بازگشت

در ورود اهل بيت به شام


شيخ كفعمي و شيخ بهايي و محدث كاشاني گفتند: روز اول صفر سر حضرت سيد الشهداء عليه السلام را به شام در آوردند و بني اميه آن روز را عيد گرفتند و اندوه مؤمنان در اين روز تازه گردد:



كانت مآتم بالعراق تعدها

اموية بالشام من أعيادها



يعني: «در عراق عزاها بر پاي بود، كه امويان شام آن را عيد خويش شمارند».

و از ابي ريحان بيروني در «آثار الباقيه» نقل است كه: روز اول صفر سر حسين عليه السلام را به دمشق در آوردند و يزيد بن معاويه آن را پيش دست خود نهاد و به چوبدستي بر دندانهاي پيشين او مي زد و مي گفت: «لست من خندف... الخ».

و در «مناقب» از ابي مخنف است كه چون سر آن حضرت را بر يزيد در آوردند بويي خوش از آن مي دميد بهتر از هر عطري».

سيد رحمه الله گفت: آن مردم سر حسين عليه السلام و اسرا را بردند؛ چون نزديك دمشق رسيدند، ام كلثوم نزد شمر آمد - و شمر هم از فرستادگان بود - و فرمود: اي شمر به تو حاجتي دارم! پرسيد: حاجت تو چيست؟ فرمود: چون ما را به شهر در آوردي از دري بر كه نظاره گيان اندك باشند و با آن مردم كه همراه تواند بگوي سرها را از ميان كجاوه ها بيرون برند و ما را از آنها دورتر دارند كه از بسياري نگاه كردن


رسوا شديم! اما شمر در جواب آن سؤال امر كرد سرها را بر نيزه كنند و ميان كجاوه ها آرند از لجاجت و دشمني! و آنها را از وسط نظارگيان بگذرانيد با همان حالت تا به دروازه ي دشمق رسيدند و آنها را بر پله هاي در مسجد جامع بايستانيدند، جايي كه اسيران را نگاه مي داشتند:



بنفسي النساء الفاطميات أصبحت

من الاسر يسترئفن من ليس يرأف



و مذ ابرزوها جهرة من خدورها

عشية لا حام يذود و يكنف



توارت بحذر من جلالة قدرها

بهيبة أنوار الالة يسجف



لقد قطع الأكباد حزنا مصابها

و قد غادر الاحشاء تهفو و ترجف



«جانم به فداي دختران فاطمه عليهاالسلام! از كسي مهرباني چشم داشتند كه به آنها مهرباني نمي نمود، چون آنها را از پرده بيرون كشيدند، در آن شبي كه حمايت كننده اي نبود تا دشمن را براند و آنان را در زينهار خود حفظ كند، از آن هنگام در پرده از جلالت قدر و بزرگي مستور شدند و هيبت نور الهي پوشش آنها گشت، مصيبت ايشان جگرها را از غم پاره كرد و دلها را به لرزه آورد [1]


از يكي از بزرگان تابعين روايت است كه چون سرمبارك حسين عليه السلام را در شام ديد، يك ماه خود را پنهان كرد، پس از يك ماه او را يافتند، از سبب غيبت وي پرسيدند، گفت: نمي بينيد چه بلايي بر ما آمد؟ و اين شعر انشا كرد:



جاؤوا برأسك يابن بنت محمد

مترملا بدمائه ترميلا



و كأنما بك يابن بنت محمد

قتلوا جهارا عامدين رسولا



قتلوك عطشانا و لم يترقبوا

في قتلك التأويل و التنزيلا



و يكبرون بأن قتلت و انما

قتلوا بك التكبير و التهليلا



يعني: «اي پسر دختر محمد صلي الله عليه و آله! سر تو را آوردند خون آلوده، و گويي به سبب ريختن خون تو آشكارا و عمدا پيغمبر صلي الله عليه و آله را كشتند، تو را تشنه كشتند و پاس قرآن و تأويل آن را در كشتن تو نداشتند، براي تو بانگ به الله اكبر بلند كردند با آن كه به كشتن تو الله اكبر و لا اله الا الله را كشتند».

در «بحار» است كه صاحب «مناقب» به اسناده از زيد از پدرانش روايت كرده است كه سهل بن سعد گفت: «به بيت المقدس مي رفتم؛ گذارم بر دمشق افتاد و شهري ديدم جويهاي آب روان و درختان بسيار، پرده ها و حجابهاي ديبا آويخته، مردم را ديدم شادماني مي نمايند و زنان دف و طبل مي زنند. با خود گفتم شاميان را عيدي باشد كه ما ندانيم؟! پس چند تن ديدم با يكديگر سخن مي گفتند پرسيدم شما شاميان را عيدي است كه ما نمي دانيم؟ گفتند: اي پيرمرد گويا تو بياباني اي چادر نشين؟ گفتم: من سهل بن سعدم، محمد صلي الله عليه و آله را ديده ام. گفتند: اي سهل! عجب نداري كه آسمان خون نمي بارد و زمين اهل خود را فرو


نمي برد؟! گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: اين سر حسين عليه السلام عترت محمد صلي الله عليه و آله است از عراق ارمغان آورده اند! گفتم: وا عجبا! سر حسين عليه السلام را آوردند و مردم شادي مي نمايند؟! باز پرسيدم: از كدام دروازه مي آورند؟ اشارت به دروزاه كردند كه آن را «باب ساعات» گويند.

سهل گفت در ميان گفتگوي ما، ناگهان ديدم بيرقهاي پي در پي پيدا شد و سواري ديدم بيرقي در دست داشت، پيكان از بالاي آن بيرن آورده و سري بر آن بود روشن، شبيه ترين مردم به رسول خدا صلي الله عليه و آله و ناگاه ديدم از پشت سر وي زناني بر شتراني بي روپوش سوارند و نزديك شدم و از زن نخستين پرسيدم: كيستي؟ گفت: سكينه ي بنت الحسين عليه السلام گفتم: حاجتي داري تا بر آورم؟ كه من سهل [2] بن سعد ساعدي هستم، جدت را ديدم و حديث او را شنيدم. گفت: اي سهل به حامل اين سر بگو كه آن را پيشتر برد تا مردم مشغول به نگريستن آن شوند و به حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله نگاه نكنند!

سهل گفت: نزديك آن نيزه دار شدم، گفتم: تواني حاجت مرا بر آوري و چهارصد دينار بستاني؟ گفت: حاجت تو چيست؟ گفتم: اين سر را از حرم جلوتر بري! پذيرفت و آن زر بدو دادم و سر را در حقه گذاشتند و بر يزيد در آمدند. من هم با آن ها رفتم و يزيد را ديدم بر تخت نشسته و تاجي بر سر دارد در و ياقوت در آن نشانيده و بر گرد او پيرمردان قريش بودند، چون حامل سر بر او داخل شد گفت:



اوفر ركابي فضة أو ذهبا

أنا قتلت السيد المحجبا



قتلت خير الناس اما و أبا

و خير هم اذ ينسبون نسبا



يزيد گفت: اگر مي دانستي بهترين مردم است چرا او را كشتي؟ گفت: به طمع جايزه ي تو! يزيد به كشتن او فرمود و سرش بريدند.

آنگاه سر امام عليه السلام را در طبقي زرين نهاد و مي گفت: «كيف رأيت يا حسين»


اي حسين قدرت مرا چگونه ديدي؟»

مترجم گويد: نديدم در كتب مقاتل باب الساعات را تفسير كنند و دوست ندارم تا بتوانم نكته ي مبهم و مطلبي تاريك در ترجمه بماند، مگر تفسير آن بر من معلوم نباشد يا از خوف تطويل و ملال خوانندگان از ذكر آن خود داري كنم.

بيشتر مردم امروز مي پندارند آلت ساعت را فرنگيان نزديك به عهد ما ساخته اند و باور نمي كنند در زمان يزيد بالاي دروازه ي شهر دمشق ساعت بود و ليكن چنين نيست، بلكه در آن عهد و پيشتر هم ساعت بود و مخترع اصلي آن معلوم نيست، مردم او را فراموش كرده اند، منتها اهل فرنگستان رقاص در ساعت به كار برده اند براي تنظيم حركات و در قديم به غير رقاص تنظيم مي كردند.

امام فخر رازي كه معاصر خوارزمشاهيان است، در تفسير خود در جلد اول در ذيل آيه ي هاروت و ماروت و اقسام سحر به مناسبت گويد:

«قسم پنجم كارهاي شگفت انگيزي است كه از تركيب آلات به نسبت هندسي ظاهر مي شود و گاهي قوه متخيله را به ادراك اموري مي دارد مانند دو سوار كه با يكديگر نبرد مي كنند و يكي ديگري را مي كشد (خيمه شب بازي) و مانند اسب سواري كه در دست شيپور دارد و هر ساعت كه از روز مي گذرد شيپور مي زند بي آن كه بر آن دست گذارند، و روم و هند صورتها مي سازند كه بيننده ميان آن ها و انسان حقيقي فرق نمي گذارد، حتي گريه و خنده بلكه ميان خنده ي شادي و خنده ي خجلت و خنده ي سرزنش و شماتت تميز مي دهند، تا اين كه گويا از اين باب است تركيب صندوق ساعات و علم جر اثقال كه چيز بزرگ و سنگيني را با آلتي سبك و سهل برمي دارند و اينها در حقيقت نبايد از اقسام سحر شمرده شود».

و در شرح حال احمد بن علي بن تغلب بغدادي فقيه حنفي گويند: پدرش ساعتهاي مشهور در مدرسه ي مستنصريه بغداد را ساخت و نيز خاندان ساعاتي در دمشق و قاهره بودند از فرزندان رستم بن هردوز و او در ساختن ساعت ماهر بود و به امر نور الدين محمود زنگي ساعت جامع دمشق را اصلاح كرد و فرزند ابوالحسن علي بن رستم شاعر معروف بن ابن الساعات را ابن خلكان


گويد در قاهره ديدم.

و جرجي زيدان در«آداب اللغة» گويد: رضوان بن محمد كتابي در علم ساعات تصنيف كرد و صورت آلات آن را در آن كتاب كشيده است و كار هر يك و نام آن و جان آن را بتفصيل ذكر كرده است و نسخه اي از آن در كتابخانه ي خديويه است. و چون از حس نقل كرده است، قول او را در اينجا آوردم و گرنه به جرجي زيدان و امثال وي از مؤلفين عصري مسيحي براي كمي تدبر و مسامحه در نقل و قلت فهيم اعتماد ندارم و اغلاط فاحش در كتاب او بسيار است؛ مثلا در قراء سبعه كه از همه چيز معروفترند، نام كساني را نياورده و به جاي آن يزيد بن قعقاع را ذكر كرده است.

مؤلف گويد: صاحب «كامل» بهائي خبر سهل بن سعد را مختصرتر آورده است و در آن گويد: ديدم سرها را بر نيزه ها و سر عباس بن علي عليهماالسلام در پيش آنها بود؛ نيك در آن نگريستم، گويي مي خنديد و سر امام عليه السلام پشت همه ي سرها و جلوي زنان بود، آن را هيبتي عظيم بود و روشني تابان، و محاسنش مدور با اندكي سفيدي و به رنگ خضاب شده، گشاده چشم، ابروها باريك و كشيده، پيشاني باز، ميان بيني اندك بر آمده، لبخند زنان، ديدگانش گويي سمت افق مي نگريست سوي آسمان، و باد در محاسن او افتاده به راست و چپ مي برد گويي اميرالمؤمنين عليه السلام است و هم در «كامل» بهائي است: اهل بيت را سه روز بر دروازه ي شام بداشتند تا شهر را آيين بستند هر چه تماتر و به هر زيور و آرايش و آئينه كه بود بياراستند، چنانكه هيچ چشم مانند آن نديده بود، آنگاه از مردم شام به اندازه ي پانصد هزار مرد و زنان، دفن زنان بيرون آمدند و اميران با دف و صنج و شيپور با هزاران مرد و زن و جوانان مي رقصيدند و دف و صنج مي زدند و طنبور مي نواختند و مردم شام به گونه گون جامه ها و سرمه و خضاب خويش را آراسته بودند، و اين روز چهارشنبه 16 ربيع الاول [3] بود، و بيرون شهر از بسياري مردم


مانند عرصه محشر شده بود، در يكديگر موج مي زدند و چون روز بلند شد سرها را به شهر در آورند و چون وقت زوال شد به در خانه ي يزد بن معاويه رسيدند از بسياري ازدحام كوفته و مانده و براي يزيد تختي نهاده بودند گوهر نشان و سراي او را به هر گونه زيور آراسته و برگرد تخت او كرسيهاي زرين و سيمين نهاده دربانان يزيد بيرون آمدند و آنها را كه حامل سر بودند به سراي او در آوردند، چون داخل شدند گفتند: به عزت امير قسم كه خاندان ابي تراب را بتمامي كشتيم و برانداختيم و بركنديم و شرح حال بگفتند و سرها پيش او گذاشتند و در اين مدت كه اهل بيت در دست آنها اسير بودند، هيچ كس نتوانست بر آنها سلام كند؛ ناگهان در اين روز پير مردي از مردم شام نزديك علي بن الحسين عليهماالسلام آمد و گفت: «الحمد لله الذي قتلكم.»

شيخ مفيد رحمه الله گفت: چون به در سراي يزيد رسيدند محفز [4] بن ثعلبه آواز برآورد كه اينك: «محفز بن ثعلبه أتي اميرالمؤمنين باللئام الفجرة علي بن الحسين عليهماالسلام» فرمود: آن بچه كه مادر محفز زائيد بدتر و لئيم تر است! و بعضي گويند يزيد اين جواب داد.

و شيخ صدوق در «امالي» روايت كرده است كه از دربان ابن زياد - و ما اول حديث را در وقايع مجلس عبيدالله زياد نقل كرديم - پس از آن گويد: «مژده به اطراف بلاد فرستاد و اسرا و سر امام عليه السلام را روانه ي شام كرد و جماعتي از آن ها كه همراه ايشان رفتند براي من گفتند كه نوحه ي جن را تا صبح مي شنيدند و گفتند: چون زنان و اسيران را به دمشق داخل كرديم روز بود، سنگدلان و درشتخويان اهل شام مي گفتند: ما اسيراني زيباتر از اينها نديديم. شما كيستيد؟ سكينه دختر امام


حسين عليه السلام گفت: ما اسيران آل محمديم. پس آن ها را بر پله كانهاي مسجد كه هميشه جاي اسيران بود بر پاي داشتند، و علي بن الحسين عليهماالسلام با ايشان بود، جوان بود؛ و پيرمردي شامي نزد ايشان آمد و گفت: «الحمد لله الذي قتلكم و أهلككم و قطع قرون الفتنة» سپاس خداي را كه شما را كشت و هلاك ساخت و شاخ فتنه را ببريد! و از ناسزا گفتن چيزي فرونگذارد، چون سخن او به آخر رسيد علي بن الحسين عليهماالسلام با او گفت آيا كتاب خدا را نخوانده اي؟ گفت چرا خوانده ام. فرمود: اين آيت را نخوانده اي كه: «قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي.»؟

يعني: «از شما مزد رسالت نخواهم مگر خويشان و نزديكان مرا دوست داريد؟ پيرمرد گفت: خوانده ام. امام فرمود: ما همانهاييم. باز فرمود: آيا اين آيت نخواندي: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا»؟

گفت: چرا. پس آن شامي دست به آسمان برداشت و گفت: خدايا سوي تو بازگشتم و از دشمن آل محمد و كشندگان آن ها سوي تو بيزاري مي جويم! قرآن را خواندم و تا امروز متوجه اين آيتها نشدم».

و شيخ طوسي از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: «چون علي بن الحسين پس از شهادت حسين عليه السلام بيامد (ظاهرا به مدينه)، ابراهيم بن طلحة بن عبيدالله (ظاهرا ابراهيم بن محمد بن طلحه) به استقبال او رفت و گفت: يا علي بن الحسين عليهماالسلام! كه غالب شد؟ و او سرش را پوشيده بود و در محمل نشسته، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هر گاه خواستي بداني كه غالب شد و وقت نماز آمد، اذان و اقامه بگوي!»

مترجم گويد: به نظر مي رسد كه مؤلف اين سوال و جواب را در دمشق مي دانست، كه در سياقت اخبار شام و دخول اهل بيت آورده است. و طلحه جد ابراهيم همان است كه با اميرالمؤمنين عليه السلام به مخاصمت برخاست و جنگ جمل بر پاي كرد و كشته شد و كينه ي او هنوز در دل فرزندانش بود، از اين جهت وقتي حسين عليه السلام كشته شد، شادماني نمود و زخم زبان زد علي بن الحسين را، اما


جاهلانه، و امام عليه السلام جوابي دندان شكن داد وي را كه اولاد ابي سفيان كين كشتگان بدر و حنين از ما مي جويند و مي خواهند به كشتن و آزار ما انتقام پيغمبر كشند و دين آن حضرت را براندازند، اما دين اسلام در قلوب مردم جاي گرفته است و چون هنگام نماز آمد همه جا آواز به «أشهد ان محمدا رسول الله» بردارند و بني اميه منع نتوانند؛ پس دشمن ما غالب نشد.

در «اخبار الطوال ابوحنيفه دينوري است: گويند ابن زياد علي بن الحسين عليهماالسلام را با زنان ديگر سوي يزيد بن معاويه فرستاد همراه زحر بن قيس و محقن بن ثعلبة [5] و شمر بن ذي الجوشن، پس رفتند تا به شام رسيدند و به شهر دمشق بر يزيد در آمدند و سر حسين عليه السلام پيش يزيد گذاشته شد، آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت:

اين مرد با هيجده تن از اهل بيت و شصت مرد از شيعيانش نزد ما آمدند، ما سوي آنان شتافتيم و خواستيم فرمان امير عبيدالله را گردن نهند يا رزم را آماده شوند الي آخر. و مشهور ميان مورخين است كه اين سخنان را زحر بن قيس گفت - لعنه الله - و آن را در فصل يازدهم در فرستادن ابن زياد سرهاي مطهره را به شام نقل كرديم [6] .

مترجم گويد: اين زحر بن قيس را ابن حجر در «اصابه» ذكر كرده است و گويد با اميرالمؤمنين عليه السلام بود و آن را از ابن كلبي، يكي از بزرگان شيعه نقل كرده است، و بعيد نمي نمايد، چون گروهي از مردم در هر زمان موافق متقضاي همان زمان رفتار مي كنند، زمان دولت علي عليه السلام نسبت با وي دوست صميمي بودند و در دولت يزيد فرزند او را كشتند». و پسر زحر بن قيس جهم نام داشت و با هفت هزار كوفي در سپاه قتيبه باهلي بود و آن سپاه به دسيسه ي سليمان بن عبدالملك


بر قتيبه بشوريدند و او را كشتند با آن خدمت كه به اسلام و به دولت بني اميه كرده بود. و در تاريخ آمده است كه قتيبه ي باهلي خراسان و افغانستان و تركستان را بگشود و شهر كاشغر را فتح كرد و نزديك خاك چين شد؛ شاه چين سوي او نوشت: مردي را از اشراف پيروان خويش نزد ما فرست تا خبر شما از او بپرسيم و دين شما را باز دانيم! قتيبة بن مسلم دوازده مرد برگزيد و آزمايش كرد خردمند و تيزهوش، نيكو روي و با اندام، زيبا موي و نيرومند و همه چيز دادشان، از جامه هاي خزوديباي نازك و سفيد و نعلين و عطر و بندگان و اسبان كوه پيكر و يدك و آلات رزم و بزم - و سفير همچنين بايد، و امروز هم چنين كنند و بدين گونه سفرا فرستند! - و رئيس آنان هبيرة بن مشمرج نام داشت و با او گفت: برويد و عمامه هاي خود را از سر برنداريد! و از آن گفت كه عمامه شعار مسلماني بود و تغيير لباس در بلاد بيگانه علامت ضعف است و نگاهداشتن آن دليل عزت و قوت - و امروز هم علماي فرنگستان گويند:

ضعيف هميشه در لباس، تقليد قوي تر از خويش كند و آن را موجب عزت خود داند با آن كه دليل مقهوريت است - و قتيبه به اين جهت گفت هرگز عمامه از سر بر نداريد! و چون نزد امپراطور رفتيد با او بگوييد كه قتيبه رئيس ما سوگند ياد كرده است كه باز نگردد مگر خاك كشور شما را در زير پي سپرد و بند بر گردن مهمتران شما گذارد و خراج از شما بگيرد! آنها رفتند تا دار الملك چين رسيدند، به حمام رفتند و لباس رقيق پوشيدند و به هر زيور خود را آراستند و عطر به كار بردند و نزد امپراطور در آوردندشان، اعيان مجلس بدانها ننگريستند و شاه آن ها را رخصت انصراف داد روز ديگر آنها را بخواست، با جامه هاي سنگين و گرابنها رفتند و روز سوم ساز حرب پوشيدند و در آمدند تمام ساخته. و شبي امپراطور چين هبيره را بخواند و گفت: بزرگي كشور و بسياري سپاه و لشكر و آلت و عدت مرا ديدي! دانستي كه من از شما نمي ترسم و شما مانند تخم مرغي هستيد در دست من! و پرسيد: اين سه زي و لباس شما در سه روز چه بود؟

هبيره گفت: آن اول جامه وزي ما بود در خانه و اهل خود، و آن كه روز دوم


ديدند جامه ي امارت و حضور نزد امرا و سوم زي حرب بود؛ يعني ما وحشي نيستيم و به غارت نيامديم، مدنيتي داريم و به آبادي آمديم و نيرويي داريم با ادب و دين توأم.

طبري گويد پادشاه چين گفت: روزگار خود را نيكو تدبير كرديد و گفت با امير خود بگوي بازگردد كه شما اندك مردميد با او! مي دانم براي تاراج مال ما آمده است از غايت حرص و گرنه سپاهي فرستم شما را هلاك كنند!

هبيره گفت: چگونه اندكند آن قومي كه يك سوي لشكرشان در كشور توست ديگر سوي در رستنگاه زيتون؛ يعني مصر و آفريقا؟ و چگونه حريص مال باشد و براي غارت آيد آن كه نعمت دنيا در كف اوست و از آن چشم پوشيده و روي به حرب آورده است؟ رسم غارتگران آن است كه چون مال به دست آرند بگريزند و در كنجي نشينند و بخورند، اين رسم باهمتان جهانگير است كه ما داريم و امير ما سوگند ياد كرده است كه بازنگردد مگر خاك شما را زير قدم سپارد و بند بر گردن مهتران شما نهد و خراج ستاند از شما! پادشاه چين گفت: اين سهل است اندكي خاك با شما فرستم تا گام بر آن نهد و چند تن مهتر زاده فرستم بر گردن آنها بند نهد و بازگرداند و مالي فرستم. و سوادة بن عبدالله سلوكي گويد:



لا عيب في الوفد الذين بعثتهم

للصين ان سلكوا طريق المنهج



كسروا الجفون علي القذي خوف الردي

حاشا الكريم هبيرة بن مشمرج



لم يرض غير الختم في اعناقهم

و رهائن دفعت بحمل سمرج



أدي رسالتك التي استرعيته

و أتاك من حنث اليمين بمخرج



اما سليمان بن عبدالملك با باهلي دل بد كرد و گروهي از سرهنگان سپاه او را بفريفت و برانگيخت تا بر سر او ريختند و اندك مردم از اهل بيت و


برادران و فرزندان و چند نفر از دوستان با او بودند، دفاع كردند تا همه كشته شدند، و از جمله برادرانش عبدالرحمن و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و پسرش كثير را پيش چشم او كشتند و سرهاي آن ها را جدا كردند و به شام براي سليمان فرستادند. گويند وقتي مردم بر سراپرده او تاختند، ريسمانها را باز كردند، ديدند جراحات بسيار بر پيكر قتيبه رسيده است، جهم پسر زحر بن قيس با رفيق خود سعد گفت: فرود آي و سر او جدا كن! گفت: مي ترسم لشكريان شورش كنند! گفت: مترس من در كنار توام. پس فرود آمد سر او را جدا كرد. و گويند پس از آن مردي از قبيله ي باهله اين جهم را بكين قتيبه بكشت و قتل قتيبه در سال 96 بود و قبرش در حوالي كاشغر است و اين شعر عبدالرحمن بن جمانه ي باهلي پيش از اين بگذشت:



و ان لنا قبرين قبر بلنجر

و قبر بصينستان يالك من قبر



باز به روايت دينوري بازگرديم. دينوري گفت پس زنان اهل بيت عصمت را بر يزيد بن معاويه در آوردند و زنان حرمسراي يزيد و دختران معاويه و كسان وي چون آنها را ديدند فرياد كشيدند و بيتابي نمودند و شيون كردن و سر حسين عليه السلام پيش دست يزيد بود. سكينه گفت: و الله سنگيندل تر از يزيد نديدم و نه كافر و مشركي را بدتر و درشت خوي تر از او! سوي سر مي نگريست و مي گفت:



ليت أشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



آنگاه امر كرد سر حسين عليه السلام را بر در مسجد دمشق نصب كردند.

سبط در «تذكرة» گويد: از يزيد بن معاويه مشهور است و در تمام روايات مذكور، كه چون سر مطهر را پيش روي او گذاشتند، اهل شام را نزد خويش بخواند و به خيزران بر آن مي زد و اشعار ابن زبعري را مي خواند «ليت أشياخي...الخ».

زهري گفت: چون سرها را آوردند، يزيد در بالا خانه ي مشرف بر جيرون نشسته بود و اين شعر كه گفته ي خود اوست مي خواند:




لما بدت تلك الحمول و أشرقت

تلك الشموس علي ربي جيرون [7] .



نعب الغراب فقلت صح أو لا تصح

فلقد قضيت من الغريم ديوني



يعني: «چون آن كاروانيان پديدار شدند و آن آفتابها بر تپه هاي جيرون تافتند كلاغ بانك زد، فگتم خواه بانگ زني و خواه نزني من از بدهكار وام خود را ستاندم».

مترجم گويد: به حساب معلوم كرديم هنگام ورود اهل بيت به شام بر حسب روايت «كامل بهايي؛ يعني شانزدهم ربيع الاول سال 61 هجري اواخر قوس و اول زمستان بود و در چنان ايام عياشان مجلس لهو را در باغ و صحرا نتوانند برد، ناچار يزيد براي چنين ايام منظري بلند و با صفا كه مشرف بر صحرا بود ساخته داشت و در آنجا نشسته بود كه اسرا را آوردند و او تماشا مي كرد. و مقصود او از بدهكار پيغمبر اكرم است كه از آل ابي سفيان بسيار كشته بود و آنها كين مقتولشان را مي جستند.

در اخبار اهل سنت آمده است كه: «هند مادر معاويه ظاهرا در فتح مكه مسلماني گرفت و با زنان ديگر با پيغمبر صلي الله عليه و آله بيعت كرد، به مضمون آيه ي كريمه ي «لا يسرقن و لا يزنين» تا به اين جمله رسيد«و لا يقتلن أولادهن» زنان عهد كنند فرزندان خود را نكشند به سقط و غير آن، هند خود داري نتوانست كرد و گفت: ما فرزندان خود را تا كوچكند نكشيم و چون بزرگ شدند تو آن ها را بكشي؟! و كينه ي خود را ظاهر ساخت و همين كينه در اولاد او بود، تا وقتي يزيد گفت ما وام خود را پس گرفتيم».

باز به كلام سبط در «تذكرة» باز گويم. گويد: ابن ابي الدنيا گفت كه چون با


چوب بر دندان پيشين آن حضرت مي زد و اين اشعار حصين بن الحمام مري را خواند:



صبرنا و كان الصبر منا سجية

بأسيافنا يفرين (كذا) هاما و معصما



نفلق هاما من رؤس أحبة

الينا و هم كانوا اعق و اظلما



يعني: «شكيبايي نموديم و شكيبايي خوي ماست(واسيافنايفرين) و شمشيرهاي ما مي برد و مي شكافد سر و دست را، مي شكافيم سرهاي دوستان خود را و آن ها آزارنده تر و ستمكارتر بودند». مجاهد گفت: نماند كسي مگر او را دشنام داد و عيب گفت و ترك او كرد.

ابن ابي الدنيا گفت: ابوبرزه ي اسلمي (بفتح باء و سكون راء) نزد او بود، گفت: «اي يزيد! چوب خود را بردار! كه بسيار ديدم رسول خدا صلي الله عليه و آله اين دندانها را مي بوسيد» و ابن جوزي در كتابش موسوم به «الرد علي المتعصب العنيد» گويد: عجب از عمر بن سعد و عبيدالله بن زياد نبايد داشت (چون با زندگان و مردان دشمني كردند) بلكه عجب از يزيد مخذول است كه (كينه جويي از سر بريده مي كرد) و به چوب بر دندان پيشين حسين عليه السلام مي زد و مدينه را غارت كرد! گيرم حسين عليه السلام خارجي بود، آيا اين كار با خوارج رواست؟ آيا در شرع نبايد آن ها را به خاك سپرد؟ و اينكه گفت: مي توانم خاندان رسالت را به بندگي گيرم، هر كس چنين كند و معتقد به آن بود، هر چه او را لعنت كني كم كرده اي! اگر آن سر مطهر را احترام مي كرد و نماز مي گذاشت بر آن و در طشت نمي نهاد و به چوب نمي زد، چه زيان داشت وي را؟ مقصود او از كشتن حاصل شده بود و لكن كينه هاي عهد جاهليت بود كه وي را بر اين داشت و دليل آن شعري است كه گذشت «ليت اشياخي... آه».

ابن عبد ربه اندلسي در «عقد الفريد» از رياشي روايت كرده است به اسناده از محمد بن حسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام (ظاهرا محمد بن علي بن الحسين است و نام علي سقط شده است) گفت: «ما را نزد يزيد بردند پس از كشتن حسين عليه السلام، و ما دوازده پسر بوديم و بزرگتر از همه علي بن الحسين عليهماالسلام بود و


ما را بر يزيد در آوردند، هر يك دست به گردن بسته، پس با ما گفت: بندگان اهل عراق شما را به قتل رسانيدند و من از خروج ابي عبدالله عليه السلام و كشتن وي آگاه نبودم».

شيخ ابن نما گفت علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: ما دوازده پسر بوديم در غل بسته ي ما را بر يزيد بن معاويه در آوردند، چون نزديك او ايستاديم گفتم: تو را به خدا سوگند چه پنداري؟ و اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله ما را بر اين حال نگرد چه كند؟ يزيد با مردم شام گفت: درباره ي اينان چه بينيد؟

مؤلف گويد: ملعوني سخني زشت گفت كه آن را نقل نكردم؛ مترجم گويد: آن ملعون رأي به كشتن آنها داد و مثلي به زبان عربي آورد كه به جاي آن ما در فارسي گوييم «شير را بچه همي ماند بدو» و اين مؤدبانه تر است از آن مثل عربي. اين گونه مطالب را كه ناقلين روايت كردند بايد طوري ذكر كرد كه هم معني پوشيده نماند و هم رعايت ادب شده باشد، اما هيچ نقل نكردن پسنديده نيست و اگر مورخان احساسات و عواطف را در نقل وقايع به كار برند، هيچ داستاني چنانكه واقع شده است به سمع متاخرين نمي رسد. به سياق كتاب باز گرديم.

نعمان بن بشير گفت: اي يزيد! با اهل بيت حسين عليه السلام آن كن كه اگر پيغمبر صلي الله عليه و آله آنها را بر اين حال مي ديد آن كار مي كرد! و فاطمه دختر امام فرمود: اي يزيد! اينان دختران پيغمبرند كه اسير تو شده اند! از سخن او مردم را دل بشكست و هر كس در آن سراي بود بگريست، چنانكه فريادها بلند شد علي بن الحسين عليه السلام گفت: من در غل بسته بودم، گفتم اي يزيد! آيا اجازت مي دهي من سخني گويم؟ گفت: بگو اما هجر نگوي! گفتم: در جايي ايستاده ام كه شايسته چون من كسي ياوه گويي نيست، آيا انديشه كني اگر رسول خداي صلي الله عليه و آله مرا در غل ببيند با من چه كند؟! يزيد با اطرافيان خود گفت: او را بگشاييد!»

در «اثبات الوصيه» مسعودي است كه: چون حسين عليه السلام شهيد شد، علي بن الحسين عليهماالسلام را با حرم روانه ي شام كردند و بر يزيد در آوردند و ابوجعفر فرزندش دو سال و چند ماه داشت؛ او را هم بردند. يزيد گفت: اي علي بن الحسين! چه


ديدي؟ فرمود: آنچه خداوند مقدر فرموده بود پيش از آن كه آسمان ها و زمين را بيافريند. يزيد با همگنان مشورت كرد در امر وي، رأي به قتل او دادند و همان كلمه ي زشت كه پيش گذشت گفتند، ابوجعفر صلي الله عليه و آله لب به سخن گشود و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و با يزيد گفت: مردم تو به خلاف مشاورين فرعون رأي دادند، چون كه او وقتي از جلساي مجلس خويش درباره ي موسي و هارون رأي خواست، گفتند: «ارجه و اخاه» او را با برادرش مهلت ده، و اين ها به قتل ما اشارت كردند، بي موجبي نيست! يزيد پرسيد موجب چيست؟ ابوجعفر فرمود: آنها زيرك و عاقل بودند و اين ها گول و احمق، چون پيغمبران و اولاد آن ها را نمي كشند مگر بي پدران و حرام زادگان (خواستند فرعون رسوا نشود و اين ها رسوايي تو خواستند) پس يزيد سر به زير انداخت.»

(تذكره سبط) علي بن الحسين عليهماالسلام با زنان به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز بودند، پس علي عليه السلام فرياد زد: اي يزيد! چه گمان بري به رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر ما را به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز شتر بيند؟! پس هيچ كس در آن مردم نماند مگر همه بگريستند.

(شيخ مفيد و ابن شهر آشوب) گفتند: چون سرها را نزد يزيد گذاشتند و سر حسين عليه السلام در آنها بود، به چوب بر دندان پيشين آن حضرت زدن گرفت و گفت: اين روز به جاي روز بدر، اين شعر خواند:



نفلق هاما من رجال أعزة

علينا و هم كانوا أعق و أظلما



و يحيي بن الحكم برادر مروان بن حكم با يزيد نشسته بود، گفت:



لهام بأرض الطف ادني قرابة

من ابن زياد العبد ذي الحسب الوغل



سمية أمسي نسلها عدد الحصي

و بنت رسول الله ليس لها نسل [8] .



يعني: آن لشكر كه در زمين كربلا بودند در خويشي به ما نزديكترند از ابن


زياد بنده ي بد گهر، سميه نسل و تبارش به شماره ي ريگهاست و دختر پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله بي فرزند ماند».

يزيد چون اين بشنيد، دست بر سينه ي يحيي زد و گفت: مادر مرده خاموش باش!

مترجم گويد: پيش از اين گفتيم كه زياد فرزند سميه را، معاويه ملحق بخويش كرد و شوهر سميه بنده ي بني ثقيف بود و يحيي بن حكم همان هنگام از اين الحاق راضي نبود و مي گفت: بني اميه از شرفاي قريشند و زياد بنده زاده است، نبايد داخل قبيله ي ما شود! در اين جا نيز اشارت به همان عقيده مي كند كه ابن زياد از ما نيست و حسين عليه السلام و اولاد پيغمبر با ما خويشند، ما نبايد بيگانه را بر خويش مسلط كنيم! و نيز گوييم: در جنگ صفين يكي از مردان سپاه معاويه كه نسبت عالي نداشت به مبارزت اميرالمؤمنين عليه السلام آمد؛ معاويه مي ترسيد كه آن حضرت به دست آن مرد كشته شود، و اين ننگ است كه قرشي را غير قرشي بكشد و عرب در آن وقت تعصب خويشي داشتند كه راضي نبودند خويشان آن ها را هر چند دشمن باشند بيگانه بكشد، و اين كه مروان در مدينه با وليد مي گفت حسين را در همين مجلس به قتل رسان، براي ابن بود كه وليد هم از بني اميه بود و او را همشأن حسين مي دانست.

ابوالفرج از كلبي روايت كرده است كه: عبدالرحمن بن حكم بن ابي العاص نزد يزيد بن معاويه نشسته بود كه عبيدالله بن زياد سر حسين عليه السلام را نزد او فرستاد. چون طشت پيش يزيد گذاشتند، عبدالرحمن بگريست و گفت:



ابلغ اميرالمؤمنين فلا تكن

كموتر قوس و ليس لها نبل



و پس از آن دو شعر بالا، «لهام بجنب الطف»... وزن شعر اول مشوش است و در روايت ابن نما اين ابيات را نسبت به حسن بن حسن داده است.

شيخ صدوق از فضل بن شاذان روايت كند گفت: «از حضرت امام رضا عليه السلام شنيدم كه چون سر مبارك حسين عليه السلام را به شام بردند، يزيد - لعنه الله - خوان طعام نهاد و به ياران خويش به نان خوردن نشست و فقاع مي نوشيدند، چون


فارغ شدند سر را گفت در طشت زير تخت نهادند و بساط شطرنج بر تخت گسترد، به بازي پرداخت و حسين و پدرش و جدش - سلام الله عليهم - را به زشتي نام مي برد و سخريه و افسوس مي كرد و هر گاه بر حريف غالب مي گشت فقاع بر مي داشت و سه جام مي نوشيد و ته جرعه را نزديك آن طشت روي زمين مي ريخت، پس هر كس از شيعيان ماست بايد از آبجو خوردن و شطرنج باختن پرهيز كند و هر كس نظرش به فقاع و شطرنج افتد بايد ياد حسين عليه السلام كند و يزيد و آل او را لعن فرستد تا گناهانش را خداوند پاك گرداند، هر چند به اندازه ي ستارگان باشد. و هم از آن حضرت روايت شده است: نخستين كس كه در اسلام آبجو براي او ساختند يزيد بود در شام، وقتي براي او آوردند خوان نهاده بود و سر مبارك حسين نزد او بود، پس خود بياشاميد و به ياران خود داد و گفت: بنوشيد كه اين شرابي خجسته و ميمون است و از مباركي آن است كه اول باري كه آن را تناول مي كنيم سر دشمن ما حسين عليه السلام نزد ما است و خوان طعام ما بر آن نهاده است و با جان آرام و قلب مطمئن طعام مي خوريم. پس هر كس از شيعيان ماست بايد از آبجو بپرهيزد كه آن شراب دشمنان ماست!

در«كامل بهائي» از كتاب «حاويه» روايت كرده است كه:«يزيد شراب نوشيد و از آن بر سر شريف ريخت، پس زن يزيد آن را بگرفت و به آب شست و به گلاب خوشبو كرد، در آن شب سيدة النساء فاطمة الزهراء عليهاالسلام را در خواب ديد، او را بر آن كار نيك آفرين گفت».

و شيخ مفيد روايت كرد كه يزيد با علي بن الحسين عليهماالسلام گفت: پدرت پيوند خويشي ببريد و حق مرا نشناخت و در ملك با من به نزاع برخاست و خداي تعالي با او آن كرد كه ديدي، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود:

«ما أصابكم من مصيبة في الارض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك علي الله يسير».

«هيچ مصيبتي نرسد در زمين يا در جان شما مگر آن كه در كتابي نوشته است پيش از آفرينش و آن بر خدا آسان است».


يزيد با پسرش خالد گفت: جواب بازگوي! خالد ندانست چه بگويد. يزيد گفت بگو:

«و ما أصابكم من مصيبة فما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير».

يعني: هر مصيبتي كه شما را رسد براي آن كاري است كه از دست شما صادر شد و خداوند بسياري از گناهان را عفو مي كند.

«آنگاه زنان و كودكان را بخواند و پيش روي خود بنشانيد با هيأتي دلخراش و گفت: خدا زشت گرداند پسر مرجانه را! اگر ميان شما و او خويشي بود اين كارها نمي كرد و شما را به اين حالت نمي فرستاد.

مترجم گويد: يزيد به كار پدرش طنز مي زند كه گفت: زياد برادر من است و يزيد مي گويد اگر راستي زياد برادر معاويه بود، عبيدالله هم مانند معاويه با حسين بن علي عليه السلام خويش بود.

علي بن ابراهيم قمي از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: چون سر مبارك حسين بن علي عليهماالسلام را نزد يزيد بردند با علي بن الحسين عليهماالسلام و دختران اميرالمؤمنين عليه السلام و علي بن الحسين عليهماالسلام در غل بسته بود، يزيد گفت: «الحمد لله الذي قتل أباك» حمد خداي را كه پدرت را كشت. علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: خدا لعنت كند كشنده ي پدرم را! يزيد برآشفت و به كشتن او فرمود.

علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: اگر مرا بكشي دختران پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را كه به منازلشان بازگرداند، كه غير من محرمي ندارند؟ يزيد گفت: تو خود بازگردانشان! آن گاه سوهان خواست و به دست خود جامعه را كه بر گردن امام بود بريدن گرفت و با او گفت: يا علي مي داني از اين كار چه خواهم؟ فرمود: آري مي خواهي كس را بر من منت نباشد غير تو [9] ! يزيد گفت: به خدا سوگند غير اين نخواستم! آنگاه يزيد گفت:


«ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم»

امام فرمود: هرگز اين آيه درباره ي ما نازل نشده است، بلكه آيت ديگر مطابق حال ما است:

«ما اصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها.»

پس ماييم كه از آنچه از دست رفته اندوه نمي خوريم و به آنچه از نعمت ما را رسد نمي باليم و ناز نمي كنيم.

در كتاب، «عقد الفريد» است كه: چون حسين بن علي عليهماالسلام ناراضي از ولايت يزيد به كوفه آمد، يزيد سوي عبيدالله كه والي عراق بود نوشت: به من خبر رسيده است كه حسين به كوفه مي آيد و در ميان همه ي زمان ها زمان تو در همه ي شهرها شهر تو در همه ي حاكمها خود تو بدين واقعه مبتلا شديد و اين آزمايش است براي تو، يا آزاد مي ماني يا به بندگي باز مي گردي! (يعني حكم مي كند كه زياد برادر معاويه نبود) پس عبيدالله حسين عليه السلام را بكشت و سر او را با حرمش سوي يزيد فرستاد. چون سر را نزد او گذاشتند به شعر حصين بن جماحم مزني تمثل جست «نفلق هاما... آه كه گذشت، علي بن الحسين عليهماالسلام در اسيران بود فرمود: اولي تر آن است كه به كلام خداوند تمثل جويي نه شعر! قوله تعالي:«ما أصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم الا في كتاب من قبل أن نبرأها ان ذلك علي الله يسير لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور».

يزيد برآشفت و تيز شد و دست بر ريش خود كشيد و گفت: آيت ديگر از كتاب خدا مناسب تر است تو را و پدرت را «و ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير».

اي اهل شام درباره ي اين ها چه رأي مي دهيد؟ مردي كلمه اي گفت كه مفاد آن كشتن آن ها بود و نعمان بن بشير گفت: بنگر تا رسول خدا صلي الله عليه و آله اگر اينها را بدين حالت مي ديد چه مي كرد تو نيز همان كن! گفت: راست گفتي، بند از ايشان


برداريد! و مطبخ مهيا كرد و كسوت داد و جائزت بسيار بخشيد و گفت: اگر ميان پسر مرجانه و ايشان قرابت بود آنها را نمي كشت، و به مدينه شان بازگردانيد.

و در «مناقب» و غير آن روايت كرده اند كه: «يزيد روي به مهين بانوي بني هاشم؛ يعني زينب - سلام الله عليها - كرد و درخواست سخن گويد! زينب اشارت به علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود كه او سرور و سخنگوي ماست! امام به اين شعر تمثل كرد:



لا تطمعوا ان تهينونا فنكرمكم

و ان نكف الأزدي منكم و تؤذونا



الله يعلم انا لا نحبكم

و لا نلومكم ان لم تحبونا



«طمع نكنيد كه شما ما را خوار كنيد و ما شما را گرامي داريم، و اينكه ما دست از آزار شما برداريم و شما ما را آزار كنيد! خدا دند كه ما شما را دوست نمي داريم و شما را هم ملامت نمي كنيم اگر ما را دوست نداريد».

يزيد گفت: اي جوان درست گفتي، لكن جد و پدرت خواستند اميرمؤمنان شوند، سپاس خدا را كه آن ها را كشت و خون آنها را بريخت. امام عليه السلام فرمود: نبوت و امارت، پدران و نياكان مرا بود پيش از آن كه تو متولد شوي! و براي اين سكينه عليهماالسلام مي گفت: سنگيندلتر از يزيد نديدم و نه كافر و مشركي بدتر و ستمكارتر از وي».

در «مناقب» از يحيي بن حسن نقل كرده است كه: يزيد با علي بن الحسين گفت: عجب است پدرت دو فرزند خود را با هم علي نام نهاد! امام فرمود: پدرم پدرش را دوست داشت چند بار به نام او ناميد.

سيد رحمه الله گويد:

سر حسين عليه السلام را پيش روي خود نهاد و زنان را پشت سر خود بنشانيد تا سر را نبينند، اما علي بن الحسين عليهماالسلام آن را بديد و ديگر سر (گوسفند و غير آن) تناول نفرمود. اما زينب چون سر را بديد دست به گريبان فرابرد و آن را چاك زد و به آواز سوزناك كه دلها را پاره مي كرد فرياد زد:

«يا حسيناه يا حبيب الله يا بن مكة و مني يابن فاطمة الزهراء سيدة النساء يابن


بنت المصطفي».

راوي گفت: به خدا قسم هر كس را در مجلس بود بگريانيد و يزيد - لعنه الله - خاموش نشسته بود، آنگاه زني هاشميه در سراي يزيد بود شيون كنان بر حسين عليه السلام فرياد مي زد: «يا حسيناه يا سيد اهل بيتاه يابن محمداه يا ربيع الأرامل و اليتامي يا قتيل اولاد الادعياء».

راوي گفت: هر كس بشنيد بگريست.



و مما يزيل القلب عن مستقرها

و يترك زند الغيظ في الصدر واريا



وقوف بنات الوحي عند طليقها

بحال بها يشجين حتي الأعاديا



«چيزي كه دل را از جاي بر مي كند و آتش خشم و كينه را در سينه مي افروزد ايستادن دختران وحي است نزد آزاد كرده ي خود به حالتي كه حتي دشمنان را دلريش مي كردند.»

آنگاه يزيد چوب خيزران خواست و بدان ثناياي ابي عبدالله عليه السلام را مي كاويد. ابوبرزه ي اسلمي روي بدو آورد و گفت: واي بر تو اي يزيد! آيا به چوبدستي خود بر دهان حسين بن فاطمه عليهاالسلام مي زني؟ گواهي مي دهم كه ديدم پيغمبر صلي الله عليه و آله را كه ثناياي او و برادرش حسين عليه السلام را مي مكيد و مي گفت: شما سيد جوانان اهل بهشتيد. پس خداي قاتل شما را بكشد و لعن كند و جهنم را براي او آماده سازد و بد بازگشت گاهي است!

راوي گفت: يزيد خشمگين شد و به بيرون كردن او فرمود كشان كشان بيرونش بردند و گفت به اين اشعار ابن زبعري تمثل جست:



ليت أشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الأسل



لأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



قد قتلنا القوم من ساداتهم

و عدلناه ببدر فاعتدل



لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



لست من خندف ان لم أنتقم

من بني أحمد ما كان فعل



مترجم مي گويد: ظاهرا شعر دوم و اخير از خود يزيد است و معني اين است:


«اي كاش پيران و گذشتگان قبيله من كه در بدر كشته شدند مي ديدند زاري كردن قبيله ي خزرج را از زدن نيزه (در جنگ احد) از شادي فرياد مي زدند و مي گفتند اي يزيد! دستت شل مباد، مهتران و بزرگان آن ها را كشتيم، اين را به جاي بدر كرديم و سر به سر شد، قبيله ي هاشم با سلطنت بازي كردند، نه خبري از آسمان آمد و نه وحي نازل شد، من از دودمان خندف نيستم اگر كين احمد صلي الله عليه و آله را از فرزندان او نجويم».

مترجم گويد: ابن زبعري [10] نام او عبدالله بن زبعري بن قيس بن عدي بن سعد بن سهم از قريش بود، گويند در قريش از او نيكو شعرتر نبود و در بلاغت سر آمد همه، اما دشمن پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و مسلمانان بود در اشعار خود بسيار جسارت مي كرد و مردم را به مخالفت تحريص مي كرد و تا بعد از فتح مكه مسلمان شد و از ما تقدم عذر خواست و اشعاري در مدح پيغمبر گفت از جمله:



يا رسول الآله ان لساني

راتق ما فتقت اذ انا بور



اذ اجاري الشيطان في سنن الغي

و من مال ميله مثبور



جئتنا باليقين و البر و الصد

ق وفي الصدق و اليقين السرور



يعني: اي فرستاده ي خدا زبان من مي دوزد، آن را كه شكافتم وقتي گمراه بودم تا وقتي با شيطان راه هاي ضلال را مي پوييدم و هر كس با شيطان راه رود هلاك شود، امر يقيني و نيكي و راستي آوردي و در راستي و يقين شادماني است».

و نيز در ضمن قصيده گويد:



فاعف فدا لك و الدي كلاهما

وارحم فانك راحم مرحوم



و عليك من سمة المليك علامة

نور أغر و خاتم مختوم



أعطاك بعد محبة برهانه

شرفا و برهان الاله عظيم



يعني: «ببخشا پدر و مادرم هر دو فداي تو! و مهرباني كن كه تو مهربان (با ديگراني) و ديگران با تو مهربانند! از نشانه هاي خداوند بر تو علامتي است و آن


نور درخشان است (در روي تو) و مهر نبوت است بر تو نهاده [11] ! برهان خداوندي تو را برتري داده است و دوستي تو را در دلها نهاده و برهان خدا بزرگ است».

و اشعار در كفر و زندقه پيش از اين گفته بود و پشيمان شد، و از اشعار نيكوي او در زمان كفرش اين سه بيت است:



ان للخير و للشر مدي

لكلا ذينك وقت و أجل



كل بؤس و نعيم زائل

و بنات الدهر يلعبن بكل



و العطيات خساس بينهم

و سواء قبر مثر و مقل



«نيكي و بدي هر دو مدتي دارند و به انجام رساند، هر سختي و هر نعمتي نابود مي شود و دختران روزگار با همه بازي مي كنند، مال دنيا كه به مردم داده شده است دست به دست مي گردد، قبر دولتمند و درويش مانند يكديگر است».

باز به ترجمه ي كتاب بازگرديم. راوي گفت: زينب دختر علي بن ابي طالب برخاست و گفت:«الحمد لله رب العالمين و صل علي رسوله و آله أجمعين، صدق الله سبحانه: «ثم كان عاقبة الذين أساؤا السوأي أن كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزون». أظننت يا يزيد حيث أخذت علينا أقطار الأرض و آفاق السماء فأصبحنا نساق كما تساق الاساري ان بنا علي الله هوانا و بك عليه كرامة؟ و ان ذلك لعظم خطرك عنده، فشمخت بأنفك و نظرت في عطفك جذلان مسرورا حيث رايت الدنيا لك مستوثقة و الامور متسقة، و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا فمهلا مهلا أنسيت قول الله عزوجل: «و لا يحسبن الذين كفروا انما نملي لهم خير لأنفسهم انما نملي لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم».

«سپاس خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود خداوند بر پيغمبر و خاندان او باد همه! خداي سبحانه راست گفت: «ثم كان عاقبة... آه» سزاي آنها


كه كار زشت كردند زشت باشد، كه آيا خدا را تكذيب كردند و به آن استهزاء نمودند، اي يزيد! آيا پنداري كه چون اطراف زمين و آفاق آسمان را بر ما بستي و راه چاره بر ما مسدود ساختي تا ما را برده وار به هر سوي كشانيدند، ما نزد خدا خواريم و تو گرامي بروي؟ و اين غلبه ي تو بر ما از فر و آبروي تو است نزد خدا؟! پس بيني بالا كشيدي و تكبر نمودي و به خود باليدي، خرم و شادان كه دنيا در چنبر كمند تو بسته و كارهاي تو آراسته، ملك و پادشاهي ما تو را صافي گشته. اندكي آهسته تر! آيا قول خداي تعالي را فراموش كردي«و لا يحسبن... الخ». كافران نپندارند كه چون مهلت داديم ايشان را خوبي ايشان خواهيم! نه چنانست، بلكه ما آنها را مهلت دهيم تا گناه بيشتر كنند و آنان را عذابي باشد دردناك».

«أمن العدل يا بن الطلقاء تخديرك حرايرك و امائك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟ قد هتكت ستورهن و أبديت وجوههن تحذو بهن الأعداء من بلد الي بلد و يستشر فهن اهل المناهل و المناقل و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الدني و الشريف، و ليس معهن من رجالهن ولي و لا من حماتهن حمي، و كيف يرتجي مراقبة من لفظ فوه أكباد الأزكياء و نبت لحمه من دماء الشهداء، و كيف لا يستبطأ في بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالشنف و الشنآن و الاحن و الاضغان، ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم:



لأهلوا و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



منتحيا علي ثنايا ابي عبدالله سيد شباب أهل الجنة تنكتها بمخصرتك».

«اي پسر آن مردمي كه جد من اسيرشان كرد پس از آن آزاد فرمود! از عدل است كه تو زنان و كنيزان خود را پشت پرده نشاني و دختران رسول را صلي الله عليه و آله اسير بدين سوي و آن سوي كشاني؟ پرده ي آنها را بدري، روي آنان را بگشايي؟ دشمنان آنها را از شهري به شهري برند و بومي و غريب چشم بدانها دوزند و نزديك و دور، وضيع و شريف چهره ي آنها را مي نگرند! از مردان آن ها نه پرستاري مانده است، نه ياوري، نه نگهداري و نه مددكاري، چگونه اميد دلسوزي و غمگساري باشد از آن كه دهانش جگر پاكان را بخائيد و بيرون انداخت و گوشتش از خون شهيدان


بروئيد؟! چگونه به دشني ما خانواده شتاب ننمايد آن كه سوي ما به چشم كينه و بغض نگرد؟! باز مي گويي «لأهلوا... الخ» اي يزيد دستت شل مباد، و به چوب آهنگ دندان ابي عبدالله الحسين سيد جوانان اهل بهشت كردي، نه خود را گناهكار داني و نه اين عمل را بزرگ شماري»!

«و كيف لا تقول ذلك و قد نكات القرحة و استأصلت الشأفة باراقتك لدماء ذرية محمد صلي الله عليه و آله و نجوم الأرض من آل عبدالمطلب، و تهتف بأشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم، و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت، اللهم خذ لنا بحقنا و انتقم ممن ظلمنا و احلل غضبك بمن سفك دماءنا و قتل حماتنا، فو الله ما فريت الا جلدك و لا حززت الا لحمك و لتردن علي رسول الله صلي الله عليه و آله بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته في عترته و لحمته حيث يجمع الله شملهم ويلم شعثهم و يأخذ بحقهم،«و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون» و كفي بالله حاكما و بمحمد صلي الله عليه و آله خصيما و بجبرئيل ظهيرا».

«چرا نگويي كه زخم را ناسور كردي و شكافتي و ريش را ريشه كن كردي و سوختي؟! خون ذريت پيغمبر صلي الله عليه و آله را ريختي كه از آل عبدالمطلب ستارگان زمين بودند! اكنون ياد اسلاف و نياكان خود كردي و آنان را خواندي (و نازشست خواستي؟ غم مخور) كه در همين زودي نزد آنان روي و آرزو كني كاش دستت خشك شده بود و زبانت گنگ و آن سخن نمي گفتي و آن عمل نمي كردي! خدايا داد ما را بستان و از اين ستمگران انتقام ما را بكش! و خشم تو فرود آيد بر آن كه خون ما بريخت و حمات ما را بكشت! به خدا قسم كه پوست خودت را شكافتي، گوشت خودت را پاره پاره كردي و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله در آيي با آن بار كه بر دوش داري از ريختن خون دودمان وي و شكستن حرمت عترت و پاره ي تن او، جايي كه خداوند پريشاني آن ها را به جمعيت مبدل كند و داد آن ها بستاند، و مپندار آن ها را كه در راه خدا كشته شدند مرده اند، بلكه زنده اند و نزد پروردگار خود روزي مي خورند همين بس كه خداوند حاكم است و محمد صلي الله عليه و آله خصم


و جبرئيل پشتيبان».

«و سيعلم من سول لك و من مكنك رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و أيكم شر مكانا و أضعف جندا، و لئن جرت علي الدواهي مخاطبتك اني لا ستصغر قدرك و استعظم تقريعك و استكثر توبيخك لكن العيون عبري و الصدور حري، الا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجباء بحزب الشيطان و الطلقاء فهذه الأيدي تنطف مندمائنا و الأفواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكي تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل».

يعني: «آن كس كه كار را براي تو ساخت و پرداخت و تو را بار گردن مسلمانان كرد، بزودي بداند كه پاداش ستمكاران بد است و آگاه گردد كه مقام كدام يك شما بدتر و لشكر كدام يك ضعيف تر است و اگر مصائب روزگار با من اين جنايت كرد (و مرا به اسيري به اينجا كشانيد) و ناچار شدم با تو سخن گويم باز قدرت را بسيار پست دانم و سرزنش هاي عظيم كنم تو را و نكوهش بسيار (و حشمت و امارت تو سبب ترس و وحشت من نشود و خود را نبازم و نترسم و اين جزع و بيتابي كه در من بيني نه از هيبت تست) لكن چشمها گريان است و دلها بريان (از مصيبت برادر و خاندانم) [12] سخت عجيب است كه حزب خدا به دست طلقا و حزب شيطان كشته مي شوند! خون ما از سر پنجه هاي شما مي ريزد و گوشتهاي


ما از دهنهاي شما بيرون مي افتد و آن بدنهاي پاك و پاكيزه را گرگان سركشي مي كنند و كفتاران آنها را در خاك مي غلطانند».

مترجم گويد: كنايات در عبارات اين خطبه بسيار است؛ مثلا جويدن گوشت كنايه از ظلم است. همچنين سركشي گردن گرگ و كفتار از آن بدنها كنايه از غربت آنها است، چون زينب - سلام الله عليها - پس از چند ماه يقين داشت آن بدنهاي پاك را به خاك سپردند. و نيز حديث ام ايمن را خود او براي امام زين العابدين عليه السلام روايت كرد و گفت: «گروهي را خداوند مقدر فرموده است كه آن بدنها را دفن كنند» و به روايتي خود امام در دفن آن ها حاضر گشت - چنان كه پيش از اين گفتيم - پس سر كشي گرگان و كفتاران كنايه از آن است كه قبر آن ها در آن وقت در غربت و در بيابان بود، جايي دور از خويش و تبار و دوست و آشنا، كسي به زيارت آن ها نتوانستي رفت، مگر حيوانات صحرا و ما در فارسي مي گوييم «از تنهايي و بي كسي چشم مرا كلاغ بيرون مي آورد» و تنها بودن قبر در مكاني كه كسي ياد آن نكند بر اقارب گران است، چنانكه شاعر گفت در مقام دلتنگي و جزع:



و قبر حرب بمكان قفر

و ليس قرب قبر حرب قبر



تتمه خطبه: «و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت يداك و ما ربك بظلام للعبيد، فالي الله المشتكي و عليه المعول، فكد كيدك واسع سعيك و ناصب جهدك، فو الله لا تمحو ذكرنا و لا تميت و حينا و لا تدرك أمدنا و لا ترحض عنك عارها و هل رأيك الا فند و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد، يوم ينادي المنادي ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمد لله رب العالمين، الذي ختم لأولنا بالسعادة و المغفرة و لآخرنا بالشهادة و الرحمة و نسئل الله أن يكمل لهم الثواب و يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة، انه رحيم و دود حسبنا الله و نعم الوكيل».

«اگر امروز به گمان خود غنيمت به دست آوردي و سود بردي، به همين زودي زيان كني، وقتي كه نيابي مگر همان را كه دست تو از پيش فرستاد و خداوند بر بندگان ستم نكند؛ شكوه به خدا بريم و اعتماد بر او كنيم، پس هر كيد كه داري


بكن و هر چه كوشش خواهي بنماي و هر جهد كه داري به كار بر! به خدا سوگند ذكر ما را از يادها محو نتواني كرد و وحي ما را كه خداوند فرستاد، نتواني مي رانيد و به غايت ما نتواني رسيد و ننگ اين ستم را از خويش نتواني سترد! رأي تو سست است و شماره ي ايام دولت تو اندك و جمعيت تو به پريشاني گرايد، آن روز كه منادي فرياد زد: «ألا لعنة الله علي الظالمين فالحمد لله رب العالمين» سپاس خدا را كه اول ما را به سعادت و مغفرت ختم كرد و آخر ما را به شهادت و رحمت فائز گردانيد از خدا خواهيم كه ثواب آن ها را كامل كند و بيفزايد و خود او بر ما نيكو خلف بود«انه رحيم و دود حسبنا الله و نعم الوكيل».

يزيد گفت:



يا صيحة تحمد من صوائح

ما أهون الموت علي النوائح



«فريادي است كه از زنان شايسته است، نوحه گران را مرگ ديگران سهل نمايد».

مؤلف گويد: در نامه ي ابن عباس بن يزيد مسطور است: «كدام شماتت بزرگتر از آن كه دختران و كودكان و زنان خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله را اسير و گرفتار و غارت زده از عراق به شام بردي تا قدرت خود را به مردم بنمايي؟! و ببينند ما را مقهور كردي و بر خاندان رسول صلي الله عليه و آله چيره گشتي و كين خويش و تبار كافر خود را در روز بدر به گمان خود از ما كشيدي و دشمني پنهان را آشكار كردي، و آن بغض كه مانند آتش در چوب آتش زنه پوشيده بودي ظاهر نمودي! تو و پدرت خون عثمان را دستاويز آن كينه توزيها ساختيد؛ واي بر تو از عذاب خداوند حاكم روز جزا! به خدا سوگند كه اگر از زخم دست من برهي، از زخم زبانم نرهي، سنگ و خاكت در دهان باد كه سخت بي خرد و ناكسي! و خاك بر سرت كه نكوهيده مردي! و بدان غره مباش كه امروز بر ما ظفر يافتي! و به خدا قسم اگر چه امروز ما مغلوب تو شديم، فردا غالب شويم نزد آن حاكم عادلي كه در حكم ستم نكند و به همين زودي تو را با رنج و سختي از اين جهان بيرون برد، گناهكار و نكوهيده و منفور، پس هر چه مي تواني خوش بزي اي پدر مرده! و گناه افزون كن!


و السلام علي من اتبع الهدي».

شيخ مفيد گفت فاطمه بنت الحسين گفت: «چون به نزد يزيد نشستيم دلش بر ما بسوخت، پس مردي شامي سرخ فام برخاست و گفت: اي اميرالمؤمنين! اين دخترك را به من ببخش! و مرا خواست، و من دختري زيبا روي بودم؛ بر خويش بلرزيدم و پنداشتم اين كار توانند و به جامه ي عمه ام زينب در آويختم و او مي دانست اين كار نشدني است و با آن مرد گفت: دروغ گفتي، به خدا سوگند اگر بميري چنين شوخ چشمي نه تو تواني كرد و نه يزيد! يزيد بر آشفت و گفت: دروغ گفتي به خدا قسم كه مي توانم و اگر خواهم مي كنم! زينب فرمود: هرگز نتواني! و الله خداوند تو را بر اين قدرت نداده است، مگر از دين ما بيرون روي و دين ديگر گيري. يزيد از خشم برافروخت و گفت: در روي من اين سخن مي گويي؟ پدر و برادرت از دين بيرون رفتند! زينب فرمود تو و جد و پدرت اگر مسلمان باشيد، به دين جد و پدر و برادر من هدايت يافتيد. يزيد گفت: اي دشمن خدا دروغ گفتي. زينب فرمود: تو اميري و ست دست تو است، به ستم دشنام مي دهي و به قدرت زور مي گويي. گويا شرم كرد و خاموش شد. شامي آن كلام باز گفت، يزيد جواب داد: دور شو، خدا تو را مرگ دهد و از زمين بردارد»!

و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد مانند اين آورده است مختصرتر، و صدوق در امالي و ابن اثير در كامل نيز، مگر آن كه به جاي فاطمه بنت الحسين عليهماالسلام فاطمه بن علي عليهاالسلام گفته اند.

و سيد در لهوف گفت: «مرد شامي نگاه به فاطمه ي بنت الحسين عليهاالسلام افكند و گفت: يا اميرالمؤمنين اين دخترك را به من بخش! فاطمه با عمه ي خويش گفت: يتيم شدم، كنيز هم بشوم؟ زينب گفت: «لا و لا كرامة» كاري است نشدني. شامي گفت: كيست؟ يزيد گفت: دختر حسين. او گفت: حسين پسر فاطمه و علي بن ابي طالب عليهماالسلام؟ يزيد گفت: آري. شامي گفت: خدا تو را لعنت كند! آيا عترت پيغمبر را مي كشي و ذريت او را اسير مي كني؟ به خدا قسم پنداشتم اينها اسيران رومند! يزيد گفت: به خدا قسم تو را رهم با آن ها ملحق مي كنم! امر كرد


گردنش زدند».

و در «امالي» صدوق است كه: يزيد زنان حسين عليه السلام را با علي بن الحسين عليهماالسلام به زنداني كرد كه از سرما و گرما محفوظ نبودند تا چهره ي آن ها پوست انداخت.

و در ملهوف است راوي گفت: «يزيد خطيب را بخواند و امر كرد بالاي منبر رود و حسين و پدرش عليهماالسلام را ذم كند. خطيب به منبر بر آمد و در ذم اميرالمؤمنين و حسين عليهماالسلام سخن از اندازه بدر برد و معاويه و يزيد را فراوان بستود. علي بن الحسين عليهماالسلام فرياد زد: اي خطيب واي بر تو! خوشنودي آفريدگان را به خشم آفريدگار خريدي؟ «اشتريت مرضاة المخلوقين بسخط الخالق» پس جاي خود را در دوزخ آماده بين.»

ابن سنان خفاجي در مدح اميرالمؤمنين - صلوات الله عليه - نيكو گفته است:



اعلي المنابر تعلنون بسبه

و بسيفه نصبت لكم أعوادها



و مؤلف گويد: نام اين شاعر ابومحمد عبدالله بن محمد بن سنان و نسبت او به خفاجه بني عامر است و قبل از بيت مذكور گويد:



يا امة كفرت و في أفواهها القرآن

فيه ضلالها و رشادها



اعلي المنابر... آه الخ.



تلك الخلائق بينكم بدرية

قتل الحسين و ما خبت احقادها



و الله لو لا تيمها و عديها

عرف الرشاد يزيدها و زيادها



مؤلف گويد: شيخ ما محدث نوري و علامه مجلسي رحمهما الله از «دعوات راوندي» نقل كرده اند كه: چون علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد يزيد بردند، مي خواست او را به بهانه بكشد، پيش روي خوتد بايستانيدش و با او به سخن پرداخت شايد كلمه اي بر زبانش گذرد و بهانه ي كشتن او گردد، و علي عليه السلام هر كلمه را پاسخي مي داد و تسبيح كوچكي در دست داشت، در بين سخن با انگشتان مي گردانيد، يزيد - لعنه الله - گفت: من با تو سخن مي گويم و تو با من تكلم مي كني و سبحه مي گرداني، اين چگونه روا باشد؟ امام عليه السلام فرمود: پدرم براي من حديث كرد از


جدم كه چون نماز بامداد بگذاشتي سخن نگفته سبحه بگرفتي و گفتي: «اللهم اني أصبحت اسبحك و أحمدك و أهللك و اكبرت و امجدك بعدد ما ادير به سبحتي» اين دعا مي خواند و سبحه مي گردانيد و هر سخن كه مي خواست مي گفت غير از تسبيح، و مي فرمود كه اين سبحه گردانيدن ذكر كردن محسوب است، و من در پناه آنم تا شب به بستر روم و چون در بستر مي رفت همان دعا مي خواند و سبحه زير بالين مي نهاد و براي او تسبيح محسوب مي گرديد از وقتي تا وقتي، و من در اين كار اقتدا به جد خويش كردم. يزيد بارها با او گفت: من با هيچ يك از شما سخني نمي گويم مگر جوابي مي دهيد مقنع، و از او درگذشت وصلت داد و به رهايي او امر كرد. و مراد از جد او شايد رسول صلي الله عليه و آله باشد، چون يزيد -لعنه الله - براي اميرالمؤمنين عليه السلام فضلي معتقد نبوده است.

(ملهوف) راوي گفت: يزيد - لعنه الله - آن روز علي بن الحسين عليهماالسلام را وعده داد كه سه حاجت روا كند، و آنان را در منزلي فرود آورد كه از سرما و گرما حفظ نمي كرد و بدانجا ماندند تا چهره هاشان پوست انداخت، و تا در آن شهر بودند بر حسين عليه السلام شيون و زاري مي كردند. سكينه گفت: چون چهار روز از ماندن ما بگذشت در خواب ديدم و خوابي طولاني نقل كرد و در آخر آن گفت: زني ديدم در هودج سوار دست بر سر نهاده، پرسيدم كيست: گفتند فاطمه ي بنت محمد صلي الله عليه و آله مادر پدرت - سلام الله عليهما- گفتم: به خدا سوگند نزد او روم و آنچه با ما كردند با او بگويم! پس شتابان رفتم تا به او رسيدم و پيش او بايستادم گريان و مي گفتم اي مادر! به خدا حق ما را انكار كردند، اي مادر! به خدا جمعيت ما را پريشان ساختند، اي مادر! به خدا حريم ما را مباح شمردند، اي مادر! به خدا پدر ما حسين عليه السلام را كشتند. گفت: اي سكينه! ديگر مگو كه بند دلم را گسيختي، اين پيراهن پدر توست، از من جدا نشود تا به لقاي پروردگار رسم.

شيخ ابن نما گفت: «سكينه در دمشق در خواب ديد گويي پنج شتر از نور روي بدو آوردند و بر هر شتري پير مردي نشسته است و فرشتگان گرد آن ها بگرفته اند و خادمي با آنها راه مي رود، پس شتران بگذشتند و آن خادم به طرف من آمد و


نزديك من رسيد و گفت: اي سكينه! جد تو بر تو سلام مي فرستد، گفتم: سلام بر او باد اي فرستاده ي رسول خدا (صلي الله عليه وآله)! تو كيستي؟ گفت: خادمي از بهشت. گفتم: اين پير مردان شتر سوار كيستند؟ گفت: اول آدم صفوة الله است و دوم ابراهيم خليل الله و سوم موسي كليم الله و چهارم عيسي روح الله عليهم السلام. گفتم: آن كه دست بر محاسن دارد و افتان و خيزان است كيست؟ گفت: جد تو رسول الله صلي الله عليه و آله. گفتم: به كجا خواهند رفت؟ گفت: سوي پدرت حسين عليه السلام پس روي به طرف او كرده ديودم تا آنچه ستمكاران پس از وي با ما كردند با او بگويم، در اين ميان پنج كجاوه از نور ديدم مي آيند و در هر كجاوه زني بود، گفتم اين زنان كيستند؟ گفت: اولي حواء مادر بشر است، دوم آسيه بنت مزاحم و سوم مريم بنت عمران و چهارم خديجه بنت خويلد و پنجمي كه دست بر سر نهاده افتان و خيزان است جده ي تو فاطمه است بنت محمد صلي الله عليه و آله مادر پدرت. گفتم به خدا قسم با او بگويم كه با ما چه كردند! پس به او پيوستم و پيش او ايستادم گريان و گفتم: اي مادر! به خدا حق ما را انكار كردند، اي مادر! به خدا جمعيت ما را پريشان ساختند، اي مادر! به خدا حريم ما را مباح شمردند، اي مادر! به خدا پدر من حسين عليه السلام را كشتند. گفت: ديگر مگوي اي سكينه كه جگر مرا آتش زدي و بند دلم را پاره كردي! اين پيراهن حسين عليه السلام است با من و از من جدا نشود تا به لقاي پروردگار رسم. پس از خواب بيدار شدم و خواستم اين خواب را پوشيده دارم، با كسان خودمان گفتم اما ميان مردم شايع شد».

(بحار) از هند زوجه ي يزيد روايت است كه گفت: «در بستر خفته بودم، در آسمان را ديدم گشوده و فرشتگان دسته دسته نزد سر مطهر حسين عليه السلام مي آمدند و مي گفتند: السلام عليك يا ابا عبدالله! السلام عليك يابن رسول الله! در آن ميان پاره ي ابري ديدم از آسمان فرود آمد و مردان بسيار بر آن بودند و مردي درخشنده روي مانند ماه در ميان آن ها بود، پيش آمد و خم شد و دندانهاي ابي عبدالله عليه السلام را ببوسيد و مي گفت: اي فرزند تو را كشتند، مي شود تو را نشناخته باشند؟! از آب نوشيدن تو را منع كردند، اي فرزند من جد تو پيغمبرم و


اين پدرت علي مرتضي و اين برادرت حسن عليهم السلام و اين عم تو جعفر و اين عقيل و اين دو حمزه و عباسند، و همچنين يكي يكي خاندان را شمرد؛ هند گفت: ترسان و هراسان از خواب برجستم و روشنايي ديدم از سر حسين مي تافت؛ در طلب يزيد شدم، او را در خانه ي تاريكي يافتم روي به ديوار كرده و مي گفت: «مالي و للحسين» مرا با حسين چكار؟ و سخت اندوهگين بود، خواب را با او گفتم سر به زير انداخت. و گفت: چون بامداد شد، حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله را بخواست و پرسيد اينجا بمانيد دوست تر داريد يا به مدينه بازگرديد؟ و جائزتي گرانبها به شما دهم. گفتند: اول بايد بر حسين عليه السلام عزاداري كنيم. گفت: هر چه خواهيد كنيد، پس حجره ها و خانه ها خالي كردند در دمشق و هر زن قرشيه و هاشميه جامه سياه پوشيد و بر حسين عليه السلام شيون و زاري كردند هفت روز علي ما نقل».

ابن نما گفت: «زنان در مدت اما در دمشق به سوز و ناله زبان گرفته بودند و با آه و زاري شيون مي كردند و مصيبت آن گرفتاران بزرگ شده بود و جراح زخم آن داغداران از علاج فرومانده (الاسي لكلم الثكلي عال طبه) در خانه اي جاي داده بودنشان كه آن ها را از سرما و گرما حفظ نمي كرد «حتي تقشرت الجلود و سال الصديد بعد كن الخدور و ظل الستور و الصبر طاعن و الجزع مقيم و الحزن لهن نديم».

يعني: پس از پرده نشيني و سايه پروري رخسارشان پوست انداخت و صديد جاري گشت، شكيبايي رفته، رشته صبر گسسته واندوه با ايشان پيوسته.»

«كامل» بهايي از كتاب «حاويه» نقل كرده است كه: زنان خاندان نبوت شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان مي داشتند و مي گفتند: پدرانتان به سفر رفته اند و همچنين بود تا يزيد آنان را به سراي خويش در آورد. و حسين عليه السلام را دختركي خردسال بود چهار ساله، شبي از خواب برخاست سخت پريشان و گفت: پدرم كجاست كه من اكنون او را ديدم؟ چون زنان اين سخن بشنيدند بگريستند و كودكان ديگر هم، و شيون برخاست و يزيد بيدار شد و پرسيد چه خبر است؟ تفحص كردند و قضيه باز گفتند. يزيد گفت: سر پدرش را نزد او بريد، آوردند و در


دامنش نهادند، گفت: اين چيست؟ گفتند سر پدرت، آن دخترك را دل از جاي بركنده شد و فريادي زد و بيمار شد، در همان روزها در دمشق درگذشت».

و اين روايت در بعض كتب مفصلتر آمده است كه بر آن سر شريف دستمال ديبقي افكندند و پيش آن دختر نهادند و روپوش از آن برداشتند و گفتند اين سر پدر تو است.آن را از طشت برداشت و در دامن نهاد و مي گفت: كيست كه تو را به خون خضاب كرد اي پدر؟ كه رگ گلوي تو را بريد اي پدر؟ كه مرا به اين كوچكي يتيم كرد اي پدر؟ پس از تو به كه اميدوار باشم اي پدر؟ اين دختر يتيم را كه بزرگ كند؟ و از اين قبيل سخنان نقل كند تا گويد: دهان بر دهان شريف پدر نهاد، گريه سخت كرد چنانكه بيهوش افتاد، او را حركت دادند از دنيا رفته بود و چون اهل بيت اين بديدند، صدا به گريه بلند كردند و داغشان تازه شد و هر كس از اهل دمشق بر آن آگاه شد زن يا مرد گريان شدند».

(بحار) صاحب «مناقب»، و غير او گفتند: «يزيد - لعنه الله - خطيبي را امر كرد بر فراز منبر بر آيد و حسين عليه السلام و پدرش علي عليه السلام را ناسزا گويد، پس خطيب سپاس و ستايش خداي به جاي آورد و آن دو بزرگوار را ناسزا گفت و در ستايش معاويه و يزيد سخن درازي كرد و هر امر نيكي بدانها نسبت داد، پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرياد زد: اي خطيب واي بر تو! خشم خداوند را به خوشنودي آفريدگان خريدي؟ پس جاي خويش را در آتش آماده بين! آنگاه فرمود: اي يزيد مرا رخصت ده تا بر فراز اين منبر روم و سخناني گويم كه خوشنودي خدا در آن باشد و اهل مجلس از شنيدن آن اجر و ثواب برند. يزيد راضي نشد، مردم گفتند: يا اميرالمؤمنين اجازت ده به منبر رود شايد از او چيزي شنويم! گفت: اگر بر فراز منبر رود تا مرا با آل ابي سفيان رسوا نكند فرود نيايد! گفتند: يا اميرالمؤمنين اين نوجوان خردسال چه تواند كرد؟ يزيد گفت: كام اين خاندان را در كودكي به علم برداشتند. شاميان اصرار كردند تا رخصت داد و زين العابدين عليه السلام به منبر بر آمد، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و خطبه خواند كه اشك ها روان گشت و دلها به فزع آمد، آنگاه فرمود:


ايها الناس و اعطينا ستا و فضلنا بسبع: اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة في قلوب المؤمنين؛ و فضلنا بأن منا النبي المختار محمدا و منا الصديق و منا الطيار و منا اسد الله و أسد رسوله و منا سبطا هذه الامة، من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني أنبأته بحسبي و نسبي؛ أيها الناس انا ابن مكة و مني... الخطبة».

يعني: «اي مردم به ما شش چيز داده شد (كه به مردم ديگر هم كم و بيش دادند) و هفت چيز دادند بدانها بر ديگران برتري يافتيم (و غير ما را ندادند) اما آن شش چيز؛ دانش است و بردباري و بخشش و فصاحت و دلاوري و دوستي در دل مؤمنان؛ اما آن هفت چيز كه بدانها برتري داريم بر ديگران، پيغمبر مختار محمد صلي الله عليه و آله از ماست و صديق (كه به او اول ايمان آورد؛ يعني علي عليه السلام) از ماست و جعفر طيار از ماست و حمزه شير خدا و رسول او صلي الله عليه و آله از ماست و دو سبط اين امت از مايند؛ هر كس مرا شناسد شناسد و هر كس نشناسد گوهر و نژاد خويش را بگويم اي مردم منم پسر مكه و منا الي آخر الخطبة».

در «كامل» بهايي است كه: «حضرت امام زين العابدين روز جمعه از يزيد دستوري خواست كه خطبه بخواند، يزيد رخصت داد و چون روز جمعه شد ملعوني را گفت بر فراز منبر رود و هر چه بر زبانش آيد ناسزا به علي و حسين عليهماالسلام بگويد و شيخين را ستايش كند. به منبر رفت و هر چه خواست گفت، امام عليه السلام فرمود: مرا اذن ده كه من هم خطبه بخوانم! يزيد از آن وعده كه داده بود پشيمانش د و اذن نداد، پسرش معاويه خرد بود، گفت: اي پدر! از خطبه خواندن او چه خيزد؟ اذن ده تا خطبه بخواند! يزيد گفت: شما از امر اين خانواده در چه گمانيد؟! آن ها علم و فصاحت را به ارث دارند، از آن ترسم كه خطبه ي او فتنه انگيزد و وبال آن به ما رسد! و مردم پايمردي كردند تا اجازت داد، پس زين العابدين عليه السلام به منبر تشريف ارزاني داشت و گفت:

«الحمد لله الذي لا بداية له و الدائم الذي لا نفاد له، و الأول الذي لا أول لأوليته و الآخر الذي لا آخر لآخريته و الباقي بعد فناء الخلق قدر الليالي و الايام


و قسم فيما بينهم الاقسام فتبارك الله الملك العلام».

يعني: «سپاس خداوندي را كه وجودش را آغاز نيست و هميشه هست و نابود نگردد، نخستين موجودي است كه اول بودن او را ابتدا نيست و آخري است كه آخريت او را انتها نه، پس از نابود شدن آفريدگان باقي ماند، شبها و روزها را اندازه معين كرده است و نصيب هر يك از مردم را عطا فرموده است، بزرگ است خداوند پادشاه دانا و سخن را بدانجا كشيد كه:

«ان الله أعطانا العلم و الحلم و الشجاعة و السخاوة و المحبة في قلوب المؤمنين و منا رسول الله و وصيه وسيد الشهداء و جعفر الطيار في الجنة و سبطا هذه الامة و المهدي الذي يقتل الدجال، ايها الناس من عرفني فقد عرفني و من لم يعرفني فقد اعرفه [13] بحسبي و نسبي أنا بن مكة و مني أنا بن زمزم و صفا أنا بن من حمل الركن


بأطراف الردنا انا بن خير من ائتزر و ارتدي انا بن خير من طاف و سعي أنا بن خير من حج و أتي (لبي، ظ) أنا بن من أسري به الي المسجد الاقصي أنا بن من بلغ به الي سدرة المنتهي أنا بن من دني فتدل فكان قاب قوسين أو أدني أنا بن من أوحي اليه الجليل ما أوحي انا بن الحسين القتيل بكربلاء أنا بن علي المرتضي أنا بن محمد المصطفي أنا بن فاطمة الزهراء انا بن خديجة الكبري أنا بن سدرة المنتهي أنا بن شجر طوبي انا بن المرمل بالدماء أنا بن من بكي عليه الجن في الظلماء أنا بن من ناح عليه الطيور في الهواء.»

چون سخنش بدينجا رسيد، مردم آواز به گريه و ناله بلند كردند و يزيد ترسيد فتنه بر خيزد، موذن را گفت اذان نماز گويد! (روز جمعه خطبه پيش از نماز است بر خلاف عيد و چون خطبه به انجام رسد اذان نماز گويند، پس مؤذن برخاست و گفت: «الله اكبر» امام فرمود: آري، «الله اكبر و اعلي و أجل و أكرم مما أخالف و أحذر».

يعني: خداوند بزرگتر و برتر و بزرگوارتر و گرامي تر از هر چيز است كه از آن بيم و هراس دارم (و او مرا از شر همه نگاه مي دارد).

چون مؤذن گفت: «أشهد أن لا اله الا الله»، امام گفت: آري، هر كس شهادت دهد من هم با او شهادت دهم و با منكر آن همداستان نباشم، كه معبودي جز او نيست و پروردگاري غير او نه.

و چون گفت: «أشهد أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله» عمامه از سر برگرفت و موذن را گفت: به حق اين محمد ساعتي خاموش باش! و روي به يزيد كرد و گفت: اي يزيد! اين پيغمبر عزيز و بزرگوار جد من است يا جد تو؟ اگر گويي جد توست، مردم همه ي جهان دانند دورغ گويي و اگر جد من است پس چرا پدر مرا به ستم كشتي و مال او را تاراج كردي و زنان او را به اسارت آوردي؟ اين سخن را بگفت و دست به گريبان برد و جامه ي خويش چاك زد و بگريست و گفت: به خدا قسم اگر در جهان كسي باشد جدش پيغمبر صلي الله عليه و آله، آن كس منم، پس چرا اين مرد پدر مرا به ستم كشت و ما را مانند روميان اسير كرد؟ و آن گاه گفت: اي يزيد اين كار


كردي بازگويي محمد رسول الله، و روي به قبله ايستي؟ واي بر تو از روز قيامت، كه جد و پدر من در آن روز خصم تواند! پس يزيد بانگ زد موذن را كه اقامه گويد! ميان مردم غريو و هياهو برخاست، بعضي نماز گذاشتند و بعضي نماز نخوانده پراكنده شدند».

و هم در «كامل» بهايي گويد: زينب عليهاالسلام نزد يزيد فرستاد و رخصت خواست براي برادرش حسين عليه السلام مجلس عزا برپاي دارد، يزيد - لعنه الله - رخصت داد و آنان را در «دار الحجاره» فرود آورد، هفت روز بدانجا ماتم داشتند و هر روز زنان بسيار نزد ايشان مي آمدند و نزديك بود مردم در سراي يزيد ريزند و او را بكشند. مروان آگاه گرديد و گفت: مصلحت نيست اهل بيت حسين عليه السلام را در اين شهر نگاهداري! برگ سفر بساز و ايشان را سوي حجاز فرست! و يزيد برگ سفر ايشان بساخت و به مدينه روانه كرد - بنابر اين روايت، مروان بدان وقت در شام بود -».

صاحب «مناقب» از مدائني نقل كرده است كه: «چون سيد سجاد نژاد و تبار خويش بيان كرد، يزيد يكي از عوانان خود را گفت: او را در آن بوستان بر و خونش بريز و همانجا به خاك سپار! پس او را در بوستان برد، او به كندن قبر پرداخت و سيد سسجاد عليه السلام به نماز ايستاد. چون خواست آن حضرت را به قتل رساند دستي از هوا پديد شد و بر رخسار او زد كه به روي در افتاد و نعره كشيد و بيهوش شد. خالد فرزند يزيد اين بديد (ليس لوجهه بقية) رنگ از رخسارش بپريد وس وي پدر رفت و ماجرا بگفت، يزيد به دفن آن عوان در همان گودال فرمود و سيد سجاد را رها كرد؛ و جاي حبس زين العابدين عليه السلام امروز مسجد است:

صاحب «بصائر الدرجات» از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرد كه علي بن الحسين عليهماالسلام را با همراهان نزد يزيد بن معاويه بردند آن ها را در خانه ي ويران مسكن دادند، يكي از ايشان گفت: ما را در اين خانه منزل دادند كه سقف فروافتد و ما را بكشد؟! پاسبانان به زبان رومي گفتند: اينها را بنگريد از خراب شدن خانه مي ترسند، با آن كه فردا آنها را بيرون مي برند و مي كشند، علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هيچ يك از ما زبان رومي را نيكو نمي دانست جز من».


و هم در «كامل» بهايي از كتاب مذكور، كه يزيد امر كرد سرها را از دروازه هاي شهر بياويختند و هم در آن كتاب است كه سر آن حضرت عليه السلام را چهل روز بر مناره ي مسجد جامع آويختند و ساير سرها را بر در مساجد و دروازه هاي شهر و يك روز هم بر در سراي يزيد بياويختند.

شيخ راوندي از منهال بن عمرو روايت كرده است كه: «در دمشق بودم و سر حسين عليه السلام را بدانجا آوردند، مردي پيشاپيش آن سر سوره ي كهف مي خواند تا به اين آيت رسيد قوله تعالي: «أم حسبت ان أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا».

خداوند سر را گويا گردانيد و به زبان فصيح گفت: عجبتر از قصه اصحاب كهف، كشتن و به تحفه فرستادن من است».

مجلسي رحمه الله پس از نقل خطبه علي بن الحسين عليهماالسلام گويد در روايتي آمده است كه: «يكي از دانشمندان يهود در مجلس يزيد بود، پرسيد اين جوان كيست؟ گفت: علي بن الحسين عليه السلام. گفت: حسين پسر كه بود؟ گفت: علي بن ابي طالب گفت: مادرش؟ گفت: فاطمه ي بنت محمد صلي الله عليه و آله. عالم يهودي گفت: سبحان الله! پسر دختر پيغمبر خود را به اين زودي كشتيد، پاس حرمت خاندان او را پس از وي نداشتيد؟ به خدا قسم كه اگر موسي بن عمران نبيره اي از خود گذاشته بود معتقدم كه او را مي پرستيديم، شما ديروز پيغمبرتان از جان رفت بر سر فرزند او ريختيد و او را كشتيد؟! چه بد امتي هستيد! يزيد بفرمود تا سه بار مشت بر گلوي او زدند. دانشمندن برخاست و مي گفت: خواه مرا بزنيد و خواه بكشيد، يا رها كنيد، من در تورات خوانده ام كه هر كس فرزند پيغمبري را بكشد پيوسته ملعون باشد و اگر مرد در آتش دوزخ بسوزد» سيد رحمه الله گفت: ابن لهيعه [14] از ابي الاسود محمد بن عبدالرحمن روايت كرده است گفت: رأس الجالوت مرا ديد و گفت: ميان من و داوود هفتاد پشت فاصله است و هر گاه يهود مرا بينند تعظيم


مي كنند، اما شما ميان فرزند پيغمبرتان و خود آن بزرگوار يك پدر فاصله است، او را كشتيد».

و از زين العابدين عليه السلام روايت است كه چون سر مبارك حسين عليه السلام را نزد يزيد بردند، مجلس شرب آماده مي ساخت و آن سر را پيش روي خود مي گذاشت و در حضور او شراب مي خورد، روزي سفير پادشاه روم در مجلس آمد و او از اشراف و بزرگان روم بود، گفت: اي پادشاه عرب، اين سر كيست؟ يزيد گفت: تو را با اين سر چه كار؟ گفت: چون به كشور خود بازگردم، شاه مرا از هر چيز كه ديده باشم بپرسد، خواستم خبر اين سر را نيز بدانم و بگويم تا در شادي و سرور با تو شريك شود. يزيد گفت: اين سر حسين بن علي بن ابي طالب است. رومي گفت: مادرش كيست؟ گفت: فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله ترسا گفت: بيزارم از تو و دين تو، دين من بهتر از دين شماست، پدرم از نبيرگان داوود است و ميان من و او پدران بسيار است، ترسايان مرا بزرگ دارند و خاك پاي مرا به تبرك برند و شما فرزند دختر پيغمبرتان را مي كشيد با اين كه يك مادر در ميان است؟! پس اين چه دين است كه شما داريد؟ آنگاه گفت: آيا داستان كليساي «حافر» را شنيدي؟ يزيد گفت: بگوي تا بشنوم! گفت: ميان عمان و چين دريايي است پهن، يك سال راه است و در آن دريا زمين معمول نيست مگر جزيره اي آباد در ميان آب است، هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ كه شهري در زمين بدان بزرگي نيست و از آن جا ياقوت و كافور آرند و درختان آن عود و عنبر است و ساكنان آن دين عيسي عليه السلام دارند و جز پادشاه نصاري را در آنجا تصرف نيست و كليسا بسيار بدانجا است، بزرگتر از همه كليساي «حافر» [15] است و در محراب آن حقه آويخته


است زرين و سمي در آن است گويند، اين سم آن خر است كه عيسي عليه السلام وقتي بر آن سوار شد، و گرد آن حقه را به ديبا آراسته اند و هر سال گروهي ترسا به زيارت آن روند و بر گرد آن طواف مي كنند و مي بوسند و در آن جا حاجتها از خداي خواهند. با سم خري كه آن را سم خر عيسي عليه السلام پندارند، چنين كنند! شما دخترزاده پيغمبرتان را مي كشيد؟ چه شوم مردميد شما» و چه نامبارك ديني است دين شما! يزيد گفت: اين نصراني را بكشيد كه مرا در كشور خود رسوا نكند! چون ترسا دريافت، گفت كشتن من مي خواهي؟ يزيد گفت: آري، گفت: بدان كه دوش پيغمبر شما را در خواب ديدم مي گفت: اي نصراني تو اهل بهشتي و از سخن او مرا شگفت آمد. «اشهد أن لا اله الا الله و أشهد ان محمدا رسول الله» عليه السلام و برجست آن سر مطهر را به سينه چسبانيد و مي بوسيد و مي گريست تا كشته شد - رضوان الله عليه -.

در «تذكره» سبط است كه زهري گفت: «چون زنان و دختران حسين عليه السلام بر زنان يزيد در آمدند، زنان يزيد برخاستند و شيون نمودند و ماتم به پا كردند، آن گاه يزيد با علي اصغر گفت: اگر خواهي زند ما باش و با تو نيكي نماييم و اگر خواهي تو را به مدينه بازگردانيم، فرمود: مي خواهم به مدينه روم. او را با خاندانش به مدينه بازگردانيد».

و شعبي گفت: «چون زنان حسين بر زنان يزيد در آمدند بانگ وا حسيناه برآوردند، يزيد بشنيد و گفت:



يا صيحة تحمد من صوائح

ما أهون الموت علي النوائح




رباب دختر امرؤ القيس زوجه ي آن حضرت در ميان اسيران بود و او مادر سكينه است و حسين عليه السلام او را دوست داشت و اشعاري درباره ي او گفت از جمله ي آنها اين ابيات است:



لعمرك اني لا حب دارا

تحل بها سكينة و الرباب



احبهما و ابذل فوق جهدي

و ليس لعاذل عندي عتاب



و ليس (و لست، ط) لهم و ان عتبوا مطيعا

حياتي أو يغيبني التراب



و رباب را يزيد و مهمتران قريش خواستگاري كردند، نپذيرفت و گفت: پدر شوهري پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله زيبنده نيست و يك سال پس از حسين عليه السلام بزيتس و از اندوه درگذشت و پس از آن حضرت زير سايه نرفت.

سيد رحمه الله گفت: روزي زين العابدين بيرون آمد و در بازار مي گشت؛ منهال بن عمرو كوفي با او باز خورد و گفت: شب بر تو چون گذشت يابن رسول الله؟ فرمود: مانند بني اسرائيل در آل فرعون «يذبحون أبنائهم و يستحيون نسائهم» اي منهال! عرب مي بالد بر قبائل ديگر كه محمد صلي الله عليه و آله عربي بود و قريش بر عرب فخر مي كند كه پيغمبر از ايشان است و ما كه خاندان اوييم گرفتار و كشته و آواره ايم «فانا لله و انا اليه راجعون» از اين مصيبت كه بر ما گذشت! مهيار چه نيكو گفت:



يعظمون له أعواد منبره

و تحت أرجلهم أولاده و ضعوا



بأي حكم بنوه يتبعونكم

و فخركم انكم صحب له تبع



يعني: «چوب منبر او را به خاطر او احترام مي كنند و فرزندان او را زير پاي نهادند.

به چه موجب فرزندان او پيرو شما شوند با اينكه ناز شما به اين است يار او و پيرو اوييد؟


و حكايت شده است كه يزيد - لعنه الله - گفت: سر حسين عليه السلام را بر در سرايش بياويختند و اهل بيت را به درون سراي در آوردند، چون زنان در آن سراي رفتند همه ي آل معاويه و آل سفيان به گريه و فرياد و شيون افتادند و جامه و زيور از تن بركندند و ماتم گرفتند سه روز، و گويند حجره ها و خانه ها در دمشق خالي كرد و هيچ زن هاشميه و قرشيه در دمشق نماند مگر سياه پوشيد و هفت روز ماتم گرفتند علي ما نقل.

(ارشاد) آنگاه امر كرد زنان را با علي بن الحسين عليهماالسلام در سرايي جداگانه فرود آوردند و آن سرا پيوسته به سراي يزيد بود، چند روز در آنجا بماندند (كامل، بهائي) چون زنان در آمدند زنان آل ابي سفيان پيشباز رفتند و دست و پاي دختران رسول صلي الله عليه و آله را ببوسيدند و زاري كردند و بگريستند و سه روز ماتم گرفتند، هند شيون و زاري كرد و جامه چاك زد و از پرده بدر آمد پاي برهنه و سوي يزيد شد، و يزيد در مجلس خاص بود و گفت: اي يزيد! تو فرمودي سر حسين عليه السلام را بر در سراي من بالاي نيزه كنند؟ و يزيد بدان وقت نشسته بود تاجي بر سرداشت گوهر آگين از در و ياقوت و جواهر گرانبها، چون جفت خود را برآن حال ديد برجست و او را بپوشيد و گفت: اي هند بر دخترزاده ي رسول خدا بگري و زاري كن! و در روايت ديگر آمده است كه: هند زوجه ي يزيد دختر عبدالله بن عامر بن گريز (بن وزير زبير) زوجه ي حسين عليه السلام بود و چون هند در آن مجلس عام نزد يزيد آمد و گفت: آيا اين سر پسر فاطمه عليهاالسلام بنت رسول الله است كه در سراي من آويخته اي؟ يزيد برجست و او را بپوشانيد و گفت: آري، اي هند زاري كن و شيون نما بر دخترزاده ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و گريه كن! چون كه همه ي قبيله ي قريش بر او گريه مي كنند، خدا ابن زياد را بكشد كه عجله كرد. و پس از آن اهل بيت را در سراي خاص خويش منزل داد و هر صبح و شام كه طعام مي خورد علي بن الحسين عليهماالسلام را نزد خود به طعام مي نشانيد.

و در «كامل» ابن اثير و «ملهوف» است كه: «هر گاه يزيد صبح يا شام طعام مي خورد، زين العابدين عليه السلام را مي خواند نزديك خود، روزي او را با عمرو بن


حسين عليه السلام بخواند - عمرو پسري خردسال بود، گويند يازده ساله - با زين العابدين عليه السلام بيامد، يزيد با او گفت: با اين - يعني پسرش خالد - جنگ مي كني؟ عمرو گفت: مرا كاردي ده و او را هم بده تا جنگ كنيم! يزيد او را به خويشتن چسبانيد و گفت: «شنشنة اعرفها من اخزم هل تلد الحية الا الحية» و اين دو مثل در عربي مقام تحسين گفته شود و ما به جاي آن در مقام تحسين گوييم: شير را بچه همي ماند بدو.»

و در «كامل» گويد به قولي: «چون سر ابي عبدالله عليه السلام به يزيد رسيد، از ابن زياد خرسند شد و كار او را بپسنديد و صلت داد و بر رتبتش بيفزود، اما اندكي بگذشت كه دشمني مردم و لعن و نفرين و دشنام آنها را نسبت به خود بنشنيد، پشيمان شد و مي گفت: چه زيان داشت اگر رنج و آزار او را تحمل مي كردم و او را در سراي خويش مي آوردم و هر چه مي خواست در فرمان او مي گذاشتم، هر چند پادشاهي مرا وهن بود، اما قرابت رسول خدا صلي الله عليه و آله را مراعات كرده بودم، خدا لعنت كند ابن مرجانه را كه راه چاره بر وي مسدود كرد! و حسين عليه السلام از او درخواست دست در دست من نهد و يا به يكي از مرزهاي كشور رود و تا آخر عمر بدانجا باشد، ابن زياد نپذيرفت و او را بكشت و به كشتن او مرا مبغوض مسلمانان كرد و تخم دشمني من در دلهاي آن ها كاشت و بر و فاجر را دشمن من كرد! كشتن حسين عليه السلام را بزرگ شمردند، چه بد كرد با من ابن مرجانه! خداي او را لعنت كند و بر وي خشم گيرد»!

مؤلف گويد: كسي كه در افعال يزيد و اقوال او نيك بنگرد، بر وي آشكارا گردد كه چون سر مطهر حضرت ابي عبدالله عليه السلام و اهل بيت او را آوردند سخت شادمان گشت و آن جسارتها با سر مطهر كرد و آن سخنان گفت، و علي بن الحسين عليهماالسلام را با ساير خاندان در زنداني كرد از گرما و سرما محفوظ نبودند تا چهره ي ايشان پوست انداخت، اما چون مردم آنها را شناختند و بزرگواري ايشان بدانستند و مظلومي آنها بديدند و معلوم گرديد كه از خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله از كار يزيد كراهت نمودند و او را دشنام دادند و لعن كردند و به اهل بيت عليهم السلام روي نمودند و يزيد


بر آن آگاه شد، خواست خويش را از خون آن حضرت بري ء نمايد، نسبت قتل به ابن زياد داد و او را نفرين كرد و پشيماني نمود بر كشتن آن حضرت و رفتار خويش را با علي بن الحسين عليهماالسلام نيكو كرد و آن ها را در سراي خاص خويش فرود آورد، حفظ ملك و پادشاهي را تا دل مردم را به خويش جلب كند، نه آنكه راستي كار ابن زياد را نپسنديده باشد و از كشتن آن حضرت پشيمان شده باشد، و دليل بر اين داستاني است كه سبط ابن جوزي در «تذكره» روايت كرده است كه: ابن زياد را نزديك خود بخواند و مال فراوان او را بخشيد و تحفه هاي بزرگ داد و نزديك خود نشانيد و منزلت او را بلند گردانيد و او را به اندرون خود برد نزد زنان خود و نديم كرد و شبي مست با مطرب گفت: بخوان و خود اين ابيات بديهه انشاء كرد:



اسقني شربة تروي مشاشي [16]

ثم مل فاسق مثلها ابن زياد



صاحب السر و الأمانة عندي

و لتسديد مغنمي و جهادي



قاتل الخارجي أعني حسينا

و مبيد الأعداء و الحساد



ابن اثير در «كامل» از ابن زياد نقل كرده است كه: «ابن زياد با مسافر بن شريح يشكري در راه شام گفت: من حسين عليه السلام را به امر يزيد كشتم و گفته بود: يا او كشته شود يا تو كشته شوي! من قتل او را اختيار كردم».



پاورقي

[1] از عبارت سيد رحمه الله چنان معلوم مي‏شود که اسرا را با سرهاي مطهره با هم به شام بردند و با هم وارد شهر شدند و همين که از عبارت او مفهوم مي‏شود در ذهن غالب مردم مرکوز است، اما از دو روايت معتبر که احتمال ضعف و کذب در آن دو داده نمي‏شود معلوم مي‏گردد که سر مطهر را زودتر فرستادند و اهل بيت را پس از آن، يک روايت آن که سر مطهر اول ماه صفر به دمشق رسيد؛ اين را ابوريحان بيروني و ديگر علما روايت کردند و ابوريحان سخت پاي بسته به صحت منقولات خويش و مردي متعمق و دقيق بود و عقل و عادت مؤيد آن است؛ چون عامل و حاکم و سرهنگ سلطان هميشه براي چاپلوسي و اظهار خدمت خود خبر مغلوب شدن دشمن و سر او را هر چه زودتر به امير خود مي‏رساند، همچنان که وقتي حضرت را شهيد کردند فورا سر مطهر را با خولي بن يزيد به کوفه فرستادند و بقيه‏ي سرها و اسرا را فرداي آن روز آوردند. عبيدالله نيز براي اظهار خدمت به يزيد سر مطهر سيد الشهداء عليه‏السلام را با چابک سواران تندرو هر چه زودتر به شام فرستاد و آن‏ها اول صفر رسيدند به رسم چاپاران. و روايت صحيح و معتبر ديگر درباره‏ي اهل بيت بگذشت که ابن‏زياد آنها را در کوفه به زندان کرد و نگاهداشت وبه يزيد نامه نوشت و دستوري خواست که آنها را نگاهدارد يا روانه‏ي مدينه کند؟! و اين قصه را چنانکه گفتيم عوانة بن حکم نقل کرد که خود مروخي معتبر بود و کتاب در تاريخ بني‏اميه نوشت و بسيار قديم است که اگر واقعه‏ي طف راخود در نيافت با مردمي که آن واقعه را دريافته بودند معاصر بود، و در عهد او هنوز پير مرداني که عبيدالله را ديده و اسرا را مشاهده کرده بودند حيات داشتند و روايات ديگر به اعتبار اين دو روايت نيست؛ پس طريقه جمع آن است که سر مطهر آن حضرت را زود فرستادند و اول صفر به شام رسيد و اهل بيت عليهماالسلام را و همچنين ساير سرها را پس از آن فرستادند با هم يا اول سرها را و پس از آن اهل بيت را و نزديک دمشق باز سرها را بيرون فرستادند و با اهل بيت وارد کردند براي نظاره‏ي مردم و ترغيب آنها و الله العالم.

[2] سهل بن سعد ساعدي انصاري زمان رحلت پيغمبر پانزده ساله بود و آخرين کس بود از صحابه که به مدينه وفات يافت به سن 96 سالگي.

[3] مترجم گويد: در اين روايت شانزدهم ربيع الاول چهارشنبه است و اين هم مؤيد گفتار آن کسان است که عاشورا را دوشنبه دانند، چون بر حسب زيج روز اول ربيع الاول 61 چهارشنبه است و پانزدهم نيز چهارشنبه و با اين روايت يک روز اختلاف دارد، براي اختلاف رؤيت و حساب. اما غره ربيع الاول سال 60 که«ناسخ التواريخ» برگزيده است شنبه بود و شانزدهم يکشنبه مي‏شود.

[4] در طبري محفز به «حاء» بي‏نقطه و «فاء» مشدده و «زاي» نقطه‏دار و نسخه اخبار الطوال محقن است به نون.

[5] احتمال قوي مي‏رود محفن بفاء و نون به صيغة اسم آلت صحيح باشد و در نسخ مختلف است - چنانکه گذشت.

[6] در نسخه‏ي «اخبار الطوال» به جاي جزر و جزور، خرز خروز است و ما سابقا ترجمه کرديم (نگذشت مگر بقدر کشتن ذبيحه) و در اينجا بايد ترجمه کرد نگذشت مگر باندازه‏ي دوختن چند درز مشک.

[7] در «معجم البلدان» گويد: جيرون نزديک دروازه‏ي دمشق، سقفي مستطيل است بر ستون‏ها بنا کرده و بر گرد آن شهري است، و از يکي از اهل سير نقل کرده است که يکي از جبابره در زمان قديم قلعه‏ي آن را ساخت و پس از آن صائبين آن را عمارت کردند و در داخل آن معبدي براي مشتري ساختند... آه. و چنان مي‏نمايد که اين بنا در زمان ياقوت بود و گويا معبد بت پرستان فنيقيها بود و چون بناي عالي و عجيب داشت، تفرجگاه اهل دشمق بود.

[8] در تاريخ طبري مصرع اخير چنين است «و ليس لآل المصطفي اليوم من نسل» و قافيه به اين روايت اصح است.

[9] امام بايد چنين فطن و زيرک باشد که مردم از متابعت وي عار ندارند و غرض خداوند از نصب او حاصل شود نه اين که مغفل باشد و فريب خورد که مردم خود را از وي برتر شمارند - چنانکه گذشت.

[10] به کسر «زاي» نقطه دار و فتح «باء» يک نقطه و سکون «عين» و فتح «راء» مهمله، در آخر آن الف.

[11] و اين بيت او صريح است که نور در رخسار پيغمبر صلي الله عليه و آله و همچنين مهر نبوت در پشت دوش آن حضرت خارق عادت بود و دليل صدق آن حضرت بود، و چون ابن‏زبعري معاصر است با آن حضرت دليل بر صحت رواياتي است که درباره‏ي مهر نبوت و امثال آن آمده است.

[12] در «جلاء العيون» در ترجمه‏ي چنين آورده است: و اينکه من قدرت را کم مي‏شمارم و سرزنش تو را عظيم مي‏دانم، نه براي آن است که خطاب در تو فايده مي‏کند، بعد از آن که ديده‏هاي مسلمانان را گريان و سينه‏هاي ايشان بريان کردي، و موعظه چه سود مي‏بخشد در دلهاي سنگين و جانهاي طاغي و بدنهاي مملو از سخط حق تعالي و لعنت رسول خدا، و سينه‏ها که شيطان در آن آشيان کرده؟! و به اعانت اين قسم گروه تو کردي آنچه کردي! پس زهي تعجب است کشته شدن پرهيزکاران و فرزندان پيغمبران و سلاله اوصياي ايشان به دستهاي آزاد شدگان خبيث و نسل‏هاي زناکاران فاجر! که خون ما از دستهاي ايشان مي‏ريزد و گوشتهاي ما از دهانهاي ايشان بيرون مي‏افتد... آه. و ترجمه «تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل» را نياورده است و چون در بسياري از کلمات ديگر نيز مخالفت با عبارت عربي است احتمال مي‏رود که مرحوم مجلسي رحمه الله نسخه‏ي ديگر از اين خطبه داشتند که عبارت آن غير از اين عبارت بود و آن جمله «تنتابها العواسل» و نيز«ولئن جرت علي» را نداشت.

[13] در کتاب «جلاء العيون» چنين ترجمه کرده است: منم فرزند آن که مقام ابراهيم را به رداي خود برداشت و من نديدم رکن را به معني مقام ابراهيم عليه‏السلام و در تواريخ ذکر يا اشارتي به برداشتن آن مقام مبارک با رداء نيافتم، بلکه رکن گوشه‏هاي کعبه است که رکن عراقي و شامي و يماني و مغربي گويند، و گاهي بر حجر الاسود اطلاق کنند که در رکن عراقي است، چون آن را حجر الرکن مي‏گفتند و به کثرت استعمال حجر حذف شد و براي تسهيل به رکن تنها اکتفا مي‏کردند، و کعبه را در زماني که پيغمبر صلي الله عليه و آله به رسالت مبعوث نشده بود تجديد عمارت کردند. طبري گويد: چون بنا به آن حد رسيد که بايد حجر الاسود را نصب کنند، قبائل در آن خلاف کردند و نزاع برخاست و مصمم به جنگ شدند، بني عبدالدار کاسه بزرگ پرخون آوردند و دست در آن نهادند و پيمان بستند به جنگ و قريش چهار پنج روز درنگ نمودند و با هم مشورت مي‏کردند که جلوگيري آن فتنه را چگونه کنند تا ابواميه بن مغيره، سالخورده‏تر از ديکر قرشيان گفت: هر کس نخست از در مسجد الحرام در آيد، هر چه فرمان دهد او را گردن نهيد و فتنه نينگيزيد! پس اول کس که در آمد پيغمبر صلي الله عليه و آله بود! گفتند: اين امين است حکم او را بپسنديم، اين محمد است. چون نزديک رسيد و خبر بگفتند، فرمود: جامه آوريد! آوردند، رکن را برگرفت؛ يعني حجر الاسود را و به دست خود در آن جامه نهاد و فرمود: هر قبيله جانبي از اين جامه را به دست گيرد و بردارد، برداشتند تا محاذي محل آن رسيد، خود آن را به دست خود در جاي نهاد و بر آن بنا فرمود. و قريش آن حضرت را پيش از نزول وحي امين مي‏گفتند. انتهي. و اين کار در نظر قريش و ديگر قبايل بزرگ آمد و آن را منتي دانستند بر عرب که اگر نبود بناي کعبه ناتمام مانده و جنگ عرب را تمام مي‏کرد و ظاهرا آن عبارت جلاء سهو است در ترجمه و الله العالم.

[14] لهيعه: بر وزن سفينه نامش عبدالله، قاضي مصر بود و از معتبرين اهل سنت است.

[15] مترجم گويد: حديثي که يقينا يا به ظن قوي بر خلاف واقع باشد نقل کردن آن جايز نيست مگر به ضعف يا کذب آن اشاره شود و اين حديث را مرسلا روايت کرده‏اند و سندي بر آن نياورده‏اند و به نظر مجعول مي‏آيد يا تغيير و تصرفي در آن شده است، چون به تواتر معلوم است کهميان درياي عمان و چين؛ يعني در اوقيانوس هند جزاير بسيار است و اکثر مردم آن جا نه قديم نصراني بوده‏اند و نه امروز، در زمان يزيد نصاري به اين نواحي راه نيافته بودند و اکثر در بحر الروم بودند و جزائر آنجا را در تصرف داشتند، اما اينکه نصاري به حضرت عيسي عليه‏السلام و مادرش احترام بسيار مي‏کنند و به اندک مناسبتي مکاني را متبرک مي‏شمرند و به زيات آن مي‏روند صحيح است، و شايد کليساي «حافر» در محل ديگري بوده است غير اقيانوس هند و يا در آنجاست بي آن تفاصيل که در اين روايت آمده است. و نقل اين گونه احاديث بدون تنبيه بر ضعف آن موجب تزلزل مردم مي‏شود، مخصوصا ملاحده آن را دستاويز مقاصد خويش و تمسخر مؤمنين مي‏کنند و علامه حلي رحمه الله در «نهاية الاصول» گويد: ملاحده عمدا حديث بر خلاف عقل جعل کردند و در احاديث داخل کردند تا مردم را از دين نفور کنند.

[16] مشاش: سر استخوان است.