بازگشت

آيا ليلا مادر علي اكبر، در كربلا بود؟


مرحوم محدث قمي قدس سره مي نويسد: اينكه مادر او در كربلا بود يا نبود، در اين باب چيزي نيافتم [1] .

لابد منظور ايشان آنست كه مدرك معتبر بدست نياورده اند، همانطوريكه در «منتهي الآمال» نيز يادآور شده اند، و الا در بعضي مقاتل تصريح شده كه ليلي در كربلا بوده است.

بنظر حقير؛ بودن ليلي در كربلا دليل نمي خواهد، چون امام حسين عليه السلام همه خاندانش، از زنان و فرزندان همراه خود به مكه و از آنجا به كربلا بردند. بنابراين اگر بگوئيم يكي از زنان آن حضرت در كربلا نبوده دليل مي خواهد، و اگر ليلي در مدينه و يا در مكه مانده بود مورخين ذكر مي كردند.

مگر كسي بگويد: ليلي قبل از جريان كربلا فوت كرده بود، كه قائلي ندارد، و اگر كسي گفته باشد قول او شاذ و نادر است [2] .

و از «معالي السبطين» نقل شد كه به دستور حضرت امام حسين عليه السلام ليلي براي علي اكبر دعا نمود و بازگشت او را از خداوند خواست، و اين مطلب را تأييد مي كند اتفاق همه مورخين و مقتل نويسان كه حضرت علي اكبر عليه السلام جنگ را رها كرده و به خيمه ها بازگشت، و اين عمل هيچ مناسبتي ندارد، خصوصا با شوق فراوان آن بزرگوار به شهادت، ناچار بايد گفت كه دعاي مادر بود كه آن حضرت به خيمه ها بازگشت نمود.

حال اگر اين بانوي بزرگوار در كربلا بوده چه حالي داشت هنگاميكه بدن غرق بخون جوانش را ديد!!


ابوبصير از امام باقر و امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه فرمودند: (در داستاني كه حضرت ابراهيم مأمور به ذبح پسرش شد و كارد به گلوي فرزند خود گذاشت بريده نشد و از مأموريت بازگشت) چون ابراهيم ساره را از جريان باخبر كرد، ساره برخاست و اثر كارد را زير گلوي فرزندش ديد.

«ففرعت و اشتكت و كان بدء مرضها الذي هلكت فيه»

«پس ترسيد و مريض شد و اين شروع بيماري وي بود كه با آن از دنيا رفت» [3] .

و نيز نقل شده كه جناب عبدالمطلب كنار كعبه نمود كه اگر خداوند ده پسر به او عطا كند يكي را در موسم حج در مني قرباني نمايد. چون خداوند به او ده فرزند عطا نمود، خواست يكي را قرباني نمايد، فرزندانش را طلبيد و به ايشان فرمود: نزد مادرهاي خود رويد و ايشان را خبر دهيد كه من چنين نذري كرده ام، و بگوئيد كه شما را زينت كنند و سرمه در چشمهاي شما بكشند، و با آنها وداع كنيد، وداع كسي كه مراجعت نخواهد كرد.

چون مادران خود را مطلع كردند، صداي شيون از خانه هايشان بلند شد و تا صبح گريه مي كردند، و آن شب بر زبان و دختران عبدالمطلب بسيار تلخ گذشت، خصوصا مادر عبدالله كه از همه بيشتر گريه مي كرد، و آن پسر را خيلي دوست مي داشت، و عبدالله در آن وقت يازده ساله بود. (ولي شب عاشورا بر اهل بيت پيامبر عليهم السلام تلخ تر گذشت).

چون صبح طالع شد عبدالمطلب رداء حضرت آدم را بر دوش، و نعلين شيث را در پا، و انگشتر حضرت سليمان را در انگشت نمود، و خنجر برنده در دست گرفته و فرزندان را طلبيد. همه با لباسهاي فاخر خدمت پدر شتافتند جز عبدالله كه مادرش فاطمه راضي نمي شد. چون او را شايسته قرباني مي دانست. و مي گفت: قرعه بنام او بيرون خواهد آمد.

عبدالمطلب به خانه فاطمه آمد، ديد عبدالله سر به سينه مادر گذاشته و مادر او را


بسينه خود چسبانيده، عبدالمطلب دست عبدالله را گرفته و او را از خانه بيرون آورد. مادر استغاثه مي كرد و مي گفت: چگونه راضي مي شوي كه اين چنين فرزندي را بدست خود بكشي؟! عبدالله از مادر با التماس رخصت مي طلبيد و به جانب پدر مي گريخت و مي گفت: كاش پيش از اين مرده بودم و اين حالت را نديده بودم.

عبدالمطلب بي تاب شد و زار زار گريست، عبدالله گفت: اي مادر، اگر خداوند مرا بجهت قرباني اختيار نمايد زهي سعادت، و اگر ديگري را اختيار نمايد با هزار اندوه سوي تو برمي گردم. ناچار قبول كرد، چون چند قدم روانه شد، فاطمه صدا زد: اي مادر صبر كن تا دفعه ي ديگر دست به گردنت نمايم و تو را وداع كنم، چون اميد بازگشتن از تو ندارم، عبدالله صبر كرد تا مادرش رسيد، دست به گردن او درآورد و بيهوش شد.

(اي دوستان، چه حالي داشت حضرت حسين عليه السلام و ليلي هنگام وداع با علي اكبر، چون علي اكبر مي خواست به ميدان روانه شود، مادرش دست به گردن او درآورد و صورت او را بوسيد و سرمه در چشمهايش كشيد و گيسوانش را شانه زد. آنگاه مدهوش افتاد.

حميد بن مسلم گويد: هنگاميكه علي اكبر روانه ي ميدان شد امام حسين عليه السلام از حرم بيرون آمد در حالي كه هر دو دست به كمر گرفته و مي فرمود: اي داد، كمر حسين شكسته شد، و سر خود را به جانب آسمان بلند كرد و از چشمانش قطرات اشك جاري بود، و آهي كشيد بنحوي كه زمين بلرزه درآمد...

حميد گويد: ديدم آن حضرت از شدت غم گاهي مي نشست و گاهي برمي خاست، و سر خود را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا شاهد باش كه علي را فداي امت جدم كردم). عبدالله با پدر سوي كعبه روانه شد. جميع قريش از زن و مرد در مسجدالحرام جمع شدند. عبدالمطلب اولاد خود را در كعبه جمع نمود و فرمود: اي پروردگار خانه و حرم، خداوند مقام و زمزم، اينك همه ي فرزندان خود را بدرگاه تو آورده ام، هر يك را خواهي اختيار كن. نام هر يك را بر تيري نوشت و به خادم كعبه داد و فرمود: فرزندان مرا برداشته داخل خانه كعبه كن و قرعه بينداز، به اسم هر يك بيرون آيد شال دور گردن او كرده بيرون آور.


حاضرين صدا به شيون بلند كردند كه خادم كعبه رداي عبدالله را در گردنش انداخته از خانه بيرون كشيد. رنگ عبدالله به زردي مايل و از شوق مي لرزيد.

عبدالمطلب از اين خبر مدهوش شد. و برادران او نيز گريان از كعبه بيرون آمدند. و ابوطالب كه برادر مادري او بود از همه بيشتر مي گريست.

چون عبدالمطلب بهوش آمد صداي گريه مرد و زن قريش بگوشش رسيد و ديد فاطمه مادر عبدالله با هر دو دست خاك بسر مي ريزد، و صورت خود را مي خراشد.

چون خواست عبدالله را قرباني كند بزرگان قريش نگذاشتند. ابوطالب بر دامن عبدالله چسبيده و مي گفت: اي پدر، برادر مرا بگذار و مرا بجاي او ذبح كن. پس از مبالغه بسيار عبدالمطب راضي شد دوباره قرعه بيندازد، باز به اسم عبدالله بيرون آمد.

عكرمة بن عامر كه از بزرگان بود، تدبير نمود و گفت: قرعه بنام عبدالله و شتران بينداز، روز ديگر عبدالله را با لباسهاي فاخر در حالي كه به انواع زينتها آراسته بود نزد كعبه حاضر نمودند. بعد از هفت شوط طواف ده شتر حاضر كرد و قرعه افكند تا نود شتر باز قرعه بنام عبدالله بيرون آمد.

عبدالمطلب خواست عبدالله را ذبح كند جمعي از زنان مكه با سر و پاي برهنه و گيسوان پريشان، طفل هاي شيرخواره خود را بر روي دست گرفته نزد عبدالمطلب آمدند و گفتند: اي سيد قريش، اگر بر ما رحم نمي كني بر اين طفلهاي صغير ما رحم كن و عوض او اين طفلهاي ما را ذبح كن، كه چون آن طفلها را ديد ترحم نمود و بار ديگر قرعه بنام عبدالله و صد شتر انداخت، (كه بنا بر روايات قرعه بنام شتران بيرون آمد و لذا سنت شده كه ديه ي هر مرد صد شتر مي باشد).

عبدالله فرمود: اي پدر چند وصيت دارم:

1- دست و پاي مرا محكم ببند كه مبادا حركت كنم.

2- روي مرا بپوشان كه مبادا مهر پدري بر تو غالب شود و امر خدا را بجا نياوري.

3- جامه هاي خود را جمع كن كه خون آلود نشود كه هر وقت بر آن نظر كني داغ تو


تازه شود.

4- اي پدر، در مصيبت من صبر كن و بسيار اندوه بخود راه مده.

عبدالمطلب گفت: اي پسر بخدا سوگند، دست و پاي تو را نبندم، چون طاقت ندارم تو را به اين حال ببينم. (حال چگونه امام مظلوم عليه السلام طاقت آورد كه حضرت علي اكبر عليه السلام را پاره پاره مثل خانه زنبور سوراخ سوراخ ببيند، چنانكه در حديث آمده؛ دفعه ي آخر كه حضرت علي اكبر بجهاد رفت بني اميه دور او را گرفتند.

«فقطعوه بسيوفهم اربا اربا»

«با شمشيرها بدن او را پاره پاره و قطعه قطعه كردند».

در روايت ديگر: اينقدر جراحت بر بدن لطيفش آمده بود كه او را نمي شناخت كه چون او را به خيمه ها آوردند حضرت سكينه عرض كرد: اين نعش كيست؟ حضرت فرمودند: نعش برادرت علي اكبر است، پس خود را روي نعش برادر انداخت و مدهوش شد).

5- اي پدر، از حال مادرم غافل نشوي و او را دلداري دهي كه مي دانم بعد از من چندان زندگي نخواهد كرد.

6- اي پدر، به برادران من بگو: هر وقت بر سر خوان طعام مي نشينند، مرا ياد كنند.

7- اي پدر، به مادرم بگو: گاهي بر سر قبرم بيايد و بر غريبي من گريه كند. [4] .



پاورقي

[1] نفس المهموم : 315.

[2] خطيب توانا مرحوم سيد مرتضي برقعي که در مقتل تبحر خاصي داشت، معتقد بود که؛ حضرت ليلا در کربلا حضور داشت، و روزي براي اين مطلب از 25 منبع معتبر مدرک نقل کرد.

ابن شهر آشوب مي‏نويسد: چون حضرت علي‏اکبر عليه‏السلام به خيمه بازگشت مادرش به او مي‏نگريست، ولي صحبت نمي‏کرد. اما اسم مادرش را «شهربانو» ذکر مي‏کند. (مناقب: 109:4).

[3] کافي: 209:4 باب حج ابراهيم و اسماعيل... ح 9، بحارالانوار: 128:12.

[4] بطور خلاصه از انوار الشهادة : 145 تا 158 ف 13 و حياة القلوب علامه مجلسي: 29:2 طبع اسلاميه.