بازگشت

مقتل عمر بن قرظه ي انصاري


(قرظه به فتح قاف و رآء و ظاء معجمه) عمرو بن قرظه ي انصاري بيرون آمد و پيش روي امام حسين عليه السلام نبرد كرد و مي گفت:



قد علمت كتيبة الانصار

اني ساحمي حوزة الذمار



ضرب غلام غير نكس شاري

دون حسين مهجتي و داري




يعني: «سپاه انصار دانسته اند كه من نگاهباني مي كنم آن را كه حفظ آن بر من است، زدن من زدن جواني است كه نمي گريزد و خود را پيشتر از همه در جنگ مي افكند. جان من و سراي من فداي حسين عليه السلام.

مؤلف گويد: به اين كلام تعريض بر ابن سعد كند كه چون حسين عليه السلام با او سخن گفت درباره ي صلح، عمر گفت خانه ام را ويران مي كنند.

سيد رحمه الله پس از ذكر قتل مسلم بن عوسجه گويد: عمرو بن قرظه بيرون آمد و اذن خواست؛ حسين عليه السلام او را اذن داد، او كارزار كرد كارزار مشتاقان و در خدمت پادشاه آسمان سخت بكوشيد تا گروهي بسيار از سپاه ابن زياد بكشت و جلوي دشمن را گرفته بود و جهاد مي كرد، هيچ تير به جانب حسين عليه السلام نمي آمد مگر دست را سپر آن مي كرد و هيچ شمشير نمي آمد مگر جان خود در پيش مي داشت، پس حسين عليه السلام را آسيبي نرسيد تا آن مرد را زخمهاي سنگين رسيد، پس روي به امام عليه السلام كرد و گفت آيا وفا كردم؟ گفت: آري تو زودتر از من به بهشت روي، سلام مرا به رسول خدا صلي الله عليه و آله برسان و با او بگوي من هم در دنبالم! پس كارزار كرد تا كشته شد».

(طبري، كامل) و روايت شده است كه برادرش علي بن قرظه در سپاه عمر سعد بود، فرياد زد: يا حسين عليه السلام يا كذاب بن الكذاب! برادر مرا بيراه كردي و فريب دادي تا بكشتي. فرمود: خداي عزوجل برادر تو را گمراه نكرد، او را راه نمود و تو گمراه شدي، بگفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در پيش تو كشته نشوم، و بتاخت، نافع بن هلال مرادي راه بر او بگرفت و نيزه بر او فروبرد و بيفكندش، پس ياران او آمدند و او را نجات دادند و پس از آن علاج كردند تا زخمش به شد. (طبري) ازدي گفت نضر بن صالح ابو زهير عبسي براي من حكايت كرد كه: «حر بن يزيد چون به حسين عليه السلام پيوست مردي از بني تميم از بني شقره كه از فرزندان حارث بن تميمند و نام او يزيد بن سفيان بود بسيار به خود مي نازيد و بادي در سر داشت، مي گفت: قسم به خدا اگر حر بن يزيد را وقتي مي رفت ديده بودم اين نيزه را بر پيكر او فرومي بردم، راوي گفت: در بين اينكه مردم گرم كارزار بودند و


حر بن يزيد بر آن قوم مي تاخت و به اين شعر عسرة تمثل مي جست:



مازلت ارميهم بثغرة نحره

و لبانه حتي تسربل بالدم [1] .

گوش و ابروي اسب او زخم خورده و خون از آن زخمها روان بود، حسين بن تيمم با يزيد بن سفيان گفت: اينك حر كه با آن همه باد و دم آرزوي ديدار او داشتي (و اين حصين رئيس شرطه ي عبيدالله بود، او را با عمر سعد فرستاده بود، و عمر محففه [2] را با شرطه بدو سپرده بود) يزيد بن سفيان چون سخن او بشنيد گفت خوب آمد، پس روي به حر آورد و گفت: اي حر! مي خواهي با من مبارزت كني؟ گفت: آري. راوي گفت: حصين بن تميم را شنيدم مي گفت: قسم به خدا گويا جانش در كف حر بود و پيمانه ي عمرش به دست وي پر شده، حر مهلتش نداد حمله آوردن همان بود و كشتن همان».

هشام بن محمد از ابي مخنف روايت كرده است گفت: يحيي بن هاني بن عروه براي من حكايت كرد كه نافع بن هلال در آن روز نبرد مي كرد و مي گفت: «انا ابن هلال الجملي انا علي دين علي» پس مردي كه مزاحم بن حريث مي گفتندش بيرون آمد و گفت: «انا علي دين عثمان» نافع گفت: «انت علي دين شيطان» و بر او تاخت و بكشتش، پس عمرو بن حجاج بانگ برآورد كه اي بي خردان! مي دانيد با كه قتال مي كنيد؟ با پهلوانان اين شهر، گروهي تن به مرگ داده، آستين بر جهان افشانده، دست از جان شسته، هرگز به جنگ تن به تن راضي نشويد كه گروهي اندكند آفتاب عمرشان به ديوار آمده، كار پس گوش ميفكنيد و اگر به سنگ انداختن هم باشد آنها را توانيد كشت! عمر سعد گفت:


راست گفتي، رأي رأي تو است، و سوي مردم پيغام فرستاد كه هيچ كس به جنگ تن به تن حاضر نشود، و رويات شده است كه چون عمرو بن حجاج نزديك اصحاب حسين عليه السلام رسيد مي گفت: اي اهل كوفه از فرمان امير بيرون نرويد و از جماعت جدا نگرديد، و در كشتن آن كه از دين بيرون رفت و به خلاف سلطان برخاست، شك به خود راه مدهيد. حسين عليه السلام گفت: «اي عمرو بن حجاج رم را بقتال ن تحريض مي كني؟ آيا ما از دين بيرون رفته ايم و شما ثابت مانده ايد؟ به خدا قسم وقتي كه جان شما گرفته شد و با اين اعمال درگذشتيد خواهيد دانست كدام يك ما از دين بيرون رفته و به سوختن در آتش سزاوارتر است».


پاورقي

[1] مؤلف گويد: اين رجز هم از حر منقول است:



اني انا الحر و مأوي الضيف

اضرب في اعناقکم بالسيف‏



عن خير من حل بأرض

الخيف



اضربکم و لا اري من حيف.

[2] در لغاتي که به آن دسترسي داشتم اين کلمه را نيافتم گويا مقصود از آن دسته از سپاه خارج از صف باشد که امروز چريک گويند و مقصود از شرطه آن است که امروز دژبان گويند.