بازگشت

خروج مختار در كوفه


مترجم اين كتاب گويد: مختار بن ابي عبيده ثقفي از دهات و شجاعان عرب است. پدرش سردار لشكر اسلام بود و در قادسيه با سپاه يزدگرد جنگ كرد و كشته شد و علماي رجال در ذم و مدح مختار مختلفند و گويند احاديث متناقض درباره ي وي رسيده است اما اين بنده مترجم آنچه حديث درباره ي او ديدم متناقض نديدم و حساب بندگان در قيامت با خداست، هر كس را به مقتضاي عمل و نيت جزا دهد و مختار هم مانند اغلب مردم كار نيك و زشت به هم آميخته داشت. مردم را به محمد بن حنفيه مي خواند و دعوي مهدويت براي او مي كرد و طايفه «كيسانيه» شيعه بدو منسوبند و گويند پس از امام حسين عليه السلام برادرش محمد امام است و او زنده است و مهدي موعود او است و آخر الزمان ظاهر شود و زمين را پر از عدل و داد كند، و سيد اسماعيل حميري ابتدا از اين طايفه بود و گروهي گفتند به همين مذهب از دنيا رفت و بعضي گويند به مذهب اماميه برگشت، و الله العالم. و پيروان مختار در زمان خود او همه مذهب «كيسانيه» نداشتند، بلكه چون ديدند مختار جانبداري اهل بيت مي كند و به طلب خون حسين عليه السلام برخاسته است و در مذهب به آنها نزديك تر است از بني اميه و ابن زبير، متابعت او كردند و نيز محمد بن حنفيه او را به حال خود گذاشت و محمد بن حنفيه رأس دعوت


«كيسانيه» نبود، به دليل آن كه ابن زبير و عبدالملك مروان پس از كشته شدن مختار و شكست اصحاب وي متعرض ابن حنفيه نشدند و اگر او رأس آن دعوت بود، البته او را مانند زيد و ديگران از بني هاشم مي كشتند و آزار مي كردند.

و طبري از هشام از ابي مخنف روايت كرده است كه محمد بن حنفيه سوي شيعيان كوفه نوشت از محمد بن علي (بي دعوت خلافت و مهدويت) سوي شيعيان كوفه، اما بعد؛ به مجالس و مساجد رويد و ياد خدا كنيد آشكار و پنهان، و از غير مسلمانان صاحب سر مگيريد، و آنان را به راز خويش آگاه مسازيد، همچنانكه از گروهي ستمكار مي ترسيد بر جان خود، از گروه ديگر دروغگوي بترسيد بر دين خود و بسيار نماز گزاريد و روزه گيريد و دعا كنيد! كه هيچ يك از بندگان خدا براي ديگري سود و زيان ندارد مگر خدا خواهد، و هر كس در گروه كار و كوشش خويش است، هيچ كس بار از دوش ديگري برندارد.

و الله قائم علي كل نفس بما كسبت فاعملوا صالحا و قدموا لانفسكم حسنا و لا تكونوا من الغافلين و السلام عليكم.

و از اين نامه به صراحت واضح مي شود كه ابن حنفيه طريقت ائمه ما داشت - سلام الله عليهم - كه مردم را امر مي كردند به متابعت سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و معاشرت با مسلمانان و تقيه در دين و رفتن در مساجد و جماعت آنان و متابعت احكام خلفا و لو به تقيه تا فساد و فتنه در كشور اسلام پيدا نشود و مي گفتند منتظر فرج باشيد، و تا قائم آل محمد ظهور نكند طمع در امارت نبنديد و ائمه عليهم السلام طالب دنيا نبودند و رواج دين مي خواستند، ما رؤساي طوائف ديگر براي رياست عجله داشتند و طالب چيزي كه آنان را به دولت نرساند نبودند و اتباع خويش را به مخالفت خلفاء و ساير مسلمانان ترغيب مي كردند.

اگر گويي از اجماع اهل هر ملت و طريقتي علم به مذهب رئيس آنان حاصل مي شود چنانكه مي بينيم مالكيان دست باز نماز مي گزارند، يقين مي كنيم كه مذهب مالك اين است و چون بينيم شيعيان در وضو مسح بر پاي مي كنند دانيم مذهب ائمه عليهم السلام مسح بود و اگر اجماع صحيح نباشد فقه و احكام باطل شود.


همچنين از اتفاق «كيسانيه» بر اينكه محمد حنفيه مهدي موعود بود معلوم مي شود او هم خود را مهدي مي دانست كه اتباع وي قائل به آن شدند، در جواب گويم معلوم نيست «كيسانيه» اتباع محمد حنفيه بودند و اجماع وقتي به حجت است كه متابعت پيروان از كسي معلوم باشد و به هر حال ساحت محمد بن حنفيه از اين دعاوي باطله منزه است.

اماميه را به تواتر دانيم متابعت ائمه عليهم السلام مي كردند و همچنين اهل لغت و عربيت متابعت فصحا مي كردند در علوم خويش و بسياري از اصحاب علوم نقليه چنين بودند و اجماع آن ها حجت است و مرد باريك بين بايد از تدبر در اين وقايع حقيقت مذهب شيعه ي اماميه را آشكار ببيند كه گويند در هر زمان امام معصوم بايد، چون غير معصوم خليفه شود اگر مردم فرمان او را اطاعت كنند و گردن نهند ظلم شايع شود و اگر بشورند و نافرماني كنند فتنه برخيزد و آسايش نماند و راه ها خطرناك گردد و زراعت و تجارت تباه شود و چون پيغمبر صلي الله عليه و آله اين دين حنيف را بياورد و مسلمانان متحد گشتند و آفاق را بگرفتند و مال و غنائم بسيار شد، امرا خواستند مانند پادشاهان و حكام ديگر امم مطلق العنان هر چه خواهند كننئد و در پي لذات و تجمل روند و مردم تعرض نكنند و اين روش با حكومت ديني سازگار نبود و مردم خويش را مكلف به حفظ قواعد ديني و نهي از منكر مي دانستند و تحمل فسق و فجور امرا را نمي كردند تا زمان عثمان بر عمال وي بشوريدند و عثمان نتوانست مردم را راضي كند، او را بكشتند. و چون امام معصوم نباشد كار بين دو محظور است؛ هم سكوت مردم خطرناك است و هم نافرماني و اعتراض، و دليل ما بر امامت همان است كه خردمندان جهان بر آن متفقند و تجربه شاهد، كه امر هيچ قوم و ملت بي سلطان و رئيسي نافذ الكلمه استقامت نپذيرد. و اگر حكومت نباشد و مردم از آن فرمان نبرند كار جهان راست نگردد و مخالف در اين باب در صدر اسلام خوارج بودند، مي گفتند: امير و خليفه نخواهيم و بي سلطان و والي كارها مستقر باشد، و نظاير اين مردم خودشان بر خويش امير بر مي گزينند و گاه باشد امير ايشان جبارتر از ساير امرا باشد.


پس از اين گوييم شيعه ي اماميه از فرق ديگر كه وجود سلطان را لازم شمرند از دو جهت ممتازند: اول آن كه گويند همين كه عقل حكم مي كند حكم خدا نيز همين است و مخالفين ما گويند خداوند تعالي را به امثال اين امور عنايت نيست و تدبير حكومت وظيفه خود مردم است. ما گوييم: چون خداوند تعالي در بي قدرترين مسائل حكم و عنايت دارد مانند مضمضه و استنشاق و مسواك، چگونه به امري كه محتاج اليه امم عظيم است عنايت نكند؟ و ما لطف را بر او واجب دانيم و عنايت وي را بر بندگان لازم شمريم. و ديگر گوييم: چون خداوند به اطاعت سلطاني فرمايد و بر مردم پذيرفتن اوامر وي را واجب كند بايد آن سلطان به ظلم و گناه و آزار و اسراف و مانند آن امر نكند و تا خدا نداند كسي معصوم است مردم را به اطاعت او نفرمايد؛ و به عبارة اخري بهترين طرز حكومت آن است كه قوه مقننه خدا باشد و قوه مجريه نيز مردي كه خدا معين فرمايد معصوم از همه گناهان و خطاها، و مخالف ما يا بايد بگويد اين بهترين طرز حكومت نيست يا اين بهتر هست، اما خدا اين طرز بهتر را براي مردم نخواسته است و هيچ يك از اين دو را مرد موحد نگويد مگر لطف خدا را نسبت به بندگان انكار كند و - العياذ بالله - و اگر با مردم اين زمان از اين مقوله سخن گويي جواب دهند اينها مسائل سياست است نه ديانت، اما دين اسلام به همه چيز ربط دارد و در همه باب حكم كرده است.

و گروهي گويند: چون خدا مي دانست مردم فرمان امام نمي برند و حكومت معصوم را نمي پذيرند، چرا آنان را به اين امر تكليف كرد؟

در جواب گوييم: در امور تشريعي خداوند حكم مي كند به چيزي كه مي داند مردم اطاعت نمي كنند تا حجت تمام شود چناكه ابوجهل و كفار ديكر را به ايمان آوردن فرمود و نيز از همه كس تقوي خواست از همه گناهان، با اين كه مي دانست هيچ كس بي گناه نخواهد ماند، ليكن بايد عصمت را غايت و مطلوب خويش ساخت و بجهد بدان نزديك شد، در حكومت هم بهترين طرز آن است كه حاكم امام معصوم باشد و بايد مردم به اين غايت خود را نزديك كنند، هر چه


ممكن شود و اگر مردم فرمان امام معصوم نبرند نقص او نيست، چنانكه تو اجيري در خانه آوري اگر وسائل كار او را آماده سازي و او كار نكند، حجت تو تمام بود، هر چند آن وسائل به كار نرود. امام امام است خواه مردم فرمان او برند يا نبرند، بزرگترين حكماي اسلام ابونصر فارابي در كتاب «تحصيل السعادة» گويد:

الملك و الامام هو بماهيته و صناعته ملك و امام سواء وجد من يقبل منه ام لم يوجد اطيع ام لم يطع وجد قوما يعاونونه علي غرضه ام لم يجد كما ان الطبيب طبيب بماهيتة و بقدرته علي علاج المرضي وجد مرضي ام لم يجد الي آخره».

اما داستان مختار: در سال 66 چهاردهم ربيع الاول يك سال پس از قتل سليمان بن صرد مختار برجست و عبدالله بن مطيع را كه از دست عبدالله زبير والي كوفه بود براند، و سببش آن بود كه چون سليمان بن صرد كشته شد و بازماندگان اصحاب وي به كوفه بازگشتند مختار در زندان بود و او را عبدالله بن يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه به زندان كرده بودند - و پيش از اين ذكر آن بگذشت - و مختار از زندان به آن ها نامه نوشت و ستايشها كرد و نويد فيروزي داد و به آن ها چنين مي نمود كه محمد بن علي معروف به ابن الحنفيه او را به خونخواهي حسين عليه السلام فرموده است. باري نامه ي او را رفاعة بن شداد و مثني بن مخربه عبدي و سعد بن حذيفة بن يمان و يزيد بن انس و احمر بن شميط احمري و عبدالله بن شداد بجلي و عبدالله بن كامل بخواندند (طبري گويد: آن نامه را سيحان بن عمرو از زندان آورد و آن را در كلاه خود ميان «ابره» و آستر پنهان كرده بود) پس ابن كامل را نزد مختار فرستادند و پيغام دادند ما مطيع فرمانيم و هر چه گويي آن كنيم. اگر خواهي بياييم و تو را از بند برهانيم! عبدالله بن كامل برفت و بگفت و مختار شاد گشت و گفت: من خود در اين ايام بيرون آيم، و او نزد ابن عمر فرستاده بود كه مرا به ستم به زندان كردند و خواسته بود كه نزد عبدالله يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه شفاعت او كند. ابن عمر نامه نوشت و شفاعت كرد، بپذيرفتند و از زندان بيرونش آوردند و پيمان گرفتند از او و سوگند دادند كه شوري بر پاي نكند و تا آن دو تن در كوفه اند به فتنه برنخيزد و


اگر فتنه انگيزد، هزار شتر نزد كعبه نحر كند و بندگانش نر و ماده آزاد باشند! چون از زندان بيرون شد و به سراي در آمد، با موثقين خود گفت: خدا دشمن آنها باشد! چه بي خرد مردمند! پندارند من اين پيمان ها به سر برم! به خدا سوگند خوردم كه خروج نكنم، اما من اگر سوگندي خورم و خلاف آن را بهتر بينم، كفارت دهم و خلاف كنم و خروج من بر اينها بهتر است و از خانه نشستن. اما قرباني هزار شتر و بنده آزاد كردن از خدو انداختن بر من آسانتر است و من دوست دارم كار من درست شود و هيچ مملوك نداشته باشم. و پس از آن شيعه نزد او مي رفتند و متفقا بدو رضا دادند و پيروان او بسيار مي شدند و كار او قوت مي گرفت تا وقتي كه عبدالله زبير، عبدالله يزيد خطمي و ابراهيم بن محمد بن طلحه را عزل كرد و عبدالله بن مطيع را عمل كوفه داد و حارث بن عبدالله را عمل بصره، بحير بن ريسان حميري با آن دو گفت: امشب بيرون مرويد كه قمر در ناطح است! حارث بن عبدالله بپذيرفت و اندكي درنگ كرد، اما عبدالله بن مطيع گفت: ما هم براي نطح مي رويم، يعني براي شاخ زدن، و بودن قمر در ناطح مناسب ماست (ناطح دو شاخ برج حمل است) و آخر به شاخ رسيد و گفته اند: «البلاء موكل بالمنطق» و عبدالله مردي دلير بود. و ابراهيم به مدينه رفت و خراج كوفه را به ابن زبير باز نداد و گفت: خراج نگرفتم كه در كوفه فتنه بود. ابن زبير دست از او بازداشت و عبدالله بن مطيع پنج روز مانده از رمضان به كوفه رسيد و اياس بن ابي مضارب عجلي را به شحنگي كوفه گماشت و او را بفرمود به نيكو رفتاري و سخت گرفتن بر متهمان! و بالاي منبر رفت و خطبه خواند و گفت:

اما بعد؛ اميرالمؤمنين يعني عبدالله زبير مرا به شهر شما فرستاد و مرزهاي كشور شما را به من سپرد و فرمود «في ء» شما را جمع آورم و فزوني آن را از كشور شما به جاي ديگر نفرستم مگر شما راضي باشيد، و اينكه به وصيت عمر بن خطاب و به سيرت عثمان بن عفان رفتار كنم، پس از خداي بترسيد و راست باشيد و خلاف ننماييد و دست بي خردان خود را بگيريد تا فساد نكنند و اگر اين كار نكنيد و از جانب من مكروهي به شما رسد خويش را سرزنش كنيد! به خدا


سوگند كه ناراستان سركش را شكنجه اي سخت كنم و كجي گردنكشان متهم را راست گردانم».

(مترجم گويد: عبدالله بن مطيع به اين سخن ثابت كرد كه او و ابن زبير جانبداري از روش عثمان مي كردند و راضي نبودند مردم به كار واليان اعتراض كنند) سائب بن مالك اشعري برخاست و گفت: هم اكنون به تو بگوييم كه ما راضي نيستيم فزوني «في ء» ما را به جاي ديگر بري و بايد آن را ميان ما بخش كني! و اما سيرت تو بايد چون سيرت علي بن ابي طالب عليه السلام باشد و به سيرت عثمان راضي نيستيم نه در مال و نه در رفتار با مردم، و به سيرت عمر بن الخطاب نيز راضي نيستيم در «في ء» هر چند رفتار وي بر ما آسانتر است از رفتار عثمان و زيان آن كمتر، چون گاهي رفتار عمر بن الخطاب با مردم نيكو بود. پس يزيد بن انس گفت: سائب بن مالك درست گفت و رأي ما نيز همين است. ابن مطيع گفت: به هر سيرت كه شما دوست داريد و بپسنديد رفتار مي كنيم. آنگاه از منبر به زير آمد؛ پس يزيد بن انس اسدي با سائب گفت: اي سائب خدا تو را براي مسلمانان نگاهدارد كه گوي فضيلت را ربودي! به خدا قسم من هم مي خواستم برخيزم و مانند مقالت تو سخني بگويم.

(مترجم گويد: اين روايت دلالت دارد كه اهل كوفه از سيرت عمر بن خطاب هم راضي نبودند و اين را ابومخنف از حصيرة بن عبدالله روايت كرده است و گويد او ادراك آن عهد كرده است) و چون ابن مطيع از منبر فرود آمد، اياس بن مضارب نزد او رفت و گفت: سائب بن مالك از سران اصحاب مختار است، سوي مختار فرست نزد تو آيد، و چون بيامد او را به زندان كن تا كار مردم راست شود، چون مختار قوي گشته است و همين ايام بر جهد و شهر را تصرف كند. ابن مطيع زائده بن قدامه (پسر عم مختار) را با حسين بن عبدالله برسمي همداني بفرستاد (برسم بر وزن برثن) با مختار گفتند: امير را اجابت كن! مختار آهنگ رفتن كرد، زائده اين آيت بخواند. «و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك».....آه، پس مختار جامه بيفكند و گفت: قطيفه روي من اندازيد كه مي لرزم و تب مرا


گرفته است و سرماي سخت در خويش مي يابم! نزد امير رويد و حال من بگوييد! آنها سوي ابن مطيع بازگشتند و حال او بگفتند، او مختار را به حال خود بگذاشت. و مختار اصحاب خويش را بخواند، در سراهاي پيرامون و اطراف منزل خود جاي داد و خواست در ماه محرم در كوفه خروج كند، مردي شبامي نامش عبدالرحمن بن شريح، سعيد بن منقذ ثوري و سعر بن ابي سعر حنفي و اسود بن جراد كندي و قدامة بن مالك جشمي را بديد و با آنان گفت: مختار مي خواهد ما را به خروج وا دارد و نمي دانيم او را ابن حنفيه فرستاده است؟! بياييد سوي ابن حنفيه رويم و خبر مختار بگوييم، اگر ما را رخصت دهد پيروي او كنيم و اگر ندهد از وي بپرهيزيم. به خدا قسم كه چيزي براي ما نيكوتر از سلامت دين ما نيست. گفتند: راست گفتي! پس نزد ابن حنفيه رفتند و چون بر او در آمدند از حال مردم بپرسيد، بگفتند و حال مختار را نيز بگفتند، و اينكه ايشان را دعوت مي كند به متابعت خويش، و از وي رخصت خواستند در متابعت مختار، چون از كلام فارغ شدند، ابن حنفيه خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و فضل اهل بيت و مصيبت ايشان را ياد كرد و در ضمن كلام خويش گفت: «اما آن كس كه به خونخواهي ما برخاست، من دوست دارم خداوند داد ما را از دشمنان ما بستاند به دست هر كس كه خواهد».

اسود بن جراد كندي گفت: بيرون آمديم و با هم گفتيم ما را رخصت داد و اگر از خروج مختار راضي نبود، مي گفت نكنيد. پس بازگشتند و گروهي از شيعيان چشم به راه ايشان داشتند و رفتن آن ها بر مختار سخت گران بود و مي ترسيد بازگردند و چيزي آورند كه شيعه را از پيرامون او بپراكند، چون آن ها به كوفه بازگشتند، پيش از آن كه به خانه هاي خود روند نزد مختار آمدند، مختار پرسيد چه آورديد؟ گفتند ما را به ياري تو فرمود. مختار گفت: الله اكبر! شيعيان را نزد من گرد آوريد! هر كس نزديك بود بيامد. مختار گفت: چند تن خواستند درستي دعوي مرا بدانند، نزد امام مهدي رفتند و از اين كه من آوردم بپرسيدند، محمد حنفيه خبر داد كه من وزير و پشتوان و فرستاده ي اويم و شما را به متابعت من


فرمود در آنچه شما را به آن مي خوانم از جهاد با فاسقان و خواستن خون اهل بيت برگزيده ي پيغمبر. پس عبدالرحمن بن شريح برخاست و تفصيل بگفت و گفت اين خبر را حاضران به غايبان برسانند و بسيج حرب كنيد و آماده باشيد! و چند تن از ياران او برخاستند و قريب به آن گفتند. پس شيعه بر گرد او فراهم شدند از جمله شعبي و پدرش شراحيل بود مختار خواست خروج كند، بعض اصحاب او گفتند: اشراف كوفه همه دشمن مايند و با ما به نزاع برخيزند، و اگر ابراهيم اشتر به ما پيوندد، اميد است نيرو گيريم و بر دشمن فيروز گرديم، كه او جوان است و مهتر قبيله ي خويش و بزرگ زاده است و عشيرتي دارد با عزت و عدد بسيار. مختار گفت: او را بخوابانيد! سوي او شتافتند و شعبي هم با ايشان برفت و حال خود بگفتند و ياري از او طلبيدند و دوستي پدرش را با علي عليه السلام و خاندان او ياد كردند. ابراهيم گفت: اجابت شما كنم در طلب خون حسين عليه السلام و خاندان او به شرط آن كه كار را به من گذاريد! گفتند: تو شايسته اميري باشي، الا آن كه مختار از جانب مهدي آمده است و او را به قتال كردن فرموده است و ما را به فرمان برداري از وي.

ابراهيم خاموش ماند و چيزي نگفت. آنها بازگشتند و خبر بگفتند؛ سه روز مختار درنگ كرد، آن گاه با بيش از ده تن از اصحاب خود از جمله شعبي و پدرش نزد ابراهيم رفتند. ابراهيم بالشها گسترد و آنها نشستند و مختار را در كنار خود بنشانيد. پس مختار گفت: اين نامه اي است از مهدي بن اميرالمؤمنين، كه امروز بهترين مردم روي زمين است، و پدرش بهترين مردم بود پس از انبياء و رسل و او از تو خواست ياري ما كني و هم پشت ما باشي. شعبي گفت: آن نامه با من بود، چون سخن مختار به انجام رسيد با من گفت: آن نامه را به او ده! شعبي نامه را بدو داد و بخواند؛ نوشته بود: از محمد مهدي سوي ابراهيم بن مالك اشتر، سلام عليك! من سوي تو حمد مي كنم خدايي را كه نيست پروردگاري جز او، اما بعد؛ من وزير و امين خود را كه او را خود من پسنديدم و برگزيدم، نزد شما فرستادم و او را فرمودم به پيكار دشمن و طلب خون اهل بيت خود، پس تو


خود با عشيرت و هر كس كه اطاعت تو كند برخيز و او را ياري كن! و اگر ياري من كني و اجابت دعوت من نمايي، رتبت تو نزد من فزوني يابد و لگام اسبان و سواران به دست تو سپار و تو را سپاهسالار كنم و هر شهر و منبر و مرزي كه بر آن دست يابي از كوفه تا بلاد شام تو را دهم. و چون از خواندن نامه فارغ شد گفت: ابن الحنفيه پيش از امروز براي من نامه نوشت و من هم براي او نوشتم، هرگز غير نام خود و نام پدر خود را در نامه ياد نكرد.

مختار گفت: آن زمان ديگر بود و امروز زمان ديگر است. ابراهيم گفت: كه مي داند اين نامه ي محمد بن حنفيه است؟ گروهي شهادت دادند از جمله يزيد بن انس و احمر بن شميط و عبدالله كامل و ديگران همه، مگر شعبي و چون ابراهيم شهادت آنها بشنيد از بالاي مسند برخاست و مختار را به جاي خود نشانيد و بيعت كرد و آن جماعت برخاستند و بيرون آمدند. و ابراهيم با شعبي گفت: چون است كه تو شهادت ندادي و پدرت شهادت نداد؟ آيا اينها درست گواهي دادند؟ شعبي گفت: اينها مهتران قراء و بزرگان شهر و دلاوران عربند! البته مانند ايشان مردمي دروغ نگويند [1] ! پس نام ايشان را نوشت و نگاهداشت. و ابراهيم عشيرت و فرمانبرداران خود را بخواهد و هر شب نزد مختار مي رفت و كارها راست مي كردند تا رأيشان آن شد كه شب پنجشنبه چهاردهم ربيع الاول سال 66 خروج كنند. (مترجم گويد: به حساب مستخرج از زيج، اول ماه ربيع الاول مزبور پنجشنبه است؛ پس چهاردهم چهارشنبه مي شود و يك روز اختلاف رؤيت ممكن است، چنانكه در عاشورا گفتيم) شبي ابراهيم نماز مغرب را با ياران خود


بگذاشت و با سلاح تمام به آهنگ مختار بيرون آمد. و پيش از اين اياس بن مضارب با عبدالله بن مطيع گفته بود كه مختار در اين يكي دو شب خروج خواهد كرد و من فرزند خود را به كناسه فرستاده ام، تو نيز اگر در هر يك از ميدان ها يك تن از ياران خويش را با گروهي از اهل طاعت فرستي، مختار و كسان او بترسند و بيرون نيايند. ابن مطيع عبدالرحمن بن سعد بن قيس همداني را به ميدان «سبيع» فرستاد و گفت: شر قوم خود را كفايت كن و دست به پيكار مبر! و كعب بن ابي كعب خثعمي را به ميدان «بشر» فرستاد و زحر بن قيس كندي را به ميدان «كنده» و عبدالرحمن بن مخنف را به ميدان «صائديين» و شمر بن ذي الجوشن را به «سالم» و يزيد بن رويم را به «مراد» و هر يك را گفت: مبادا از جانب شما شري خيزد! و شبث بن ربعي را به «سبخه» فرستاد و گفت: چون فرياد آن مردم را بشنيدي، سوي آنان شو! و اين جماعت روز دوشنبه در اين ميدان ها رفته بودند و ابراهيم اشد شب سه شنبه خواست نزد مختار رود، شنيد ميدانها را از پاسبان و سپاهي پر كرده اند و اياس بن مضارب كه شحنگي شهر داشت با پاسبانان بازار و كوشك را فروگرفته است. ابراهيم صد تن زره پوشيده همراه خود برداشت و روي زره قبا پوشيده بودند، ياران او گفتند: از راه كناره گير! گفت: به خدا قسم كه از ميان بازار و قصر گذرم تا دشمن ما بترسد و به آنها بنمايم ايشان در نظر ما زبونند! پس از «باب الفيل» بگذشت و نزديك سراي عمرو بن حريث رسيد، اياس بن مضارب با پاسبانان و سلاح ايشان را بديدند؛ اياس پرسيد: كيستيد؟ گفتند: من ابراهيم بن اشترم. اياس گفت: اين همه مردم با تو چه مي كنند و چه در انديشه داريد؟ من تو را رها نمي كنم تا نزد امير برمت. ابراهيم گفت: راه بده! گفت: نمي دهم. مردي همداني با اياس بود او را «ابوقطن» مي گفتند و اياس پاس حرمت او مي داشت او نيز با ابراهيم دوست بود،ابن اشتر گفت اي «اباقطن» نزديك من آي! ابوقطن پنداشت كه ابراهيم از او مي خواهد نزد اياس بن مضارب شفاعت او كند، نزديك رفت و ابراهيم نيزه كه در دست «ابوقطن» بود بگرفت و در گودي گلوي اياس فروبرد، او را بيفكند و يك تن از همراهان خود را گفت سر او را


برداشتند و همراهان اياس پراكنده شدند و نزد ابن مطيع رفتند. ابن مطيع پسر اياس را كه راشد نام داشت به جاي او به شحنگي گماشت و پاسبانان را به وي سپرد و به جاي او سويد بن عبدالرحمن منقري را به كناسه فرستاد و ابراهيم بن اشتر نزد مختار آمد و گفت: ما وعده گذاشته بوديم شب آينده بيرون آييم اما امشب اتفاقي افتاد كه ناچار بايد بيرون شد و خبر بگفت، مختار از كشته شدن اياس شادان گشت و گفت: آغاز فتح است ان شاء الله تعالي! آنگاه با سعيد بن منقذ گفت: برخيز و آتش در چوب و ني افكن و بلند نگاهدار! و عبدالله بن شداد را گفت: با او روانه شويد و فرياد كنيد «يا منصور امت»! و به اسفيان بن ليلي و قدامة بن مالك گفت: برخيزيد و فرياد زنيد «يا لثارات الحسين»! آنگاه سلاح در بر كرد و ابراهيم با مختار گفت: كسان ابن مطيع در ميدان ها ايستاده اند و نمي گذارند ياوران ما به ما ملحق شوند و اگر من با همراهان خويش نزد قبيله خود روم و هر كس فرمان مرا برد بخوانم و با آنها در محلات كوفه بگرديم و به شعار خود بانگ بر آوريم، هر كس خواهد با ما بيرون آيد؛ تو نيز در جاي خود باش و هر كس نزد تو آيد او را نگاهدار! و با همراهان خويش نزد تو باشند، كه اگر من دير كردم كسي با تو باشد تا من بيايم. مختار گفت: همين كار كن و بشتاب! مبادا به پيكار امير ايشان روي يا با كسي جنگ آغازي مگر آنها آغاز رزم كنند! پس ابراهيم با همراهان خويش نزد قبيله ي خود رفت و بيشتر آن ها كه فرمان او را مي پذيرفتند گرد او فراهم شدند و با آن ها در كوچه هاي كوفه مي گشت، و از آنجا كه پاسبانان ابن مطيع بودند پرهيز مي كرد، تا به مسجد قبيله «سكون» رسيدند، گروهي از سواران زحر بن قيس جعفي نزد او آمدند اما فرمانده نداشتند، ابراهيم بر آن ها تاخت و بتارانيدشان تا به ميدان كنده و مي گفت: خدايا تو داني كه ما براي خاندان پيغمبر تو صلي الله عليه و آله غضب كرديم و براي ايشان بشوريديم، پس ما را بر اين قوم فيروزي ده! و ابراهيم پس از هزيمت ايشان به ميدان «اثير» رسيد و آنجا به شعار خويش فرياد زدند و در آنجا بسيار بايستاد و سويد بن عبدالرحمن منقري جاي ايشان بدانست، خواست به ايشان دست بردي زند شايد نزد ابن مطيع آبرو


و رتبتي يابد! و ابراهيم ناگهان او را پيش روي خود ديد و با ياران گفت: اي شرطه خدا! پياده شويد كه خداوند تعالي شما را فيروزي دهد، نه اين مردم را كه در خون خاندان نبي صلي الله عليه و آله غوطه خوردند! ياران پياده شدند و ابراهيم بر دشمن حمله كرد و آنان را تا بيابان بتارانيد و از شهر بيرون كرد و آنها به هزيمت شدند چنانكه هنگام گريز سوار يكديگر مي شدند و يكديگر را سرزنش مي كردند و ابراهيم در پي آنها رفت تا به كناسه، ياران ابراهيم با او گفتند: در پي ايشان رويم كه هول و هراس در دل آنها افتاده است و فرصت غنيمت بايد شمرد! گفت: اين كار صواب نيست، بهتر آن است كه نزد مختار رويم كه خداوند به سبب ما ترس از او زائل كند و بداند ما را چه رنجي رسيد و بصيرت او افزون شود و نيرو تازه كند و من مي ترسم سپاهيان ابن مطيع بر سر او نيز رفته باشند، پس ابراهيم بيامد تا بر در سراي مختار بانگها شنيد برخاسته و ديد مردم به كارزارند و شبث بن ربعي از سبخه آمده بود و مختار يزيد بن انس را در روي او افكنده بود و نيز حجار بن ابجر عجلي و مختار احمر بن شميط را به مقابله او فرستاده و همچنانكه مردم نبرد مي كردند، ابراهيم از جانب كوشك دارالاماره بيامد و حجار و همراهان او را خبر برسيد كه ابراهيم مي آيد، او نيامده اينها در كوچه ها پراكنده شدند و قيس بن طحفه نهدي با نزديك صد مرد از اصحاب مختار بيامد و بر شبث بن ربعي تاخت كه با يزيد بن انس رزم مي دادند و راه دادند تا آنها به هم پيوستند. و شبث بن ربعي نزد ابن مطيع آمد و گفت: اين سرهنگان را كه در ميدانها گذاشته اي بخوان و مردم ديگر با آنها ضم كن و به حرب مختار فرست كه قوت گرفته است! و مختار بيرون آمده كار ايشان سر و سامان گرفته است. و مختار را خبر رسيد كه شبث بن ربعي ابن مطيع را چه نصيحت كرد، با جماعتي از ياران خود پشت ديرهند در سبخه پهلوي باغ زائده رفت و ابوعثمان نهدي در قبيله شاكر فرياد زد و آنها را به ياري مختار طلبيد، و ايشان در سراهاي خويش بودند مي ترسيدند بيرون آيند، چون كعب خثعمي از قبل ابن مطيع نزديك آنها بود و دهانه كوچه ها را گرفته بود، ابوعثمان با گروهي از ياران خويش بيامد و بانگ زد


«يا لثارات الحسين، يا منصور امت» اي مردم راه يافته! امين و وزير آل محمد بيرون آمد و در ديرهند است، مرا سوي شما فرستاد تا شما را بخوانم و مژده دهم. پس بيرون آييد خدا شما را رحمت كند! بيرون آمدند و فرياد مي زدند: «يا لثارات الحسين» و با كعب در آويختند و نبرد كردند تا راه گشوده شد سوي مختار شتافتند. و عبدالله بن قتاده با نزديك دويست كس بيرون آمد و به مختار پيوست، كعب راه بر آنها بگرفت و پس از اينكه دانست از قبيله اويند رها كردشان تا به مختار پيوستند و شبام كه طايفه اي از قبيله همدانند آخر شب بيرون آمدند و خبر ايشان به عبدالرحمن بن سعيد همداني رسيد و پيغام داد اگر مي خواهيد به مختار پيونديد از ميدان سبيع نگذريد، آنها نيز رفتند و به مختار پيوستند و 3800 تن از دوازده هزار نفر كه با او بيعت كرده بودند پيش از سپيده دم گرد او فراهم شدند و چون فجر طالع شد آنان را بساخت و با ياران خود نماز صبح بگذاشت، هنوز تاريك بود و ابن مطيع سرهنگان و سپاهيان خود را كه در ميدان ها گذاشته بود در مسجد گرد آورد و فرمود راشد بن اياس ميان مردم فرياد زد هر كس امشب به مسجد نيايد از او بيزاريم. پس مردم فراهم شدند و ابن مطيع شبث بن ربعي را با سه هزار تن به حرب مختار فرستاد و راشد بن اياس را با چهار هزار پاسبان، پس شبث بن ربعي روانه شد؛ وقتي خبر او به مختار رسيد از نماز صبح فارغ شده بود مردي را فرستاد كه تفصيل خبر شبث را بياورد.

سعر بن ابي سعر حنفي از اصحاب مختار بود و تا آن وقت نتوانسته بود خويشتن را به او برساند، آن وقت رسيد و ابن اياس را در راه ديده بود، خبر او را بياورد و با مختار گفت و مختار ابراهيم اشتر را با هفتصد مرد و بعضي گويند با ششصد سوار و ششصد پياده به حرب راشد بن اياس فرستاد، و نعيم بن هبيره برادر مصقلة بن هبيره را به رزم شبث، و فرمود: شتاب كنيد و مگذاريد آن ها بر شما تازند كه شماره ي ايشان بيشتر است! پس ابراهيم سوي راشد شد و مختار يزيد بن انس را با نهصد مرد در موضع مسجد شبث بن ربعي پيش خود بداشت. پس نعيم بن مصقله به مبارزت شبث رفت و سخت بكوشيد، سعر بن ابي سعر را


امير سواران كرد و خود با پيادگان بود و تا چاشتگاه جنگ كردند و ياران شبث به هزيمت شدند، چنانكه به خانه هاي خويش رفتند، اما شبث بانگ زد و آن ها را بخواند، گروهي بازگشتند و ناگهان بر اصحاب نعيم كه پراكنده بودند تاختند و نعيم كشته شد و سعر بن ابي سعر اسير گشت و سپاهيان ايشان گروهي گريختند و جماعتي اسير گشتند و شبث عربها را آزد كرد و موالي را بكشت و موالي بستگان قبائل بودند از غير عرب، و چنانكه از مطاوي تاريخ مختار معلوم گرديد عجميان بسيار در سپاه مختار بودند و مختار آنان را به خويش نزديك مي كرد چون در دين اسلام فرق ميان عرب و عجم نيست پس از مسلمان شدن، اما رؤساي عرب مخصوصا قرشيان به اين حكم تن نمي دادند و علت اينكه هيچ يك از آنان با اميرالمؤمنين عليه السلام نبود، همين بود كه مي دانستند آن حضرت فرق ميان قبائل نمي گذارد و ميثم كه عجمي بود از همه كس به او نزديكتر بود و گويند از قريش پنج تن با آن حضرت بود و سيزده قبيله با معاويه. و شبث بيامد تا مختار را احاطه كرد و مختار را از كشتن نعيم وهني افتاده بود، و ابن مطيع يزيد بن حارث بن رويم را با دو هزار مرد فرستاد تا دهانه ي كوچه ها را گرفتند و مختار سوران را به يزيد بن انس سپرد و خود با پيادگان بايستاد. سواران شبث بر آنها تاختند و گروه مختار بر جاي خود پاي فشردند و يزيد بن انس گفت: اي گروه شيعه! شما در خانه خود نشسته بوديد و از دشمن خويش فرمانبرداري مي كرديد، با اين حال شما را مي كشتند و دست و پاي شما را مي بريدند و چشمان شما را بيرون مي آوردند و بر تنه ي درختان خرما مي آويختند به جرم اين كه دوستدار خاندان رسول صلي الله عليه و آله بوديد، اكنون كه با مردم در آويخته و به ستيز برخاسته ايد اگر به شما دست يابند، آيا مي پنداريد كه با شما چه خواهند كرد؟ به خدا قسم كه يك چشم باز از شما نمي گذارند و شما را به زاري مي كشند و با شما و با اولاد و ازواج و اموال شما كاري كنند كه مرگ از آن بهتر است.

به خدا قسم كه شما را از ايشان نجات ندهد مگر راستي و شكيب و نيزه به كار بردن و شمشير زدن! پس آماده ي حمله شدند و منتظر فرمان بودند و بر سر


زانو نشستند؛ و اما ابراهيم اشتر به جنگ راشد رفت و با راشد چهار هزار مرد بود، ابراهيم ياران خود را گفت: از بسياري اينان مترسيد! به خدا قسم كه يك تن مرد كار به از ده تن اينان است و خدا صابران را ياري كند. و خزيمة بن نصر را با سواران پيش فرستاد و خود با پيادگان مي رفت و با علمدار گفت: تو با علم خويش به همراه هر دو دسته باش! و مردم سخت جنگيدند و خزيمة بن نصر عبسي بر راشد تاخت و او را بكشت و بانگ بر آورد كه من راشد را كشتم به خداي كعبه! و اصحاب راشد به هزيمت شدند؛ و ابراهيم و خزيمه و ياران ايشان پس از كشتن راشد سوي مختار شدند و پيشتر مژده كشتن وي را به مختار فرستاده بود، آنها تكبير گفتند و قوي دل شدند و ياران ابن مطيع سست گرديدند و وهن در ايشان افتاد. و ابن مطيع حسان بن فائد بن بكر عبسي را با سپاهي انبوه نزديك دو هزار تن بر سر راه ابراهيم فرستاد و ابراهيم آهنگ سبخه كرده بود تا لشكريان ابن مطيع كه بدانجا بودند پراكنده سازد و ابن مطيع خواست ابراهيم را از آنها باز دارد، ابراهيم بر ايشان تاخت و آنها بي مقاومت بگريختند و حسان عقب لشكر رفت تا ياران خويش را از گريختن باز دارد؛ خزيمه او را بديد و بشناخت و گفت: اي حسان! اگر خويشي ميان ما نبود اكنون تو را مي كشتم، خويش را برهان! و اسب او بلغزيد، او را بينداخت مردم گرد او بگرفتند، و ساعتي رزم آزمود؛ خزيمه به او گفت: تو را امان دادم، خويش را به كشتن مده! و مردم دست از او بداشتند و با ابراهيم گفت: اين پسر عم من است، او را امان دادم. گفت: خوب كردي و اسب او را بخواست، آوردند، او را سوار كردند و گفت: به اهل خويش ملحق شو! و ابراهيم سوي مختار آمد، شبث بن ربعي را ديد با سپاه خود گرد او را بگرفته اند و يزيد بن حارث بر دهانه كوچه ها بود تا نگذارد كسي به سبخه آيد، پيش ابراهيم باز آمد تا او را از پيوستن به مختار مانع گردد، اما ابراهيم خزيمة بن نصر را با گروهي در برابر يزيد بن حارث بگذاشت و خود با ياران آهنگ مختار كرد او و يزيد بن انس و با شبث در آويخت و همراهان وي را بتارانيدند و تا به خانه هاي كوفه رفتند و خزيمة بن نصر هم بر يزيد بن


حارث تاخت و گروه او را تار و مار كرد و سوي دهانه هاي كوچه ها شتافتند، و مختار خواست به كوچه هاي كوفه در آيد؛ تيراندازان تير باريدند و از آنجا راه ندادند و مختار برگشت؛ و مردم هزيمت شده نزد ابن مطيع رفتند و خبر كشته شدن راشد بشنيد، خويش را بباخت و دل از كف داد و عمر بن حجاج زبيدي با او گفت: اي مرد خويشتن دار باش و مترس و سوي مردم بيرون رو و آن ها را به قتال دشمن بخوان! كه مردم در شهر بسيارند و همه هوا خواه تو، مگر همان گروه كه از كوفه بيرون رفته اند و خداوند آن ها را ذليل خواهد كرد و من اول كسم كه اجابت دعوت تو كنم، پس گروهي را به من سپر و به ديگران نيز، و مأمور حرب كن! ابن مطيع برخاست و مردم را ملامت كرد بر هزيمت و به بيرون شدن سوي مختار و رزم با او تحريص كرد، اما مختار چون ديد يزيد بن حارث نمي گذارد داخل شهر گردد، سوي خانه هاي مزينه و احمس و بارق رفت و محلت آن ها از خانه هاي شهر جدا بود، مردم آن جا ياران مختار را آب دادند و او خود روزه بود، آب نياشاميد؛ احمر بن شميط با ابن كامل گفت: آيا مختار روزه دار است؟ گفت: آري. گفت: اگر افطار كند در دفاع قويتر باشد. گفت: او معصوم است و تكليف خود را بهتر مي داند. احمر گفت: راست گفتي «استغفر الله» [2] ، و مختار گفت: هم اينجا رزم دهيم كه رزم را نيكو محلي است! ابراهيم گفت: اين قوم را خداوند بتارانيده است و هول در دل ايشان افكنده، به شهر بايد رفت كه هيچ مانعي از گرفتن قصر دارالاماره نيست.

پس مختار هر پيرمرد يا رنجور را با باروبنه و متاع آن جا بگذاشت و اباعثمان نهدي را امير ايشان فرمود و ابراهيم پيشاپيش او مي رفت و از آن سوي ابن مطيع عمرو بن حجاج را با دو هزار تن فرستاده بود و مختار به ابراهيم پيغام داد كه سپاهيان عمرو را در هم پيچ و بگذار و برابر ايشان مايست! ابراهيم آن را در


نورديد و نايستاد و مختار يزيد بن انس را فرمود عمرو بن حجاج را نگاه دارد، او برابر عمرو رفت و مختار در پي ابراهيم بيامد تا در جاي مصلي خالد بن عبدالله بايستاد [3] و ابراهيم خواست از طرف كناسه به كوفه در آيد، شمر بن ذي الجوشن با دو هزار كس بيرون آمد و راه بر او بگرفت و مختار سعيد بن منقذ همداني را به مقابلت او فرستاد و ابراهيم را فرمود همچنان جانب شهر رود، ابراهيم برفت تا به كوي شبث رسيد، نوفل بن مساحق را با دو هزار مرد و به قول اصح با پنج هزار بدانجا ديد، و ابن مطيع منادي كرده بود مردم به مساحق پيوندند و خود بيرون آمده و در كناسه ايستاده بود و شبث بن ربعي را در قصر گذاشته. ابراهيم اشتر نزديك ابن مطيع آمد و ياران خود را گفت: پياده شويد و نترسيد از اين كه گويند شبث آمد يا آل عتبته آمدند يا آل اشعث و آل يزيد بن حارث و آل فلان! و يكي يكي خانواده هاي كوفه را شمرد و گفت: اگر اينها زخم شمشير بچشند از پيرامون ابن مطيع پراكنده شوند مانند گله بز كه از گرگ گريزند! همچنان كردند و ابراهيم پايين دامن قبا را برگرفت و بر كمربند خويش زد و قبا را روي زره پوشيده بود و بر آنها تاخت؛ چيزي نگذشت كه همه بگريختند چنانكه بر دهانه كوچه ها در راه بر دوش هم سوار مي شدند و يكديگر را مي فشردند، و ابن اشتر بن نوفل بن مساحق رسيد؛ عنان اسب او بگرفت و شمشير بركشيد كه او را بكشد؛ نوفل گفت: تو را به خدا اي پسر اشتر! با من كينه داري و يا خوني طلبكاري از من؟ ابراهيم او را رها كرد و گفت: بياد داشته باش! و نوفل هميشه اين منت را به خاطر داشت و همراهان ابراهيم دنبال گريختگان به كناسه در آمدند و از آن جا به بازار و مسجد رفتند و ابن مطيع را در قصر به حصار افكندند و اشراف و مهتران كوفه با ابن مطيع به قصر اندر بودند، مگر عمرو بن حريث كه به سراي خويش رفت و از شهر بيرون شد. و مختار آمد تا در كنار بازار و ابراهيم را به حصار بداشت و يزيد بن انس و احمر بن شميط با او بودند و قصر را سه روز محاصره


كردند و حصار سخت شد. شبث با ابن مطيع گفت: چاره براي خود و همراهان خويش بينديش! به خدا قسمكه ما نه براي خويش چاره توانيم كرد و نه براي تو! ابن مطيع گفت: صلاح در چه بينيد؟ شبث گفت: رأي آن است كه براي خودت و ما امان طلبي و بيرون رويم و خود و همراهان را به هلاك نيفكني. ابن مطيع گفت: هرگز از او امان نطلبم كه كار براي اميرالمؤمنين در حجاز و بصره راست شده است. شبث گفت: پس بيرون رو چنانكه كس آگاه نشود، و نزد يكي از ثقات خويش؛ در كوفه پنهان شو تا نزد امير خويش يعني ابن زبير روي! آنگاه ابن مطيع با اسماء بن خارجه و عبدالرحمن بن مخنف و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس و مهتران كوفه گفت: رأي شما چيست؟ آنها نيز با شبث موافقت كردند؛ پس بماند تا شام شد و با آن ها گفت: من مي دانم اين فتنه ها را مردم فرومايه بر پاي كردند و اشراف و بزرگان شما فرمانبردارند، با ابن بير مي گويم و از طاعت و اخلاص شما او را آگاه مي گردانم تا خداوند فرمان خود را انفاذ كند! آنها پاسخي نيكو دادند و ستايش كردند و او بيرون رفت و به سراي ابي موسي فرود آمد و ياران وي در قصر بگشودند و گفتند: اي فرزند اشتر آيا ما در امانيم؟ گفت: آري. بيرون آمدند و با مختار بيعت كردند و مختار به قصر در آمد و شب در آنجا بگذرانيد و مهتران و اشراف كوفه به مسجد رفتند و بعضي بر در قصر بودند و مختار بيرون آمد و بالاي منبر رفت و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: الحمدلله كه دوستان را نويد ظفر داد و دشمنان را وعيد خذلان و ضرر و تا انجام روزگار كار چنين باشد، وعده اي است انجام شدني و حكمي است نفاذ يافتني و زياد كرد هر كس دروغ گفت. اي مردم! علمي براي ما برافراشته شد و غايتي معين گشت و ما را گفتند آن رايت را برداريد و سوي آن غايت بشتابيد و از آن نگذريد! دعوت خواننده را شنيديم و گفتار گوينده را استماع كرديم. چه اندازه زن و مرد از خبر مرگ و كشتن من گوش ها را پر كردند! دور باد آن كه پشت كند و بستيزد و فرمان نبرد و دروغ گويد و سرپيچد! اكنون اي مردم به متابعت من در آييد و بيعت كنيد كه بيعت هدايت و رشاد است! قسم به خدايي كه


آسمان را مانند سقف بلند برافراشت و زمين را دره ها و راه ها ساخت، پس از بيعت علي بن ابي طالب و آل او عليهم السلام بيعتي صوابتر از اين بيعت نيست! آنگاه از منبر به زير آمد و به دورن كوشك رفت و اشراف و مردم بر او در آمدند و بيعت كردند بر كتاب خدا و سنت رسول او صلي الله عليه و آله و خونخواهي اهل بيت و جهاد با فاسقان و دفاع از ضعفا و قتال با هر كس كه با اتباع مختار قتال كند و صلح با كسي كه با آنان صلح كند. و از بيعت كنندگان منذر بن حسان و پسرش حسان بن منذر بودند، چون از نزد وي بيرون آمدند سعيد بن منقذ ثوري با گروهي از شيعيان آن دو را بديدند و گفتند اين دو از سران ستمكارانند، بر آن ها تاختند و هر دو را بكشتند، و سعيد مي گفت: شتاب نكنيد تا رأي امير را بدانيم! آنها نپذيرفتند و چون مختار آگاه شد آن كار را ناپسنديده داشت و كراهت نمود. و مختار مردم را نويدها مي داد و دل اشراف را سوي خود جذب مي كرد و سيرت نيكو نمود و با او گفتند: ابن مطيع در سراي ابوموسي است، هيچ نگفت تا شام شد. صد هزار درهم براي او فرستاد و گفت با اين مال بسيج سفر كن، من دانستم در كجا پنهان شده اي و اينكه مانع تو از رفتن نداشتن برگ سفر است و ميان ايشان دوستي بود.

و مختار در بيت المال كوفه نه ميليون درهم يافت، آن مال را برداشت و به سه هزار و پانصد كس كه پيش از حصار ابن مطيع بدو پيوسته بودند هر يك را پانصد درهم داد و به شش هزار تن ديگر كه پس از حصار بدو ملحق شدند و در سه روز محاصره بودند هر يك را دويست درم.

مترجم گويد: همه آنچه ميان سپاهيان قسمت كرد دو ميليون و نهصد هزار درم مي شود و مقصود راوي اين نيست كه همه مال را بخش كرد، و اين همه مال در شش ماه حكومت ابن مطيع در كوفه از خراج آنجا پس از مصارف باقيمانده بود و از بسياري آن عجب نبايد داشت. و جهشياري در كتاب «الوزرا» فهرستي از خراجهاي آن زمان آورده است از جمله ماليات زير را؛ دوازده ميليون درهم و صد ميليون دانه انار و هزار رطل زردآلو گفته است و از اهواز 25 ميليون درهم و سي


هزار رطل شكر و از فارس 27 ميليون درهم غير از ميوه ها و محصول ديگر و از كرمان چهار هزار درم و از مكران چهارصد هزار و از سيستان چهار ميليون و ششصد هزار و از خراسان 28 ميليون و از گرگان 12 ميليون و از طبرستان 6 ميليون و سيصد هزار و از قومس يك ميليون و پانصد هزار و هكذا ساير بلاد را بر اين قياس بايد كرد، و اين ها همه خراج زمين بود و بدان عهد ماليات ديگر مانند گمرك و غير آن از مال منقول نمي گرفتند. باز به ترجمه كتاب بازگرديم.

و مختار به مردم روي خوش نمود و با اشراف عرب مي نشست و عبدالله بن كامل شاكري را رئيس شرطه يعني پليس كرد و امير نگهبانان خاصه ي خود اباعمره كيسان را [4] داد. روزي كيسان بالاي سر او ايستاده بود و او روي به اشراف عرب آورده با آن ها حديث مي گفت، يك تن از عجم از دوستان ابي عمره با او گفت: ابااسحق يعني مختار را بيني كه چگونه دل به عرب داده است و به ما هيچ نمي نگرد؟! مختار پرسيد دوست تو چه گفت؟ ابوعمره سخن او باز نمود. مختار گفت: با دوست خود بگوي كه بر تو دشوار نيايد كه من از شمايم و شما از منيد! و ديري خاموش بماند و اين آيت تلاوت كرد«انا من المجرمين منتقمون» چون عجميان اين كلام بشنيدند دلشاد شدند و يكديگر را مژده دادند كه از دشمنان انتقام خويش خواهند گرفت.

مترجم گويد: خداوند ميان عجم و عرب فرق نگذاشت پس از مسلمان شدن، اما اشراف عرب مخصوصا قريش و بني اميه هنوز عادت جاهليت داشتند و موالي يعني مسلمانان غير عرب را در كار حكومت و سياست دخل نمي دادند. و اين عادت هم دين را زيان داشت و هم دنيا را، چون بيشتر متدينين و اهل تقوي و علم و نحو و قرائت بدان عهد عجم بودند و اين موالي خود را به اسلام اولي


مي دانستند و اميرالمؤمنين را دوست داشتند، براي اين كه به حاق حكم اسلام عمل مي كرد، و گرد مختار فراهم آمده بودند براي همين [5] و اول رايتي كه مختار بست براي عبدالله بن حارث بود و برادر مالك اشتر بر ارمنيه و محمد بن عميرة بنت عطارد را بر آذربايجان و عبدالرحمن بن سعيد بن قيس را بر موصل و اسحق بن مسعود را بر مدائن و ارض جوخي، و قدامة بن ابي عيسي بن زمعه نصري حليف ثقيف را بر بهقباذ اعلي و محمد بن كعب بن قرظه را بر بهقباذ اوسط و سعد بن حذيفة بن يمان را بر حلوان و او را به قتال كردان و امن كردن راه ها فرمود. و ابن زبير محمد بن اشعث بن قيس را بر موصل امير كرده بود و چون مختار والي شد و عبدالرحمن بن سعيد را به موصل فرستاد، محمد از موصل به تكريت رفت و نگران بود تا كار مردم به كجا انجامد. آن گاه از تكريت سوي مختار رونه شد و با او بيعت كرد و چون مختار از كارهاي خود فارغ شد براي مرافعات مردم مي نشست و فصل دعاوي مي كرد آن گاه گفت: مرا كارهاي ديگري است كه از قضا باز مي دارد و شريح را منصب قضا داد. اما شريح مي ترسيد خويش را به رنجوري زد و مي گويند شريح عثماني بود و او بر حجر بن عدي گواهي داد تا معاويه او را بكشت و پيغام هاني بن عروة را به قوم مذحج نرسانيد و علي عليه السلام او را از منصب قضا عزل فرمود. از اين روي شريح خويش را به بيماري زد و مختار به جاي او عبدالله بن عتبة بن مسعود را گماشت، او رنجور شد، و عبدالله بن مالك طائي را منصب قضا داد.



پاورقي

[1] مترجم گويد: شعبي از فقهاي جمهور است، نامش ابوعمرو عامر بن شراحيل بن معبد شعبي همداني است. ولادت او سال ششم از خلافت عثمان است و گويند کاتب عبدالله بن مطيع بود و قبل از آن کاتب عبدالله بن يزيد خطمي و شايد اين حکايت با صحابت مختار و ابن‏اشتر منافات دارد. و گويند وقتي از جانب عبدالملک به سفارت روم رفت. وفات او در سال 104 است و موافق روايت متن، وي شيعي کيساني بود يا عامي بود متمايل به شيعه و به هر حال از اهل مذهب ما نبود زيرا که شرط امامي بودن قائل بودن به عصمت امام است و شعبي خود در فقه مذهبي داشت.

[2] از اينجا معلوم مي‏شود که شيعه در همان زمان معتقد بودند ولي امر بايد معصوم باشد، هر چند در تشخيص ولي اشتباه کرده بودند.

[3] يعني جايي که بعد از اين مصلاي خالد بن عبدالله قسري شد.

[4] مترجم گويد: قائلين به امامت محمد حنيفه را کيسانيه گويند منسوب به اين مرد که نگاهبان مختار بود و عرب وقتي توهين جماعتي را مي‏خواستند، آن‏ها را نسبت به مردي از عجم مي‏دادند؛ يعني از دين عرب بيگانه‏اند چنانکه گاهي شيعه را فيروزانيه گويند؛ يعني منسوب به فيروز کشنده‏ي عمر.

[5] ايرانيان پيش از اسلام با کتاب و قلم آشناتر بودند از عرب و پس از مسلمان شدن هم به ضبط و تدوين علوم مي‏پرداختند. و ابن‏حجر در «اصابه» گويد: مردي از عجم موسوم به ابو شاه پاي منبر حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله نشسته بود، چون خطبه‏ي بليغ و مواعظ آن حضرت را شنيد پس از انجام خطبه به محضر مبارک مشرف شد و عرضه داشت که اين مواعظ را دستور بفرماييد بنويسند! آن حضرت فرمود: «اکتبوا لابي شاه»! از اول در فکر ضبط و نوشتن بودند هر چند علوم عجم پيش از اسلام بسيار اندک بود و قابل اعتنا نبود، چنانکه از تاريخ مملکت خود شاهان پيش از ساسانيان هيچ آگاه نبودند و هر چه مي‏دانستند غلط بود اما به سبب اسلام در علوم ترقي کردند.