بازگشت

در شهادت طفل شيرخوار


و مادرش رباب دختر امري ء القيس و مادر رباب هند الهنود است [1] (ملهوف)


چون امام حسين عليه السلام جوانان و دوستان خوش را ديد كشته، آهنگ جنگ كرد به نفس خويش و فرياد زد: «هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله با غاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في أعنانتنا؟»

«آيا كسي هست كه دشمن را از حرم پيغمبر براند و دور كند؟ آيا خداپرستي هست كه از خدا بترسد و ما را اعانت كند؟ آيا فرياد رسي هست كه براي ثواب ما را ياري كند؟»

پس صداي زنان به شيون بلند شد و امام عليه السلام نزديك خيمه آمد و با زينب گفت: آن فرزند صغير را به من ده تا او را وداع كنم، پس او را بگرفت و خواست ببوسد، حرملة بن كاهل اسدي - لعنه الله - تيري بيفكند كه در گلوي طفل آمد و


او را ذبح كرد و اين شاعر نيكو گفته است.



و منعطف اهوي لتقبيل طفله

فقبل منه قبله السهم منحرا



يعني: «براي بوسيدن طفل خود خم شد اما تير پيش از وي بر گلوگاه او بوسه داد.»

پس آن طفل را به زينب داد و گفت: او را نگاه دار! خود دو دست زير گلوي او گرفت و چون پر شد به طرف آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله» يعني: چون چشم خدا مي بيند، آن چه بر من آمد، سهل باشد.

و شيخ مفيد در مقتل اين طفل گفت كه: «حسين عليه السلام جلوي چادر بنشست و عبدالله بن الحسين فرزند او را آوردند، طفل بود، او را بر دامن نشانيد، مردي از بني اسد تيري افكند و او را ذبح كرد.

ابومخنف گفت عقبة بن بشير اسدي گفت كه ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام با من فرمود: اي بني اسد ما از شما خوني طلب داريم! گفتم گناه من چيست؟ رحمك الله يا اباجعفر! آن چه خون است؟ فرمود: پسركي از آن حسين عليه السلام را نزد او آوردند، در دامنش بود كه يكي از شما تير افكند و او را ذبح كرد، پس حسين عليه السلام دست از خون او پر كرد و بر زمين ريخت و گفت: اي پروردگار اگر نصرت را از آسمان بر ما بسته اي پس بهتر از آن نصيب ما كن و از اين ستمكاران انتقام ما را بگير.»

و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد كلبي حكايت كرد كه: چون حسين عليه السلام آنها را ديد بر كشتن وي متفق، مصحف را بگرفت و بگشود و بر سر نهاد و فرياد زد: ميان من و شما اين كتاب خدا و جدم محمد رسول او! اي مردم به چه سبب خون مرا حلال مي داريد؟ و كلبي نظير آنكه در اول صبح عاشورا گذشت آورده است تا گويد: آنگاه حسين عليه السلام روي بگردانيد، طفلي از آن خويش را شنيد از تشنگي مي گريد، دست او را بگرفت و فرمود: اي مردم! اگر بر من رحم نمي كنيد بر اين طفل ترحم كنيد! پس مردي تيري افكند و آن طفل را ذبح كرد و حسين عليه السلام بگريست و مي گفت خدايا حكم كن ميان ما و اين مردمي كه ما را


خواندند تا ياري كنند آنگاه ما را كشتند، پس ندايي از آسمان رسيد؛ اي حسين او را رها كن كه وي را در بهشت دايه معين است و بعد از آن گويد: حصين بن تميم تيري افكند كه در لب آن حضرت جاي گرفت و خون از دو لبش روان گشت و مي گريست و مي گفت: خدايا سوي تو شكايت مي كنم از آن چه با من و برادران و فرزندان و خويشان من مي كنند. و ابن نما گويد: آن طفل را با كشتگان اهل بيت بنهاد.

و محمد بن طلحه در «مطالب السؤل» از كتاب «الفتوح» نقل كرده است كه: «امام عليه السلام فرزند صغيري داشت، تيري آمد و او را بكشت، پس او را به خون آغشته كرد و با شمشير زمين را بكند و نماز بگذاشت بر وي و به خاك سپرد و اين ابيات گفت: «كفر القوم و قدما رغبوا».

و در «احتجاج» است كه چون تنها بماند و كسي با او نبود مگر علي بن الحسين عليهماالسلام و پسري ديگر شيرخوار نامش عبدالله، آن پسر را روي دست بگرفت تا وداع كند ناگهان تيري بيامد و بر بالاي سينه ي او نشست و او را ذبح كرد، پس امام عليه السلام از اسب بزير آمد و با غلاف شمشير قبري كند و او را به خون بياغشت و دفن كرد آنگاه برخاست و مي گفت همان ابيات را.

ارباب مقاتل گويند كه چون حسين عليه السلام بر اسب خويش سوار شد و آهنگ قتال كرد مي گفت:



كفر القوم و قدما رغبوا

عن ثواب الله رب الثقلين



قتلوا القوم عليا و ابنه

حسن الخير كريم الابوين



حنقا منهم و قالوا اجمعوا

احشروا الناس الي حرب الحسين



يا لقوم من اناس ورذل

جمعوا الجمع لاهل الحرمين



ثم صاروا و تواصوا كلهم

باجتياحي [2] لرضاء الملحدين



لم يخافوا الله في سفك دمي

لعبيد الله نسل الكافرين






و ابن سعد قد رماني عنوة

بجنود كوكوف [3] الهاطلين



لا لشي ء كان مني قبل ذا

غير فخري بضياء الفرقدين



بعلي الخير من بعد النبي

و النبي القرشي الوالدين



خيرة الله من الخلق ابي

ثم امي فانا ابن الخيرتين



فضة قد خلصت من ذهب

فانا الفضة و ابن الذهبين



من له جد كجدي في الوري

او كشيخي فانا ابن العلمين



فاطم الزهراء امي و ابي

قاصم الكفر ببدر و حنين



عبدالله غلاما يافعا

و قريش يعبدون الوثنين



يعبدون اللات و العزي معا

و علي كان صلي القبلتين



فابي شمس و امي قمر

فانا الكوكب و ابن القمرين



و له في يوم احد وقعة

شفت الغل بفض العسكرين



ثم في الاحزاب و الفتح معا

كان فيها حتف اهل الفيلقين



في سبيل الله ماذا صنعت

امة السوء معا بالعترتين



عترة البر النبي المصطفي

و علي الورد [4] يوم الجحفلين



آنگاه مقابل مردم بايستاد شمشير برهنه در دست، نوميد از زندگي آماده ي مرگ و مي گفت:



انا ابن علي الطهر من آل هاشم

كفاني بهذا مفخرا حين افخر



و جدي رسول الله اكرم من مشي

و نحن سراج الله في الخلق يزهر



و فاطم امي من سلالة احمد

و عمي يدعي ذا الجناحين جعفر



و فينا كتاب الله انزل صادقا

و فينا الهدي و الوحي بالخير يذكر



و نحن امان الله للناس كلهم

نسر بهذا في الانام و نجهر



و نحن ولاة الحوض نسقي ولاتنا

بكأس رسول الله ما ليس ينكر



و شيعتنا في الناس اكرم شيعة

و مبغضنا يوم القيامة يخسر




محمد بن ابي طالب گفت كه ابو علي سلامي در تاريخ خود ياد كرده است كه اين ابيات را حسين عليه السلام خود انشاء كرد و كسي را مانند اين نيست:



فان تكن الدنيا تعد نفيسة

فان ثواب الله اعلي و انبل



و ان يكن الابدان للموت انشئت

فقتل امري ء بالسيف في الله افضل



و ان يكن الارزاق قسما مقدرا

فقلة سعي المرء في الكسب اجمل



و ان تكن الاموال للترك جمعها

فما بال متروك به المرء يبخل



(و از عبارت فوق معلوم مي شود كه محتمل است ساير ابيات را ديگران از زبان آن حضرت ساخته باشند، چون ساختن زبان حال در اين موارد معهود است) آنگاه مردم را به مبارزت خاست و هر كس نزديك او مي شد مي كشت تا كشتاري بزرگ از آنها كرد.

پس به ميمنه حمله كرد و گفت:



الموت خير من ركوب العار

و العار اولي من دخول النار



بعد از آن به ميسره حمله كرد و مي گفت:



انا الحسين بن علي

آليت ان لا انثني



احمي عيالات ابي

امضي علي دين النبي



يكي از روات گفت: نديدم كسي كه دشمن بسيار بر او بتازد و فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده باشند دلدارتر از وي، چنانكه مردان بر او مي تاختند او با شمشير حمله مي كرد و آنان را مانند گله ي بز كه گرگ در آن افتد پراكنده مي ساخت، وقتي امام حمله مي كرد و آن سي هزار بودند منهزم مي شدند و مانند ملخ پراكنده و آن حضرت به جاي خويش باز مي گشت و مي گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم».

و در قصيده ي ازريه معروف گويد:



من تري مثله اذا دارت الحرب

و دارت علي الكماة رحاها



لم يخض في الهياج الا وابدي

عزمة يتقي الردي اياها



صاحب الهمة التي لو ارادت

و طأت عاتق السهي قدماها






ملأ الأرض بالزلازل حتي

زاد من ارؤس الكماة رباها



لا تخل سيفه سوي نفحة الصور

تسل الارواح من اشلاها



فكأن الانفاس قد عاهدته

في جفاء النفوس مهما جفاها



فابان الاعناق عن مركز الابدان

حتي كان ناف نفاها



لا تقس بأسه ببأس سواه

انما افل الظبي امضاها



«كه را بيني مانند او كه چون آسياي حرب بگردد و پهلوانان را خرد كند؟! در جنگ فرونرود مگر با عزمي كه مرگ از آن بترسد و پرهيز كند! صاحب همتي كه اگر خواهد گام بر شأنه ستاره ي «سها» گذارد، زلزله در همه ي زمين افكند چنانكه بلنديها و كوههاي زمين از انباشته شدن سرهاي پهلوانان بيفزايد! مپندار شمشير او را مگر دميدن صور كه جان ها را از كالبد بيرون مي كشد، گويي جان هاي مردم او را هميشه دشمن خود ديدند از بس جان ستاني كرد، پس جدا كرد گردن ها را از جاي اتصال به بدن گويا نابود كننده ي آن را بر انداخت، دليري او را با ديگران مسنج، بهترين شمشير آن است كه تيزتر باشد».

جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين مناسب اين مقام در ضمن قصيده گويد:



روز وغا چون ببر كند جوشن

گاه وغا چون به سر نهد مغفر



جان دليران قرين گرم آتش

چون به كف آرد به خشم سرد آذر



دشت ستيز و خروش رستاخيز

عرصه ي ناورد و شورش محشر



كه بستوه از سران غوغا جوي

دشت برنج از يلان كند آور



كه به كاهش ز نعل روئين سم

چرخ به كاوش ز رمح آهن سر



دست دليران به تيغ خاره گسل

شست حريفان به تير خارا در



پيكر شيران و كوه كاه آتش

جان دليران و چرخ سوز اخگر



زهر بريزند از دودم هندي

مار ببارند از دو سر اژدر



حاصل دوران و آتش سوزان

خرمن گردون و فتنه ي صرصر



كوهه به گردون زند چه بي سر تن

سر به فلك آورد چه بي تن سر






مور پرنگش به آهنين پنجه

روح قدس را فرو هلد شهپر



چرخ برين را نهد به گردن بند

كوه گران را به پاي آرد سر



پيل تنان را ازو به سر كوپال

شير دلان را ازو به دل خنجر



چند جاي از او نام برديم تا خوانندگان طلب مغفرت كنند. و آن مرحوم با مقام علم و تقوا فضلي وافر داشت و جامع فنون بسيار بود مجود الخط و مجيد الشعر، خوش طبع و بذله گوي و از همه ي فضايل برتر از مخلصين حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام بود و به نام خود تفأل مي زد و افتخار مي كرد.



من غلام شاه فردوسم به دوزخ چون روم

شاه را بايد همي ديرين غلام اندر ركاب



آسمان از پايه ي ايوان من قائم مقام

آفتاب از سايه ي ديوار من نايب مناب



آسمان را گو منه در راه من دام از نجوم

كارتن را گو متن در كاخ من تار از لعاب



و تمام اين قصيده را به خط خود آن مرحوم در ياداشتهاي مرحوم عبرت ديدم، وفاتش به سال 1313 قمري و در نجف مدفون گشت. اعتماد السلطنه در «مآثر و الآثار» ذكر او كرده است و خود او قطعه ي از اشعار عربي در آخر«تحفة الناصريه» نوشته است [5] .


در «اثبات الوصية» است كه به روايتي او 1800 مرد جنگي را بكشت. و در «بحار» است كه ابن شهر آشوب و محمد بن ابي طالب گويند: پيوسته جنگ كرد تا 1950 مرد بكشت غير از مجروحان، عمر سعد قوم خود را گفت: واي بر شما! آيا مي دانيد با كه كارزار مي كنيد؟ اين پسر «الانزع البطين» است، پسر كشنده ي عرب است، از هر سوي بر او تازيد! و چهار هزار كماندار تير باريدند بر وي و ميان او و سراپرده حائل شدند.

در دو كتاب فوق و «ملهوف» است كه آن حضرت بانگ زد: واي بر شما اي پيروان آل ابي سفيان! اگر دين نداريد و از معاد نمي ترسيد، پس در دنيا آزاده مرد باشيد و اگر از عربيد، به گوهر خود بازگرديد! شمر فرياد زد: اي پسر فاطمه چه مي گويي؟ گفت: من و شما با هم كارزار مي كنيم و بر زنان گناهي نيست، تا من زنده ام (عتات) آن سركشان خود را از حرم من باز داريد. شمر گفت: حق داري و درستي گفتي! آنگاه فرياد زد از حرم اين مرد دور شويد و آهنگ خود او كنيد كه حريفي جوانمرد و بزرگوار است! پس مردم روي بدو آوردند يك شربت آب مي خواست و هر وقت رو به سوي شريعه مي كرد، همه يكباره حمله مي كردند و او را از آب دور مي ساختند.

ابن شهر آشوب گويد: ابومخنف از جلودي روايت كرد كه: «حسين عليه السلام بر اعور سلمي و عرو بن حجاج تاخت و اين ها با چهار هزار مرد بر شريعه بودند و اسب در آب راند، چون اسب سر در آب كرد كه بنوشد، حسين عليه السلام فرمود: تو تشنه اي و من هم تشنه ام و الله من آب نمي خورم تا تو آب بنوشي، چون اسب آواز امام بشنيد، سر بلند كرد گويي كلام آن حضرت را فهميد، پس حسين عليه السلام فرمود: من آب مي نوشم تو هم بنوش پس دست دراز كرد، مشتي آب برداشت، سواري گفت: يا اباعبدالله تو از خوردن آب لذت مي بري و حريم تو را غارت كردند! پس آب را


بريخت و بر آن قوم تاخت و آنها را دور ساخت، ديد سراپرده سالم است».

مترجم گويد: اين گونه غفلت و فريب شايسته ي مقام امامت نيست هر چند جلودي از مشاهير اخباريين است و اميرالمؤمنين فرمود: «لا استغفل عن مكيدة» و اگر از امامت هم قطع نظر كنيم، فطانت آنان قابل انكار نيست. و خواجه ي طوسي در سياق شرايط نبوت در «تجريد» فرمايد: و كمال العقل و الذكاء و الفطنة و قوة الرأي در عدم السهو». و علامة حلي در شرح آن فرموده است: لان ذلك من اظعم المنفرات عنه» و كسي را كه اين گونه فريب دهند و او فريب خورد مردم به او مي خندند و افسوس و مسخره مي كنند، و پيغمبر و امام از اين منفرات منزهند تا حجت بر مردم تمام شود و نگويند امامي كه فريب مي خورد و رأي كامل نداشت چگونه ادعا مي كرد كه فعل و قولش حجت است و اسب با او سخن مي گفت؟!

مجلسي در «جلا» گويد: بار ديگر با اهل بيت وداع كرد و به صبر و شكيبايي فرمود و نويد ثواب و اجر داد و فرمود: ازارها بپوشيد و آماده ي بلا باشيد و بدانيد كه حافظ و حامي شما خداست و از شر دشمنان شما را نجات دهد و عاقبت امر شما را نيكو گرداند و دشمنان شما را به انواع بلا عذاب كند و در عوض اين بليت به انواع نعمتها و كرامات برساند، پس شكايت ننماييد و چيزي كه از قدر شما بكاهد به زبان نگوييد».

در «بحار» گويد ابوالفرج گفت: حسين عليه السلام آب مي خواست و شمر بي شرم جوابي بي ادبانه مي گفت. به هر حال جهنم جاي شمر و امثال او از دنيا پرستان است كه براي حفظ دنياي خويش دين را زير پا مي گذارند. مردي گفت: اي حسين! آيا نمي بيني آب فرات مانند شكم ماهي مي درخشيد! به خدا سوگند از آن نچشي تا از تشنگي جان دهي! حسين عليه السلام گفت: «اللهم امته عطشا» به خدا قسم اين مرد پيوسته مي گفت مرا آب دهيد! آب مي آوردند و مي آشاميد تا از دهانش بيرون مي آمد، باز مي گفت تشنگي مرا كشت، مرا آب دهيد! و همچنين بود تا بمرد. و گويند مردي كه ابوالحتوف نام داشت از لشكر عبيدالله تيري افكند و آن تير بر پيشاني امام عليه السلام نشست، آن را بركند و خون بر روي و محاسن آن


حضرت روان گشت و گفت:

«اللهم انك تري ما انا فيه من عبادك هولاء العصاة اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تذر علي وجه الارض منهم احدا و لا تغفر لهم ابدا».

(ترجمه ي عبارتي قريب به اين بگذشت) آنگاه مانند شير خشمگين بر آن ها تاخت و به هر كس مي رسيد به شمشير او را مي زد و مي كشت و تير از همه ي جانب بر آن حضرت مي باريدند و بر گلو و سينه آن حضرت مي نشست و مي گفت: اي امت نابكار حرمت پيغمبر خود محمد را درباره ي اولاد او نگاه نداشتيد، پس از من از كشتن هيچ يك از بندگان خدا هراسي نداريد و كشتن همه كس بر شما آسان است، به خدا سوگند كه من اميدوارم مرا به عوض خوار كردن شما كرامت عطا فرمايد و از شما انتقام بكشد از جايي كه ندانيد. حصين بن مالك سكوني گفت: يابن فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام كشد؟ فرمود: جنگ در ميان شما افكند و خون شما را بريزد، آنگاه عذابي دردناك فرستد بر شما، و آن حضرت قتال مي كرد تا زخمهاي سنگين به بدن مباركش آمد.

صاحب «مناقب» و سيد رحمه الله گفتند. 72 زخم بر آن حضرت آمد.

و ابن شهر آشوب گفت: ابومخنف از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرد بر حسين عليه السلام 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير يافتيم. و امام باقر عليه السلام فرمود: چون حسين عليه السلام شهيد شد، بر او 320 و چند زخم يافتند از نيزه و شمشير و تير، و در روايتي وارد است كه 360 زخم و در روايت ديگر 33 ضربه غير از زخم تير و بعضي گويند 1900 زخم ديدند و تير بر تن آن مظلوم مانند خار بود بر تن خار پشت. و روايت شده است كه آن همه تير بر پيش تن آن حضرت بود و گويند ايستاد تا ساعتي بياسايد از خستگي جنگ، و همچنانكه ايستاده بود، سنگي بيامد و بر پيشاني او رسيد، پس جامه برداشت [6] كه خون را از روي


بسترد و پاك كند، تيري تيز سه شاخه و زهر آلوده بيامد و بر سينه ي آن حضرت نشست و به روايتي بر دل آن حضرت، قال جدي:



تيري كه عقل ديد رها از كمان عشق

بدريد ناف و كرد دل شه نشان عشق



و گفت: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» و سر سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو مي داني مردي را مي كشند كه روي زمين پسر پيغمبري غير او نيست، آن گاه آن تير را بگرفت و از پيشت بيرون آورد و خون مانند ناودان برجست پس دست بر آن زخم گذاشت، چون پر شد سوي آسمان پاشيد، و يك قطره از آن برنگشت و سرخي در آسمان ديده نشده بود تا آنگاه كه حسين عليه السلام آن خون را به آسمان پاشيد و بار دوم دست بر آن نهاد و روي و محاسن را بدان آغشته كرد، فرمود: جد خويش رسول خدا عليه السلام را چنين خضاب شده ديدار كنم و گويم يا رسول الله فلان و فلان مرا كشتند.

(مترجم گويد: مراد از سرخي آسمان سرخي غير شفق مشرق و مغرب است و به روايت كامل ابن اثير در آن وقت سرخي زايد بر عادت در آسمان پديد آمد، چند ماه بود و زايل شد و اين سرخي شفق كه اكنون هست از پيش در آسمان بود و حضرت پيغمبر آن را علامت نماز مغرب قرار داد) و در معراج المحبة اين قضيه را نيكو به نظم آورده است.



به مركز باز شد سلطان ابرار

كه آسايد دمي از رزم و پيكار



فلك سنگي فكند از دست دشمن

به پيشاني وجه الله احسن



چو زد از كينه آن سنگ جفا را

شكست آئينه ي ايزد نما را



كه گلگون گشت روي عشق سرمد

چون در روز احد روي محمد صلي الله عليه و آله






بدامان كرامت خواست آن شاه

كه خون از چهره بزدايد بناگاه



دل روشنتر از خورشيد روشن

نمايان شد ز زير ابر جوشن



يكي الماس وش تيري ز لشكر

گرفت اندر دل شه جاي تا پر



كه از پشت پناه اهل ايمان

عيان گرديد زهر آلوده پيكان



مقام خالق يكتاي بيچون

ز زهر آلوده پيكان گشت پر خون



سنان زد نيزه بر پهلو چنانش

كه جنب الله بدريد از سنانش



به ديدار دلارا رايت افراشت

سمند عشق بار عشق بگذاشت



به شكر وصل فخر نسل آدم

به رو افتاد و مي گفت اندر آن دم



تركت الخلق طرا في هواكا

و أيتمت العيال لكي أراكا



فلو قطعتني في الحب اربا

لما حن الفؤاد الي سواكا



شيخ مفيد رحمه الله پس از اينكه رفتن حسين عليه السلام به جانب بند آب و كشته شدن برادرش عباس عليه السلام را ذكر كرده است گويد: چون حسين عليه السلام به سراپرده بازگشت شمر بن ذي الجوشن با جماعتي از همراهان خود بر وي تاختند و او را فروگرفتند مردي از ايشان كه مالم بن نسر كندي مي گفتند، شتابان آمد و حسين عليه السلام را دشنام داد و شمشير بر سر آن حضرت زد و قلنسوه بر سر داشت، آن را بدريد و به سر مبارك رسيد، خون روان گشت و قلنسوه از خون پر شد، حسين عليه السلام فرمود: به دست راست خود نخوري و نياشامي و خداي حشر تو را با ستمكاران كند! و آن كلاه بينداخت و دستمالي خواست و زخم سر ببست، كلاهي ديگر خواست بر سر نهاده و عمامه بربست. و طبري همچنين آورده است، مگر آن كه به جاي قلنسوه برنس ذكر كرده (مترجم گويد هر دو يكي است) و پس از آن گويد مانده شده بود، پس آن مرد كندي بيامد و آن كلاه اول را برداشت، خز بود، چون نزد جفت خويش برد و او ام عبدالله بنت حر خواهر حسين بن حر بدي بود و آن را مي شست از خون، زنش گفت: آيا جامه ي پسر دختر پيغمبر را كه ربوده اي در خانه ي من آوردي؟ بيرون برو! دوستان وي مي گفتند: اين مرد هميشه درويش و بيچاره بود تا بمرد.


طبري گويد: ابومخنف در حديث خويش آورده است كه: شمر بن ذي الجوشن با قريب ده نفر از پيادگان كوفي سوي آن منزل آمدند كه بار و بنه و عيال او بدانجا بودند و ميان او و آن منزل حايل گشتند، حسين عليه السلام فرمود: واي بر شما! اگر دين نداريد و از روز رستاخيز نمي ترسيد در دنيا آزاد مرد باشيد و اصل و گوهر داشته باشيد، رحل و عيال مرا از اين سركشان و بيخردان خود حفظ كنيد! شمر گفت: «ذلك لك يا بن فاطمة» يعني اين كار كنيم و تو حق داري. و با پيادگان نزديك او شدند و در ميان آنها بود ابوالخبوب، كه عبدالرحمن جعفي نام داشت و ديگر قشعم بن عمرو بن يزيد جعفي و صالح بن وهب يزني و سنان بن انس نخعي و خولي بن يزيد اصبحي و شمر آنها را تحريص مي كرد و بر ابي الخبوب گذشت (مترجم گويد همين ابي الخبوب است كه گاهي به تصحيف ابوالحتوف و ابوالخنوق مي خوانند) و او تمام ساخته بود به آلات حرب و گفت: پيش رو! ابوالخبوب گفت: تو را چه مانع مي شود؟ شمر گفت: با من چنين گستاخي مي كني؟ او هم گفت: تو با من گستاخي مي كگني! و يكديگر را دشنام دادن گرفتند، ابوالخبوب پهلواني پر دل بود با شمر گفت: اين كه اين نيزه را در چشم تو مي سپوزم شمر بازگشت و گفت: بخدا سوگند اگر دسترسي يافتم تو را بسزا خواهم رسانيد، آن گاه شمر با پيادگان نزديك حسين عليه السلام رسيد؛ حسين عليه السلام بر ايشان مي تاخت و آنها را مي راند، باز او را در ميان گرفتند، و پسري خردسال از خاندان او بيرون آمد؛ زينب دختر اميرالمؤمنين او را گرفت شايد نگاه داردش و حسين عليه السلام فرمود: او را نگاهدار! و آن پسر خود را از دست عمه رها ساخت و سوي حسين مي دويد تا كنار او بايستاد. و شيخ مفيد گفت: عبدالله بن حسن عليه السلام از نزد زنان دوان بيرون آمد و او پسري بود به بلوغ نرسيده تا كنار حسين عليه السلام بايستاد، زينب دختر اميرالمؤمنين خويش را بدو رسانيد كه نگذاردش و حسين عليه السلام فرمود: اي خواهر او را نگاهدار! آن پسر سخت امتناع نمود و گفت: نه به خدا سوگند از عم خويش جدا نگردم.

(طبري) بحر بن كعب شمشير به قصد حسين عليه السلام فرود آورد، آن پسر گفت:


اي فرزند زن زشت كار عم مرا خواهي كشت؟ ابحر [7] شمشير زد، آن پسر دست را سپر كرد و شمشير دست او را جدا ساخت چنانكه به پوست آويخته ماند؛ پسر فرياد زد: يا ابتاه! پس حسين عليه السلام او را بگرفت و به خويش چسبانيد و گفت: اي برادرزاده بر اين كه بر تو نزال شد شكيبايي كن و خير از خداي تعالي چشم دار، كه او ترا به پدران صالح تو ملحق گرداند! پس حسين عليه السلام دست برداشت و گفت: خدايا اگر مقدر فرموده اي كه تا مدتي اينان را برخورداري دهي، پس جدايي در ايشان افكن و هر يك رابه راهي ديگر بدار و ولات را از ايشان خوشنود مگردان! هرگز، كه ايشان ما را خواندند كه ياري كنند، اما بر ما تاختند و ما را كشتند.

و سيد گفت حرملة بن كاهل تري افكند و او را ذبح كرد در دامان عمش حسين عليه السلام.

ابن عبد ربه در «عقد الفريد» گويد: مردي از اهل شام عبدالله بن حسن بن علي را ديد زيبا روي ترين مرد و گفت اين جوان را مي كشم، مردي با او گفت: تو را به اين چكار؟ او را واگذار؟ نپذيرفت و بر وي حمله كرد و او را به شمشير زد و بكشت؛ چون ضربت به وي رسيد فرياد زد يا عماه! عمش گفت: لبيك اين فريادي است كه ياور اندك دارد و كينه خواه بسيار و حسين عليه السلام بر كشنده ي او تاخت و دست او جدا كرد و ضربت ديگر زد و او را بكشت، پس جنگ پيوستند.

مؤلف گويد: ظاهرا ابن عبد ربه را عبدالله بن حسن عليه السلام به قاسم مشتبه شده است، طبري گويد: حسين عليه السلام با پيادگان رزم كرد تا آن ها را بپراكند و از از او دور شدند. و مفيد گفت: پيادگان از راست و چپ بر آن همراهان حسين عليه السلام كه مانده بودند بتاختند و آن ها را كشتند تا سه يا چهار نفر بماند. طبري و ابن اثير گفتند: چون نماند با حسين عليه السلام مگر سه يا چهار تن سراويلي خواست محكم بافته از


بافته هاي يمن كه چشم در آن خيره مي شد و آن را چند جاي بدريد و بشكافت تا از تن او بيرون نياورند، يكي از اصحاب گفت: كاش زير آن «تباني» پوشي! فرمود: آن جامه ي مذلت است و پويدن آن مرا شايسته نيست. راوي گفت چون آن حضرت شهيد شد، ابحر بن كعب (در تاريخ طبري بحر است بي همزه ي اول) آن جامه را هم بيرون آورد(مترجم گويد سراويل زير جامه ي گشاده است و فراخ و «تبان» خرد است و تنگ كه امروز ما تنكه گوييم و ملاحان و شناگران مي پوشيدند) ازدي، يعني، ابومخنف گفت: حديث كرد براي من عمرو بن شعيب از محمد بن عبدالرحمن كه: از دو دست بحر بن كعب در زمستان آب چرك مي تراويد و تابستان مانند دو چوب خشك مي شد.

سيد گويد: راوي گفت حسين عليه السلام فرمود: جامه براي من بجوييد كه كسي در آن رغبت نكند تا مرا برهنه نسازند! «تباني» آوردند فرمود: نه اين لباس ذلت است پس جامه ي كهنه برداشت و آن را بدريد و زير جامه هاي خويش پوشيد (و چون به شهادت رسيد آن را هم برگرفتند) آنگاه سراويلي از «حبره» خواست و نظير آنچه از طبري نقل كرديم ذكر كرده است (حبره جامه اي است يمني كه در آن زمان گرانبها بود).

شيخ مفيد گفت چون با حسين عليه السلام نماند مگر سه تن از اهل بيت او، روي به آن قوم آورد و آنها را مي راند و دور مي ساخت و آن سه تن حمايت مي كردند تا آنها كشته شدند. و امام عليه السلام تنها ماند و زخمهاي سنگين بر پيكر شريفش آمده بود، پس شمشير بر آنها مي زد و آنان از راست و چپ پراكنده مي شدند. حميد بن مسلم گفت: نديدم بي يار مانده اي و تنها شده اي كه فرزندان و اهل بيت و ياران او كشته شوند، بدان قوت قلب و ضبط نفس كه او بود و پيادگان بر او حمله مي كردند و آنها را از راست و چپ مي راند چنان كه گله ي بزان وقتي گرگ بر آنها حمله كند، چون شمر اين بديد سواران را به مدد خود طلبيد كه از پشت پيادگان باشند (و مانع فرار آنها شوند) و كمانداران را گفت تير افكندند، بدن شريف امام مانند خار پشت شد و دست از پيكار بداشت و آن سپاه پيش روي او بايستادند و


زينب به در خيمه آمد و فرياد زد عمر بن سعد را: واي بر تو! آيا ابوعبدالله را مي كشند و تو خيره بدو مي نگري؟ عمر هيچ جواب نداد، زينب فرياد زد: واي بر شما! آيا مسلماني ميان شما نيست؟ هيچ كس جواب نگفت:

و در روايات طبري است كه عمر بن سعد نزديك حسين عليه السلام آمد؛ زينب گفت: اي عمر بن سعد آيا ابي عبدالله را مي كشند و تو نگاه مي كني؟ راوي گفت: گويي ديدم سرشك عمر بر گونه و ريشش مي ريخت و روي از او بگردانيد. و سيد گويد چون زخم بر پيكر مبارك آن حضرت بسيار شد و مانند خارپشت گشت، صالح بن وهب يزني نيزه بر تهيگاه آن حضرت زد كه امام عليه السلام از اسب به زمين افتاد به گونه ي راست و مي گفت: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» آنگاه برخاست - صلوات الله عليه - راوي گفت: زينب دختر علي عليه السلام از در خيمه بيرون آمد و فرياد مي زد: وا خاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! ليت السماء اطبقت علي الارض و ليت الجبال تدكدكت علي السهل يعني: اي كاش آسمان بر زمين مي افتاد و اي كاش كوه ها خرد و پراكنده بر هامون مي ريخت! و شمر بن ذي الجوشن بر اصحاب خويش بانگ زد كه اين مرد را چرا منتظر گذاشتيد؟ و از هر سوي بر وي تاختند. انتهي.

و از حميد بن مسلم روايت شده است گفت: حسين عليه السلام جبه اي از خز [8]


پوشيده بود و عمامه بر سر داشت و به وسمه يعني رنگ خضاب كرده بود.

پيش از كشته شدن او را ديدم، پياده بود اما مانند سواري دلير جنگ مي كرد و از تيرها كه مي افكندند احتراز مي جست و بر پيكر هر سواري كه رخنه آشكار بود مي زد و مي دريد و حمله مي كرد و مي فرمود: آيا بر كشتن من مصمم شديد؟ به خدا قسم كه خداوند خشم گيرد بر شما از كشتن من بيش از كشتن هر بنده ديگر! و اميدوارم كه خداوند مرا گرامي دارد چنانكه شما خوار كرديد و از شما انتقام كشد از جايي كه گمان نداشته باشيد! بخدا سوگند كه اگر مرا بكشيد تيغ در ميان شما نهد و خونهاتان بريزد و هرگز از شما خوشنود نمي گردد و عذاب دردناكتان چشاند. راوي گفت: مدتي گذشت و مردم از كشتن آن حضرت پرهيز مي كردند و هر كدام اين كار به ديگري حوالت مي كرد. پس شمر بانگ زد: مادرتان به عزاي شما نشيند! چه انتظار داريد؟ و آن مردم از هر سوي حمله كردند. و شيخ مفيد گفت: زرعة بن شريك شمشيري بر دست چپ آن حضرت زد و ببريد و ديگري تيغ بر شانه ي او زد كه به روي در افتاد (طبري) آنها بازگشتند و حسين عليه السلام (ينوء و يكبو) يعني افتان خيزان بود، به مشقت بر مي خاست باز مي افتاد و مفيد رحمه الله گفت سنان ابن انس نخعي [9] بر او حمله كرد و نيزه بر آن حضرت زد و خولي بن يزيد بشتاب از اسب فرود آمد كه سر مبارك آن حضرت جدا كند، بر خود بلرزيد، شمر گفت: خدا بازوي ترا سست كند! از چه مي لرزي؟ و خود فرود آمد و سر مطهر را جدا كرد - لعنه الله تعالي -. در ترجمه طبري و روضة الصفا مسطور است كه: سنان نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از سينه ي بي كينه اش سر زد و چون نيزه را بيرون كشيد، روح مقدسش به اعلا عليين رسيد.


ابوالعباس احمد بن يوسف دمشقي قرماني متوفي در 1019 در «اخبار الدول» گويد: تشنگي بر آن حضرت سخت شد و او را از آب مانع مي شدند، حتي وقتي شربتي آب به دست آورد خواست بنوشد، حصين بن نمير تيري افكند كه در كام آن حضرت نشست و آب خون شد و دست به آسمان برداشت و گفت: «اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تذر علي الارض منهم احدا» آنگاه مردم بر او حمله كردند از هر جانب، او به راست و چپ مي زد تا زرعة بن شريك شمشيري بر دست چپ او فرود آورد و ديگري بر دوش او و سنان بن انس نيزه بر پيكر مباركش فروبرد كه از بالاي اسب به زير افتاد و شمر فرود آمد و سر او را جدا كرد و به خولي سپرد، آنگاه جامه هاي او را غارت كردند.

مؤلف گويد: در روايت سيد و ابن نما و صدوق و طبري و جزري و ابن عبد ربه و مسعودي و ابي الفرج، سر آن حضرت را سنان جدا كرد و دينوري گفت: حسين عليه السلام تشنه شد و قدح آب خواست، چون نزديك دهان برد حصين بن نمير تيري بر وي افكند كه بر دهانش نشست و از نوشيدن مانع آمد، پس قدح از دست بگذاشت.

سيد رحمه الله گفت: سنان بن انس نخعي فرود آمد و شمشير بر حلق شريف او زد و مي گفت: من سر تو را جدا مي كنم و مي دانم پسر پيغمبري و مادر و پدرت از همه بهترند. آن گاه آن سر مقدس را جدا كرد. شاعر در اين باره گويد:



فاي رزية عدلت حسينا

غداة تبيره كفا سنان



ابوطاهر محمد بن حسن برسي روايت كرد در كتاب «معالم الدين» از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: چون كار حسين عليه السلام بدانجا كشيد، فرشتگان بانگ بگريه بلند كردند و گفتند: اي پروردگار! اين حسين برگزيده ي تو و پسر دختر پيغمبر تو است، پس خداي تعالي سايه ي قائم را به آنها نمود و گفت: به اين انتقام مي كشم خون او را.

روايت است كه اين سنان را مختار بگرفت، بند بند انگشتان او ببريد، پس از آن دست و پاي او جدا كرد، در ديگي از روغن زيتون جوشانيده انداختش و او


دست و پا مي زد.

راوي گفت: در آن وقت كه امام شهيد شد، گردي سخت سياه و تاريك برخاست و بادي سرخ وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود و مردم پنداشتند عذاب فرود آمد، ساعتي همچنان بود، آنگاه هوا باز شد و هلال بن نافع گويد: من ايستاده بودم با اصحاب عمر سعد - لعنه الله - كه مردي فرياد زد: ايها الامير! مژده كه اينك شمر حسين عليه السلام را كشت! من ميان دو صف آمدم و جان دادن او را ديدم، به خدا قسم هيچ كشته ي بخون آغشته را نيكوتر و درخشنده روي تر از وي نديدم، تاب رخسار و زيبايي هيئت او انديشه قتل وي را از ياد من ببرد و در آن حال شربتي آب مي خواست! شنيدم مردي مي گفت: «و الله لا تذوق الماء حتي ترد الحامية فتشرب من حميمها» امام عليه السلام را شنيدم مي گفت: «انا لا ارد علي الحامية و لا اشرب من حميمها» من نزد جد خويش روم و از آب غير آسن بنوشم و از آن چه شما با من كرديد بدو شكايت كنم، پس همه خشمگين شدند كه گويي خداوند در دل آنها رحمت نيافريده بود و من گفتم به خدا قسم ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم.

كمال الدين محمد بن طلحه در«مطالب السؤل» گويد كه: «سر حسين نبيره ي پيغمبر را جدا كردند به تيغ تيز و مانند سر ملحدان بر سر نيزه كردند [10] .



و در شهرها ميان مردم گردانيدند و حرم و فرزندان او را خوار كردند و بر جهاز بي روپوش به هر سوي مي كشانيدند و مي دانستند اينها ذريت رسولند و به صريح قرآن و اعتقاد درست، دوستي آنها واجب است و خدا بازخواست مي كند، اگر آسمان و زمين زبان داشتند بر آنها ناله و شيون مي كردند و اگر كفار آنها را ديده


بودند گريه و زاري مي نمودند و اگر سركشان عهد جاهليت در مصرع ايشان بودند آنها نيزه مي گريستند و سوگوار مي شدند و اگر ستمكاران و جباران آن وقعه ديده بودندبه ياري آنها مي شتافتند. چه بزرگ مصيبتي است كه دل خدا پرستان را داغدار ساخت و آنها را به رثاء و نوحه سرائي [11] داشت! و چه بليتي است كه مؤمنان را از سلف و خلف اندوهناك گردانيد! دريغ از آن ذريت نبويه كه خونشان به رايگان ريخته شد و افسوس بر آن عترت محمديه صلي الله عليه و آله كه تيغ آنها كند گرديد! آوخ كه آن گروه علويه بي يار ماندند و سرورشان از دستشان رفت! دردا كه آن زمره ي هاشميه را حرمت حرم بشكستند و هتك آن را حلال شمردند!»

مؤلف گويد: روز عاشورا كه حسين عليه السلام كشته شد جمعه ي دهم محرم بود، سال شصت و يكم هجرت، بعد از نماز ظهر و سن آن حضرت 58 سال بود و بعضي گويند شنبه بود و بعضي گويند دوشنبه و اول صحيح است. ابوالفرج گفت: اينكه عوام گويند عاشورا دوشنبه بود، رويت بر طبق آن نيامده است و ما به حساب هندي از همه زيجات استخراج كرديم، اول محرم سال 61 چهارشنبه بود، پس دهم آن ماه جمعه باشد و اين حساب دليلي است روشن و روايت مؤيد آن است و شيخ مفيد گويد: عمر سعد بامداد كرد آن روز و جمعه بود و بعضي گويند شنبه و بنابر خبري كه پيش آورديم، تحقيقا روز جمعه بود و در ورود آن حضرت به كربلا گفت: روز دوم محرم روز پنجشنبه سال 61 و در «تذكرة سبط» است كه مقتل او روز جمعه بود ما بين نماز ظهر و عصر براي آن كه نماز ظهر را به كيفيت صلاة خوف با اصحاب خواند و بعضي گويند شنبه بود [12] .

مترجم گويد: ابوجعفر كليني در كافي و شيخ طوسي در تهذيب روز عاشورا را دوشنبه گفته اند در سال 61 هجرت و شيخ در آخر كتاب «الصوم» در باب صوم عاشورا در حديث محمد بن عيسي بن عبيد از برادرش از حضرت رضا عليه السلام روايت


كرده است و ما محل حاجت را نقل مي كنيم، فرمود: روز دوشنبه روزي است كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله در آن روز رحلت فرمود و مصيبت به آل محمد نرسيد مگر روز دوشنبه، پس ما آن را نامبارك شمرديم و دشمنان ما بدان تبرك جستند. و شيخ طوسي جمعه و شنبه را نسبت به قول داده است؛ پس شكي در دوشنبه نيست و الحمد لله. هم در كتاب «تذكره» است كه در قاتل آن حضرت اختلاف كردند به چند قول؛ اول آن كه سنان بن انس نخعي قاتل بود، و اين قول هشام بن محمد است، دوم؛ حصين بن نيمر كه تيري افكند بر وي، آنگاه از اسب فرود آمد و سر او ببريد و بر گردن اسب خويش آويخت تا به ابن زياد تقرب جويد، قول سوم مهاجر بن اوس تميمي چهارم؛ كثير بن عبدالله شعبي پنجم؛ شمر بن ذي الجوشن. انتهي.

مؤلف گويد: قول ششم خولي بن يزيد اصبحي است، زيرا كه محمد بن طلحه شافعي و علي بن عيسي اربلي امامي نقل كرده اند كه عمر سعد با همراهان خويش گفت: پياده شويد و سر او جدا كنيد! پس نصر بن حرشه ضبابي پياده شد شمشير بر حلقوم مبارك آن حضرت مي كشيد و كاري نساخت، ابن سعد بر آشفت و به مردي كه در جانب راست او ايستاده بود گفت: واي بر تو! فرود آي و او را آسوده كن! پس خولي - خلده الله في النار - فرود آمد و سر آن حضرت جدا كرد. و ابن عبد ربه گويد: سنان بن انس قاتل آن حضرت بود و خولي بن يزيد از قبيله حمير سر مطهر او را جدا ساخت و براي عبيدالله آورد و گفت: «اوفر ركابي... آه».

و ابوحنيفه ي دينوري گويد: سنان بن انس نخعي بر وي تاخت و نيزه بر او زد كه ا زاسب بر زمين افتاد و خولي بن يزيد پياده شد تا سر آن حضرت جدا كند، دستش بلرزيد، برادرش شبل بن يزيد فرود آمد و سر آن حضرت جدا كرد و به خولي داد (مترجم گويد: در اين گونه امور ناچار مردم خلاف كنند چون بسياري از رجاله بر گرد آن حضرت بودند و زخم بسيار بر پيكر آن حضرت زدند و در ميان اين زخمها آن زخم كاري كه امام عليه السلام را به شهادت رسانيد بايد به حدس و تخمين معين گردد، و اين مردم از قاتلان شمرده شدند همه بر گرد آن


حضرت بودند و اينكه شمر از همه مشهورتر است براي آن است كه وي سرهنگ فوج پياده بود و هر كار كه افراد فوج كنند به سر كرده ي آنها منسوب شود و از اختلاف علماء درباره ي قاتل آن حضرت معلوم مي شود كه اطمينان به صحت زيارت معروفه ي به ناحيه نداشتند، چون در آن زيارت نام شمر صريحا مذكور است و اگر اطمينان داشتند به صحت آن خلاف نمي كردند) از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه: «چون حسين بن علي عليهماالسلام را به شمشير زدند و از اسب بيفتاد و مردم براي جدا كردن سر مبارك او شتاب نمودند، منادي از بطنان عرش فرياد زد: اي امتي كه بعد از پيغمبر خود متحير و گمراه شده ايد! خداوند شما را به اضحي و فطر موفق ندارد! و در روايتي است براي روزه و افطار. راوي گفت: ابوعبدالله گفت لا جرم بخدا قسم كه موفق نشدند و موفق نخواهند شد تا آن كسي كه بايد به خونخواهي حسين بن علي عليهماالسلام برخيزد» (مترجم گويد محتمل است معني اين باشد كه عيد اضحي و فطر صحيح كه شرط آن حضور امام است محقق نشود، نه آنكه رؤيت هلال عامه هرگز موافق واقع نيست، چون ضرورت مذهب ما بر خلاف اين است و چون ماه نو ديديم آن را اول ماه گيريم، هر چند اهل سنت هم همان شب ببينند و اگر ديدن آنها موافق واقع نباشد وقتي هم كه اول ماه ما با آنها موافق باشد بايد به رؤيت خود اعتنا نكنيم و هيچ كس بدان ملتزم نشود، حتي اخباريين).

شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي از حلبي از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: چون حسين عليه السلام كشته شد كسي در لشكر آمد و فرياد مي زد؛ او را از فرياد منع كردند! گفت چون فرياد نزنم و حال آن كه مي بينم رسول خدا صلي الله عليه و آله را ايستاده نگاه به زمين مي كند و جنگ شما را مي نگرد؟! و من مي ترسم بر اهل زمين نفرين كند و من با آنها هلاك شوم! آنها با يكديگر گفتند ديوانه است، و آنها كه پشيمان شده بودند و توبه كرده، گفتند: به خدا قسم كه بد كاري كرديم با خويشتن و براي خاطر ابن سميه سيد جوانان اهل بهشت را كشتيم! پس بر ابن زياد خروج كردند و كارشان بدانجا رسيد كه رسيد».


حلبي گفت با ابي عبدالله گفتم: «فداي تو شوم! آن فرياد زننده كه بود؟ گفت: به اعتقاد ما جز جبرئيل نباشد».

و مسندا از سلمه روايت كرده است كه: بر ام سلمه در آمدم، ديدم مي گريست. گفتم گريه ي تو از چيست؟ گفت: رسول خدا را در خواب ديدم بر سر و محاسن مباركش خاك نشسته، گفتم يا رسول الله از چه خاك آلودي؟ گفت: اكنون در مشهد حسين عليه السلام بودم.

و در «صواعق» ابن حجر است، گفت: «و از آياتي كه روز قتل آن امام ظاهر شد اين است كه آسمان تاريك گرديد و ستارگان ديده شدند و هيچ سنگي را برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه بود و هم گفت آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت، چنانكه ستارگان در روز پديدار آمدند و مردم پنداشتند قيامت آمد، و در شام هيچ سنگ از زمين برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه ديدند».

مترجم گويد: بر حسب قواعد نجومي در دهم ماه خورشيد نگيرد و چون در روايت نصاري نظير اين كسوف براي حضرت عيسي - علي نبينا و آله و عليه السلام - نيز آمده است و منجمين اروپا بر حسب زيجات خود حساب كردند، وقوع كسوف را در آن وقت متحمل نديدند، يكي از بزرگان ايشان از اهل نجوم موسوم به «فلاماريون» كتابي عظيم الحجيم در اين علم تصنيف كرده است و اين مسئله را متعرض گرديده است و گويد: امثال اين كسوفات در غير وقت مشخص كه روايات موثق وقوع آن را ثابت كند، نه بواسطه ي حائل شدن جرم ماه است - چنانكه در كسوفات عادي - بلكه به سبب كرات ديگري است مانند ذوات الاذناب كه مقادير و كيفيات حركات آنها بر ما معلوم نيست و در زيجات ثبت نشده است).

و اين باب را به ابياتي چند از مرحوم آخوند ملا غلامحسين جد خود ختم مي كنم و از ناظران و مطالعه كنندگان التماس دعا دارم.



شرم دار اي آسمان از روي احمد شرم دار

شرم دار شمر دار آزرم دار






كجمداري چند و تا كي اي سپهر كجمدار

شرم دار و شرم دار آزرم دار



پرده ي ناموس احمد را گسستي تار و پود

اي حسود، آتش بيداد زود



ز اطلس زر تارت از كين بگسلاند پود و تار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



از غم بشكسته پر مرغان بستان رسول

هم بتول، بلبل بيدل ملول



و آنچنان بيخود كه نشناسد قفس از شاخسار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



طائران قدس را هر لحظه آه كودكان

زان ميان گشته برق آشيان



بسكه بر شد بر بگردونشان شرار شعله بار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



خسرو دين را سر ببريده اندر طشت زر

جلوه گر، هم حريمش در بدر



كافري را بر به تارك راست تاج زرنگار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



آن لب و دندان كه با دندان و لب مير عرب

روز و شب، مي مكيدي با عجب



خستش از چوب جفا بي شرم رويي باده خوار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



نوعروسي را ز جعد عنبرين كحلي ثياب

دل كباب، ز آتش غم جان بتاب






بامداد وصول دامادي چو شام هجر تار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



شد بخون آغشته آن كاكل كه در هر صبح و شام

ز اهتمام، با هزاران احترام



روح قدس از سنبل حورش بر افشاندي غبار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



هر طرف نورسته سر وي را خط زنگارگون

غرق خون، نخل قامت سرنگون



هر طرف نالان تذروي را خروش زار زار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



گلشني كش باغباني كرد فخر كاينات

بي ثبات، از سموم حادثات



عندليبانش پراكنده به هر شهر و ديار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



وه چه زرين بال مرغان كز سرا بستان دين

بر زمين، بال و پر در خون عجين



وه چه شيرين بر درختان كز جفا بي برگ و بار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



تا شباهنگان باغ دين فتادند از نوا

بي نوا، در زمين نينوا



از نوا بستند لب مرغان زار مرغزار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



ساحت فردوس جاويد از هجوم آه حور

در قصور، كرده بدرود سرور






هم ز غم فردوسيان را اشك ماتم بر عذار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



صبح صادق را ز فرط غم جهان بين شد سفيد

چونكه ديد، يوسف دين ناپديد



بسكه باريد اشك انجم از بصر يعقوب وار

شرم دار، شرم دار آزرم دار



نامه درهم پيچ شعري كه تواني شرح غم

اي اصم، رو ببند از نوحه دم



كلكت اينك آتش افشان خامه اينك اشكبار

شرم دار، شرم دار آزرم دار





پاورقي

[1] ابوجعفر طبري در کتاب منتخب گويد: ام‏اسحق دختر طلحه زوجه‏ي امام حسن عليه‏السلام پس از آن حضرت به وصيت او به عقد حسين عليه‏السلام در آمد و براي او فاطمه و عبدالله را بياورد و عبدالله با پدرش کشته شد. و بايد دانست که اين امرؤالقيس نه آن امرؤالقيس بن حجر کندي شاعر معروف است که هشتاد سال پيش از بعثت پيغمبر اکرم از دنيا رفت، بلکه او امرؤالقيس بن عدي بن اوس بن جابر کلبي است. ابن‏حجر عسقلاني در اصابة از ابن الکبي نسابه که از بزرگان اماميه و معاصر امام جعفر صادق عليه‏السلام بود نقل مي‏کند که: عمر بن الخطاب او را امارت داد و بر جمعي از قبيله قضاعه در شام که مسلمان شده بودند و اميرالمؤمنين عليه‏السلام از او دخترش را خواستگاري کرد و دو فرزندش حسن و حسين عليهماالسلام با او بودند، و او دختران خود را به آنها تزويج کرد. و داستان آن را مفصلتر از امالي، ثعلب روايت مي‏کند به اسناده‏ي از عوف بن خارجه گفت: «نزد عمر بودم به عهد خلافتش، مردي کم موي گام بر گردن مردمان مي‏نهاد، وي آمد تا پيش عمر بايستاد و به خلافت تحيت گفت، عمر پرسيد کيستي؟ گفت: مردي نصراني، نامم امرؤالقيس بن عدي کلبي، عمر او را نشناخت، مردي گفت: همان است که در جاهليت بکر بن وائل را غارت کرد. عمر پرسيد چه مي‏خواهي؟ گفت: مي‏خواهم مسلمان شوم، عرض اسلام کرد بر وي و او مسلمان شد، پس عمر نيزه طلبيد و لوا بر آن بست، او را امير مسلمانان قضاعه فرمود، پيرمرد برخاست و آن پرچم بالاي سر وي، عوف گفت نديدم که کسي را نماز نخوانده و امير مسلمانان کرده باشند مگر او، پس علي عليه‏السلام با دو پسرش برخاستند و او را دريافتند، علي عليه‏السلام با او گفت: من علي بن ابي‏طالبم عليه‏السلام پسر عم پيغمبر صلي الله عليه و آله و اين دو فرزند من از دختر آن حضرت و رغبت به مصاهرت تو داريم! امرؤالقيس گفت: يا علي عليه‏السلام! محياة دخترم را به تزويج کردم و اي حسن عليه‏السلام! سلمي را به تو دادم و اي حسين عليه‏السلام! رباب را به تو دادم.

[2] از بيخ کندن.

[3] و کوف ريزش سخت و هاطل باران پيوسته.

[4] ورد مرد دلير است.

[5] آن مرحوم را تحقيقاتي است در ترجيح قرائات سبع بعضي بر بعضي از جهت قوت سند يا جهات ادبي تناسب لفظي و معنوي و علمي نظير الحجه‏هاي مجمع، افسوس مبيضه نشده و ناتمام است و غالبا عاصم را مرجح داند و نادرا قرائت غير او را؛ مثلا کفوا به همزه را ترجيح مي‏داد براي آن که اکثر قراء به همزه خواندند و ديگر براي اين قول معروف که گفتند اگر قرآن به همزه نازل نشده بود همزه در کلام نمي‏آورديم دلالت دارد که تسهيل همزه در قرآن بر خلاف اصل است و کمتر تسهيل در آن روا دارند و خاتم النبيين به کسر «تاء» ارجح است به متابعت اکثر قراء و بي‏تکلف بودن معني به تفصيلي که ذکر کرده است و گفت معني تواتر در قرائات سبع يا عشر آن است که علم داريم، لفظ منزل در اينها منحصر است، و خارج از اينها شاذ است؛ يعني به تواتر از طرف علم اجمالي خارجند نظير جهت در قبله که گويند محصل عين نيست و خارج از آن هم قبله نيست و نظير ولادت خاتم انبيا که در ماه ربيع الاول است به تواتر مرددا بين بعض ايامه.

[6] ثوب در عربي و جامه در فارسي هر چيز به ريسمان بافته است، هر چند نبريده و ندوخته و نپوشيده باشد، مرادف با آن که ما امروز قماش گوييم و مخصوص جامه‏ي تن نيست که پوشيده باشد، شايد امام دستمال پارچه برداشت تا خون پاک کند نه آن که بند زره بگشايد و دامن پيراهن را بالا آورد و بدنش برهنه شود چون در جنگ اين کار معقول نيست و دليلي هم بر آن نداريم و تير انداختن دشمن و کارگر شدن تير توقف بر برهنه بودن تن ندارد و تير چنان مي‏افکندند که حلقه‏هاي زره را مي‏ريد و مي‏گذشت، اما همه کس نمي‏توانست و امام عليه‏السلام دستش مشغول پاک کردن پيشاني بود و نمي‏توانست سپر جلوي تير بدارد که تير آمد.

[7] در بعض کتب مقاتل ابحر به صيغه تفضيل «بحار» مهمله است و در بعضي به همان صيغه به «جيم» و گويا اصبح بحر بي همزه است چنان که در تاريخ طبري است و اين غير ابجر پدر حجار بن ابجر است که نام او مکرر در مقاتل مذکور است، چون ابجر نصراني بود و در روز شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام بر همان دين مرد و در تاريخ طبري مذکور است.

[8] مترجم گويد: پيش از اين گفتيم که در جنگ و در نظر دشمن مطلقا لباس فاخر پوشيدن سنت است، اما خز در ازمنه‏ي مختلفه بر معاني مختلفه اطلاق مي‏گشت و اهل لغت در معني آن خلاف کرده‏اند و در همه زمان سخت گرانبها بود و ابن‏اثير گويد: در زمان ما جامه‏ي ابريشمينه است و در بعضي روايات آمده که آن حيوان دريايي است که گاه در خشکي نيز مي‏آيد. و در «مصباح المنير» گويد: خز پشم گوسفند دريايي است، پس جامه‏ي بافتني است و بعضي فقها گفته‏اند: مانند ماهي است بيرون آب زيست نتواند اما بعيد مي‏نمايد و کلام اهل لغت و ديگران بر آن دلالت ندارد و آن‏ها که گفتند بر حسب ذوق خود و جمع بين روايات و اقوال مورخين و علما گفتند، و زهاد قديم در زمان ائمه براي گراني و عزت و اين که لباس جباران است، پوشيدن آن را مطلقا يا در نماز جايز نمي‏دانستند و در اخبار ما تجويز آن وارد شده است و فقها گويند چون خز در آن زمان حيوان غير مأکول بود و ائمه آن را تجويز کردند پس اين حيوان از ديگر حرام گوشتها مستثني است.

[9] طبري در «منتخب ذيل المذيل» به اسناده از پيرمردي از نخع روايت کرده است که: وقتي حجاج با مردم گفت: هر کس خدمتي کرده است؛ يعني به دولت بني‏اميه، برخيزد جماعتي برخاستند و خدمت خويش بگفتند و سنان بن انس هم برخاست و گفت: من کشنده‏ي حسينم عليه‏السلام حجاج گفت نيکو خدمتي است و چون به منزل خود بازگشت زبانش بسته شد و عقلش زايل گشت و در همانجا که نشسته بود مي‏خورد و کار ديگر مي‏کرد تا به جهنم رفت (مترجم).

[10]



شاهان همه به خاک فکندند تاجها

تا زيب نيزه شد سر شاه جهان عشق‏



بر پاي دوست سر نتوان سود جز کسي

کورا بلند گشت سر اندر سنان عشق‏



از لا مکان گذشت به يک لحظه بي‏براق

اين مصطفي که رفت سوي آسمان عشق‏



شاه جهان عشق که جانانش ازالست

گفت اي جهان حسن فداي تو جان عشق‏



تو کشته‏ي مني و منم خونبهاي تو

بادا فداي خون تو کون و مکان عشق.

[11] نسخه عربي اورثتها ظاهرا غلط است و صحيح ارثتها است.

[12] رجوع به حاشيه‏ي فصل بعد شود.