بازگشت

چند داستان در رابطه با زيارت حضرت سيدالشهداء


1- مرحوم علامه نوري از استاد خود، عالم بزرگوار ميرزا خليل تهراني، از - يكي از شاگردان استاد كل وحيد بهبهاني - فاضل معروف مولا محمد كاظم هزار جريبي، نقل مي كند:

روزي در مجلس درس استاد - در مسجد پايين پاي صحن مقدس كربلاي معلي - بودم مردي از زوار وارد شد و كيسه اي تقديم داشت و گفت: در اين كيسه زيور آلات زنانه است، در هر راهي كه صلاح مي دانيد مصرف كنيد.

استاد فرمود: قضيه چيست؟ گفت: داستان عجيبي دارم، من اهل فلان شهر هستم، براي تجارت به يكي از شهرهاي روسيه رفتم، در آنجا ثروت زيادي بدست آوردم. روزي چشمم به دختر زيبائي افتاد، بي درنگ عاشق وي شدم، پيش كسان او رفتم، و دختر را خواستگاري نمودم.

آنها گفتند: از هيچ جهت مانعي براي ازدواج شما با دختر نيست، تنها مانعي كه هست موضوع مذهب است، اگر نصراني شوي دختر را به شما تزويج مي كنيم.

با غصه بيرون آمدم و چند روز صبر كردم، اما عشق آن دختر روز بروز زياد مي شد، تا اينكه دست از تجارت كشيدم و چنان حواسم مختل شد كه مشرف به هلاكت شدم. لذا با خود گفتم: در ظاهر نصراني مي شوم.

روي اين فكر نصراني شده، با آن دختر ازدواج كردم. اما چندي كه گذشت و آتش شهوت فرونشست، از كار خود پشيمان شدم و خود را بسيار سرزنش كردم.

نه قادر بودم به وطن برگردم و نه مي توانستم خود را به نصرانيت راضي كنم، سينه ام تنگ شد، از دستورات اسلام چيزي به يادم نمانده بود. اما به لطف خدا به ياد بزرگ وسيله الهي سالار شهيدان امام حسين عليه السلام افتادم، و تنها راه خود را در گريستن بر مصائب آن حضرت ديدم.

اين فكر در من قوت گرفت و محبت زيادي به آن بزرگوار پيدا كردم. روزها در كنجي


مي نشستم و زانوي غم در بغل كرده، مصائب آن بزرگوار را به زبان مي آوردم و گريه و زاري مي كردم.

همسرم از ديدن اين حالت تعجب مي كرد و از سبب گريه ي من سؤال مي نمود، سرانجام به خدا توكل كرده به او گفتم كه من به مذهب اسلام باقي هستم، و گريه ي من براي حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام است.

همينكه اسم شريف آن حضرت را شنيد، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و تاريكيهاي كفر را بزدود و اسلام اختيار نمود، و با من در مصيبت هاي آن حضرت گريه مي كرد.

تا اينكه تصميم گرفتم اموال خود را برداشته و مخفيانه به كربلا مشرف شويم تا آشكارا اظهار اسلام كرده و در مجاورت قبر مقدس زندگي كنيم. متأسفانه همسرم مريض شد و از دنيا رحلت كرد.

نزديكان او جمع شدند و او را بطريق نصاري تجهيز كرده، با همه ي زيورهايش دفن نمودند.

حزن و اندوه من زياد شد و با خود گفتم: شب مي روم و جسد او را بيرون مي آورم و به كربلا برده و در آنجا دفن مي كنم.

چون شب شد قبر را شكافتم، ديدم جنازه ي مردي با شارب بلند و ريش تراشيده در آنجاست. متحير شدم و سبب آن را ندانستم. با خاطر پريشان به خانه رفتم و خوابيدم.

در عالم خواب ديدم كسي مي گويد: دل خوش دار كه همسرت را ملائكه به كربلا حمل كردند و در ميان صحن مقدس، طرف پايين پا، نزديك مناره ي كاشي دفن نمودند، و اين جسد فلان عشار است كه امروز او را در آنجا دفن كردند، او را بجاي همسر تو اينجا آورده اند.

من خوشحال عازم كربلا شدم و خداوند مرا موفق به زيارت آن حضرت نمود. از خدام صحن مقدس سؤال كردم در فلان روز پاي مناره چه كسي دفن كرديد؟ گفتند: فلان عشار.


قصه خود را براي آنها نقل كردم، پس قبر را شكافتند، چون داخل قبر شدم، ديدم عيالم بهمان طوريكه در شهر خودش او را به خاك سپرده بودند ميان قبر خوابيده، زيورهاي او را برداشتم و به شما تقديم مي كنم.

2- عالم بزرگوار شيخ حسن فريد گلپايگاني و مرحوم آية الله شيخ مرتضي حائري و ديگران از مرحوم آية الله شيخ عبدالكريم حائري يزدي - مؤسس حوزه ي علميه ي قم - نقل مي كنند كه فرمود: نزد مرحوم آية الله ميرزا محمد تقي شيرازي در بالاخانه درس خصوصي مي خوانديم، مرحوم آية الله سيد محمد فشاركي استاد ديگرم از پايين صداي دوست خود - يعني آية الله ميرزا محمد تقي - را شنيد، بالا آمد، و اين جريان موقعي بود كه اهالي سامرا به بيماري وبا مبتهلا شدند و همه روزه عده اي مي مردند.

آية الله فشاركي [1] به مرحوم ميرزا فرمود: آيا من را مجتهد و عادل مي دانيد؟ فرمود: آري، فرمود: اگر حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود؟ فرمود: آري.

فرمود: من حكم مي كنم كه شيعيان سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه به روح شريف نرجس خاتون - مادر حضرت حجت - عجل الله تعالي فرجه الشريف - نمايند، و او را نزد فرزندش حضرت بقيةالله عليه السلام شفيع نمايند، و من ضامن مي شوم كه هر كس اين عمل را انجام دهد مبتلا به بيماري وبا نشود.

اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند، و همه عمل كردند و از فردا تلف شدن شيعه متوقف شد و كسي از آنها نمرد جز يك پاره دوز كه معلوم نشد او زيارت را مي خوانده يا نه، و به مرض وبا مرده يا به جهت ديگري.

و همه روزه عده اي از سني ها مي مردند و به قدري مطلب روشن بود كه از خجالت


مردگان خود را شب دفن مي كردند، و به حرم عسكريين عليهماالسلام مي آمدند و مي گفتند:

«انا نسلم عليك مثل ما تسلم عليك الشيعة».

بنا به نقل ديگر: برخي از آنها از آشنايان شيعه مي پرسيدند: چه عملي انجام داده ايد كه كسي از شما تلف نمي شود؟ گفتند: زيارت عاشورا مي خوانيم. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گرديد. [2] .

نگارنده گويد: به تجربه رسيده است كه هر كس زيارت عاشورا را اينگونه عمل نمايد به مقصود و حاجت خود مي رسد، و عده زيادي از دوستان با انجام آن به مطلوب خود نائل شده اند.

3- فقيه زاهد عادل مرحوم شيخ جواد بن شيخ مشكور عرب - كه از اجله ي علماء نجف اشرف و مرجع تقليد جمعي از شيعيان عراق و از ائمه جماعت صحن مطهر بود - در شب 26 صفر سال 1336 هجري در خواب حضرت عزرائيل را مي بيند، پس از سلام از او مي پرسد: از كجا مي آيي؟ مي فرمايد: از شيراز و روح ميرزا ابراهيم محلاتي را قبض كردم.

شيخ مي پرسد: روح او در برزخ در چه حاليست؟

مي فرمايد: در بهترين حالات و در بهترين باغهاي عالم برزخ، و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مي برند.

گفتم: براي چه عملي به چنين مقامي رسيده است؟ آيا براي مقام علمي و تدريس و تربيت شاگرد؟ فرمود: نه.

گفتم: آيا براي نماز جماعت و رساندن احكام به مردم؟ فرمود: نه.

گفتم: پس براي چه؟ فرمود: براي خواندن زيارت عاشورا (مرحوم ميرزا محلاتي سي سال آخر عمرش زيارت عاشورا را ترك نكرد، و هر روز كه به سبب بيماري يا امر ديگري


نمي توانست بخواند نائب مي گرفت).

شيخ مرحوم روز بعد به منزل آيةالله ميرزا محمد تقي شيرازي مي رود و خواب را براي ايشان نقل مي كند.

مرحوم ميرزا محمد تقي گريه مي كند. از ايشان سبب گريه را مي پرسند، مي فرمايد: ميرزا محلاتي از دنيا رفت، او استوانه فقه بود.

به ايشان گفتند: شيخ خوابي ديده، و واقعيت آن معلوم نيست. ميرزا مي فرمايد: بلي خواب است، اما خواب شيخ مشكور، نه فرد عادي.

فرداي آن روز تلگراف فوت ميرزاي محلاتي از شيراز به نجف اشرف مي رسد و صحت خواب شيخ مرحوم آشكار مي گردد.

اين داستان را جمعي از فضلاي نجف اشرف از مرحوم آيةالله سيد عبدالهادي شيرازي (كه در منزل مرحوم ميرزا محمد تقي هنگام ورود شيخ مرحوم و نقل رؤياي خود حاضر بوده اند) نقل كرده اند. و نيز دانشمند گرامي جناب حاج صدرالدين محلاتي فرزند زاده ي آن مرحوم، از شيخ مذكور اين داستان را شنيده اند. [3] .

5، 4 - داستان زن استاد اشرف آهنگر و داستان سيد رشتي كه معروف است، و مرحوم محدث قمي قدس سره در «مفاتيح الجنان» در باب زيارت عاشورا و زيارت جامعه نقل كرده اند.

6- مرحوم علامه نوري از عالم بزرگوار و متقي و معدن علم و فضل، شيخ المشايخ شيخ جواد از پدر بزرگوارش عالم متقي شيخ حسين نجفي نقل مي كند: مردي نصراني در بصره تجارت داشت، سود بسيار از بازرگاني بدست آورد، بطوريكه بصره را براي سكونت و تجارت خود مناسب نديد. همكاران و دوستانش براي او نوشتند به بغداد بيا، بصره براي تو سزاوار نيست. ناگزير اموال خود را گرد آورده، به سوي بغداد حركت كرد تا بتواند به كسب خود ادامه دهد.


در راه دزدان به وي حمله كردند و اموالش را چپاول نمودند. تاجر بينوا با دست خالي و پاي پياده خود را به ايلي از باديه نشينها رسانيده و به عنوان مهمان بر آنها وارد شد. كم كم با اهل قبيه مأنوس گرديد، و در تغيير مكان با آنها همراه، و در كار و شغل زراعت با آنها همكاري مي نمود.

پس از مدتي با خود گفت: گويا من بر اين مردم تحميل شده ام. لذا روزي با جوانان و رفقا و انديشه خود را به ميان گذاشت. به او گفتند: مطمئن باش تو برما تحميل نشده اي، زيرا بودجه روزانه معيني براي خوردن و آشاميدن ميهمانان منظور است، و با بود و نبود تو تغييري در آن داده نمي شود، آسوده باش.

تا اينكه عده اي از آنها قصد زيارت ائمه عليهم السلام كردند و جهت توشه ي راه گندم و خرما تهيه كردند، اين نصراني هم شوق زيارت پيدا كرد و گفت: از تنهائي در اينجا خسته مي شوم، اگر مانعي ندارد مرا هم با خود ببريد تا كمكي براي شما باشم.

لذا آن نصراني را هم با خود بردند. از توشه آنها مي خورد و مواظب اثاث آنها بود، تا به نجف اشرف وارد شدند، زيارت كرده سپس عازم كربلا شدند.

ايام عاشورا بود، چون داخل كربلا شدند، همه كربلا پر از ماتم و شور و نوحه و گريه بود. كنار صحن منزل كردند و اثاثيه خود را پيش نصراني گذاشتند و به او گفتند: همين جا بمان تا فردا بعد از ظهر ما نزد تو مي آئيم.

شب عاشورا بود، نصراني در آنجا ماند. چون مقداري از شب گذشت، سه بزرگوار ديد كه از حرم خارج شدند، يكي از آنها به ديگري فرمود: نام زائراني را كه در اين شهر آمده اند در دفتر مخصوص ثبت كن.

دو نفر جدا شدند و رفتند، مدتي گذشت برگشتند و صورت اسامي را تقديم نمودند. آقا نگاهي به دفتر كرد و فرمود: هنوز از افراد زائر باقي مانده است.

دوباره رفتند و برگشتند و گفتند: كسي باقي نمانده است. آقا فرمود: باز هم صورت كمبود دارد، آن را كامل كنيد.


براي سومين بار به همه جا مراجعه كردند، برگشتند و گفتند: هيچكس باقي نمانده است مگر اين مرد نصراني.

فرمود: چرا اسم او را ننوشته ايد.

«أليس قد حل بساحتنا».

«آيا او در حريم ما وارد نشده است؟».

پس آن نصراني از خواب كفر بيدار شد و نور ايمان در دلش تابيد، و خداوند عوض اموال دنيوي نعمتهاي اخروي به او لطف فرمود.

مرحوم نوري بعد از اين داستان، سرگذشت ديگري نظير همين نقل كرده است. [4] .

7- و نيز از فاضل صالح شيخ حسن مازندراني نقل مي كند كه در مجلس بحث شيخ الفقهاء صاحب جواهر بودم كه ايشان فرمود: ديشب در خواب ديدم مجلس بزرگي برپاست و در آن مجلس بسياري از علماء حاضرند و دربانها ايستاده اند. من اجازه خواستم و داخل شدم، ديدم همه ي علماء گذشته تشريف دارند، و در صدر مجلس علامه مجلسي نشسته است.

از اينكه ايشان بر همه مقدم بودند تعجب كردم، علت آن را از نگهبانان پرسيدم، گفتند: علامه مجلسي نزد ائمه عليهم السلام به «باب الأئمه» معروف است، و اين مقام و منزلت را به خاطر اينكه چاوشي براي زوار مرسوم نموده به او داده اند.

مرحوم نوري مي فرمايد: با رايج شدن چاوش، مردم به زيارت ائمه عليهم السلام تشويق ترغيب مي شوند. و ممكن است مراد تأليفات آن بزرگوار باشد كه موجب نشر احاديث و آثار اهل بيت عليهم السلام شد و مردم به سوي خاندان عصمت راه يافتند. [5] .

8- مرحوم شيخ علي اكبر سعيدي كه ازبزرگان يزد بود نقل مي كرد: يك دختر زرتشي اسلام آورد، و با مرحوم حاج ابوالقاسم بلور فروش ازدواج كرد، حدود بيست سال


گذشت، بچه دار نمي شد به او پيشنهاد شد زيارت عاشورا بخواند، اين زن مسلمان شده چهل روز زيارت عاشورا را با صد لعن و سلام و دعاي علقمه خواند، خداوند به او اولاد پسري عنايت كرد.

9- مرحوم آيةالله شيخ علي اكبر نهاوندي نقل مي كند كه سيد جليل سيد احمد اصفهاني معروف به خوشنويس، برايم نوشت كه در روز جمعه در مسجد سهله در حجره ي نشسته بودم، ناگاه سيد بزرگوار و معممي بر من داخل شد، به آنچه در زاويه ي حجره - يك فرش و تعدادي كتاب و ظرف - بود نظر كرد و فرمود: براي حاجت دنيا تو را كفايت مي كند، تو هر روز صبح به نيابت امام زمان - عجل الله تعالي فرجه الشريف - زيارت عاشورا مي خواني، بقدر كفايت معيشت هر ماهت را از من بگير كه اصلا محتاج به احدي نباشي، و قدري پول به من داد و گفت: اين كفايت يك ماه تو را مي نمايد و رو به در مسجد رفت.

و من به زمين چسبيده بودم و زبانم بند آمده بودم و هر چه خواستم سخن بگويم و يا برخيزم نتوانستم، تا آن سيد خارج شد، همينكه بيرون رفت گويا قيودي از آهن كه بر من بود باز شد، پس برخاستم از مسجد خارج شدم، آنچه جستجو كردم اثري از آن آقا نديدم [6] .

10- از سليمان اعمش نقل شده كه گفت: همسايه اي داشتم كه با او رفت و آمد مي كردم. شب جمعه اي پيش او رفتم و درباره ي زيارت امام حسين عليه السلام سؤال كردم، آن شخص گفت: بدعت است و هر بدعتي گمراهي و هر گمراهي در آتش است.

سليمان گويد: با غيض و غضب از كنار او برخاستم و با خود گفتم: سحر پيش او مي روم و برخي از فضائل حضرت حسين عليه السلام را براي او نقل مي كنم، اگر بر عناد خود اصرار ورزيد، او را مي كشم.

هنگام سحر سراغ او رفتم، درب خانه اش را كوبيدم و او را با نام صدا زدم، همسرش گفت: شوهرم به زيارت امام حسين عليه السلام رفته است.


سليمان گويد: دنبال او به زيارت آن حضرت رفتم، چون داخل حرم شدم او را در سجده ديدم كه گريه مي كند، و مشغول توبه و استغفار است. بعد از مدتي طولاني سر از سجده برداشت. به او گفتم: تو ديشب منكر زيارت امام حسين عليه السلام بودي و آن را بدعت مي دانستي، اكنون به زيارت آمده اي؟!

در جواب گفت: اي سليمان، مرا ملامت نكن. من تا ديشب ائمه را قبول نداشتم، اما خوابي ديدم كه مرا به وحشت انداخت:

مردي جليل القدر را - با قامتي متوسط كه از بزرگي جلالت و جمال و كمال قادر بر توصيف او نيستم - ديدم كه گروهي اطراف او بودند، و در كنارش بزرگواري بود كه تاجي برسر داشت.

از يكي از خدام پرسيدم: اينها چه كساني هستند؟ گفت: اين محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم، و آن ديگري علي مرتضي عليه السلام - وصي او - است، با دقت نگاه كردم ناقه اي از نور - كه بين زمين و آسمان در حركت بود - ديدم كه بر او هودجي از نور بود و در آن دو زن نشسته بودند.

گفتم: اين ناقه از كيست؟ گفت: از خديجه كبري و فاطمه زهرا عليهاالسلام است. گفتم: اين جوان كيست؟ گفت: حسن بن علي صلي الله عليه و آله و سلم است.گفتم: به كجا مي روند؟ گفت: به زيارت سيدالشهدا حسين بن علي عليه السلام كه در كربلا مظلوم شهيد شده است. آنگاه خواستم به جانب هودجي كه حضرت فاطمه در آن بود، بروم، ديدم رقعه هائي از آسمان فرومي ريزد.

پرسيدم: اين رقعه ها چيست؟ گفت: در اين رقعه ها نوشته:

«أمان من الله لزوار الحسين عليه السلام ليلة الجمعة».

«امان است از جانب خداوند براي زائرين امام حسين عليه السلام در شب جمعه».

من هم از آن رقعه ها درخواست كردم، گفت: تو مي گوئي زيارت بدعت است، به تو داده نمي شود، تا معتقد به فضل و شرف آن بزرگوار باشي و به زيارت او بروي. (ناگاه هاتفي ندا كرد: آگاه باشيد كه ما و شيعيان ما در درجه عاليه اي از بهشت هستيم).


پس با ترس و وحشت بيدار شدم و در همان ساعت اراده ي زيارت سيد خودم امام حسين عليه السلام نمودم و اكنون به سوي پروردگار توبه مي كنم.

سوگند بخدا اي سليمان، تا زنده ام زيارت آن حضرت را ترك نخواهم كرد. [7] .

11- در داستان تشرف حاج علي بغدادي چنين آمده:... سيدنا، براي من مسأله اي است. فرمودند: بپرس، گفتم: تعزيه خوانهاي حضرت حسين عليه السلام مي خوانند كه سليمان اعمش نزد شخصي آمد و از زيارت سيدالشهداء عليه السلام پرسيد، گفت: بدعت است، پس در خواب هودجي را ميان آسمان و زمين ديد. سؤال كرد كه در آن هودج كيست؟ به او گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خديجه كبري عليهاالسلام.

پرسيد: به كجا مي روند؟ گفتند: به زيارت امام حسين عليه السلام در امشب كه شب جمعه است، و رقعه هائي را ديد كه از هودج مي ريزد و در آن نوشته بود:

«أمان من النار لزوار الحسين عليه السلام في ليلة الجمعة، أمان من النار يوم القيامة»

اين حديث صحيح است؟ فرمودند: آري راست و تمام است.

گفتم: سيدنا، صحيح است كه مي گويند: هر كس زيارت كند حسين عليه السلام را در شب جمعه، براي او امان است؟ فرمودند: آري والله، و اشك از چشمان مباركش جاري شد و گريست. [8] .

12- مرحوم آخوند ملا عبدالحميد قزويني گويد: در طول مدت مجاورتم زيارت مخصوصه حسينيه را مداومت نموده ام. مگر آن ايام كه تصميم گرفتم چهل شب در


مسجد سهله بيتوته كنم، همه ي آنها را پياده و غالبا از بيراهه مي رفتم، و معمولا در ايوان اطاقهاي صحن مطهر و يا در خود صحن يا توابع آن منزل مي نمودم، چون بضاعتي نداشتم قادر بر پرداخت كرايه منزل نبودم.

اتفاقا روزي به اراده ي كربلا بيرون رفتم، چون به بلندي وادي السلام رسيدم، جمعي از اعيان را ديدم كه براي مشايعت آقازاده اي بيرون آمده اند، پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند، و دعاي سفر در گوش او خواندند و قدري با او همراه شدند، و او با نوكر و لوازم سفر روانه گرديد.

چون اين را ديدم و ذلت خود را مشاهده كردم، ملول و خجل شدم، و تصميم گرفتم ديگر اينگونه با ذلت و خواري به زيارت نروم، چون برگشتم بر همان اراده بودم. تا آنكه وقت زيارت مخصوصه رسيد، چند نفر از طلاب از من خواستند با آنها به زيارت بروم، من قبول نكردم و گفتم: كرايه مسافرخانه ندارم و پياده هم نمي روم.

گفتند: تو هميشه پياده مي رفتي! گفتم: ديگر نمي روم. گفتند: اين دفعه كه ما اراده ي پياده رفتن داريم بيا كه ما از راه باز نمانيم، بعد خود ميداني.

بعد از اصرار، توشه راه خريدند و روانه شديم.

فرداي آن روز، روز زيارت بود. صبح بيرون رفتيم تا ظهر در كاروانسراي بخوابيم و شب به كربلا برسيم. كاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم و كسي نبود، بعلاوه در آنجا خوف دزد هم بود.

پس از صرف غذا خوابيديم. من از همراهان زودتر بيدار شدم. و آفتابه برداشته براي وضو رفتم. در اثناي وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصي را ديدم در لباس اعراب، پياده از در كاروانسرا داخل گرديد، و با سرعت به نزد من آمد. گمان كردم دزد است، لكن نترسيدم چون چيزي با خود نداشتم.

نزديك آمد و متوجه من شد و گفت: ملا عبدالحميد قزويني تو هستي؟ چون بدون سابقه ي آشنائي نام مرا برد تعجب كردم گفتم: آري منم، گفت: توئي كه گفتي من با اين


ذلت و خواري ديگر به كربلا نمي روم؟ گفتم: آري، گفت: اينك آماده شو كه مولاي تو حضرت ابوالفضل و آقاي تو حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام به استقبال تو آمده اند، كه قدر خود را بداني و به زرق و برق بي اعتبار دنيا افسرده و مهموم نگردي.

چون اين سخن را شنيدم مات و مبهوت شدم كه او چه مي گويد. ناگاه دو نفر سوار با شمايل آن بزرگوار كه شنيده و در كتب اخبار و مقتل خوانده بودم ديدم، با آلات و اسلحه حرب، حضرت ابوالفضل عليه السلام در جلو و علي اكبر عليه السلام از پشت سر، از در كاروانسرا داخل صحن گرديدند. چون اين واقعه را ديدم، بي اختيار خود را از بالاي صفه پايين انداختم، دويدم و خود را به پاي اسبهاي ايشان انداخته بوسيدم، و به دور اسبهاي ايشان گرديدم، و زانو و ركاب و پايشان را مي بوسيدم.

با خود گفتم: خوبست رفقا را هم بيدار كنم تا به خدمت آن دو فرزند حيدر كرار عليه السلام برسند، پس با سرعت به نزد ايشان رفتم و يكي را با دست حركت دادم و گفتم: ملا محمد جعفر برخيز كه حضرت عباس و علي اكبر عليهماالسلام به استقبال آمده اند. بيا به خدمت ايشان شرفياب شو.

ملا محمد جعفر چون اين سخن را شنيد گفت: آخوند چه مي گوئي؟ شوخي مي كني! گفتم: نه والله راست مي گويم. بيا ببين هر دو تشريف دارند.

چون اين حالت و اصرار را از من ديد دانست كه چيزي هست، برخاست، چون رفتيم كسي را نديديم، و از در كاروانسرا هم بيرون رفته، اطراف صحرا را كه هموار بود و تا مسافت بسيار دور ديده مي شد مشاهده كرديم، اثر يا غباري از آن پياده و دو سواره نديديم. پس متأسف و متحير برگشتيم.

از عزم و ارده ي سابق نادم شدم و توبه كردم و تصميم گرفتم كه هرگز زيارت آن مظلوم را ترك نكنم، اگر چه از نظر ظاهر بر وجه ذلت و زحمت باشد. [9] .

13- استاد بزرگوار - دام ظله الوارف - نقل مي فرمود: در نجف اشرف منزل آقاي سيد


حسين شاهرودي رحمه الله بودم، ايشان فرمود:

با مرحوم شيخ علي زاهد قدس سره [10] پياده از مسجد سهله برمي گشتيم، عربي بما برخورد كرد، و از شيخ علي زاهد پرسيد: شيخنا، آيا صحيح است كسي كه چهل شب به مسجد سهله بيايد خدمت حضرت مهدي - ارواحنا فداه - مي رسد؟ ايشان فرمود: شكي در آن نيست. پرسيد: آيا شما به خدمت حضرت رسيده ايد؟

فرمود: من چهل شب موفق به آمدن مسجد نشدم.

عرض كرد: چرا؟فرمود: چون بعضي از شبها مصادف با شب زيارتي حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام مي شد و به كربلا مي رفتم و عمل مسجد ترك مي شد.

گفت: براي اتمام چهل شب، زيارت امام حسين عليه السلام را ترك مي كرديد، كربلا كه جائي نمي رفت. شيخ علي زاهد فرمود: برايت قضيه اي را نقل كنم تا ببيني حق دارم زيارت امام حسين عليه السلام را ترك نكنم.

فرمود: شخصي متدين و محترمي ساكن نجف اشرف بود، در اواخر همه ي املاك خود را فروخت و كربلا را مسكن گزيد.

به او گفتند: همه دوست دارند در نجف اشرف بميرند، تو به كربلا آمدي! گفت: دستگاه اميرالمؤمنين عليه السلام فقط مرد قبول مي كند، (يعني افراد صالح و پاك كه علاقه به دنيا ندارند و آلوده به گناه نيستند در بارگاه علي عليه السلام راه دارند.) ولي در دستگاه امام حسين عليه السلام همه را قبول مي كنند؛ متقي و فاسق حتي يهود و نصاري هم در اين باب اوسع الهي راه دارند.

خلاصه آن مرد در كربلا فوت كرد و در همانجا مدفون شد. در شب دفن او عده اي او را بخواب ديدند كه نقل كرده بود:

چون مرا در قبر گذاشتند، نكيرين براي سؤال آمدند، بعد اعمال من را يكي به ديگري


عرضه مي كرد.

از نمازهاي من شروع كردند، ملك به آنها اشكال كرد و نپذيرفت و مي فهميدم كه راست مي گويند و براي خدا نبوده است. چون نماز من رد شد مأيوس شدم. بعد به همين صورت تمام اعمال مرا خدشه دار كردند و پذيرفته نشد، تا رسيد به اعمالي كه مربوط به امام حسين عليه السلام بود.

گفت: به زيارت كربلا رفته، بدون حرفي قبول كردند. در مجلس روضه شركت كرده، قبول كردند. در فلان مجلس خدمتي به عزاداران كرده، قبول كردند و همينطور...

من در قبر عصباني شدم و گفتم: اي ملك خدا، اين اعمال هم براي من است، چطور از بقيه چيزي قبول نشد و در اينها چيزي رد نشد!

به من گفتند: «خاموش باش كه ما در دستگاه امام حسين عليه السلام وظيفه تحقيق نداريم، مأمور به ظاهريم».

شيخ علي زاهد بعد فرمود: حالا من حق دارم زيارت امام حسين عليه السلام را ترك نكنم؟ آن عرب گفت: بلي حق با شماست.

14- آقاي دكتر محمد هادي اميني فرزند برومند آية الله علامه اميني قدس سره مؤلف كتاب ارزشمند «الغدير» مي نويسد:

پس از گذشت چهار سال از فوت پدر بزرگوارم يعني در سال 1394 ه.ق، پيش از اذان صبح جمعه، وي را در خواب ديدم، در حالي كه شاداب و خرسند بود، جلو رفته و پس از سلام و دست بوسي، عرض كردم: پدر جان، در آنجا چه عملي باعث سعادت و نجات شما گرديد؟

گفتند: چه مي گوئي؟ مجددا عرض كردم: آقاجان، در آنجا كه اقامت داريد، كدام عمل موجب نجات شما شد؛ كتاب الغدير، يا ساير تأليفات، يا تأسيس كتابخانه يا...؟

پاسخ دادند: نمي دانم چه مي گوئي، قدري واضح تر و روشن تر بگو.

گفتم: آقا جان، شما اكنون از ميان ما رخت بربسته ايد، و به جهات ديگر منتقل


شده ايد، در آنجا كه هستيد، از ميان صدها خدمات و كارهاي بزرگ علمي و ديني و مذهبي، كدامين عمل باعث نجات شما گرديد؟

مرحوم علامه اميني درنگ و تأملي نمودند و سپس فرمودند: فقط زيارت أبي عبدالله الحسين عليه السلام.

عرض كردم: شما مي دانيد اكنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است، و راه كربلا بسته، چه كنيم؟

فرمودند: در مجالس و محافلي كه جهت عزاداري امام حسين عليه السلام بر پا مي شود شركت كن، ثواب زيارت امام حسين عليه السلام به تو مي دهند.

سپس فرمودند: پسر جان در گذشته بارها به تو يادآور شدم، و اكنون نيز به تو توصيه مي كنم، كه زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترك و فراموش مكن، مرتبا زيارت عاشورا بخوان و بر خودت وظيفه بدان، اين زيارت داراي آثار و بركات و فوائد بسياري است، كه موجب نجات و سعادتمندي در دنيا و آخرت تو مي باشد... و اميد دعا دارم.

فرزند مرحوم آيةالله اميني مي نويسد: علامه اميني با كثرت مشاغل و تأليف و مطالعه و تنظيم و رسيدگي به ساختمان كتابخانه كه داشتند، مواظبت كامل به خواندن زيارت عاشورا داشته و به آن سفارش مي نمودند. [11] .

15- آيةالله حاج مرتضي موحد ابطحي مي گويد: در داستان تنباكو بعد از آنكه فعاليت و كوشش علماء ايران به جائي نرسيد نامه اي نوشتند، و به حاج آقا منير بروجردي دادند، تا به سامرا برود، و به محضر آية الله العظمي ميرزا محمد حسن شيرازي برساند.

چون حاج آقا منير وارد سامرا مي شود، حاج فتحعلي سلطان آبادي - استاد ميرزا حسن نوري و صاحب كتاب «الكلمة الطيبة في الانفاق» - به ديدن او مي رود، حاج آقا منير چاي تعارف مي كند، ايشان مي فرمايند: نه گرسنه ام كه سير شوم و نه تشنه ام كه سيراب شوم، سپس به ايشان مي فرمايد:


مي دانم براي چه به سامراء آمده ايد، و شروع مي كند نامه اي كه براي ميرزا نوشته اند از حفظ خواندن...

بعد حاج آقا منير از حاج ملا فتحعلي درخواست دستور مي كند، ايشان مي فرمايند: سه عمل را ترك نكن:

اول - نماز اول ماه.

دوم - نماز ليلة الدفن، هر وقت اطلاع پيدا كردي كسي مرده است، برايش نماز ليلة الدفن بخوانيد.

سوم - زيارت عاشورا را مداومت كنيد.

مرحوم حاج آقا منير چنان مداومت به زيارت عاشورا پيدا كرد، كه در دهه ي عاشورا براي هر يك از شهداي كربلا يك زيارت عاشورا مي خواند، و در مجلس و محافل دائما مشغول بود، و اگر در مجلسي به سجده زيارت مي رسيد، همانجا سجده و نماز زيارت را بجا مي آورد.

آقاي حاج ميرزا محمد باقر - داماد ايشان - گويد: مرحوم حاج آقا منير در حال سكرات موت هم مشغول زيارت عاشورا بود، گاهي در وسط زيارت حالت سكرات، موجب قطع زيارت مي شد، وقتي به حال طبيعي مي آمد باز مشغول مي شد، تا آنكه در حال زيارت دعوت حق را اجابت كرد. [12] .



پاورقي

[1] مرحوم آية الله دستغيب در داستانهاي شگفت نقل مي‏فرمايند که مرحوم ميرزا به مرحوم فشارکي فرمود.

[2] مجموعه‏ي يادداشتهاي آيةالله شيخ مرتضي حائري : 27، داستنهاي شگفت : 494 داستان 148 و چاپ جامعه‏ي مدرسين : 271 داستان 143، الکلام يجر الکلام: 54:1، سر دلبران : 88، زيارت عاشورا و آثار شگفت آن : 15.

[3] داستانهاي شگفت چاپ اول : 369 داستان 114 و چاپ جامعه‏ي مدرسين : 196 داستان 110.

[4] دارالسلام: 144:2.

[5] دارالسلام: 244:2.

[6] عبقري الحسان: 113:1.

[7] دار السلام: 245:1، نجم الثاقب : 277 بنقل از مزار ابن المشهدي و منتخب طريحي، بحارالانوار، ج 58:101 به نقل از مزار کبير.

[8] مفاتيح الجنان، نجم الثاقب : 247 که مرحوم نوري بدون واسطه از خود حاج علي بغدادي نقل مي‏کند.

مرحوم آية الله اراکي در نماز جمعه قم نقل نمود از استادش مرحوم آية الله شيخ عبدالکريم حائري مؤسس حوزه قم که ايشان با سه واسطه‏ي معتبر از حاج علي بغدادي نقل مي‏کردند.

[9] دارالسلام عراقي : 448 خلاصه‏اي از واقعه هفتم.

[10] ايشان از بزرگان نجف بودند، که در زهد و تقوي سرآمد ديگران و عدالت وي پيش همگان محرز بود.

[11] زيارت عاشورا و آثار شگفت : 51، داستان 24.

[12] زيارت عاشورا و آثار شگفت آن : 53، داستان 25.