بازگشت

مجلس يزيد


چون يزيد پليد از ورود اهلبيت طاهره به شام آگاه شد، دستور داد كه مجلس او را آراستند و زينت نمودند، و بزرگان و معروفين اهل شام را حاضر كرده و آنها را بر صندليهاي زرين نشانيد، و خود بر تخت مرصع نشست.

اسراء را با سرهاي شهداء عليهم السلام بيرون قصر خود نگاه داشت. مأمورين منتظر اجازه ورود آنها بودند. چون اجازه گرفتند اسراء را با وضع رقت بار وارد آن مجلس شوم نمودند.

مرحوم سيد بن طاووس مي نويسد: كنيزان و زنان و بازماندگان حسين عليه السلام را درحالي كه رديف هم به ريسمان ها بسته بودند وارد مجلس يزيد كردند، چون در برابر او با چنين حالي ايستادند، علي بن الحسين عليهماالسلام به يزيد فرمود:

«أنشدك بالله يا يزيد ما ظنك برسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لو رآنا علي هذه الصفه؟»

«ترا بخدا اي يزيد، چه مي پنداري اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ما را بدين حال ملاحظه فرمايد؟».

يزيد دستور داد طنابها را بريدند. پس سر حسين را در برابر خود گذاشت و زنان را در پشت سر خود جاي داد تا او را نبينند، علي بن الحسين عليه السلام كه اين منظره را ديد تا پايان عمر غذائي كه از سر حيوان تهيه شده باشد ميل نفرمود.

و اما حضرت زينب، چون سر بريده را ديد، دست برد و گريبان چاك زد، سپس با ناله ي جانسوز كه دلها را جريحه دار مي كرد، صدا زد: اي حسين، اي حبيب رسول خدا، اي فرزند مكه و مني، اي پسر فاطمه زهرا سرور زنان، اي پسر دختر مصطفي.

راوي گفت: بخدا قسم هر كه در مجلس بود به گريه درآورد، و يزيد ملعون همچنان ساكت بود.


سپس زني از بني هاشم كه در خانه ي يزيد بود شروع به نوحه سرائي براي حسين عليه السلام كرد و صدا مي زد: اي حبيب ما، اي سرور خاندان ما، اي پسر محمد صلي الله عليه و آله و سلم اي سرپرست بيوه زنان و يتيمان، اي كشته فرزندان زنازادگان.

راوي گفت: هر كس صدايش را شنيد گريان شد.

پس يزيد ملعون چوب خيزران طلبيد و با آن بر دندانهاي حسين عليه السلام مي كوبيد. ابوبرزه ي اسلمي رو به يزيد كرد و گفت: واي بر تو اي يزيد، با قضيب به دندانهاي حسين فرزند فاطمه مي زني؟ من خود شاهد بودم كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم دندانهاي حسين و برادرش حسن عليهماالسلام را مي مكيد و مي گفت: شما دو سرور جوانان اهل بهشتيد، خدا بكشد كشنده ي شما را و لعنتش كند و دوزخ را براي او آماده نمايد كه بد جايگاهي است.

راوي گفت: يزيد برآشفت و دستور داد او را از مجلس بيرون كنند، پس كشان كشان او را بيرون بردند، و يزيد اين اشعار را خواند:



ليت أشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل



لأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



قد قتلنا القوم من ساداتهم

و عدلناه ببدر فاعتدل



لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



لست من خندف ان لم أنتقم

من بني أحمد ما كان فعل [1] .



اي كاش پيران و گذشتگان قبيله من كه در بدر كشته شدند، زاري كردن قبيله خزرج را از دم نيزه و شمشير مي ديدند.

از شادي فرياد مي زدند و مي گفتند: اي يزيد دستت درد نكند.


مهتران و بزرگان آنها را كشتيم، تا با كشتگان ما در بدر برابر گرديد [2] .

خاندان هاشم با سلطنت بازي كردند، نه خبري از آسمان آمد و نه وحي نازل شد.

من زاده ي خندف نيستم اگر از فرزندان احمد (صلي الله عليه و آله و سلم) در مقابل آنچه بما كردند انتقام نگيرم [3] .

نظير اين عبارت را مرحوم ابن نما نقل كرده و مي نويسد: علي بن الحسين عليه السلام فرمود: دوازده نفر بوديم كه ما را بر يزيد وارد كردند در حالي كه ما را به غل و زنجير بسته بودند...

فاطمه دختر حسين عليه السلام فرمود: اي يزيد، دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را كسي اسير مي كند! اهل مجلس و اهل خانه ي يزيد از شنيدن اين سخن گريستند، چندانكه صدا به گريه و شيون بلند شد. [4] .

مرحوم شيخ صدوق روايت كرده:... زنان حسين را نزد يزيد بردند (چنان رقت بار كه) زنان آل يزيد و دختران معاويه و خاندانش شيون و زاري كردند، و ماتم برپا نمودند، و سر حسين عليه السلام را برابر يزيد گذاشتند. حضرت سكينه فرمود:

«والله ما رأيت أقسي قلبا من يزيد، و لا رأيت كافرا و لا مشركا شرا منه و لا أجفي منه»


«بخدا سوگند، سخت دل تر از يزيد نديدم، و كافر و مشركي بدتر و جفا كارتر از او نديدم».

يزيد به آن سر نگاه كرد و مي گفت:



ليت أشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل



كاش پيران من از بدر، ناله ي خزرج را از دم نيزه و شمشير مي ديدند.

سپس دستور داد سر حسين را بر در مسجد دمشق آويختند.

از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقل شده كه چون ما را در برابر يزيد نشانيدند، اول بار بر ما رقت كرد و با ما ملاطفت نمود.

مردي از اهل شام كه سرخ چهره بود برخاست و گفت: اي يزيد، اين دخترك را به من ببخش، مقصودش من بودم، ترسيدم و به هراس افتادم و گمان كردم اين كار را مي كند.

دامن خواهر بزرگتر و عاقلتر از خود را گرفتم، او به شامي گفت: دروغ گفتي و ملعون شدي. اين حق را نه تو داري و نه او.

يزيد خشم كرد و گفت: تو دروغ گفتي، بخدا اگر بخواهم اين كار را مي كنم.

فرمود: نه بخدا قسم، خدا اين حق را به تو نداده، مگر آنكه از ملت و دين ما بيرون روي.

يزيد برآشفت و گفت: با من چنين مي گوئي! پدر و برادرت از دين بيرون شدند.

در جوابش فرمود: به دين خدا و دين پدر و برادر و جد من، تو و جد و پدرت هدايت شديد. يزيد گفت: اي دشمن خدا، دروغ گفتي.

در جواب فرمود: امير را ببين كه ستمكارانه دشنام مي دهد، و به سلطنت خود طرف را مقهور مي كند. يزيد شرم كرد و خاموش شد.

شامي باز گفت: اين دخترك را به من ببخش. يزيد گفت: گم شو، خدا مرگ را حتمي به تو ببخشد. [5] .

علامه مجلسي رحمه الله مي نويسد: شيخ مفيد و سيد بن طاووس و ديگران به روايات


مختلف از فاطمه دختر امام حسين عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود:

چون ما را به مجلس يزيد بردند، در اول حال بر ما رقت كرد. پس مرد سرخ موئي از اهل شام برخاست و گفت: اي يزيد، اين دختر را به من ببخش و اشاره به من كرد.

من از ترس بر خود لرزيدم و بر جامه هاي عمه ي خود زينب چسبيدم، عمه ام مرا تسكين داد و به آن شامي خطاب كرد كه اي ملعون، تو و يزيد هيچيك اختيار چنين كاري نداريد...

بروايت ديگر: ام كلثوم به آن شامي خطاب كرد كه ساكت شو اي بدبخت، خدا زبانت را قطع كند، و ديده هايت را كور و دستهايت را خشك گرداند، و بازگشت تو را به سوي آتش جهنم گرداند، اولاد انبياء خدمتكار اولاد زنا نمي شوند.

هنوز سخن آن بزرگوار تمام نشده بود كه خداوند دعاي او را مستجاب گردانيد، زبان او لال، ديده هاي او نابينا، و دستهايش خشك شد.

ام كلثوم فرمود: الحمدلله كه خداوند مقداري از عقوبت تو را در دنيا رسانيد، و اين است جزاي كسي كه متعرض حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گردد. [6] .

در «اثبات الوصية» مسعودي است كه چون حسين عليه السلام شهيد شد، علي بن الحسين عليه السلام را با اهل حرم نزد يزيد آوردند، و فرزندش ابوجعفر عليه السلام كه دو سال و چند ماه داشت با او بود. [7] .

چون يزيد آن حضرت را ديد گفت: اي علي (جريانها را) چگونه ديدي؟ فرمود: آنچه را خداي عزوجل پيش از آنكه آسمانها و زمين را بيافريند، مقدر كرده بود ديدم.

يزيد با اهل مجلس خود درباره ي او مشورت كرد. رأي به كشتن او دادند، و كلمه ي زشتي بر زبان آوردند.


امام پنجم حضرت ابي جعفر عليه السلام لب به سخن گشود؛ خداي را حمد و ثنا گفت و به يزيد فرمود:

اينان بر خلاف مشاوران فرعون رأي دادند، هنگامي كه فرعون درباره ي موسي و هارون با آنها مشورت كرد، گفتند:

(أرجه و أخاه)

«او را با برادرش مهلت بده»

ولي اينان رأي به كشتن ما دادند و اين علتي دارد.

يزيد گفت: علت آن چيست؟

حضرت فرمود: آنها از زنان نجيب و حلال زاده بودند ولي اينان از زنان احمق و حرامزاده هستند، چون

«لا يقتل الأنبياء و أولادهم الا أولاد الأدعياء»

«پيغمبران و اولادشان را جز زنازادگان نمي كشند».

يزيد سر به زير انداخت و از اين تصميم منصرف شد.

و در «تذكرة السبط» آمده است كه: علي بن الحسين عليه السلام با زنان به ريسماني بسته بودند و آن حضرت فرياد زد: اي يزيد، به گمانت اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ما را به ريسمان بسته و برهنه سوار بر شتران بي جهاز ببيند چه حالي دارد؟ پس حاضرين همگي گريستند.

شيخ مفيد و ابن شهر آشوب گويند: چون سرها را با سر امام حسين عليه السلام نزد يزيد نهادند، با چوبدستي بر دندانهاي پيشين حضرت مي زد و مي گفت: امروز بجاي روز بدر [8] .

علي بن ابراهيم از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه چون سر مبارك امام حسين عليه السلام با امام سجاد عليه السلام و دختران اميرالمؤمنين عليه السلام بر يزيد وارد كردند، حضرت علي بن الحسين عليه السلام غل در گردنش بود. يزيد ملعون به او گفت: حمد خداي را كه پدرت را كشت.


امام سجاد عليه السلام فرمود: لعنت خدا بر كسي كه پدرم را كشت، يزيد بر آشفت و دستور قتل او را داد.

آن جناب فرمود: اگر مرا بكشي چه كسي دختران رسول خدا را به منزل خود باز گرداند كه محرمي جز من ندارند؟!

يزيد گفت: تو آنها را به منزلشان بر مي گرداني، آنگاه سوهاني طلبيد، و بدست خود غل جامعه را از گردن امام با سوهان بريد...

سپس يزيد اين آيه را خواند:

(ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم) [9] .

«هر مصيبتي كه به شما برسد به سبب اعمالي است كه انجام داده ايد».

فرمود: هرگز اين آيه درباره ي ما نازل نشده، بلكه آنچه مطابق حال ماست و درباره ي ما نازل شده اين آيه است:

(ما أصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها) [10] .

«هيچ رنج و مصيبتي در زمين و در وجودتان نرسد مگر آنكه در كتابي (لوح محفوظ) ثبت شده، پيش از آنكه در دنيا بوجود آورديم».

پس ما هستيم كه بر آنچه از دست ما رفته (از امور دنيا) اندوه نمي خوريم و بدانچه بدست ما مي آيد نمي باليم و شاد نمي شويم [11] .

مرحوم مقرم از عده اي نقل كرده كه پيش از وارد كردن اسراء به مجلس يزيد ريسمان


آوردند و آنها را (مانند گوسفند) بستند. ريسمان به گردن امام زين العابدين عليه السلام انداخته با زينب و ام كلثوم و سائر دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بسته بودند.

هر زماني كه از رفتن مي ماندند آنها را مي زدند، و با اين حال آنها را در مقابل يزيد ملعون آوردند و او بر تخت خود نشسته بود. پس علي بن الحسين عليه السلام فرمود: چه گمان مي بري به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اگر ما را بر اين حال بيند؟!

حاضرين همه گريستند، يزيد دستور داد طناب را بريدند. [12] .

و نيز نقل مي كند كه يزيد سر امام حسين عليه السلام را در طشت طلا گذاشت، و زنان پشت سر او بودند. سكينه و فاطمه ايستادند و گردنها خود را مي كشيدند تا سر پدر را ببينند، و يزيد ملعون از آنها مي پوشانيد، چون او را ديدند، صدا به گريه بلند كردند.

و نيز از «تاريخ طبري [13] «و «كامل ابن اثير» و «تذكرة الخواص» و «صواعق المحرقة» و «فروع ابن مفلح» و «مجمع الزوائد» و «فصول المهمة» و «بدايه ابن كثير» و... نقل شده كه يزيد ملعون چوب برداشت و بر دندانهاي مبارك حسين عليه السلام مي زد. [14] .

مرحوم واعظ قزويني مي نويسد: يزيد با چوب دستي آن پرده را از روي طشت طلا برداشت، چشمش به سر بريده ي آن جناب افتاد، كينه در سينه اش مشتعل شد.

«فجعل يدق ثناياه»

«شروع كرد با آن چوب (هر دو سر طلا) به دندانهاي حضرت كوبيدن»...


ابي مخنف بالاتر از كوبيدن و اثر نهادن و زدن، مي نويسد:

«فجعل يزيد ينكث ثنايا الحسين عليه السلام»

«با چوپ خود ثناياي حضرت را شكست» [15] .

صاحب «زبدة الرياض» هم مي نويسد:

«لما وضع الرأس بين يديه، أخذ قضيبا فضرب بها ثنايا الحسين عليه السلام حتي كسرت»

«چون سر مطهر را نزد آن كافر گذاشتند چوبي به دست گرفت، آنقدر زد تا دندانهاي حضرت را شكست»... [16] .



يزيد چوب مزن بر لبان عطشانم

كه هم غريبم و هم نو رسيده مهمانم



اگر كه چوب زني در خفا بزن ظالم

مگر نمي شنوي ناله ي يتيمانم



مجاهد گويد: در آن روز هر كس بود يزيد را دشنام داد و ملامت كرد و ترك او نمود. [17] .

از امام زين العابدين عليه السلام روايت شده است كه چون سر بريده ي حسين عليه السلام را نزد يزيد آوردند، مجالس مي گساري ترتيب داد، و سر مبارك را آورد، و در مقابل خود گذاشت، و بر آن سفره مي خوارگي مي كرد.

روزي سفير پادشاه روم كه خود يكي از اشراف و بزرگان روم بود، در مجلس حضور داشت، گفت: اي شاه عرب، اين سر از كيست؟ يزيد گفت: تو را با اين سر چكار؟ گفت: دوست دارم در بازگشت داستان آن را براي پادشاه خود بگويم تا او نيز در شادي و سرور تو شريك باشد.

يزيد ملعون گفت: اين سر حسين بن علي بن أبيطالب است.


رومي گفت: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا.

آن نصراني گفت: نفرين بر تو و دين تو. دين من بهتر از دين شماست، زيرا پدر من از نوادگان داود است، و ميان من و داود پدران بسياري فاصله است، و نصاري مرا بزرگ مي شمارند و از خاك پاي من بعنوان تبرك برمي دارند، و شما پسر دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را مي كشيد با اينكه ميان او و پيغمبر شما يك مادر بيشتر فاصله نيست، اين چه ديني است؟

سپس براي يزيد داستان كليساي حافر را نقل كرد، كه شهري است در وسط دريا و در آنجا كليساهاي بسياري است كه از همه ي بزرگتر كليساي حافر است، از محراب آن حقه ي طلائي آويزان است كه ناخني در ميان آن حقه است و مي گويند: ناخن الاغي است كه عيسي بر او سوار مي شد.

نصاري آن حقه را بر حريري پيچيده اند و همه ساله عده زيادي به آنجا مي آيند و بر گرد آن مي گردند وآن را مي بوسند و نزد آن حاجتهاي خود را از خداوند متعال مي خواهند، اين رفتار و عقيده ي آنان است نسبت به ناخن دراز گوشي كه به گمانشان ناخن خر سواري پيغمبرشان است، و شما پسر دختر پيغمبر خود را مي كشيد.

يزيد ملعون گفت: اين نصراني را بكشيد، تا آبروي مرا در كشور خود نبرد.

چون نصراني احساس كرد كه يزيد در صدد كشتن اوست گفت: بدان كه من ديشب پيغمبر شما را بخواب ديدم كه به من فرمودند: اي نصراني، تو اهل بهشتي و من از سخن آن حضرت در شگفت شدم.

«أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم»

شهادتين گفت و از جاي خود پريد و سر حسين عليه السلام را برداشت و بر سينه گرفت و او را مي بوسيد و گريه مي كرد تا كشته شد. [18] .

در مقتل ابي مخنف است كه رأس الجالوت با يزيد تكلم كرد و گفت: اي يزيد، به خدا


قسم بگو كه اين سر بريده از كيست؟ و گناه وي چيست؟

گفت: اين سر حسين بن علي بن أبيطالب است كه مادرش فاطمه دختر محمد بن عبدالله پيغمبر ما بود.

پرسيد: به چه جهت او را كشتي؟ گفت: اهل عراق براي او نامه نوشتند و دعوت كردند كه بيايد حاكم بر ايشان شود، فرماندار من عبيدالله بن زياد او را كشت.

رأس الجالوت گفت: او پسر دختر پيغمبر است، چه كسي به خلافت ازاو سزاوارتر است!

اي زيد، بدان كه بين من و حضرت داود سي و سه پدر فاصله است [19] و هنوز طائفه يهود مرا تعظيم و احترام مي كنند، و خاك قدم مرا براي تبرك بر مي دارند و به سر و صورت خود مي مالند. بي حضور من ازدواج نمي كنند، و بدون من امري را صحيح نمي دانند. ولي ديروز پيامبر شما در ميانتان بود، امروز فرزندش را كشتيد. بخدا شما بدترين امت هاي عالم مي باشيد.

يزيد در غضب شد و گفت: اگر نه اين بود كه پيغمبر ما فرمود:

«من آذي معاهدا كنت خصمه يوم القيامة» [20] .

به خاطر جسارتت تو را مي كشتم.

رأس الجالوت گفت: اي يزيد، آيا پيغمبر با كسي كه معاهد را اذيت كند دشمن است، ولي كسي كه فرزندش را بكشد دشمن نيست؟!

قربان همچو پيامبري، بعد رو به سر بريده ي سيدالشهداء عليه السلام كرد و گفت: يا أبا عبدالله، در پيشگاه جدت براي من گواهي بده، كه من شهادت مي دهم كه خدائي جز خداي يگانه نيست و شريك ندارد، و شهادت مي دهم كه جدت محمد صلي الله عليه و آله و سلم بنده و پيامبر خداست.


يزيد دستور داد تا او را كشتند... [21] .

از كساني كه بر يزيد ملعون اعتراض كرد جاثليق رئيس مسيحيان بود، وي بر يزيد وارد شد، نگاهي بر سر امام حسين عليه السلام كرد كه در طشت طلا جاي داده بودند، گفت: اين سر كيست؟

يزيد گفت: اين سر حسين بن علي است كه مادرش فاطمه دختر رسول الله است.

جاثليق گفت: براي چه سزاوار كشتن شد؟ يزيد جواب داد: اهل عراق او را براي خلافت دعوت كردند، بعد والي من عبيدالله بن زياد او را كشت، و سرش را نزد من فرستاد.

جاثليق مسيحي گفت: اي يزيد، در اين ساعت كه من در كليسا خوابيده بودم، صيحه و صدائي شنيدم، و ديدم جواني مانند آفتاب از آسمان به همراه فرشتگان فرود آمدند.

گفتم: اين كيست؟ گفتند: پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم با فرشتگان براي فرزندش حسين عزاداري مي كنند.

سپس گفت: واي بر تو اي يزيد، خداوند تو را نابود كند.

يزيد در خشم شد و گفت: خواب دروغ بر عليه ما آوردي! اي غلامان او را بگيريد. (غلامان يزيد آمدند و او را به زمين مي كشيدند) دستور داد تا او را بزنند، او را به سختي زدند.

جاثليق رو به سر سيدالشهداء عليه السلام كرد و صدا زد: يا أبا عبدالله، براي من در پيشگاه جدت گواه باش و شهادتين را به زبان آورد.

يزيد به خشم آمد و گفت: او را به دار كشيد.

جاثليق گفت: اي يزيد، آنچه خواهي بكن، اين پيامبر است كه برابر من ايستاده، پيراهني از نور و تاجي از نور در دستش مي باشد و به من مي گويد: فاصله ميان تو، كه اين تاج را بر سر نهي و اين پيراهن را به پوشي نيست جز اينكه از دنيا خارج شوي، بعد تو در بهشت رفيق من هستي. آنگاه به دست يزيد به شهادت رسيد. [22] .


در حديث است كه دو سر را در مجلس شراب حاضر كردند، اول؛ سر پيامبر، يحيي بن زكريا عليه السلام و دوم؛ سر وصي پيامبر، حسين بن علي بن أبيطالب عليهماالسلام.

اما سر يحيي را وقتي كه به مجلس كشنده ي او آوردند، چون نظر او بر سر يحيي افتاد، ديد لبهاي يحيي حركت مي كند، گفت: او را پيش آوريد، چون نزديك او بردند شنيد كه سر يحيي او را موعظه مي كند و مي فرمايد: بايد ستمكاران از خدا بترسند و به فكر مرگ و محاسبه قيامت باشند.

چون اين سخن شنيد پشيمان شد و گفت: اين سر را ببريد و به بدنش ملحق سازيد و آن را غسل دهيد و كفن كنيد، و به روايتي؛ امر كرد كه هفت كفن بر او پوشانيدند.

اما سرحسين عليه السلام را وقتي به مجلس كشنده ي او يزيد پليد آوردند، ديد كه لبهاي اطهرش حركت مي كند، گفت: اين را نزديك بياوريد ببينم چه مي گويد. چون نزديك آوردند آن بي حيا گوش داد، شنيد كه آن حضرت اين آيه را تلاوت مي فرمايد:

(و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون).

چون يزيد آن را شنيد در غضب آمد و گفت: اي حسين، هنوز مرا تهديد مي كني و سرزنش مي نمائي! امر كرد چوب خيزران - كه نحس ترين چوبهاست - حاضر كردند، آن ظالم بي رحم چوب را بر لب و دندانهاي خشكيده آن مظلوم اشاره مي كرد، بلكه از روي خشم و غضب مي زد.

صاحب «عوالم» روايت كرده كه:

«انه يضرب بقضيبه أنف الحسين و عينيه و يطعن في فمه الشريف»

«با چوب خود بر بيني و چشمهاي آن حضرت، و بر دهان آن جناب ضربت مي زد».

به همين مضمون از ابن زياد نيز روايت نموده است.

تفاوت ديگر با سر يحيي آن بود كه سر يحيي را كسي چوب بر آن نمي زد.


ديگر وقتي سر يحيي را وارد مجلس قاتلش كردند، زنان و اطفال با او نبودند اما وقتي سر آن مظلوم را وارد آن مجلس كردند، زنان و دختران او را همه اسيروار وارد نمودند.

مردي شامي گويد: چون سر حسين عليه السلام را در مجلس يزيد گذاشتند، آن حرامزاده شروع كرد به چوب زدن بر آن سر مقدس. ديدم دختر سه ساله را كه در برابر يزيد ايستاده بود و هر دفعه كه آن ملعون چوب مي زد، آن دخترك دستهاي خود را بالا مي برد و بر سر و صورت خود مي زد و مي گفت:

«يا أبتاه، ليتني كنت عمياء و لا أراك بهذا الحال. يا أبتاه، ليتني مت قبل هذا اليوم و لا أري رأسك مخضبا بالدماء و مضروبا برمح الأعداء»

«اي پدر، كاش كور شده بودم و تو را با اين حال نمي ديدم. اي پدر، كاش پيش از اين مرده بودم و سر بريده ي تو را نمي ديدم كه دشمنان چوب و نيزه بر آن مي زنند»،

و به اين دل ما را بسوزانند و ما را در مجلس، خوار و ذليل نمايند.

آن شامي گفت: پرسيدم اين دختر كيست؟ گفتند: اين دختر حسين عليه السلام است.

ديدم در پهلوي او زني را كه با دست بسته و چشم گريان ايستاده و با سوز دل مي نالد و اشك حسرت از ديده مي بارد، و آهسته آهسته مي گويد: اي برادر، كاش خواهرت زينب مرده بود و تو را به اين حال مشاهده نمي كرد.

آن شامي گفت: چون اين احوال را از آن اسيران مشاهده نمودم، دلم سوخت و نتوانستم صبر كنم، از مجلس بيرون رفتم. [23] .

مرحوم شيخ صدوق قدس سره روايتي از امام رضا عليه السلام نقل كرده كه خلاصه آن چنين است: هنگامي كه سر امام حسين عليه السلام را به شام آوردند، يزيد دستور داد سفره اي گستردند و


با يارانش بر سر آن سفره غذا و آب جو مي خوردند، چون فارغ شدند دستور داد سر مبارك را در طشتي زير تخت خود نهادند، و بر روي آن تخت صفحه ي شطرنج گشود و شطرنج بازي مي كرد، و حضرت امام حسين و پدر و جدش عليهم السلام را استهزاء مي كرد.

دنباله ي حديث امام رضا عليه السلام مي فرمايند:

«فمن كان من شيعتنا فليتورع عن شرب الفقاع و اللعب بالشطرنج، و من نظر الي الفقاع أو الي الشطرنج فليذكر الحسين عليه السلام و ليلعن يزيد و آل زياد، يمحو الله عزوحل بذلك ذنوبه و لو كانت كعدد النجوم»

«هر كس از شيعيان ما باشد بايد از نوشيدن آب جو و بازي با شطرنج خودداري كند، و هر كس نگاهش به آب جو و شطرنج افتاد بايد امام حسين عليه السلام را ياد كند و يزيد و آل زياد را لعنت كند، اگر چنين كند خداوند گناهانش را - اگر چه به عدد ستارگان باشد - محو فرمايد» [24] .



پاورقي

[1] اصل اين اشعار از «ابن زبعري» است و بعضي از آنها از يزيد است، مورخين تمام آنها را ذکر نکرده‏اند لکن محدث قمي (در منتهي الامال: 430:1) اشعار ابن زبعري را نقل کرده، تا شعرهاي کفرآميز يزيد مشخص شود. به مقتل مقرم : 461 و... مراجعه شود.

[2] عزوه‏ي بدر در سال دوم هجرت اتفاق افتاد، رسول‏الله صلي الله عليه و آله و سلم با 313 تن از مجاهدين در آن نبرد شرکت کردند، که 14 تن از مسلمانان شهيد و 70 نفر از قريش کشته شدند، که 36 تن آنها بدست مبارک اميرالمؤمنين عليه‏السلام بود.

از آن جمله: عتبه جد مادري معاويه (عتبه پدر هنده، مادر معاويه) و وليد، دائي معاويه (فرزند عتبه) و حنظله برادر معاويه، با شمشير اميرالمؤمنين عليه‏السلام به دوزخ شتافتند. و شيبه برادر عتبه نيز که با حضرت حمزه همآويز بود عاقبت به شمشير حضرت علي عليه‏السلام کشته شد.

[3] لهوف : 178، بحارالانوار: 131:45.

[4] مثيرالأحزان : 98 تا 100.

[5] امالي صدوق : 166 م 31 ح 3.

[6] جلاء العيون : 441، بحارالأنوار: 136:45 و 137.

[7] طبق روايات وارده آن آن حضرت در اول رجب يا سوم صفر سال 57 به دنيا آمده‏اند، لذا سن شريف آن بزرگوار در آن هنگام 4 سال بوده است.

[8] نفس المهموم : 437.

[9] سوره‏ي شوري،آيه‏ي 30.

[10] سوره‏ي حديد، آيه‏ي 22.

[11] تفسير قمي: 352:2 سوره‏ي حديد ذيل آيه، بحارالانوار: 168:45 ب 39 ح 14.

[12] مقتل مقرم : 449.

[13] تاريخ طبري: 465:5.

[14] مقتل مقرم : 455.

[15] مقتل ابي‏مخنف : 202.

[16] رياض القدس: 296:2 و 297.

[17] قمقام زخار: 558:2.

[18] لهوف:190، بحارالأنوار: 141:45.

[19] داستان را مطابق رياض القدس نگاشتيم، ولي در مقتل ابي‏مخنف : 202 که اين داستان را نقل مي‏کند مي‏نويسد: بين او و داود يکصد و سه جد فاصله بوده است.

احتمال دارد اين قضيه با داستان قبلي که از لهوف نقل شد يکي باشد.

[20] کسي که اذيت کند کسي را که با اسلام قرارداد و معاهده دارد، روز قيامت من دشمن او هستم.

[21] رياض القدس: 299:2.

[22] ناسخ التواريخ: 151:3، مقتل ابي‏مخنف : 204.

[23] انوار الشهادة: 26 ف2.

[24] عيون الأخبار: 21:2 ب 30 ح 50، من لا يحضره الفقيه: 301:4، وسائل: 363:25، بحارالانوار: 237.79، و ج 176:45.