بازگشت

به داستان شهادت حضرت عباس قدس سره بن علي بازگرديم


صاحب «عمدة الطالب» پس از ذكر فرزندان عباس رضي الله عنه گويد: كنيت وي ابوالفضل بود و او را «سقا» گفتند چون روز طف براي برادرش حسين عليه السلام به طلب آب رفت و پيش از آن كه آب بدو رساند كشته شد و قبر او نزديك شريعه است، همانجاي كه كشته شد، و او بدان روز علمدار حسين عليه السلام بود.

و شيخ ابونصر بخاري از مفضل بن عمر روايت كرده است از امام صادق جعفر بن محمد عليهماالسلام كه: «عم ما عباس با بصيرت و ثابت ايمان بود، با ابي عبدالله عليه السلام جهاد كرد و نيكو كفايت نمود تا كشته شد و خون عباس در قبيله ي بني حنيفه است، آنگاه كه كشته شد 34 سال داشت و مادر او و عثمان و جعفر و عبدالله، ام البنين است بنت حزام بن خالد بن ربيعه تا اين كه گويد روايت كرده اند: عقيل نسابه بود و به انساب و اخبار عرب دانا و اميرالمؤمنين عليه السلام گفت با وي در ميان قبايل عرب زني جوي براي من زاده ي دليران تا تزويج كنم و از او پسري دلاور به وجود آيد! عقيل گفت: ام البنين كلابيه را تزويج كن كه در همه عرب دلاورتر از پدران وي نيست! پس اميرالمؤمنين عليه السلام او را تزويج كرد و روز طف شمر بن


ذي الجوشن كلابي عباس و برادران وي را خواست و گفت: خواهرزادگان من كجايند؟ آنان پاسخ ندادند، حسين عليه السلام فرمود: او را اجابت كنيد! اگر چه فاسق است اما از خالوهاي شما است، آمدند و گفتند چه مي خواهي؟ گفت شما در امانيد! به من پيونديد و خويش را بكشتن مدهيد! او را دشنام دادند و گفتند: چه زشتي تو و چه زشت است آن امان كه آورده اي! آيا سرور و برادر خويش را رها كنيم بزينهار تو درآييم؟ و او با هر سه برادرش در آن روز كشته شدند.

و صدوق روايت كرده است در«امالي» از علي بن الحسين عليهماالسلام در ضمن حديثي كه فرمود: خداي رحمت كند عباس را! برادر خويش را برگزيد و كفايت فرا نمود و جان خويش را فداي برادر كرد تا هر دو دست او جدا گشت و خداوند بجاي دستها دو بال وي را عطا فرمود كه با فرشتگان در بهشت پرواز كند - چنانكه جعفر بن ابي طالب را - و عباس را منزلتي است نزد خداي تعالي روز قيامت كه شهدا دريغ آن خوردند».

ابوالفرج گفت: «عباس بن علي بن ابي طالب عليه السلام كنيت او ابوالفضل بود و مادرش ام البنين و او بزرگتر فرزند ام البنين بود، پس از برادران ابويني خويش شهيد شد، چون عباس فرزند داشت و آنها نداشتند، آنها را پيش فرستاد تا كشته شدند و ارث آنان بدو رسيد، آنگاه خود كشته شد، پس وارث همه ي آنها عبيدالله بن عباس گشت و عمر بن علي با او در ارث برادران خصومت كرد و به چيزي صلح كردند [1] ».

و جرمي بن ابي العلا گفت: از زبير شنيدم از عمش حكايت مي كرد كه فرزندان عباس او را «سقا» مي ناميدند و به «ابوقربه» مكني كرده بودند، ما من يعني جرمي بن ابي العلا گويم كه از فرزندان عباس نديدم كسي كه وي را بدين لقب و كنيت


خواند، و نه از گذشتگان اولاد وي شنيدم كسي نقل كند، همين زبير از عمش حكايت كرده است».

مترجم گويد: جرمي بن ابي العلا نامش احمد بن محمد بن اسحق ابوعبدالله است و ابن نديم وي را در نحويين نام برده است و زبير مذكور زبير بن بكار نسابه و مورخ معروف است، قاضي مكه متوفي 253 به سن 84 و عم او مصعب بن عبدالله نام داشت. ابوالفرج گفت و درباره ي عباس، شاعر گفت:



احق الناس ان يبكي عليه

فتي ابكي الحسين بكربلاء



اخوه و ابن والده علي

ابوالفضل المضرج بالدماء



و من واساه لا يثنيه شي ء

و حاد له علي عطش بماء



و كميت درباره ي او گويد:



و ابوالفضل ان ذكر هم الحلو

شفاء النفوس من اسقام



قتل الادعياء اذ قتلوه

اكرم الشاربين صوب الغمام



و عباس مردي زيبا و نيكو روي بود، بر اسب بلند سوار مي شد، پاي او بر زمين مي كشيد و او را قمر بني هاشم مي گفتند و علمدار حسين عليه السلام بود.

آنگاه ابوالفرج به اسناده از جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرد كه حسين بن علي عليهماالسلام اصحاب خويش را آماده ي حرب ساخت و رايت را به عباس سپرد. و از ابي جعفر عليه السلام روايت كرد كه زيد بن رقاد جهني [2] و حكيم بن طفيل طايي عباس را شهيد كردند و مسندا از معاوية بن عمار از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است ام البنين مادر اين چهار برادر به بقيع مي رفت و بر پسران خويش


شيون مي كرد و زبان مي گرفت غم انگيزتر و سوزناكترين شيوه و مردم برگرد او جمع مي شدند و شيون او مي شنيدند، مروان هم مي آمد با مردم ديگر و زاري او مي شنيد و مي گريست.

ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: عباس، سقا، ماه بني هاشم، علمدار حسين عليه السلام بود و از برادران مادري خويش بزرگتر بود، به طلب آب رفت بر او حمله كردند و او هم بر آنها تاخت و مي گفت:



لا ارهب الموت اذ الموت زقا [3]

حتي اواري في المصاليت لقا



نفسي لنفس المصطفي الطهر وقا

اني انا العباس اغدو بالسقا



و لا اخاف الشر يوم الملتقي

يعني: از مرگ نمي ترسم هنگامي كه بانگ زند، تا وقتي كه ميان مردان كار آزموده افتاده و به خاك پوشيده شوم، جان من وقايه ي جان پاك مصطفي است، من عباس هستم با مشك مي آيم، و روز نبرد از شر نمي ترسم.



پس آنها را پراكنده ساخت و زيد بن ورقاء جهني از پشت خرما بني كمين كرد و حكيم بن طفيل سنبسي ياور او گشت و شمشير به دست راست عباس زد و عباس تيغ به دست چپ گرفت و حمله كرد و رجز مي خواند:



و الله ان قطعتمو يميني

اني احامي ابدا عن ديني



و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الامين



و كارزار كرد تا ضعف بر او مستولي گشت، پس حكيم بن طفيل طايي از پشت درخت خرما كمين ساخت و بر دست چپ او زد، عباس گفت:



يا نفس لا تخشي من الكفار

وابشري برحمة الجبار



مع النبي السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يساري



فاصلهم يا رب حر النار

معني مصرع اخير اين است كه: اي پروردگار آنها را به گرمي آتش بسوزان. و




«صلا» آتش است و «اصلاء» در آتش سوزانيدن.

پس آن ملعون با گرز آهنين بر سر او كوفت و چون حسين او را بر كنار فرات بر زمين افتاده ديد، بگريست و گفت:



تعديتم، يا شر قوم بفعلكم

و خالفتمو قول النبي محمد



اما كان خير الرسل وصاكم بنا

اما نحن من نسل النبي المسدد



اما كانت الزهراء امي دونكم

اما كان من خير البرية احمد



لعنتم واخزيتم بما قد جنيتم

فسوف تلاقوا حر نار توقد



در «بحار» از بعض تأليفات اصحاب نقل كرده است كه عباس رضي الله عنه چون تنهايي خويش ديد، نزد برادر آمد و گفت: اي برادر آيا رخصت هست به جهاد روم؟ حسين عليه السلام سخت بگريست و گفت: اي برادر تو علمدار مني و اگر بروي لشكر من پراكنده شود. عباس گفت: سينه ام تنگ شد و از زندگي بيزار شدم و مي خواهم از اين منافقين خونخواهي كنم. حسين عليه السلام فرمود: پس براي اين كودكان اندكي آب به دست آور! پس عباس برفت و وعظ گفت و تحذير كرد، سودي نبخشيد، سوي برادر آمد و خبر بازگفت و شنيد كودكان فرياد مي زنند العطش! العطش! پس بر اسب خويش نشست و نيزه و مشك برداشت و آهنگ فرات كرد، پس چهار هزار نفر گرد او بگرفتند و تير انداختند، عباس آنها را متفرق ساخت - و چنانكه در روايت آمده است - هشتاد تن بكشت تا وارد نهر آب شد، چون خواست كفي آب بنوشد، ياد از تشنگي حسين عليه السلام و اهل بيت او كرد و آب را بريخت و مشك پر كرد و بر دوش راست گرفت و روي به جانب خيمه كرد. راه بر او بگرفتند و از هر طرف بر وي احاطه كردند، عباس با آنها كارزار كرد تا نوفل ازرق تيغي بر دست راست او زد و آن را ببريد، پس مشك به دوش چپ گرفت و نوفل ضربتي زد كه دست چپ آن حضرت نيز از مچ جدا گشت، پس مشك به دندان گرفت و تيري بيامد و بر مشك رسيد و آب آن را بريخت و تيري ديگر آمد و به سينه ي آن حضرت رسيد و از اسب بگرديد و فريادي زد و برادرش حسين عليه السلام را بطلبيد، چون حسين عليه السلام بيامد ديد بر زمين افتاده است، بگريست.


مؤلف گويد: طريحي در كيفيت قتل آن حضرت - سلام الله عليه - گويد: مردي بر او حمله كرد و به گرزي آهنين بر فرق سر او زد كه سر او بشكافت و بر زمين افتاد، فرياد مي زد: يا اباعبدالله عليك مني السلام!

مترجم گويد: اينكه از قول حضرت سيد الشهدا روايت كرده است «اگر تو بر وي لشكر من پراكنده مي شود» دلالت دارد كه به ميدان رفتن حضرت ابي الفضل وقتي بود كه اغلب اصحاب كشته نشده بودند و اين بر خلاف روايت همه اهل سير و اخبار است و حق اين است كه وقتي عباس رفت و كشته شد، لشكري باقي نمانده بود. و قاتل او را در اين روايت نوفل ازرق گفته است، با آنكه موافق روايات صحيحه حكيم بن طفيل و زيد بن رقاد است. و اين روايت از جهتي مانند دامادي حضرت قاسم است، براي اين كه در كتب تواريخ معتبره كه در دست ما است هيچ يك از اين دو قصه مذكور نيست، جز اينكه دامادي حضرت قاسم را ملاحسين كاشفي ذكر كرده است و او مردي عالم و متتبع بود. و روايت آب آوردن حضرت عباس را مجلسي از يكي از تأليفات اصحاب كه نمي شناسيم نقل فرموده است. فرق بين دو قصه اين است كه مورخين معتبر چيزي مخالف و مضاد با دامادي او نقل نكرده اند، غايت اين كه ساكت مانده اند، اما مطالب مخالف با اين حكايت حضرت عباس عليه السلام بسيار نقل كرده اند - چنانكه گذشت - از شيخ مفيد و ابوالفرج و ابومخنف و طبري، و ابوحنيفه دينوري گويد: از حسين عليه السلام جدا نمي شد، تا آخر با او بود، جهاد مي كرد تا لشكر اعدا قهرا او را جدا كردند، چنانكه جمع بين روايات معتبره ي مورخين و اين روايت نهايت تكلف دارد، مگر اينكه بگوييم چون كاشفي سني بوده است بايد روايت او مردود باشد و اين مرد مجهول شيعي بوده است و او صحيح گفته است، و ما پيش از اين گفتيم همه علما در مقتل از اهل سنت روايت كرده اند. و اين اخبار كه در ارشاد و ملهوف و مناقب ابن شهر آشوب و غير آن مي بينيم همه منقول از مدايني و زبير بن بكار طبري و ابن اثير و امثال آنهاست و اگر از ابي مخنف و هشام بن محمد بن سائب كه شيعي بودند چيزي نقل كنند، باز غالبا اينها از اهل سنت، بلكه از لشكريان


ابن سعد كه در كربلا بودند نقل كرده اند، و اگر بايد روايات اهل سنت را ترك كرد، بايد اكثر اخبار مقاتل را ترك كرد، بلكه بايد تواريخ و تفاسير و غزوات و سير را دور انداخت، حتي تفسير «مجمع البيان» و «تبيان» را كه غالبا منقول از اهل سنت است، و اگر مي توان آن ها را نقل كرد، دامادي حضرت قاسم را كه ملاحسين كاشفي نقل كرده است نيز مي توان نقل كرد، و حق آن است كه علماي ما در غير فقه و احكام، اخبار اهل سنت را نيز روايت مي كردند و بر آنها اعتماد مي نمودند، بلكه در فقه نيز گاهي به قرائن، روايت اهل سنت را ترجيح مي دادند.

ابن نما گويد كه: حكيم بن طفيل سنسبي جامه و سلاح عباس را برداشت، او تير بر آن حضرت افكنده بود.

و در «بحار» است گويند كه: چون عباس كشته شد، حسين عليه السلام فرمود: «الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي» اكنون پشت من شكست و چاره ي من كم شد.

در «معراج المحبة» اين ابيات در ذكر شهادت عباس نيكو گفته است:



صف دشمن دريدي همچو كرباس

رسيد آنگاه بر بالين عباس



به دامان برگرفت آنكه سرش را

همي بوييد خونين پيكرش را



برآورد از دل تفتيده آهي

كه سوزانيد از مه تا به ماهي



بگفتش كاي سپهدار قبيله

ز مرگت مر مرا كم گشت حيله



شكستي پشتم اي شمشاد قتمت

نمي يابد درستي تا قيامت



دريغ از بازوي زور آزمايت

دريغ از پنجه و خيبر گشايت



دريغ از اهل بيت بي پناهم

دريغ از ياور و مير سپاهم



مؤلف به مناسبت مواسات حضرت عباس عليه السلام كلامي در وصف حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و مواسات او با رسول خدا صلي الله عليه و آله از ابن ابي الحديد نقل كرده است:

جاحظ در كتاب «عثمانيه» گفت: «ابوبكر از آنها بود كه آزار مي كشيدند و شكنجه مي ديدند در مكه پيش از هجرت و علي بن ابي طالب آسوده بود، نه كسي در طلب او بود و نه او در طلب كسي».

ابوجعفر اسكافي در رد اين كلام گفت كه: «ما به اخبار صحيح و حديث مسند


معلوم كرده ايم كه علي عليه السلام آن روز كه به پيغمبر ايمان آورد بالغ بود و كامل، به دل و زبان با مشركان قريش مخاصمت مي ركد و بر آنها وجود او گران بود، در حصار شعب، او بود نه ابوبكر، و در آن خلوات و تاريكيها ملازم رسول بود، آن تلخي ها را از ابي لهب و ابي جهل نوش مي كرد و در آتش مكاره مي سوخت و در هر رنج با پيغمبر خويش شريك بود، بار سنگين بر دوش او بود و كار دشوار در عهده او.

كيست كه شبانه پنهان و پوشيده از شعب بيرون مي آمد سوي بزرگان قريش مانند مطعم بن عدي و غير او، هر كس كه ابوطالب مي فرستاد مي رفت و براي بني هاشم بارهاي آرد و گندم را به پشت خود مي آورد با آن بيم كه از دشمنان چون ابي جهل و غير او داشت، كه اگر بر وي دست مي يافتند خون او مي ريختند؟ آيا علي عليه السلام اين كار مي كرد و يا ابوبكر؟! حال خويش ر ا علي عليه السلام در خطبه ي مشهور باز نموده است:

«فتعاقدوا الا يعاملونا و لا يناكحونا و اوقدت الحرب علينا نيرانها و اضطرونا الي جبل وعر مؤمننا يرجو الثواب و كافرنا يحامي عن الاصل و لقد كانت القبائل كلها اجتمعت عليهم و قطعوا عنهم المارة و الميرة فكانوا يتوقعون الموت جوعا صباحا و مساء لا يرون وجها و لا فرجا قد اضمحل عزمهم و انقطع رجاؤهم.»

يعني: «قريش با يكديگر پيمان بستند كه با ما معامله نكنند و زن به ما ندهند و نگيرند و جنگ بر ما آتش افروخت و ما را به كوه و سنگلاخي ملجأ كردند، مؤمن ما اميد ثواب الهي داشت و كافر ما پاس خويشي و نسب، قبايل ديگر با آنان بودند، خواربار و فروشندگان آن را از كسان ما ببريدند، بامداد و شام منتظر مرگ بودند، نه اميد راهي و نه رويي به جايي، عزم ايشان پريشان و اميدشان بريده».

ابوجعفر اسكافي گفت: «شك نيست كه اباعثمان جاحظ را وهم باطل از راه برده و گمان خطا وي را از ثبات بر حق مانع آمده است و خذلان الهي موجب حيرت او شده و ندانسته و نسنجيده آن سخن گفت و پنداشت علي عليه السلام آزار


نديد و سختي نكشيد تا روز بدر و از آن وقت زحمتهاي وي آغاز شد، و حصار شعب را فراموش كرد كه ابوبكر آسوده بود، هر چه مي خواست مي خورد و با هر كه مي خواست مي نشست، آزاد و خوش با دل آرام و آسوده، و علي عليه السلام سختيها را هموار مي كرد و رنجها مي كشيد، گرسنه و تشنه بود و بامداد و شام منتظر كشته شدن، براي اينكه او چاره انديش و كارگزار بود، شايد اندك قوتي از شيوخ قريش و خرمندانشان پنهان براي بني هاشم فراهم كند، نيمه جاني از بني هاشم كه در حصار بودند و پيغمبر صلي الله عليه و آله را محفوظ دارد و هيچ وقت از هجوم ناگهاني دشمن مانند ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابي معيط و وليد بن مغيره و عتبة بن ربيعه و غير ايشان از فراعنه و جباران قريش ايمن نبود، و آن حضرت خويش را گرسنه مي داشت و رسول خدا صلي الله عليه و آله را سير مي كرد و خود تشنه مي ماند و آب را به رسول خدا صلي الله عليه و آله مي نوشانيد و اگر بيمار مي شد او پرستار بود و چون تنها بود مايه ي انس او بود و ابوبكر از اينها دور بود، از اين دردها چيزي نصب او نمي شد و آسيبي به وي نمي رسيد و از اخبار آنان مجملي مي شنيد و مفصل نمي دانست، سه سال چنين بودند، معاملت و مناكحت با آنها ممنوع و با ايشان نشستن حرام، گرفتار و محصور بودند و از بيرون آمدن از شعب و از هر كار ممنوع، چگونه جاحظ اين فضيلت بي نظير را مهمل گذاشت و فراموش كرد؟ انتهي».

و شيخ ازري در اين باره گفت:



هذه من علاه احدي المعالي

و علي هذه فقس ما سواها



من غدا منجدا له في حصار الشعب

اذ جد من قريش جفاها



يوم لم يرع للنبي ذمام

و تواصت بقطعه قرباها



فئة احدثت احاديث بغي

عجل الله في حدوث بلاها



ففدا نفس احمد منه بالنفس

و من هول كل بؤس وقاها



كيف تنفك و في الملمات عنه

و عصمة كان في القديم اخاها



و در تأييد قول ابي جعفر اسكافي كه گفت: «چون بيمار مي شد او پرستار بود» ابن ابي الحديد از سلمان فارسي رضي الله عنه روايت كرده است كه: «بامداد بر رسول خدا


درآمدم يك روز پيش از اينكه رحلت كرد، با من گفت: نمي پرسي كه دوش چه كشيدم از درد و بيداري من و علي عليه السلام؟ گفتم: يا رسول الله! امشب من به جاي او با تو بيدار باشم! فرمود: نه او سزاوارتر است از تو به اين كار.»

بابي انت و امي يا اميرالمؤمنين! صفي الدين حلي گويد:



انت سر النبي و الصنو و ابن العم

و الصهر الاخ المستجاد



لو راي مثلك النبي لآخاه

و الا فاخطأ الانتقاد



بكم باهل النبي و لم يكف

لكم خامسا سواه يزاد



كنت نفسا له و عرسك وابنا

ك لديه النساء و الاولاد



جل معناك ان يحيط به الشعر

و يحصي صفاته النقاد



و اول قصيده اين است:



جمعت في صفاتك الاضداد

فلهذا عزت لك الانداد



زاهد حاكم حليم شجاع

فاتك ناسك فقير جواد



خلق تخجل النسيم من اللطف

و بأس يذوب منه الجماد



و مناسب اين مقاد جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين (چنين) گويد: (براي ذكر آن مرحوم و طلب مغفرت ثبت افتاد).

در استقبال قصيده ي سنائي گويد:



خوش بود زين خاكدان تيره دل بر داشتن

چشم جان روشن ز خاك كوي دلبر داشتن



خاكداني بيش نبود اين سراي شش دري

رو به آسا چند جا در كاخ شش در داشتن



زين خراب آباد دل بگسل كه بايد مر ترا

روي دل زين شهر سوي شهر ديگر داشتن



تا اينكه گويد:



دين داور مهر حيدر مهر حيدر دين وي

دين داور كي توان بي مهر حيدر داشتن






ابلهي بنگر خران چند را در روزگار

ديده پوشي از مسيحا چشم بر خر داشتن



برتر از اين ابلهي چه بود بر داناي راز

مصطفي بگذاشتن بوجهل ابتر داشتن



غول وا نشناختن از خضر و ابليس از سروش

آدم و ابليس را همسنگ و همسر داشتن



ابلهي باشد حباب سست پي را در شنا

هم ترازو با نهنگ كوه پيكر داشتن



آن خران را اين خران شايسته ي مهرند و بس

مر خران را بايد از خر مهره زيور داشتن



كو مگس را پر طوطي پشه را فر هماي

يا خراطين را چون روح القدس شهپر داشتن



مهر حيدر را دل سلمان و بذر هست جاي

كيست غير از گوهري شايان گوهر داشتن



تذييل: مؤلف فصلي در تعريف شجاعت آورده است نيكو و گويد: شجاعت دلاوري است و آن صفتي است نفساني كه با چشم ديده نمي شود مگر آثار آن، پس اگر كسي خواهد دلاوري مردي را بيازمايد، بنگرد چون دشمن وي را فروگرفت و مرگ از همه سوي روي آورد و چاره مسدود شد، اگر بيتابي نمود و جزع كرد و گريختن خواست و ننگ گريز را بر جنگ و ستيز برگزيد، از شجاعت بسي دور است، و اگر پاي فشرد و بايستاد و شكيبايي نمود، قعقعه ي سلاح را زمزمه ي مزامير و بانگ يلان را نغمه ي طنابير انگاشت، مرگ را به هيچ در نگرفت و اجل را در آغوش كشيد، دلاور است چنانكه شاعر گفت:



يلقي الرماح بنحره فكانما

في قبله عود من الريحان



و يري السيوف و صوت وقع حديدها

عرسا تجليها عليه غوان



يعني: «به گلو پيش نيزه باز رود كه گويي شاخه ي ريحان است، و شمشير بانگ


آن در نظر وي عروسي است كه رامشگران براي او آوردند.»

چون اين دانستي تو را معلوم گرديد كه همه ي ياران ابي عبدالله در شجاعت طاق بودند، اما عباس بن علي عليه السلام يگانه ي آفاق كه در ايمان استوارتر و بصيرت وي بيشتر بود و منزلتي داشت نزد خداي تعالي كه همه ي شهدا غبطه خورند.

مسعودي در «مروج الذهب» گفته است كه: اصحاب جمل بر ميمنه و ميسره ي لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام تاختند و آنان را از جاي كندند، يكي از فرزندان عقيل نزديك آن حضرت آمد، ديد سر بر «قربوس» زين نهاده و در خواب است، گفت: يا عم ميمنه و ميسره در هم ريخت و شما همچنان در خوابيد، گفت: اي برادرزاده روز اجل عمت معين است و از آن در نمي گذرد، به خدا سوگند كه عمت باك ندارد او به اختيار بر مرگ افتد يا مرگ بر او بي اختيار، آنگاه سوي محمد حنفيه فرستاد - و او علمدار بود - كه بر اين قوم بتاز! محمد درنگ كرد و كندي نمود چون پيش روي او تيراندازان بود، مي خواست تيرهاي آنها به آخر رسد و چون تير نماند بر آن ها تازد، پس علي عليه السلام نزديك او شد و گفت: چرا حمله نكردي؟ جواب داد: چنين بينم كه هر كس پيش رود، در پيش تير و نيزه رود، اندكي درنگ مي كنم تا تير در تركش آنان نماند آنگاه بر آنها تازم، علي عليه السلام فرمود: در ميان نيزه ها بتاز كه بر تو سپري است از مرگ.



لا تحذرن فما يقيك حذار

ان كان حتفك ساقه المقدار



واري الضنين علي الحمار بنفسه

لابد ان يفني و يبقي العار



للضيم في حسب الابي جراحة

هيهات يبلغ قعرها المسبار



فاقذف بنفسك في المهالك انما

خوف المنية ذلة و صغار



و الموت حيث تقصفت سمر القنا

فوق المطهم عزة و فخار [4] .




پس محمد خفيه بتاخت و ميان تير و نيزه ها بايستاد، علي عليه السلام نزديك او آمد و با دسته ي شمشير بر او بزد و گفت: رگي از مادر تو را دريافت و علم ازو بگرفت و حمله كرد، مرد هم با آن حضرت حمله كردند، دشمنان مانند خاكستر كه باد سخت بر آن وزد پراكنده گشتند.

اين محمد بن حنفيه پسر اميرالمؤمنين است كه خردمندتر و دلاورتر مردم بود، به قول زهري و جاحظ گفت: كه محمد بن حنفيه همه ي مردم آينده و رونده و شهري و چادرنشين اعتراف دارند كه او يگانه ي آن روزگار و مرد آن عصر بود، كاملترين مردم بود و دلاوري او از نوشته هاي مورخين و داستانها كه در جنگ جمل و صفين روايت كرده اند آشكار مي گردد [5] و همين او را كافي است كه علمدار اميرالمؤمنين بود، اما با اين دلاوري و بزرگي در تاختن كندي نمود تا براي دشمن تير نماند و لكن پدر و مادرم فداي عباس علمدار حسين عليه السلام و پهلوان لشكر او.



شاه جهان فضل ابوالفضل نامدار

تابنده آفتاب بلند آسمان عشق



ماهي چنان نتافت ز اوج سپهر فضل

شاهي چنين نديد كس اندر جهان عشق






بر باد شد ز غيرت او دودمان عقل

آباد كرد همت او خاندان عشق



يلي كه چون آهنگ فرات كرد، چهار هزار تن موكلان آب بر وي تاختند و بر او تير باريدند مانند كوه در برابر باد، استوار باستاد و مي گفت:



لا ارهب الموت اذا الموت زقا

مرگ اگر مرد است گو پيش من آي



تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ



من از آن عمري ستانم جاودان

آن ز من دلقي ستاند رنگ رنگ



و پيش ازين بگذشت كه اصحاب حسين عليه السلام هر گاه دشمن بر ايشان احاطه مي كرد، عباس مي تاخت و آنان را مي رهانيد و دانستي كه خويش را سپر برادر كرد، هر جا برادرش بود «بابي انت و امي يا اباالفضل.»



كم من كمي في الهياج تركته

يهوي لفيه مجدلا مقتولا



جللت مفرق رأسه ذا رونق

عضب المهزة صارما مصقولا



«چه بسيار را كه روز نبرد كشته و به خاك و خون آغشته گذاشتي، به دهن به زمين افكنده از تارك او نيام ساختي براي تيغ جوهر دار تيز گذار بران پرداخته و درخشان خود.»

و اين ابيات معروف را از قصيده ي ازريه در رثاي او بياوريم.



الله اكبر اي بدر خرعن

افق الهداية فاستشاط ظلامها



فمن المعزي السبط سبط محمد

بفتي له الاشراف طأطأ هامها



واخ كريم لم يخنه بمشهد

حيث السراة كبا بها اقدامها



تا لله لا انسي ابن فاطم اذ جلا

عنه العجاجة يسكبر قتامها



من بعد ان حطم الوشيج و ثلمت

بيض الصفاح و نكست اعلامها



حتي اذا حم البلاء و انما

ابري القضاء جرت به اقلامها



وافي به نحو المخيم حاملا

من شاهقي علياء عز مرامها



و هوي عليه ما هنا لك قائلا

اليوم بان عن اليمين حسامها



اليوم سار عن الكتائب كبشها

اليوم غاب عن الصلاة امامها






اليوم آل الي التفرق جمعنا

اليوم حل علي البنود نظامها



اليوم نامت اعين بك لم تنم

و تسهدت اخري فعز منامها



اشقيق روحي هل تراك علمت اذ

غودرت و انثالت عيك لئامها



ان خلت طبقت السماء علي الثري

او دكدت فوق الربي اعلامها



لكن اهان الخطب عندك انني

بك لا حق امر قضي علامها



براي سهولت ترجمه هر بيت را با شماره ي آن آورديم تا هر كس ترجمه ي هر بيت را خواهد آسان بيابد.

1- الله اكبر چه ماه تمامي از افق هدايت فروافتاد و تاريكي غالب گشت!

2- كيست كه دلداري دهد نوه ي محمد را در مرگ جوانمردي، كه همه ي سروران را پيش او سر فرود آمد؟

3- برادر بزرگواري كه در هيچ ميدان آوردگاه بي وفايي ننمود، آنجايي كه قدم بزرگان آنها را بلغزاند.

4- به خدا سوگند كه فراموش نمي كنم فرزند فاطمه را وقتي كه گرد و غبار فروبنشست، گردي كه برانگيخته شده بود.

5- بعد از اين كه نيزه بشكست و تيغهاي درخشان خرد گرديد و علمها سرنگون شد.

6- تا وقتي بلا نازل گرديد و آنچه قضا بدان رفته بود، قلم آن را جاري كرد(و عباس شهيد شد).

7- او را روي به خرگاه آورد از بلندي جايي كه رسيدن و آهنگ آن دشوار بود.

8- خود را بر وي افكند و گفت: امروز شمشير از دست من جدا شد.

9- امروز پهلوان لشكر دور شد از آن، و امام نماز به نماز حاضر نگشت.

10- امروز جمعيت ما به پريشاني گراييد و امروز نظام فوج ها گسيخته شد.

11- امروز خوابيد چشمهايي كه از ترس تو نمي خوابيد، و چشمهاي ديگري بيدار ماند و خواب براي آن دشوار گشت.

12- اي پيوند جان من! هيچ دانستي كه وقتي افتادي و فرومايگان و دونان


بر تو ريختند،

13- من پنداشتم آسمان بر زمين افتاد و كوههاي روي زمين از هم ريخت؟

14- لكن كار دشوار را آسان مي گرداند اينكه من بزودي به تو خواهم پيوست، حكم پروردگار دانا اين است.



پاورقي

[1] مترجم گويد: اگر کسي فرزند نداشته باشد ميراث او به برادر ابويني مي‏رسد و برادر ابي‏محروم است مگر ابويني موجود نباشد. ابوالفرج و هر کس ديگر که گفت عباس براي ارث بردن فرزندان خود از برادرانش آنها را پيش فرستاد، از گمان خود گفت و از راز دل او آگاه نبود.

[2] در نسخي که به صحت آن اعتماد بيشتر است رقاد است چنانکه در بعضي موارد همين کتاب گذشت و به جاي جهني در بعض نسخ حنفي و در بعضي حناني يا جعفي يا جحفي و غير آن است و در بعضي جنبي به «جيم» و «نون» و «با» بر وزن فلس است و در چنين موارد آن که غير مشهور است، يعني جنب ترجيح دارد، زيرا که غالبا ناسخ لفظ غير مأنوس را به مأنوس‏تر تبديل مي‏کند و به همين جهت بسيار از علما در تراجيح خلاف اصل را ترجيح مي‏دهند نظير عبدالله بن بقطر به «باء» يک نقطه که غالبا تصحيف مي‏کنند.

[3] «زقا» به «زاي» نقطه دار؛ بانگ کرد.

[4] يعني نترس که ترس نگاهدار تو نيست، اگر مرگ تو مقدر شده باشد مي‏بينم آن را که از بذل جان دريغ مي‏کند، البته نابود مي‏شود و ننگ براي او مي‏ماند، گوهر مردان غيرتمند را خواري کشيدن زخمي است عميق که ميل جراحان به ته آن زخم نمي‏رسد، پس خويشتن را در خطرها بيفکن که ترس از مرگ ذلت و زبوني است، اما مرگ زير نيزه‏هاي شکسته و بر اسب فربه مايه‏ي ناز و فخر است.

[5] روايت است که روزي محمد حنفيه در صفين بين صفين آمد و به اهل شام اشارت کرد و گفت: اخسؤا يا ذؤبة النفاق و حشو النار و حصب جهنم عن البدر الزاهر و القمر الباهر و النجم الثاقب و السنان النافذ و الشهاب المنير و الصراط المستقيم و البحر الخضم العليم من قبل ان نطمس وجوها فنردها علي ادبارها او نلعتهم کما لعنا اصحاب السبت و کان امر الله مفعولا.

الي آخر آن چه در فضائل پدر خويش گفت چنانکه فريقين اعتراف به فضل او کردند و من بنده‏ي مترجم چون ديد لطف و فصاحت آن در عين عبارت عربي است آن را بعينها آوردم.