بازگشت

رسيدن خبر شهادت مسلم و هاني به سيدالشهداء


سيد بن طاووس رحمه الله نقل كرده: امام حسين عليه السلام از آن منزل روانه شد تا به زباله رسيد، در اين منزل خبر شهادت مسلم به آن جناب رسيد. آن حضرت به كساني كه دنبال او بودند خبر شهادت مسلم را داد. افرادي كه به طمع دنيا آمده بودند و يقينشان كامل نبود، پس از شنيدن خبر از گرد آن حضرت پراكنده شدند، و فقط اهل او و بزرگان از اصحاب آن حضرت باقي ماندند.

راوي گفت: چون خبر شهادت مسلم رسيد، صداي شيون و گريه فضاي بيابان را پر نمود و سيلاب اشكها جاري شد.

سپس امام حسين عليه السلام به مقصدي كه خدا دعوتش فرموده بود روانه شد.

فرزدق شاعر به خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و عرض نمود: اي پسر رسول خدا، چگونه بر اهل كوفه اعتماد مي كني! اينان همان كساني هستند كه پسر عموي تو مسلم بن عقيل و ياران او را كشتند. اشك از ديدگان امام حسين عليه السلام فروريخت و فرمودند: خدا مسلم را رحمت كند.

«فلقد صار الي روح الله و ريحانه و جنته و رضوانه، أما قد قضي ما عليه و بقي ما علينا»

«او به روح و ريحان و بهشت و رضوان خداوند بازگشت، او وظيفه اي كه بر عهده داشت انجام داد و اكنون نوبت ماست كه آنچه بر عهده داريم انجام دهيم».


سپس اشعاري انشاء فرمود... [1] .

شيخ مفيد رحمه الله از عبدالله بن سليمان اسدي و منذر بن مشمعل اسدي روايت كرده كه گفتند: چون از اعمال حج فارغ شديم همه همت ما اين بود كه در راه، به حسين عليه السلام برسيم و بنگريم كه سرانجام كارش به كجا مي كشد. به سوي كوفه به راه افتاديم و شتران خود را به سرعت مي رانديم، تا در منزل زرود (نزديك ثعلبيه) به آن حضرت رسيديم، مردي از اهل كوفه پديدار گشت، چون امام حسين عليه السلام را ديد راه خود را كج كرد.

امام حسين عليه السلام ايستاد، گويا مي خواست او را ملاقات كند، چون از او مأيوس شد، از آنجا گذشت، ما نيز به دنبال آن بزرگوار به راه افتاديم.

يكي از ما گفت: خوبست برويم و از اوضاع و احوال كوفه از او بپرسيم كه از آن آگاه است. خود را به مرد كوفي رسانيدم و بر او سلام كرديم و پرسيديم: از چه قبيله اي مي باشي؟ گفت: از بني اسد، گفتيم: ما نيز آن قبيله ايم و خود را معرفي كرديم، از اخبار مردم كوفه سؤال كرديم، گفت: از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم و هاني كشته شدند، و ديدم كه پاهاي آن دو را گرفته بودند و در بازار مي كشيدند.

از آن مرد گذشتيم و به راه خود ادامه داده، شب به منزل ثعلبيه رسيديم.

وقتي آن حضرت فرود آمد، به نزد آن حضرت آمده، بر او سلام كرديم و گفتيم: ما خبري داريم، اگر خواهي آشكار بگوئيم وگرنه پنهان به عرض برسانيم. آن حضرت نگاهي به ما و اصحاب خود كرد و فرمود: ميان من و ايشان پرده اي نيست (يعني رازي از ايشان پوشيده ندارم).

پس جريان خود را با مرد كوفي، و گفتار او را براي آن بزرگوار بيان كرديم، چون امام حسين عليه السلام خبر شهادت آن دو را شنيد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون رحمت خدا بر ايشان باد. و اين سخن را چند بار تكرار كرد.

عرض كرديم: تو را بخدا سوگند مي دهيم با اهل بيت خود از همينجا برگردي، زيرا كه


تو در كوفه ياور و شيعه نداري، بلكه مي ترسيمخ همه بر عليه شما باشند.

آن حضرت نگاهي به پسران عقيل كرده فرمود: همانا مسلم كشته شد، رأي شما چيست؟ گفتند: بخدا ما باز نگرديم تا انتقام خون خود را بگيريم، يا آنچه او چشيده ما هم بچشيم.

امام حسين عليه السلام رو به ما كرده فرمود: پس از اينان خيري در زندگي نيست. ما دانستيم كه تصميم به رفتن دارد. به او عرض كرديم: خداوند آنچه خير است براي شما پيش آورد. فرمود: خدا شما را رحمت كند.

اصحاب آن بزرگوار عرض كردند: بخدا تو مانند مسلم بن عقيل نيستي و اگر به كوفه داريي، مردم به سوي تو بشتابند (و ياريت كنند). حضرت خاموش شد. [2] .

از بعضي تواريخ نقل شده كه مسلم بن عقيل دختري سيزده ساله داشت، كه با دختران امام حسين عليه السلام زندگي مي كرد و شبانه روز با آنها مصاحبت داشت.

چون امام حسين عليه السلام خبر شهادت مسلم را شنيد، به خيمه آمد و دختر مسلم را خواست و زياد او را نوازش كرد و بيش از معمول او را رعايت نمود (دست محبت بر سر و پيشاني او كشيد، همانگونه كه يتيمان را نوازش مي كنند).

دختر مسلم گفت: يابن رسول الله، با من ملاطفت بي پدران و عطوفت يتيمان مي كنيد! مگر پدرم مسلم را شهيد كرده اند؟ حضرت بگريست و فرمود: اي دختر، اندوهگين مباش، اگر مسلم نباشد من پدر تو هستم، و خواهرم مادر تو، و دخترانم خواهران تو، و پسرانم برادران تو باشند.

دختر مسلم فرياد برآورد و زار زار بگريست، و پسرهاي مسلم عمامه از سر برداشتند و بلند گريه كردند، و اهل بيت در اين مصيبت، آنها را همراهي كرده، به سوگواري پرداختند.

امام حسين عليه السلام از شهادت مسلم سخت ناراحت گشت. [3] .


بنا به نقل مرحوم سيد: حضرت حسين عليه السلام به راهش ادامه داد، تا هنگام ظهر در ثعلبيه فرود آمد، سر به بالين گذاشت و بخواب رفت، چون بيدار شد فرمود: ديدم هاتفي ندا مي كرد:

«أنتم تسرعون و المنايا تسرع بكم الي الجنة»

«شما به سرعت مي رويد در حالي كه مرگ شما را به سرعت به سوي بهشت مي برد».

فرزندش حضرت علي اكبر عرض كرد:

«ياأبة، أفلسنا علي الحق؟ فقال: بلي يا بني، والله الذي اليه مرجع العباد»

«پدر جان، مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود: چرا فرزندم، قسم به آن خدائي كه بازگشت بندگان به سوي اوست».

عرض كرد: «يا أبة، اذا لا نبالي بالموت»

«پدر جان، اگر چنين است ما از مرگ باكي نداريم».

حضرت حسين عليه السلام فرمود: فرزندم، خداوند بهترين پاداشي را كه پدر به فرزند داده، به تو عطا فرمايد. [4] .

سپس حضرت حسين عليه السلام در همان منزل شب را به صبح رساند، چون صبح شد مردي كه كنيه اش اباهره ازدي بود از كوفه مي آمد، به خدمت رسيد، سلام كرد و عرض نمود: اي فرزند پيامبر، براي چه از حرم خدا و حرم جدت رسول خدا بيرون آمدي؟


امام حسين عليه السلام فرمود: هان اباهرة، بني اميه مالم را گرفتند صبر كردم، دشنامم دادند و به آبرويم لطمه زدند، باز تحمل كردم، به دنبال ريختن خونم بودند فرار كردم:

«و أيم الله لتقتلني الفئة الباغية»:

«و بخدا قسم، كه حتما گروه ستمكار مرا خواهد كشت»

و خداوند لباس ذلتي به آنان بپوشاند كه سراپايشان را فراگيرد، و شمشير براني بر آنان فرود آيد، و حتما خداوند كسي را بر آنان مسلط خواهد كرد كه از قوم سبا - كه زني بر آنان حكومت مي كرد و اختيار مال و جانشان را داشت - ذليل تر گردند. سپس از آنجا روانه شد [5] .

مرحوم كليني از حكم بن عتيبة روايت كرده كه هنگامي كه امام حسين عليه السلام رهسپار كربلا بود، مردي در ثعلبيه با او ملاقات نمود و سلام كرد. امام حسين عليه السلام به او فرمود: از كدام شهري؟ گفت: اهل كوفه ام.

فرمود: اگر در مدينه به نزد من مي آمدي نشانه ي جبرئيل را كه بر جدم وحي مي آورد در خانه ي خود به تو نشان مي دادم، اي برادر كوفي، آيا سرچشمه ي آب حيات و علم مردم در خانه ي ما و نزد ما باشد (و مردم علم خود را از ما دريابند) سپس آنها عالم باشند و ما جاهل؟! اين چيزي است نشدني. [6] .

به روايت شيخ مفيد و غيره؛ چون وقت سحر شد به جوانان و غلامان خود فرمود: آب بسيار برداريد، آنان آب فراوان برداشتند و از آنجا كوچ كردند، تا به منزل زباله رسيدند، در آنجا خبر شهادت عبدالله يقطر (كه به قول بعضي حامل نامه آن بزرگوار براي مردم كوفه بود وقبلا به آن اشاره شد) به آن جناب رسيد.

چون اين خبر جانسوز را شنيد، اصحاب خود را جمع كرد، و نامه اي را بيرون آورده برايشان خواند:


بسم الله الرحمن الرحيم

«اما بعد؛ همانا خبر دهشت انگيزي به ما رسيده و آن كشته شدن مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر مي باشد. همانا شيعيان ما دست از ياري ما كشيده اند، پس هر كه مي خواهد باز گردد و از ما جدا شود، بر او حرجي نيست و تعهدي ندارد».

جمعي كه براي طمع مال و راحتي و دنيا با آن حضرت همراه بودند، با شنيدن اين سخن پراكنده شدند و از چپ و راست راه بيابان پيش گرفتند، و تنها كساني كه از مدينه با او آمده بودند - اهل بيت و خويشان آن بزرگوار و عده اي كه از روي يقين و ايمان همراه آن حضرت شده بودند - و اندكي كه در راه به آنها پيوسته بودند باقي ماندند.

آن حضرت اين كار را براي آن كرد كه گروهي از اعراب مي پنداشتند به شهري مي روند كه كار آن تمام شده، و مردم آن به فرمان او در آمده اند. و امام عليه السلام نخواست كه اينان با او همراه باشند مگر آنكه بدانند چه در پيش دارند. [7] .

شايد به همين جهت بوده كه حضرت يحيي را بسيار ياد مي كردند، اشاره به اينكه مانند او كشته مي شوند و سرش را هديه مي برند.

از امام سجاد عليه السلام روايت شده كه فرمود: ما با حسين عليه السلام از مكه خارج شديم، هر كجا فرود مي آمد و كوچ مي كرد، يحيي بن زكريا را ياد مي نمود.

روزي فرمود: از پستي دنيا نزد خداي تعالي آن بود كه سر يحيي را پيش يكي از زناكارهاي بني اسرائيل هديه بردند. [8] .

چون سحرگاه شد به همراهان خود دستور داد آب بسيار بردارند، و از آنجا حركت كرده


تا به بطن عقبه رسيده در آنجا فرود آمدند.

پيرمردي از بني عكرمه را در آنجا ديدار كردند كه نامش عمرو بن لوذان بود. پير گفت: به كجا مي رويد؟ حضرت فرمود: به كوفه، پير گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم كه باز گردي، زيرا بخدا نروي جز به سوي سرنيزه ها و شمشيرهاي برنده، و اين مردمي كه به سوي تو فرستاده و تو را دعوت كرده اند، اگر از جنگ با دشمن تو را كفايت مي كردند و كارها را براي تو آماده و روبراه مي نمودند، آنگاه تو بر ايشان وارد مي شدي نيكو بود، ولي با اين وضع صلاح نمي دانم به كوفه برويد.

حضرت فرمود: اي بنده ي خدا، آنچه تو انديشي (و رأي صواب) بر من پوشيده نيست،

«و ان الله تعالي لا يغلب علي أمره»

«و خداي تعالي در كار خود مغلوب نمي شود»

يعني جز آنچه اراده حق به آن تعلق گرفته نخواهد شد.

سپس فرمود: بخدا سوگند، مرا رها نكنند تا اين دل خون شده را از سينه ام بيرون آورند، و خون مرا بريزند. و چون چنين كردند خداوند كسي را بر ايشان مسلط سازد كه آنان را خوار و زبون كند تا بدانجا كه پست ترين فرقه ها شوند. [9] .

ابن قولويه رحمه الله از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه چون حسين بن علي عليهماالسلام از عقبه (گردنه) بطن بالا رفت به اصحاب خود فرمود:

«ما أراني الا مقتولا»

«خود را نمي بينم مگر كشته»

(يعني در اين سفر كشته مي شوم)، گفتند: چرا يا ابا عبدالله؟ فرمود: خوابي ديدم. گفتند: چه بود؟ فرمود: ديدم سگهائي مرا گاز مي گيرند، و سگي ابلق از همه بدتر بود. [10] .



پاورقي

[1] لهوف : 73.

[2] ارشاد: 75:2، مقتل خوارزمي: 228:1، الموسوعة : 343.

[3] منتهي الامال: 327:1.

[4] البته مرحوم مفيد همين روايت به اين صورت آورده است که عقبة بن سمعان گويد: چون از قصر بني مقاتل گذشتيم همانطور که آن حضرت بر روي اسب بود اندکي بخواب رفت، چون بيدار شد استرجاع فرمود. فرزندش علي‏اکبر عليه‏السلام علت آن را سؤال کرد، حضرت فرمود: سواري بر من نمودار شد و مي‏گفت: «القوم يسيرون و المنايا تسير اليهم»: «اين جمعيت در حرکتند و مرگ در تعقيب آنهاست». (ارشاد: 83:2).

[5] لهوف : 70، بحارالانوار: 367:44، مقتل خوارزمي: 226:1.

[6] اصول کافي: 328:1 باب أن مستقي العلم من بيت آل محمد عليهم‏السلام ح 2.

[7] ارشاد: 76:2، تاريخ طبري: 398:5، الموسوعة : 348.

[8] بحارالانوار: 89:45 ب 37 ح 28، مناقب ابن شهر آشوب: 85:4.

[9] ارشاد: 77:2، بحارالانوار: 375:44.

[10] کامل الزيارات : 75 ب 23 ح 14.