بازگشت

آوردن اسراء به ملجس ابن زياد


روز سيزدهم محرم اسراء و سر مقدس سيدالشهداء عليه السلام را به مجلس ابن زياد وارد نمودند.

مرحوم سيد بن طاووس و ديگران روايت كرده اند: (بعد از آنكه اسراء و سرهاي مقدس شهداء در شهر كوفه گردانيدند) ابن زياد در كاخ اختصاصي خود نشست و بار عام داد، سر حسين عليه السلام را آوردند و در برابرش گذاشتند، و زنان و كودكان حسين عليه السلام را به مجلس آوردند.

حضرت زينب دختر علي عليه السلام بطور ناشناس با پست ترين جامه هاي خود كه به تن داشت وارد شد و گوشه اي نشست و كنيزان دورش را گرفتند.

ابن زياد پرسيد: اين زن كيست؟ زينب پاسخش نداد. دوباره پرسيد، يكي از كنيزان گفت: اين زينب دختر (علي، و) فاطمه، دختر رسول خداست.

ابن زياد ملعون رو به زينب نموده گفت: سپاس خدائي را كه شما را رسوا كرد و كشت، و در آنچه شما آورده بوديد دروغتان را آشكار كرد.

حضرت زينب عليهاالسلام فرمود: سپاس خداوندي را كه ما را به وسيله ي پيامبرش محمد صلي الله عليه و آله و سلم گرامي داشت و ما را به خوبي از پليدي پاكيزه گردانيد، همانا فاسق رسوا مي شود و بدكار و تبهكار دروغ مي گويد و او ديگري است نه ما.

ابن زياد گفت: ديدي خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟ حضرت زينب فرمود:

«ما رأيت الا جميلا، هؤلاء قوم كتب الله عليهم القتل، فبرزوا الي مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتحاج و تخاصم، فانظر لمن يكون الفلج يومئذ، هلبتك أمك يا ابن مرجانة»


«از خداوند بجز خوبي نديدم، اينان افرادي بودند كه خداوند سرنوشتشان را شهادت تعيين كرده بود. لذا آنان به خوابگاههاي ابدي خود رفتند، و بهمين زودي خداوند ميان تو و آنان جمع كند، تا تو را به محاكمه كشند. بنگر تا در آن محاكمه پيروزي از آن كيست؟ مادر به عزات بنشيند اي پسر مرجانه».

ابن زياد خشمگين شد گوئي تصميم كشتن زينب را گرفت.

عمرو بن حريث گفت: بر گفته ي زنان مؤاخذه اي نيست.

ابن زياد ملعون گفت: خداوند از حسين و سركشان و نافرمايان خاندان تو دل مرا شفا داد. زينب گريست، آنگاه فرمود: بجان خودم قسم، كه تو بزرگ فاميل مرا كشتي و شاخه هاي مرا بريدي و ريشه هاي مرا كندي، اگر شفاي دل تو در اين است باشد.

ابن زياد گفت: اين زن چه با قافيه سخن مي گويد، و بجان خودم همانا پدرش نيز قافيه پرداز و شاعر بود.

حضرت زينب فرمود: اي پسر زياد، زن را با قافيه پردازي چكار؟

پس ابن زياد رو به علي بن الحسين عليه السلام كرد و گفت: اين كيست؟ گفته شد: علي بن الحسين است. گفت: مگر علي بن الحسين را خدا نكشت؟

حضرت فرمود: برادري داشتم كه نام او نيز علي بود، مردم او را كشتند. گفت: بلكه خدايش او را كشت. حضرت آيه اي از قرآن تلاوت فرمود كه: (خداوند جانها را به هنگام مرگ مي گيرد) [1] .

ابن زياد در خشم شد و گفت: هنوز جرئت پاسخگوئي به من داري؟! اين را ببريد و گردنش را بزنيد. عمه اش زينب به او چسبيد و گفت: اي پسر زياد، تو كه كسي براي من باقي نگذاشتي، اگر تصميم كشتن اين يكي را هم گرفته اي مرا نيز با او بكش.


حضرت به عمه اش فرمود: عمه جان آرام باش تا من با او سخن بگويم، و رو به آن ملعون كرده فرمود: اي پسر زياد، مرا به مرگ مي ترساني؟ مگر ندانستي كه كشته شدن عادت ما، و شهادت مايه ي سربلندي ماست. [2] .

ابن زياد دستور داد سر مقدس را آوردند و آن را در پيش روي خود نهاده و به آن نگاه مي كرد و پوزخند مي زد. و در دست او قضيبي بود [3] كه با آن به دندانهاي پيشين حضرت مي زد.

در كنار آن حرامزاده بي شرم، زيد بن ارقم - از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم - نشسته بود و او پيري سالخورده بود، چون اين را بديد گفت: قضيب را از اين دو لب بردار، زيرا بخدائي كه جز او معبودي نيست بارها ديدم لب هاي رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) را كه بر اين لبها بود و بوسه مي داد، سپس به گريه افتاد.

ابن زياد ملعون گفت: خدا چشمانت را بگرياند! آيا براي فتح و پيروزي كه نصيبت ما شده مي گريي؟ و اگر نه اين بود كه تو پيري بي خرد گشته و عقل از سرت بيرون رفته، گردنت را مي زدم.

زيد بن ارقم از پيش او برخاسته و به خانه ي خود رفت. [4] .

ابن نما رحمه الله اضافه دارد كه زيد بن ارقم گفت: اي ابن زياد، حديث ديگري برايت نقل كنم كه غيظت بيشتر گردد، ديدم پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه حضرت حسن را بر دامن راست و حضرت حسين را بر دامن چپ نشانيد، پس دست خود را بر سر آن دو گذاشت و فرمود:

«[اللهم] اني أستودعك اياهما و صالح المؤمنين»

«خدايا آندو را با صالح مؤمنين (كه اميرالمؤمنين عليه السلام باشد) نزد تو به وديعت مي سپارم».


حال چگونه باشد امانت داري تو با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم؟! [5] .

انس بن مالك نقل مي كند: ابن زياد را ديدم كه با قضيب به دندانها حسين مي زد و مي گفت: چه دندانها زيبائي داري. گفتم:

«أم والله لأسوءنك، لقد رأيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقبل موضع قضيبك من فيه»

«به خدا كه تو را قبيح و رسوا مي نمايم، ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه جاي فرود آمدن قضيبت تو را از دهان او مي بوسيد» [6] .

مرحوم صدوق از حاجب ابن زايد روايت كرده كه: چون سر امام حسين عليه السلام را براي ابن زياد آوردند، دستور داد كه در طشت طلائي جلو او بگذارند و با چوب دستي به دندانهايش مي كوفت و مي گفت: زود پير شده اي، اي ابا عبدالله.

مردي از حاضران گفت: من رسول خدا را ديدم كه جاي قضيب تو را مي بوسيد. در جواب گفت: امروز عوض روز بدر است. پس دستور داد علي بن الحسين عليهماالسلام را به زنجير كشيدند و با زنان و اسيران به زندان بردند... [7] .

بعضي اضافه كرده اند كه چون ابن زياد گفت: چه زود پير شده اي! زينب در جواب فرمود: برادرم پير نبود داغ علي اكبر او را پير نمود. [8] .

در «تذكرة الخواص» مي نويسد: گفته شده كه رباب دختر امرء القيس، زن امام حسين عليه السلام در مجلس ابن زياد از ديدن سر اطهر شوهرش چنان بي تاب شد كه از جا برخاست و سر مطهر را از طشت برداشته بدامن خود نهاد، مي بوسيد و ناله جانگداز بركشيد... [9] .


مرحوم سيد بن طاووس مي نويسد: ابن زياد دستور داد تا علي بن الحسين و خاندانش را به خانه اي كه كنار مسجد اعظم بود بردند. زينب فرمود: هيچ زن عرب نژادي حق ندارد به ديدن ما بيايد مگر كنيزان، كه آنان هم مانند ما اسيري ديده اند. [10] .

به روايت صاحب «روضة الأحباب» كه از اكابر اهل سنت است: ابن زياد بعد از زدن چوب دستي، سر حسين را برگرفت و در روي آن حضرت نگاه مي كرد. ناگاه دستش بلرزيد و آن سر مبارك به زانوي او فرود آمد و قطره خوني بر ران او چكيد، از جامه ي او گذشت و ران او را سوراخ كرد و از سوي ديگر بيرون آمد، و آن زخم را هر چند مداوا مي كرد خوب نمي شد و بسيار متعفن بود، بناچار مشك بر آن مي ماليد كه بوي ناخوش آن را همگان استشمام نكنند [11] .

ابن حجر كه از متعصبين عامه است نقل كرده كه چون سر حسين را به خانه ي ابن زياد آوردند از ديوارها خون روان شد. [12] .

در «تذكرة» از «طبقات ابن سعد» نقل كرده كه مرجانه مادر ابن زياد به پسرش گفت: اي خبيث، پسر رسول خدا را كشتي! بخدا هرگز بهشت را نخواهي ديد. [13] .

بنگريد اين جنايت ابن زياد چقدر رسوا كننده بود و كار را به كجا كشانيد كه مادر بدكاره اش هم او را سرزنش مي كند.

«كامل السقيفة» مي نويسد: در اين وقت كه سر سلطان مظلومان را در كوچه و بازار و اطراف شهر مي گرداندند، صد هزار جمعيت به تماشا بيرون آمدند و همراه سر مي گشتند، بعضي از آن گروه شادمان و مسرور، و بعضي در ناله و اندوه بودند.

و پدرم در «رياض الأحزان» مي نويسد: احدي از ترس ابن زياد جرأت نداشت كه از اسيران حمايت يا شفاعت كند. [14] .



پاورقي

[1] سوره‏ي زمر، آيه‏ي 42.

[2] لهوف : 160، ارشاد: 119:2، مثيرالأحزان : 90، مقتل خوارزمي: 42:2.

[3] به چوب باريک يا شمشير نازک قضيب مي‏گويند.

[4] ارشاد:119:2.

[5] مثيرالأحزان : 92.

[6] مثير الأحزان : 91.

[7] امالي صدوق : 165 م 31 ح 3، روضة الواعظين : 190.

[8] نهضت حسيني: 102:2.

[9] وقايع الأيام خياباني تتمه محرم : 263.

[10] لهوف : 163.

[11] ناسخ التواريخ: 59:3.

[12] نفس المهموم : 402، الصواعق المحرقة : 192.

[13] نفس المهموم : 406، تذکرة الخواص : 147.

[14] رياض القدس: 239:2.