بازگشت

اسيري خاندان امام حسين


چون عمرسعد ملعون سرها را روانه كوفه كرد، روز دهم تا پايان، و روز يازدهم تا ظهر در كربلا ماند، و بر كشتگان سپاه خود نماز گزارد و آنها را خاك كرد. و بدنهاي عزيز فاطمه و ياران او عريان روي زمين باقي گذاشت.

آنگاه بازماندگان و اهل و عيال حسين عليه السلام را از كربلا كوچ داد، آنان را بر شتران بي جهاز سوار كردند، با صورتهاي گشوده در ميان سپاه دشمن، نه محملي داشتند نه سايباني، با آنكه آنها امانتهاي پيغمبر خدا بودند، آنان را همچون اسيران ترك و روم در سخت ترين شرائط به اسيري بردند، و سيد سجاد عليه السلام را غل جامعه [1] بر گردن نهادند، ايشان را به قتلگاه عبور دادند، همينكه نظر زنها بر بدن مبارك حسين عليه السلام و كشتگان افتاد و سيلي بر صورت زدند و صدا زدند و صدا به صيحه و ندبه بلند كردند. [2] .

مرحوم سيد بن طاووس مي فرمايد: زنان را سر برهنه و جامه به يغما رفته و پابرهنه و شيون كنان از خيمه ها بيرون آوردند، و آنان را اسير نموده با خواري مي بردند، آنان گفتند: شما را بخدا ما را از قتلگاه حضرت حسين عليه السلام ببريد.

(عمرسعد و همراهيان او) چنين كردند، همينكه چشمان خاندان رسول و عزيزان فاطمه بر پيكرهاي كشتگان افتاد، صيحه زدند و صورت خراشيدند.

«قال: فوالله لا أنسي زينب بنت علي عليه السلام تندب


الحسين عليه السلام و تنادي بصوت حزين و قلب كئيب: يا محمداه، صلي عليك ملائكه (مليك) السماء، هذا حسين مرمل بالدماء، مقطع الأعضاء، و بناتك سبايا، الي الله المشتكي، و الي محمد المصطفي، و الي علي المرتضي، و الي فاطمة الزهراء، و الي حمزة سيدالشهداء، يا محمداه، هذا حسين بالعراء تسفي عليه الصبا، قتيل أولاد البغايا، و احزناه، وا كرباه، اليوم مات جدي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، يا أصحاب محمداه، هؤلاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا. و في رواية: يا محمداه بناتك سبايا و ذريتك مقتلة، و تسفي عليهم ريح الصبا، و هذا حسين مجروز الرأس من القفا مسلوب العمامة و الرداء... بأبي من لا غائب فيرتجي و لا جريح فيداوي، بأبي من نفسي له الفداء، بأبي المهموم حتي قضي، بأبي العطشان حتي مضي، بأبي المهموم حتي قضي، بأبي العطشان حتي مضي، بأبي من شيبته تقطر بالدماء، بأبي من جده محمد المصطفي، بأبي من جده رسول اله السماء، بأبي من هو سبط نبي الهدي، بأبي (ابن) محمد المصطفي، بأبي (ابن) خديجة الكبري بأبي (ابن) علي المرتضي، بأبي (ابن) فاطمة الزهراء سيدة النساء، بأبي (ابن) من ردت له الشمس. قال الراوي: فأبكت والله كل عدو و صديق»...

«راوي گويد: سوگند به خدا، از ياد نمي برم زينب دختر علي عليه السلام را كه با صداي غمناك و دل پردرد بر حسين عليه السلام مي ناليد و صدا مي زد: اي محمد، كه


فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند، اين حسين توست كه بخون آغشته و اعضايش از هم جدا شده است، و اين دختران تو هستند كه اسيرند. شكايتم را به پيشگاه خداوند مي برم، و به محمد مصطفي و علي مرتضي عليه السلام و فاطمه زهرا عليهاالسلام و حمزه سيدالشهداء، شكايت همي كنم. اي محمد، اين حسين است كه به روي خاك بيابان افتاده و باد صبا خاك بر پيكرش مي پاشد، و به دست زنازادگان كشته شده است، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت. اي ياران محمد، اينان خاندان مصطفي يند كه اسيرشان نموده مي برند. و در روايت ديگري است كه (زينب كبري عليهاالسلام مي فرمود): اي محمد، دخترانت اسير شدند، و ذريه ات كشته شدند، باد صبا خاك بر پيكرشان مي پاشد، و اين حسين است كه سرش از قفا بريده شده، و عمامه و ردايش به تاراج رفته... پدرم فداي آنكه نه سفري رفت كه اميد بازگشت در آن باشد، و نه زخمي برداشت كه مرهم پذير باشد، پدرم فداي آنكه اي كاش جان من قربان او مي شد. پدرم فداي آنكه با دل پرغصه از دنيا رفت، پدرم فداي آنكه با لب تشنه جان سپرد. پدرم فداي كسي كه خون از محاسن شريفش مي چكيد، پدرم فداي آنكه جدش محمد مصطفي


بود، پدرم فداي كسي كه جدش فرستاده خداي آسمانها بود، پدرم فداي آنكه نواده ي پيغمبر هدايت بود، پدرم فداي فرزند محمد مصطفي، پدرم به قربان فرزند خديجه كبري، پدرم به قربان فرزند علي مرتضي، پدرم بقربان فرزند فاطمه زهرا سيده همه ي زنان، پدرم به قربان فرزند كسي كه آفتاب براي او بازگشت تا نماز بخواند.

راوي گفت: بخدا قسم دشمن و دوست را بگريه درآورد».

سپس سكينه نعش پدرش حسين عليه السلام را در آغوش كشيد،

«فاجتمعت عدة من الأعراب حتي جروها عنه»

«جمعي از عربها آمدند و او را از كنار نعش پدر كشيدند و جدا كردند» [3] .

چون به قتلگاه رسيدند نظر اهلبيت رسالت بر آن بدنهاي پسنديده و اعضاي بريده، كه در ميان خاك و خون غلطيده بودند افتاد، خروش برآوردند و سيلاب اشك از ديده ها روان كردند، چون نظر ايشان در ميان شهيدان بر جسد مطهر سيدالشهداء عليه السلام افتاد، صدا به شيون بلند كردند، و خود را از شتران افكندند، و از گريه و نوحه، ساكنان ملأ أعلي را به گريه درآوردند، و دلهاي حاضران را به آتش حسرت سوختند.

زينب خاتون فرياد برآورد كه: وا محمداه، اين حسين برگزيده و فرزند پسنديده ي تست، كه با اعضاي بريده در خاك و خون غلطيده، و با لب تشنه سرش را از قفا بريده اند و بي عمامه و ردا در خاك كربلا افتاده است، و روي منورش از خون سرخ گرديده است، و ريش مطهرش به خون خضاب شده است.


ما فرزندان توئيم كه ما را به اسيري مي برند، و دختران توئيم كه ما را به بردگي گرفته اند، و هيچ حرمت تو را در حق ما رعايت نكردند، خيمه هاي ما را غارت كردند و سوزاندند.

بعد به مادر خود فاطمه زهرا عليهاالسلام خطاب كرد، و از شكايت حال شهيدان كربلا و اسيران محنت و ابتلا، وحشيان صحرا و ماهيان دريا را در آتش حسرت كباب كرد.

پس رو به جسد مطهر آن سرور شهداء گردانيد، و با جگر بريان و لب خون فشان گفت: فداي تو گردم اي فرزند مصطفي، و اي جگر گوشه ي علي مرتضي، و اي نور ديده ي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، و اي پاره ي تن خديجه ي كبري، و اي شهيد آل عبا، و اي پيشواي اهل محنت و بلا.

سكينه دختر سيدالشهداء عليه السلام دويد و جسد منور پدر بزرگوار را در برگرفت، و رو بر آن بدن مبارك ممتحن مي ماليد و مي ناليد، تا آنكه جميع حاضران - از دوست و دشمن - را به گريه و فغان درآورد، و از بسياري گريه مدهوش گرديد، تا آنكه آن محنت زده مظلومه را به زور از آن امام معصوم جدا كردند. [4] .

دل عليا مكرمه از جا كنده شد، متحيرانه و مدهوشانه نظر مي كرد، پس فرمود:

«أخي، أأنت أخي! أأنت ابن أمي و ابن والدي!»

.... سنگ و كلوخ و نيزه شكسته ها را كنار زد، و كشته ي برادر را بيرون آورد. اول لب بر گلوي بريده ي آن شهيد راه حق گذاشت، و جايي را بوسيد كه نه پيغمبر بوسيده بود و نه علي و نه فاطمه.

كجا را بوسيد؟ همان رگهاي بريده را.... از شدت حزن و اندوه خود را به روي كشته ي برادر انداخت و اعضاي خود را از خون برادر رنگين كرد، و ناله ي سوزناك برآورد و همي گفت: اي پاره ي دل زينب، اي نور ديده ام، برادرم

«ليتني كنت قبل هذا اليوم عمياء»

«اي كاش كور شده بودم و تو را اينگونه نمي ديديم»


كوري چاره ي اين مصيبت نمي كند.

«ليتني مت قبل هذا اليوم و لا أراك كما أنت عليه، ليتني و سدت الثري»

«اي كاش قبل از اين مرده بودم و تو را اينگونه مشاهده نمي كردم، اي كاش زير خاك رفته بودم»... [5] .

هر يك از اهل بيت جسد شهيدي را در بر كشيده زار زار مي گريستند.

سكينه دختر امام حسين عليه السلام جسد پاره پاره پدر را دربر كشيد، و سينه ي خود را بر سينه ي آن حضرت چسبانيد، و به عويل و ناله كه دل سنگ خاره را پاره مي كرد، مي ناليد و مي گريست.

عمرسعد فرمان داد كه اهل بيت را از قتلگاه دور كنند، آنان را با تهديد و ترس دور نمودند، و سكينه را به زجر و زحمت تمام از جسد پدر باز گرفتند...

و سيد سجاد عليه السلام را غل جامعه بر گردن نهادند، و چون آن حضرت از غلبه ي مرض توانائي نداشت، هر دو پاي مباركش را زير شكم شتر به يكديگر بستند، كه مبادا از پشت شتر بيفتد، و ايشان را چون اسيران ترك و روم روان داشتند. [6] .

در بعضي مقاتل نقل شده كه زينب عليهاالسلام جسد برادر را دربر كشيد و لبهاي خود را به حلقوم بريده گذاشت و مي بوسيد و مي گفت: برادر جان، اگر مرا بين رفتن و ماندن مخير كنند، ماندن كنار تو را اختيار مي كنم، ولو اينكه گوشتهاي مرا درندگان در اين بيابان بخورند.

برادر از دفاع نمودن نسبت به زنان و اطفال بازمانده ام، و اين پشت من است كه از كتك سياه شده است [7] .


چون زينب بر آن پيكر همايون و اندام غرقه بخون نظر كرد، به پروردگار عرض نمود: اين قليل قرباني را از آل محمد قبول فرما. [8] .

روايت شده كه چون حضرت يوسف را از چاه بيرون آوردند، روانه مصر كردند، در بين راه عبورش به قبر مادر افتاد. چون نظرش به قبر مادر افتاد عرق از پيشاني مباركش جاري شد، و خود را از شتر انداخت، و بر سر تربت مادر نشست، و عهد كودكي به يادش آمد كه در دامن مادر بود و حال بر شتر سوار و او را شهر به شهر مي بردند، اشك از ديده اش جاري شد و فرياد زد كه:

«يا أماه، ارفعي رأسك و انظري في ابنك»

«اي مادر، سر از قبر بردار، و در حال فرزندت نظر كن (كه در راه خدا به بلاهاي دنيا مبتلاست)».

آيا زماني كه سيدالساجدين عليه السلام كنار قتلگاه رسيد، و پدر را بر زمين افتاده ديد، او را چه حال عارض شد، آيا به يادش آمد زماني كه پدر او را در بر مي گرفت و مي بوسيد، و حال با تن عليل، اسير و ذليل گرديده، نه والله از فكر خود رفته بود، بلكه ياد مي كرد كه آن بدني كه بر دوش پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم جاي داشت، بي غسل و كفن و برهنه و عريان بر زمين افتاده، و كسي آمد و شد به نزد او نمي نمايد، در آن حالتي عارض شد كه نزديك بود جان از بدن شريفش جدا گردد... [9] .

مورخين نوشته اند: صفيه خواهر حضرت حمزه سيدالشهداء چون خبر شهادت برادر شنيد، خواست نزد كشته ي برادر آيد، رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به فرزندش زبير فرمود: بشتاب و مادر خود را بازدار، تا برادر خود حمزه را به اين حالت نبيند.

زبير به مادر خود گفت: مادر، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم امر فرمودند كه مراجعت كني.

صفيه گفت: چرا؟ من شنيده ام برادرم حمزه را كشته اند و او را مثله كرده و شكمش را


دريده اند، و مي دانم كه در راه خدا بوده، و اينها در راه خدا اندك است، ان شاء الله صبر مي كنم.

زبير برگشت و سخن مادر را به عرض رسانيد (كه قول داده صبر و شكيبائي كند)، آنوقت حضرت اذن فرمودند تا صفيه كنار بدن برادر آيد.

و نيز در تاريخ نقل شده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بدن حمزه را پوشانيد، حتي پاهاي شريفش را، و نگذاشت تا صفيه برادر به آن حالت بنگرد.

و در مراجعت، صفيه نتوانست خويشتن را از گريه نگاه دارد، و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از گريه او گريان شد، و فاطمه زهرا عليهاالسلام نيز گريستند، و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:

«لن أصاب بمثلك أبدا»

«هرگز بدينگونه مصيبت زده نخواهم شد».

آيا زينب دختر علي عليه السلام چه حالي داشت؟ خدا مي داند! اولا كسي نبود كه او را دلداري دهد، جد نبود، پدر نبود، مادر نبود، برادر نبود.

ثانيا؛ بدني مشاهده كرد كه آنقدر زخم بر پيكر مباركش رسيده بود كه جاي سالمي نداشت، و زير سنگ و چوب و نيزه و شمشير گم شده بود، بي اختيار علي عليهماالسلام فرمود «أأنت أخي! أأنت ابن أمي».

بجاي تسليت آمدند با تازيانه و نيزه او را از بدن برادر جدا كردند.

و نيز نقل شده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم در حق صفيه عمه ي خود فرمود:

«اني أخاف علي عقلها، فوضع يده علي صدرها فدعا لها»

«بر عقل عمه ام مي ترسم، و دست مبارك بر سينه ي آن بانو گذاشت و براي او دعا كرد».

حال قياس كن به زينب مادر رنج و بلا، كه به حال او چه گذشت! آسمان و زمين بر او مي گريد، و حضرت حجت عليه السلام هر روز اين مصائب را متذكر شده، و خون مي گريند.

و با اين همه مصيبت، آن بانوي مكرم از وظائف خود غافل نبود:


يكي از شاگردان ابن قولويه قدس سره به سند معتبر از حضرت سجاد عليه السلام روايت كرده كه به زائده فرمودند:

... چون روز عاشورا آنچه از مصيبتها و گرفتاريها بما رسيد، و پدرم و همراهانش از فرزندان و برادران و ساير اهل بيت او كشته شدند، و زنان و حرم محترمه اش را به قصد كوفه بر شتران بي جهاز سوار كردند، من به پدر و سائر شهداء نگريستم با بدنهاي آغشته به خون، عريان روي خاك افتاده، كسي آنها را دفن نكرده، بر من گران آمد و سينه ام تنگ شد كه نزديك بود جان دهم.

عمه ام زينب كبري چون مرا بدين حال ديد، گفت:

«ما لي أراك تجود بنفسك يا بقية جدي و أبي و اخوتي!»

«اين چه حالت است كه در تو مشاهده مي كنم اي يادگار جد و پدر و برادرانم، ترا مي نگرم كه مي خواهي جان تسليم كني!».

گفتم: عمه جان، چگونه بي تابي نكنم و خود را از دست ندهم با آنكه مي بينم آقاي خود و برادران و عموها و عموزادگان و خاندان خود را كه آغشته بخون، عريان در اين بيابان افتاده، نه كفن شده اند و نه به خاك سپرده شده اند، و نه كسي بر بالين آنها مي رود، و نه انساني گرد آنها مي گردد، گويا از نژاد ديلم و خزرند (يعني ما را مسلمان نمي دانند).

عمه ام زينب گفت: از آنچه مي بيني بي تابي مكن، بخدا سوگند اين عهدي بود از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به سوي جد و پدر و عموي تو (و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مصائب هر يك را به ايشان خبر داد)، و خداوند پيمان گرفته از جمعي از اين امت - كه فرعون منشان اين زمين آنها را نشناسند، و لكن معروف اهل آسمانند - كه اين بدنهاي پاره پاره را جمع آوري كنند و به خاك بسپارند، و بر سر قبر پدرت نشانه اي گذارند تا هميشه باقي بماند و با مرور روزگار محو نشود، (مردم از اطراف به آنجا بيايند و او را زيارت كنند) و هر چند پيشوايان كفر (و سلاطين جور) و پيروان گمراهشان در محو آن بكوشند اثرش روشنتر


شود، و كارش روز بروز بالا گيرد... [10] .

كفعمي رحمه الله از حضرت سكينه - دختر امام حسين عليه السلام - نقل كرده كه گفت: چون پدرم كشته شد آن بدن نازنين را در آغوش گرفتم، بيهوش شدم، در آن حال شنيده كه پدرم فرمود:



شيعتي ما ان شربتم ري عذب فاذكروني

أو سمعتم بغريب أو شهيد فاندبوني



شيعيان من، هر گاه آب گوارائي نوشيديد مرا ياد كنيد، و چون نام غريب و شهيدي شنيديد بر من ندبه و گريه نمائيد.

پس ترسان برخاست، چشم مباركش از گريه مجروح شده بود، و به گونه ي خود سيلي مي زد، در اين هنگام شنيد كه هاتفي مي گويد:



بكت الأرض و السماء عليه

بدموع غزيرة و دماء



يبكيان المقتول في كربلا

بين غوغاء أمة أدعياء



منع الماء و هو منه قريب

عين ابكي الممنوع شرب الماء



آسمان و زمين با اشك فراوان و خون بر او گريستند.

گريه مي كنند بر آنكه در كربلا در ميان مردمي پست و بدگهر كشته شد.

آب را از او منع كردند با آنكه نزديك آب بود. اي چشم! گريه كن بر كسي كه از نوشيدن آب ممنوع شد [11] .

و به نقل ديگر: حضرت سكينه خود را بر جسد شريف امام افكند، و ناله كرد تا غش نمود، گويد: در حال غشوه شنيدم كه پدرم مي فرمودند:



شيعتي ما ان شربتم ماء عذب فاذكروني

أو سمعتم بغريب أو شهيد فاندبوني



و أنا السبط الذي من غير جرم قتلوني

و بجرد الخيل بعد القتل عمدا سحقوني



ليتكم في يوم عاشورا جميعا تنظروني

كيف أستسقي لطفلي فأبوا أن يرحموني



و سقوه سهم بغي عوض الماء المعين

يالرزء و مصاب هد أركان الحجون






ويلهم قد جرحوا قلب رسول الثقلين

فالعنوهم ما استطعتم شيعتي في كل حين



اي شيعيان من، هر وقت آب خوشگوار بنوشيد مرا ياد كنيد، و هر گاه نام غريب يا شهيدي شنيديد، بر غريبي و شهادت من ندبه و گريه نمائيد.

من فرزند پيغمبر شما هستم كه مرا بي جرم و گناه كشتند، و بعد از كشتن بدن مرا پامال سم اسبان كردند كه استخوانهاي من خرد شد.

كاش در روز عاشورا حاضر بوديد و مي ديديد كه چگونه براي طفلم آب طلب نمودم، و ايشان ترحم نكردند و به من ندادند.

و در عوض آب خوشگوار تير بر حلقوم طفل من زدند، اي داد از اين مصيبت كه اركان كعبه و هدايت را منهدم كرد.

واي بر اين گروه كه قلب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، كه فرستاده بر انس و جن بود، مجروح كردند، شيعيانم، در همه ي اوقات هر قدر مي توانيد آن را لعن كنيد.

راوي گويد: سكينه به هوش آمد در حالي كه محزون بود و بصورت خود سيلي مي زد و نوحه مي نمود، پس عده اي آمدند و او را از كنار پدر كشيده و جدا كردند. [12] .

روايت شده كه دختر كوچكي از امام حسين عليه السلام كنار پدر نشست، شانه ي پدر را گرفته مي بوئيد و انگشتان پدر را بر دل خود مي نهاد و گاهي بر چشمان مي كشيد، و از خون شريف پدر مي گرفت و مو و صورت خود را خضاب مي كرد و مي گفت:

اي پدر، كشته شدن تو چشمهاي شماتت كنندگان را روشن و دشمنان را شاد كرد. بابا، بني اميه لباس يتيمي در كوچكي به من پوشانيدند. پدر جان، هر گاه شب تاريك شود به كه پناه برم، و اگر تشنه شوم كي مرا سيراب مي كند؟

پدر جان، گوشواره و ردايم را به يغما بردند،

«يا أبتاه، أتنظر الي رؤوسنا المكشوفة و الي أكبادنا الملهوفة، و الي عمتي المضروبة، و الي أمي المسجونة»


«پدرم، آيا مي نگري به سرهاي برهنه ما، و به دلهاي غمزده ما، و به عمه تازيانه خورده ام، و به مادر اسيرم!».

راوي گويد: از ندبه ي او چشمها گريان و اشكها روان شد... [13] .

قيامت آنگاه بر پا شد كه اعراب بي رحم زنها را از كشته ها جدا مي كردند و در ميان كشتگان مي دوانيدند. تمام زنان از سر كشتگان گريان برخاستند و پاي برهنه روان شدند.

سكينه مظلومه كه بدن را تنگ دربر گرفته بود، هر چه خواستند او را جدا كنند نمي شد. جماعتي از بي رحمان كه از آنها شمر بود بر سر آن مظلومه ريختند و لباسهاي وي را گرفتند، هر چه زدند آن بانو از كشته ي پدر بر نداشت، باز او را كتك مي زدند و او بر نمي خاست، و از عمه ها و خواهرها و كنيزها طلب ياري مي كرد. زينب شفاعت كرد، گوش ندادند و با قهر و غلبه آن دختر را از جسد پاك پدر جدا كردند. [14] .



اي خصم بدمنش تو مزن تازيانه ام

من از كنار كشته ي بابا نمي روم



از سايه ي محبت اين مهربان پدر

با كعب نيزه در تف گرما نمي روم



من با علي اكبر و عباس آمدم

از اين ديار بيكس و تنها نمي روم



تنها به روي خاك چنين مانده بي كفن

در شام و كوفه همره سرها نمي روم



سيلي مزن به صورتم اي شمر بي حيا

من بي علي اكبر و ليلا نمي روم



نبريدم كه در اين دشت مرا كاري هست

گر چه گل نيست ولي صفحه ي گلزاري هست



ساربانان نزنيد اينهمه آواز رحيل

آخر اين قافله را قافله سالاري هست






اي پدر هيچ نمي پرسي كاندر چمنت

بال و پر سوخته و مرغ گرفتاري هست



دشمنان خيره و من بيكس و بي يار و غريب

هر طرف مي نگرم كافر و خونخواري هست



عبدالله بن سنان از پدرش نقل كرده كه؛ پدرم گفت: عمرسعد دستور داد زنان را سوار كنند. شتران را نزد حرم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و آن گروه لعين دور زنان و فرزندان حسين عليه السلام را گرفتند و گفتند: به دستور ابن سعد سوار شويد.

حضرت زينب چون اين منظره را ديد، ندا كرد:

«سود الله وجهك يا بن سعد في الدنيا و الاخرة، تأمر هؤلاء القوم بأن يركبونا و نحن ودايع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم! فقل لهم: يتباعدون عنا يركب بعضنا بعضا».

«اي پسر سعد، خدا در دنيا و آخرت رويت را سياه كند، دستور مي دهي اين مردم ما را سوار كنند، با اينكه ما امانتهاي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستيم، به آنها بگو: از ما دور شوند، ما خود را سوار مي كنيم».

عمرسعد گفت: از آنان دور شويد، زينب و ام كلثوم پيش آمدند و هر يك از بانوان را بنام صدا مي زدند و سوار مي كردند، تا اينكه همه سوار شدند و از زنها جز حضرت زينب كسي باقي نماند، به راست و چپ خود نگاه كرد كسي را جز حضرت زين العابدين عليه السلام نديد، آن حضرت هم مريض بود، به سوي آن حضرت آمد و گفت: برادر زاده ام، برخيز و سوار شو.

آن حضرت فرمود: عمه جان، تو سوار شو و مرا با اين مردم واگذار.

زينب مخالف دستور امام عليه السلام نكرد و سوي شتر خود آمد، به راست و چپ توجه نمود، جز بدنهاي بي سر بر روي ريگها، و سرها بر نيزه ها بدست دشمنان كسي را نديد، ناله كرد و فرمود:


«وا غربتاه، وا أخاه، وا حسيناه، وا عباساه، وا رجالاه، وا ضيعتاه بعدك يا أبا عبدالله»

«واي از غريبي، واي برادرم، واي حسينم، واي عباسم، واي مردان بني هاشم، واي از نابودي و ضايع شدن بعد از تو يا ابا عبدالله».

راوي گويد: چون آن حالت را ديدم، بياد آوردم روز بيرون آمدن زنها از حجار با آن عزت و رفعت و عظمت و جلالت كه داشتند، بر حال آنان گريستم.

بعد گويد: چون امام زين العابدين عليه السلام آن منظره را ديد با اينكه از بيماري قادر بر كنترل خود نبود و از ضعف مي لرزيد، عصاي خود را برداشته به آن تكيه نمود به سوي عمه اش زينب آمد و زانويش را خم كرد و فرمود: عمه جان، سوار شو كه قلبم شكست، و اندوهم زياد شد.

چون خواست آن بانو را سوار كند از ضعف لرزيد و بر زمين افتاد.

شمر لعين چون اين بديد پيش آمد و به آن جناب تازيانه زد، [15] آن بزرگوار ندا مي كرد:

«وا جداه، وا محمداه، وا علياه، وا حسناه، وا حسيناه».

حضرت زينب گريست و فرمود:

«ويلك يا شمر، رفقا بيتيم النبوة، و سليل الرسالة، و حليف التقي، و تارج الخلافة».

«واي بر تو اي شمر، بر اين يتيم خاندان نبوت و جانشين رسالت و تاج خلافت و آنكه ملازم


تقواست نرمي كن».

آنقدر فرمود، تا شمر را از آن جناب دور كرد.

جاريه اي سالخورده و سياه رو پيش آمد و زينب را سوار كرد. پرسيدم: كيست؟ گفتند: فضه كنيز فاطمه عليهاالسلام است.

بعد امام سجاد عليه السلام را بر شتر لاغر سوار كردند. از شدت ضعف قادر بر سواري نبود. به ابن سعد خبر دادند. آن حرامزاده گفت: پاهاي مباركش را زير شكم شتر ببنديد. چنان كردند و آنان را بدينگونه حركت دادند. [16] .

از اخبار و گفتار بزرگان چنين استفاده مي شود كه اهل بيت دو مرتبه به قتلگاه آمدند، يكي بعد از شهادت آن سرور، هنگاميكه اسب بي صاحب به خيمه ها آمد، كه در عبارت زيارت ناحيه آمده است،

«الي مصرعك مبادرات»

«زنان به سوي قتلگاه تو شتافتند».

مرتبه ي دوم روز يازدهم وقتي كه اسراء را به كوفه مي بردند، از عبارت مرحوم سيد بن طاووس و غيره استفاده مي شود كه خودشان تقاضا كردند ما را از قتلگاه عبور دهيد.



پاورقي

[1] غل جامعه: طوقه آهني است که از دو طرف زنجير دارد، در گردن مي‏گذارند، و به وسيله‏ي آن، دستها به سوي گردن جمع و بسته مي‏شود، و دو طرف زنجير پس از بسته شدن دستها بوسيله‏ي گداختن يا کوبيدن بهم وصل مي‏شود که ديگر جدا نشود.

[2] نفس المهوم : 385، منتهي الامال: 402:1، بحارالانوار: 107:45.

[3] لهوف ص 132، و اندکي از آن را ابن‏نما در مثيرالأحزان : 77 آورده است.

[4] جلاء العيون : 420.

[5] رياض القدس: 189:2.

[6] ناسخ التواريخ: 30:3.

[7] معالي السبطين: 32:2.

[8] الطراز المذهب (ناسخ حضرت زينب عليهاالسلام): 75:1.

[9] مهيج الأحزان : 275.

[10] کامل الزيارات : 260 ب 88 ح 1.

[11] مصباح کفعمي : 741 فصل خطبه‏ها.

[12] مهيج الأحزان : 286 م 11، وقايع الأيام خياباني تتمه محرم : 114 به نقل از الدمعة الساکبة.

[13] مقتل جامع مقدم: 70:2.

[14] رياض القدس: 191:2.

[15] اين مطلب و آنچه در چند صفحه قبل از رياض القدس گذشت (که شمر ملعون براي جدا کردن سکينه از بدن پدر، آن مظلوم را کتک زد) با آنچه از ارشاد و لهوف در فصل سابق گذشت (که عمرسعد ملعون سرهاي شهداء را بهمراه شمر و قيس بن اشعث به کوفه فرستاد) منافات دارد.

البته در تذکرة الشهداء : 381 از ابواسحاق اسفرائيني نقل کرده که سرهاي شهداء با عمرسعد لعين به کوفه وارد شدند.

[16] معالي السبطين: 54:2.