بازگشت

سويد بن عمرو بن ابي المطاع


ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا زهير بن عبدالرحمن بن زهير خثعمي گفت: آخر كس از اصحاب حسين عليه السلام سويد بن عمرو بن ابي المطاع خثعمي بود، زخم سنگين وي را رسيده و افتاده بود بي هوش، وقتي به هوش آمد كه شنيد مي گفتند: «حسين كشته شد، شمشير از او گرفته بودند، كاردي همراه داشت و با آن حرب كرد و كشته شد. عروة بن بطار تغلبي و زيد بن رقاد جنبي او را بكشتند و او آخر قتيل بود.»

در وصف او سيد گفته است: «مردي شريف و بسيار نماز بود، مانند شير خشمگين جنگ كرد و بر مصيبت بزرگ شكيب نمود تا ميان كشتگان بيفتاد».

مؤلف گويد: كلمات مورخين و اهل حديث و ارباب مقاتل در ترتيب شهادت و رجز و عدد اصحاب مختلف است؛ يكي را مورخي مقدم ذكر كرده است و مورخ ديگر مؤخر و بعضي به ذكر نام و رجز آنها اكتفا كرده اند و بعضي چند تن را نام برده و از باقي ساكت مانده اند، و من تا اين جا متابعت قدما و مورخين معتبر كردم و لكن نام جماعتي از آنها برده نشد كه بايد به ذكر آنان تبرك جست، پس به ترتيبي كه شيخ رشيد الدين محمد بن علي بن شهر آشوب در مناقب آورده است شهادت آنها را ذكر مي كنم و گويم اول حر به مبارزه آمد الخ، آنگاه برير بن خضير - و ذكر اين دو از پيش بگذشت - آنگاه وهب بن عبدالله بن حباب كلبي و مادرش با وي بود گفت: اي پسرك من برخيز! و پسر دختر پيغمبر را ياري كن! گفت: در يان كار كوتاهي نكنم و بيرون آمد و اين رجز مي خواند:



ان تنكروني فانا ابن الكلب

سوف تروني و ترون ضربي



و حملتي و صولتي في الحرب

ادرك ثاري بعد ثار صحبي



و ادفع الكرب امام الكرب

ليس جهادي في الوغي باللعب




و حمله كرد و بكوشيد تا چند تن بكشت و نزد مادر و زنش آمد و بايستاد و گفت: اي مادر آيا راضي شدي؟ گفت: راضي نمي شوم مگر اينكه پيش روي حسين عليه السلام كشته شوي! زنش گفت: دل مرا ريش مكن به مرگ خود! مادرش گفت: اي فرزند قول او را مشنو و بازگرد نزد پسر دختر پيغمبر كارزار كن كه فردا شفيع تو باشد نزد خداي تعالي! پس بازگشت و مي گفت:



اني زعيم لك ام وهب

بالطعن فيهم تارة و الضرب



ضرب غلام مؤمن بالرب

حتي يذيق القوم مر الحرب



اني امرؤ ذو مرة و عصب

و لست بالخوار عند النكب



حسبي ببيتي من عليم حسبي

و پيوسته جنگ مي كرد تا نوزده سوار و دوازده پياده را بكشت و دستهايش ببريدند. مادرش عمودي بر گرفت و نزد او آمد و گفت: پدر و مادرم فداي تو! در پيش اين پاكان حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله كارزار كن! پسر خواست او را نزد زنان برگرداند، مادر نيز جامه ي پسر را گرفت و گفت: هرگز بازنمي گردم تا با تو كشته شوم.



حسين عليه السلام فرمود: خدا شما را از اهل بيت من [1] جزاي نيكو دهد! سوي


زنان بازگشت و وهب نبرد مي كرد تا كشته شد.

پس زنش رفت تا خون از روي شوهر پاك كند، شمر او را بديد و غلام خويش را گفت با عمودي بر سر زن كوفت و آن را بكشت و اين اول زن بود كه در لكشر حسين عليه السلام به قتل رسيد.

و در «روضة الواعظين» و «امالي» صدوق است كه وهب بن وهب بيرون آمد و او نصراني بود و به دست حسين عليه السلام مسلماني گرفته بود - او و مادرش - و در پي او به كربلا آمدند. پس وهب بر اسبي سوار شد و ديرك خيمه را به دست گرفت و كارزار كرد و هفت يا هشت نفر بكشت، پس اسير گشت و او را نزد عمر سعد آوردند به گردن زدن او فرمود. و علامه مجلسي گويد: «در حديثي ديدم كه اين وهب نصراني بود، او و مادرش به دست حسين عليه السلام مسلمان شدند و در نبرد 24 پياده و دواده سوار بكشت و او را دستگير كردند و نزد عمر بردند، عمر گفت چه سخت تازنده سواري؟! و فرمود تا گردنش بزدند و سر او را سوي سپاه حسين عليه السلام پرتاب كردند، مادرش آن را برداشت و ببوسيد و باز سوي عسكر عمر بينداخت و به مردي رسيد او را بكشت، آنگاه باديرك خيمه حمله كرد و ده مرد را بكشت. حسين عليه السلام فرمود: اي ام وهب بازگرد تو و پسرت نزد رسول خداييد و جهاد از زنان برداشته شده است! پس زن بازگشت و مي گفت: خدايا مرا نوميد مكن! حسين عليه السلام فرمود خدا تو را نوميد نمي گرداند».

پس از وي عمرو بن خالد ازدي صيداوي بيرون آمد و سيد رحمه الله گويد با حسين عليه السلام گفت: يا اباعبدالله فداي تو شوم! مي خواهم به اصحاب تو پيوندم و دوست ندارم از تو كناره گزينم و تو را تنها و كشته بينم، حسين عليه السلام فرمود: پيش رو كه ما نيز بعد از ساعتي به تو ملحق شويم! او رفت و اين رجز مي گفت:



اليك يا نفس من الرحمن

فابشري بالروح و الريحان



اليوم تجزين علي الاحسان

قد كان منك غابر الزمان






ما خط في اللوح لدي الديان

لا تجزعي فكل حي فان



و الصبر احظي لك بالامان

يا معشر الازد بني قحطان



پس كارزار كرد تا كشته شد و در «مناقب» است كه پس از وي خالد فرزندش بيرون آمد به جنگ و مي گفت:



صبرا علي الموت بني قحطان

كيما تكونوا في رضي الرحمن



ذي المجد و العزة و البرهان

و ذي العلي و الطول و الاحسان



يا ابتا قد صرت في الجنان

في قصر در حسن البنيان



و پيش رفت و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه سعد بن حنظله ي تميمي بيرون آمد و او از اعيان سپاه بود و مي گفت:



صبرا علي الاسياف و الاسنه

صبرا عليها لدخول الجنه



و حور العين ناعمات هنه

لمن يريد الفوز لا بالظنه



يا نفس للراحة فاجهدنه

و في طلاب الخير فارغبنه



و بتاخت و جنگي سخت پيوست و كشته شد. پس از وي عمير بن عبدالله مذحجي رضي الله عنه بيرون آمد و رجز مي خواند:



قد علمت سعد وحي مذحج

اني لدي الهيجاء ليث محرج



اعلو بسيفي هامة المذحج

و أترك القرن لدي التعرج



فريسة الضبع الازل الاعرج

و قتال پيوست تا مسلم ضبابي و عبدالله بجلي او را بكشتند و پس از وي مسلم بن عوسجه بيرون آمد و ذكر او برفت. و پس از وي عبدالرحمن بن عبدالله يزني و مي گفت:



انا ابن عبدالله من آل يزن

ديني علي دين حسين و حسن



اضربكم ضرب فتي من اليمن

ارجو بذاك الفوز عند المؤتمن



و پس از وي يحيي بن سليم مازني بيرون آمد و مي گفت:



لاضربن القوم ضربا فيصلا

ضربا شديدا في العدا معجلا



لا عاجزا فيها و لا مولولا

و لا اخاف اليوم موتا مقتلا




و پس از وي قرة بن ابي قره ي غفاري و مي گفت:



قد علمت حقا بنوغفار

و خندف بعد بني نزار



بانني الليث لدي الغبار

لاضربن معشر الفجار



ضربا وجيعا عن بني الاخيار

پس 68 مرد بكشت بعد از او انس بن حارث كاهلي - و ذكر او بگذشت - آنگاه مالك بن انس كاهلي بيرون آمد و گفت:



آل علي شيعة الرحمن

و آل حرب شيعة الشيطان



پس چهارده مرد بگشت و بعضي گويند هيجده تن، و كشته شد.

مؤلف گويد: احتمال قوي مي دهم كه اين مالك بن انس كاهلي، انس بن حارث كاهلي صحابي باشد. ابن اثير در كتاب «اسد الغابه» در حارث بن نبيه گويد: «از اصحاب نبي صلي الله عليه و آله و از اهل «صفه» بود.

و درباره ي پسرش انس بن حارث گويد: «وي از اهل كوفه بشمار است و حديث وي را اشعث بن سليم از پدرش سليم از وي روايت كرده است، كه پيغمبر فرمود: «كه اين فرزند من در زميني از زمينهاي عراق كشته مي شود؛ هر كس او را دريافت، بايد ياري او كند» و او با حسين عليه السلام كشته شد.

شيخ ابن نما در كتاب «مثير الاحزان» گويد: پس از وي انس بن حارث كاهلي خروج كرد و مي گفت:



قد علمت كاهلنا و ذودان

و الخندفيون و قيس عيلان



بان قومي آفة للاقران

يا قوم كونوا كاسود خفان



و استقبلوا القوم بضرب الآن

آل علي شيعة للرحمن



و آل حرب شيعة للشيطان

يعني: قبيله ي ما كاهل دانستند و همچنين قبيله ي ذودان و اولاد خندف و طايفه ي قيس عيلان، كه قوم من آفت جان هماوردان و حريفان خويشند؛ اي قوم من




مانند شير خفان [2] باشيد و هم اكنون با اين قوم روبرو شويد به زدن.

آل علي عليه السلام حزب خدايند و آل حرب يعني ابوسفيان شيعه ي شيطان. (وقتي عثمان كشته شد مسلمانان دو فرقه شدند: شيعه ي علي عليه السلام و طرفداران بني اميه و در جنگ صفين فرقه ي خوارج بر آنها افزود و همه ي مسلمانان سه فرقه شدند: شيعه؛ يعني دوستان علي عليه السلام و نواصب، دوستان عثمان و معاويه، كه اميرالمؤمنين را سب مي كردند، و خوارج؛ كه دشمن هر دو بودند، و اين مذهب اهل سنت كه هم عثمان و هم معاويه را دوست دارند و هم علي عليه السلام و حسن و حسين عليهماالسلام را، در صدر اسلام نبود و در زمان بني العباس حادث گرديد و آنان سران هر دو فرقه را احترام مي كردند تا دل همه را به دست آرند) پس از وي عمرو بن مطاع جعفي بيرون آمد و گفت:



اليوم قد طاب لنا القراع

دون حسين الضرب و السطاع



نرجو بداك الفوز و الدفاع

من حر نار حين لا امتناع



آنگاه جون بن ابي مالك مولاي ابي ذر الغفاري بيرون آمد و در «مناقب» گويد: او بنده ي سياه بود. حسين عليه السلام با او گفت: تو را مرخص كردم كه در پي ما آمدي، عافيت جوي! مبادا در اين راه آسيبي به تو رسد. جون گفت: يابن رسول الله! من در فراخي كاسه ليس شما باشم و در سختي شما را تنها گذارم؟! (يعني نمك خوردن و نمكدان شكستن كار بي وفايان است) به خدا قسم كه بوي من ناخوش است و حسب من پست و رنگم سياه، بهشت را براي من دريغ داري تا بويم خوش شود و جسمم شريف و رويم سفيد گردد؟! نه به خدا سوگند از شما جدا نگردم تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد [3] و محمد بن ابي طالب گفت:




او اين رجز مي خواند:



كيف تري الكفار ضرب الاسود

بالسيف ضربا عن بني محمد



اذب عنهم باللسان و اليد

ارجو به الجنة يوم المورد



و قتال كرد، سيد گويد: 25 مرد را بكشت و كشته شد. و محمد بن ابي طالب گفت: حسين عليه السلام بر سر او بايستاد و گفت: خدايا روي او را سفيد گردان و بوي او را خوش كن و حشر او با نيكان قرار ده و او را با محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله آشنا و معاشر گردان.

و از امام باقر عليه السلام روايت است كه: مردم در آن ميدان مي آمدند و كشتگان را به خاك مي سپردند، جون را پس از ده روز ديدند بوي مشك از او شنيده مي شد.

پس از وي انيس (بتصغير) بن معقل اصبحي به ميدان آمد و مي گفت:



انا انيس و انا ابن معقل

و في يميني نصل سيف مصقل



اعلو بها الهامات وسط القسطل

عن الحسين الماجد المفضل



ابن رسول الله خير مرسل

و بيست و چند تن كشت تا كشته شد. پس از وي يزيد بن مهاجر بيرون آمد و ذكر او بگذشت.



آنگاه حجاج بن مسروق مؤذن حسين عليه السلام به ميدان آمد و مي گفت:



اقدم حسين هاديا مهديا

فاليوم تلقي جدك النبيا



ثم اباك ذا الندي عليا

ذاك الذي نعرفه وصيا



25 مرد بكشت و كشته شد - رضوان الله عليه - پس از وي سعيد بن عبدالله حنفي و حبيب بن مظاهر اسدي و زهير بن قين بجلي و نافع بن هلال جملي


شهيد شدند و ذكر آنان بگذشت.

آنگاه جنادة بن حارث انصاري بيرون آمد و مي گفت:



انا جناد و انا بن الحارث

لست بخوار و لا بناكث



عن بيعتي حتي يرثني وارثي

اليوم شلوي في الصعيد ماكث



و شانزده تن را بكشت. و پس از وي پسرش عمرو بن جناده به ميدان رفت و مي گفت:



اضق الخناق من ابن هند و ادمه

من عامه بفوارس الانصار



و مهاجرين مخضبين رماحهم

تحت العجاجة من دم الكفار



خضبت علي عهد النبي محمد

فاليوم تخضب من دم الفجار



فاليوم تخضب من دماء اراذل

رفضوا القران لنصرة الاشرار



طلبوا بثارهم ببدر اذا اتوا

بالمرهفات و بالقنا الخطار



و الله ربي لا ازال ما مضاربا

في الفاسقين بمرهف تبار



هذا علي الازدي حق واجب

في كل يوم تعانق و كرار



پس جهاد كرد تا كشته شود.

مترجم گويد: به گمان من اين اشعار را يكي از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام از طايفه ي ازد پيش از جنگ صفين خطاب به آن حضرت در تحريض به قتال معاويه گفته است و معني اشعار اين است: گلوي پسر هند؛ يعني معاويه را بفشار و به جانب او روانه كن، همين امسال سواران انصار و مهاجرين را كه نيزه هاشان زير گرد و غبار از خون كافران در زمان پيغمبر محمد صلي الله عليه و آله رنگين مي بود، امروز هم از خون فاجران رنگين مي شود، امروز رنگين مي شود از خون مردم فرومايه كه در راه ياري بدكاران قرآن را رها كردند، در طلب آن خونها برخاستند كه در بدر ريخته شد و آمدند با شمشير تيز و نيزه جنبنده، به خدا سوگند كه پيوسته مي زنم در اين قوم بد عمل شمشير باريك و بران را، اين كار بر هر مرد ازدي واجب است در روز نبرد و تاخت و تاز. انتهي الترجمه.

و چنانكه از بيت اخير معلوم مي شود شاعر ازدي بوده است و ازد از قبايل


يمن است نه انصاري، و اينكه در بيت اول گويد: «همين امسال بفرست» دليل آن است كه هنوز لشكر به جنگ بيرون نرفته بودند و به هر حال جنگ صفين و كربلا دنباله ي همان غزوات رسول صلي الله عليه و آله و جنگ ميان اسلام و كفر است چنانكه اين شاعر معاصر با آن زمان فهميده و گفته است: «طلبوا بثارهم ببدر اذا تواه» و به سياق كتاب بازگرديم.

پس از او جواني بيرون آمد كه پدرش در هنگامه كشته شده بود و مادرش (زني مردانه بود) با او گفته بود: اي پسرك من! بيرون رو و پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله جهاد كن! حسين عليه السلام فرمود: پدر اين جوان كشته شده است و شايد مادرش از خروج وي راضي نباشد، آن جوان گفت: مادر مرا به خروج فرمود! پس به جنگ آمد و مي گفت:



اميري حسين و نعم الامير

سرور فؤاد البشير النذير



علي و فاطمة والداه

فهل تعلمون له من نظير



له طلعة مثل شمس الضحي

له غرة مثل بدر منير



و جنگ پيوست تا كشته شد و سرش را جدا كردند و سوي عسكر حسين عليه السلام انداختند. مادرش آن سر را برداشت و گفت: اي پسرك من! نيكوكاري كردي اي مايه ي خرمي دل و روشني چشم من! آنگاه سر پسر را به جانب مردي پرتاب كرد و او را بكشت و ديرك چادر برگرفت و بر آنها تاخت و مي گفت:



انا عجوز سيدي ضعيفه

خاوية بالية نحيفه



اضربكم بضربة عنيفه

دون بني فاطمة الشريفه



و دو مرد را با آن عمود بزد و بكشت و حسين عليه السلام او را فرمود بازگردانند و دعا كرد.

مؤلف گويد: احتمال مي دهم كه اين جوان پسر مسلم بن عوسجة بود چون نزديك به اين حالت در «روضة الاحباب و روضة الشهداء» از پسر مسلم بن عوسجه روايت كرده است.

آنگاه غلامي ترك از آن حسين عليه السلام بيرون آمد و او قاري قرآن بود، نبرد كرد


و گفت:



البحر من طعني و ضربي يصطلي

و الجو من نبلي و سهمي يمتلي



اذا حسامي في يميني ينجلي

ينشق قلب الحاسد المبجل



و جماعتي را بكشت و گويند هفتاد تن را و بيفتاد، پس حسين عليه السلام گريان به كنار او آمد و روي بر روي او نهاد، غلام چشم بگشود و لبخندي زد و جان تسليم كرد:



گر دست دهد هزار جانم

در پاي مباركت فشانم



پس از وي مالك بن ذودان بيرون شد و گفت:



اليكم من مالك الضرغام

ضرب فتي يحمي عن الكرام



يرجو ثواب الله ذي الانعام

آنگاه ابوثمامه صائدي بيرون آمد و گفت:



عزاء لآل المصطفي و بناته

علي حبس خير الناس سبط محمد



عزاء لزهراء النبي و زوجها

خزانة علم الله من بعد احمد



عزاء لا هل الشرق و الغرب كلهم

و حزنا علي جيش الحسين المسدد



فمن مبلغ عني النبي و بنته

بان ابنكم في مجهد اي مجهد



پس از وي ابراهيم بن حصين اسدي به مبارزت آمد و رجز مي خواند:



اضرب منكم مفصلا و ساقا

ليهرق القوم دمي اهراقا



و يرزق الموت ابواسحقا

اعني بني فاجرة الفساقا



و 84 تن بكشت، ابواسحق كنيت اين مرد است. پس از وي عمرو بن قرظه بيرون آمد - و ذكر او گذشت - آنگاه احمد بن محمد هاشمي به مبارزت برخاست و گفت:



اليوم ابلو حسبي و ديني

بصارم تحمله يميني



احمي به يوم الوغي عن ديني

در «مناقب» گويد: كشتگان در حمله ي اولي از اصحاب حسين عليه السلام اينانند: 1- نعيم بن عجلان 2- عمران بن كعب بن حارث اشجعي 3- حنظلة بن عمر


شيباني 4- قاسط بن زهير 5- كنانة بن عتيق 6- عمرو بن شيعه 7- ضرغامة بن مالك 8- عامر بن مسلم 9- سيف بن مالك نميري 10 - عبدالرحمن ارحبي 11- مجمع عائذي 12- حباب بن حارث 13- عمرو الجندعي 14- حلاس بن عمرو راسبي 15- سوار بن ابي عمير فهمي 16- عمار بن ابي سلامة الدالاني 17- نعمان بن عمرو راسبي 18- زاهر مولي عمرو بن الحمق 19- جبلة بن علي 20- مسعود بن حجاج 21- عبدالله بن عروه غفاري 22- زهير بن بشر خثعمي 23- عماد بن حسان 24- عبدالله بن عمير 25- مسلم بن كثير 26- زهير بن سليم 27 و 28 - عبدالله و عبيدالله پسران زيد بصري.

ده تن از موالي؛ يعني بستگان حسين عليه السلام و دو تن مولاي اميرالمؤمنين عليه السلام - و ما معني مولي و بسته را پيش از اين باز نموديم - و جمله ي اينها چهل تنند و در كتاب«مناقب» زاهر بن عمرو مولاي ابن الحمق مسطور است كه مؤلف، زاهر، مولاي عمرو بن الحمق را بر آن ترجيح داده است، چنانكه در زيارت ناحيه ي مشتمله بر اسماء شهدا و زيارت رجبيه منقول از «مصباح الزائر» بدينگونه نقل شده است.

مؤلف گويد: در اين مقام مناسب است اشارت به حال زاهر مولاي عمرو بن الحمق و گوييم كه حبر خبير، قاضي نعمان مصري [4] در كتاب «شرح الاخبار


كه از شهري به شهري بردند و در منظر مردم نصب كردند و چون آنها بازگشتند زاهر بيرون آمد و پيكر او به خاك سپرد و زاهر بماند تا با حسين عليه السلام كشته شد.

از اينجا معلوم گشت كه زاهر از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود و مخصوص به متابعت عمرو بن حمق خزاعي گشت، از صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و حواري اميرالمؤمنين عليه السلام (آن بنده ي صالح كه عبادت او را فرسوده بود و چشم او نزار و رنگش زرد شد) و زاهر مصاحبت وي كرد تا او را به خاك سپارد و جثه اش پنهان كند و نيكبختي او را بدانجا كشانيد كه در ياري حسين عليه السلام به شهادت رسيد. و از اخلاف اوست ابوجعفر زاهري محمد بن سنان از اصحاب حضرت كاظم و حضرت رضا و حضرت جواد - سلام الله عليهم.

مترجم گويد: شرح شهادت عمرو بن حمق پيش از اين بگذشت و او در قتل عثمان شركت داشت و معاويه فرستاد او را كشتند، اما اين كه مار او را گزيد محتمل است از مكايد معاويه باشد، چنين شهرت داد تا به كشتن پيرمردي صالح از اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله بدنام نگردد و معاويه از اين گونه مكيدتها بسيار داشت. در بودن امثال عمرو بن حمق از صحابه ي رسول صلي الله عليه و آله در قاتلين عثمان، شيعيان را حجتي قوي است بر اهل سنت كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كردند: «اصحاب من به منزلت ستارگانند به هر يك اقتدا كنيد هدايت يابيد» و گوييم در تبري از عثمان به عمرو بن حمق و كميل بن زياد و امثال آنان از صحابه ي رسول صلي الله عليه و آله اقتدا كرديم.

باز بر سر سخن رويم. بدان كه مورخان جماعتي را نام بردند كه در وقعه ي طف حاضر بودند و جان بدر بردند يكي از آنان غلام عبدالرحمن بن عبدربه انصاري بود - و ذكر او بگذشت - گفت: چون ديدم اصحاب كشته مي شدند و بر زمين مي افتادند آنها را بگذاشتم و گريختم.

و ديگر مرقع بن ثمامه ي اسدي است، طبري و جزري گفتند: بر سر زانو نشست و هر چه تير در تركش داشت بينداخت، چند تن از كسان وي نزديك او آمدند و امانش دادند و بردندش و با عمر سعد نزد عبيدالله زياد رفت و قصه ي او بگفت:


عبيدالله او را به زاره نفي كرد.

مترجم گويد: «زاره» جايي است در بحرين به گرمي و بدي هوا معروف بود و آن وقت از اعمال عمان بود و عمان هم به بدي هوا معروف است. و فيروز آبادي گفته زاره نيزار است و روستايي است در صعيد و دهي است نزديك طرابلس غرب، و دهي است در بحرين. انتهي.

ابوحنيفه در اخبار الطوال گفت كه: «ابن زياد او را به ربذه روانه كرد و او بدانجا بود تا يزيد بمرد و عبيدالله به شام گريخت، مرقع به كوفه بازگشت.

ديگر از نجات يافتگان عقبة [5] بن سمعان است؛ طبري و جزري گفته اند او مولاي رباب دختر امرؤالقيس كلبي زوجه ي ابي عبدالله الحسين عليه السلام است كه مادر سكينه عليهاالسلام بود، چون او را دستگير كردند عمر سعد با او گفت: تو كيستي و اينجا به چه كاري؟ گفت: من بنده ي مملوكم، دست از او بداشت و رها كردش

ديگر ضحاك بن عبدالله مشرقي [6] است - و ذكر قصه ي او در اينجا مناسب آمد - لوط بن يحيي ازدي؛ يعني ابي مخنف از عبدالله عاصم فائشي [7] روايت كرده است از ضحاك بن عبدالله مشرقي گفت: با مالك بن نضر ارحبي نزد حسين عليه السلام رفتيم و بر او سلام كرديم و بنشستيم؛ جواب سلام ما بداد و مرحبا گفت و از سبب آمدن ما بپرسيد! گفتيم آمديم بر تو سلام كنيم و براي تو از خداي تعالي عافيت طلبيم و عهدي نو كنيم و خبر مردم را با تو بازگوييم و اينكه بر حرب تو متفق گشتند تا رأي خويش بيني. حسين عليه السلام گفت: خدا مرا بس است و او نيكو وكيلي است! پس ما دلتنگي نموديم از مردم و از روزگار و بر او سلام و وداع و خداحافظي كرديم و دعا كرديم، فرمود: شما را چه باز مي دارد از ياري من؟ مالك بن نضر ارحبي گفت: بدهكارم و عيالمند. من گفتم: من هم وام دارم و عيال، و لكن اگر رخصت فرمايي تا كسي از ياران تو باقي باشم و توانم خدمتي مفيد به


تقديم رسانم و دفع شري كنم، به ياري تو در مقاتلت بكوشم و اگر مقاتلي نماند بازگردم؟ گفت: رخصت دادم! پس با آن حضرت بودم - و اين مرد بعضي وقايع شب و روز عاشورا را روايت كرده است - (طبري) ضحاك گفت: چون ديدم اصحاب حسين عليه السلام همه كشته شدند و لشكر يكسره به آن حضرت و اهل بيت او روي آوردند و هيچ كس نماند مگر سويد بن عمرو بن ابي المطاع خثعمي و بشير (بتصغير) بن عمرو حضرمي، گفتم يابن رسول الله ياد داري آن پيمان كه با تو كردم و گفتم: «تا مقاتلي باشد من هم از تو دفاع كنم و چون هواداري نبينم دستوري دهي مرا كه بازگردم، گفتي چنين باشد؟»

امام فرمود: راست گفتي اما چگونه تواني رست از دست اين مردم اگر تواني؟ تو را آزاد كردم. ضحاك گفت: وقتي سپاه عمر سعد اسبهاي ما را پي [8] مي بريدند من اسب خود را در يكي از خيمه هاي اصحاب در وسط سراپرده ها پنهان كرده بودم و پياده جنگ مي كردم و در آن روز پيش آن حضرت دو مرد را بكشتم و دست يكي را بينداختم و چند بار حسين عليه السلام با من گفت: دستت خشك مباد! و خداي دست تو را مبراد! و از اهل بيت پيغمبر تو را جزاي نيكو دهاد و چون مرا رخصت داد اسب را از خيمه بيرون آوردم و بر پشت آن نشستم «حتي اذا قامت علي السنابك رميت بها عرض القوم» و اسب را به مهميز برانگيزيدم تا پاي بجست و خيز گرم كرد، به ميان لشكر زدم و راه گريز براي من باز شد تا از صفوف برون شدم و پانزده مرد در پي من افتادند تا به «شفيه» رسيديم - دهي نزديك فرات - و چون به من رسيدند روي به سوي آنها بگردانيدم، كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح خيواني [9] و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند و گفتند: اين پسر عم ما ضحاك بن عبدالله مشرقي است، شما را به خدا قسم كه دست از او بداريد! سه تن از بني تميمم باآنها بودند گفتند: برادران خويش را اجابت


مي كنيم و آن حاجت كه خواستند بر مي آوريم و دست از صاحب ايشان باز مي داريم. اينها كه چنين گفتند ديگران هم پذيرفتند و خدا مرا برهانيد.

شيخ ثقه جليل محمد بن حسن صفار قمي توفي در سنه ي 290 در قم در كتاب «بسائر الدرجات» به اسناده از حذيفة بن اسيد غفاري صحابي روايت كرده است (و اين حذيفه از آنهاست كه با پيغمبر تحت شجره بيعت كرد و سال 42 در كوفه درگذشت و كشي او را از حواريون حسن عليه السلام شمرده است) گفت: «چون حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد و به مدينه بازگشت من همراه او بودم؛ در پيش روي او شتري با بار مي راندند كه آن حضرت به هر جاي رو مي كرد آن شتر را از او جدا نمي كردند، روزي با او گفتم: جعلت فداك يا ابا محمد! بار اين شتر چيست كه از خود جدا نمي كني هر جا كه روي؟ گفت: اي حذيفه نمي داني چيست؟ گفتم: نه، گفت: ديوان است؛ گفتم: چه ديوان، گفت: ديوان شيعيان ما و نام ايشان در آن نوشته است. گفتم: فداي تو شوم نام مرا به من بنماي گفت: فردا بامداد نزد من آي! من بامداد نزد او فتم و برادرزاده ي خويش را با خود بردم؛ او خط خواندن مي دانست و من نمي دانستم. امام عليه السلام فرمود: براي چه آمدي؟ گفتم: آن حاجت كه ديروز وعده دادي، گفت: اين جوان همراه تو كيست؟ گفتم: برادرزاده ام كه خواندن مي تواند و من نمي توانم. گفت: بنشين! نشستم؛ نشستم؛ فرمود: آن ديوان اوسط را بياوريد! آوردند پس آن جوان نگيست، نام ها در آن آشكار بود؛ ناگاه گفت: اي عم اينك نام من، گفتم: داغت به دال مادرت(تلطف است نه نفرين) ببين نام من كجاست گفت: لختي بجست آنگاه گفت: اينك نام تو، پس خرسند شديم و آن جوان با حسين عليه السلام كشته شد.

مترجم گويد: ديوان در اصطلاح آن زمان دفتري بود كه نام عمال و لشكريان و وظيفه خواران و اندازه عطاي هر يك را در آن مي نوشتند و در ايام ما آن را ليست حقوق گويند. و چون حضرت امام حسن عليه السلام مدتي خلافت كرد ديوانها و اسناد خلافت و عهود و سواد عزل و نصب ولات و امثال آن در زمان خود آن حضرت و زمان پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام در خدمت او بود و اين مكاتيب براي


سلاطين و مرا و خلفا بسيار مهم است، از اين جهت حضرت امام حسن عليه السلام چون به مدينه رفت آن دفاتر و مكاتيب را با خود ببرد و در راه هم هرگز آنها را از خود جدا نمي كرد. و نيز آن حضرت براي شيعه و بازماندگان شهداي صفين و جمل و نهروان وظيفه مقرر داشته بود و پنج ميليون درهم از بيت المال كوفه و خاج دارا بگرد را هر سال در ضمن عقد صلح از معاويه گرفته بود و تقسيم اين مال متوقف بر ديوان و حساب و نوشتن اسامي و تفاصيل احوال شيعه است، و چون امام نام كسي را در زمره ي شيعيان خويش نويسد و آنها از سهو و خطا معصومند موجب خرسندي آن شيعي گردد، چون يقين داند كه بر امام حالت كسي مشتبه نمي گردد هر چند از وظيفه گيران نباشد و شايد در آن ديوانها نام همه شيعيان خالص الي آخر يا تا زماني معين نوشته بوده است از جانب خداي تعالي و آن از اسرار امامت باشد محفوظ عند اهله و الله العالم؛ و در تأييد اين احتمال احاديثي وارد است بدون ذكر دفتر محسوس [10] .

مؤلف گويد: ابن عباس را بر ترك ياري حسين عليه السلام ملامت كردند، گفت: «اصحاب حصين عليه السلام مردمي بودند معين، كاسته و افزون نگردند و ما آنها را پيش از مشاهده به نام مي شناختيم».

و محمد بن حنفيه گفت: «نام اصحاب امام حسين عليه السلام نزد ما نوشته شده است با نام پدرانشان، پدر و مادرم فداي آنها! كاش با آنها بودم و به رستگاري بزرگ فائز مي شدم».

من گويم اگر ابن عباس مقصر بود اين سخن عذر تقصير او نمي شود، چون


خداوند نام همه ي كافران و فاسقان را از پيش مي داند و علم او تخلف نپذيرد و اين همان شبهت اهل جبر است كه گفتند:



مي خوردن من حق ز ازل مي دانست

گر مي نخورم علم خدا جهل بود



و جواب آن در كتب كلام به تفصيل مذكور است كه علم خدا موجب اجبار بندگان نيست و چون من درباره ي ابن عباس متوقفم، از جانب وي جوابي نمي گويم. اما محمد بن حنفيه ارجح در عذر وي همان است كه در اول كتاب گذشت كه او به دستور امام عليه السلام بماند و جاسوس آن حضرت بود در مدينه. و همچينن هر يك از بني هاشم و غير آنها كه عدالت ايشان ثابت باشد تخلف ايشان به اجازت و رخصت خود آن حضرت بود تا يك باره اين سلسله منقرض نشود و شيعه برنيفتند، چون مقدر بود هر كس با آن حضرت برود كشته شود اما نجات امثال ضحاك بن عبدالله و آن گروهي كه امام عليه السلام آنها را مرخص فرمود و رفتند به جهت كمي معرفت و ضعف ايمان، اميد از عاطفه و مهر حسيني است كه در آخرت بر آنها ببخشايد، چنانكه در اين جهان بر آنها ببخشود و مرخص كرد. و در ضمن حكايت حر كه راه بر آن حضرت گرفته بود گذشت كه امام عليه السلام مي خواست مردمي كه همراه او بودند پراكنده سازد و متفرق كند، حر پيش مي آمد و نمي گذاشت و سخت مي گرفت و اين از غايت رأفت بود كه به مردم داشت و نمي خواست آنها بي سببي كشته شوند و اگر كسي را به ياري خود مي طلبيد مي خواست از روي معرفت باشد و دانسته، پس از لطف وي بعيد نيست كه در قيامت هم از آنها كه مرخص فرمود شفاعت كند، رحمت او شامل حال آنان شود كه رحمت حسيني را كوچك نبايد شمرد «رزقنا الله التوفيق و العصمة».

باز بر سر سخن رويم؛ ارباب مقاتل گويند: اصحاب در پي يكديگر مي آمدند وداع مي كردند و مي گفتند: السلام عليك! يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و آن حضرت جواب مي داد عليك السلام! ما در اثر شما مي رسيم و اين آيت تلاوت مي فرمود: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا» تا همه كشته شدند -


رضوان الله عليهم



اديرت كؤس للمنايا عليهم

فاغفوا عن الدنيا كاغفاء ذي سكر



فاجسامهم في الارض قتلي بحبه

و ارواحهم في الحجب نحو العلي تسري



فما عرسوا الا بقرب حبيبهم

و ما عرجوا من مس بؤس و لا ضر



يعني: «جامهاي مرگ بر آنها پيموده شد و چشم از دنيا پوشيدند مانند چشم پوشيدن مست، پيكرهاي ايشان روي زمين در دوستي او كشته شده و جانهاي ايشان در حجابها سوي عالم بالا مي رود، پس منزل نكردند مگر نزديك دوست خود و به سختي و رنج از رفتن راه فرونماندند».

سيد رحمه الله گويد: اصحاب حسين عليه السلام سوي كشته شدن بر يكديگر پيشي مي گرفتند و چنان بودند كه گويي درباره ي ايشان گفته شد:



قوم اذا نودوا لدفع ملمة

و الخيل بين مدعس و مكردس



لبسوا القلوب علي الدروع كانهم

يتهافتون علي ذهاب الانفس



«گروهي كه چون براي دفع بلا و سختي خوانده شوند و سپاهيان بعضي به نيزه زدن سرگرم باشند و بعضي به گردآوردن دليران، دلها را روي زره مي پوشيدند مثل اينكه به رفتن جان سبقت مي جويند».

در وصف اصحاب ابي عبدالله بالاتر از آن نمي شود كه او خود فرمود: «نديدم اصحباي باوفاتر از اصحاب خود».

جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين - اعلي الله مقامه - گويد:



پنجه ي شيران او آشوب هر پولاد حصن

مشته ي گردان او آسيب هر روئين حصار



روز ميدان چون عقاب چرخ پوشان پرگشاي

گاه جولان چون سمند باد پاشان بي سپار






زال گردون لنگ لنگان همچو پير بي عصا

مهر رخشان پوي پويان همچون طفل ني سوار



ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه گويد: «مردي را كه در طف با عمر سعد بود، گفتند: واي بر تو چگونه ذريه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را كشتيد؟! گفت: سنگ زير دندان تو باد! اگر تو هم با ما بودي و آنچه ديديم مي ديدي، همان كار كه ما كرديم تو نيز مي كردي، گروهي بر سر ما ريختند دست به دسته ي شمشير مانند شير درنده، سواران را از چپ و راست به هم مي ماليدند و خويشتن را به خود در مرگ مي افكندند، امان مي داديم نمي پذيرفتند و به مال رغبت نداشتند، مي خواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند يا بر مرگ مستولي گردند و اگر ما دست از آنها بازداشته بوديم جان همه ي افراد سپاه را گرفته بودند، اي مادر مرده! اگر آن كار نمي كرديم چه مي كرديم؟!»

و شيخ ابوعمرو كشي گويد: حبيب از آن هفتاد تن است كه ياري امام حسين عليه السلام كردند، به پيشباز آهن رفتند و سينه ها جلوي نيزه و رويها را دم شمشير دادند، امان مي دادندشان نمي پذيرفتند و مال بر آن ها عرضه مي داشتند سر باز مي زدند و مي گفتند اگر حسين عليه السلام كشته شود و چشمي از ما در كاسه بگردد، بهانه ي ما پيش رسول خدا صلي الله عليه و آله چه باشد؟! چنين كردند تا كشته شدند».



پاورقي

[1] مترجم گويد: نظير اين نسبت به عبدالله بن عمير کلبي گذشت و تکرار اين روايت نسبت به دو شخص دليل قطعي بر وقوع اصل اين واقعه است و بايد از اينجا دانست شدت حال زنان اهل بيت و مصيبت آنان را که چون اين زن حال آنها را بديد، به اندازه‏اي اندوه و اسف او را بگرفت که راضي به کشتن فرزند خود شد. و نيز بايد دانست که اختلاف مورخين در تقديم و تأخير شهدا دليل بر آن است که از تقديم در ذکر، تقديم واقعه را نخواسته‏اند و اگر يکي را پيشتر ذکر کرده‏اند دليل آن نيست که او پيشتر به شهادت رسيد و نيز مستبعد مي‏نمايد که در يک روز هفتاد نفر، بلکه چهل و سي نفر هم يکي يکي به ميدان روند و هر يک تنها جنگ کند و هر يک پنج يا ده يا بيست يا شصت و هفتاد نفر را چنانکه نقل کرده‏اند بکشد تا خود کشته شود، چون نبرد کسي با کسي که مهياي دفاع باشد تا يکي از آنها بر زمين افتد و کشته شود و ديگري غالب گردد مدتي وقت مي‏گذرد و روز، ميزان بيشتر از دوازده ساعت نيست و اقرب به ذهن آن است که تا آتش در خندق اطراف سراپرده افروخته بود چند تن از اصحاب نزديک همان راهي که گذاشته بودند از هجوم دشمن جلوگيري مي‏کردند و پس از آن که آتش خاموش شد لشکر ابن‏سعد از همه طرف آمدند و اسبها را پي کردند و جنگ در ميان خيمه‏ها هم بود و در يک وقت چند تن از اصحاب به جنگ مي‏پرداختند و تعيين مقدم و موخر آنها در شهادت بي‏اندازه مشکل است.

[2] خفان به فتح«خاء» و تشديد «فاء» ناحيتي است شيرناک نزديک کوفه.

[3]



شهش فرمود کاي عبد وفادار

تو آزادي از اين ميدان پيکار



تو تابع آمدي ما را به راحت

ميفکن خويش را در رنج و زحمت‏



غمين شد جان جون سخت پيمان

به شه گفت اين سخن با چشم گريان‏



بپروردم بسي بي‏رنج و زحمت

زباقي مانده‏ي آن خوان نعمت‏



نمک نشناسي اي شه از بليسي است

فدا گشتن جزاي کاسه ليسي است‏



نسب باشد لئيم و چهره‏ام تار

تنم بي‏قدر و بويم همچو مردار



به من منت نه اي داراي گردون

که گردد رشگ مشک نافه‏ام خون‏



بشير عشق داداش اين بشارات

که خوش باد آن مقام کامکارت‏



اجازت يافت جون با سعادت

روان شد سوي ميدان شهادت.

[4] مترجم گويد: نعمان بن محمد بن منصور بن احمد بن حيون (حيوان در مستدرک الوسائل غلط طبع است) مکني به ابي‏حنيفه بود، در ابتداي دولت فاطميين به آنها پيوست و مردم مغرب همه مذهب مالک دارند و نعمان از علماي مالکي بود. چون دولت فاطميان اوج گرفت قاضي نعمان از جمله‏ي آنان شد و تا دولت فاطمي در مغرب بر پا بود او و فرزندانش قاضي القضاتي داشتند و آنها به مذهب اسماعيليه بودند و خلفاي فاطمي خود از فرزندان محمد بن اسماعيل بن جعفر بن صادقند عليه‏السلام و ابن‏خلکان ترجمه‏ي قاضي را آورده است گويد: از مذهب مالک منتقل به مذهب اماميه شد و او اماميه را بر اسماعيليه اطلاق مي‏کند چنانکه در شرح حال صلاح الدين ايوبي گويد: او دولت اماميه را از مصر برانداخت، يعني اسماعيليه را. صاحب «مستدرک» رحمه الله گويد: وي اثني عشري بود و تقيه مي‏کرد و در اين عقيده متابعت از مجلسي رحمة الله کرده است، اما دليلي بر اين دعوي نيست و همه‏ي مردم دانند فاطميان مصر اسماعيلي او هم قاضي دولت آنها بلکه مؤسس فقه آن‏ها بود و پيش از وي فقه نداشتند، تا او مذهبي آميخته از مذهب مالک و مذهب اماميه براي آنها ساخت؛ اگر دليلي بر اثني عشري بودن او داشتيم مانند قاضي نور الله، منصب وي را در دولت مخالفين حمل بر تقيه مي‏کرديم اما اين که در «مستدرک» گويد: اسماعيليه ملاحده بودند و منکر شريعت، کليا صحيح نيست، زيرا که به تواتر و ضرورت ثابت است که خلفاي فاطمي مصر مانند ملاحده الموت بيدين نبودند و سياست آن ممالک بزرگ بي‏شريعت و فقه ممکن نيست و در آن زمان قانون مملکتي غير از فقه نبود و نيز آنها در مصر مساجد و معابد داشتند و جامع ازهر از مآثر آنا هنوز باقي است وعزاداري حضرت ابي‏عبدالله عليه‏السلام در مصر رواج دادند و سيد رضي در شعري اظهار اشتياق بدانها نموده است.



البس الذل في ديار الاعادي

و بمصر الخيلفة العلوي‏



اما ملاحده در هر عصر هستند و هر وقت دولت نوي روي کار آيد يا مرامي تازه ظاهر گردد بدان مي‏چسبند. گاهي قرمطي گاهي اسماعيلي آزادي طلب و گاهي ضد آزادي فردي و گاهي طرفداري فقرا و غيره، در آن زمان هم خود را به اسماعيليه بسته بودند.

[5] عقبه به ضم «عين» و سکون«قاف».

[6] مشرق به کسر ميم و فتح راء.

[7] و «فائش» بطني است از همدان.

[8] رگ پشت ران اسب.

[9] مشرح به کسر «ميم» و فتح «راء» و خيوان به فتح «خاء» معجمه است.

[10] علي بن احمد و احدي نيشابوري که از بزرگان مفسرين اهل سنت است در کتاب «اسباب النزول» در آيه‏ي ما کان الله ليذر المؤمنين علي ما انتم عليه گويد سدي گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود امت مرا در صورتهاي خودشان بر من نمودند چنانکه بر آدم و مرا بياگاهانيدند که به من، که ايمان مي‏آورد و که کافر مي‏شود اين قضيه به منافقين رسيد، استهزاء و افسوس کردند و گفتند: محمد گمان دارد که هر کس را بدو ايمان آورده مي‏شناسد و هر کس را کافر باشد نيز! با آن که ما با اوييم و ما را نمي‏شناسد! خداوند اين آيت بفرستاد.