بازگشت

شهادت سرور آزادگان حضرت ابا عبدالله الحسين


شيخ مفيد رحمه الله مي نويسد: چون از ياران امام حسين عليه السلام جز سه تن از خاندانش بجاي نماند، رو به لشكر نموده از خود دفاع مي كرد و آن سه نفر از آن جناب حمايت و دفع دشمن مي كردند، تا آنكه آن سه نفر نيز كشته شدند، و حضرت تنها ماند.

زخم هاي گران كه بر سر و بدنش رسيده بود او را سنگين كرده، ولي با شمشير به آن بيشرمان حمله مي كرد و آنان را از برابر شمشيرش به راست و چپ پراكنده مي شدند.

حميد بن مسلم گويد: بخدا مرد گرفتار و شكسته بالي را هرگز نديدم كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند، دلدارتر و پابرجاتر از آن بزرگوار باشد. چون پيادگان بر او حمله مي كردند با شمشير به آنان پاسخ مي داد وآنان از راست و چپش مي گريختند، چنانكه گله گوسفند از برابر گرگي فرار كنند.

شمر ملعون كه چنان ديد سوارگان را پيش خواند و آنان را در پشت پيادگان قرار داد و به تيراندازان دستور داد او را تيرباران كنند.

تيرها به سوي آن مظلوم رها شدند، آنقدر تير بر بدن شريفش نشست كه مانند خارپشت شد. پس آن حضرت جنگ با آن نامردان باز ايستاد، و مردم در برابر صف زدند. خواهرش زينب كه چنين ديد از خيمه بيرون آمد، و به عمرسعد فرياد زد:

«ويلك يا عمر، أيقتل أبو عبدالله و أنت تنظر اليه!؟»

«واي بر تو اي عمر، آيا ابي عبدالله را مي كشند و تو نگاه مي كني؟».

عمر پاسخي به زينب نداد (و به روايت طبري [1] و ديگران: اشك به صورت و ريش


نحسش جاري شد، و صورت خود را از آن بانو برگردانيد).

حضرت زينب فرياد زد:

«ويحكم أما فيكم مسلم!»

«واي بر شما، آيا در ميان شما مسلماني نيست!»،

كسي پاسخش نداد.

شمر ملعون به سوارگان و پيادگان فرياد زد: واي بر شما درباره ي اين مرد منتظر چه هستيد؟ (براي چه ايستاده ايد) مادرانتان در عزاي شما بگريند، (كار حسين را تمام كنيد).

آن فرومايگان از هر سو به آن حضرت حمله ور شدند. زرعة بن شريك ضربتي به شانه ي چپ آن بزرگوار زده آن را جدا كرد. ديگري ضربت به گردن او زد، حضرت برو در افتاد. سنان بن انس نيزه اي به او زد او را به خاك افكند. خولي بن يزيد پيش دويد و از اسب به زير آمد كه سر آن بزرگوار را جدا كند، كه لرزه بر اندامش افتاد.

شمر گفت: خدا بازويت را از هم جدا كند چرا مي لرزي؟ و خود آن سنگدل پياده شد سر آن حضرت را بريد. آنگاه سر مقدس را بخولي سپرده، گفت: نزد عمر سعد ببر. [2] .

مرحوم سيد بن طاووس مي نويسد: راوي گفت: چون حضرت حسين عليه السلام در اثر زيادي زخم از پاي درآمد و بدنش از زيادي تير همچون خارپشت شد. صالح بن وهب چنان نيزه اي به پهلويش زد كه از اسب بروي زمين افتاد، و گونه راستش بروي خاك قرار گرفت، و مي فرمود:

«بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم»

«بنام خدا و به ياري خدا و به دين رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم»

سپس از روي خاك برخاست.

راوي گويد: حضرت زينب از در خيمه ها بيرون آمد و صدا مي زد:

«وا أخاه، وا سيداه، وا أهل بيتاه، ليت السماء اطبقت


علي الأرض، و ليت الجبال، تدكدكت علي السهل»

«اي واي برادرم، اي واي آقايم، اي واي خانواده ام، اي كاش آسمان بر زمين فرومي ريخت، و اي كاش كوهها به بيابانها پاشيده مي شد».

راوي گفت: شمر به اطرافيان بانك زد؛ درباره ي اين مرد منتظر چه هستيد؟ [3] با صدور اين فرمان يك حمله همه جانبه آغاز كردند.

زرعة بن شريك با شمشير بر شانه ي چپ حضرت زد كه امام حسين عليه السلام با شمشير خود او را از پاي درآورد. و ديگري با شمشير بر دوش مقدس او زد كه برو به زمين افتاد. ديگر آن حضرت خسته شده بود، چنان ضعف غالب گشته بود كه مي خواست برخيزد ولي به روي مي افتاد.

در اين هنگام سنان بن انس نخعي نيزه به گودي گلوي حضرت فرو برد و سپس نيزه را بيرون كشيد و بر استخوانهاي سينه اش كوبيد. آنگاه آن ملعون تيري رها كرد كه بر گلوي جناب نشست و بر روي زمين افتاد.

حضرت برخاست و نشست و تير را از گلويش بيرون آورد، هر دو كف دست بزير خون گرفت، همينكه پر از خون شد، سر و صورت خود را رنگين كرد و مي فرمود: با همين حال كه بخونم آغشته ام و حقم را غصب كرده اند، خداوند را ملاقات خواهم كرد.

عمرسعد به مردي كه در طرف راستش بود گفت: واي بر تو فرود آي و حسين را راحت كن.


راوي گفت: خولي بن يزيد پيش دستي كرد كه سر حضرت ببرد، لرزه بر اندامش افتاد. پس سنان بن انس از اسب فرود آمد و ششمير بر گلوي حضرت زد و مي گفت: بخدا قسم من سر تو را از بدن جدا خواهم كرد و مي دانم كه تو پسر رسول خدائي، و پدر و مادرت از پدر و مادر همه ي مردم بهترند. سپس سر مقدس آن بزرگوار را بريد. [4] .

به نقل علامه مجلسي رحمه الله حصين بن نمير تيري بر دهان آن حضرت زد، و ابوايوب غنوي تير بر حلق شريفش زد، و زرعة بن شريك ضربتي بر كتف آن مظلوم وارد ساخت، و سنان نيزه بر سينه آن غريب فروكرد... [5] .



نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت

نه سيدالشهداء بر جدال طاقت داشت



هوا ز جور مخالف چو قيرگون گرديد

عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد



بلند مرتبه شاهي ز صدر زين افتاد

اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد



شفيع روز قيامت به خاك مسكن كرد

زمين باديه را اشك دشت ايمن كرد



كسي نبود به بالين آن امام زمن

زمين گرفت سر بي كسش بر دامن



چون حضرت زينب عليهاالسلام كنار بدن برادر آمد به شمر فرمود:



دعنا نودعه و نجلس عنده

يا شمر قبل تفرق و ثناء



دعنا نغطي وجهه برداء

دعنا نعالج جرحه بدواء



دعنا نظل جسمه يا شمر عن

حر الهجير و نفخة الرمضاء



دعنا نرش الماء فوق جبينه

فلعله يصحو من الاغماء



بگذار كه ما حضرت حسين را وداع كنيم و دفعه ي ديگر نزد او بنشينم، پيش از آنكه از او جدا شويم و ما را به اسيري ببرند.

اي شمر بگذار جامه اي به روي او بكشم و صورت او را بپوشانم، بگذار جراحتهاي او را به داروئي مداوا كنم.


اي شمر بگذار تا جسم او را از حرارت آفتاب و گرماي سوزان بپوشانيم.

برادر من از تشنگي غش كرده است، ما را مهلتي ده كه آبي به صورت او بپاشيم تا به هوش آيد.

در مقتل ابن عربي نوشته است كه آن ظالم، كعب نيزه را بالا برد و بر سر زينب زد كه: اي دختر علي برگرد، ديگر برادرت را نخواهي ديد. حضرت زينب به گريه درآمد، چون صداي گريه ي زينب به گوش امام مظلوم رسيد چشم گشود و فرمود: اي خواهر دست طفل هاي مرا بگير و داخل خيمه شو تا مرا زير شمشير نبيني. [6] .

«قد عجبت من صبرك ملائكة السماوات، فأحدقوا بك من كل الجهات، و أثخنوك بالجراح، و حالوا بينك و بين الرواح، و لم يبق لك ناصر و أنت محتسب صابر تذب عن نسوتك و أولادك، حتي نكسوك عن جوادك، فهويت الي الأرض جريحا، تطؤك الخيول بحوافرها، و تعلوك الطغاة ببواترها. قد رشح للموت جبينك، و اختلفت بالانقباض و الانبساط شمالك، و يمينك، تدير طرفا خفيا الي رحلك و بيتك، و قد شغلت بنفسك عن ولدك و أهاليك»

(همه ي ناملايمات و اذيت ها را تحمل كردي و صبر نمودي) تا آنجا كه ملائكه آسمانها از صبر تو تعجب كردند. دشمنان از هر طرف تو را محاصره كرده، و با زخمهاي فراوان تو را از پاي انداختند،


و راه نجات را بر تو بستند، و فرصت ندادند كه روز را به شب رساني. و براي تو ياوري نمانده بود، و تو همه را به حساب خدا نهاده و شكيبا بودي و از زنان حرم و فرزندانت دفاع مي كردي، تا اينكه تو را از اسب سرنگون ساختند، و با بدني سرتاسر جراحت روي زمين افتادي، اسبها تو را لگدكوب مي كردند و ستمگران و سركشان تو را با شمشيرهايشان ضربه مي زدند. بر پيشاني مباركت عرق مرگ جاري بود، و به راست و چپ كشيده شده انقباض و انبساط مي يافتي (و بخود مي پيچيدي)، و تو هنوز گوشه ي چشمي به سوي حرم و خيامت مي گرداني، در حالي كه ديگر آنچه بر تو مي گذشت، تو را از فرزندان و اهل بيت باز مي داشت» [7] .

مرحوم شوشتري در بيان جهت تعجب ملائكه آسمان ازصبر آن مظلوم عطشان مي فرمايد:

ملاحظه نما صبر آن حضرت را كه ملائكه از آن تعجب نمودند، در آن هنگامي كه بر خاك گرم افتاده، تمام اعضايش از صدمه تير و سنان و شمشير مجروح و پاره پاره، سرش شكافته، پيشانيش شكسته، سينه اش از تير سوراخ سوراخ، قلبش از نيزه سه پهلو چاك، تيري در حلقومش نشسته، و تير ديگر حنكش را خسته، تيري پهلويش را شكافته، زبانش از خشكي بكام چسبيده، جگرش از تشنگي تفتيده، لبهايش از عطش خشك شده، قلبش از براي اصحاب كشته شده و عيال بي كسش سوخته، دستش از ضربت زرعة


بن شريك قطع شده، نيزه به پهلويش جا گرفته، سر و رويش از خون خضاب شده، صداي استغاثه عيال و اطفالش از يك طرف، و شماتت و شتم دشمنان از طرف ديگر، چون چشم مي گشايد كشته ها بعضي بر روي ديگر افتاده، با وجود همه ي اينها آهي نكشيد و قطره ي اشكي نريخت و همي گفت:

«صبرا علي قضاءك، لا معبود سواك، يا غياث المستغيثين»

«بر قضاي تو شكيبايم، معبودي جز تو نيست، اي فريادرس پناه جويان».

از حضرت سجاد عليه السلام روايت شده: هر چه امر بر او شدت مي گرفت، رنگ رخسارش باز مي شد و اطمينانش بيشتر مي گشت، تا اينكه بعضي مي گفتند: ببينيد حسين عليه السلام را كه چگونه از مرگ باك ندارد. [8] .

چون به زمين آمد فرمود:

«صبرا علي قضاءك يا رب، لا اله سواك، يا غياث المستغيثين، ما لي رب سواك و لا معبود غيرك، صبرا علي حكمك، يا غياث من لا غياث له، يا دائما لا نفاد له، يا محيي الموتي، يا قائما علي كل نفس بما كسبت، احكم بيني و بينهم و أنت خير الحاكمين»

«پروردگارا، بر قضاي تو صبر مي كنم، خدائي جز تو نيست، اي پناه فرياد خواهان، براي من پروردگاري و معبودي جز تو نيست، بر حكم تو شكيبايم، اي فريادرس كسي كه فريادرسي ندارد، و اي هميشگي كه پايان و غايتي ندارد، اي زنده


كننده ي مردگان. اي خدائي كه جان موجودات و سزاي آنان به دست توست. ميان من و اين جمعيت حكم فرماي كه تو بهترين حكم كنندگاني» [9] .

ابوحمزه ثمالي گويد: خدمت امام صادق عليه السلام عرض كردم: يابن رسول الله،

«ألستم كلكم قائمين بالحق؟»

«آيا همه ي شما ائمه، قائم بحق نيستيد؟»

فرمودند: چرا، عرض كردم: پس چرا به قائم (امام دوازدهم عليه السلام) قائم گفته مي شود؟

فرمودند: زماني كه جدم حسين عليه السلام شهيد شد، ملائكه با ناله و شيون به خداوند عرض كردند: اي پروردگار و اي سيد ما.

«أتغفل عمن قتل صفوتك و ابن صفوتك و حيرتك من خلقك؟»

«آيا از كشنده ي بهترين بندگان برگزيده ات، فرزند محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم بي اعتنا هستي؟».

خداي عزوجل به آنها وحي فرستاد: اي ملائكه من، آرام گيريد.

«فو عزتي و جلالي لأنتقمن منهم و لو بعد حين»

«به عزت و جلالم سوگند حتما از آنها انتقام مي گيرم، ولو زماني چند بگذرد».

سپس خداوند متعال ائمه اطهار از نسل امام حسين عليه السلام را به آنها نشان داد، و آنها مسرور شدند.

«فاذا أحدهم قائم يصلي، فقال الله عزوجل بذلك القائم أنتقم منهم»

«يكي از آنها ايستاده به نماز مشغول بود، خداوند


عزوجل فرمود: به اين قائم - كه ايستاده - از آنها انتقام مي گيرم» [10] .

هنگام شهادت به وسيله ي شمر لعين آن حضرت فرمود:

«يا جداه، يا محمداه، يا ابا القاسماه و يا أبتاه يا علياه، يا أماه، يا فاطماه»،

اينك مظلوم و با لب تشنه كشته مي شوم و غريب از دنيا مي روم. [11] .

شمر گويد: چون خواستم بين سر و بدن حسين عليه السلام جدائي انداختم، دو لب او حركت مي كرد، نزديك آمدم شنيدم كه مي گويد:

«الهي شيعتي و محبي»

«خدايا، شيعيان و دوستانم» [12] .

نقل شده چون شمر ملعون اراده ي كشتن آن حضرت را داشت، ديد كه لبهاي مبارك آن جناب حركت مي كند، يقين كرد كه او را نفرين مي كند، چون سر خود را نزديك برد شنيد كه مي فرمايد: خداوندا، من به عهد خود وفا كردم و جانم را در راه تو نثار نمودم، تو نيز بعهد خود وفا كن و گناهكاران امت جدم را به من ببخش، و مي دانم كه در عهد تو خلافي نيست [13] .

مرحوم علامه مجلسي رحمه الله مي نويسد: از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت شده كه قاتل آن حضرت سنان بن انس لعين بود. و مشهور آنست كه شمر حرامزاده از اسب بزير آمد و خواست كه سر آن سرور را جدا كند.

حضرت فرمودند: مي دانستم كشنده ي من تو خواهي بود، زيرا كه تو پيسي، و در خواب


ديدم كه سگاني بر من حمله كردند و مرا مي دريدند و در ميان آنها سگ ابلق پيسي بود كه بيشتر بر من حمله مي كرد، و جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيز چنين خبر داده بود.

آن حرامزاده در خشم شد و گفت: مرا به سگ تشبيه مي كني! و در آن وقت تشنگي آن حضرت به نهايت رسيده بود، و زبان شريفش را از نهايت عطش مي جويد (و طلب آب مي كرد).

آن ملعون گفت: اي فرزند ابوتراب، تو ادعا مي كني كه پدرت ساقي حوض كوثر است، صبر كن تا تو را آب دهد، حضرت فرمودند: آيا مرا مي كشي و مي داني كه من كيستم؟

آن لعين گفت: تو را مي شناسم، مادر تو فاطمه زهرا، و پدر تو علي مرتضي، و جد تو محمد مصطفي است، و تو را مي كشم و پروا نمي كنم.

پس به دوازده ضربت سر مبارك آن حضرت را از بدن مطهرش جدا كرد.

و به روايت ديگر: خولي سر آن حضرت را جدا كرد و أظهر آن است كه هر سه ملعون شريك بودند اگر چه سنان و شمر دخيل تر بودند. [14] .

مرحوم سپهر و ديگران مي نويسند: اول كس شبث بن ربعي بود كه با شمشير كشيده پيش تاخت، امام عليه السلام به جانب او نظري افكند، او ترسيد و سخت بلرزيد، و شمشير از دستش بيفتاد و فرار كرد، و مي گفت: معاذ الله كه من خدا را ملاقات كنم و ذمه من مشغول به خون حسين باشد.

سنان بن انس كه پيس و كوسه و كوتاه صورت و بد شكل بود، از در شماتت و شناعت به شبث گفت: مادر بر تو بگريد، چرا او را نكشتي؟ گفت: چون چشم گشود و مرا نظاره كرد، چشمهاي رسول خدا را ديدم، نيروي من برفت و اندامم به لرزه افتاد.

سنان شمشير بگرفت و قصد حسين عليه السلام كرد، چون نزديك شد لرزشي عظيم او را بگرفت و سخت بترسيد كه شمشير از دست او افتاد و بگريخت.

شمر او را سرزنش كرد كه چرا فرار كردي، در جواب گفت: چون چشم سوي من كرد شجاعت پدرش بيادم آمد، گريختم.


خولي بن يزيد تصميم گرفت كه سر مبارك آن حضرت را جدا كند، وي نيز چند قدمي برفت، او را ترس گرفت و برگشت.

شمر گفت: چه مردمي ترسو بوديد. هيچكس سزاوارتر از من براي كشتن او نيست. شمشير گرفت و آمد بر سينه ي حسين عليه السلام نشست. آن حضرت چشم گشود و بر او نظر كرد و فرمود:

«من أنت؟ فلقد ارتقيت مرتقي عظيما، طال ما قبله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم»

«تو كيستي؟ كه بر مقامي بلند بر آمدي كه مدام بوسه گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود».

گفت: من شمرم، فرمود: مرا مي شناسي؟ گفت: نيكو مي شناسم... [15] .

ابي مخنف نقل مي كند: حضرت به شمر فرمود:

«اذا كان لابد من قتلي فاسقني شربة من الماء»

«اگر ناچار مي خواهي مرا بكشي جرعه ي آبي به من بياشام».

آن ملعون گفت: هيهات آبي نخواهي آشاميد تا كشته شوي...

حضرت فرمودند: واي بر تو، پوشش از صورت و شكمت بردار. وقتي باز كرد آن حضرت او را ديد كه پيس مي باشد و پوزي چون پوز سگ [16] و موئي مانند موي خوك دارد.

حضرت فرمود: راست گفت جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درباره ي تو، شنيدم به پدرم مي فرمود: يا علي، فرزندت را شخصي پيس مي كشد، كه پوزي چون پوز سگ و موئي


چون موي خوك دارد... [17] .

شمر آن حضرت را بروي انداخت و شمشير كشيد... و با دوازده ضربت سر مبارك آن حضرت را از قفا بريد و بر نيزه بلند نصب كرد.

لشكريان سه مرتبه با صداي بلند تكبير گفتند، آنگاه زمين بلرزيد و مشرق و مغرب را ظلمتي عظيم فرا گرفت، و لرزه بر اندام مردم افتاد، و صاعقه پي در پي بوجود آمد و آسمان خون تازه باريد... [18] .

نافع بن هلال روايت نموده كه با سربازان عمرسعد ملعون ايستاده بودم كه يكي فرياد برآورد: امير، مژده كه شمر حسين را مي كشد.

گويد: از ميان لشكر بيرون رفتم و در ميان دو صف بر بالين حسين عليه السلام ايستادم و او را در حال جان دادن بود.

«فوالله ما رأيت قط قتيلا مضمخا بدمه أحسن منه و لا أنور وجها، و لقد شغلني نور وجهه و جمال هيبته عن الفكرة في قتله»

«بخدا قسم هرگز كشته آغشته بخوني را زيباتر و نوراني تر از او نديدم، زيرا من آنچنان مات نور آن صورت، و محو جمال آن قيافه شده بودم، كه مرا از انديشه كشتن او بيرون برده بود».

حضرت حسين عليه السلام در آنحال آب خواست... [19] .


«پس آن مظلوم در اين حال يك شربت آب طلبيد».

و گويا دفعه ي آخر بود، چنانكه از اخبار معلوم مي شود، فرمود:

«اسقوني شربة من الماء و جدي لكم كفيل»

«يك شربت آب به من بدهيد تا جد من در روز قيامت ضامن شما باشد».

«دعوني أرد ماء الفرات و دونكم قتلي، فكبدي للظماء غليل»

«مرا مهلت دهيد تا خود را به كنار شط فرات برسانم و قطره اي آب بياشامم، بعد مرا بكشيد، چرا كه جگرم از تشنگي كباب شده است»... [20] .

در بعضي كتب اضافه شد: هلال گويد: وقتي آن جناب درخواست آب نمود، خود را نزد عمرسعد رساندم و گفتم: حسين لحظات آخر عمر خود را مي گذراند اذن بده براي او آب ببرم.

آن ملعون سكوت كرد، من سكوت او را موجب رضا ندانستم، با عجله مشك كوچكي پر از آب كردم و به سرعت خود را به او رساندم، ديدم شمر از قتلگاه بيرون مي آيد. از من پرسيد: چه قصد داري؟ جريان را بازگو كردم.

شمر گفت: من حسين را كشتم. به او گفتم: چرا مي لرزي؟ شمر سر منور را به من نشان داد و گفت: وقت جدا كردن سر، ناله زني شنيدم كه مي فرمود: «وا ولداه، وا ثمرة فؤاداه»، فهميدم ناله ي مادرش زهراست [21] .

راوي گفت: يكباره همگي بر آن حضرت بر آشفتند، آنچنانكه گوئي خداوند ذره اي رحم در دل هيچ يك از آنان قرار نداده است، و هنوز آن جناب با آنان سخن مي گفت كه


سرش را از بدن جدا كردند.

از بي رحمي آنان تعجب كردم و گفتم: بخدا قسم، هرگز با شما در هيچ كاري شركت نخواهم كرد. [22] .

امام باقر عليه السلام فرمود: پدرم روز عاشورا مريض و در خيمه بود. من دوستان خود را مي ديدم كه با حسين عليه السلام در رفت و آمد بودند، و براي آوردن آب او را همراهي مي كردند.

امام حسين عليه السلام يكبار بر ميمنه و يكبار بر ميسره و بار ديگر بر قلب لشكر حلمه مي كرد، و آن جناب را آنچنان كشتند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نهي فرموده بود كه حتي حيوانات را آنگونه نكشند.

او را با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كشتند، و بعد از آن اسب بر بدنش تاختند [23] .

امام سجاد عليه السلام خطاب به اهل كوفه چنين فرمود:

«... انا بن من انتهك حريمه و سلب نعيمه، و انتهب ماله، و سبي عياله. انا بن المذبوح بشط الفرات من غير ذحل و لا تراث. انا بن من قبل صبرا...»

«من فرزند كسي هستم كه احترامش هتك شد، و اموالش ربوده شد، و ثروتش به تاراج رفت، و اهل و عيالش اسير شدند. من فرزند كسي هستم كه در كنار فرات بي سابقه كينه و عداوت (و بي آنكه از او خوني طلب داشته باشند) سر بريدند. من فرزند كسي هستم كه او را به طريق صبر كشتند»

(يعني به زجر و شكنجه او را شهيد نمودند، دورش را گرفتند و هر كس هر چه در دست


داشت بر بدن آن جناب زد تا شهيد شد) [24] .

مرحوم واعظ قزويني گويد: در «مجمع البحرين» از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت است كه فرمودند: «هيچ جيواني را از روي صبر نكشيد».

كشتن به صبر در زمان جاهليت مرسوم بود. حيواني كه مي خواستند بكشند، او را در جائي حبس مي كردند، بعد آنقدر سنگ و چوب و كلوخ بر بدنش مي زدند تا آنكه مي مرد [25] .

معاوية بن وهب به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: سؤالي دارم ليكن خجالت مي كشم كه عرض كنم، حضرت فرمودند: بگو اي معاويه. گفت: شنيده ام كه بر بدن جدت حسين عليه السلام هزار و نهصد و پنجاه زخم واقع شده است، و همه برابر روي مبارك او بود، چگونه اين ممكن است؟

حضرت اين را كه شنيدند آهي كشيدند و صدا به گريه بلند كردند و فرمودند:

«يابن وهب، لقد جددت أحزاني و أحرقت قلبي»

«اي پسر وهب، دل مرا به درد آوردي و مصيبت مرا تازه كردي».

اي پسر وهب، اين حديث راست است و همه آن زخمها از پيشاني تا ناف مباركش بود، و ليكن اي پسر وهب، آه آه شمشير بالاي شمشير، نيزه بالاي نيزه، تير بالاي تير، و آنها كه حربه اي نداشتند، آه آه، سنگ بر مي داشتند و بر بدن نازك آن مظلوم مي زدند.

«حتي صار كالقنفذ»

«آنقدر تير بر بدنش نشسته بود كه مثل خارپشت گرديده بود» [26] .



پاورقي

[1] تاريخ طبري: 542:5.

[2] ارشاد: 115:2.

[3] طبري مي‏نويسد: آن حضرت زمان درازي از روز (در آن حال) زنده بماند، و اگر لشکر مي‏خواست مي‏توانست او را بکشد، لکن بعضي از بعض ديگر پرهيز مي‏کردند و هر دسته مي‏خواست ديگري خون او را بگردن گيرد. آنگاه شمر ميان آنها فرياد کرد: چه انتظار مي‏کشيد... (تاريخ طبري: 452:5).

ابي‏مخنف مي‏نويسد: امام حسين عليه‏السلام سه ساعت به صورت روي زمين در خون خود غوطه‏ور بود و مي‏گفت: «صبرا علي قضاءک، لا اله سواک، يا غياث المستغيثين»(مقتل ابي مخنف: 142).

[4] لهوف : 124.

[5] بحارالانوار: 55:45.

[6] انوار الشهادة : 205 ف 15.

[7] بحارالانوار: 322:101.

[8] الخصائص الحسينيه : 39، اشک روان بر امير کاروان : 128.

[9] مقتل مقرم : 357.

[10] بحارالانوار: 28:51 ب 2 ح 1.

[11] ينابيع الموده : 349 ب 61.

[12] معالي السبطين: 25:2.

[13] رياض الشهادة: 31:2 م 2، و نظير آن در تذکرة الشهداء : 13.

[14] جلاء العيون : 410، و به بحارالأنوار: 56:45 مراجعه شود.

[15] ناسخ التواريخ: 389:2، ينابيع المودة : 348 ب 61.

[16] در منتخب طريحي چنين آمده است و لکن در ينابيع که از ابي‏مخنف نقل مي‏کند چنين مسطور است: «فکشف بطنه فاذا بطنه أبرص کبطن الکلاب و شعره کشعر الخنازير» شکم مانند سگ بوده است.

[17] منتخب طريحي : 451، الدمعة الساکبة: 358:4، ينابيع المودة : 349 ب 61.

[18] ناسخ التاريخ: 392:2.

[19] لهوف : 128، مثيرالأحزان : 75، بحارالأنوار: 57:45.

[20] انوار الشهادة : 15 ف 1.

[21] نهضت حسيني: 162:1، البته مآخذ کتاب نيازمند بررسي است.

[22] لهوف : 129.

[23] بحار الانوار: 91 : 45 ب 37 ح 30.

[24] لهوف : 175، بحارالانوار: 113:45، احتجاج: 32:2.

[25] رياض القدس: 168:2، مجمع البحرين: 360:3، نهايه ابن‏اثير: 8:3.

[26] انوار الشهادة : 60 ف 5.