بازگشت

شهادت حضرت علي اصغر


مرحوم سيد بن طاووس مي نويسد: چون امام حسين عليه السلام ديد جوانان و دوستانش همه كشته شده اند، تصميم گرفت خود به جنگ دشمن برود و خون دلش را نثار دوست كند. صدا زد:

«هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في اعانتنا؟»

«آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دفاع


كند؟ آيا خداپرستي هست كه درباره ي ما از خدا بترسد؟ آيا دادرسي هست كه به اميد پاداش خداوند به داد ما برسد؟ آيا ياري كننده اي هست كه به اميد آنچه نزد خداست ما را ياري كند؟»

زنان حرم چون صداي استغاثه ي حضرت را شنيدند صدا به گريه بلند كردند، امام حسين عليه السلام به سوي خيمه آمد، و به خواهر خود زينب فرمود:

«ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه»

«فرزند خردسال مرا بده تا با او داع كنم»،

آن كودك را گرفت، همينكه خواست او را ببوسد، حرملة بن كاهل تيري به سوي آن كودك پرتاب كرد، كه آن تير به گلوي او اصابت نمود و او را ذبح كرد.

امام حسين عليه السلام به زينب فرمود: كودك را بگير. سپس هر دو كف دست را به زير خون گلوي كودك گرفت، و چون كفهايش پر از خون شد، به سوي آسمان پاشيد سپس فرمود:

«هون علي ما نزل بي أنه بعين الله»

«آنچه مصيبت وارده را بر من آسان مي كند اين است كه خداوند مي بيند».

امام باقر عليه السلام فرمودند: قطره اي از آن خون به زمين نيفتاد و برنگشت [1] .

سبط ابن جوزي در «تذكرة الخواص» نقل مي كند: چون حضرت حسين عليه السلام ديد كه لشكر در كشتن او اصرار دارند، قرآني برداشت و آن را گشود و بر سر نهاد و در ميان لشكر فرياد زد:

«بيني و بينكم كتاب الله، و جدي محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، يا قوم، بم تستحلون دمي...»

«ميان من و شما اين كتاب خدا و جدم محمد


رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم (حكم كند). اي مردم، براي چه خون مرا حلال مي دانيد؟»

آيا من پسر پيغمبر شما نيستم؟! آيا بشما نرسيده كلام جدم كه درباره ي من و برادرم فرمودند:

«هذان سيدا شباب أهل الجنة»

اگر مرا تصديق نمي كنيد، از جابر و زيد بن ارقم و ابوسعيد خدري بپرسيد.

در اين هنگام كه با لشكر احتجاج مي نمود نظرش به طفلي از اولاد خود افتاد كه از شدت تشنگي مي گريست. حضرت طفل را بدست گرفت و فرمود:

«يا قوم ان لم ترحموني فارحموا هذا الطفل»

«اي مردم، اگر به من رحم نمي كنيد به اين طفل ترحم كنيد».

پس مردي از ايشان تيري به جانب آن طفل افكند، و او را ذبح كرد.

آن حضرت گريست و فرمود:

«اللهم احكم بيننا و بين قوم دعونا لينصرونا فقتلونا. فنودي من الهواء: دعه يا حسين، فان له مضرعا في الجنة»

«خدايا، حكم كن بين ما و اين مردمي كه ما را دعوت كردند تا ياري كنند، و بعوض ما را كشتند. پس ندائي از آسمان رسيد كه اي حسين، طفل را به ما واگذار كه براي او در بهشت دايه اي است» [2] .

امام حسين عليه السلام فرمود: خداوندا، اين فرزند من نزد تو كمتر از ناقه ي صالح نخواهد بود، خداوندا اگر در اين وقت مصلحت در ياري ما ندانستي، ما را پاداشي بهتر از آن عنايت


فرما (كه مضاعف شدن ثواب و درجات اخروي است) [3] .

بعضي چنين نقل كرده اند: آن حضرت طفل را ميان لشكر آورد و به دو دست بلند نمود و فرمود:

«أما ترونه كيف يتلظي عطشا، فاسقوه شربة من الماء»

«آيا نمي بينيد اين طفل چگونه از تشنگي آتش گرفته (مانند ماهي دهان باز و بسته مي كند) او را آب دهيد».

بعضي از لشكر، بعضي را سرزنش كردند و گفتند: اگر جرعه اي آب به اين طفل برسد چه خواهد شد؟! در ميان لشكر همهمه افتاد. عمرسعد ديد نزديك است كه شورشي در ميان لشكر افتد، رو به حرمله كرد و گفت: چرا جواب حسين را نمي دهي؟

گفت: امير، جواب پدر را بگويم يا پسر را؟ كنايه از اينكه پدر را نشانه بگيرم يا پسر را. عمرسعد گفت: مگر سفيدي گلوي طفل را نمي بيني؟

حرمله اسب خود را تاخت و بر بلندي آمد. از مركب پياده شد و تيري روانه آن طفل كرد. آن طفل مثل مرغ سركنده جان مي داد.

ابي مخنف مي نويسد: [4] .

«فذبح الطفل من الأذن الي الأذن»

«آن تير زهرآلود گوش تا گوش علي را بريد» و...

امام حسين عليه السلام خونها را در كف دست جمع مي كرد و به هوا مي پاشيد و مي فرمود: خدايا، بر اين قوم گواه باش، گويا اينها نذر كرده اند احدي از خاندان پيغمبرت را باقي نگذارند.

«ثم رجع باطفل مذبوحا و دمه يجري علي صدر


الحسين»

«سپس حضرت با طفل كشته شده خود برگشت در حالي كه خون از گلوي آن طفل به سينه ي حضرت جاري بود» [5] .

مرحوم سپهر مي نويسد: علي اصغر عليه السلام كه شش ماهه بود تشنه و گرسنه مي ناليد چون مادرش از عطش شير در پستان نداشت.

امام عليه السلام فرمود: فرزندم علي را به من بدهيد تا با او وداع كنم، و قنداقه ي آن طفل را گرفت و او را بوسيد و فرمود: واي بر اين قوم، آن روز كه جد تو محمد صلي الله عليه و آله و سلم با ايشان خصومت كند. و آن طفل را آورد و در برابر صف دشمن نگهداشت.

گويا همي گفت: بار خدايا، در گنجينه ي من جز اين گوهر بجاي نمانده، او را نيز مي خواهم در راه تو فدا كنم.

آنگاه به كوفيان خطاب كرد: اي شيعيان آل ابي سفيان، اگر مرا گناهكار دانسته ايد بدين كودك نتوانيد گناهي بست، او را آب دهيد كه شير در پستان مادرش از شدت تشنگي خشكيده.

هيچكس به او پاسخ نداد. حرملة بن كاهل اسدي تيري به سوي او انداخت كه آن تير بر حلقوم اصغر آمد و درگذشت و خون او روان شد...

به روايت صاحب «عوالم»: امام حسين عليه السلام بدن علي اصغر را بخون آغشته كرد.

در «شرح شافيه» آمده است كه از اسب فرود آمد و بر او نماز گزارد و با بن غلاف تيغ، گودالي در زمين كند و او را مدفون ساخت. [6] .

و به روايت ديگر: حضرت زينب آن كودك را (از خيمه بيرون آورده) و به نزد برادر آمد و عرض كرد: اي برادر، اين كودك تو سه روز است كه آب نخورده، از اين مردم براي او شربت


آبي طلب كن.

آن حضرت كودك را گرفت به ميدان آمد تا به نزديك پسر سعد لعين رسيد، فرمود: اي مردم، شما شيعيان و اهل بيت مرا كشتيد، و عهد و بيعت مرا شكستيد، دست از من برداريد تا بحرم جدم برگردم يا شربت آبي به من دهيد، كسي با من نمانده مگر زنان و اطفالي كه نيزه و شمشير بكار نمي برند.

«ويلكم اسقوا هذا الرضيع، أما ترونه كيف يتلظي عطشا، من غير ذنب أتاه اليكم».

«واي بر شما، به اين كودك آب دهيد آيا نمي بينيد كه از عطش آتش گرفته و بخود مي پيچيد، (يا مانند ماهي دهان باز و بسته مي كند) بدون اينكه از او بشما گناهي برسد».

آن حضرت با ايشان در گفتگو بود كه ناگاه حرملة بن كاهل ملعون تيري بر كمان گذاشته، به جانب آن مظلوم انداخت، آن تير بر گلوي مبارك آن طفل آمد و گلوي او را دريد [7] .

و از حميد بن مسلم نقل شده كه من با لشكر پسر زياد بودم و نظر مي كردم به سوي آن طفل كه بر روي دست سيدالشهداء عليه السلام شهيد شد.

ناگاه ديدم از خيمه زني نوراني بيرون آمد كه نورش نور آفتاب را فرومي نشاند، پا بر دامن زنان، گاهي مي افتاد و گاهي برمي خاست و مي گفت: «وا ولداه، وا قتيلاه، وا مهجة قلباه» تا به نزد آن طفل آمد و خود را روي آن انداخت، و دختراني چند از خيمه بيرون دويدند و خود را بر روي نعش آن طفل شهيد انداختند. سيدالشهداء عليه السلام با قوم در گفتگو بود، چون اين را ديد بهمان حال سوي آن زن رفت، و او را موعظه و نصيحت كرد و به مدارا و ملاطفت او را به خيمه برگردانيد.


از كساني كه نزديكم بودند پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: ام كلثوم، و آن دختراني؛ فاطمه و سكينه و رقيه مي باشند [8] .

مرحوم طبرسي مي نويسد: چون اصحاب و نزديكان امام حسين عليه السلام شهيد شدند و جز فرزندش حضرت زين العابدين عليه السلام و شيرخوارش عبدالله، كسي از آن حضرت باقي نماند، جلو خيمه آمد و فرمود:

«ناولوني ذلك الطفل حتي أودعه»

«آن طفل را به من بدهيد تا با او وداع كنم»،

آن طفل را گرفت و او را بوسيد و مي فرمود: واي بر اين مردم هر گاه محمد صلي الله عليه و آله و سلم با ايشان خصومت كند.

ناگاه تيري به گلوي آن شيرخوار نشست و او را كشت. پس آن حضرت از اسب پياده شد و با غلاف شمشير زمين را گرد كرد و بدن او را به خونش آغشته نمود و او را دفن كرد. پس برخاست و اشعاري خواند... [9] .

خوارزمي نيز مي نويسد: حسين عليه السلام از اسب پياده شد و براي دفن كودك زمين را گود نمود، و بدن او را بخونش ماليد، و بر او نماز گزارد و او را دفن كرد. [10] .

بسياري از مورخين عامه نيز مانند شيعه نقل كرده اند كه سيدالشهداء عليه السلام با شمشير زمين را گود كرد، و آن طفل را دفن نمود كه عبارت بعضي را نقل كرديم.

مرحوم شوشتري در اين زمينه مي نويسد:

بحسب بعضي روايات، امام حسين عليه السلام براي طفل شيرخوارش با شمشير قبري حفر نمود و او را دفن كرد، شايد سرش چند وجه باشد:

1- به تنهائي امكان داشت كه آن طفل را به خاك بسپارد.


2- مانند سائر شهداء سر آن طفل را از بدنش جدا نكنند.

3- او را دفن كرد تا (مثل سائر بدنها) تا سه روز روي زمين برهنه و عريان نماند.

4- اينكه پامال سم اسبان نشود.

5- چون حضرت (و اهل حرم) طاقت نداشتند دگرباره اين بدن را به اين حالت مشاهده نمايند.

بلي، آنچه را آن جناب نسبت به اصحاب متمكن شد بجا آورد، مثلا اجساد ايشان را جمع نمود و بعضي را كنار بعضي مي گذاشت. عده اي را خود حمل مي كرد و اگر ديگري آن را حمل مي نمود آن حضرت تشييع مي كرد. [11] .

لكن مگر آن مردم پست گذاشتند آن بزرگوار به مقصودش برسد.

و شايد حضرت خواست با خواندن نماز بر جنازه ي طفل، خود را آرامش دهد.

علي اصغر عليه السلام مرد ميدان نبود، لباس رزم نداشت، شمشيرزن نبود، و در هيچ ملتي طفل گناه ندارد و كسي كودك را نمي كشد. بعلاوه تصميم كشتن داشتند ديگر تير سه شعبه نمي خواست، لذا در آن شعر منسوب به حضرت:



ليتكم في يوم عاشورا جميعا تنظروني

كطيف أستسقي لطفي فأبوا أن يرحموني



حضرت فقط اين كشته را ياد آوري مي كند.

به هر حال آن جناب با نماز و دفن طفل خود را تسلي داد.

ابوخليق را پيش مختار بردند. مختار از او پرسيد: اي ملعون، در كربلا هيچگاه دلت بحال آقاي ما حسين عليه السلام سوخت؟

گفت: بلي اي امير، يك مرتبه آنقدر دلم سوخت كه مرگ خود را از خدا خواستم تا آن حالت زار حضرت را نبينم. فرمود: بگو ببينم چه وقت بود؟

گفت: امير، هنگاميكه سيدالشهداء عليه السلام طفل كشته خود را زير عبا گرفت، و از ميدان برگشت، رو به خيمه ها كرد. من تماشا مي كردم، ديدم زني مجلله، چادر به سر و نقاب به


صورت، بيرون خيمه ايستاده، گويا مادر آن طفل بود كه انتظار بچه اش مي برد.

همينكه امام عليه السلام چشمش به مادر افتاد كه منتظر ايستاده، برگشت مقداري صبر كرده، دوباره رو به خيمه آورد. باز خجالت كشيده، برگشت. تا سه مرتبه امام رو به خيام رفت و برگشت. و از مادر علي اصغر خجالت كشيد. چون آن حالت حسين عليه السلام را ديدم جگرم كباب شد.

مختار گفت: اي ملعون، آخر چه شد؟ گفت: امير، بالاخره امام از مركب پياده شد، طفل را روي زمين نهاد، و با غلاف شمشير قبري حفر نمود، بر آن طفل نماز خواند و او را به خاك سپرد و برگشت.

مختار از شنيدن اين گفتار صيحه اي كشيد، افتاد و غش كرد. بعد از بهوش آمدن، گريبان دريد و بر سر و سينه زد و فرمود: اين حالت آخر امام حسين عليه السلام دلم را از همه بيشتر سوزانيد كه نخواست بعد به بدن اين طفل كسي آزار برساند، يا سرش را ببرند، و يا در زير سم اسبها پايمال شود.

ابوخليق گفت: اي امير، بخدا قسم نگذاشتند بدن آن طفل صحيح و سالم بماند. روز يازدهم سر هر سروري به سرداري دادند كه جهت افتخار بر نيزه كند و به كوفه نزد ابن زياد برد و جايزه بگيرد.

به ابوايوب غنوي - كه سركرده ي بيل داران بود - سري از شهداء نرسيد، لذا به بيل داران دستور داد زمين كربلا را زير و رو كردند، و جسد آن طفل را يافتند، وبيرون آورده سرش را بريدند، و بر سر نيزه زدند و به كوفه آوردند.

ابوخليق گويد: خودم در حضور ابن زياد بودم كه سر حسين عليه السلام با سر علي اصغر هر دو در ميان يك طشت بود، و نيز سائر سرها در ميان طبقها و سپرها در حضور نهاده بود، و دائما صورت حسين عليه السلام محاذي صورت علي اصغر بود...

(در اينجا مناسب است اين داستان نقل شود كه) در بني اسرائيل جواني بود كه گاو و گوساله اي داشت كه وسيله ي معيشت خود قرار داده بود. روزي جهت گراني گوشت، دست و


پاي گوساله را بست و در حضورش مادرش، با كارد او را ذبح كرد.

گاو بر طفل سر بريده ي خود نظر كرد، چنان نعره اي كشيد كه در و ديوار از ناله اش به لرزه درآمد و مثل باران اشك مي ريخت و سر به آسمان بلند كرد، فورا دستهاي آن جوان اسرائيلي خشك شد.

آن جواب پيش موسي آمد و طلب شفاعت كرد. حضرت به غضب آمد، او را از خود دور نمود و فرمود: چقدر بي رحم و بي انصاف بودي كه در حضور مادر سر طفل را جدا كردي [12] .

كميت شاعر بر امام صادق عليه السلام وارد شد و براي آن حضرت اشعار و مرثيه مي خواند و آن جناب گريه شديدي مي نمود، و همچنين زنها و اهل حرم در پشت پرده گريه مي نمودند و ناله ي آنها بلند بود.

ناگاه كنيزي از پشت پرده بيرون آمد و كودكي در دامن امام صادق عليه السلام گذاشت. گريه حضرت بي نهايت شديد شد و صداي آن حضرت و زنان از پشت پرده به گريه بلند شد [13] .

منهال بن عمرو گويد: از كوفه به سفر حج رفتم و در مراجعت در مدينه خدمت علي بن الحسين عليه السلام رسيدم. آن حضرت فرمود: از حرمله چه خبر داري؟

عرض كردم: در كوفه زنده است.

آن حضرت دستهاي خود را بلند نمود و فرمود:

«اللهم أذقه حر الحديد، اللهم أذقه حر الحديد، اللهم أذقه حر النار»

«خدايا حرارت آهن را به او بچشان، خدايا حرارت آهن را به او بچشان، خدايا حرارت آتش را به او بچشان».

منهال گويد: چون به كوفه آمدم، ديدم مختار خروج كرده بود، به خاطر سفر چند روز در خانه


ماندم، بعد به ملاقات مختار رفتم، در بيرون خانه اش او را ديدم، گفت: چه شد به ديدن ما نيامدي! و به ما تبريك نگفتي؟ گفتم: به مكه رفته بودم.

با هم رفتيم تا به كناسه كوفه رسيديم. لحظه اي صبر كرد، گويا انتظار چيزي مي كشيد، كه ناگاه جماعتي با شتاب آمدند و مي گفتند: البشارة اي امير، حرمله را دستگير كرده اند. طولي نكشيد او را (دست بسته) آوردند.

چون مختار او را ديد، حمد خداوند بجاي آورد كه بر او ظفر يافته. سپس دستور داد دست و پاي او را قطع كردند و بعد از آن او را آتش زدند.

چون چنين ديدم، گفتم: سبحان الله، مختار پرسيد: سبب تسبيح تو چيست؟ من جريان ملاقات خود را با امام سجاد عليه السلام و نفرين آن حضرت را نقل كردم. مختار گفت: بخدا اين كلمات را از علي بن الحسين شنيدي؟! گفتم: آري. مختار (براي شكرگزاري) از اسب پياده شد، دو ركعت نماز خواند و سجده شكر نمود و سجده را طول داد.

با هم برگشتيم چون نزديك خانه ي ما رسيد، من او را به خانه دعوت كردم، تا غذا ميل نمايد.

مختار گفت: اي منهال، تو مرا خبر دادي كه حضرت علي بن الحسين عليه السلام چند دعا نمود كه آن دعاها بدست من مستجاب شد. پس از من خواهش خوردن طعام مي كني؟ نه، امروز روزي است كه به خاطر سپاسگزاري بايد روزه باشم. [14] .

از حضرت امام باقر عليه السلام روايت شده كه به عقبة بن بشر اسدي فرمودند: ما در ميان شما بني اسد خوني داريم. عرض كرد: اي اباجعفر، رحمت خدا بر شما باد، گناه من چيست و آن خون كدامست؟

آن حضرت فرمودند: كودكي از حضرت حسين عليه السلام را نزد او آوردند، و در دامنش نهادند، يكي از شما بني اسد تيري زد و او را ذبح نمود. حضرت حسين عليه السلام دو كفش را از آن خون پر كرد و بر زمين ريخت (به روايت صحيح به هوا پاشيد). سپس فرمود:

«رب ان تك حبست عنا النصر من السماء، فاجعل ذلك


لما هو خير و انتقم لنا من هؤلاء الظالمين»

«پروردگارا، اگر در اين وقت مصلحت در ياري ما ندانستي ما را پاداشي بهتر عنايت فرما و از اين ستمكاران انتقام ما را بگير» [15] .



پاورقي

[1] لهوف : 116.

[2] نفس المهموم : 350، تذکرة الخواص : 143.

[3] بحارالانوار: 47:45، جلاء العيون : 407.

[4] مقتل ابي مخنف : 130.

[5] رياض القدس: 101:2.

[6] ناسخ التواريخ: 363:2.

[7] مهيج الأحزان : 243 م 10، وقايع الأيام خياباني : 451 به نقل از الدمعة الساکبة.

[8] مهيج الأحزان : 244.

[9] احتجاج: 25:2.

[10] مقتل خوارزمي: 32:2.

[11] الخصائص الحسينيه : 29 باب الجنائز.

[12] رياض القدس: 104:2 و 105.

[13] معالي السبطين: 260:1 و....

[14] بحارالانوار: 332:45، باب احوال المختار ح 1، منتهي الآمال: 451:1.

[15] نفس المهوم : 349، تاريخ طبري: 448:5.