بازگشت

در ذكر ديدار حر بن يزيد رياحي حضرت سيدالشهداء


(ارشاد) آنگاه امام عليه السلام تا نيمه روز راه رفتند، در آن هنگام يك تن از ياران تكبير گفت، حسين عليه السلام فرمود: الله اكبر! براي چه تكبير گفتي؟ گفت: درختهاي خرما بينم. گروهي از اصحاب عرضه داشتند: به خدا سوگند كه در اين جا ما هرگز نخل نديده ايم. حسين عليه السلام فرمود: چه مي پنداريد و آن چيست؟ گفتند: گمان داريم گوش اسبان است. حسين عليه السلام فرمود: من هم چنين بينم. آنگاه پرسيد: در اين زمين پناهگامي هست كه آن را در پس پشت قرار دهيم و با اين مردم از يك جانب روبرو شويم؟ گفتند: آري، در اين جانب دو «ذوحسم» [1] است و از سوي چپ سير فرماي كه اگر زودتر بدان رسيدي مراد حاصل است. پس امام عليه السلام به جانب چپ گراييد و ما هم به سوي چپ روانه شديم. به اندك مدتي گردن اسبان نمايان گشت و ما تشخيص داديم، و چون ديدند ما راه بگردانيده ايم آنها هم سوي ما بگرديدند، نوك نيزه ي آنها مانند مگس عسل و پرچمها مانند بال مرغان بود و به جانب «ذو حسم» شتافتيم. ما پيشتر رسيديم از ايشان، و امام فرمود: خيمه و خرگاه برافراشتند و آن مرد كه نزديك هزار سوار بودند با حر بن يزيد


تميمي مي آمدند تا در مقابل ما بايستادند. در گرماي نيمروز حسين عليه السلام و اصحاب او عمامه بر سر بسته و شمشير حمايل كرده بودند، امام به ياران فرمود: اين جماعت را آب دهيد، مردان را سيراب كنيد! و اسبان را اندكي تشنگي بنشانيد! چنين كردند، كاسه و طشت مي آوردند و از آب پر مي كردند و نزديك اسبان مي بردند، چون اسب سه يا چهار يا پنج جرعه مي نوشيد، از آن اسب دور كرده نزدكي اسب ديگر مي بردند تا همه ي اسبان را آب دادند. علي بن طعان محاربي گفت: آن روز با حر بودم و آخر همه آمدم، چون حسين عليه السلام تشنگي من و اسب مرا ديد، فرمود: «راويه» را بخوابان، من مراد آن حضرت را ندانستم، چون «راويه» به زبان ما مشك را گويند و به زبان مردم حجاز آن شتر كه مشك آب را بر او بار كنند، و مشك خواباندني نيست، چون امام توجه كرد من نفهميدم، فرمود: برادرزاده شتر را بخوابان! من شتر را خوابانيدم؛ فرمود: بنوش و من هر چه مي خواستم بنوشم آب بيرون مي ريخت، حسين عليه السلام فرمود: «اخنث السقاء» يعني مشك را بگردان! من ندانستم چكنم، خود برخاست و مشك را بگردانيد و من آب نوشيدم و اسب را سيراب كردم.

حر بن يزيد از قادسيه آمده بود و عبيدالله بن زياد حصين بن تميم [2] را


فرستاده بود و در قادسيه نشانيده و حر بن يزيد را گفته بود با هزار سوار در مقدمه به استقبال امام عليه السلام فرستند، و حر همچنان در پيش آن حضرت ايستاده بود تا هنگام نماز ظهر شد، امام عليه السلام حجاج بن مسروق را فرمود، اذان بگويد! اذان بگفت، و هنگام اقامه حسين عليه السلام بيرون آمد با ازار و ردا و نعلين، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد، آنگاه فرمود:

اي مردم! من نزد شما نيامدم تا وقتي كه نامه هاي شما به من رسيد و فرستادگان شما آمدند كه نزد ما آي! ما امامي نداريم، شايد به سبب تو خداوند ما را بر صواب و حق جمع كند. اگر بر همان عهد و پيمان استوار هستيد، باز نماييد كه مايه ي اطمينان من باشد و اگر نه بر آن عهديد كه بوديد، و آمدن مرا ناخوش داريد از همين جاي بازمي گردم و بدانجايي كه بودم مي روم.

هيچ يك كلمه اي در جواب نگفت، پس مؤذن را فرمود: اقامه گوي او اقامه ي نماز گفت پس با حر فرمود: مي خواهي با اصحاب خود نماز گزاري؟ گفت: نه، بلكه تو نماز گزار و ما همه با تو نماز مي گزاريم، پس حسين عليه السلام نماز گزارد و آنان اقتدا كردند، آنگاه به خيمه در آمد و اصحاب گرد او بگرفتند و حر به جاي خود بازگشت و داخل خيمه شد كه براي او برافراشته بودند و گروهي از ياران گرد وي فراهم شدند و باقي به صفهاي خود بازگشتند و هر يك لگام اسب خود بگرفت و در سايه اش بنشست، باز مؤذن براي نماز عصر اذان گفت و اقامه، و حسين عليه السلام را پيش داشتند و با همه نماز بگزارد، آنگاه روي بدانها نمود و خدا را سپاس گفت و ستايش كرد پس از آن فرمود: اما بعد؛ اي مردم! اگر از خداي بترسيد و حق را براي اهلش بشناسيد خداي تعالي بيشتر از شما راضي گردد، و ما اهل بيت محمد صلي الله عليه و آله اولي تريم به تصدي امر خلافت از اين مدعيان مقامي كه از آن آنها نيست و ميان شما به ستم و زور رفتار مي كنند، و اگر از حق ابا داريد و ما را نمي پسنديد و حق ما را نمي شناسيد و رأي شما اكنون غير از آن است كه در


نامه ها فرستاده بوديد و فرستادگان شما گفتند، از نزد شما برمي گردم. حر گفت: سوگند به خداي كه من از نامه ها و فرستادگان كه مي گويي چيزي نمي دانم، حسين عليه السلام به يك نفر از همراهان گفت: اي عقبة بن سمعان! آن خرجين را كه نامه هاي ايشان در آن است حاضر كن! او خرجين را انباشته از نامه ها بياورد و نزد او ريخت. حر گفت ما از اينها كه نامه نوشته اند نيستيم ما را فرموده اند چون تو را ديديم از تو جدا نشويم تا تو را نزد عبيدالله زياد به كوفه بريم. حسين عليه السلام فرمود: مرگ به تو نزديك تر است از اين، آنگاه اصحاب خود را فرمود: سوار شويد! سوار شدند و بايستاد تا زنان هم سوار گشتند و اصحاب را گفت: بازگرديد چون خواستند بازگردند آن مردم بر او راه بگرفتند، حسين عليه السلام فرمود: اي حر مادرت به عزاي تو نشيند چه مي خواهي؟

حر گفت: اگر ديگري از عرب اين كلمه را با من گفته بود در مثل اين حالت نام مادر او را مي بردم هر كه باشد و لكن نام مادر تو نتوان برد مگر به بهترين وجه. حسين عليه السلام فرمود: چه مي خواهي؟ گفت: مي خواهم تو را نزد عبيدالله برم. امام فرمود: به خدا قسم با تو نيايم! حر گفت: به خدا قسم تو را رها نكنم، سه بار سخن تكرار كردند، چون گفتگو دراز شد، حر گفت: مرا به قتال امر نكردند، همين اندازه مأمورم از تو جدا نشوم تا به كوفه ات برم، اكنون كه از كوفه آمدن ابا داري راهي برگزين كه نه به كوفه روي و نه به مدينه بازگردي و اين راه، طريق عدالت است ميان من و تو تا من به امير نامه نويسم و تو نيز نامه به يزيد يا عبيدالله فرستي، شايد خداوند امري پيش آورد كه من بي گزند برهم و مبتلا بر كار تو نشوم، پس از اين راه سير كن.

آن حضرت از راه «عذيب» و قادسيه به جانب چپ عنان تافت و حر با همراهان با وي مي رفتند.

طبري گويد: ابومخنف از «ابي الغيرار» نقل كرد كه حسين عليه السلام در «بيضه» براي اصحاب خود و همراهان حر خطبه خواند، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و آنگاه گفت:


اي مردم! پيغمبر فرمود هر كس بيند سلطان جابري را كه محرمات الهي را حلال شمارد و عهد خداي را بشكند و مخالفت سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله كند و رفتار وي با بندگان خدا با ستم و گناه باشد، هر كس انكار نكند بر او به گفتار و كردار بر خداوند لازم است كه آن ظالم را به هر جا مي برد او را هم بدانجاي برد، و اين گروه بني اميه فرمان شيطان را پيروي كرده اند و اطاعت خداي را بگذاشته و فساد نمودند. حلال خدا را معطل گذاشتند «في ء» را منحصر به خود ساختند، حرام خدا را حلال، و حلال خدا را حرام كردند و من اولي ترين مردمم به نهي كردن و بازداشتن آنها، و شما نامه ها به من نوشتيد و فرستادگان شما نزد من آمدند و گفتند كه شما با من بيعت كرده ايد و مرا تسليم نمي كنيد و تنها نمي گذاريد، اكنون بر بيعت و پيمان خود پايداريد، راه صواب همين است كه من حسينم پسر علي و فاطمه دختر رسول خدا صلوات الله عليهم «نفسي مع انفسكم و اهلي مع اهليكم فلكم في اسوة» من خود با شمايم و يكي از شما، و خاندان من با خاندانهاي شماست و من سرمشق و پيشواي شما در زندگاني؛ يعني ما «في ء» را به خود اختصاص نمي دهيم و صرف خاندان خود نمي كنيم بلكه مانند يكي از شما زندگي مي كنيم تا شما به ما تأسي كنيد در ترك اسراف و تجمل و اگر چنين نكنيد و بر عهد خود استوار نباشيد و آن را بشكنيد و بيعت از خود برداريد، به جان خودم قسم كه از شما عجيب نيست، با پدر و برادر و پسر عمم مسلم همين كرديد، هر كس فريب شما خورد نا آزموده مردي است. شما از بخت خود روي گردان شديد و بهره ي خود را از دست داديد، هر كس پيمان شكند زيان پيمان شكني هم بر خود اوست و خداوند بزودي مرا بي نياز گرداند از شما و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته».

(طبري) عقبة بن ابي الغيرار گفت: «حسين عليه السلام در «ذي حسم» برخاست و سپاس خداي بگفت و او را ستايش كرد و آنگاه گفت:

«اما بعد؛ انه قد نزل من الامر ما قد ترون و ان الدنيا قد تنكرت و أدبر معروفها و استمرت خداء فلم يبق منها الا صبابة كصبابة الاناء و خسيس عيش


كالمرعي الوبيل الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهي عنه ليرغب المؤمن في لقاء الله محقا فاني لا أري الموت شهادة و لا الحياة مع الظالمين الا برما».

از غايت فصاحت اين كلام دريغ آمدم عين آن را اينجا نياوردن و به ترجمه قناعت كردن؛ يعني كاري پيش آمد كه مي بينيد و دنيا ديگرگون شد، آنچه نيكو بود از آن پشت نمود و شتابان بگذشت، نماند از آن مكر ته مانده، مانند آن آب كه در بن ظرفي بماند و دور ريزند و زندگي پست و ناچيزي مانند چراگاه ناگوار، نمي بينيد به حق عمل نمي شود و از باطل اجتناب نمي گردد؟ مؤمن را بايد حق جوي و راغب لقاي پرورگار بود، و مرگ را من جز سعادت شهادت نبينم و زندگاني با ستمكاران را غير ستوه و رنجش دل ندانم. راوي گفت: زهير بن قين بجلي برخاست و همراهان خود را سپاس گفت: شما سخن مي گوييد يا من؟ گفتند: تو سخن گوي! پس خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و گفت: يابن رسول الله خدايت راهنما باد بخير! گفتار تو را شنيديم، به خدا سوگند كه اگر دنيا جاويدان بماندي و ما جاويدان در آن بمانديمي و تنها براي ياري و مواسات تو از جهان مفارقت كرديمي باز بيرون شدن از دنيا را با تو بر ماندن در دنيا بي تو ترجيح مي داديم. پس حسين عليه السلام او را دعا كرد و پاسخي نيكو داد. (ملهوف) و در روايت ديگر است كه هلال بن نافع بجلي برجست و گفت: «به خدا سوگند كه ما لقاي پروردگار را ناخوش نداريم و بر نيت و بصيرت خود دوست داريم هر كه تو را دوست دارد، و دشمنيم با هر كه دشمن تو باشد، و برير بن خضير برخاست و گفت: قسم به خدا يابن رسول الله صلي الله عليه و آله خداوند منت گذاشت به وجود تو بر ما كه پيش تو كارزار كنيم و اعضاي ما را پاره پاره كنند آنگاه جد تو شفيع ما باشد در روز قيامت. (كامل) و حر پيوسته همراه حسين عليه السلام مي رفت و با او مي گفت: از براي خدا جان خويش را پاس دار كه من يقين دارم اگر قتال كني كشته مي شوي. حسين عليه السلام به او گفت: آيا مرا از مرگ مي ترساني و آيا اگر مرا بكشيد ديگر مرگ از شما مي گذرد و من همان را مي گويم كه آن مرد اوسي با پسر عم


خود گفت وقتي مي خواست ياري پيغمبر كند و پسر عمش را مي ترسانيد و مي گفت: كجا مي روي كه كشته شوي گفت:



سامضي و ما بالموت عار علي الفتي

اما مانوي حقا و جاهد مسلما



و آسي الرجمال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا و خالف مجرما



فان عشت لم اندم و ان مت لم الم

كفي بك ذلا ان تعيش و ترغما



يعني: «من مي روم و جوانمرد را مرگ ننگ نيست اگر نيت او حق باشد و مخلصانه بكوشد و با مردان نيكوكار به جان مواسات نمايد، چون از جهان بيرون رود، مردم بر مرگ او اندوه خورند و با نابكاران مخالفت كند. پس اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر بميرم مرا ملامت نكنند؛ اين ذلت تو را بس كه زنده باشي و خوار گردي و ناكام.

و چون حر اين بشنيد از او دورتر شد و با همراهان خود از يكسوي مي رفت و حسين عليه السلام در ناحيتي ديگر (طبري و كامل) تا به «عذيب الهجانات» [3] رسيدند. ناگهان چهار مرد سوار نمودار شدند و آنها نافع بن هلال و مجمع بن عبدالله و عمرو بن خالد و طرماح بودند، و اسب هلال بن نافع را يدك كرده بودند، آن اسب «كامل» نام داشت و راهنماي آنان طرماح بن عدي بود تا به حسين عليه السلام رسيدند و در بعضي مقاتل است كه چون نظر طرماح به حسين عليه السلام افتاد اين رجز خواندن گرفت:



يا ناقتي لا تذعري من زجري

وامضي بنا قبل طلوع الفجر



بخير ركبان و خير سفر

حتي تحلي بالكريم النحر



الماجد الحر رحيب الصدر

اتي به الله لخير امر



ثمة ابقاه بقاء الدهر

آل رسول الله آل الفخر






السادة البيض الوجوه الزهر

الطاعنين بالرماح السمر



الضار بين بالسيوف البتر

يا مالك النفع معا و الضر



ايد حسينا سيدي بالنصر

علي الطغاة من بقايا الكفر



علي اللعينين سليلي صخر

يزيد لا زال حليف الخمر



و ابن زياد عهر بن العهر

يعني: «اي شتر من! از راندن من مترس و پيش از سپيده دم ما را برسان. با همراهان من كه بهترين سواران و نيكوترين مسافرانند تا فرود آيي نزد جوانمردي بصير، بزرگوار آزاده ي گشاده سينه كه خداوند او را براي بهترين كارها آورده است، تا روزگار باقي است خداوند او را نگاهدارد، خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله خاندان فخر، مهتران سفيد و درخشنده روي، نيزه گذاران به نيزه هاي گندمي رنگ، تيغ زنان با تيغهاي برنده، اي خداوند سود و زيان با هم، سالار من حسين عليه السلام را به فيروزي نيرو ده بر گمراهان بازماندگان كفر بر دو ملعون فرزند ابي سفيان، يزيد كه پيوسته حليف خمر است و ابن زياد حرام زاده».



و در «بحار» به وجهي ديگر نقل كرده است كه حسين عليه السلام روي به اصحاب كرد و گفت: «كسي از شما راه را بر غير جاده شناسد؟ طرماح گفت: آري، يابن رسول الله صلي الله عليه و آله من از راه آگاهم. حسين عليه السلام فرمود: پيش رو! پس طرماح پيش افتاد و آن حضرت با اصحاب در پي او رفتند و اين رجز بخواند و آن ابيات را آورده است».

و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه: امام عليه السلام از راه بر غير جاده پرسيد، و دليل خواست، طرماح بن عدي طائي گفت: من راه دانم و آن رجزها خواندن گرفت.

و از «كامل الزيارة است مسندا از ابي الحسن الرضا عليه السلام در حالتي كه امام عليه السلام شبانه سير مي فرمود، وقتي روي به عراق داشت مردي رجز مي خواند و مي گفت: يا ناقتي....

و در مقتل ابن نما گويد: آنگاه حر پيش روي حسين عليه السلام مي رفت و مي گفت:


يا ناقتي و ابيات را ذكر كرده است تا قوله: «اتي به الله لخير امر».

مترجم گويد: مضامين ابيات با روايت اول كه از طبري و كامل نقل شد انسب است، چون حضرت امام عليه السلام سوي بهتر از خود نمي رفت، اما همراهان طرماح نزد بهتر از خويش مي آمدند اين بيت «حتي تحلي بالكريم النحر» دليل بر آن است كه همراهان وي قصد مردمي كريم دارند و از كوفه عزم تشرف خدمت امام آمده اند، (طبري و ابن اثير) تا وقتي به حسين عليه السلام رسيدند، حر روي بدانها نمود و گفت كه: «اين چند تن از مردم كوفه اند و من آنها را بازداشت مي كنم يا به كوفه برمي گردانم. حسين عليه السلام فرمود: من نمي گذارم و از هر گزندي كه خويش را حفظ كنم آنان را نيز حفظ كنم، كه اينها ياران منند و به منزلت آن كسان كه با من از مدينه آمدند، پس اگر بر آن عهد كه با من بستي ثابتي، دست از آنها بدار و گرنه با تو حرب خواهم كرد».

حر دست بازداشت. حسين عليه السلام با آنها فرمود: مرا خبر دهيد از حال مردم در كوفه (شايد از روي تعجب و تغيف كه زود پيمان شكستند). مجمع بن عبدالله عايذي كه يك تن از آن جماعت بود گفت: «اشراف مردم را رشوتهاي گزاف دادند و چشم آنها را پر كردند به مال، تا دل آنها به بني اميه گراييد و يكسره مايل آنان شدند و يك دل و يك جهت دشمن تو گشتند، اما ساير مردم دلشان به سوي توست و فردا شمشيرشان به روي تو كشيده مي شود.

آنگاه از رسول خود قيس بن مسهر صيداوي پرسيد، گفتند: بلي، حصين بن تميم او را بگرفت و نزد ابن زياد فرستاد، ابن زياد بفرمود تا برود و تو را و پدر تو را لعن كند، قيس رفت و بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به ياري تو بخواند و از آمدن تو خبر داد، پس ابن زياد بفرمود او را از طمار قصر به زير انداختند. اشك در چشم حسين عليه السلام بگرديد و آن را نگاه داشتن نتوانست و اين آيت قرائت كرد:

«فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا».

و گفت:


«اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك و غائب مذخور ثوابك».

آنگاه طرماح بن عدي نزديك آمد و گفت: با تو اندك مردم بينم و همين اصحاب حر در جنگ بر تو غالب آيند و من يك روز پيش از بيرون آمدن از كوفه انبوهي ديدم بيرون شهر، پرسيدم، گفتند: لشكري است سان مي بينند كه به حرب حسين عليه السلام فرستند و تا كنون ابنوهي بدان كثرت نديده ام، تو را به خدا سوگند كه اگر تواني به شبر نزديك آنان مرو و اگر خواهي در مأمني فرود آيي كه سنگر تو باشد و در پناه آنجا بنشيني تا رأي خويش بيني و تو را راه چاره معلوم گردد و بدان كار فرمايي، پس بيا تا تو را در كوه «اجاء» فرود آورم، به خدا سوگند كه اين كوه سنگر ما بود و ما را از پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و از سرخ و سفيد حفظ كرد، و به خدا سوگند هيچ گاه ذليل نگشتيم، پس با من بيا تا بدانجا فرود آورمت و سوي مردان قبيله ي طي در كوه «اجاء» و «سلمي» بفرست! ده روز نگذرد كه قبيله ي طي سواره و پياده نزد تو آيند و تا هر زمان خواهي نزد ما باش، و اگر خداي ناكرده اتفاقي رخ دهد، من با تو پيمان كنم كه ده هزار مرد طائي پيش روي تو شمشير زنند و تا زنده اند نگذارند دست هيچ كس به تو برسد.

امام عليه السلام فرمود: خدا تو را جزاي نيكو دهد! ما و اين گروه؛ يعني، اصحاب حر پيماني بستيم كه نمي توانيم بازگرديم و نمي دانيم عاقبت كار ما و آن ها به كجا مي انجامد.

ابومخنف گفت: جميل بن مرثد براي من حكايت كرد از طرماح بن عدي كه گفت: آن حضرت را وداع كردم و با او گفتم: خداي شر جن و انس را از تو دور كند! من براي كسان خويش از كوفه آذوقه آورده ام و نفقه ي آنها نزد من است، بروم و آذوقه ي آنها را برسانم، آنگاه سوي تو بازآيم ان شاء الله و اگر به تو رسم البته تو را ياري كنم، فرمود: اگر قصد ياري من داري بشتاب! خداي بر تو بخشايد. دانستم به مردان محتاج است نزد اهل خويش رفتم و كار آنها راست كردم و وصيت به


جاي آوردم؛ از عجله من تعجب كردند، مقصود خود گفتم و از راه «بني ثعل» روانه شدم تا به «عذيب» و «الهجانات» رسيدم، سماعة بن بدر را ديدم، خبر كشته شدن آن حضرت را به من داد، بازگشتم.

مؤلف گويد: از اين روايت كه ابوجعفر طبري از ابي مخنف نقل كرده معلوم گرديد كه طرماح بن عدي در وقعه ي طف و در ميان شهدا نبود، بلكه چون خبر شهادت امام عليه السلام را بشنيد به جاي خود بازگشت و در اين مقتل معروف كه به ابي مخنف منسوب است از قول طرماح چنين آورده است كه گفت: «در ميان كشتگان بودم و جراحاتي به من رسيده بود و اگر قسم بخورم راست گفته ام كه خواب نبودم، بيست سوار ديدم آمدند الي آخر [4] چيزي نيست كه بدان اعتماد توان كرد.



پاورقي

[1] آن کوهي است، حسم به ضم «حاء» مهمله و فتح «سين» يا به ضم هر دو و در بعضي نسخ حسمي بر وزن ذکري.

[2] مترجم گويد: حصين، به صيغه‏ي، ابن‏نمير بر وزن زبير در کتب شيعه به همين ضبط معروف است و در بعضي روايات تميم به جاي نمير آمده است. و ابن‏حجر در «اصابه» از هشام بن کلبي نسبت او را چنين آورده است: حصين بن نمير بن فاتک بن لبيد بن جعفر بن حارث بن سلمة بن سکانه. و در بسياري از مواضع کتاب هم تميم مرقوم است و مردي در زمان پيغمبر صلي الله عليه و آله به نام حصين بن نمير معروف است و در نام پدر او شبهه نيست و او همان است که از تمر صدقه بدزديد و مردي ديگر به همين نام و نسب امير قتال مکه بود از جانب يزيد، و شک در اين است که رئيس شرطه‏ي عبيدالله زياد که در کربلا حاضر بود همين مرد است که از جانب يزيد امير قتال مکه بود يا ديگري است، اگر اوست نامش حصين بن نمير است و اگر غير اوست حصين بن تميم (رک: ص 25، سطر 9 (.

آنچه به نظر مي‏رسد آن است که مرد صحابي ابن نمير است ونسبت او معلوم نيست و در زمان يزيد بن معاويه دو نفر حصين نام بودند؛ يکي حصين بن نمير سکوني امير جنگ مکه که نسب او را از ابن‏کلبي نقل کرديم، و ابن‏عساکر گفته است: اين همان حصين بن نمير صحابي است دوم حصين بن تميم بن اسامة بن زهير بن دريد تميمي که رئيس شرطه ابن‏زياد و در کربلا حاضر بود.

[3] و آن جايي است که اسبان نعمان بن منذر بدانجا مي‏چريد. آن را نسبت به هجانات دهند (و هجان اسب بي‏اصل و شتر اصيل است و گويند: آنجا سر حد عراق است و پاسگاه و مرزداران فرس بدانجا بودند. چهار ميل است تا قادسيه).

[4] تمام قصه‏ي منقول از مقتل معروف: بيست سوار ديدم و بر آنها جامه‏هاي سفيد بود که بوي مشک و عنبر از آن شنيده مي‏شد، پيش خود گفتم. اين عبيدالله زياد است - لعنه الله - آمده است تا پيکر حسين عليه‏السلام را مثله کند پس بيامدند و نزديک بدن ابي‏عبدالله رسيدند. يک تن از آنان او را بنشانيد و با دست اشاره به کوفه کرد سر را آورد و به بدن پيوست، چنانکه بود، به قدرت خداي تعالي و مي‏گفت: اي فرزند من! تو را کشتند؟! آيا تو را نمي‏شناختند و از آب منع کردند؟ چه دليرند بر خداي تعالي! آن گاه روي به همراهان خود کرد و گفت: اي پدرم آدم! و اي پدرم ابراهيم! و اي پدرم اسماعيل! و اي برادرم موسي! و اي برادرم عيسي! نمي‏بينيد اين گمراهان با فرزند من چه کردند؟ خداي تعالي آنها را به شفاعت من نائل نگرداند. پس نيک نگريستم او پيغمبر صلي الله عليه و آله بود انتهي.

اين حديث را نقل کردم چون حديثي که کذب آن به يقين معلوم نباشد نقل آن جايز است گرچه عمل به آن جايز نيست. شايد طرماح با ديگري اشتباه شده و قصه‏اي که براي ديگري اتفاق افتاده است راوي سهوا به طرماح نسبت داده باشد و اين گونه سهو در نقل براي مردم اتفاق افتد و دليل بر کذب اصل آن نيست و هم براي مردم مجروح در آن حالت ديدن اينگونه امور بعيد نمي‏نمايد مانند ديدن ائمه و پيغمبران در خواب.