بازگشت

مكاشفه ي زعفر


فاضل دربندي در كتاب «اسرار الشهادة» از جمعي صلحاء، از قول يكي از علماء معاصر خودش نقل مي كند كه، يكي از طلاب جليل القدر و ثقه گفت:

من هميشه زعفر جني را ملامت مي كردم و بر بي سعادتي او تأسف مي خوردم، كه چرا در روز عاشورا از كربلا مراجعت نمود، و جناب سيدالشهداء عليه السلام را تنها ديد و او را ياري نكرد، با آنكه آن حضرت او را مرخص نفرموده بود.

يكي از شبهاي دهه ي اول محرم در اطاق خود در مدرسه اصفهان تنها نشسته بودم، و آمدن زعفر را با لشكر خود در زمين كربلا، و برگرداندن او را از بعضي كتب مقاتل مطالعه مي نمودم.

ناگاه شخصي درب را گشود و داخل اطاق گرديد و بعد از سلام، در گوشه اي بنشست، من به او خوش آمد گفتم، و از آمدن او در اطاق با اينكه درب را بسته بودم تعجب كردم و ترسيدم.

گفت: مترس كه من برادر تو زعفر جني هستم كه براي زيارت تو آمده ام، تا عذر خود را بيان كنم.

بدانكه چون من با لشكر خود وارد زمين كربلا شدم، سرزمين كربلا را از طوائف معتبره ي جنيان و پادشاهان ايشان پر ديدم، كه شأن و رتبه ي من از همه ي آنها كمتر و سپاه من در برابر آنها اندك بود، و نزديك تر از چهار فرسخ براي خود مكاني خالي نديدم.

همچنين بين زمين و آسمان را از ملائكه و بزرگان ايشان مملو ديدم، كه امكان نزديك تر شدن براي ما نبود.

صفوف جنيان در همه ي آن مكان به يكديگر پيوسته، و به حسب مراتب و شأن خود پشت سر يكديگر صف بسته، و در جلو هر صف رئيس ايشان ايستاده، و همچنين طوائف ملائكه، و هر طائفه اي نسبت به آن بزرگوار مانند رعايا نسبت به اعظم سلاطين خود مراعات ادب نموده، و اهل هر صف از جن و ملك از دور و نزديك در مقام خود با نهايت


خشوع و خضوع سلام بر آن امام عليه السلام مي نمودند، و با تضرع از آن حضرت براي ياري وي طلب اذن مي كردند، و آن جناب اذن نمي داد و موقف من و لشكرم از آن بزرگوار چهار فرسخ دور بود، و در همان مكان با لشكر خود با تعظيم تمام بر آن حضرت سلام كرديم، و رد جواب فرمودند.

بعد از آن، شروع در سخن و ملاطفه بر اهل هر يك از صفوف جن و ملائكه نمودند، و در آخر همه را دعا كردند، و جزاي خير از خداوند براي آنها خواستند و به هيچيك اذن جهاد ندادند.

همگي بعد از يأس از نصرت به محل خود مراجعت نمودند، لكن من راضي به مراجعت نشدم و در همان زمين گوشه اي اختيار كرده، مشعول گريه و جزع گرديدم و بر روي خود لطمه مي زدم، و بر حالت آن بزرگوار افسوس مي خوردم، تا آنكه آن جناب به شهادت رسيد و آن فرقه ي اشرار سرهاي شهداء را - با عيال و اطفال و بازماندگان - با خود برداشته كوچ كردند. من هم با لشكر خود از عقب ايشان روان شدم كه شايد بتوانم به اهل بيت خدمتي كنم، و اطفال را از افتادن از پشت شتران و صدمات ديگر حفظ نمايم.

چون لشكر پسر زياد به كوفه رسيد آفتاب غروب كرد و نتوانستند وارد كوفه شوند، لذا آن كساني كه موكل بر اسيران و سرها بودند در خارج كوفه چادر زده و منزل كردند، و از كوفه براي آنها غذا و آشاميدني آوردند، ولي اهل بيت رسالت عليهم السلام را در موضع ديگري جاي دادند، و اطفال اهلبيت عليهم السلام از شدت گرسنگي و ديدن آن غذاهاي لذيذ و بوي آنها به گريه افتادند.

فضه - خادمه ي حضرت زهرا عليهاالسلام - نزد حضرت صديقه صغري زينب كبري آمد و عرض كرد: اي خاتون من، اين اطفال از گرسنگي و جزع تلف مي شوند، حضرت زينب فرمود: چه بايد كرد؟

فضه گفت: رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا به سه دعاي مستجاب وعده فرموده، كه يكي از آنها باقي است، مرا اذن دهيد كه آن دعا را براي اطفال قرار دهم.


حضرت زينب به او اذن دادند. فضه به گوشه اي كه در آن تل كوچكي بود رفت، دو ركعت نماز حاجت بجا آورد و دعا كرد، در اثناي دعا، قدح بزرگي را مشاهده نمودم كه از آسمان فرود آمد. از گوشت و آبگوشت پر بود، و دو قرص نان بر سر آنها نهاده شده و بوي مشك و عنبر و زعفران از آنها به مشام مي رسيد، و حضرت امام زين العابدين عليه السلام و عيال و اطفال از آن قدح و دو قرص نان شام خوردند و از آن چيزي كم نگرديد، و در زمان حاجت از آن غذا مي خوردند، و بر وضع اول باقي بود...، بعد از آن قدح به آسمان برگشت.

زعفر گفت: اين بود حكايت من، سوگند به خدا، كه جدا نشدم خود و اصحابم از اهل بيت عليهم السلام از زمان ورود به كربلا تا ورود به مدينه، و درباره ي ايشان خلاف و تقصيري ننمودم، مرا ديگر ملامت و مذمت نبايد كرد.

اين بگفت و از نظرم برفت، و من از گفته هاي خود پشيمان گرديدم. [1] .



پاورقي

[1] دار السلام عراقي : 452 مکاشفه‏ي نهم.