بازگشت

چند داستان در رابطه با گريه بر آن بزرگوار


1- از سيد علي حسيني نقل شده كه گفت: در مشهد مقدس روز عاشورا يكي از رفقا براي ما كتاب مقتل مي خواند، به اين حديث رسيد كه حضرت باقر عليه السلام فرمودند:

«هر كس در مصيبت حسين عليه السلام اشك چشمش روان شود اگر چه به قدر بال مگسي باشد، خداوند گناهان او را بيامرزد اگر چه به قدر كف دريا باشد.»

شخصي در مجلس بود انكار اين حديث كرد و گفت: اين را عقل نمي پذيرد، و بحث درگرفت، و بعد از آن متفرق شديم.

همان شب در خواب ديد كه قيامت برپا شده و مردم در زميني هموار برانگيخته شده اند،.. گرما شدت يافت و تشنگي غالب گشت، هر طرف به طلب آب رفت نيافت، تا


اينكه حوض بسيار بزرگ و پر آبي را ديد كه آب آن از برف سردتر است. و در كنار آن دو مرد و يك زن سياهپوش محزون ايستاده اند.

پرسيد: ايشان كيستند؟ گفتند: حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام.

گفت: چرا اينها سياه پوشيده اند و محزون هستند؟ گفتند: مگر امروز عاشورا نيست؟! اينها به همين خاطر محزون هستند.

گويد: نزديك حضرت فاطمه عليهاالسلام رفتم و درخواست آب نمودم. آن حضرت نظر تندي به من كردند و فرمودند: تو منكر فضل گريه بر نور چشم من حسين هستي؟ كه او را از روي ظلم و دشمني كشتند! خدا لعنت كند كشنده، و ستم كننده بر او، و كسي را كه مانع او شد از آشاميدن آب.

پس از خواب بيدار شدم و از گفته ي خود پشيمان گشتم و به سوي خدا توبه نمودم. [1] .

2- مرحوم نوري از استاد بزرگوار خود عالم جليل القدر علامه شيخ عبدالحسين تهراني نقل مي كند كه چون ميرزا نبي خان از دنيا رفت - و او از خواص محمدشاه قاجار بود و از كساني بود كه هر گناهي را مرتكب مي شد و در تظاهر به فسق و فجور ضرب المثل بود - در خواب ديدم كه در باغهاي سرسبز و عمارتهاي عالي كه گويا در بهشت است تفريح مي كنم، و با من كسي بود كه صاحب خانه ها و قصرها را مي شناخت.

بجائي رسيديم، گفت: اينجا براي ميرزا نبي خان است و اگر دوست داري او را ببيني در آنجا نشسته است، و او را نشان داد.

متوجه او شدم ديدم تنها در تالاري نشسته است، چون مرا ديد اشاره كرد كه بيا بالا، من نزد او رفتم، ايستاد به من سلام كرد و مرا در صدر مجلس نشانيد، و خود همانند زمان حياتش نشست.

من از حال و مكانش در فكر بودم، او از صورت من دريافت و گفت: اي شيخ، گويا تعجب مي كني از جايگاه من در اينجا، با اعمال بدم در دنيا كه آتش جهنم را مي طلبيد!


گفتم: آري.

گفت: من در طالقان معدن نمكي داشتم كه هر سال اجاره ي آن را به نجف مي فرستادم تا صرف اقامه ي عزداري حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام شود، و اين مكان عوض آن عمل به من داده شده است.

با تعجب از خواب بيدار شدم و فردا در مجلس درسم خواب را بيان كردم.

يكي از فرزندان عال فاضل مولا مطيع طالقاني گفت: خوابت درست است. او در طالقان معدن نمك داشت كه هر ساله نزديك به صد تومان (به پول آن روز) اجراه اش بود، آن را به نجف مي فرستاد و با نظارت پدرم صرف عزاداري حضرت سيدالشهداء عليه السلام مي شد.

استاد فرمودند: قبلا خبر نداشتم كه او در طالقان معدن دارد و درآمدش را خرج عزاداري مي كند. [2] .

3- مرحوم فاضل دربندي در «اسرار الشهادة» مي نويسد: شخصيتي از طائفه ي هندو ملقب به افتخار الدوله - كه قبلا در دولت هند منصب مستوفي الممالكي داشته - هر سال در ماه محرم مال زيادي در اقامه ي عزاي حضرت حسين عليه السلام بذل مي كرد، در يكي از سالها دو برابر سالهاي قبل عطا نمود، به مرض شديدي مبتلا گرديد بطوريكه به حالت احتضار و اغماء افتاد.

ناگاه صحت و سلامت براي او حاصل گرديد و از جاي برخاست و مسلمان شد.

از او سببش را پرسيدند گفت: حضرت سيدالشهداء عليه السلام را ديدم كه فرمودند:

«قم قد عافاك الله تعالي ببركة اقامتك تعزيتي».

«برخيز كه خداوند بخاطر برپا داشتن عزاي من تو را عافيت بخشيد».

وي درآموختن احكام الهي كوشش مي كرد و با خانواده ي خود كه آنهانيز مسلمان شده


بودند، از هند به كربلا هجرت كرد، و اموال قيمتي خود را به آستان حسيني هديه نمود، و اكنون از أعبد و أزهد مردم آنجا مي باشد. [3] .

4- محتشم پسري داشت كه از دنيا رفت، چند بيت شعر در رثاي وي گفت. شبي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه به او فرمودند:

«تو براي فرزند خود مرثيه مي گوئي ولي براي فرزند من مرثيه نمي گوئي!»

گويد: بيدار شدم ولي چون در اين رشته كار نكرده بودم، ندانستم چگونه مرثيه آن حضرت را شروع نمايم.

شب ديگر در خواب آن حضرت فرمود: «چرا در مصيبت فرزندم مرثيه نگفتي؟»

عرض كردم: چون تاكنون در اين وادي قدم نزده ام.

فرمودند: بگو: «باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است».

بيدار شدم، همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه مي بايست سرودم، تا به اين مصرع رسيدم: «هست از ملال گرچه بري ذات ذوالجلال» در اينجا ماندم كه چگونه اين مصراع را به آخر برسانم كه به مقام خداوند جسارتي نكرده باشم.

شب حضرت ولي عصر - اروحنا فداه - را در خواب ديدم فرمودند: چرا مرثيه خود را به اتمام نمي رساني؟ عرض كردم: در اين مصرع مانده ام.

فرمود: بگو: «او در دل است و هيچ دلي نيست بي ملال»

بيدار شدم، اين مصرع را ضميمه آن نموده و بيت را به آخر رساندم. [4] .

5- نقل شده كه مقبل (شاعر اصفهاني) در جواني در نهايت ظرافت و لطافت بود، در ايام محرم به جمعي رسيد كه به سينه زني در عزاي سيدالشهداء عليه السلام مشغول بودند، از روي مسخره چيزي خواند كه عزاداران ناراحت شدند.


پس از چندي به مرض جذام مبتلا شد، بطوريكه مردم از او متنفر شده و در آتشخانه ي حمام قرار گرفت.

سال ديگر روزي در كنار خرابه با دلي شكسته نشسته بود، جمعي از سينه زنان مي خواندند:



چه كربلاست امروز

چه پر بلاست امروز



سر حسين مظلوم

از تن جداست امروز



آتش در نهاد مقبل افتاد و به نظر حسرت به ايشان نگريست و گفت:



روز عزاست امروز

جان در بلاست امروز



فغان و شور محشر

در كربلاست امروز



همان شب پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد، وي را نوازش كرده، از تقصيرش گذشتند. گويند نام او «محمد شيخنا» بود و آن جناب او را «مقبل» لقب دادند.

لذا شروع به سرودن قضاياي سيدالشهداء عليه السلام نمود.

گويد: چون واقعه ي شهادت را تمام نمودم شب جمعه بود، چندان خواندم و گريستم تا آنكه در بستر بخواب رفتم، در عالم خواب خود را در حرم منور فرزند علي عليهماالسلام ديدم كه منبري گذارده، و جناب پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم تشريف داشتند و در آن اثناء محتشم را حاضر كردند.

پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: امشب شب جمعه است بر منبر برو و در مصيبت فرزندم چيزي بخوان. محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت، خواست در پله اول بنشيند حضرت فرمود: بالا برو، چون به پله دوم رفت، فرمود: بالا برو. و همچنين تا بر پله ي آخر منبر نشست و خواند:



بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد

شور و نشور واهمه در كمان فتاد






هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد



هر جا كه بود آهوئي از دشت پاكشيد

هر جا كه بود طائري از آشيان فتاد



شد وحشتي كه شور قيامت زياد رفت

چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد



ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد



بي اختيار نعره ي هذا حسين از او

سر زد چنانكه آتش او در جهان فتاد



پس با زبان پر گله آن بضعه ي بتول

رو بر مدينه كرد كه يا أيها الرسول



اين كشته ي فتاده به هامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست



اين ماهي فتاده به درياي خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست



اين خشك لب فتاده و ممنوع از فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست



اين شاه كم سياه كه با خيل اشك و آه

خرگاه از اين جهاد زده بيرون حسين تست



وين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگي

دود از زمين رسانده بگردون حسين تست






اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين

شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست



مقبل گويد: پس از فراغ از تعزيه داري و سوگواري، جناب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم خلعتي به محتشم عطا فرمودند.

من با خود گفتم: البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته، زيرا به من دستور خواندن ندادند.

ناگاه حوريه اي خدمت آن حضرت عرض كرد: جناب فاطمه زهرا عليهاالسلام مي گويند: دستور فرمائيد مقبل واقعه اي در مرثيه ي سيدالشهداء عليه السلام بخواند:

پس حضرت مرا امر فرمودند بر منبر رفتم و بر پله اول ايستادم و خواندم:



روايت است كه چون تنگ شد بر او ميدان

فتاد از حركت ذوالجناح وز جولان



نه سيدالشهداء بر جدال طاقت داشت

نه ذوالجناح ديگر تاب استقامت داشت



كشيد پا ز ركاب آن خلاصه ي ايجاد

برنگ پرتو خورشيد بر زمين افتاد



هوا ز جور مخالف چو قيرگون گرديد

عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد



بلند مرتبه شاهي ز صدر زين افتاد

اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد



ناگاه كسي اشاره نمود كه فرود آي، دختر سيد دو سرا بي هوش گشته، پس من فرود آمدم و منتظر عطاي خيرالبرايا بودم كه ديدم ضريح منور سبط خيرالبشر باز شد، و شخص جليل القدري برآمد. اما زخم سينه اش از ستاره افزون، و جراحات بدنش از شماره بيرون، خلعت فاخري به من عطا نمود.


عرض كردم: فدايت گردم، تو كيستي؟ فرمود: من حسينم. [5] .

6- يكي از علماي بزرگ جناب حبيب را در خواب ديد كه در غرفه هاي بهشتي به انواع نعمتهاي پروردگار متنعم و بساط نشاط براي او گسترده، بعد از عرض ارادت گفت:

اي حبيب، چگونه شكر اين نعمت را اداء مي كني كه در جواني خدمت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم بودي، و در پيري موي سفيد خود را در راه ياري فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بخون خود خضاب نمودي، آيا آرزوي ديگر داري؟

فرمود: آرزو دارم به دنيا برگردم، و در جمله ي عزادارن حسين عليه السلام داخل شوم زيرا كه از سيد دو عالم شنيدم كه فرمود:

«هر كس در مجلس عزاي فرزندم حسين عليه السلام از روي معرفت اشك بريزد، خداوند كريم ثواب صد شهيد به او عطا فرمايد و درجات او را در بهشت بيفزايد». [6] .

7- در يكي از شهرهاي هند، شخصي از دوستان اهل بيت عليهم السلام ثروت فراواني داشت، هر سال در ماه محرم مجلس عزاي سيدالشهداء عليه السلام برپا مي كرد و مال زيادي صرف مي نمود، و در روز و شب سفره مي انداخت و فقراء و بيچارگان را اطعام مي كرد، تا اينكه به فرماندار از او سعايت كردند و فرماندار چون دشمن اهلبيت بود، دستور داد او را حاضر كردند، وي را دشنام داد و امر كرد كه او را بزنند و اموال او را مصادره نمايند.

آنچه از ثروت و غلامان داشت همه را گرفتند، چون ماه محرم رسيد آن شخص بسيار ناراحت شد، چون نمي توانست مجلس بگيرد.

زن صالحه اي داشت گفت: براي چه ناراحتي، چرا گريه مي كني؟

پاسخ داد: چون نمي توانم عزاء آن حضرت بپا كنم. زن گفت: ناراحت نشو، براي ما


فرزندي است او را به شهري دور ببر و به اسم غلام بفروش و از پول آن خرج عزاداري نما. آن مرد خوشحال شد، سراغ جوانش آمد و به او حكايت را بيان كرد، آن جوان گفت: من خود را فداي حسين فاطمه مي كنم. پس آن مرد جوانش را به شهري دور برد و او را به بازار آورد.

مردي جليل القدر و نوراني را ديد، به او گفت: با اين جوان چه اراده داري؟ گفت: او را مي فروشم. به هر مقدار كه گفت: بدون چانه زدن او را خريد.

آن تاجر با خوشحالي به شهر خود بازگشت و به خانه رفت و جريان را براي زن خود نقل مي كرد كه جوان از در وارد شد. آن مرد گفت: مگر فرار كردي؟ گفت: نه، گفت براي چه آمدي؟

جوان گفت: آنگاه كه تو رفتي گريه گلويم را گرفت. آن بزرگوار به من فرمود: چرا گريه مي كني؟ گفتم: براي فراق آقايم، چون خوب مولائي داشتم به من نهايت احسان مي نمود.

آن بزرگوار فرمود: تو غلام او نيستي بلكه فرزند او مي باشي. گفتم: اي سيد و آقاي من، شما كيستيد؟! فرمود: من آنم كه پدرت بخاطر من تو را فروخت،

«أنا الغريب المشرد، أنا الذي قتلوني عطشانا».

فرمود: ناراحت نشو، من تو را به پدرت برمي گردانم. چون برگشتي به او بگو: والي اموال تو را برمي گرداند با زيادي و احسان و نيكوئي فراوان.

پس مرا برگردانيد و از چشم من غالب شد.

در اين گفتگو بودند كه درب خانه زده شد، چون درب را گشود شخصي گفت: امير را اجابت كنيد.

آن مرد نزد امير حاضر شد، امير از او تجليل كرد، و عذر مي آورد و طلب حليت مي نمود، هر چه از او گرفته بود با اضافاتي رد نمود، و گفت: اي مرد صالح، در برپا داشتن عزاي سيدالشهداء عليه السلام كوشش كن، و هر سال ده هزار درهم برايت مي فرستم و من با خانواده و


بستگان و رفقايم هدايت يافتيم و شيعه شديم.

جناب امام حسين عليه السلام را ديدم، به من فرمودند: آيا اذيت مي كني كسي را كه عزاي من بر پا مي كند، و اموال و غلامانش را مي گيري؟! هر چه از او مصادره كرده اي برگردان، وگرنه به زمين دستور مي دهم كه تو را با اموالت فروبرد، در اين كار تعجيل كن پيش از آنكه بلا بر تو نازل شود،

«فها أنا استغفر الله و تبت اليه و اهتديت بهداية الامام الي صراط مستقيم والحمد لله رب العالمين» [7] .

8- آقاي حاج شيخ مهدي حائري تهراني - امام جماعت مسجد ارگ و مسجد الغدير - برايم نقل نمود كه شبي در خواب ديدم براي استفاده در اين حسينيه آمدم، مرحوم سيد جواد سدهي بالاي منبر روضه مي خواند، و شور و انقلاب عجيبي ايجاد كرده و همه ي حاضرين را تحت تأثير روضه ي خود قرار داده، و مردم به سر و صورت و سينه مي زنند و گريه مي كنند و بعضي هم بيهوش شده اند.

چون منبرش تمام شد و پايين آمد مردم با او مصافحه كرده و بعضي دست او را مي بوسيدند. من هم پيش رفته و با او مصافحه كردم و متوجه شدم از دنيا رفته است. گفتم: حاج آقا، حال شما چطور است: گفت: الحمدلله، از بركات آقا سيدالشهداء عليه السلام حال همه ي ما خوبست، روزي كه آقاي سلطان الواعظين شيرازي (مؤلف كتاب شبهاي پيشاور) آمدند، به هر يك از ما روضه خوانها يك درجه داده اند. [8] .

9- از علي پسر دعبل خزاعي (شاعر معروف اهل بيت نقل شده) كه گفت: (با اينكه از شيعيان علي بن موسي الرضا عليه السلام بود، و آن حضرت را بسيار را بسيار دوست مي داشت) در وقت مردن رنگش تغيير يافت، زبانش بند آمد و صورتش سياه شد، (از ترس ملامت دشمنان آن را مخفي داشتم، و در پنهاني او را غسل داده دفن نمودم، و از اين جريان بسيار محزون بودم).


نزديك بود از مذهبش برگردم، تا اينكه بعد از سه روز او را در خواب ديدم با روي نوراني، كه جامه ي سفيد نيكوئي در بر، و كلاهي سفيد برسر داشت.

گفتم: پدر جان، خداوند با تو چگونه رفتار كرد؟

گفت: فرزندم، آنچه مشاهده كردي از سياهي صورت و بند آمدن زبان بجهت شرب خمر در دنيا بود، در همان حال بودم تا اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با لباس و كلاهي سفيد تشريف آوردند، و به من خطاب كردند: «أنت دعبل؟»؛ «توئي دعبل» (كه براي شهيدان اهل بيت من مرثيه مي گفتي، و دوستان ما را در مصيبت ايشان مي گرياندي)؟

عرض كردم: بلي يا رسول الله،

فرمود: از آن مراثي كه در حق ايشان گفته اي چيزي بخوان، (پس قبر من وسيع شد و صندلي گذاردند، و حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بر آن نشستند، و ملائكه بسيار در خدمت آنجناب بودند) من خواندم:



لا أضحك الله سن الدهر ان ضحكت

و آل احمد مظلومون قد قهروا



مشردون نفوا عن عقر دارهم

كأنهم قد جنوا ما ليس يغتفر



هرگز روزگار و اهل آن خندان و شادمان نباشند (و روزگار بكام ايشان نگردد) و حال آنكه به اهل بيت پيامبر خدا ظلم و ستم رسيده، و همگي خوار و زار گرديدند و مظلوم و مقهور مي باشند.

ايشان را به زور و ستم از خانه هايشان دربدر كردند، بطوريكه گويا گناهي از ايشان سرزده كه آمرزيدني نيست.

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم (گريستند) و جامه ي سفيدي كه پوشيده بودند به من عطا فرمودند و مرا شفاعت كردند. [9] .

نظيراين قضيه ازسيد حميري نقل شده، چون اونيز شرب خمر مي نمودند بعلاوه اوبر


مذهب كيسانيه و قائل به امامت محمد حنفيه بود، ولي در دوستي اميرالمؤمنين عليه السلام و عداوت منافقين و معاندين اصرار داشت و قصائد فراواني در فضائل آنجناب و طعن و لعن بر مخالفين آن حضرت انشاء مي نمود، و مكرر علماء اهل سنت را مجاب مي كرد و ايشان را هجو مي نمود، و حتي خلفاء بني عباس از ترس زبان او نهايت حرمت و التفات به او مي نمودند.

چون بيمار شد (و در حال جان دادن بود) زبانش بسته و رويش سياه شد، مخالفان از اين جهت خوشنود شدند و شادماني كردند.

روزي حضرت صادق عليه السلام به اصحاب خود فرمودند: سيد حميري در چه حالي است؟ كيفيت حال او را خدمت آنجناب عرض نمودند.

آن حضرت فرمود: مداح و شاعر ماست در چنين حالي نبايد او را بخود واگذاشت. لذا به عيادت او تشريف بردند، چون به بالين او نشستند و چشم او بر آن حضرت افتاد اشك از چشم او سرازير شد، و زبان نداشت كه سخن بگويد.

حضرت صادق عليه السلام دعائي خواندند، زبان او باز شد، عرض كرد: فدايت شوم اي فرزند رسول خدا،

«أبأولياءك يفعل هذا؟!».

«آيا با دوستانت اينگونه رفتار مي شود؟»

فرمود: «قل بالحق يكشف ما بك».

«به طريقه ي حق، شيعه ي اثناعشريه معتقد شو (به امامت من قائل شو) تا آنچه بر تو عارض شده رفع شود».

او گفت: «تجعفرت باسم الله و الله أكبر».


«بنام خداوند جعفري شدم و خداوند از هر چيزي بزرگتر است»

و قصيده را تمام كرد كه خداوند متعال روي او را سفيد گردانيد و ناخوشي او رفع گرديد، مدتي ديگر زنده ماند و به اخلاص تمام خدمت آن حضرت نمود و آن جناب او را «سيد» لقب داد، وگرنه حميري سيادت به معناي معروف را نداشت. [10] .

10- در بعضي از كتب معتبره ي اصحاب ذكر شده است كه در مدينه زني بدكاره بود كه به اعمال زشت معروف بود. او هسمايه اي داشت كه هميشه بر تعزيه داري حضرت امام حسين عليه السلام مواظبت مي نمود. روزي به عادت هميشه مشغول تعزيه، و ديگي بر بالاي آتش گذارده بود كه طعامي براي عزاداران مهيا كند، آن زن فاسق احتياج به آتش پيدا نمود، به خانه همسايه آمد تا آتش بردارد.

نزديك آن ديگ آمد، متوجه شد آتش آن خاموش شده لذا آتش آن را با فوت روشن نمود به سبب تأثير حرارت آتش و دود چند قطره آب از ديدگانش بيرون آمد. آتش را برداشت و به خانه ي خود رفت.

ايام تابستان بود و آن زن عادت به خواب قيلوله داشت. چون بخواب رفت ديد كه قيامت برپا شده، مأموران جهنم او را گرفتند و به غل و زنجير آتشين بستند و فرمودند: خداوند متعال بر تو غضب نموده و به ما دستور داده كه تو را بجهنم بريم.

آن زن فرياد مي كرد و استغاثه مي نمود و كسي به فرياد او نمي رسيد، ملائكه عذاب او را مي كشيدند تا آنكه به كنار جهنم رسيدند، چون خواستند او را در جهنم بيندازند شخصي نوراني بر ايشان فرياد زد كه دست از وي برداريد.

ملائكه عذاب از او دور شدند، و در كمال ادب و ملايمت عرض كردند: يابن رسول الله، اين زن زناكار است و عمر خود را صرف كار بد و معصيت خدا نموده! فرمود: بلي اما در اين روز بر جماعت عزادار وارد شد و آتش به جهت ايشان افروخت، و به اين سبب از حرارت

آتش دست او آزرده شد، و اشك از ديدگانش بيرون آمد.

چون ملائكه اين سخن را شنيدند او را برگردانيدند و گفتند:

«كرامة لك يابن الشافع و الساقي»

و بحرمت آن برگوار از او گذشتند و او را به ساقي كوثر و فرزندش حسين سبط رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بخشيدند.

چون آن زن از خواب بيدار شد به تعجيل خود را به عزاخانه رسانيد و خواب خود را براي ايشان نقل نمود، و در آن مجلس شورشي از نو پيدا شد و چنان گريه و زاري و افغان نمودند كه چشم روزگار نديده بود، و آن زن به بركت عزاداري سيدالشهداء عليه السلام توبه كرد و بقيه عمر خود را صرف عزاداري آنجناب نمود. [11] .



پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 293:44، منتخب طريحي: 83:2.

[2] درالسلام: 233:2.

[3] وقايع الأيام : 12.

[4] الکلام يجر الکلام: 110:2، و لکن مرحوم ملاعلي خياباني در وقايع الأيام : 58 بجاي رسول اکرم صلي الله عليه و آله و سلم مي‏نويسد: اميرالمؤمنين عليه‏السلام را در خواب ديدم.

[5] وقايع الأيام. 58.

[6] زندگاني حبيب بن مظاهر : 56.

[7] معالي السبطين: 98:1.

[8] اختر فروزان، تأليف جناب آقاي شيخ محمد شريف رازي : 433.

[9] عيون الأخبار: 270:2 ب 66 ح 36 (خبر دعبل عند وفاته)، رياض الشهادة: 312:2 مجلس 16.

[10] بحارالأنوار: 327-312: 47، مستدرک سفينة: 395:2، ريحانة الأدب: 120:3.

[11] رياض الشهادة: 51:2.