بازگشت

داستان بيرون رفتن سليمان بن صرد و توابين به جنگ اهل شام


در سال 65 سليمان بن صرد خزاعي آهنگ خروج كرد و سران ياران خويش را بخواند، اول ربيع الاخر وعده گذاشته بودند. چون به نخليه آمد در ميان حاضران بگرديد، شماره ي آنان را اندك يافت. حكيم بن منقذ كندي و وليد بن عصير (غضين، ظ) كناني را به كوفه فرستاد بانگ بر آوردند «يالثارات الحسين» و اين دو نخستين كس بودند كه به اين سخن آواز برداشتند، چون فردا شد سپاهيان وي دو برابر شدند و در دفتر خود نظر كرد و ديد شانزده هزار كس بيعت كرده اند و گفت سبحان الله! از اين شانزده هزار بيش از چهار هزار نيامدند! با او گفتند: مختار مردم را از تو بازمي گرداند و دو هزار تن به دو پيوستند. سليمان


گفت: هنوز ده هزار مي ماند، مگر اينان ايمان ندارند و خدا و پيمان او را ياد نمي آورند؟ سه روز در نخليه بماند و نزد آنها كه مانده بودند مي فرستاد. نزديك هزار نفر باز بدانها پيوستند. پس مسيب بن نجبه برخاست و گفت: «رحمك الله» آن كه به كراهت به حرب بيرون آيد، از او سودي نتوان برد، و قتال آن كس كند كه با نيت و رضا آيد. پس منتظر كسي مباش و در كار خويش جد نماي! سليمان گفت: رأي نيكو دادي و در ميان ياران خويش به پاي خاست و گفت: اي مردم! هر كس از آمدن رضاي خدا و آخرت خواهد از ماست و ما از اوييم و خداي بر وي رحمت كند در حال حيات و پس از مرگ، اما هر كس دنيا خواهد به خدا قسم كه ما «في ء» نخواهيم گرفت و غنيمت به دست نخواهيم آورد مگر خشنودي خدا و ما را زر و سيمي نيست و مالي نداريم مگر همين شمشيرها كه بر دوش داريم و توشه به قدر سد رمق، هر كس دنيا خواهد با ما نيايد! پس ياران او از توبه و براي خواستن خون پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله آمديم. و چون سليمان آهنگ خروج كرد عبدالله بن سعد بن نفيل گفت: انديشه اي به خاطرم آمد كه بگويم، اگر صواب باشد از خدايست و اگر خطا باشد از من است. ما به خونخواهي حسين عليه السلام بيرون آمديم و كشندگان او همه در كوفه اند از جمله عمر سعد و سران محلات شهر و قبائل! اينها را بگذاريم به كجا رويم؟ ياران او گفتند: رأي همين است.سليمان گفت: رأي من اين نيست، چون قاتل او كسي است كه سپاه فراهم كرد و گفت حسين عليه السلام را امان ندهم تا فرمان مرا گردن نهد و حكم خويش درباره ي او به انجام رسانم، كشنده ي او اين فاسق فاسق زاده عبيدالله بن زياد است. پس از خداي خير خواهيد و روانه گرديد! اگر خدا شما را فيروز گرداند اميدواريم كار ديگران آسانتر باشد و مردم شهر به خوشي طاعت شما كنند، آن قوت هر كس را در قتل آن حضرت شريك بود بكشيد و از حد بيرون نرويد و اگر به شهادت رسيد باز جاي دريغ و افسوس نيست، چون با بدعهدان كارزار كرده ايد و ثواب خدا بهتر است براي نيكوكاران، و من دوست دارم كه سر نيزه ي خود را


نخست سوي بزرگ بدعهدان و ستمگران افراشته كنيد، و اگر با اهل شهر خويش در آويزيد، ناچار هر كس پدر يا برادر يا خويش خود را يا كسي كه راضي به كشتن او نيست كشته بيند. پس خير از خدا خواهيد و روانه شويد!

مترجم گويد: اگر كسي پرسد اين مردم بي رخصت امام زين العابدين عليه السلام و نص صريح او چرا به جهاد رفتند و آيا گناهكارند يا مصيب؟ در جواب گوييم: حضرت امام زين العابدين عليه السلام از مردم كناره كرده بود و حال او مانند حال امام زمان عليه السلام بود به عهد ما و چنان كه در احكام ضروريه در زمان ما نمي توان منتظر ظهور آن حضرت شد؛ مثلا رسيدگي به اموال ايتام و محجورين و قصاص و دفاع و حدود، زيرا كه از ترك آن فتنه ها برخيزد و اشرار مسلط شوند و مي دانيم خداوند در غيبت امام زمان عليه السلام از ما خواسته از جان يتيمان را از مرگ نگاهداريم و از فتنه و فساد و قتل و غارت و تسلط كفار بر مسلمانان به قدر قوت جلو گيريم، با اينكه اينها وظايف امام است، همچنين اصحاب سليمان بن صرد دانسته بودند تكليف آنها مجاهدت است و توبه آنها به كشتن قاتلين حضرت سيد الشهداء عليه السلام، هر چند امام زين العابدين عليه السلام صلاح خويش در اقدام نمي ديد، اما نهي نفرموده بود و در اين باب تمسك به آيه ي قرآن كردند كه چون بني اسرائيل بت پرست شدند، خداوند آن ها را امر كرد به كشتن يكديگر، و اگر كسي به قرآن يا اجماع يا عقل بداند حكم خدا، را مثل اين است كه از لفظ امام شنيده باشد. باز به كتاب بازگرديم.

چون خبر بيرون رفتن سليمان بن صرد به عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن محمد بن طلحه رسيد، با اشراف كوفه نزد سليمان آمدند، مگر آن ها كه شريك در خون حسين عليه السلام بودند بيرون نيامدند، و عمر سعد در آن وقت از ترس دشمنان خويش در قصر امارت مي خوابيد و عبدالله و ابراهيم با سليمان گفتند: مسلمان برادر مسلمان است، با او خيانت نورزد و دغلي نكند و شما برادر و اهل شهر ماييد و محبوبترين مردم نزد ما، پس دل ما را به مصيبت خود داغدار نكنيد و به خروج خويش از شماره ي ما نكاهيد! با ما باشيد تا ما هم آماده شويم و چون


دشمن نزديك ما رسيد با هم بر سر آن ها رويم و كارزار كنيم! و گفت: اگر بمانيد خراج جوخي [1] و نواحي آن را به شما واگذارم و ابراهيم بن محمد همين گفت. سليمان پاسخ داد كه: اين سخن محض از نيكخواهي گفتيد و حق مشورت ادا كرديد. اما كار ما با خدا و براي اوست و از او خواهيم ما را به راه صواب بدارد و اكنون جز رفتن در انديشه نداريم، ان شاء الله تعالي. عبدالله گفت: اندكي بمانيد تا سپاهي انبوه فراهم كنيم و با شما فرستيم با عدد بسيار با دشمن روبرو شويد - و شنيده بودند كه عبيدالله از شام با سپاه بسيار آمده است - سليمان نپذيرفت و بعد از غروب جمعه پنج روز گذشته از ربيع الاخر 65 روانه گرديد (مترجم مي گويد: به حساب استخراج كردم اين تاريخ صحيح است و پنجم ربيع الاخر 65 جمعه بود) تا به «دير الاعور» رسيدند؛ بسياري از پيروان او گريخته بودند و سليمان گفت: دوست نداشتيم اينها كه تخلف كردند با ما بيايند و اگر مي آمدند هم تباهي مي كردند، خداوند آمدن ايشان را ناخوش داشت، پس از آمدن آن ها مانع شد و شما را به اين مزيت مخصوص كرد. و از آنجا گذشتند تا به قبر حسين عليه السلام رسيدند [2] يكباره فرياد زدند و بگريستند و گريه بيش از آن روز كس نديده بود و يك شبانه روز آنجا بماندند و صلوات بر او مي فرستادند و تضرع مي كردند و از جمله سخنان ايشان بود:

«اللهم ارحم حسينا الشهيد ابن الشهيد المهدي ابن المهدي الصديق ابن الصديق اللهم انا نشهدك انا علي دينهم و سبيلهم و اعداء قاتليهم و اولياء محبيهم».

و نيز گويند چون سليمان صرد و ياران او به قبر آن حضرت رسيدند، يكباره بانگ برآوردند كه اي پروردگار! ما پسر دختر پيغمبر خود را تنها گذاشتيم. پس گناهان گذشته ما را بيامرز و توبه ما را بپذير و بر حسين عليه السلام و اصحاب او درود


فرست كه شهداء و مؤمنان بودند! و ما تو را گواه گيريم كه بر دين آنانيم و بر همان عقيده كه در راه آن به شهادت رسيدند، و اگر ما را نيامرزي و نبخشي زيانكار باشيم. و از نگريستن آن قبر مطهر اندوهشان افزوده گشت و چون خواستند روانه شوند، هر يك براي وداع جانب قبر رفتند و مردم انبوه شدند چنانكه بر حجر الاسود، و از آن جا به انبار رفتند و عبدالله سوي آن ها نامه فرستاد:

«اي ياران ودوستان ما سخن ما بپذيريد و فرمان دشمن مبريد! شما مهتران و برگزيدگان اين شهريد و چون دشمن شما را بيند و بر شما دست يابد طمع او در بازماندگان بيفزايد و اگر آنان بر شما فيروز گردند شما را سنگسار مي كنند يا بدين خودشان بر مي گردانند و هرگز رستگار نشويد. اي قوم! دوست ما و شما يكي است و دشمن ما و شما يكي است و اگر همه بر دفاع متفق باشيم بر آنها فيروز آييم و اگر اختلاف نماييم شوكت ما شكسته شود؛ اي مردم مرا در نيكخواهي خود راستگو دانيد و فرمان مرا مخالفت نكنيد و چون نامه مرا بخوانيد بازگرديد! والسلام».

سليمان و همراهان او گفتند: تا در شهر بوديم اين مرد نزد ما آمد و همين مطلب خواست، نپذيرفتيم اكنون كه آماده ي جهاد شديم و نزديك زمين دشمن گرديديم، برگشتن كاري خردمندانه نيست. از اينها معلوم گرديد كه چون كسي از كوفه به شام خواهد رفت، از كربلا گذرد و اهل بيت هم وقت رفتن به شام از كربلا گذشتند و زيارت اربعين هنگام رفتن بود - چنانكه گذشت - و سليمان در پاسخ او نامه نوشت و سپاسگزاري كرد و گفت: «اين مردم اكنون راضي شدند كه جان خويش را در راه خدا دهند و از گناه بزرگ توبه كردند و روي به خدا آوردند و توكل بر او كردند و بدانچه فرمان اوست تن دادند».

چون نامه به عبدالله رسيد گفت: اين مردم با جان خود بازي مي كنند، دل بر مرگ نهادند و نخستين خبر كه از آنها رسد كشته شدن باشد، به خدا سوگند كه در اسلام با سربلندي بهش شهادت رسند. و از آنجا رفتند تا «قرقيسيا» رسيدند ساخته و آماده جنگ و زفر بن حارث كلابي بدانجا بود و در قلعه متحصن شد و


بيرون نيامد. سليمان مسيب بن نجبه را سوي او فرستاد و درخواست كه زفر بازاري بيرون فرستد و مسيب به دروازه قلعه آمد و خويشتن را بشناسانيد و دستوري ورود خواست. هذيل پسر زفر نزد پدر خويش شد و گفت: مردي نيكو هيأت كه مسيب بن نجبه نام دارد اذن مي خواهد. پدرش گفت: اي فرزند! اين پهلوان طايفه مضر الحمرا است! اگر ده تن از مهتران آنان را شماري يكي اوست و مردي خداپرست و پارسا و ديندار است. او را اذن ده! اذن داد بيامد. زفر او را در كنار خويش بنشانيد و از او پرسيد، مسيب حال و قصه خود بگفت. زفر گفت: ما دروازه شهر را بستيم تا بدانيم رزم ما را خواهيد يا ديگري را و ما از كارزار با شما عاجز نيستيم، اما آن را نيز خوش نداريم، كه شنيده ايم شما مردان نيكوكار و خوش سيرتيد. آنگاه پسر خويش را بفرمود بازاري بيرون فرستد، و مسيب را هزار درهم و اسبي بداد، مسيب مال را بازگردانيد و اسب را بپذيرفت و گفت: شايد اسب من از راه بماند و بدين نيازمند گردم. و زفر نان و علف و آرد بسيار فرستاد چنانكه از بازار بي نياز شدند، مگر اين كه كسي تازيانه يا جامه خريدي. و فردا از «قرقيسيا» كوچ كردند و زفر به مشايعت آن ها بيرون رفت و گفت: از رقه پنج امير روانه گشتند: حصين بن نمير و شرحبيل بن ذي الكلاع و ادهم بن محرز و جبلة بن عبدالله خثعمي و عبيدالله بن زياد با سپاه بسيار به عدد خارها و درختان بيابان، و اگر خواهيد در شهر ما بمانيد و با ما هم متفق گرديم و چون دشمن آيد با هم جنگ كنيم! سليمان گفت: اهل شهر خودمان از ما همين خواستند نپذيرفتيم. زفر گفت: پس زودتر خود را به «عين الورده» رسانيد و آن جا سرچشمه اي است، پشت به شهر كنيد و روي به روستا! و آب و علف در دست شما باشد و از اين سوي كه ما هستيم ايمن باشيد پس زودتر منازل را در نورديد! و ما جماعتي بزرگوارتر از شما نديديم و اميدوارم پيشتر به آنجا رسيد و اگر با آن ها در آويختيد، در دشت گشاده تير اندازي و نيزه بازي نكنيد كه شماره ي آنها از شما بيش است و ايمن نيستم از اينكه شما را فروگيرند و محاصره كنند و پيش آنها نايستيد تا بر خاكتان افكنند و صف نياراييد كه شما پيادگان نداريد و ايشان هم


پياده دارند و هم سواره و هم پشت يكديگرند و لكن دسته دسته شويد و دسته ها را ميان ميمنه و ميسره ي لشكر ايشان پراكنده سازيد و هر دسته ي را دسته ديگر مددكار و همرا باشد كه چون دشمن بر يك دسته تازد، گروه ديگر به مدد آنان روند و برهانندشان و لختي بياسايند، و اگر دسته اي بخواهد جاي خود را تغيير دهد بتواند، و اگر يك صف باشيد و پيادگان آنها حمله كنند و شما را از جاي بكنند و از صف عقب زنند، صف شما بكشند و هزيمت افتد. آنگاه بدرود كردند و يكديگر را دعا كردند و به شتاب راندند تا به «عين الورده» رسيدند در غربي آن فرود آمدند و پنج روز بياسودند و مراكب را آسوده كردند و اهل شام با سپاه بيامدند تا يك مرحله از «عين الورده»، سليمان بپاخاست و ياد آخرت كرد و ترغيب در آن فرمود و گفت:

«اما بعد؛ دشمني كه براي رزم او شبانروز راه نورديديد، نزديك شما آمد؛ پس صادقانه بكوشيد و شكيبايي كنيد كه خداي با صابران است و هيچ يك از شما پشت به جنگ نكند مگر به قصد آن كه از سوي ديگر تازد يا به دسته اي از ياران خود پيوندد! و آن دشمن را كه پشت كند و بگريزد نكشيد و خستگان را به حال خود گذاريد و قصد جانشان نكنيد و اسيران را مكشيد مگر آنان كه پس از اسير شدن باز دست به تيغ برند! كه سيرت علي عليه السلام با اهل دعوت باطله اين بود. باز گفت: اگر من كشته شوم، امير شما مسيب بن نجبه است و اگر او كشته شود امير عبدالله بن سعد بن نفيل است و اگر او هم به شهادت رسيد عبدالله بن وال و پس از او رفاعة بن شداد، خدا رحمت كند آن را كه بر پيمان خويش با خدا استوار باشد!»

آنگاه مسيب را با چهارصد سوار بفرستاد و گفت: روانه شو تا پيش لشكر ايشان رسي! بر مقدمه ي آن حمله بر! اگر كار بر وفق مراد رفت فبها و گرنه بازگرد و مبادا پياده شوي يا بگذاري يكي از همراهان تو پياده شود يا تنها با يكي از افراد دشمن روبرو گردد! مگر چاره اي از آن نباشد، پس مسيب آن روز و شب برفت و سحر فرود آمد و چون بامداد شد ياران خويش را به هر سوي فرستاد تا


هر كه ببيند نزد او آرند. پس مردي بياباني آوردند خر مي چرانيد، پرسيد از لشكريان شام كدام با ما نزديكترند؟ گفت: به شما نزديكتر سپاه شرحبيل بن ذي الكلام است كه يك ميل از تو دورتر است و او با حصين اختلاف دارند، حصين مي گويد سرهنگ سپاه منم و شرحبيل مي گويد منم و اكنون منتظر فرمان ابن زيادند. او با مسيب و همراهان بشتافتند؛ ناگاهان بر سر آن ها ريختند و بر يك جانب لشكر حمله كردند و آن سپاه بشكست و مسيب مرد بسيار كشت و خسته بسيار كرد و چهارپايان فراوان بگرفت و شاميان لشكرگاه را رها كردند و بگريختند و ياران مسيب هر چه خواستند به غنيمت گرفتند و با مال بسيار نزد سليمان بازگشتند. خبر به ابن زياد رسيد؛ حصين بن نمير را شتابان بفرستاد با دوازده هزار مرد و اصحاب سليمان به مبارزه آنها بيرون شدند، چهار روز مانده از جمادي الاولي (و در طبري گويد چهارشنبه هشت روز مانده از جمادي الاولي و آن كه در متن كتاب است، تصحيف است و به حساب نجومي اين روايت طبري صحيح است) بر ميمنه عبدالله بن سعد را امير كرد و بر ميسره مسيب بن نجبه را و سليما خود در قلب بايستاد. و حصين بن نمير بر ميمنه جبلة بن عبدالله و بر ميسره ربيع بن مخارق غنوي را امير ساخت و چون نزديك يكديگر رسيدند شاميان ايشان را به اطاعت عبدالملك مروان و قبول خلافت وي خواندند و اصحاب سليمان بن خلع عبدالملك و تسليم عبيدالله بن زياد و اين كه پيروان ابن زبير را از عراق برانند و امر امامت را به اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله گذارند و هر يك دعوت ديگري را رد كرد و ميمنه سليمان بر ميسرة اصحاب حصين تاختند و ميسره اينها بر ميمنه آنها و سليمان از قلب سپاه حمله كرد و اهل شام را بتارانيدند، چنانكه به لشكرگاه بازگشتند و پيوسته اصحاب سليمان پيروز بودند تا شب در ميان ايشان چون پرده حاجب شد. و چون فردا شد سپاه ابن ذي الكلاع به شاميان پيوست، و عبيدالله او را با هشت هزار مدد فرستاده بود. و اصحاب سليمان همه روز سخت بكوشيدند، تنها براي نماز دست از رزم بداشتند و چون شب شد از هم جدا شدند و خستگان در هر دو طرف بسيار بودند و قصاصان بر


گرد ياران سليمان مي گشتند و آنان را به جنگ ترغيب مي كردند. و چون بامداد شد ادهم بن محرز باهلي با ده هزار تن شامي به مدد شاميان آمد و عبيدالله آنها را فرستاده بود و روز جمعه جنگي سخت كردند تا چاشتگاه، آن گاه اهل شام به بسياري عدد غلبه كردند و از هر سوي آنان را فروگرفتند و سليمان حال ياران را بديد، فرود آمد و فرياد زد: اي بندگان خداي هر كس خواهد زودتر نزد پروردگار رود و از گناه پاك شود سوي من آيد! پس نيام شمشير بشكست و گروه بسياري نيام ها شكستند و همراه آن ها نبرد كردند و كشتاري بزرگ كردند در شاميان و بسيار خسته كردند، چون حصين بن نمير شكيب و دليري آنان را ديد پيادگان را به تير افكندن داشت و سواره و پياده گرد آنان را بگرفتند. سليمان رحمه الله كشته شد، يزيد بن حصين تيري بر او افكند، بيفتاد و برخاست و باز بيفتاد و جان سپرد و چون سليمان كشته شد علم او را مسيب بن نجبه برداشت و بر سليمان درود فرستاد. آن گاه پيش رفت و ساعتي نبرد كرد و بازگشت، باز بتاخت و چند بار چنين كرد تا او نيز كشته شد رضي الله عنه و چند مرد كشته بود. و طبري از ابي مخنف روايت كرد كه او هنكام قتال اين رجز مي خواند:



قد علمت ميالة الذوائب

واضحة اللبات و الترائب



اني غداة الروع و التغالب

اشجع من ذي لبد مواتب



قطاع اقران مخوف الجانب

و چون او كشته شد عبدالله بن سعد بن نفيل علم برداشت و بر آنها درود فرستاد و اين آيت بخواند: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» و هر كس از قبيله ازد بود گرد او بگرفتند و همچنان كه ايشان در نبرد بودند سه سوار از جانب سعد بن حذيفه برسيد و خبر آورد كه وي با يك صد و هفتاد تن مدايني مي آيد و هم سيصد تن بصري با مثني بن خربه عبدي در راهند. مردم شادماني نمودند. عبدالله بن سعد گفت: اگر آنها به ما برسند و ما زنده باشيم! و چون فرستادگان برادران خويش را كشته ديدند، سخت افسرده شدند و به كارزار پرداختند و عبدالله بن سعد كشته شد او را برادر زاده ي ربيعة بن مخارق كشت و




بردارش خالد بن سعد بن نفيل بر قاتل برادر تاخت و شمشير بر او سپوخت. مردي از يارانش او ار در آغوش كشيد و ديگران آمدند و او را برهانيدند و خالد را كشتند و نزديك علم كسي نبود، فرياد زدند و عبدالله بن وال [3] را بخواندند، او با گروهي گرم پيكار بود، پس رفاعة بن شداد بتاخت و اهل شام را از گرد عبدالله بن وال بپراكند و عبدالله علم به دست گرفت و دليرانه بكوشيد و ياران را گفت: هر كحس زندگاني خواهد كه پس از آن مرگ نباشد و آسايشي كه رنج بعد از آن نبود و شادماني كه اندوه در دنبال ندارد به رزم با اين فاسقان به خدا تقرب جويد كه امشب به بهشت رويم! آن هنگام عصر بود، پس با ياران خويش حمله كرد، مردان بسيار بكشت و آن ها را براند، باز شاميان از همه طرف برگشتند تا آنها را به جاي اول كه بودند بازگردانيدند و جاي آنها چنان بود كه تنها از يك سوي حمله بر آنها مي توانستند و چون شام شد ادهم بن محرز باهلي از شاميان نزديك عبدالله بن وال آمد؛ شنيد مي خواند: «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا» الآية ادهم از شنيدن آن بر آشفت كه اين مردم ما را به منزلت مشركين دانند و كشتگان خود را شهيد پندارند و بر او حمله كرد و ضربتي بر دست او زد كه آن را جدا كرد و دور شد و گفت: چنان پندارم كه آرزو داري در منزل خود مانده بودي؟ ابن وال گفت: به خطا اين گمان بردي؛ به خدا سوگند دلم نمي خواهد تو دست داشته باشي مگر براي همين كه من به سبب بريدن دست خود اجر برم و گناه تو بيفزايد و اجر من بزرگ گردد. از اين سخن خشمگين شد و بر او تاخت و تيغي بر وي زد كه از آن به شهادت رسيد و همچنين روي به دشمن بود و از جاي خود عقب نمي رفت. و اين عبدالله از فقها و عباد بود. و طبري گويد: «روزه و نماز بسيار مي گذاشت و فتوي مي داد».

مترجم گويد: از عهد قديم در زمان ائمه ميان طايفه شيعه و اهل سنت گروهي مجتهد و اهل فتوي بودند و ديگران مسائل از آنها فرامي گرفتند و چون ابن وال


كشته شد اصحاب او نزد رفاعة بن شداد بجلي آمدند و گفتند علم را تو بردار! رفاعة گفت: بياييد بازگرديم شايد روز ديگر خداوند مقدر فرمايد كه بياييم كه بر ايشان سخت تر از امروز بود.

عبدالله عوف احمر گفت: اگر برگرديم بر دوش ما سوار گردند و يك فرسخ نرفته همه ي ما هلاك مي شويم و اگر يك تن از ما برهد چادرنشينان وي را دستگير و تسليم آنها كنند و به زاري كشته شود و اكنون نزديك غروب است، بهتر آن كه همچنين سواره كارزار كنيم تا شب تاريك شود، اول شب بر اسبان نشينيم و شتابان برانيم تا بامداد، چون بامداد شود به آرامي و آهستگي، تا هر كس بتواند زخمي و خسته خود را همراه برد و منتظر دوستش شود و بدانيم از كدام راه مي رويم.

رفاعه گفت: نيكو رأيي است و علم را برداشت و كارزاري سخت شد. شاميان خواستند پيش از شام كار ايشان را يكسره كنند، نتوانستند، چون عراقيان سخت مي كوشيدند و گويند مردي موسوم به عبدالله بن عزيز كناني (در طبري كندي است) پيش سپاه شام آمد و فرزندي خرد داشت محمد نام و فرياد برآورد كه آيا مردي از بني كنانه در ميان شما هست؟ مردي آمد و او پسر خود را به او سپرد كه به كوفه رساند؛ او را امان دادند نپذيرفت.

و در روايت طبري از ابي مخنف است كه آن پسر چون از پدر جدا شد گريه مي كرد و بي تابي مي نمود و دل شاميان به حال او و فرزندش بسوخت و ناشكيبي نمودند و گريستند و او از نزديك قوم خود به جانب ديگر لشكر دشمن رفت و قتال كرد تا كشته شد. باز به عبارت كتاب بازگرديم؛ و هنگام شام كرب بن يزيد حميري با صد سوار پيش آمد و كارزار كرد سخت و سپاه پسر ذي الكلاع حميري امان بر او عرضه كردند، نپذيرفت و گفت: ما در دنيا در امان بوديم اكنون بيرون آمديم تا امان آخرت يابيم، و جهاد كردند تا به شهادت رسيدند و پس از اين صحير بن حذيفه بن هلال مزني با سي تن از مزينه بيرون آمدند و جهاد كردند تا به شهادت رسيدند و چون شام شد شاميان به لشكرگاه خويش بازگشتند و رفاعه


نگريست هر كس از اسبش پي بريده يا خودش مجروح بود او را به كسان و عشيرت وي سپرد و آن شب همه راه رفتند. چون بامداد شد، امير لشكر شاميان حصين بن نمير براي نبرد بيامد، كسي را نديد و به دنبال ايشان نفرستاد و آنها رفتند و از هر پلي مي گذشتند آن را ويران مي كردند تا به «قرقيسيا» رسيدند [4] زفر با ايشان گفت: بمانيد و آسوده باشيد! سه شب بماندند. و طبري گويد: خوراك و علف فرستاد و جراحان روانه كرد براي علاج خستگان و سه شب همه را مهمان كرد و توشه ي راه داد و برگ سفر ساخت و ايشان را روانه ي كوفه كرد و سعد بن حذيفة بن يمان با مردم مدائن تا هيت آمدند و خبر آنان را شنيدند، بازگشتند و سعد بن حذيفه مثني بن مخربه ي عبدي را در قريه ي «صندودا» ديدار كرد و خبر قتل و هزيمت اصحاب سليمان را بگفت و هر دو در آن جا بماندند تاخبر رسيد كه رفاعه نزديك است. چون او نزديك ده رسيد به استقبال بيرون شدند و با هم


بگريستند ويك شبانه روز بماندند، پس از آن هر كدام به شهر خويش بازگشتند و چون رفاعه به كوفه رسيد مختار در زندان بود و از زندان سوي رفاعه نامه فرستاد:

اما بعد؛ مرحبا به آن گروه مردم كه خدا از كشتگان ايشان راضي شد و بازگشتگان را پاداش عظيم مقرر داشت! به پروردگار خانه قسم كه هيچ كس از شما گامي ننهاد و بر بلندي بر نيامد مگر ثواب خداي براي او بزرگتر بود از دنيا و مافيها، سليمان تكليف خود را انجام داد و خداوند تعالي او را سوي خود برد و روح او را با پيغمبران و صديقان و شهدا و صالحان محشور كرد و او كسي نبود كه شما به دستياري او فيروز گرديد، منم آن امير مأمور و امين مأمون، كشنده ستمگران و كينه جوي از دشمنان دين، پس بسيج كنيد و آماده باشيد و شادماني نماييد و يكديگر را مژده دهيد و من شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و خونخواهي خاندان و دفع ستم از ضعفا و جهاد با فاجران مي خوانم! و السلام».

و طبري از هشام از ابي مخنف روايت كرده است گفت: شنيدم مختار نزديك پانزده روز درنگ كرد، يعني بعد از بيرون رفتن سليمان بن صرد و با ياران گفت: «عدوا لغازيكم هذا اكثر من عشر و دون الشهر ثم يجيئكم نبأهتر من طعن نتر و ضرب هبر و قتل جم و امر رجم فمن لها انا لها لا تكذبن أنالها».

يعني: براي اين مجاهد في سبيل الله كه سليمان باشد روزها را بشماريد! از ده روز بيشتر و از يك ماه كمتر خبري عجيب رسد! زخم نيزه كاري و ضرب تيغ دردناك و كشته شدن گروه بسيار و كاري نامعلوم كه سر به چه آرد! پس مرد كار كيست؟ منم مرد اين كار! با شما دروغ نگويند! منم مرد اين كار! انتهي.

و قتل سليمان و همراهان او در ماه ربيع الآخر بود به عهد خلافت مروان حكم، مروان در همان سال ماه رمضان درگذشت و چون عبدالملك بن مروان خبر كشته شدن سليمان را بشنيد بر فراز منبر شد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: «اما بعد؛ خداي سبحانه سليمان بن صرد را كه بر انگيزنده ي


فتنه و رأس ضلال بود از سران اهل عراق بكشت و شمشير فرق مسيب بن نجبه را بشكافت و عبدالله بن سعد ازدي و عبدالله بن وال بكري دو مهتر ديگر از آن گمراهان و گمراه كنندگان را تباه ساخت و ديگر كسي كه يارايي خلاف داشته باشد و سركشي تواند كرد باقي نمانده است».

مؤلف گويد: در اين روايت اشكال است كه آن وقت عبدالملك به خلافت نرسيده بود. و مترجم گويد: اين حكايت دلالت بر آن ندارد كه عبدالملك در آن وقت خليفه بود و شايد هم سهو از روات است و خبر مروان را به پسرش نسبت دادند.


پاورقي

[1] جوخي به فتح «جيم» و «خاء» و معجمه‏اي در آخر آن الف، روستايي است در واسط. پيش از اين گفتيم خراج در اسلام غير از زکات و خمس است.

[2] هر کس از کوفه به جانب موصل و جزيره رود از کربلا بگذرد و از اين جهت گفتيم زيارت اربعين هنگام رفتن اهل بيت به شام برد.

[3] وال به سيغه اسم فاعل از ولي مانند قاض.

[4] طبري از ابي‏مخنف از سليمان بن ابي‏راشد از حميد بن مسلم روايت کرده است و حميد بن مسلم از توابين است، گفت: چون آماده‏ي بازگشتن شديم، عبدالله بن غزيه بر سر کشتگان بايستاد و گفت: خدا شما را رحمت کند که راست گفتيد و شکيبايي نموديد و ما دروغ گفتيم و گريختيم، و چون روانه شديم و بامداد شد، ديديم عبدالله بن غزيه با بيست مرد ديگر بسيج بازگشتن کرده‏اند تا با دشمن جهاد کنند و رفاعه و عبدالله بن عوف احمر و ديگران آنها را سوگند دادند که مانند شما مردم با نيت و همت روا نيست از ما جدا گرديد و سبب سستي ما شويد و به اصرار آن‏ها را منصرف کردند مگر يک تن از بني‏مزينه که او را عبيدة بن سفيان مي‏گفتند، نخست با ما آمد و ظاهرا قانع شد، اما چون از او غافل شدند بازگشت و به شمشير بر اهل شام حمله کرد و کشته شد و حميد بن مسلم گفت: اين مرد با من دوست بود. مي‏خواستم بدانم بر وي چه گذشت، مردي ازدي را در مکه ديدم،سخن از آن روز به ميان آمد، گفت: شگفت‏ترين چيز که در روز عين ورده ديدم اين که پس از هلاک آن قوم مردي با شمشير بر ما حمله کرد، ما به رزم او بيرون شديم. پي اسبش بريده بود و مي‏گفت «اني من الله الي الله افر رضوانک اللهم ابدو اسر» تا کشته شد حميد گفت: اشک من از شنيدن آن روان شد. آن مرد پرسيد: تو را با او خويشي بوده است؟ گفتم: نه و لکن دوست و برادر من بود و گفت: اشک تو مايستاد! بر مردي مضري که بر گمراهي کشته شد گريه مي‏کني؟ گفتم گمراه نبود و بر هدي و به بينت کشته شد. گفت: تو را هم خدا به آن جايي برد که او را برد! گفتم: آمين و تو را بدانجا برد که حصين بن نمير را برد! آه انتهي مخلصا.