بازگشت

معجزات قمر بني هاشم ابوالفضل العباس


معجزات حضرت عباس بقدري فراوان است كه احتياج به تدوين كتاب جداگانه دارد، و كمتر كسي از شيعه مي باشد كه از قمر بني هاشم باب الحوائج معجزه اي ياد نداشته باشد، فقط در كتاب «چهره ي درخشان قمر بني هاشم» ج 1 تعداد 240 معجزه از آن بزرگوار نقل شده است.

ما بجهت تبرك وتيمن وبراي اينكه كتاب خالي ازاين حقايق نباشد چند كرامت از


آن بزرگوار نقل مي كنيم:

1- عالم جليل القدر شيخ حسن، فرزند علامه شيخ محسن از نوادگان صاحب جواهر قدس سره از حاج منيشد بن سلمان، از اهل فلاحيه كه شخص عارف و بصير و معتمد در قول است و خود شاهد اين كرامت بوده، نقل مي كند كه:

«مردي از طائفه براجعه در خرمشهر بنام «مخيلف» به مرضي در پاهايش دچار شد تا آنجا كه همه پاهايش را فراگرفت و آنها را از حركت انداخت. سه سال بدين ترتيب گذشت و اكثر مردم خرمشهر او را مشاهده مي نمودند كه در بازار و مجالس سوگواري سيدالشهداء عليه السلام در حالي كه بر روي دست و پاهايش خود را مي كشيد و از مردم كمك مي گرفت در رفت و آمد بود.

شيخ خزعل كعبي، در خرمشهر حسينيه اي داشت كه در آن در دهه ي اول محرم، مجلس عزاداري بر پا مي ساخت، و جمع بسياري و حتي زنان كه در طبقه بالاي حسينيه مي نشستند در آنجا حضور مي يافتند. در آن شهرها رسم بود كه چون مداح در نوحه ي خود به ذكر شهادت مي رسيد، اهل مجلس بپا مي خاستند و با لهجه هاي مختلف، به سر و سينه مي زدند، و «مخيلف» در اين مجالس شركت مي جست و چون نمي توانست پاهاي خود را جمع كند در زير منبر مي نشست.

در روز هفتم محرم كه متعارف بود مصيبت ابوالفضل عليه السلام ذكر شود، چون خطيب به ذكر سوگواري قمر بني هاشم عليه السلام پرداخت، حضار از مرد و زن برخاستند و به شيوه ي معمول به گرمي، به عزاداري پرداختند. در آن حال ناگاه «مخيلف» را هم مشاهده نمودند كه بر پاهايش ايستاده و بر سر و رو مي زند، و چنين نوحه مي خواند:

«أنا مخيلف، قيمني العباس»

«منم مخيلف كه عباس مرا بر سر پا داشت».

چون مردم اين معجزه را از ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمودند بر او هجوم آورده، او را در آغوش گرفته و مي بوسيدند. و لباسهايش را هم براي تبرك پاره مي كردند. شيخ خزعل كه


چنين ديد به خدمتكارانش دستور داد كه او را از ميان مردم خارج كرده به يكي از اطاقهاي مجاور ببرند.

آن روز خرمشهر چون روز عاشورا گشت و گريه و فغان از زن و مرد، شهر را به لرزه درآورد...

علامه شيخ حسن مذكور گويد:

چون از «مخيلف» جريان را پرسيدند، گفت: در آن هنگام كه مردم به عزاي عباس عليه السلام بر سر مي زدند، من در حالي كه زير منبر بودم كمي خوابم برد، مردي نيكو و بلند قامت بر اسبي سپيد و درشت هيكل را در مجلس ديدم كه به من فرمود: اي مخيلف، چرا براي عزاي عباس بر سر و صورت نمي زني؟ گفتم: اي آقاي من، در اين حال توانائي ندارم.

فرمود: برخيز و بر سر و صورت بزن، گفتم: مولايم، نمي توانم برخيزم.

فرمود: برخيز و بر سر و صورت بزن، گفتم: سرورم، دستت را به من بده تا برخيزم. فرمود: «من دست ندارم»، گفتم: چگونه برخيزم؟ فرمود: ركاب اسب مرا بگير و برخيز.

پس من ركاب اسب را گرفتم و اسب جهش برداشت و مرا از زير منبر خارج نمود و از من غائب شد. و مشاهده نمودم كه سلامت خود را باز يافته ام. [1] .

2- مرحوم آيةالله عراقي كه از بزرگان نجف و از شاگردان مرحوم آية الله شيخ مرتضي انصاري مي باشد نقل مي كند كه شيخ نبيل وفاضل جليل، شيخ عبدالرحيم دزفولي (شوشتري) كه او نيز از شاگردان مرحوم شيخ انصاري بود، برايم نقل نمود كه:

دو حاجت داشتم كه بر آورده شدن آن بسيار مايل بودم، و آنها را به كسي نمي گفتم. و مكرر در حرم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و امام حسين عليه السلام و حضرت عباس عليه السلام درخواست مي كردم و ايشان را شفيع قرار مي دادم، ولي اثر اجابت نمي ديدم.

در يكي از اوقات زيارت مخصوصه از نجف به كربلا رفتم، باز در حرمين شريفين


عرض حاجت نمودم و اثري نديدم. روزي در حرم حضرت عباس عليه السلام رفتم، جمعيت بسياري ديدم كه در آن روضه اجتماع نموده اند و زنان هلهله مي كردند، و مردان رفت و آمد مي نمودند و شخصي را در ميان دارند. چون از سبب آن پرسيدم، معلوم شد كه پسري از اعراب بيان مدت زيادي فلج بوده و نزديكانش او را به حرم حضرت عباس عليه السلام آورده و آن پسر مشمول نظير كيميااثر آن بزرگوار شده و شفا گرفته، صحيح و سالم گرديده است.

چون اين را ديدم حالم منقلب گرديد و دلم درد آمد، و آه سرد بر آوردم، به ضريح مطهر نزديك شدم و عرض كردم: يا أباالفضل، من دو حاجت مشروع و سهل داشتم و مكرر به شما و پدر و برادرتان عرض كردم، ولي اعتنا نفرموديد، و اين بچه عرب صحرائي به محض اينكه دخيل شد، اجابت نموديد، و از اين معلوم مي شود بعد از چهل سال زيارت و مجاورت و اشتغال به علم، مقدار يك بچه عرب در نظر شما قدر ندارم، و اين همه مشقت و زحمت اثري نكرده، بعد از اين ديگر در اين شهرها نمي مانم و به ايران مي روم.

اين سخن را گفته و از حرم بيرون آمدم. سلام مختصري در حرم امام حسين عليه السلام داده و مانند كسي كه قهر مي كند به منزل مراجعت نمودم، و روانه نجف اشرف شدم كه به شوشتر باز گردم.

چون وارد نجف شدم از راه صحن مطهر به سوي خانه مي رفتم، كه با ملا رحمت الله - نوكر و ملازم شيخ انصاري - ملاقات كردم، پس از مصافحه و معانقه گفت: شيخ مرتضي تو را مي خواهد، گفتم: شيخ چه مي دانست كه من حالا وارد مي شوم؟!

گفت: نمي دانم، به من فرمود: برو ميان صحن شيخ عبدالرحيم از كربلا مي آيد، او را نزد من بياور.

با خود گفتم: شايد باعث اين ملاحظه عادت مجاورين بوده كه فرداي روز زيارتي بيرون مي آيند و غالبا هم از راه صحن وارد مي شوند.

پس بطرف خانه ايشان رفتيم. چون حلقه بر در زد، شيخ آواز داد: كيستي؟ عرض كرد: شيخ عبدالرحيم را آوردم.


شيخ مرتضي بيرون آمد و به ملا رحمت الله فرمود: تو برو. چون رفت شيخ به من فرمود: اين حاجت و اين حاجت داري! عرض كردم: آري، فرمود: اين حاجت تو را من بر مي آروم، و اما حاجت ديگر تو، برو استخاره كن، اگر خوب آمد، بيا تا مقدمات آن را هم فراهم كنم.

گويد: رفتم و استخاره كردم. خوب آمد و بعد از اعلام آن را هم انجام دادند. [2] .

همين داستان را حضرت آيةالله بهجت نقل مي كردند، لكن مي فرمودند:

شيخ عبدالرحيم سه حاجت داشت: خريد خانه، سفر حج، و ازدواج. و چون خدمت شيخ انصاري قدس سره رسيد، ايشان فرمود: اين پول را بگير و فلان خانه را بخر، و فلان شخص هم تو را به حج مي فرستد، و براي دختر فلان آقا استخاره كن اگر خوب آمد به ازدواج تو درمي آورم، كه استخاره خوب آمد. و بدين صورت به هر سه حاجت خود رسيد.

3- داستان تاجر آل كبه كه در فصل لقب آن بزرگوار گذشت.


پاورقي

[1] العباس از مرحوم مقرم : 258، سردار کربلا : 262 حکايت پنجم.

[2] دار السلام عراقي : 549 ف 5.