بازگشت

مقتل مسلم بن عوسجه


مسلم بن عوسجه از بندگان نيك خدا و پارسا و بسيار نماز بود. ابوحنيفه ي دينوري در اخبار طوال در ضمن قصه ي مسلم بن عقيل گويد كه: معقل جاسوس عبيدالله در جستجوي مسلم بن عقيل بيرون آمد و به مسجد اعظم رفت، نمي دانست چه كند، مردي را ديد پشت ستون مسجد بسيار نماز مي گزارد با خود گفت اين گروه شيعه بسيار نمازند و گمان دارم اين مرد از آن ها باشد و او مسلم بن عوسجه بود. (طبري) آنگاه عمرو بن حجاج كه بر ميمنه ي عمر سعد بود بر حسين عليه السلام بتاخت در كنار فرات و ساعتي نبرد كردند و مسلم بن عوسجه نخستين كس از اصحاب حسين عليه السلام كشته شد و عمرو بن حجاج بازگشت.

مؤلف گويد: مسلم بن عوسجه رحمه الله وكيل مسلم بن عقيل بود در گرفتن اموال و خريد سلاح و گرفتن بيعت و او در كربلا كارزاري سخت كرد و اين رجز مي خواند:



ان تسالوا عني فاني ذو لبد

من فرع قوم من ذري بني اسد



فمن بغانا حائذ عن الرشد

و كافر بدين جبار صمد [1] .




پس سخت در نبرد بكوشيد و بر بلا شكيبايي نمود تا بر زمين افتاد.

(طبري) وقتي گرد و غبار فرونشست ناگهان مسلم را بر خاك افتاده ديدند و حسين عليه السلام سوي او آمد، هنوز رمقي داشت و فرمود: اي مسلم خداي بر تو ببخشايد «منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» و حبيب بن مظاهر نزديك او شد و گفت: افتادن تو مرا سخت دشوار آيد اي مسلم! دلت به بهشت خوش باد! مسلم آهسته گفت: خدا دل تو را خوش كند به نيكي، حبيب گفت: اگر نه آن بود كه من در پي تو بودمي و پس از ساعتي به تو پيوستمي دوست داشتم كه مهم خويش را با من گويي و وصيت كني تا به جاي آرم و پاس حرمت همديني و خويش كه سزاي تو است نگاهدارم! مسلم اشارت به حسين عليه السلام كرد و گفت: «رحمك الله» تو را به اين مرد وصيت مي كنم، ياري وي كن تا پيش روي او كشته شوي! گفت: به پروردگار كعبه كه چنين كنم و چيزي نگذشت كه در حضور حسين عليه السلام و ياران جان داد. گويا حافظ درباره ي او گفت:



شب رحلبت هم از بستر روم تا قصر حور العين

اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم



كنيزكي داشت بانگ زد: يابن عوسجتاه! يا سيداه! و اصحاب عمرو بن حجاج فرياد زدند: مسلم بن عوسجه اسدي را كشتيم. پس شبث با چند تن از آنها كه گرد او بودند گفت: مادرتان داغ شما بيند و به سوگتان نشيند! خودي را به دست خود مي كشيد و زير دست غير خود زبون مي شويد؟ از كشتن مانند مسلم بن عوسجه شادماني مي نماييد؟ قسم به خدايي كه بدين او گرويده ام در ميان مسلمانان از او موقفهاي بزرگ ديدم، روز جنگ سلق در آذربايجان ديدمش پيش از آن كه مسلمانان صف آريي كنند شش مشرك بكشت؛ آيا چون او مردي كشته مي شود و شما شادي مي كنيد؟ (از اينجا معلوم مي شود كه شبث مسلمان بود و تعصب اسلام داشت و براي طلب دنيا پيروي عبيدالله كرده بود، بر خلاف بسياري از سر كردگان كه بقاياي احزاب بودند) راوي گفت: آن كه مسلم بن عوسجه را كشت مسلم بن عبدالله خبابي و عبدالرحمن بن ابي خشكاره ي بجلي بودند.


و شمر بن ذي الجوشن در ميسره بر اهل ميسرة تركتازي كرد و اصحاب ابي عبدالله پايداري نمودند و با نيزه به هم آويختند؛ پس عبدالله بن عمير كلبي رحمه الله كارزاري سخت كرد و دو مرد ديگر غير آن كه اول كشته بود بكشت، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تيمي از تيم الله بن ثعلبه بر وي تاختند و كار او بساختند و اين مرد دوم قتيل از ياران حسين عليه السلام است و اصحاب پس از او كارزاري سخت كردند و سواران ايشان سي و دو تن بودند و به هر سوي از سواران اهل كوفه مي تاختند، صفوف آنها مي دريدند و مي شكافتند، چون عزرة بن قيس امير سواران اهل كوفه بديد در صف سواران از هر سوي خلل مي افتد عبدالرحمن بن حصين را نزد عمر سعد فرستاد و گفت: مي بيني سپاه مرا از اين اندك مردم چه رسد! مردان و تيراندازان بفرست! پس عمر با شبث بن ربعي گفت: تو مي روي شبث؟ گفت: سبحان الله! من پيرمرد شهر و سرور همه ي اين مردممم: مرا با تيراندازان مي فرستي؟ ديگري را غير من نيافتي كه كايت اين كار كند؟ و هميشه در شبث كراهت از اين جنگ مشاهده مي شد.

ابوزهير عبسي گفت: من از شبث در عهد امارات مصعب شنيدم مي گفت: خداي مردم اين شهر را خير ندهد و به راه راست ندارد! از كار ما عجب بايد داشت كه پنج سال با اميرالمؤمنين عليه السلام بوديم و سر بر خط فرمان او داشتيم و پس از وي با حسن عليه السلام بوديم و با آل ابي سفيان حرب كرديم آنگاه بر فرزندش حسين عليه السلام تاختيم كه بهترين مردم روي زمين بود و به ياري آل معاويه و آل سميه زانيه برخاستيم و با او كارزار كرديم! گمراهي است چه گمراهي! و عمر بن سعد حصين بن تميمم را بخواند و با پانصد تيرانداز و محففه بفرستاد، آنها نزديك حسين عليه السلام و اصحاب او رسيدند و تير باريدند چنانكه همه ي اسبان را پي ببريدند، همه پياده ماندند.

ابومخنف گويد: نمير بن وعله براي من حكايت كرد كه ايوب بن مشرح خيواني مي گفت: من پي اسب حر بن يزيد را ببريدم، تيري بر وي زدم و بي درنگ اسب بلرزيد و جنبشي كرد و از رفتن بماند، پس حر تيغ در دست مانند شير از اسب


به زمين جست و گفت:



اين تعقروني فانا ابن الحر

اشجع من ذي لبد هزبر



و من كسي را به تردستي و چالاكي او نديدم. پس پيران قبيله با ايوب گفتند تو او را كشتي؟ گفت: نه به خدا ديگري كشت و دوست هم نداشتم كشنده ي او باشم. ابوالوداك پرسيد: چرا؟ گفت: براي اينكه مردم او را از صالحان مي شمردند و اگر در حضور خدا گناهكار بايد بود، همان حضور من در آن جايگاه و پي كردن اسب حر بس است، ديگر چرا به گناه كشتن يكي از آنان گرفتار آيم؟ ابوالوداك گفت: چنان بينم كه تو پيش خداوند به گناه كشتن همه ي آنان گرفتار باشي! نبيني كه چون تير افكندي و آن اسب را پي بريدي و باز تير انداختي و در آنجا بايستادي و يا تاختي و ياران خود را به تاختن واداشتي و مردم بسيار گرد خود فراهم آوردي يا اصحاب حسين عليه السلام بر تو تاختند و تو را از گريختن ننگ آمد و ديگري از ياران تو مانند تو كرد و ديگري همچنين كردند، به سبب اين كارها بود كه حسين عليه السلام و اصحابش كشته شدند و شما هم در خونشان شريك شديد. [2] ؟ ايوب گفت: اي ابوالوداك ما را از رحمت خدا نوميد مي كني؟! اگر حساب ما را روز قيامت به تو واگذارند، خدا تو را نيامرزد اگر ما را بيامرزي! ابوالوداك گفت: همين است كه گفتم.



اترجوامة قتلت حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



فلا و الله ليس لهم شفيع

و هم يوم القيامة في العذاب



راوي گفت تا نيم روز سخت بجنگيدند و سپاه ابن سعد حمله نمي توانست كرد مگر از يك جهت براي آن كه اصحاب امام سراپرده ها نزديك يكديگر زده بودند (و از بين خيمه ها راه عبور نبود و همه ي مردان در يك طرف بودند) چون عمر بن سعد اين بديد مرداني چند بفرستاد تا آن خيام را از دست و چپ بركنند


و از همه طرف بر مردان احاطه كنند.

پس اصحاب حسين عليه السلام سه تن و چهارتن در ميان هر دو خيمه ايستادند و چون يكي از سپاهيان ابن سعد مي آمد و به كندن خيمه و غارت كردن مشغول مي شد بر وي حمله مي كردند و او را مي كشتند يا از نزديك تير مي انداختند و پي اسبش مي بريدند. و عمر سعد گفت: آتش در خيمه ها زنيد و داخل خيمه ها نشويد و آنها را از جاي نكنيد پس آتش بياوردند و آتش زدن گرفتند، حسين عليه السلام فرمود: بگذاريد بسوزانيد وقتي آتش گرفت نمي توانند از آن بگذرند و سوي شما آيند و همچنان شد كه فرموده بود.

(طبري) زن عبدالله كلبي از خيمه بيرون آمد و نزديك شوهر خود رفت و بالاي سر او نشست، خاك از روي او پاك مي كرد و مي گفت بهشت تو را گوارا باد! پس شمر بن ذي الجوشن با غلام خود رستم نام گفت: گرز بر سر او زد و بشكست و زن در جاي خود درگذشت - رحمة الله عليها - و شمر بن ذي الجوشن بتاخت و نيزه بر خرگاه حسيني عليه السلام فرو برد و فرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه ها را با اهلش بسوزانيم! زنان شيون كنان بيرون دويدند و حسين عليه السلام بانگ بر او زد: اي پسر ذي الجوشن! آتش مي خواهي تا سراپرده ي مرا با اهلش بسوزاني؟ خدا تو را به آتش بسوزاند!

ابومخنف ازدي گفت: سليمان بن ابي راشد براي من حديث كرد از حميد بن مسلم گفت: با شمر بن ذي الجوشن گفتم اين كار شايسته نيست، مي خواهي دو كار بسيار زشت با هم مرتكب شوي، به آتش بسوزاني و عذاب به آتش خاص خداست و ديگر آن كه زنان و كودكان را بكشي با آن كه امير به كشتن مردان تنها از تو خوشنود گردد. حميد گفت: شمر از من پرسيد كيستي؟ گفتم: نام خود را با تو نگويم و ترسيدم اگر مرا بشناسد نزد سلطان سعايتي كند و مرا آسيبي رساند پس مردي ديگر آمد كه شمر وي را مطيع تر بود از من، نامش شبث بن ربعي و گفت سخني زشت تر از سخن تو نشنيدم و موقفي زشت تر از موقف تو نديدم! آيا زنها را بيم و هراس مي دهي؟ حميد گفت: ديدم حيا كرد و خواست بازگردد. زهير


بن قين با ده كس از اصحاب خود بر او بتاختند و آن ها را از خيمه ها دور كردند و اباعزه ضبابي را بيفكندند و بكشتند و او از همراهان شمر بود. اهل كوفه چون اين بديدند بسيار به ياري شمر آمدند و پيوسته از اصحاب حسين عليه السلام كشته مي شد و چون يك يا دو تن از آن ها به شهادت مي رسيد پديدار بود و سپاه عمر سعد بسيار بودند و هر چه از آنها كشته مي شد به نظر نمي آمد.


پاورقي

[1] يعني اگر از من پرسيد من نره شيريم از شاخه قومي از مهتران بني‏اسد، هر کس بر ما ستم کند از راه راست روي تافته و کافر است به دين خداي جبار معبود و بي‏نياز.

[2] در اين حديث جوابي قاطع است اخباريين را که گويند تمسک به دليل عقل بدعت است، در عصر اول معهود نبود چو اين مرد استحقاق عقاب را براي اصحاب عمر به عقل ثابت کرد نه به دليل نقلي.