بازگشت

نامه ي ابن زياد براي امام حسين


روز دوم محرم نامه ابن زياد در كربلا بدست آن سرور رسيد، نوشته بود: اي حسين، به من خبر رسيده كه در كربلا فرود آمده اي، يزيد برايم نوشته كه سر به بالين ننهم و سير غذا نخورم تا تو را به خداوند لطيف خبير برسانم (يعني تو را بكشم) يا تسليم حكم من و حكم يزيد گردي!

چون نامه به دست آن جناب رسيد و آن را خواند، دور انداخت و فرمودند: «رستگار نشوند مردمي كه رضاي مخلوق را به خشم خالق خريدند».

قاصد جواب نامه را خواست، حضرت فرمود: جواب ندارد همانا او مستحق عذاب است. (چون امام عليه السلام به كسي نامه مي نويسد كه اميد به هدايت و ارشاد او باشد).

قاصد برگشت و به او خبر داد. آن دشمن خدا در غضب شد، رو به عمر سعد كرد و او را به جنگ حضرت حسين عليه السلام مأمور نمود.

پيش از اين فرمان حكومت ري را به او داده بود، عمر سعد گفت، مرا از اين كار معذور دار، ابن زياد گفت: پس فرمان حكومت ري را پس بده، او مهلت خواست و بعد از يك روز از ترس اينكه از حكومت ري عزل شود، قبول كرد كه به جنگ آن حضرت برود. [1] .

مورخين مي نويسند: عمر سعد يك ماه مهلت خواست، و ابن زياد تنها يك شب به او مهلت داد. آن شب را در فكر بسر برد و مردد بود تا سرانجام شقاوت بر او غالب گشته، به تمناي ملك ري جنگ با آن حضرت را قبول كرد.

نقل شده: به منزل آمد و با دوستان خود مشورت مي كرد، كسي صلاح او نديد، از آنجمله مردي كامل العقل و خيرخواه به نام كامل بود كه با پدرش رفيق بوده، پيش او رفت، چون او را مضطرب ديد گفت: تو را چه مي شود؟


گفت: سرداري لشكر را به من داده اند براي جنگ با حسين بن علي، و كشتن او و اهل بيتش نزد من مثل لقمه ي طعامي است كه آن با بخورم يا شربت آبي است كه آن را بنوشم، و بعد از آن ملك ري را مالك مي باشم.

كامل فرمود: اف بر تو و بر دينت، اي عمر، آيا حق را فراموش كرده و گمراه شده اي؟ آيا نمي داني به جنگ كه مي روي و با چه كسي جنگ مي كني؟ «انا لله و انا اليه راجعون» بخدا سوگند اگر دنيا و آنچه در آنست به من دهند كه يك نفر از امت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را بكشم اين كار را نكنم، و تو مي خواهي فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را بكشي، فرداي قيامت جواب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را چه مي دهي! كه نور ديده ي او و ميوه ي دلش و فرزند فاطمه سيده زنان عالم، و فرزند بهترين اوصيا را كشته باشي؟ او سيد جوانان بهشت است و در اين زمان امام و پيشواي ماست، همچنانكه جدش پيشواي خلق بود و اطاعت او بر ما واجب مي باشد.

همانا او فرزند كسي است كه بهشت و دوزخ به دست اوست، حال هر چه خواهي اختيار كن، كه شهادت مي دهم اگر با او جنگ كني، يا او را شهيد نمائي، و يا در كشتن او شريك شوي و يا كمك كني، جز مدت كمي زنده نخواهي ماند. آنگاه داستان راهب و پدرش را براي او نقل كرد. [2] .

پسر كوچكش نيز او را منع كرد و گفت:

اين چه انديشه بدي است كه كرده اي و چه سوداي بي حاصلي ست كه در دل آورده اي! هيچ مي داني كه به جنگ چه كسي مي روي و با كدام خانواده دشمني مي كني؟ حضرت حسين بن علي عليه السلام جگرگوشه ي مصطفي و نور ديده ي مرتضي و سرور سينه ي فاطمه زهرا ست... از خدا بترس و به فكر قيامت باش...

عمر سعد از او روي بگردانيد و به پسر بزرگترين گفت: چه مي گوئي؟ گفت: آنچه برادرم مي گويد اگر چه راست مي باشد، اما نسيه باشد، و آنچه پسر زياد مي دهد نقد است. و هيچ


عاقلي نقد را به نسيه نمي دهد.

عمر سعد گفت: اي پسر راست مي گوئي، حال دنيا را اختيار مي كنيم تا آخرت چون شود [3] .

روز ديگر عمرسعد به فرمانداري رفت و گفت: راضي شدم بكشتن حسين، پسر زياد شادمان شده به مسجد رفت و به منبر بر آمد و گفت: اي مردم، شما مي دانيد كه آل ابوسفيان با دوستان خود چه نوازشها مي كنند و با دشمنان خود چه سياستها و شكنجه ها به عمل آورند، اينك دشمن يزيد، حسين بن علي به كربلا آمده هر كه بخواهد به جوايز


يزيد نائل شود، بايد بجنگ وي رود. از منبر به زير آمد، و درب خزانه را گشود و شروع به بخشش اموال نمود، بيشتر مردم دين را به دنيا فروخته و پي درپي نزد ابن زياد آمده و قدري از مال دنيا گرفته، بجنگ امام زمان خود مي رفتند، پس اول عمرسعد را با چهار هزار نفر روانه كرد. [4] .

عمرسعد در شما مردان جنگي و نظامي نبوده و شهرت پهلواني و شمشير زني نداشته، بلكه ابن زياد او را به اين جهت انتخاب كرد كه پدرش مردي مشهور و باسابقه بود و خودش فردي زاهد نما، خوشنام و تزوير كار بود، و ابن زياد مي خواست از وجهه ي عوام فريبانه ي او استفاده كند. چون مي دانست جنگ با سيدالشهداء عليه السلام مشكل است، و هر كسي زير بار نمي رود، لذا براي فرماندهي لشكر خود از مردان شمشير زن و شجاع صرف نظر كرده و او را امير لشكر نمود، تا مردم عوام را فريب دهد، و او اول قبول نمي كرد لكن با وعده حكومت ري و... او را فريب داده قبول كرد.

عمرسعد بعد از انجام مأموريت به حكومت ري نرسيد، و به نفرين حضرت سيدالشهداء عليه السلام گرفتار شد. [5] .



پاورقي

[1] بحارالانوار: 383:44، مقتل خوارزمي: 239:1.

[2] بحارالانوار: 306:44 ب 36 ذيل ح 19، مهيج الأحزان : 75 م 3.

[3] معجزه کلام حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام در اين باب ظاهر شد. اصبغ گويد، روزي حضرت اميرالمؤمنين عليه‏السلام براي مردم خطبه مي‏خواند، فرمود: «سلوني قبل أن تفقدوني فوالله لا تسئلوني عن شي‏ء مضي و لا شي‏ء يکون الا نباتکم به»: «از من بپرسيد پيش از آنکه مرا از دست دهيد، بخدا سوگند از من نمي‏پرسيد آنچه گذشته و آنچه بعد خواهد آمد مگر اينکه به شما خبر دهم».

سعد بن أبي‏وقاص برخاست و گفت: يا اميرالمؤمنين، چند دانه مو در سر و ريش من است؟ آن حضرت فرمود: بخدا سوگند خليلم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پرسش تو را به من خبر داده، در سر و ريش تو موئي نباشد جز آنکه در بنش شيطاني نشسته، «و ان في بيتک لسخلا يقتل الحسين ابني»: «همانا در خانه‏ات گوساله ايست که فرزندم حسين عليه‏السلام را مي‏کشد».

در آن زمان عمر سعد خردسال بود که با دست و پا راه مي‏رفت.

(امالي صدوق : 133 م 28 ح 1، کامل الزيارات : 74 ب 23 ح 12، ارشاد 331:1 ب 3 ف 70، بحارالانوار: 256:44 و 258) روزي اميرالمؤمنين عليه‏السلام عمر سعد را ديد، به او فرمود: چگونه خواهي بود هرگاه در مقامي بايستي که بين بهشت و دوزخ مخير شوي و تو آتش را اختيار کني؟ گفت: به خدا پناه مي‏برم که چنين باشد، فرمود: بلا شک به همين زودي واقع مي‏شود. (مهيج الأحزان : 75 م 3).

بطوري مطلب آشکار بود که هرگاه عمرسعد به مسجد آمد مي‏گفتند: اين قاتل حسين است، و حتي عمرسعد روزي به حضرت حسين عليه‏السلام گفت: اي ابا عبدالله، در نزد ما مردمان سفيه و بي‏خردي هستند که مي‏پندارند من تو را مي‏کشم؟

آن حضرت فرمود: اينان سفيه نيستند، بلکه خردمند هستند، آگاه باش همانا آنچه چشم مرا روشن کند اين است که پس از من گندم عراق جز اندکي نخواهي خورد.

(ارشاد: 135:2 ب 4 ح 10، بحارالانوار: 263:44 ب 31 ح 10).

[4] رياض الشهادة: 85:2 م 4 و به منبر رفتن ابن‏زياد تا آخر در بحارالانوار:: 385:44 با کمي اختلاف نقل شده است.

[5] بعد از جريان کربلا عمرسعد پيش ابن‏زياد رفت و درخواست جايزه و ملک ري نمود، ابن‏زياد گفت: فرمان و عهدنامه را که برايت نوشتم در خصوص ملک ري و کشتن حسين بياور. گفت: آن را گم کرده‏ام، گفت: بايد همين امروز بياوري والا از جايزه خبري نيست، زيرا که تو از کشتن حسين شرم داشتي، و از عجوزه‏هاي قريش خجالت مي‏کشيدي، و در زمان جنگ در فکر عذر بودي...

او در جواب گفت: امير، در اين باب حق خدمت را بجا آوردم، و اگر پدرم سعد مرا به اين کار دستور مي‏داد بجا نمي‏آوردم، و حق او را ادا نمي کردم چنانکه حق تو را بجا آوردم.

ابن‏زياد او را فحش داد و گفت: دروغ مي‏گوئي... او غضبناک شد و مهموم و مغموم از مجلس بيرون رفت و با خودش مي‏گفت: «ذلک هو الخسران المبين».

لعنت خدا و ملائکه مقربين بر پسر سعد و باقي سرکرده‏هاي شقي باد که گمراه شدند و بجاي حضرت حسين عليه‏السلام، يزيد شراب‏خوار و زناکار را اختيار کردند... (مهيج الأحزان : 77 م 3، و با کمي اختلاف در عبارت؛ مثير الأحزان : 109، بحارالانوار: 118:45).