بازگشت

حضرت رقيه خاتون


در كتاب «عوالم العلوم» و بعضي كتب ديگر روايت شده است كه در ميان اسيران دختر كوچكي از امام حسين عليه السلام باقي مانده بود، و اسم او بنا بر قولي رقيه، و از عمر شريفش سه سال گذشته بود، و آن حضرت او را بسيار دوست مي داشت، و آن دخترك بعد از شهادت پدر شب و روز گريه مي كرد، كه از گريه ي او دل اهل بيت مجروح مي شد و دائما از اهل بيت سؤال مي كرد كه پدر من كجا رفت؟ و چرا از من دوري نمود؟... [1] .

يكي از مصيبت هائي كه در شام براي اهلبيت عليهم السلام رخ داد، شهادت طفل عزيز، حضرت رقيه خاتون عليهاالسلام بود. [2] .

عماد الدين طبري رحمه الله از كتاب «الحاوية» نقل كرده كه زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از كودكان پنهان مي داشتند و مي گفتند: پدرانتان به سفر رفته اند [3] .

امام حسين عليه السلام دختري چهار ساله داشت، شبي با حالت پريشاني از خواب بيدار شد


و گفت: پدرم حسين عليه السلام كجاست؟ اكنون او را ديدم!

زنان و كودكان از شنيدن اين سخن گريان شدند، و شيون از ايشان برخاست.

يزيد از خواب بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ جريان را به او خبر دادند.

آن لعين دستور داد سر پدر را براي او ببرند، سر را آوردند و در دامنش گذاشتند.

گفت: اين چيست؟ گفتند: سر پدر توست. آن كودك هراسان شد، ترسيد و فرياد برآورد، بعد مريض شد و در همان روزها در دمشق از دنيا رفت [4] .

در بعضي كتب چنين نقل شده كه:

دستمالي روي سر انداختند و آن طبق را جلو آن دختر نهادند. پرده از آن برگرفت و گفت: اين سر كيست؟

گفتند: سر پدر توست. سر را از ميان طشت برداشت و به سينه گرفت و مي گفت:

«يا أبتاه، من ذا الذي خضبك بدمائك! يا أبتاه، من ذا الذي قطع وريديك! يا أبتاه من ذا الذي أيتمني علي صغر سني! يا أبتاه، من بقي بعدك نرجوه؟ يا أبتاه، من لليتيمة حتي تكبر»

«پدر جان، كي تو را با خونت خضاب كرد! اي پدر كه رگهاي گردنت را بريد! اي پدر، كي مرا در كودكي يتيم كرد! پدر جان، بعد از تو به كه اميدوار باشم؟ پدر جان، اين دختر يتيم را كي نگهداري و بزرگ كند!».

و از اين سخنان با او گفت، تا اينكه لب بر دهان شريف پدر نهاد و سخت بگريست تا غش كرد و از هوش رفت. چون او را حركت دادند از دنيا رفته بود.

اهل بيت چون اين بديدند، صدا به گريه بلند كردند و داغشان تازه شد، و همه ي اهل


دمشق از زن ومرد برآن آگاه شدند و گريستند. [5] .

چون اولاد رسول و ذراري فاطمه بتول عليهاالسلام را در خرابه ي شام منزل دادند، آن غريبان ستمديده و آن اسيران داغديده، صبح و شام براي جوانان شهيد خود در ناله و نوحه بودند. عصرها كه مي شد آن اطفال خردسال درب خرابه صف مي كشيدند، مي ديدند كه مردم شاد و خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تهيه كرده به خانه هاي خود مي روند.

آن طفلان خسته مانند مرغان پر شكسته دامن عمه را مي گرفتند كه اي عمه، مگر ما خانه نداريم؟ مگر بابا نداريم؟

مي فرمود: چرا نور ديدگان، خانه هاي شما در مدينه، و باباي شما به سفر رفته است.

در ميان آنها دختركي بود از امام عليه السلام به نام فاطمه [6] كه درد هجران كشيده، گرسنگي و تشنگيها آزموده، رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده، بر بالاي شتر برهنه راه درازي پيموده، كعب نيزه و تازيانه خورده.

پدر او را خيلي دوست مي داشت، محبت اين دختر در دل امام عليه السلام منزل گرفته بود، هميشه در كنار پدر مي نشست و دمبدم مانند دسته گل او را مي بوسيد، و شبها هم در بغل امام عليه السلام مي خوابيد...

پيوسته احوال پدر مي پرسيد و گريه مي كرد كه:

«أين أبي و والدي و المحامي عني».

بهر نحوي كه بود زنها او را آرام مي كردند، تا آنكه از كربلا به كوفه و از كوفه به شام رسيدند. در بين راه از رنج شتر سواري به تنگ آمده بود، به خواهرش سكينه مي گفت:


«أيا أخت، قد دابت من السير مهجتي»

«خواهرم اين شتر بسكه مرا حركت داده دل و جگرم آب شد».

از اين ساربان بي رحم درخواست كن ساعتي شتر را نگاه دارد و يا آهسته راه ببرد كه ما مرديم، از ساربان بپرس كي به منزل مي رسيم...

در يكي از شبها در آن منزل خرابه، شور ديدن پدر به سرش افتاد، و از هجران پدر اشك مي ريخت. سر روي خاك نهاد آنقدر گريه كرد كه زمين از اشك چشمش گل شد. در اين اثنا به خواب رفت.

خواب پدر ديد، از خواب بيدار شد فبك و تقول: وا أبتاه، وا قرة عيناه، وا حسيناه، چنان صيحه كشيد كه خرابه نشينان پريشان شدند...

هر چه خواستند او را آرام كنند ممكن نشد. امام زين العابدين عليه السلام پيش آمد و خواهر را دربر گرفت و به سينه چسبانيد و تسلي مي داد. آن مظلومه آرام نمي گرفت و نوحه مي كرد، آنقدر روي دامن حضرت گريه كرد

«حتي غشي عليها و انقطع نفسها»

«تا آنكه غش كرد و نفس او قطع شد».

امام به گريه درآمد. اهل بيت به شيون آمدند.

«فضجوا بالبكاء و جددوا الأحزان و حثوا علي رؤوسهم التراب، و لطموا الخدود و شقوا الجيوب، و قام الصياح».

آن ويرانه از ناله اسيران يك پارچه گريه شد.

دختر بيهوش افتاده بود و مخدرات در خروش بر سر مي زدند و به سينه مي كوبيدند. خاك برسر مي كردند گريبان مي دريدند، كه صداي ايشان در قصر به گوش يزيد رسيد.

طاهر بن عبدالله دمشقي گويد: سريزيد روي زانوي من بود. سر پسر فاطمه هم در


ميان طشت بود، همينكه شيون از خرابه بلند شد، ديدم سرپوش از طبق به كنار رفت، سر بلند شد تا نزديك بام قصر، به صوت بلند فرمود:

«أختي سكتي ابنتي»

«خواهرم زينب، دخترم را ساكت كن».

طاهر گويد: ديدم آن سر برگشت رو به يزيد كرد و فرمود: يا يزيد، من با تو چه كرده بودم، كه مرا كشتي و عيالم را اسير كردي؟!

يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت، پرسيد: طاهر چه خبر است؟

گفتم: نمي دانم در خرابه چه اتفاق افتاده ولي ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت.

يزيد غلامي فرستاد كه خبري بياورد. غلام آمد و واقعه را براي يزيد نقل كرد.

آن ملعون گفت: سر پدرش را براي او ببريد تا آرام گيرد.

آن سر مطهر را در طشت نهادند و رو به خرابه آوردند، و در حالي كه پرده بر روي آن سر بود، در حضور آن مظلومه نهادند، پرده را برداشتند. آن معصومه چون متوجه سر پدر شد،

«فانكبت عليه تقبله و تبكي و تضرب علي رأسها ووجهها حتي امتلأ فمها بالدم»

«خود را بر آن سر انداخت و صورت پدر را مي بوسيد و بر سر و صورت خود مي زد تا اينكه دهانش پر از خون شد» [7] .

و در «منتخب» آمده است كه او پدرش را مخاطب قرار داده مي فرمود:

«يا أبتاه، من ذا الذي خضبك بدمائك»

«پدر جان، كي صورت منورت را غرق خون ساخته؟».


«يا أبتاه، من ذا الذي قطع وريديك!»

«پدر جان، چه كسي رگهاي گردنت را بريده است؟».

«يا أبتاه من ذا الذي أيتمني علي صغر سني»

«پدر جان، كدام ظالم مرا در كودكي يتيم كرده است؟».

«يا أبتاه، من لليتيمة حتي تكبر».

«پدر جان، كي متكفل يتيمه ات مي شود تا بزرگ شود؟».

«يا أبتاه، من للنساء الحاسرات»

«پدر جان، چه كسي به فرياد اين زنان سر برهنه مي رسد؟».

«يا أبتاه، من للأرامل المسبيات»

«پدر جان، چه كسي داد رسي از اين زنان بيوه و اسير مي كند؟».

«يا أبتاه، من للعيون الباكيات»

«پدر جان، چه كسي نظر مرحمتي به سوي اين چشمهاي گريان (ما كند كه شب و روز در فراق تو گريه) مي كند؟».

«يا أبتاه، من للضايعات الغريبات»

«پدر جان، كي متوجه اين زنان بي صاحب، غريب خواهد شد؟»

«يا أبتاه، من للشعور المنشورات»

«پدر جان، كي از براي اين موهاي پريشان خواهد بود؟».

«يا أبتاه، من بعدك وا خيبتاه»


«پدر جان، بعد از تو داد از نااميدي!».

«يا أبتاه، من بعدك وا غربتاه»

«پدر جان، بعد از تو داد از غريبي و بي كسي!».

«يا أبتاه، ليتني كنت لك الفداء».

«پدر جان، كاش من فداي تو مي شدم».

«يا أبتاه، ليتني كنت قبل هذا اليوم عمياء».

«پدر جان، كاش من پيش از اين روز كور شده بودم، و تو را به اين حال نمي ديدم».

«يا أبتاه، ليتني و سدت الثري و لا أري شيبك مخضبا بالدماء».

«پدر جان، كاش مرا در زير خاك پنهان كرده بودند و نمي ديدم كه محاسن مباركت به خون خضاب شده باشد».

آن معصومه نوحه مي كرد و اشك مي ريخت تا آنكه نفس او به شماره افتاده و گريه راه گلويش را گرفت، مثل مرغ سركنده، گاهي سر را به طرف راست مي نهاد و مي بوسيد و بر سر مي زد، و زماني به چپ مي گذارد و مي بوسيد...

پس آن نازدانه لب بر لب پدر نهاد، زمان طويلي از سخن افتاد گريست.

«فنادي الرأس بنته، الي الي، هلمي فأنا لك بالانتظار. فغشي عليها غشوة لم تفق بعدها، فحر كوها فاذا هي قد فارقت روحها الدنيا...»

«آن رأس شريف دختر را صدا كرد كه به سوي من بيا، من منتظر هستم، او غش كرد و ديگر به هوش نيامد، چون او را حركت دادند متوجه شدند كه


روح شريفش از بدن مفارقت كرده و به خدمت پدر شتافته است». [8] .

راوي گويد: وقتي كه خواستند نعش آن يتيم را از خاك خرابه بردارند علمهاي سياه برپا كرده بودند و مردان و زنان شامي همه جمع شده گريه و ناله مي كردند و سنگ بر سر و سينه مي زدند. او را غسل دادند و كفن نمودند [9] و بر او نماز گزاردند و دفن نمودند، كه الان قبر او معلوم و مشهور است. [10] .

زن غساله با تخته و آب چراغ وارد شده، پيراهن از تن طفل بيرون آورد، همين كه ديد بدن نازنين او سياه و مجروح است، با دو دست بر سر خود زد!

گفتند: چرا خود را مي زني؟ گفت: مادر اين طفل (يا بزرگ اسيران) كيست؟ تا بگويد اين بچه به چه مرضي از دنيا رفته است؟ چرا بدنش كبود است؟

بانوان با چشم اشكبار گفتند: او مرضي نداشت، اينها جاي كعب نيزه و تازيانه است [11] .

آيةالله اثني عشري فرمودند: از آقاي حاج حسن آقا شيرازي شنيدم كه ايشان از مرحوم آيةالله سيد محسن نقل مي كرد كه:

در زمان آيةالله سيد محسن جبل عاملي، نزديك بود قبر رقيه خاتون را آب بگيرد، و اوضاع دگرگون شود، چون نهري نزديك آن بود. گفتند: بدن را از اينجا به جاي ديگر منتقل كنيد، چون ما نمي توانيم نهر را برگردانيم.

به آيةالله سيد محسن گفتند: تو اين كار را بكن.

سيد گفت: اگر امكان نداشته باشد ما اين كار را مي كنيم. قبر را نبش مي كنيم و بدن را بيرون مي آوريم.


سيد تصميم به نبش قبر گرفت. غسل كرد و لباس سفيد پوشيد و دستور نبش قبر داد. خاك را كه برداشتند و به خشت لحد رسيدند، گفت: صبر كنيد لحد را خودم بردارم. سيد در قبر رفت، همينكه خشت بالاي سر را برداشت ديدند سيد افتاد. زير بغلش را گرفتند، هي مي گفت: اي واي بر من، واي بر من.

به ما گفته بودند يزيد زن غساله و كفن فرستاده، ولي فهميدم دروغ بوده، چون دختر با پيراهن خودش دفن شده، بدن معطر مثل گل.

من بدن را منتقل نمي كنم، مي ترسم بدن را منتقل كنم، ديگر به عنوان رقيه بنت الحسين شناخته نشود، و من نمي توانم جوابش را بدهم. هر چه مخارج نهر است مي دهم نهر را برگردانيد [12] .

در كتاب «وقايع الشهور و الأيام» مرحوم آيةالله بيرجندي آمده است كه دختر كوچك امام حسين عليه السلام روز پنجم ماه صفر سال 61 وفات كرد. چنانكه همين مطلب در كتاب «رياض القدس» نيز نقل شده است. [13] .

قبلا از اين مخدره در مواردي ذكري به ميان آمد مثل هنگام وداع حضرت امام حسين عليه السلام كه فرمودند: «يا سكينة و يا رقية...» [14] كه دختر خود رقيه را هم مخاطب قرار دادند.

و در قصيده ي شيوا و سوزناك سيف بن عميره (صحابي بزرگ امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام) [15] نيز در دو جا از اين نازدانه سخن بميان آمده:




و رقية رق الحسود لضعفها

و غدا ليعذرها الذي لم يعذر



لم أنسها و سكينة و رقية

يبكينه بتحسر و تزفر [16] .



از حميد بن مسلم نقل شده كه چون حضرت علي اصغر شهيد شد... دختراني از خيمه بيرون دويدند، و خود را بر روي نعش آن طفل شهيد انداختند... و آن دختران فاطمه و سكينه و رقيه بودند. [17] .

چون امام حسين عليه السلام مانع شدند از اينكه امام سجاد عليه السلام به ميدان برود، فرمودند: فرزندم، تو پاكترين فرزندان من و افضل عترتم مي باشي، و جانشين من بر زنان و كودكانم هستي... آنگاه بلند فرمود: اي زينب، و اي ام كلثوم، و اي سكينه و اي رقيه و اي فاطمه، سخن مرا بشنويد، بدانيد اين پسرم خليفه و جانشين من بر شماست، او امام و پيشوا است كه اطاعتش بر شما واجب است. [18] .


پاورقي

[1] انوار الشهادة : 242 ف 20.

[2] در کتاب «اجساد جاويدان» با شواهد و قرائن فراوان اثبات شده که فرزند سه ساله‏ي امام حسين عليه‏السلام «رقيه) نام داشت (اجساد جاويدان : 59 تا 68).

[3] ظاهرا اين مطلب درباره‏ي حضرت رقيه عليهاالسلام با شأن و عظمت آن مخدره که از خانداني هستند که در کودکي هم از آگاهي وسيعي برخوردارند صحيح نباشد، چگونه ممکن است آن مخدره همراه کاروان اسراء و سر مبارک پدر باشد و از شهادت پدر بي‏اطلاع بماند!

از جمله مطالبي که دلالت بر اطلاع آن کودک از شهادت پدر مي‏کند:

الف - کلام امام حسين عليه‏السلام خطاب به بانوان حرم: «يا أختاه يا ام‏کلثوم و أنت يا زينب و أنت يا رقية... انظرن اذا أنا قتلت...» که از لهوف (صفحه‏ي 141) چاپ دارالاسوة نقل شده است.

ب - حضرت رقيه هنگام وداع پدر بخواهر گفت: بيا دامن بابا را بگيريم نگذاريم برود.

(به قسمت وداع امام حسين عليه‏السلام مراجعه شود).

ج - در شب يازدهم وقتي حضرت زينب عليهاالسلام ديد رقيه در خيمه نيست او را روي نعش پدر يافت... (جريان آن در شب يازدهم گذشت).

[4] کامل بهائي: 179:2.

[5] نفس المهوم : 456.

[6] امام حسين عليه‏السلام خيلي مادرش فاطمه زهرا عليهاالسلام را دوست مي‏داشت، لذا هر دختري که خداوند به حضرت مي‏داد فاطمه نام مي‏نهاد. چنانکه پسرهايش را علي نام مي‏گذارد و براي امتياز بهر کدام لقبي مي‏داد، اين دختر مظلومه سه يا چهار ساله هم فاطمه نام داشت.

[7] رياض القدس: 323:2.

[8] انوار الشهادة : 244، رياض القدس: 326:2.

[9] طبق بعضي روايات او را با همان پيراهن کهنه‏اش کفن کردند.

(ستاره درخشان شام : 221 به نقل از خصائص الزينبيه : 296).

[10] انوار الشهادة : 246 ف 20.

[11] مقتل جامع مقدم: 205:2.

[12] شب پنجم صفر سال 8 / 3 / 77 (1419 شمسي) در تهران بالاي منبر فرمودند.

[13] ستاره‏ي درخشان شام حضرت رقيه : 199.

[14] انوار الشهادة : 160 ف 14، و در لهوف : 141 چاپ دارالاسوه نقل مي‏کند که؛ امام حسين عليه‏السلام سفارش فرمود: «يا أختاه يا ام‏کلثوم و أنت يا زينب و أنت يا رقية... اذا أنا قتلت فلا تشققن جيبا...».

[15] رجال نجاشي : 189، ادب الطف: 197:1.

[16] سياهپوشي در سوگ ائمه نور : 320، به نقل از منتخب طريحي: 447:2.

[17] مهيج الأحزان : 244 مجلس دهم.

[18] معالي السبطين: 12:2 به نقل از الدمعة الساکبة.