بازگشت

در نزول حضرت سيد الشهداء به زمين كربلا و ورود عمر بن سعد


چون حسين عليه السلام در زمين كربلا فرود آمد (كامل) گفت: اين زمين چه نام دارد گفتند: «عقر» حسين عليه السلام گفت: «اللهم اني اعوذ بك من العقر» [1] و در «تذكرة سبط» است كه باز حسين عليه السلام پرسيد اين زمين چه نام دارد؟ گفتند: كربلا و آن را زمين نينوا هم گويند كه دهي است بدانجا، پس آن حضرت بگريست و گفت: «كرب و بلاء» ام سلمه مرا خبر داد كه جبرئيل نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله آمد و تو با من بودي بگريستي، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: پسر مرا رها كن! من او را رها كردم. پيغمبر صلي الله عليه و آله تو را بگرفت و در دامن نشانيد، جبرئيل عليه السلام گفت: آيا او را دوست مي داري؟ گفت: آري، گفت: امت تو او را مي كشند و اگر خواهي خاك آن زمين را كه بدانجا كشته مي شود به تو بنمايم؟ فرمود: آري، پس جبرئيل بال را بالاي زمين كربلا بگشود و آن زمين را به پيغمبر نمود. وقتي حسين عليه السلام را گفتند اين زمين كربلاست، آن خاك را بوييد و گفت: و الله اين همان خاك است كه جبرئيل رسول خدا صلي الله عليه و آله را به آن خبر داد و من در همين زمين كشته مي شوم. و پس از آن سبط از شعبي روايت كرده است كه: «چون علي عليه السلام به صفين مي رفت محاذي نينوا رسيد كه دمي است بر شط فرات، آنجا بايستاد و صاحب


مطهره ي خود را گفت: اين زمين را چه گويند؟ گفت: كربلا آن حضرت چندان بگريست كه اشك او به زمين رسيد، آنگاه گفت: بر رسول خدا در آمدم او را گريان يافتم، گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله از چه گريه مي كني؟ گفت: جبرئيل همين وقت نزد من بود و مرا خبر داد كه فرزندم حسين عليه السلام كنار شط فرات كشته مي شود در جايي كه آن را كربلا گويند، آنگاه جبرئيل مشتي خاك برداشت و به من بويانيد و نتوانستم چشم خود را نگاهدارم از اين جهت اشك من روان گرديد.»

در «بحار» از خرائج» نقل كرده است كه: حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: علي عليه السلام با مردم بيرون آمد تا يكي دو ميل به كربلا مانده پيشاپيش آنان مي رفت، به جايي رسيد كه آن را «مقذفان» گويند، در آنجا گردش كرد و گفت: دويست پيغمبر و دويست سبط پيغمبر در اين زمين شهيد شدند، جاي خوابيدن شتران ايشان و بر زمين افتادن عشاق و شهدا است، آنها كه پيش از آنان بودند برتري نداشتند بر ايشان و آنها كه پس از ايشان آيند در فضل به آنها نرسند (مترجم گويد: بخت نصر اسباط بني اسرائيل را به اسارت در آورد و در ميان آنها پيغمبران بودند و بسياري از آنها را كشتند. پايتخت وي بابل بود نزديك شهري كه امروز «ذي الكفل» گويند و قبور انبياي بني اسرائيل هنوز بدانجا مزار است و اين بنده به زيارت آنجا توفيق يافتم، چنان مقدر بود كه مصرع حضرت ابي عبدالله عليه السلام نزديك مصارع انبيا و كنار شط فرات باشد).

(ملهوف) چون حسين عليه السلام به آن زمين رسيد پرسيد: نام اين زمين چيست؟ گفتند: كربلا فرمود: «اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء» آنگاه فرمود: اين جاي اندوه و رنج است، همين جا فرود آييد! بارهاي ما اينجا بر زمين گذاشته شود و خون ما اينجا ريخته گردد و قبور ما اينجا باشد، جد من رسول خدا صلي الله عليه و آله با من چنين حديث كرد. پس همه فرود آمدند و حر و همراهان او در ناحيتي ديگر، (كشف الغمه) همه فرود آمدند و بارها را بر زمين نهادند و حر خود و همراهانش مقابل حسين عليه السلام فرود آمدند، آنگاه نامه به عبيدالله فرستاد كه حسين عليه السلام در كربلا بار بگشود و رحل بيفكند.


و در «مروج الذهب» است كه: «آن حضرت سوي كربلا گراييد و با او پانصد سوار و قريب صد پياده بود از اهل بيت و اصحاب».

و در «بحار» از «مناقب» قديم نقل كرده است كه (پيش از رسيدن به كربلا) زهير گفت برويم تا كربلا و بدانجا فرود آييم كه كنار فرات است و آنجا باشيم و اگر با ما دست به كارزار برند از خداي تعالي استعانت جوييم بر دفع آنها پس اشك از چشم حسين عليه السلام روان شد و گفت: اللهم اني اعوذ بك من الكرب و البلاء» و حسين عليه السلام در آنجا فرود آمد و حر به يزيد رياحي در مقابل او با هزار سوار، و حسين عليه السلام دوات و كاغذ خواست و به اشراف كوفه نوشت آنها كه مي دانست بر راي او استوار مانده اند:

بسم الله الرحمن الرحيم: از حسين بن علي عليه السلام سوي سليمان بن صرد و مسيب بن مجبه (به فتح نون و جيم و باي يك نقطه) و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و گروه مؤمنين! اما بعد! شما دانيد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در حيات خود فرمود: هر كس بيند سلطان جائري، تا آخر آنچه ذكر شد از خطبه آن حضرت هنگام ملاقات حر، آنگاه كتاب را در نورديد و مهر كرد و به قيس بن مسهر صيداوي داد و حديث را به نحوي كه سابق ذكر شد آورده است. و پس از آن گويد: چون به حسين عليه السلام خبر كشته شدن قيس رسيد گريه در گلوي او بپيچيد و اشكش روان شد و گفت:

«اللهم اجعل لنا و لشيعتنا عندك منزلا كريما واجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و انك علي كل شي ء قدير» و گويد مردي از شيعيان حسين عليه السلام برجست و او را هلال بن نافع بجلي مي گفتند، گفت يابن رسول الله تو مي داني كه جد تو رسول خواي صلي الله عليه و آله نتوانست محبت خود را در دلهاي همه جاي دهد و چنانكه مي خواست همه از بن گوش فرمان او برند باز در ميان آنان منافق بود كه نويد ياري مي دادند و در دل نيت بي وفايي داشتند، در پيش روي او از انگبين شيرين تر بودند و پشت سر از حنظل تلختر، تا حدي كه خداوند عزوجل او را به جوار خود برد. و پدرت علي - صلوات الله عليه - همچنين بود، گروهي بر ياري او


متفق شدند و با ناكثين پيمان شكن و قاسطين جفا كار و مارقين كج رفتار كارزار كردند تا مدت او به سر آمد و سوي رحمت و خوشنودي پروردگار شتافت و تو امروز در ميان ما بر همان حالي هر كس پيمان بشكست و بيعت از گردن خود برداشت خود زيان كرده است و خدا تو را از او بي نياز گرداند، پس با ما به هر سوي كه خواهي بي پروا روانه شو كه راه راست همان است كه تو روي، خواه سوي مشرق و خواه سوي مغرب، به خدا سوگند ما از قضاي الهي نمي ترسيم و لقاي پروردگار را ناخوش نداريم و از روي نيت و بصيرت دوست داريم هر كه را با تو دوستي ورزد و دشمني داريم هر كه را با تو دشمني كند. [2] .


آنگاه برير بن خضير همداني برخاست و گفت: و الله يابن رسول الله خداوند به وجود تو بر ما منت نهاد كه پيش روي تو جنگ كنيم و در راه تو اندامهاي ما پاره پاره شود و جد تو شفيع ما باشد روز قيامت، رستگار مبادا آن گروهي كه پسر پيغمبر خود را فروگذاشتند! واي بر آن ها از آن چه بدان رسند فردا و در آتش دوزخ بانگ ويل و واي برآورند.

پس حسين عليه السلام فرزندان و برادران و خويشان را گرد كرد و بدانها نگريست و ترة نبيك محمد صلي الله عليه و آله» خدايا! ما عترت


جاي كشته شدن مردان و محل ريختن خون ماست.

پس همه فرود آمدند و حر با هزار تن در مقابل حسين عليه السلام فرود آمد و به ابن زياد نامه نوشت كه حسين عليه السلام در كربلا رحل انداخت و ابن زياد نامه به سوي حسين عليه السلام فرستاد به اين مضمون.

«اما بعد، يا حسين فقد بلغني نزولك بكربلا و قد كتب الي اميرالمؤمنين يزيد ان لا اتوسد الوثير و لا اشبع من الخمير او الحقك باللطيف الخبير او ترجع الي حكمي و حكم يزيد بن معاوية و السلام».

«به من خبر رسيد كه در كربلا فرود آمدي و اميرالمؤمنين يزيد به من نوشته است كه سر بر بالش ننهم و نان سير نخورم تا تو را به خداوند لطيف و خبير رسانم يا به حكم من و حكم يزيد بن معاويه باز آيي و السلام».

چون نامه ي او به حسين عليه السلام رسيد و آن را بخواند از دست بينداخت و فرمود: رستگار نشوند آن قوم كه خوشنودي مخلوق را به خشم خالق خريدند! رسول گفت: اي اباعبدالله! جواب نامه؟ فرمود: «ما له عندي جواب لانه حقت عليه كلمة العذاب».

يعني اين نامه را نزد من جواب نيست براي اينكه ثابت و لازم گرديده است بر عبيدالله كلمه ي عذاب (حضرت امام عليه السلام سوي كسي نامه نويسد كه اميد به هدايت و رشاد او بود) چون رسول سوي ابن زياد بازگشت و خبر بگفت، آن دشمن خدا سخت بر آشفت و سوي عمر بن سعد نگريست و او را به جنگ حسين عليه السلام بفرمود. و عمر را پيش از اين ولايت ري داده بود، عمر از قتال با آن حضرت استعفا كرد، عبيدالله گفت: پس آن فرمان ما را بازده! عمر مهلت طلبيد و پس از يك روز بپذيرفت از ترس آن كه از ولايت ري معزول شود.

مؤلف گويد: اين حكايت نزد من بعيد است (يعني فرستادن عمر سعد را پس از نامه نوشتن عبيدالله و بازگشتن رسول، بلكه حق آن است كه وي پيش ازين نامزد شده بود) چون ارباب سير و تواريخ معتبره اتفاقا گفته اند عمر بن سعد يك روز پس از حسين عليه السلام به كربلا آمد و آن روز سيم محرم بود. و شيخ مفيد و ابن


اثير و ديگران گفته اند: چون فردا شد عمر بن سعد بن ابي وقاص [3] با چهار هزار سوار بيامد. و ابن اثير گت: سبب رفتن عمر سعد آن بود كه عبيدالله بن زياد او را با چهار هزار سوار به دشتي مأمور كرده بود كه ديلمان بر آنجا دست يافته و تصرف كرده بودند و فرات ولايت ري هم بدو داده بود و در «حمام اعين» اردو زده بود، چون كار حسين عليه السلام بدينجا رسيد، عمر سعد را بخواند و گفت: سوي حسين عليه السلام روانه شو، چون از اين كار فراغ حاصل شد سوي كار خود رو. عمر استعفا كرد، ابن زياد گفت: آري، به شرط آن كه فرمان ما را باز دهي، چون عبيدالله اين بگفت، عمر سعد پاسخ داد امروز مرا مهلت ده تا بنگرم. پس با نيكخواهان مشورت كرد همه نهي كردند و حمزه بن مغيرة بن شعبه خواهرزاده اش نزد او آمد و گفت: تو را به خدا قسم اي خال كه سوي حسين عليه السلام نروي كه هم گناهكار شوي و هم قطع رحم كرده باشي،قسم به خدا اگر از دنيا و از مال خود و از ملك بيرون روي زمين بالفرض كه تو را باشد دست برداري و چشم بپوشي بهتر از آن است كه به لقاي خداي عزوجل رسي و خون آن حضرت در گردن تو باشد. گفت: چنين كنم و شب را همه در انديشه ي اين كار بود و شنيدند مي گفت:



ااترك ملك الري و الري رغبة

ام ارجع مذموما بقتل حسين



و في قتله النار التي ليس دونها

حجاب و ملك الري قرة عين



پس نزد ابن زياد آمد و گفت: تو اين عمل به من سپردي و همه شنيدند و من در دهان مردم افتادم، اگر رأي تو باشد مرا به همان عمل فرست و ديگري از


اشراف كوفه سوي حسين عليه السلام گسيل دار، كساني كه من آزموده تر از آنان نيستم در جنگ، و چند كس را نام برد، ابن زياد گفت: كسي كه خواهم بفرستم درباره ي او با تو مشورت نمي كنم و از تو رأي نمي خواهم، اگر با اين لشكر ما كربلا مي روي فهو و اگر نه فرمان ما را بازده! عمر گفت: مي روم پس با آن سپاه روانه شد تا بر حسين عليه السلام فرود آمد.

مؤلف گويد: از اينجا ان خبر كه اميرالمؤمنين عليه السلام پيش از اين داده بود درست آمد، در «تذكرة سبط» است كه محمد بن سيرين گفت: «كرامت علي بن ابي طالب عليه السلام در اينجا آشكار گرديد كه روزي عمر سعد را ديد و او جوان بود، گفت: واي بر تو اي ابن سعد! چون باشي وقتي در جايي بايستي مخير ميان بهشت و دوزخ و آتش را اختيار كني؟ انتهي».

و چون عمر به كربلا رسيد (ارشاد) عروة بن قيس اخمسي را سوي آن حضرت فرستاد و گفت: نزد او رو و بپرس براي چه اينجا آمدي و چه خواهي؟ و عروه از آن كسان بود كه نامه نوشته بود، شرم داشت از رفتن، پس ابن سعد از ديگر رؤساي لشكر همين خواست. آنها نيز نامه نوشته بودند و همه تن زدند و كراهت نمودند. كثير بن عبدالله شعبي برخاست و او سواري دلير بود كه از هيچ امر خطير رويگردان نبود، گفت: من مي روم و اگر خواهي او را به «غيله» بكشم. عمر گفت: كشتن او را نمي خواهم و لكن نزد او رو و بپرس براي چه آمده است؟ كثير برفت. چون ابوثمامه صائدي او را نگريست گفت يا اباعبدالله «اصلحك الله»! بدترين مردم زمين و بي باكتر در خونريزي و قتل «غيله» بيامده و خود برخاست و پيش او باز رفت و گفت: شمشير خود را بگذار! گفت: نمي گذارم كه من رسولي بيش نيستم، اگر از من مي شنويد پيغام بگذارم و اگر نخواهيد بازگردم؟ ابوثمامه گفت: من دست خود بر دسته ي شمشير تو گذارم و تو هر چه خواهي بگوي. گفت: نه، قسم به خدا كه دست تو به آن نرسد. گفت: پس هر چه خواهي با من بگوي و من پيغام تو را به حضرت امام عليه السلام برسانم و تو را نمي گذارم نزديك او شوي، چون تو نابكار مردي و يكديگر را دشنام دادند.


كثير نزد عمر سعد بازگشت و خبر بگفت، عمر قرة بن قيس حنظلي را بخواست و گفت: «ويحك اي قرة!» حسين عليه السلام را ديدار كن و بگوي براي چه آمده است و چه خواهد؟ قرة بيامد، چون حسين عليه السلام او را بديد گفت: اين مرد را مي شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت: آري، مردي از حنظلة ابن تميم است خواهرزاده ما و او را نيكو رأي مي شناختم و نمي پنداشتم در اين مشهد حاضر گردد. پس بيامد و بر حسين عليه السلام سلام كرد و پيغام بگذارد. حسين عليه السلام فرمود: مردم شهر شما براي من نامه نوشتند و مرا خواستند بيايم و اكنون اگر مرا ناخوش داريد بازمي گردم؟ حبيب بن مظاهر گفت: اي قرة واي بر تو كجا مي روي؟ سوي اين قوم ستمكار؟! اين مرد را ياري كن كه خداوند به پدران وي تو را كرامت داد. قرة گفت: بازگردم و جواب پيغام او برسانم تا ببينم چه شود. و نزد عمر رفت و خبر بگفت، عمر گفت: اميدوارم كه خدا مرا از جنگ و كارزار با او نگاهدارد و سوي عبيدالله بن زياد نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد؛ چون نزد حسين عليه السلام فرود آمدم رسولي فرستادم و پرسيدم براي چه آمد و چه مي خواهد؟ گفت: مردم اين بلاد به من نامه نوشتند و رسولان فرستادند كه من نزد آنها آيم، آمدم، و اگر اكنون آمدن مرا ناخوش دارند و از آنچه رسولان از ايشان پيغام آوردند پشيمان شدند من بازمي گردم».

حسان بن فائد عبسي گفت: نزد عبيدالله بودم كه اين نامه آمد، گفت:

«الآن و قد علقت مخالبنا به يرجو النجاة و لات حين مناص».

اكنون كه چنگال ما بدون درآويخت اميد رهايي دارد و راه گريز نيست و نامه سوي عمر سعد نوشت: «اما بعد؛ نامه ي تو به من رسيد و آنچه در آن نوشتي دانستم، پيشنهاد كن او و همراهان وي را كه با يزيد بيعت كنند، اگر كردند رأي خويش بينم و السلام».

چون جواب به عمر سعد رسيد گفت: من خود انديشيده بودم كه عبيدالله عافيت جوي نيست، اكنون گمان من درست آمد. محمد بن ابي طالب گفت: ابن


سعد آن پيغام را پيشنهاد نكرد، چون مي دانست حسين عليه السلام هرگز بيعت نكند. (ارشاد) باز ابن زياد به گرد آوردن مردم فرمود در جامع كوفه، و خود بيرون آمد و به منبر رفت و گفت اي مردم! شما آل ابي سفيان را آزموده ايد و دانسته كه آنها چنانند كه شما مي خواهيد، اين اميرالمؤمنين يزيد است، مي شناسيدش، نيكو سيرت و ستوده كردار، با رعيت محسن، عطا را در جاي خود نهد، راه ها در عهد او امن شده [4] ، معاويه در عهد خودش بندگان خدا را مي نواخت و به مال بي نياز مي گردانيد و يزيد هم پس از او صد در صد بر جيره و حقوق شما افزوده است و مرا فرموده كه باز بيشتر گردانم و از شما خواهد به جنگ دشمن او حسين عليه السلام بيرون رويد، پس بشنويد و فرمان بريد. و از منبر فرود آمد و مردم را عطاي فراوان داد و امر كرد به جنگ با حسين عليه السلام و ياري ابن سعد و پيوسته عساكر مي فرستاد (ملهوف) تا نزد عمر شش شب گذشته از محرم بيست هزار سوار فراهم شدند (محمد بن ابي طالب) پس ابن زياد سوي شبث بن ربعي [5] فرستاد كه نزد ما آي تا تو را به جنگ حسين فرستيم! شبث خويش را به بيماري زد شايد ابن زياد دست از وي بدارد و ابن زياد نامه سوي او فرستاد: اما بعد؛ فرستاده ي من خبر آورد كه تو خود را رنجور نموده اي و مي ترسم از آن كساني باشي كه خداوند در قرآن فرمايد:

«اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون».

اگر در فرمان مايي بشتاب نزد ما آي! پس شبث بعد از نماز عشا بيامد كه ابن


زياد روي او را نبيند كه نشانه ي بيماري در آن نبود، چون در آمد مرحبا گفت، و در نزديك خويش نشانيد و گفت: مي خواهم به قتال اين مرد بيرون روي و ياري ابن سعد كني. گفت: چنين كنم و با هزار سوار بيامد [6] (طبري) ابن زياد سوي عمر بن سعد نوشت: اما بعد؛ فحل بين الحسين و بين الماء فلا يذوقوا منه قطرة (حنوة) كما صنع بالتقي النقي عثمان بن عفان» [7] يعني: «حسين عليه السلام و اصحاب او را مانع شو كه از آب هيچ نچشند چنانكه با عثمان بن عفان همين كار كردند.

پس عمر بن سعد در همان وقت عمرو بن حجاج را با پانصد سوار به شريعه فرستاد و ميان حسين عليه السلام و اصحابش و ميان آب فرات حائل شدند و نگذاشتند قطره اي آب بردارند و اين سه روز پيش از قتل آن حضرت بود (طبري) عبيدالله بن حصين ازدي كه وي را در قبيله ي بجيله مي شمردند بانگي بلند برآورد و گفت: (ارشاد) اي حسين عليه السلام اين آب را نبيني همرنگ آسمان؟ و الله از آن قطره اي نچشي تا از تشنگي درگذري! حسين عليه السلام گفت: خدايا! او را از تشنگي بكش و هرگز او را نيامرز! حميد بن مسلم گفت: به خدا سوگند كه پس از اين به ديدار او رفتم و بيمار بود، سوگند به آن خدايي كه معبودي غير او نيست ديدم آب مي آشاميد تا شكمش بالا مي آمد و آن را قي مي كرد و باز فرياد مي زد:


العطش! العطش! باز آب مي خورد تا شكمش آماس مي كرد و سيراب نمي شد كار او همين بود تا جان داد.

در «بحار» گويد كه: ابن زياد پيوسه سپاه براي ابن سعد مي فرستاد تا به شش هزار تن سواره و پياده رسيدند، آنگاه ابن زياد به او نوشت: من چيزي فروگذار نكردم و براي تو بسيار سواره و پياده فرستادم، پس بنگر كه هر بامداد و شام خبر تو به من رسد. و ابن زياد از ششم محرم ابن سعد را به جنگ برمي انگيخت.حبيب بن مظاهر با حسين عليه السلام گفت: يابن رسول الله در اين نزديكي طايفه اي از بني اسد منزل دارند اگر رخصت فرمايي نزد آنها روم و ايشان را سوي تو بخوانم شايد خداوند شر اين جماعت را از تو به سبب ايشان دفع كند. امام اجازت داد پس حبيب ناشناس در دل شب بيرون شد تا نزد ايشان فرود آمد، دانستند وي از بني اسد است و از حاجت او پرسيدند، گفت: بهترين ارمغان و تحقه كه وافدي براي قومي آورد براي شما آورده ام، آمدم تا شما را به ياري پسر دختر پيغمبر خوانم، او در ميان جماعتي است هر يك تن آنها به از هزار مرد، هرگز او را تنها نگذارند و تسليم نكنند و اين عمر سعد گرد او را فراگرفته است و شما قوم و عشيرت منيد، شما را به اين خير دلالت كنم؛ امروز فرمان من بريد و او را ياري كنيد تا شرف دنيا و آخرت اندوزيد! من به خداي سوگند ياد مي كنم كه يكي از شما در راه خدا با پسر و دختر پيغمبر او كشته نشود، كه شكيبايي كند و ثواب خدا را چشم دارد، مگر رفيق محمد صلي الله عليه و آله باشد در عليين، پس مردي از بني اسد كه او را عبدالله بن بشير مي گفتند گفت: من اول كس باشم كه اين دعوت را اجابت كنم و اين رجز خواندن گرفت:



قد علم القوم اذا تواكلوا

و احجم الفرسان اذا تثاقلوا



اني شجاع بطن مقاتل

كانني ليث عرين باسل



آنگاه مردان قبيله برجستند تا نود مرد فراهم شد و به آهنگ ياري حسين عليه السلام بيرون آمدن، مردي هماندم نزد عمر سعد شد و او را بياگاهانيد، ابن سعد مردي از همراهان خويش را كه «ازرق» مي گفتند با چهارصد سوار سوي آن


طايفه فرستاد كه به آهنگ لشكرگاه حسين عليه السلام بيرون رفته بودند، در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات جلوي آنها بگريفتند و ميان آنها و حسين عليه السلام اندك مسافت مانده بود، پس با هم در آويختند و كارزاري سخت شد، حبيب بر «ازرق» بانگ زد كه واي بر تو با ما چكارت؟! بگذار ديگري غير تو بدبخت گردد! «ارزق» ابا كرد و بازنگرديد و بني اسد دانستند تاب مقاومت با آن گروه ندارند منهزم شدند و سوي قبيله ي خويشتن بازگشتند و آن قبيله همان شب از جاي خود كوچ كردند مبادا ابن سعد شبانه بر سر آنها آيد. و حبيب بن مظاهر سوي حسين عليه السلام بازگشت و خبر بگفت، حسين عليه السلام فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله» و سواران ابن سعد هم بازگشتند بر كنار آب فرات و ميان حسين عليه السلام و اصحاب او و آب فرات مانع گشتند، و حسين عليه السلام و اصحاب او را تشنگي سخت آزرده كرد، پس آن حضرت كلنگي برداشت و پشت خيام زنان به فاصله ي نه يا ده گام به طرف جنوب زمين را بكند آبي گوارا بيرون آمد، آن حضرت و همراهان همه آب آشاميدند و مشكها پر كردند و بعد آن آب ناپديد شد و نشانه اي از آن ديده نشد - و در «مدينة المعاجر» اين قضيه را در سياق معجزات آن حضرت شمرده است - خبر به ابن زياد رسيد، سوي عمر سعد فرستاد كه به من خبر رسيده است كه حسين عليه السلام چاه مي كند و آب به دست مي آورد و خود و يارانش آب مي نوشند، وقتي نامه ي من به تو رسيد نيك بنگر كه آنها را از كندن چاه تا تواني بازداري و بر آنها تنگ گير و نگذار آب نوشند و با آنها آن كار كن كه با عثمان كردند، در اين هنگام ابن سعد بر آنها تنگ گرفت.

محمد بن طلحه و علي بن عيسي اربلي گفتند: تشنگي بر ايشان سخت شد، يكي از اصحاب كه برير بن خضير همداني نام داشت و زاهد بود، با حسين عليه السلام گفت: يابن رسول الله مراد ستوري ده نزد ابن سعد روم و با او سخني گويم درباره ي آب شايد پشيمان شود، امام عليه السلام فرمود: اختيار توراست. پس آن مرد همداني سوي عمر سعد شد و بر او در آمد و سلام نكرد، ابن سعد گفت: اي مرد همداني تو را چه بازداشت از سلام كردن؟ مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را


نمي شناسم؟ همداني گفت: اگر مسلمان بودي به جنگ عترت رسول خداي صلي الله عليه و آله بيرون نمي آمدي تا آنها را بكشي و نيز اين آب فرات كه سگان و خوكان«رسانيق» از آن مي نوشند تو ميان حسين بن علي عليه السلام و برادران و زنان و خاندان وي مانع گشتي و نمي گذاري از آن بنوشند و آنها از تشنگي جان مي دهند و مي پنداري خداي و رسول او را مي شناسي؟!

عمر بن سعد سر به زير انداخت، آنگاه گفت: به خدا سوگند اي همداني! من مي دانم آزار كردن او حرام است ولكن:



دعاني عبيدالله من دون قومه

الي خطة فيها خرجت لحيتي



فو الله لا ادري و اني لواقف

علي خطر لا ارتضيه و مين



اأترك ملك الري و الري رغبة

ام ارجع مطلوبا بقتل حسين



و في قتله النار التي ليس دونها

حجاب و ملك الري قرة عين [8] .



اي مرد همداني! در خود نمي بينم كه بتوانم ملك ري به ديگري به ديگري گذارم. پس يزيد ببن حصين همداني بازگشت و با حسين عليه السلام گفت عمر سعد راضي شد كه تو را به ولايت ري بفروشد.

ابوجعفر طبري و ابوالفرج اصفهاني گفتند كه: چون تشنگي بر حسين عليه السلام و اصحاب او سخت شد، عباس بن علي بن ابي طالب عليهم السلام برادرش را بخواند و او را با سي سوار و بيست نفر پياده و بيست مشك بفرستاد تا شبانه


نزديك آب آمدند و پيشاپيش ايشان نافع بن هلال بجلي بود با رايت، عمرو بن حجاج زبيدي گفت: كيست؟ نافع بن هلال نام خود بگفت، ابن حجاج گفت: اي برادر خوش آمدي براي چه آمدي؟ گفت آمدم از اين آب كه ما را منع كرده ايد بنوشم. گفت: بنوش گوارا بادت! گفت: به خدا سوگند به اينكه حسين عليه السلام و اين اصحاب او كه مي بيني تشنه اند من تنها آب ننوشم. همراهان عمرو بن حجاج متوجه بدانها شدند و عمرو گفت: راهي بدين كار نيست و ما را اينجا گذاشته اند تا آنان را از آب مانع شويم. چون همراهان عمرو نزديك تر آمدند، عباس عليه السلام و نافع بن هلال با پيادگان خود گفتند مشكها را پر كنيد، پيادگان رفتند و مشك ها پر كردند، عمرو بن حجاج و همراهان او خواستند از آب بردن ممانعت كنند، عباس بن علي عليه السلام و نافع بن هلال بر آنها حمله كردند و آنها را نگاهداشتند تا پيادگان دور شدند و سواران سوي پيادگان بازگشتند، پيادگان گفتند شما برويد و جلوي سپاه عمرو بن حجاج بايستيد تا ما آب را به منزل برسانيم، آنها رفتند و عمرو با اصحاب خود بر سواران تاختند و اندكي براندندشان و مردي از «صدا» [9] از ياران عمرو بن حجاج را نافع بن هلال بجلي نيزه زده بود آن را به چيزي نگرفت و سهل پنداشت، اما بعد از اين آن زخم گشوده شد و از همان بمرد و اصحاب امام عليه السلام آنمشكلها را بياوردند.

(طبري) حسين عليه السلام سوي عمر سعد فرستاد و پيغام داد كه امشب ميان دو سپاه به ديدار من آي! عمر با قريب بيست سوار بيامد و حسين عليه السلام هم با همين اندازه، چون به يكديگر رسيدند حسين عليه السلام اصحاب خود را بفرمود دورتر روند، و ابن سعد همچنين، پس آن دو گروه جدا گشتند، چنانكه سخن اينها را نمي شنيدند و بسيار سخن گفتند تا پاسي از شب بگذشت، آنگاه هر كدام سوي لشكرگاه خود بازگشتند. و مردم بر حسب گمان خود درباره ي


گفتگوي آنان مي گفتند، و حسين با عمر سعد گفت: بيا با من نزد يزيد بن معاويه رويم و اين دو لشكر را رها كنيم! عمر گفت: خانه ي من ويران مي شود. حسين عليه السلام گفت من باز آن را براي تو مي سازم. گفت: املاك مرا از من مي گيرند. گفت: من بهتر از اين از مال خود در حجاز به تو مي دهم، عمر آن را هم نپذيرفت.

طبري گويد: در زبان مردم اين سخن شايع بود بي آنكه چيزي شنيده و دانسته باشند.

شيخ مفيد گويد: حسين عليه السلام نزد عمر سعد فرستاد كه من مي خواهم تو را ديدار كنم پس شبانه يكديگر را ملاقات كردند و بسيار سخن گفتند پوشيده، آنگاه عمر سعد به جاي خود بازگشت و سوي عبيدالله نامه كرد: اما بعد؛ خداي تعالي آتش را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأي جمع كرد و كار امت يكسره شد، حسين عليه السلام به من پيمان سپرد كه به همان مكان كه از آنجا بازگردد يا به يكي از مرزهاي كشور اسلام رود، و چون يكي از مسلمانان باشد در سود و زيان با آنها شريك، يا نزد اميرالمؤمنين يزيد رود و دست در دست او نهد و خود اميرالمؤمنين هر چه بيند درباره ي او بكند و خوشنودي خدا و صلاح امت در همين است.

و در روايت ابي الفرج است كه: عمر رسولي سوي عبيدالله فرستاد شرح اين گفتگو بدو برسانيد و گفت: اگر يكي از مردم ديلم اين مطالب را از تو خواهد و تو نپذيري درباره ي او ستم كرده اي.

طبري و ابن اثير و غير ايشان از عقبة بن سمعان روايت كرده اند گفت: «همراه حسين عليه السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق و از او جدا نگشم تا كشته شد و هيچ كلام از مخاطبت او با مردم مدينه يا مكه و يا در راه يا در عراق و يا در لشكرگاه تا روز قتل آن حضرت نماند مگر همه را شنيدم، به خدا سوگند اين كه بر زبان مردم شايع است و مي پندارند آن حضرت پذيرفت برود و دست در دست يزيد بن معاويه نهد يا به يكي از مرزهاي كشور اسلام رود، هرگز


چنين تعهد نكرد و لكن گفت مرا رها كنيد در اين زمين پهناور جايي بروم تا بنگرم كار مردم به كجا مي رسد» [10] .



پاورقي

[1] عقر به فتح «عين» شکاف و خلل باشد.

[2] مؤلف در حاشيه گويد: گمان دارم اين مرد نافع بن هلال بن نافع نام دارد و يک کلمه نافع را تکرار دانسته و حذف کرده‏اند، چنانکه در زيارت شهداء مأثوره از ناحيه‏ي مقدسه و در کتاب منهج المقال چنين ضبط شده است و اين کلام وي بسيار شباهت دارد به کلام مقداد بن اسود کندي (قده) با رسول خدا صلي الله عليه و آله، در تفسير علي بن ابراهيم آورده است: چون رسول خدا با اصحاب به غزوه‏ي بدر بيرون رفتند نزديک «ماء الصفراء» فرود آمدند خواست اصحاب را که بدو نويد ياري داده بودند بيازمايد، آن‏ها را خبر داد که قطار اشتران قريش که در آن بضاعت و اموال بود بگذشت، و قريش خود آمدند تا دست شما را از آن قطار باز دارند و خدا مرا به قتال آنها فرموده است، پس اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله بيتابي نمودند و سخت بترسيدند، رسول خدا فرمود: رأي خويش بگوييد، ابوبکر برخاست و گفت: اين قبيله قريش است با اين ناز و تکبر تا کافر شده است ايمان نياورده است و بعد از عزت خوار نگشته است و ما با ساز جنگ بيرون نيامده‏ايم و خويش را آماده نساخته، رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: بنشين! نشست و باز فرمود رأي خويش بگوييد و عمر برخاست و مانند گفتار ابوبکر بگفت، رسول خدا فرمود بنيشن و نشست مقداد برخاست و گفت: يا رسول الله اينها قريشند با آن کبر و ناز و ما به تو ايمان آورديم و تصدق تو کرديم و گواهي داديم که هر چه تو آورده‏اي حق است از نزد خدا و اگر بفرمايي در آتش هيزم طاق فرورويم يا در ميان درخت پرخار و هراس (درختي است شبيه کنار) با تو مي‏آييم و مانند بني‏اسرائيل نمي‏گوييم که تو و پروردگارت برويد و حرب کنيد ما اينجا نشسته‏ايم، بلکه مي‏گوييم تو و پروردگارت پيش برويد و ما هم با شماييم کارزار مي‏کنيم پس رسول خدا فرمود خدا تو را جزاي خير دهد او بنشست باز گفت رأي خويش بگوييد پس سعد معاذ برخاست و گفت: اي رسول خدا پدر و مادرم فداي تو گويا رأي ما را مي‏خواهي؟ فرمود: آري، او گفت پدر و مادرم فداي تو گويا براي کاري بيرون آمدي و به غير آن مأمور شدي؟ فرمود: آري، گفت: پدر و مادرم به فداي تو يا رسول الله ما به تو ايمان آوريم و تصديق تو کرديم و شهادت داديم که آنچه آورده‏اي از جانب خداست پس هر چه مي‏خواهي بفرمايي و هر چه مي‏خواهي از مال ما برگير و هر چه مي‏خواهي براي ما بگذار و آنچه از ما بگيري پيش ما محبوبتر است از آن که بگذاري به خدا قسم اگر بفرمايي با تو در اين دريا فرومي‏رويم رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خدا تو را جزاي خير دهد!.

[3] عمر بن سعد بن ابي‏وقاصس بن مالک بن واهيب زهري قرشي، پدرش سعد را اهل سنت از عشره مبشره دانند و گويند: هفتم کس بود که ايمان آورد و زمان بعثت پيغمبر نوزده ساله بود و شهر کوفه را او بنا کرد و فتح عجم به دست او شد، دولت ساساني را منقرض کرد و شهر مدائن را بگشود و دين اسلام را در ممالک ايران آورد و اعمال نيک او براي اسلام بسيار است اما حب دنيا بر او غالب شد و با اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام بيعت نکرد، هر چند متابعت معاويه هم نکرد، که خويشتن را از اواليق مي‏دانست به خلافت، و اعمال نيکو هر چند از کسي صادر شود چون مقارن با اخلاص نباشد و حب جاه و مال غلبه کند سود عمل او عايد ديگران شود و او در حرمان بماند و ان الله يؤيد هذا الدين باقوام لا خلاق لهم. (مترجم).

[4] مردم در زمان خلفاي اربعه متوجه فتوحات بودند و اکثر ممالک را بگشودند و هنگام جنگ ناچار راه‏ها امن نيست و ارتفاع اندک است و خراج کمتر به دست والي مي‏رسد و آن چه مي‏رسد صرف جهاد مي‏شود و به تجمل و تنعم نمي‏رسد، اما زمان معاويه فتوحات متوقف شده بود و جنگها کمتر گشته و به نواحي دور منتقل شده و کشور آرام گرفته ارتفاع و خراج بيشتر مي‏رسيد و تنعم امرا بيشتر بود و اين که نتيجه مرور زمان بود، ابن‏زياد از محاسن افعال معاويه مي‏شمرد و به تأثير او مي‏دانست.

[5] شبث بر وزن «فرس» باباي يک نقطه و ربعي به کسر راء و سکون با.

[6] در مناقب ابن‏شهر آشوب گويد: ابن‏زياد 25 هزار تن فرستاد: حر را با هزار تن از قادسيه، کعب بن طلحه را با سه هزار، عمر بن سعد را با چهار هزار، شمر بن ذي الجوشن سکولي با چهار هزار شامي، يزيد بن رکاب کلبي با دو هزار، حصين بن نمير سکوني با چهار هزار، مضائر بن رهينه مازني با سه هزار، نصر بن حرشه با دو هزار، شبث بن ربعي رياحي با هزار، حجار بن ابجر با هزار، و همه ياوران حسين عليه‏السلام هشتاد و دو تن بودند، سي و دو سوار و باقي پياده و سلاح جنگ جز شمشير و نيزه نداشتند.

از روضة الصفا منقول است که مردم کوفه حرب حضرت ابي‏عبدالله الحسين عليه‏السلام را مکروه مي‏داشتند، چه هر کس را به جنگ حضرت سيد الشهدا روانه مي‏نمود بازمي‏گشت. عبيدالله سعد بن عبدالرحمن را گفت تا تفحص کند و از متخلفان هر کس بيند نزد او برد، سعد يک نفر شامي را که به مهمي از لشکرگاه به کوفه آمده بود، گرفته نزد عبيدالله برد. گفت تا او را گردن زدند ديگر کسي را جرأت تخلف نماند و قريب به همين را ابوحنيفه‏ي دينوري نقل کرده و گفته است مهم آن مرد شامي طلب ميراث بود.

[7] عفان بن فتح«عين» و تشديد«فاء» است.

[8] و اين ابيات هم به عمر منسوب است:



حسين ابن عمي و الحوادث جمة

لعمري ولي في الري قرة عين‏



لعل اله العرش يغفر زلتي

و لو کنت فيها اظلم الثقلين‏



الا انما الدنيا لبر معجل

و ما عاقل باع الوجود بدين‏



يقولون ان الله خالق جنة

و نار و تعذيب و غل يدين‏



فان صدقوا فيما يقولون انني

اتوب الي الرحمن من سنتين‏



و ان کذبوا فزنا بري عظيمة

و ملک عظيم دائم، الحجلين‏



و اني ساختار التي ليس دونها

حجاب و تعذيب و غل يدين.

[9] بر وزن غراب نام قبيله‏اي است.

[10] در بعضي روايات است که حسين عليه‏السلام فرمود: اصحاب او دورتر شدند و با او برادرش عباس و فرزندش علي اکبر بماند و عمر سعد گفت اصحاب خود را دور شوند و با او پسرش حفص و غلامي بماند، پس حسين عليه‏السلام با او گفت: واي بر تو اي ابن‏سعد! آيا نمي‏ترسي از خدايي که بازگشت تو بدو است؟ آيا با من جنگ خواهي کرد و من پسر آن کسم که مي‏داني؟ نه اين گروه بني‏اميه، با من باش که رضاي خدا در اين است. عمر سعد گفت: مي‏ترسم خانه‏ي من ويران شود! حسين عليه‏السلام فرمود: من آن را براي تو بنا مي‏کنم. عمر سعد گفت: از آن ترسم که ضيعت من بستانند! حسين عليه‏السلام فرمود: من به از آن از مال خود در حجاز عوض به تو مي‏دهم.گفت: بر عيال خود مي‏ترسم، حضرت عليه‏السلام چيزي نگفت و بازگشت و مي‏گفت خداي کسي را بر انگيزد که به زودي تو را در رختخواب ذبح کند و روز رستاخيز تو را نيامرزد و من اميدوارم از گندم عراق نخوري مگر اندک، ابن‏سعد به طنز گفت جو کفايت است.

مترجم گويد: حق همان است که طبري گفت و از گفتگوي آنها کسي آگاه نشد و اين‏ها که گويند به گمان و تخمين گويند و هيچ کلامي که دال بر ذلت و لابه باشد از امام عليه‏السلام صادر نگشت.