بازگشت

رفتن سيدالشهداء به ميدان


حضرت امام حسين عليه السلام بطرف ميدان حركت نمود در حالي كه شمشير در دست داشت، و دل از دنيا بريده، و به سوي شهادت و لقاي پروردگار مي شتافت.

آن حضرت با وجود رنج و بيداري شب و تعب سواري روز و داغ برادران و فرزندان و عزيزان و شدت عطش و درد زخمها و سوزش گرما و فقدان ياران رجز مي خواند و مبارز مي طلبيد، و هر كه در برابر آن فرزند حيدر كرار و شير خدا علي مرتضي عليه السلام مي آمد او را به جهنم مي فرستاد، و بسياري از شجاعان و دليران آن گروه منافق را از ميان برداشت، و چون ديگر كسي جرأت نمي كرد كه به مبارزه در برابر آن حضرت بيايد، آن شير دلاور به راست و چپ لشكر حمله مي كرد و در هر حمله گروه زيادي را هلاك مي نمود.

مرحوم سيد بن طاووس مي نويسد: راوي گويد: بخدا سوگند من هرگز شكسته بالي را نديدم كه دشمن گرد او را احاطه نموده، و فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند، كه دلاورتر از حسين عليه السلام باشد.

پهلوانان و مردان ميدان جنگ به او حمله مي كردند، همينكه او شمشير بدست بطرف آنها مي رفت، مانند گوسفندي كه گرگ بر آنها حمله كند، از مقابل شمشيرش فرار مي كردند [1] و آن جناب به سي هزار نفر حمله مي برد، و آنها از جلو او مي گريختند و همانند ملخ هاي پراكنده در آن بيابان پخش مي شدند، (و چون اطراف او از دشمن خالي مي شد) به جايگاه مخصوص خود باز مي گشت و مي فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» (و گويا با اين كلام به اهل حرم مي فهماند كه هنوز زنده هستم، و خود را نيز تسلي


مي داد) [2] .

با اينكه تمام مصيبتها در آن حضرت جمع بود، تشنگي فراوان، شدت حرارت آفتاب، زيادي زخم و جراحات، مع ذلك گرد اضطراب بر دامن وقارش ننشست و تزلزل در ساحت وجودش راه نيافت.

و با اين حال مي زد و مي كشت، و زمين را از لوث وجود آن منافقان پاك مي كرد.

نكته قابل توجه اينكه:

اينطور نبود كه هر كس در جلو شمشير آن بزرگوار قرار گيرد كشته شود، چون اگر در صلب كسي - ولو در چند نسل بعد - مؤمن يا محبي بود، از او مي گذشتند و او را نمي كشتند.

در «كبريت احمر» نقل شده است كه حضرت حسين عليه السلام در حمله هاي خود، بعضي از اهل كوفه را - با اينكه مي توانست او را بكشد - نمي كشت. علت آن را از آن حضرت پرسيدند، فرمود: آنكه در صلب او مؤمني باشد نمي كشم.

از امام زين العابدين عليه السلام نقل شده است كه فرمودند:

روز عاشورا كساني را ديدم كه به پدرم نيزه (يا شمشير) مي زند و آن حضرت متعرض آنها نمي شد. چون امامت به من منتقل شد دانستم كه چون از محبين ما در صلب آنها بود، پدرم آنها را نمي كشت [3] .

ابن شهر آشوب و ديگران نقل كرده اند كه آن حضرت غير از مجروحين 1950 نفر از آن لشكر را كشت (و به روايت مسعودي 1800 نفر را كشت).

عمرسعد ملعون (چون دانست كه در روي زمين كسي توانائي آن را ندارد كه با امام حسين عليه السلام روبرو شود) به سپاهيان بانگ زد و گفت: واي بر شما، آيا مي دانيد با چه كسي جنگ مي كنيد! اين فرزند أنزع بطين علي بن أبيطالب است، اين پسر آن كسي است كه شجاعان عرب و دليران روزگار را به خاك هلاكت افكند. همگي همدست شويد، و از هر


جانب به او حمله (و او را تيرباران) كنيد.

چهار هزار تيرانداز آن امام مظلوم را در ميان گرفتند، و او را تير باران كردند، و بين او خيمه ها حائل شدند، (و راه آن حضرت را از خيمه ها بستند، و گروهي به سوي خيمه ها رفتند).

به نقل ابن ابي طالب و ابن شهر آشوب و سيد بن طاووس: آن حضرت فرياد زد: «ويحكم يا شيعة آل ابي سفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد، فكونوا أحرارا في دنياكم و ارجعوا الي أحسابكم اذ كنتم أعرابا (ان كنتم عربا كما تزعمون)»

«واي بر شما، اي پيروان خاندان ابي سفيان، اگر دين نداريد و از روز بازپسين نمي ترسيد، لااقل در دنياي خود آزادمرد باشيد، اگر بگمان خود عرب هستيد به شئون نژادي خود باز گرديد (چونكه عرب غيرت و حميت دارد)».

شمر ملعون صدا زد: اي پسر فاطمه چه مي گوئي؟ آن حضرت فرمود: من با شما جنگ مي كنم و شما با من نبرد مي كنيد، زنان در اين ميان گناهي ندارند، اين سركشان (و نادانان و ستمگران) خود را منع كن كه تا من زنده ام متعرض حرم من نشوند.

شمر ملعون گفت: اي پسر فاطمه پيشنهادت را مي پذيرم، و به لشكر صيحه زد كه نزديك حرم آن حضرت نرويد، و گفت: اول كار او را تمام كنيد.

همگي آهنگ جنگ با او نمودند. حضرت بر آنان و آنها بر آن جناب حمله مي كردند، و در عين حال امام حسين عليه السلام از آنها جرعه ي آبي مي خواست (ولي سودي نداشت) و هر گاه اسب به سوي فرات ميراند، همگي به او حمله مي كردند و مانع مي شدند. [4] .


شمر گويد: يكجا دلم سوخت، و آن هنگامي بود كه حسين فهميد لشكر قصد خيمه گاه او دارد. و من ديدم كه مي خواست از جا حركت كند، ولي به زمين مي افتاد و خون از حلقه هاي زره اش خارج مي گشت، و با اين حال باز خود را براي ياري اهل بيتش (بر زمين) مي كشيد. [5] .

در «منتخب» گويد: حضرت حسين عليه السلام پيش لشكر آمد و به عمرسعد خطاب كرد و فرمود: يكي از اين سه پيشنهاد را اختيار كن، گفت: كدامند؟

آن حضرت فرمود:

«تتركني حتي أرجع الي المدينة، الي حرم جدي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم».

«نخست آنكه دست از ما بردار تا به مدينه، به حرم جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم برگردم».

ابن سعد گفت: اين از عهده ي من برنيايد. فرمود:

«اسقوني شربة من الماء فقد نشفت كبدي من شدة الظماء».

«مرا جرعه اي آب دهيد كه جگرم از شدت تشنگي تافته است»

گفت: اين هم نخواهد شد. فرمود:

«و ان كان لابد من قتلي فليبرز الي رجل بعد رجل»

«سوم آنكه اگر ناگزير مرا مي كشيد تك تك به مبارزه ام آئيد»

ابن سعد گفت: اين را مي پذيرم.

پس حسين عليه السلام آهنگ جنگ نمود و رجز خواند:


«أنا بن علي الطهر من آل هاشم...»

در «ناسخ التواريخ» گويد: به حكم پيمان با ابن سعد، اول كسي كه از دليران شام بجنگ امام حسين عليه السلام آمد تميم بن قحطبه بود كه آن حضرت چون برق خاطف به او حمله كرد و سرش را با تيغ جدا كرد. همچنان ديگر دليران به جنگ آن جناب آمده و كشته شدند.

در «منتخب» نقل كرده: شمر فرياد زد: اي امير، بخدا اگر تمام اهل زمين به مبارزه يا حسين آيند، همه را هلاك كند، بايد از هرسو بر او گرد آمده، سواره و نيزه دار و تيرانداز، از چهار جانب او را احاطه كرده، از پاي در آورديم.

در «بحارالانوار» نقل كرده كه عمرسعد به سپاهيان خود بانگ زد: واي بر شما، آيا مي دانيد با چه كسي جنگ مي كنيد؟! اين پسر انزع بطين علي است، كه از شجاعان عرب و دليران قوم يكنفر بجاي نگذاشت، (و با شكستن پيمان خود) دستور داد كه لشكر همدست شوند و بر او حمله برند.

لشكر چون درياي طوفان زاي به جنبش آمدند و ميان آن جناب و خيمه ها حائل گرديدند. [6] .

آن حضرت در برابر صف لشكر آمد و با صداي بلند فرمود:

«يا ويلكم، علي م تقاتلوني؟! علي حق تركته؟ أم علي سنة غيرتها؟ أم علي شريعة بدلتها»

«واي بر شما، از چه روي با من مي جنگيد؟ آيا حقي را ترك كرده ام؟ آيا سنتي را تغيير داده ام؟ آيا شريعت و ديني را دگرگون كرده ام؟».

در پاسخ گفتند:

«بل نقاتلك بغضا منا لأبيك و ما فعل بأشياخنا يوم بدر


و حنين»

«بلكه با تو مي جنگيم به خاطر بغض و كينه اي كه با پدرت علي داريم، پدرت بزرگان ما را در جنگ بدر و حنين كشت».

امام حسين عليه السلام چون اين كلمات را شنيد سخت گريست واين اشعار را خواند:

«يا رب لا تتركني وحيدا...».

آنگاه به راست و چپ نگريست، همه ي اصحاب را كشته ديد، و برادران و فرزندان در خاك و خون آغشته بودند. پس ندا داد: اي مسلم بن عقيل، و اي هاني بن عروه، و اي حبيب بن مظاهر، و اي زهير بن قين، و اي يزيد بن مظاهر، و اي يحيي بن كثير، و اي نافع بن هلال، و اي ابراهيم بن حصين، و اي عمير بن مطاع، و اي اسد كلبي، و اي عبدالله بن عقيل، و اي مسلم بن عوسجه، و اي داود بن طرماح، و اي حر رياحي، و اي علي بن الحسين، اي دليران صفا، و اي سواران روز كارزار و نبرد.

«ما لي أناديكم فلا تجيبوني! و أدعوكم فلا تسمعوني! أنتم نيام أرجوكم تنتبهون؟ أم حالت مودتكم عن امامكم فلا تنصرونه؟ فهذه نساء الرسول صلي الله عليه و آله و سلم لفقدكم قد علاهن النحول، فقوموا عن نومتكم أيها الكرام، و ادفعوا عن حرم الرسول الطغاة اللئام. و لكن صرعكم والله ريب المنون، و غدر بكم الدهر الخئون، و الا لما كنتم عن دعوتي تقصرون و لا عن نصرتي تحتجبون، فها نحن عليكم مفتجعون و بكم لاحقون، فانا لله و انا اليه راجعون».

«چه شده شما را ندا مي كنم پاسخم نمي دهيد و شما را مي خوانم نمي شنويد! شما خوابيد كه


اميدوار باشم بيدار مي شويد؟ يا بين دوستي شما و امامتان حائلي شده (و ديگر او را دوست نداريد) كه او را ياري نمي كنيد! اينان زنان (خاندان) پيغمبرند كه از نبود شما اسير رنج و سختي اند، اي كريمان از خواب برخيزيد و اين طاغيان پست را از حرم رسول دور كنيد. لكن بخدا مرگ بر شما دست يافته، و روزگار از شما روي تافته وگرنه شما از اجابت دعوت من كندي نمي كرديد، و از ياري من باز نمي نشستيد، هم اكنون براي شما آزرده و غمناكم و به شما ملحق مي شوم، ما براي خدائيم و به سوي او برمي گرديم» [7] .



كجا رفتند آن رعنا جوانان

كجا رفتند آن پاكيزه جانان



كجا رفتند اصحاب كبارم

كه من اينسان غريب و خوار و زارم



همه بار سفر بستند و رفتند

مرا خونين جگر كردند و رفتند



كجائي اي علي اكبر جوانم

كجائي قاسم اي آرام جوانم



كجائي اي علمدار سپاهم

معين و ياور و پشت و پناهم



ز جا خيزيد اي رعنا جوانان

ببينيد از جفا در اين بيابان



عيال من غريب و بي پناهند

گرفتار و اسير اين سپاهند



شما آسوده از هر رنج و محنت

مكان كرده در باغ جنت



ولي من با غم و محنت قرينم

در اين صحرا غريب و بي معينم



نه باك از نيزه و شمشير دارم

نه خوفي از سنان و نيزه دارم



از آن ترسم كه گر من كشته گردم

ز تيغ كين بخون آغشته گردم






گذارد شمر پا در خيمه هايم

زند سيلي به روي طفل هايم [8] .



در بسياري از كتب آمده كه چون اصحاب و برادران و نزديكان و فرزند حسين عليه السلام كشته شدند، آن حضرت به راست و چپ خود نظر فرمود، احدي از اصحاب و ياران خود را نديد، سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد:

«اللهم انك تري ما يصنع بولد نبيك»

«بار خدايا، تو مي بيني كه با فرزند پيغمبرت چه مي كنند!».

آنگاه ندا برآورد:

«هل من راحم يرحم آل الرسول المختار؟ هل من ناصر ينصر الذرية الأطهار؟ هل من مجير لأبناء البتول؟ هل من ذاب يذب عن حرم الرسول؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله في اغاثتنا؟ فارتفعت أصوات النساء بالعويل...»

«آيا رحم كننده اي هست كه بر آل رسول رحم كند؟ آيا ياري كننده اي هست كه ذريه اطهار را ياري كند؟ آيا پناهنده اي هست كه به فرزند بتول پناه دهد؟ آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ آيا خداپرستي هست كه درباره ي ما از خدا بترسد؟ آيا دادرسي هست كه به اميد پاداش خداوند به داد ما برسد، زنان حرم چون استغاثه حضرت را شنيدند صدا به گريه بلند كردند» [9] .


آن جناب چون شير غضبناك در ميان آنها آمد، و شمشير بر ايشان كشيد، و آن گروه انبوه را چون باد خزان كه برگ درختان بريزد به زمين مي افكند، و بهرسو كه رو مي كرد از كشته پشته مي ساخت، اما از كثرت تشنگي راه فرات در پيش مي گرفت.

كوفيان دانستند كه اگر آن جناب جرعه اي آب بنوشد، هيچ يك از آنها را باقي نمي گذارد، لذا در راه فرات صف كشيده و راه آب را بستند، و هر گاه حضرت بطرف فرات مي آمد بر او حمله مي كردند و او را بر مي گردانيدند.

ابن شهر آشوب از ابي مخنف روايت كرده كه:

امام حسين عليه السلام بر اعور سلمي و عمرو بن حجاج كه با چهار هزار نفر بر شريعه فرات نگهبان بودند، حمله كرد و صفوف لشكر را شكافت و وارد نهر فرات شد، چون اسب از زيادي تشنگي سر به آب گذاشت حضرت فرمود: اي اسب، تو تشنه اي و من هم تشنه ام، بخدا كه آب ننوشم تا تو بياشامي.

چون اسب سخن امام را شنيد، سر برداشت و آب ننوشيد، پس حسين عليه السلام فرمود: آب بنوش كه من مي آشامم، و دست دراز كرد و كفي آب برداشت كه سواري فرياد زد: اي حسين تو آب مي نوشي و لشكر به سراپرده ي تو مي رود و هتك حرمت تو مي كند!

چون آن معدن حميت و غيرت اين كلام را شنيد، آب را ريخت و به لشكر حمله كرد و آنها را شكافت تا به خيمه رسيد، و معلوم شد كه دروغ گفته، و كسي متعرض آنها نگشته است [10] .



پاورقي

[1] در تذکرة الشهداء : 324 اضافه دارد که چون آن حضرت حمله کردند لشکر پا به فرار گذاشت تا به دروازه کوفه رسيد.

[2] لهوف : 119.

[3] معالي السبطين: 17:2.

[4] بحارالانوار: 50:45، لخوف : 120 و....

[5] نهضت حسيني: 150:1.

[6] وقايع الأيام خياباني : 462.

[7] ناسخ التواريخ: 376:2.

[8] خزائن الأشعار جوهري : 99.

[9] وقايع الأيام خياباني : 441.

[10] مناقب ابن شهرآشوب: 58:4، بحارالانوار: 51:45.