بازگشت

ذكر وقايع عاشورا و صف آرايي لشكر از دو جانب و احتجاج امام بر اهل كوفه


بامداد امام عليه السلام با اصحاب نماز بگذاشت و براي خطبه برخاست و بايستاد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و اصحاب خود را گفت: خداي عزوجل خواست شما و من كشته شويم، بر شما باد صبر كردن؛ و اين روايت را مسعودي در «اثبات الوصية» آورده است [1] .



(ملهوف) آنگاه اسب رسول خدا را كه «مرتجز»


نام داشت بخواست و بر آن نشست و صفوف اصحاب را براي رزم آماده ساخت و بياراست. (ارشاد) با او 32 سوار بود و چهل پياده و از مولانا الباقر عليه السلام روايت شده است كه: 45 سوار بودند و صد پياده و غير اين هم روايت شده است.

و مترجم گويد: اين روايت «عماره ي دهني است و ابوجعفر طبري آن را بطولها در تاريخ خود آوره است و در آغاز آن گويد: عماره دهني با امام باقر عليه السلام عرض كرد كه داستان قتل حسين عليه السلام براي من بيان فرماي چنانكه گويا آنجا بوده ام و امام عليه السلام بيان فرمود، و چنان مي نمايد كه اين 145 تن مردم همه كشته نشدند، بلكه بعضي قبل از عاشورا يا در وسط جنگ بگريختند».

(اثبات الوصية) و روايت شده است كه: «عده ي آنان در آن روز 61 تن بود و خداي عزوجل از اول دهر تا آخر آن به هزار مرد دين خود را ياري داد و غالب گردانيد و امام را از تفصيل آن پرسيدند؛ گفت: 313 تن اصحاب طالوت بودند و 313 تن اصحاب بدر و 313 تن اصحاب قائم عليه السلام و 61 تن بماند كه آنها با حسين عليه السلام كشته شدند روز طف. انتهي»

(ارشاد) پس زهير بن القين را بر ميمنه امير فرمود و حبيب بن مظاهر را بر


ميسره و رايت را به عباس سپرد و سراپرده را در پس پشت قرار دادند و بفرمود كه هيمه و ني از پشت خيمه ها فراهم كردند و در خندقي افكندند.

(كامل) كه مانند جوي شبانه آنجا كنده بودند و آتش زدند تا دشمن از پشت خيام تاختن نتواند، و سخت سودمند افتاد و عمر سعد برخاست و با مردم خود بيرون آمد (كامل، طبري) و بر جماعت كنده عبدالله بن زهير ازدي را گماشت و بر مردم ربيعه و كنده قيس بن اشعث بن قيس را و بر مردم مذحج و اسد، عبدالرحمن ابي سبره ي حنفي، و بر تميم و همدان حر بن يزيد رياحي - و همه اين سرهنگان در مقتل او حاضر بودند مگر حر بن يزيد رياحي كه توبه كرد و سوي حسين عليه السلام باز آمد و با او كشته شد - و عمر عمرو بن حجاج زبيدي را بر ميمنه و شمر بن ذي الجوشن بن شرحبيل بن اعور بن عمر بن معاويه را از ضباب بني كلاب بر ميسره و عروة بن قيس احمسي را بر سواران و شبث بن ربعي يربوعي تميمي را بر پيادگان گماشت و رايت را به مولاي خود دريد سپرد.

ابومخنف گفت: حديث كرد مرا عمرو بن مرة الجملي از ابي صالح الحنفي از غلام عبدالرحمن بن عبدربه انصاري گفت: «با مولاي خود بودم وقتي سپاه ابن سعد ساخته سوي ما تاختند، امام عليه السلام بفرمود: خيمه بر سر پاكردند و مشك بسيار آورند در كاسه ي بزرگ در آب بسودند، آنگاه حسين عليه السلام به درون خيمه رفت، مولاي من عبدالرحمن و برير بن خضير بر در خيمه ايستاده بودند و مزاحمت هم مي كردند و دوشها به هم مي فشردند تا پس از امام عليه السلام زودتر به درون خيمه روند براي دارو كشيدن و موي ستردن. (مترجم گويد: شرط است در جنگ و در نظر دشمن همه جا با تجمل و وقار و معطر و پاك بودن و خضاب و لباس فاخر داشتن، حتي حرير پوشيدن براي مردان جايز است تا در نظر دشمن مهيب نمايد و حضرت پيغمبر براي سفارت روم دحيه كلبي را كه مردي بلند بالا و تمام خلقت و نيكوروي بود بود مي فرستاد و در اينگونه مواقع ژنده پوشي زهد نيست، اما براي امرا مانند اميرالمؤمنين و پيغمبر صلي الله عليه و آله كه رتبت امارت ظاهري خود موجب وقار است. جامه ي بي تكلف پوشيدن شرط است) برير با عبدالرحمن


مطايبت مي كرد، عبدالرحمن مي گفت: دست از من بدار كه اين ساعت لهو و شوخي نيست، برير گفت: به خدا سوگند همه ي عشيرت من دانند نه در جواني و نه در كهولت هرزه و ياوه گو نبودم ولكن از آنچه در پيش داريم خرم و خندانم، مانعي ميان ما و حورالعين نيست مگر اين جماعت با شمشير بر سر ما آيند و من دوست دارم هم اكنون بيايند. راوي گفت: ما هم به درون خيمه رفتيم و موي سترديم و حسين عليه السلام بر اسب سوار شد و مصحفي خواست و پيش روي گذاشت و اصحاب او رزمي سخت پيوستند، من (يعني غلام عبدالرحمن) چون افتادن آنها را بديدم بگريختم و ايشان را به جاي گذاشتم».

ابومخنف ازدي از ابي خالد كاهلي روايت كرده است و شيخ مفيد از مولانا علي بن الحسين عليهماالسلام كه فرمود: چون بامدادان لشكريان كوفه بر حسين عليه السلام تاختند دستها برداشت و گفت:

«اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة و انت لي في كل امر نزل بي ثقة وعدة كم من هم يضعف فيه الفؤاد و تقل فيه الحلية و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بك و شكوته اليك رغبة مني اليك عمن سواك ففرجته (عني خ) و كشفته (و كفيتنيه خ) فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة».

و آن قوم آمدند بر گرد سراپرده هاي حسين عليه السلام بگشتند و ازدي گفت: عبدالله بن عاصم براي من حكايت كرد از عبدالله بن ضحاك مشرقي گفت: چون سوي ماروي نهادند و آن آتش را نگريستند كه در هيمه و ني ها زبانه مي زد و در پشت خيام افروخته بوديم از آن جا بر ما نتازند، ناگهان مردي از ايشان دوان و تازان بيامد و بر اسبي تمام ساخته سوار بود، هيچ نگفت تا بر سراپرده هاي ما بگذشت، هيمه ديد و آتش فروزان دروي، بازگشت و به بانگ بلند فرياد زد: يا حسين! عليه السلام «استعجلت النار في الدنيا قبل يوم القيامة» شتاب كردي سوي آتش در دنيا پيش از روز قيامت؟! حسين عليه السلام فرمود: كيست؟ گويا شمر بن ذي الجوشن است؟ گفتند: آري «اصلحك الله» اوست. فرمود: «يابن راعية المعزي انت اولي بها صليا»


اي پسر زن بزچران! تو به سوختن در آتش اولي تري و مسلم بن عوسجه خواست بر وي تيري افكند، حسين عليه السلام وي را بازداشت. مسلم گفت بگذار بر او تير افكنمكه او مردي نابكار و از ستمگران بزرگ است و خداي ما را بر وي قدرت داده است، حسين عليه السلام فرمود ناخوش دارم آغاز كارزار از من باشد».

(طبري) حسين عليه السلام را اسبي بود نام آن «لاحق» و پسرش علي بن الحسين را بر آن سواري فرموده بود و چون مردم به وي نزديك گرديدند، راحله ي خود بخواست و بر آن نشست (شتر اختيار فرمود تا بلندتر باشد و مردم او را نيك بنگرند و خطبه ي او بهتر بشنوند مانند خطيب كه بر منبر برآيد) و به بانگ بلند فرياد زد، چنانكه معظم مردم بشنيدند فرمود:

ايها الناس اسمعوا قولي و لا تعجلوني حتي اعظكم بما يحق لكم علي و حتي اعذر اليكم من مقدمي عليكم فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف (بكسر نون و سكون صاد) كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم علي سبيل و ان لم تقبلوا مني العذر و لم تعطوا النصف (كامل و طبري) فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولي الصالحين.

يعني: «اي مردم! گفتار مرا بشويد و شتاب منماييد تا آنچه حق شما است بر من از موعظه ادا كنم، و عذر خود را در آمدن نزد شما بازنمايم، اگر عذر مرا بپذيريد و قول مرا باور داريد و داد دهيد، نيكبخت باشيد و براي شما راهي نماند به قتال من، و اگر نپذيريد و داد ندهيد پس شما و شريكانتان در كار خود استوار گرديد و كار بر شما مشتبه و پوشيده نماند، آن گاه به من پردازيد و مرا مهلت ندهيد، ولي من خداست، خدا يار من است كه قرآن را بفرستاد و او ولي نيكوكاران است».

چون خواهران و دختران وي اين كلام بشنيدند، فرياد زدند و بگريستند، بانگ و شيون برآوردند؛ پس عباس و فرزندش علي را بفرستاد تا آنان را خاموش گردانند و گفت: به جان من سوگند كه بعد از اين بسيار بگريند و چون آرام


گرفتند (ارشاد) خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و چنانكه سزاوار بود او را ياد كرد و درود بر نبي صلي الله عليه و آله و فرشتگان و پيغمبران او فرستاد كه از هيچ سخنگوي هرگز منطقي بدان بلاغت شنيده نشد، نه پيش از وي و نه پس از او، آنگاه گفت: اما بعد؛ نسب مرا بياد آوريد ببينيد كيستم و به خود آييد و خويش را ملامت كنيد و باز نيكو بنگريد كه آيا رواست كشتن من و شكستن حرمت من؟ مگر من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصي و پسر عم او نيستم؟! آن كه اول او ايمان آورد و رسول خداي صلي الله عليه و آله را تصديق كرد در هر چه از جانب خداي آورده بود. آيا حمزه ي سيد الشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر طيار كه خداي در بهشت دو بال بدو داد عم من نيست؟ آيا به شما اين خبر نرسيد كه پيغمبر درباره ي من و برادرم حسن عليه السلام فرمود اين دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ اگر سخن مرا باور داريد (دست از قتل من بداريد و بدانيد) كه من راست گويم، به خدا سوگند از آن وقت كه دانستم خداوند دروغگوي را دشمن دارد دروغ نگفته ام و اگر مرا باور نداريد در ميان شما كسي هست كه اگر از وي پرسيد شما را خبر دهد؛ جابر بن عبدالله انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن ارقم، انس بن مالك شما را خبر دهند كه اين كلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدند [2] .

پس شمر بن ذي الجوشن گفت: خداي را بي آرامش دل و عقيده ي راسخ عبادت كنم اگر بدانم تو چه مي گويي؟! حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند تو را بينم خدا را بر هتفاد گونه تزلزل و شك پرستش مي كني و من گواهي مي دهم كه تو راست گويي و نمي داني امام عليه السلام چه مي گويد «طبع الله علي قلبك» خداي بر دل تو مهر نهاده است. حسين عليه السلام فرمود اگر در اين شك داريد آيا در اين هم شك


داريد كه من پسر دختر پيغمبر شمايم؟! و الله ميان مشرق و مغرب ديگري غير من پسر دختر پيغمبر نيست، نه در ميان شما و نه در ميان غير شما. واي بر شما! آيا كسي را از شما كشته ام كه خون او خواهيد؟! يا مالي تباه ساختم يا قصاص جراحتي از من خواهيد؟ آنها هيچ نگفتند. پس بانگ زد: اي شبث، اي يزيد بن حارث! آيا به من نامه ننوشتيد كه ميوه ها رسيده است و اطراف زمين سبز شده است و اگر بيايي سپاهي آراسته در فرمان تو است؟ روي به ما آور؟! گفتند: ما چنين ننوشتيم. گفت: سبحان الله! قسم به خدا نوشتيد. آن گاه فرمود: اي مردم اكنون كه آمدن مرا ناخوش داريد بگذاريد به جاي خود بازگردم! قيس بن اشعث گفت نمي دانم چه مي گويي به فرمان بني اعمام خود سرفرود آر كه از جانب ايشان نيكي بيني يا چيزي كه دوست داشته باشي!

مترجم گويد: اين مردم نظرشان به دنيا بود و نظر امام عليه السلام به دين بود؛ اينان مي گفتند نيكي بيني، يعني اگر بيعت كني يزيد تو را اكرام كند و بنوازد و مال دهد، تو نيز بر كارهاي او اعتراض مكن. امام حسين عليه السلام مي دانست دين اسلام هنوز رسوخ نكرده است و احكام و قواعد آن آشكار نشده و سنت نبويه و تفسير قرآن مدون نگشته، مردم به عادت سابق سيرت خلفا را از دين شمرند چنانكه عمرو و ابوبكر حكمها جعل يا نسخ كردند؛ اگر امام عليه السلام تصديق اعمال بني اميه مي كرد و مخافت آنان را با دين ظاهر نمي ساخت و دشمني آنها را با پيغمبر صلي الله عليه و آله آشكار نمي نمود مردم مي پنداشتند مظالم بني اميه هم از دين است و اسلام از ميان مي رفت. حسين عليه السلام فرمود: نه قسم به خدا چون ذليلان دست در دست شما ننهنم و مانند بندگان نگريزم؛ آنگاه فرياد زد:

«يا عباد الله اني عذت بربي و ربكم ان ترجمون اني اعوذ بربي و ربكم من كل متكبر لا يؤمن بيوم الحساب.»

آنگاه ستور را بخوابانيد و عقبة بن سمعان را فرمود پاي آن را به عقال بست و مردم به سوي او تاختند.

ازدي گويد: علي بن اسعد شامي براي من حديث كرد از مردي شامي كه در


واقعه حاضر بود و او را كثير بن عبدالله شعبي مي گفتند، گفت: وقتي بر حسين عليه السلام تاختيم، زهير بن قين سوي ما بيرون آمد، بر اسبي دراز دم، بسيار موي سوار بود غرق در اسلحه، گفت: «يا اهل الكوفة نذار لكم من عذاب الله نذار ان حقا علي المسلم نصية اخيه مسلم» بترسيد! بترسيد! از عذاب خدا مسلمان را بايد نيكخواه برادر مسلمان خود بودن و ما اكنون برادريم بر يك دين و شريعت تا ميان ما و شما شمشير به كار نرفته است، سزاواريد به نصيحت و نيكخواهي ما، اما وقتي شمشير در كار آمد پيوند ما گسيخته شود و ما امت ديگر باشيم و شما امت ديگر، خداوند تبارك و تعالي ما را بيازمود به ذريت پيغمبرش صلي الله عليه و آله تا بداند ما و شما چه مي كنيم و ما شما را به ياري ايشان مي خوانيم و ترك اين گمراه گمراه زاده، عبيدالله بن زياد، كه از آنها جز بدي نديديد و نبينيد، چشمان شما را بيرون آرند و دست و پاي شما را ببرند و اعضاي شما را از پيكر جدا سازند و بر درختان خرما آويزند و نيكان و قرائان شما را بكشند، مانند حجر بن عدي و هاني بن عروه و امثال ايشان. راوي گفت: او را دشنام دادند و ابن زياد را ستايش كردند و گفتند: و الله از اينجا نرويم تا صاحب تو را با همراهان وي بكشيم و يا تسليم شده و فرمان بردار نزد عبيدالله فرستيم. پس زهير گفت: اي بندگان خدا فرزندان فاطمه عليهاالسلام را دوست داشتن و ياري كردن اولي تر است از فرزند سميه؛ اگر آنان را ياري نمي كنيد شما را به خدا پناه مي دهم از كشتن ايشان و او را با پسر عمش يزيد بن معاويه گذاريد! به جان خودم سوگند كه يزيد از شما راضي شود بي كشتن حسين عليه السلام، پس شمر تيري به جانب او رها كرد و گفت: خاموش باش خدا بانگ و غريو تو را فرونشاند، به بسياري گفتار خود ما را ستوه كردي و زهير رحمهم الله با شمر گفت: اي پسر مردي كه پيوسته بر پاشنه هاي پاي خود مي شاشيد [3] تو چهار پاي زبان بسته نپندارم دو آيت از كتاب خدا را درست در ياد گرفته باشي! مژده


باد تو را به رسوايي روز قيامت دردناك! شمر گفت: خدا تو و صاحبت را پس از ساعتي خواهد كشت. زهير گفت: آيا به مرگ مرا مي ترساني؟ به خدا قسم كه مرگ نزد من از جاويدان بودن با شما بهتر است، آنگاه روي به مردم ديگر كرد و به بانگ بلند گفت: اي بندگان خدا! اين مرد درشت بدخوي و اشباه وي شما را فريب ندهند! به خدا قسم كه به شفاعت محمد صلي الله عليه و آله نمي رسند آنها كه خون ذريه و اهل بيت او را بريزند و ياوران و مدافعان حريم آل محمد را بكشند، پس مردي از عقب بانگ زد بر وي كه ابوعبدالله عليه السلام مي گويد: به جان من بازگرد همچنانكه مؤمن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد تو نيز كردي و در خواندن ايشان به حق مبالغت نمودي اگر سود بخشد.

و در بحار از محمد بن ابي طالب روايت كرده است كه: «همراهان عمر سعد سوار شدند، و اسب آوردند، آن حضرت هم سوار شد و با چند تن از اصحاب نزد آنان رفت و برير بن خضير پيش او بود، امام عليه السلام فرمود: با اين قوم تكلم كن! برير پيشتر رفت و گفت: اي مردم از خداي بترسيد! اين ثقل و حشم محمد صلي الله عليه و آله است و اينان ذريت و عترت و دختران و حرم اويند، بگوييد مقصود شما چيست و با آنها چه خواهيد كرد؟ گفتند: مي خواهيم فرمان عبيدالله را گردن نهند و بپذيرند تا هر چه او درباره ي ايشان بيند مجري دارد. برير گفت: آيا قبول نمي كنيد كه به همان جاي بازگردد كه از آنجا آمده است؟ واي بر شما اي مردم كوفه! آيا آن همه نامه ها كه نوشتيد و پيمانها كه بستيد و خداي را گواه گرفتيد فراموش كرديد؟ واي بر شما كه خاندان پيغمبر خود را خوانديد كه در راه آن ها جانبازي كنيد، وقتي آمدند آنها را به ابن زياد سپرديد و از آب فرات منع كرديد. چه بد پاس حرمت پيغمبر را داشتيد! درباره ي فرزندان وي چه مردمي هستيد! خداوند روز قيامت شما را سيراب نگرداند كه بد مردميد! پس چند تن از آنان گفتند ما نمي دانيم تو چه مي گويي؟ برير گفت: سپاس خدا را كه بصيرت من درباره ي شما بيفزود. خدايا! من سوي تو بيزاري مي جويم از كار اين مردم. خدايا ترس در ايشان افكن تا چون به لقاي تو رسند بر ايشان خشمناك باشي! پس آن مردم


بخنديدند و تير انداختن گرفتند و برير به عقب بازگشت و حسين عليه السلام پيش آمد تا برابر ايشان بايستاد و صفوف آنان را چون سيل نگريست و ابن سعد را ديد با اشراف كوفه ايستاده، پس فرمود: خداي را سپاس كه اين جهان را بيافريد رفتني و نابود شدني، كه اهل خود را از حالي به حالي بگرداند، بي خرد مرد آن كه فريب دنيا خورد و بدبخت آن كه فتنه دنيا شود! مبادا شما را فريب دهد كه اميد هر كس را كه بدان گرايد ببرد و طمع آن كه در او دل بندد به نوميدي مبدل كند. و شما را بينم به كاري پرداختيد كه خداي را به خشم آورد و روي از شما برتابد و عقاب بر شما نازل كند و از رحمت خويش دور دارد. نيكو پروردگاري است پروردگار ما و بد بندگانيد شما كه به طاعت او اقرار كرديد و به رسول او محمد صلي الله عليه و آله ايمان آورديد، آنگاه بر ذريت و عترت وي تاختيد و كشتن آنها را خواهيد. شيطان شما را بيراه كرد و خداي بزرگ را از ياد شما برد، هلاك باد شما را و آنچه را خواهيد! «انا لله و انا اليه راجعون» اين گروه پس از ايمان كافر گشتند پس دوري باد اين قوم ستمكار را! پس عمر گفت: با او سخن گوييد! اين پسر همان پدر است، اگر يك روز ديگر همچنين بايستد از گفتار درنماند و عاجز نشود. پس شمر پيش آمد و گفت: اي حسين عليه السلام اين چه سخن است كه مي گويي؟ به ما بفهمان تا بفهميم، فرمود: مي گويم از خداي بترسيد و مرا مكشيد كه كشتن من و بي حرمتي كردن با من جايز نيست، من پسر دختر پيغمبر شمايم و جده ي من خديجه زوجه ي پيغمبر شما است و شايد اين سخن پيغمبر به شما رسيده است: «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» الي آخر آنچه از ارشاد نقل كرديم.

و در بحار نيز از مناقب روايت كرده است به اسناد از عبدالله بن محمد بن سليمان بن عبدالله بن حسن از پدرش از جدش از عبدالله گفت: چون عمر سعد اصحاب خود را براي محاربه ي با حسين عليه السلام آماده كرد و هر يك را در جاي خود مرتب داشت و رايتها در جاي معين برافراشت و ميمنه و ميسره را ساخته كرد، با قلب لشكر گفت: در جاي خود پاي داريد و از همه جانب حسين عليه السلام را احاطه


كرد و مانند حلقه او را در ميان گرفتند آن حضرت بيرون آمد نزديك آن مردم و از آنها خواست خاموش شوند و گوش به سخن وي فرادهند، خاموش نشدند. فرمود: واي بر شما! شما را چه زيان دارد كه گوش فرادهيد و سخن مرا بشنويد؟ من شما را به راه راست مي خوانم،هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد و هر كه نافرماني كند هلاك شود و شما همه فرمان مرا عصيان مي كنيد و به گفتار من گوش نمي دهيد، كه شكمهاي شما از حرام انباشته و بر دلهاي شما مهر نهاده است، واي بر شما! آيا خاموش نمي شويد و گوش نمي دهيد؟ پس اصحاب عمر سعد يكديگر را ملامت كردند و گفتند گوش دهيد. حسين عليه السلام بايستاد و گفت: هلاك باد شما را - الي آخره كه از ملهوف روايت كنيم انشاء الله تعالي - آنگاه فرمود: عمر كجا است؟ عمر را نزد من خوانيد! عمر را خواندند، او ديدار حسين عليه السلام را ناخوش داشت، امام فرمود: اي عمر آيا مرا مي كشي به گمان آنكه آن دعي بن دعي تو را ولايت ري و گرگان دهد؟ و الله كه اين ولايت تو را ناگوار باشد، عهدي است معهود هر چه خواهي بكن كه پس از من نه به دنيا شاد گردي و نه به آخرت و گويي مي بينم سر تو را بر ني در كوفه نصب كرده اند و كودكان بر آن سنگ مي افكنند و آن را آماج خود كرده اند، پس عمر خشمگين شده و روي بگردانيد و اصحاب خود را گفت: چه انتظار داريد همه يك باره بتازيد كه اينها يك لقمه بيش نيستند! انتهي.

اما خطبه به روايت سيد بن طاوس رضي الله عنه در ملهوف اين است: پس از حمد و ثنا و درود بر خاتم انبياء و ملائكه و رسل گفت:

«تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا حين استصرختمونا و الهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا لنا في ايمانكم وحششتم علينا نارا اقتدحناها علي عدونا و عدوكم فاصبحتم البا لاعدائكم علي اوليائكم بغير عدل افشوه فيكم و لا امل اصبح لكم فيهم فهلا لكم الويلات تركتمونا و السيف مشيم و الجاش طامن و الرأي لما يستحصف و لكن اسرعتم اليها كطيرة الذباب و تداعيتم اليها كتهافت الفراش فسحقا لكم يا عبيد الأمة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و محرفي الكلم و


عصبة الآثام و نفثة الشيطان و مطفي السنن اهؤلاء تعضدون و عنا و تتخاذلون اجل و الله عذر فيكم قديم و شجت عليه اصولكم و تازررت فروعكم فكنتم اخبث ثمر شجي للناظر و اكلة للغاصب الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات منا الذلة يأبي الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت وطهرت و انوف حمية و نفوس ابيه من ان توثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام الا و اني زاحف بهذه الاسرة مع قلة العدد و خذلة الناصر.

«اي مردم هلاك و اندوه بر شما باد كه به آن شور و وله ما را خوانديد تا به فرياد شما رسيم و ما شتابان آمديم، پس شمشير ما را كه خود در دست شما نهاده بوديم بر سر ما آختيد [4] و آتشي كه خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بوديم بر ما افروختيد، يار دشمن [5] خود شديد در پيكار با دوستانتان با اينكه نه به عدل ميان شما رفتار كردند و نه اميد خيري از آنها داريد؛ واي بر شما چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرام و فكرها خام ما را رها نكرديد [6] لكن


مانند مگس سوي فتنه پريديد و مانند پروانه در هم افتاديد. پس هلاك باد شما را اي بندگان كنيز [7] و بازماندگان احزاب [8] و ترك كنندگان كتاب و تحريف كنندگان كه كلمات را از معاني برگردانيد، و گناهكاران كه دم شيطان خورده ايد و خاموش كنندگان سنت ها! آيا ياري آنان مي كنيد و ما را تنها مي گذاريد؟! آري به خدا سوگند بي وفايي و پيمان شكني عادت ديرينه شما است، ريشه ي شما با غدر به هم پيوسته و آميخته است و شاخهاي شما بر آن پروريده، شما پليدترين ميوه ايد گلوگير در كام صاحب، و گوارا براي غاصب، اينك دعي بن دعي؛ يعني اين مرد بي پدر كه بني اميه او را به خود ملحق كردند و زاده ي آن بي پدر ميان دو چيز استوار پاي فشرده و بايستاده است يا شمشير كشيدن يا خواري كشيدن و هيهات! كه ما به ذلت تن ندهيم.

خداوند و رسول صلي الله عليه و آله او و مؤمنان براي زبوني نپسندند و نه دامنهاي پاك (كه ما را پروريده اند) و سرهاي پرحميت و جانهايي كه هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند و من با اين جماعت اندك با شما كارزار كنم هر چند ياوران مرا تنها گذاشتند.

ابن ابي الحديد گويد: سرور مردان غيرتمند كه مردمان را حميت آموخت و مرگ زير سايه ي شمشير را بر خواري كشيدن برگزيد، ابوعبدالله الحسين عليه السلام بود كه


بر وي و اصحابش امان عرض كردند، سر باز زد و ذلت نخواست، آنگاه اين كلام او را «الا و ان الدعي ابن الدعي» نقل كرده است و گويد از نقيب ابي زيد يحيي بن زيد علوي بصري شنيدم مي گفت: گويي اين ابيات ابي تمام كه درباره ي محمد بن حميد طايي گفته است جز حسين عليه السلام را سزاوار نيست.



و قد كان فوت الموت سهلا فرده

اليه الحفاظ المر و الخلق الوعر



و نفس تعاف الضيم حتي كانه

هو الكفر يوم الروع او دونه الكفر



فاثبت في مستنقع الموت رجله

و قال لها من تحت اخمصك الحشر



تردي ثياب الموت حمرا فما اتي

لها الليل الا و هي من سندس خضر



و سبط بن جوزي گويد: جد من در كتاب «تبصره» گفت كه: حسين عليه السلام سوي آنها شتافت باري آنكه ديد شريعت كهنه شده است، كوشش كرد تا پايه ي آن را استوار سازد و چون گرد او را فروگرفتند و گفتند بر حكم ابن زياد فرود آي! گفت نمي كنم و قتل را بر ذلت اختيار كرده و نفوس با حميت همچنينند و اشعاري مناسب نقل كرده است.

به بقيه خبه بازگرديم؛ پس كلام خويش را به اشعار فروة بن مسيك (به تصغير) مرادي پيوست:



فان نهزم فهزامون قدما

و ان نغلب فغير مغلبينا



و ما ان طبنا جبن و لكن

منايانا و دولة آخرينا



اذا ما الموت رفع عن اناس

كلا كله اناخ بآخرينا



فافني ذلكم سروات قومي

كما افني القرون الاولينا



و لو خلد الملوك اذا خلدنا

و لو بقي الكرام اذا بقينا



فقل للشامتين بنا افيقوا

سيلقي الشامتون كما لقينا



يعني: اگر پيرو شويم ديري است كه فيروز بوده ايم و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشده ايم، عادت ما ترس نيست و لكن (كوشش براي زنده ماندن خود مي كنيم و كشتن دشمن) براي آن كه كشتن ما با دولت ديگران قرين است؛ اگر مرگ سينه از يك دسته مردم بر دارد روي دسته ي ديگر مي خوابد؛ همين مرگ


مهتران قوم مرا نابود كرد چنانكه پيشينيان را، اگر پادشاهي جاودان بودندي ما هم جاودان بوديمي، و اگر بزرگان بماندندي ما نيز بمانديمي؛ پس با آنها كه از غم ما شاد مي شوند بگوي كه بيدار شويد كه ايشان هم بدانچه ما رسيديم خواهند رسيد.

ثم و ايم الله لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتي تدوربكم دور الرحي و تقلق بكم قلق المحور عهد عهده الي ابي عن جدي فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون اني توكلت علي الله ربي و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان بي علي صراط مستقيم اللهم احبس عنهم قطر السماء و ابعث عليهم سنين كسني يوسف و سلط عليهم غلام ثقيف يسومهم كأسا مصبرة فانهم كذبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير.

ترجمه ي اين قسمت از خطبه را از كتاب «فيض الدموع» تاليف مرحوم ميرزا محمد ابراهيم نواب بدايع نگار طهراني - تغمده الله في رحمته - كه جد مادري من است نقل كرديم تا خوانندگان از آن مرحوم ياد كنند و به طلب مغفرت، روح او را شاد فرمايند. خداوند گذشتگان ما و شما را بيامرزد به محمد و آله.

و همه ي خطبه را از آنجا نقل نكردم براي آن كه بيشتر توجه آن مرحوم - غفر الله له - به جزالت بود و نظر ما به سهالت است و او را مراعات لطايف استعارات اهم و ما را سادگي عبارات الزم مي نمود، چنانكه در اول كتاب ياد كرديم (ترجمه) و شما مردم پس از من البته نپاييد و آنچه بدان خيال بسته ايد هر آينه صورت نبندد كه روزگار چون آسيا سنگ بر شما بگردد و چون محور، شما را در قلق و اضطراب آرد و اين عهد را پدر من با من كرد و از نياي خويش شنيدم. رأي خويش جمع آريد و به رويت كار بنديد تا روزگار بر شما غم و اندوه نخواهد و هر آينه من كار خويش با خداي گذاشتم و نجنبد چيزي بر زمين مگر آن كه به دست قدرت او پايبند بود و خداي سبحانه بر راه راست و طريق صواب باشد، بار


خدايا باران آسمان را بر اين قوم فروبند و عيش ايشان تلخ دار و در ايشان تنگي و قحط پديد آر و آن جوان ثقيف [9] را بر ايشان بگمار تا زهر به جام بديشان چشاند كه ما را دروغگوي خواندند و خوار گذاشتند «انت ربنا و اليك انبنا و عليك توكلنا و اليك المصير» انتهي.

و نواب مرحوم را اعتماد السلطنه در كتاب «المآثر و الآثار» مختصر شرح حالي ذكر كرده است و از كتب اوست «فيض الدموع» و ترجمه عهد اميرالمؤمنين عليه السلام به مالك اشتر و اشعاري كه در متن و حواشي «مخزن الانشاء» به خط كلهر به طبع رسيده است و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد را تصحيح كرده، و به بع رسانيده است و در حواشي آن فوائدي افزوده «حشره الله مع احبته».

پس از اين خطبه امام عليه السلام از راحله فرود آمد و اسب رسول خدا را كه «مرتجز» نام داشت بخواست و بر آن نشست و صفوف اصحاب را مرتب فرمود. (ملهوف) راوي گفت: پس عمر سعد پيش آمد و تيري به جانب عسكر امام عليه السلام افكند و گفت: نزد امير گواه باشيد كه نخستين تير را من افكندم و تير از آن قوم مانند باران بيامد، امام ياران را فرمود: خداي بر شما ببخشايد، به سوي مرگ كه ناچار آمدنياست بشتابيد كه اين تيرها فرستادگان اين مردم است به سوي شما پس ساعتي كارزار كردند و حمله پي در پي آوردند تا جماعتي از اصحاب به شهادت رسيدند:



جادوا بانفسهم في حب سيدهم

و الجود بالنفس اقصي غاية الجود



يعني: «جانها را در راه دوستي سالار خود باختند و بخشيدن جان منتها بخشش است».


راوي گفت: در اين وقت امام عليه السلام دست بر محاسن كشيد و گفت: خداي بر يهود آن وقت خشم گرفت كه براي فرزند ثابت كردند و بر نصاري، آن هنگام كه او را يكي از سه خداي خود دانستند و بر مجوس، وقتي كه بندگي ماه و خورشيد كردند و خشم او سخت گرديد بر اين قوم، كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود يك قول شدند. به خدا قسم آنچه از من مي خواهند اجابت نمي كنم تا آغشته به خون به لقاي پروردگار رسم.

و از مولانا الصادق عليه السلام روايت است كه گفته از پدرم شنيدم مي گفت: چون حسين عليه السلام و عمر سعد لعنه الله به هم رسيدند و جنگ بر پاي شد خداوند پيروزي را بفرستاد تا بر سر حسين عليه السلام بال بگسترد و او را مخير كردند ميان فيروزي بر دشمن و لقاي خداوند، او لقاي خدا را اختيار كرد.

و از كتاب «جلا» تأليف سيد اجل، صاحب تصانيف بسيار، عبدالله شبر حسيني كاظمي نقل شده است كه: «طايفه اي از جن براي ياري او حاضر گشتند، از او دستوري خواستند! اذن نفرمود و شهادت را با سر بلندي بر اين زندگي دون برگزيد - صلوات الله عليه».

مترجم گويد: از فيروزي امام بر حسب اسباب ظاهري نيز عجب نبايد داشت چون مردم كوفه غالبا جنگ با آن حضرت را كاره بودند چنانكه فرزدق گفت: «قلوبهم معك و سيوفهم عليك» و بسياري از آنان را عبيدالله فريب داده بود كه «ثغر ري» آشفته است و شما را بدانجاي خواهم فرستاد. و چون لشكر گرد شدند آن ها را با عمر سعد بكربلا روانه كرد و بسياري هم باور نمي كردند كار به جنگ و كشتار رسد مانند حر و سي نفر ديگر كه شبانه از سپاه ابن سعد جدا شدند و به امام عليه السلام پيوستند. و بعضي ديگر مي گفتند ما نمي دانستيم حر به ياري امام مي رود و گرنه ما هم با او مي رفتيم. و بعضي تصور مي كردند كه امام عليه السلام وقتي انبوهي لشكر را ببيند مانند امام حسن عليه السلام صلح مي كند و اگر خدا مي خواست ممكن بود در ميان سران سپاه پس از تصميم عمر سعد خلافت افتد و لكن قضاي الهي طور ديگر بود تا دشمني آل ابي سفيان با


پيغمبر معلوم شود و منفور مردم گردند و چون منفور شدند دخل و تأثير در عقايد مردم نتوانند كه اگر ملحدي معاند زمام امور را به دست گيرد و محبوب مردم باشد فساد و زيان او بسيار است و همچنان مردم از آل ابي سفيان پس از قتل امام منفور شدند كه در اندك مدتي ملك از ايشان زائل شد.



پاورقي

[1] جد من مرحوم آخوند غلامحسين رحمه الله از قول امام عليه‏السلام خطاب به اصحاب گويد:



به ياران سرائيد پس شهريار

که اي شير مردان اژدر شکار



سحر دم که دوشيزگان سپهر

بزرينه برقع نهفتند چهر



سيه جوشن خويش بر تن کشيد

بگردم حصاري ز آهن کشيد



شما هر يکي را زبرنا و پير

بيايد کمند و کمان تيغ و تير



به چنگ اندر آريد روئينه گرز

بخفتان بپوشيد خود يال و برز



ميانها پي کين ببنديد تنگ

به پولاد يا زيد روئينه چنگ‏



به آهن گسل تيغ دست آوريد

سرخصم در خاک پست آوريد



پي کينه پاينده داريد پي

مخواهيد رنج جهاندار کي‏



دليران به فرمان فرخنده شاه

به تارک نهادند ترک سياه‏



به فرمان فرمانده خويشتن

به خفتان آهن نهفتند تن‏



همه داده مر جنگ را ساز و برگ

بر آراسته پيکر از چرم گرگ‏



سراسر نهنگان روشن روان

سراپا به درياي آهن نهان‏



در آن دشت کين گرد تا گرد شاه

يلان پره زن همچو هاله به ماه‏



روان شد جهاندار و گردان زپي

همه گام زن جانب گام وي‏



مهين پور فرخ محمد که مهر

به تابش ز عکس رخش بر سپهر



همايون حسين آنکه کروبيان

پي خدمتش تنگ بسته ميان‏



گل باغ دين غنچه‏ي ناشکفت

پي پاسخ خار بستان بگفت‏



به شکر بيالوده بادام مغز

فرو ريخت از پسته بس نقل نغز



بگردون دين ماه تابان منم

بچرخ هتر مهر رخشان منم‏



منم پور فرخنده بخت نبي

سزاوار ديهيم و تخت نبي‏



مرا شير يزدان همايون پدر

بهين مادرم دخت خير البشر



منم پور آن کش بلند آسمان

بود حلقه‏ي بر در آستان‏



شهان را نه شايسته در هيچ‏کيش

که بوسند دست غلامان خويش.

[2] طبري که موثقترين مورخان است در کتاب منتخب از ابي‏هريره روايت کرده است - و عامه بر روايت ابي‏هريره اعتماد بسيار دارند بيش از ديگر روات - که امام حسين عليه‏السلام با جماعتي به تشييع جنازه رفته بودند. هنگام بازگشتن بر بلندي گذشتند که امام عليه‏السلام خسته و مانده شد و ابوهريره با جامه‏ي خويش خاک از پاي آن حضرت مي‏سترد و پاک مي‏کرد، امام فرمود: اي اباهريرة تو اين کار مي‏کني؟ ابوهريره گفت: مرا بگذار پاي تو پاک کنم که اگر مردم مي‏دانستند آن چه من مي‏دانم تو را بر دوش بر مي‏داشتند.

[3] کنايه از اعرابي بودن است چون صحرانشينان را پاشنه‏ي پا مي‏شکافت و بول کردن را علاج آن مي‏دانستند.

[4] مقصود اين است که عرب را پيش از اسلام ملکي نبود مستقل و اين ملک را پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد و بني‏اميه را مالک روي زمين گردانيد که قدرت يافتند، آنگاه همين قدرت و مکنت را براي کشتن اولاد رسول و تباهي دين او که مبناي دولت خودشان است به کار بردند و همه کس داند که حجاز سنگلاخي خشک و بي‏ذرع و مدد است و مردم آن محروم و گرسنه گرداگرد آن بيابانهاي دور و بي‏آب و آبادي که بر حسب اسباب عادي تشکيل دولتي در آن ملک و لشکر کشي از آن جا به نواحي ديگر و مسخر کردن مردم آنجا ممالک ديگر را محال است و پيغمبر اکرم به حشمت نبوت و نيروي الهي جهان را بگرفت نه به آلت وعدت جسماني و از اين رو امام عليه‏السلام اهل کوفه را سرزنش مي‏کند اين شمشير ما است در دست شما و بني‏اميه گرفته‏اند و به دست ما داده‏اند.

[5] بني‏اميه دشمن اهل کوفه بودند براي آن که ميان آنها خداشناس و مؤمن بسيار بود و هميشه عاملين بني‏اميه مردم کوفه را عذاب مي‏کردند مانند زياد و پسرش و حجاج بن يوسف، امام مي‏فرمود: شما چرا دشمن خودتان را ياري مي‏کنيد؟.

[6] يعني: آن هنگام که شما جنبش نکرده بوديد و با مسلم بن عقيل عقد بيعت نبسته بني‏اميه هنوز آماده نشده بودند، اما پس از نامه نوشتن و بيعت کردن شما با مسلم آنها بيدار شدند و ساخته گشتند براي دفاع از خود.

[7] کنايه از ذلت است و شايد اشارت بدان است که اهل يمن رعيت بلقيس ملکه سبا بودند و حکم زن را گردن مي‏نهادند و از فروتني و خواري ننگ نداشنتند چون غالب اهل کوفه از قبايل يمن بودند.

[8] احزاب آن قبايل کافر بودند که در غزوه‏ي خندق با قريش هم پيمان شدند و به مدينه آمدند تا مسلمانان را از ميان بردارند و شکست يافتند و به هزيمت شدند، اما هر گروهي که مغلوب گردد تا چندي کوشش مي‏کند شايد بار ديگر غالب شود و بقاياي احزاب هم مي‏کوشيدند تا باز کفر ديرينه را که از ترس اسلام پنهان داشتند آشکار سازند، پس قريش گرد معاويه فراهم شدند و کفار ساير قبايل نيز به ياري آنها برخاستند تا کينه‏ي پيغمبر صلي الله عليه و آله بخواهند و هرگز معاويه دشمني اهل مدينه را فراموش نمي‏کرد و يزيد هم به کينه‏ي احزاب آن شهر مبارک را قتل عام کرد، در حره‏ي واقم، پس کشتن حسين عليه‏السلام دنباله‏ي همان جنگهاي پيغمبر است نه آن که همه مردم کوفه کافر بودند بلکه رؤسا و کارگردانان کافر بودند و عامه را فريب مي‏دادند و آلت کرده بودند و امام مي‏فرمايد چرا فريب آنان خورديد و ياري دشمنان کرديد.

[9] مقصود از غلام ثقيف حجاج بن يوسف ثقفي است عامل عبدالملک، لم و بيداد وي در کوفه به غايت رسيد و ديربماند اگر آن مردم حسين عليه‏السلام را نمي‏کشتند و ياري او کرده بودند مبتلا به دولت بني‏اميه و حکومت حجاج نمي‏گشتند و اميرالمؤمنين عليه‏السلام هم از حجاج خبر داد و شايد مقصود مختار بن ابي‏عبيده باشد.