بازگشت

حضرت سيد الشهداء روز ترويه از مكه آهنگ عراق فرمود


حضرت سيد الشهداء عليه السلام روز ترويه از مكه آهنگ عراق فرمود با اهل و فرزندان و جماعتي از شيعه كه به ايشان پيوسته بودند و در «مطالب السؤل» و غير آن مذكور است كه مردان آنان 82 تن بودند و هنوز خبر كشته شدن مسلم بن عقيل رحمه الله به آن حضرت نرسيده بود، و چون همان روز مسلم خروج است، همان روز امام از مكه بيرون آمد.

و در كتاب«المخزون في تسلية المحزون» آورده است كه: امام همراهان خود را بخواند و هر يك را ده دينار داد با شتري كه بار و توشه ي آنها را بردارد، و روز سه شنبه «يوم الترويه» از مكه بيرون آمد و با او 82 تن بود از شيعيان و دوستان و بستگان و اهل بيت او انتهي (ارشاد).

از فرزدق شاعر روايت است كه سنه ي شصتم با مادرم به حج رفتيم داخل حرم شدم و شتر مادرم را مي راندم، كارواني ديدم با سلاح تمام ساخته از مكه بيرون آمده است، پرسيدم اين قطار از آن كيست؟ گفتند: از آن حسين بن علي عليهم السلام، نزديك او رفتم و سلام كردم و گفتم: خداوند مسؤول تو را عطا فرمايد و به اميد آرزوهايت برساند هر چه خواهي و دوست داري اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله! پدر و مادرم فداي تو! از چه با اين شتاب روي از حج بتافتي؟ گفت: اگر شتاب نكنم در رفتن، مرا دستگير كنند. آنگاه پرسيد: تو كيستي؟ گفتم: مردي از عرب و تو را به


خدا كه بيش از اين مپرس! گفت: از آن مردم كه بازگشته اند چه خبر داري؟ گفتم: از مرد آگاهي سؤال كردي دل مردم را تو است و شمشيرهاي آنان بر تو! و قضا از آسمان فرود آيد و هر چه خدا خواهد همان شود. فرمود: راست گفتي، كارها همه باخداست و هر روز او در كاري است اگر قضاي او بر وفق مراد باشد او را شكر گزاريم و در اداي شكر هم توفيق از او خواهيم و اگر قضا ميان ما و آرزو حائل شود، كاري منكر نكرده ايم و هر كه نيت او حق است و سريرت او تقوي، اگر به مقصود نرسد ملامتش نكنند. گفتم: آري، چنين است، خداوند اميد تو را سهل گرداند و از هر چه مي ترسي نگاه دارد. پس از مسائلي پرسيدم از «نذر و مناسك» جواب داد و راحله برانگيخت و گفت: السلام عليك! و از يكديگر جدا شديم.

پس از آنكه امام عليه السلام از مكه خارج شد والي مكه عمروبن سعيد برادر خود يحيي را با چند كس بفرستاد و پيغام داد كه بازگردد، آن حضرت اعتنا نكرده و بگذشت و كسان يحيي را با اتباع آن حضرت به ستيز افتادند و در هم آويختند و تازيانه بر هم نواختند و آن حضرت سخت امتناع فرمود.

و در «عقد الفريد» گويد كه: چون خبر خروج حسين عليه السلام از مكه به عمرو بن سعيد، والي آنجا رسيد، گفت: به هر وسيلتي كه ممكن باشد متوسل شويد و او را بازگردانيد، مردم در طلب او رفتند و به او نرسيدند، بازگشتند.

(ارشاد) آن حضرت رفت تا به «تنعيم» رسيد، در دو فرسخي مكه كارواني از يمن مي آمد كه«بحير بن ريسان» عامل يمن براي يزيد بن معاويه فرستاده بود و بار آن «اسپرك» [1] و حله هاي يماني، حسين عليه السلام آن مالها ضبط فرمود و ساربانان را گفت: هر كه خواهد با ما به عراق آيد، كرايه ي او تمام دهيم و با او نيكي و احسان كنيم و هر كه خواهد بازگردد كرايه تا اين مكان به او بدهيم، پس جماعتي حق خود گرفتند و بازگشتند و هر كس به عراق آمد كرايه ي او تمام بداد


و كسوتي بيفزود. (كامل) آنگاه رفت تا به «صفاح» رسيد و فرزدق را ديدار كرد و حكايت فرزدق را قريب آنچه گذشت بياورد. و «صفاح» مكاني است ميان حنين و آنجا كه نشانهاي حرم را نصب كرده اند.

و مترجم گويد: منافات بين اين روايت و روايت گذشته نيست چون ممكن است «صفاح» پيش از تنعيم باشد.

(كامل) عبدالله بن جعفر نامه اي براي حسين فرستاد با دو فرزندش عون و محمد، و نوشته بود: اما بعد؛ تو را به خدا سوگند كه چون نامه ي مرا بخواني بازگرد! مي ترسم در اين راه اتفاقي افتد كه موجب هلاك تو و استيصال خاندان تو گردد، و اگر تو هلاك شوي نور زمين خاموش گردد كه امروز علم و هادي راه يافتگان و اميد مؤمناني، در رفتن شتاب مفرماي كه من در اثر نامه برسم«ان شاء الله تعالي».

(طبري) عبدالله جعفر نزد عمرو بن سعيد بن عاص رفت و با او گفت: نامه سوي حسين عليه السلام فرست و او را امان ده و به احسان وصلت اميدوار ساز و در نامه، پيمان محكم كن و بجد بخواه تا بازگردد و دلش بدان آرام گيرد. عمرو بن سعيد گفت: تو خود هر چه خواهي بنويس و نزد من آر تا مهر كنم، و عبدالله بنوشت و بياورد و گفت: آن را با برادرت يحيي بن سعيد بفرست كه اطمينان او بيشتر شود و يقين بداند از جانب تو است؛ - و عمرو بن سعيد عامل يزيد بن معاويه بود بر مكه - طبري گفت: يحيي و عبدالله بن جعفر به آن حضرت رسيدند و نامه را تسليم كردند و خواند، چون بازگشتند گفتند: نامه را به نظر او رسانديم الحاح كرديم شايد بازگردد، عذر آورد كه من در خواب رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم و به كاري مرا فرمود كه ناچار بايد به انجام رسانم، چه زيان بينم و چه سود.

گفتند: اين خواب چيست؟ فرمود: با هيچ كس نگفته ام و باز با كسي نخواهم گفت تا به لقاي پروردگار فائز گردم.

و در روايت «ارشاد» است كه: چون عبدالله جعفر از او نوميد گشت پسران خود عون و محمد را فرامود ملازم او گردند و با او بروند و نزد او جهاد كنند و يحيي بن سعيد به مكه بازگشت. نامه عمرو بن سعيد به حسين عليه السلام اين است:


«بسم الله الرحمن الرحيم؛ از عمرو بن سعيد سوي حسين بن علي عليه السلام اما بعد؛ از خداي خواهانم كه تو را باز دارد از چيزي كه موجب هلاك تو باشد و راه نمايد تو را به راه صواب،شنيده ام كه روي به عراق داري و من تو را به خدا پناه مي دهم از مخالفت، و مي ترسم كه تو بدين جهت هلاك شوي و عبدالله بن جعفر و يحيي بن سعيد را سوي تو فرستادم و با آنها نزد من آي كه تو را امان دهم و نيكويي كنم و صلت دهم و در پناه و زينهار ما نيكي بيني و خدا بر آنچه نوشتم بر من گواه باشد و پايندان و كفيل».

و حسين عليه السلام به او نوشت اما بعد؛ آن كس كه سوي خدا خواند و عمل نيكي كند با خدا و رسول مخالفت نكرده است و تو مرا به امان و بر و صلت خواندي، بهترين امان ها امان خداست و او در آخرت كسي را امان ندهد كه در دنيا از او نترسيده باشد، از خدا خواهيم كه در دينا از او مخالفتي داشته باشيم كه موجب ايمني باشد در روز قيامت، و اگر قصد تو از اين نامه صلت و احسان با من بوده است، خدا تو را جزاي خير دهد در دنيا و آخرت».

(ارشاد) و حضرت امام حسين عليه السلام روي به جانب عراق داشت و بشتاب مي راند و به هيچ چيز عنان نمي گردانيد تا به «ذاق عرق» فرود آمد (و ذات عرق جايي است كه حاجيان عراقي از آنجا احرام بندند).

مؤلف گويد: سر كلام اميرالمؤمنين عليه السلام در آن وقت ظاهر شد كه در «امالي» طوسي روايت كرده است از عماره دهني، گفت: شنيدم ابا الطفيل را مي گفت: مسيب بن نجبه نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و گريبان عبدالله بن سبا را گرفته كشان كشان مي آورد، اميرالمؤمنين عليه السلام با او گفت: چه شده است؟ گفت اين مرد بر خدا و رسول دروغ مي بندد. فرمود: چه مي گويد: من ديگر گفتار مسيب را نشنيدم، اما شنيدم اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمود:

«هيهات! هيهات! الغضب لكن يأتيكم راكب الذعلبة يشد حقوها بوضينها لم يقض تفثا من حج و لا عمرة فيقتلونه».

و لكن نزد شما آيد سوار ناقه ي تندرو كه تهيگاه آن را با تنگ بر بسته، تقصير


حج و عمره نكرده است او را مي كشند، و مقصود او از اين كلام، حسين بن علي عليهماالسلام است. و چون آن حضرت به «ذات عرق» رسيد،(ملهوف) بشر بن غالب را ديدار كرد، از عراق مي آمد و از مردم عراق بپرسيد، گفت: مردم را ديدم دلهايشان با تو و شمشيرشان با بني اميه آن حضرت عليه السلام فرمود: برادر بني اسد راست گفت، هر چه خداي خواهد همان شود و هر چه اراده فرمايد به همان حكم كند.

(ارشاد) چون به عبيدالله خبر رسيد كه حسين عليه السلام از مكه روي به جانب كوفه دارد، حصين بن تميم، صاحب شرط، يعني رئيس پليس خود را به قادسيه فرستاد و ميان قادسيه و «خفان» از يكسوي و «قطقطانيه» از جانب ديگر سواران بگذاشت و پايگاه مرتب كرد و با مردم گفت: اينك حسين عليه السلام به عراق خواهد آمد. و محمد بن ابي طالب موسوي گفت: خبر به وليد بن عتبه امير مدينه رسيد كه حسين عليه السلام رو سوي عراق دارد به ابن زياد نوشت «اما بعد؛ حسين عليه السلام به جانب عراق مي آيد، او پسر فاطمه و فاطمه دختر رسول خداست، مبادا آسيبي بدو رساني و شوري بر پا كني بر سر خود و خويشاوندانت كه خاص و عام هرگز آن را فارموش نكنند و تا دنيا باقيست به هيچ چيز دفع آن نتوان كرد! ابن زياد التفاتي ننمود. و از رياشي نقل شده است به اسناد از مردي گفت، حج بگزاردم و از همسران خويش جدا گشتم، تنها روانه شدم و بيراهه مي رفتم، در بين راه نظرم به خيمه و خرگاهي افتاد بدان جانب شتفاتم تا به نزديكترين خيمه رسيدم، پرسيدم اين خيمه ها از كيست؟ گفتند: از آن حسين عليه السلام، گفتم: پسر علي و فاطمه - سلام الله عليهما-؟ گفتند: آري، گفتم: او خود در كدام خيمه است؟ گفتند: در فلان خيمه، نزد او رفتم ديدم بر در خيمه تكيه داده است و نامه پيش روي اوست، مي خواند، سلام كردم و جواب داد، گفتم: يابن رسول الله! پدر و مادرم فداي تو! چرا در اين بيابان «قفر» فرود آمدي كه نه در آن گياهيست براي چراي چهار پايان و نه سنگري جان پناه؟ فرمود: اينها مرا بترسانيدند و اين نامه هاي اهل كوفه است و همان ها مرا مي كشند وقتي چنين كردند و هيچ حرمتي را فروگذار نكردند، مگر همه را بشكستند، خداوند بر آنها كسي را گمارد كه آنها را


بكشد و ذليل تر گردند، از قوم «امه».

مترجم گويد: مراد قوم سبا است كه زير دست بلقيس ذليل بودند.

و مؤلف گويد: احتمال قوي دارد قوم «امة» مصحف «فرام امه» باشد. چنانكه از آن حضرت روايت شده است كه مي فرمود: قسم به خدا مرا رها نكنند تا خون مرا بريزند وقتي چنين كردند، خداوند بر آنها گمارد كسي كه ايشان را خوارتر كند از «فرام امه» [2] .

(ارشاد) چون حسين عليه السلام به «حاجر» [3] از «بطن الرمه» قيس بن مسهر صيداوي را به كوفه روانه كرد و بعضي گويند: برادر رضاعي [4] خود عبدالله بن بقطر را، و هنوز خبر مسلم بن عقيل به او نرسيده بود و با آنها اين نامه فرستاد:

«از حسين بن علي عليهماالسلام به سوي برادرانش از مؤمنين و مسلمين! سلام عليكم! من براي شما سپاس مي گويم خدايي را كه معبودي نيست، جز او، اما بعد؛ نامه ي مسلم بن عقيل به من رسيد و خبر داد مرا از نيكي رأي و اجتماع اشراف و اهل مشورت شما بر ياري كردن و طلب حق ما، از خداي عزوجل


مسألت مي كنم با ما احسان فرمايد و شما را اجر بزرگ دهد و من روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي الحجه روز «ترويه» از مكه بيرون شدم، وقتي فرستاده ي من نزد شما رسد در كار خود شتاب كنيد و جد نماييد كه در اين روزها برسم ان شاء الله و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته» [5] .

و مسلم 27 روز پيش از كشته شدن نامه نوشته بود:

اما بعد؛ «آن كس به طلب آب رود با عشيرت خود دروغ نگويد، از مردم كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند، پس آن هنگام كه نامه ي من به تو رسد شتاب فرماي در آمدن، و اهل كوفه نوشتند صد هزار شمشير به ياري تو آماده است تأخير مكن. و قيس بن مسهر صيداوي با نامه ي آن حضرت سوي كوفه روان شد تا به قادسيه رسيد، حصين بن تميم او را بگرفت و سوي عبيدالله فرستاد، عبيدالله گفت: به منبر بالا رو و كذاب بن كذاب را ناسزا گوي.

(ملهوف) و در روايت ديگر است كه چون نزديك كوفه رسيد حصين بن تميم، مأمور عبيدالله راه بر او بگرفت تا تفتيش كند، قيس نامه را بيرون آورد و بدريد، حصين او را نزد عبيدالله فرستاد، چون در جلو او بايستاد گفت: تو كيستي؟ گفت: مردي ام از شيعيان اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب و پسرش عليهماالسلام گفت: چرا كتاب را بدريدي؟ گفت: باري آن كه تو نداني در آن چه نوشته است. گفت: از جانب كه بود و سوي كه نوشته؟ گفت: از جانب حسين بن علي عليهماالسلام سوي جماعتي از مردم كوفه كه نام ايشان را ندانم. ابن زياد خشمگين شد و گفت: به خدا از من جدا نشوي تا نام آن را با من بگويي يا بالاي منبر روي و حسين بن علي و پدرش و برادرش عليهم السلام را لعن كني و گرنه تو را پاره پاره كنم! قيس گفت: اما آن قوم


نامشان را نگويم، اما لعن را بكنم. پس به منبر بالا رفت و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و درود بر پيغمبر فرستاد و علي و حسن و حسين عليهم السلام را فراوان بستود و رحمت فرستاد و عبيدالله بن زياد و پدرش و ستمكاران بني اميه را از اول تا آخر لعن و نفرين كرد، آنگاه گفت: ايها الناس! من فرستاده ي حسينم عليه السلام سوي شما و او را در فلان موضع بگذاشتم اجابت او كنيد! ابن زياد را خبر دادند كه او چه گفت، بفرمود: او را از بالاي قصر بر زمين انداختند و بمرد.

(ارشاد) روايت شده است كه او را دست بسته بر زمين افكندند، استخوانهايش بشكست و هنوز رمقي مانده بود كه مردي بيامد، لخمي عبدالملك بن عمير نام، سر او ببريد، گفتند: چرا چنين كردي؟ و نكوهش كردند، گفت: خواستم آسوده اش كنم.

آنگاه حسين عليه السلام از «حاجر» روانه شد به آبي رسيد از آبهاي عرب و عبدالله بن مطيع عدوي [6] بدانجا فرود آمده بود، چون حسين عليه السلام را ديد گفت: پدر و مادرم فداي تو يابن رسول الله! براي چه آمدي؟ واو را فرود آورد و پذيرائي كرد، حسين عليه السلام فرمود: معاويه بمرد چنانكه خبر آن به تو رسيد، اهل عراق سوي من نامه نوشتند و مرا بخواندند. عبدالله گفت تو را به خدا يابن رسول الله! مگذار


حرمت اسلام شكسته شود و تو را سوگند مي دهم كه پاس حرمت قريش و حرمت عرب را بدار! و الله اگر اين ملك كه در دست بني اميه است طلب كني تو را مي كشند، و اگر ترا بكشند پس از تو از هيچ كس بيم ندارند، و الله اين حرمت اسلام است كه شكسته مي شود و حرمت قريش و حرمت عرب، چنين مكن و به كوفه مرو و خويشتن را در دسترس بني اميه مگذار! حسين عليه السلام ابا فرمود مگر از رفتن. و به فرمان عبيدالله راه ها را ميان «واقصه» تا راه بصره و راه شام بسته و گرفته بودند» نمي گذاشتند كسي از آن خط بگذرد، بيرون رود يا به درون آيد و حسين عليه السلام مي آمد، خبر از عراق نداشت تا باديه نشينان را ديد خبر بپرسيد، گفتند: ما هيچ نمي دانيم مگر اين كه نمي توانيم درون برويم يا بيرون آييم، پس آن حضرت همچنان بيامد.

(ملهوف) و روايت شده است كه چون «به خزيميه» فرود آمد يك شبانروز آنجا بماند، چون بامداد شد خواهرش زينب عليهاالسلام روي بدو كرد و گفت: آيا به تو خبر دهم كه دوش چه شنيدم؟ حسين عليه السلام فرمود: چه شنيدي؟ گفت: در نيمه هاي شب براي حاجتي بيرون رفتم، شنيدم هاتفي مي گفت:



الا يا عين فاحتفلي بجهد

و من يبكي علي الشهداء بعدي



علي قوم تسوقهم المنايا

بمقدار الي انجاز وعد [7] .



حسين عليه السلام فرمود: اي خواهر! هر چه خداي مقدر فرمود همان مي شود. پس از آن حسين عليه السلام آمد تا نزديكي آبي بالاي «زرود» و ابومخنف گفت: حديث كرد مرا سدي از مردي فزاري گفت: به عهد حجاج بن يوسف در سراي حارث بن ابي ربيعه بوديم و اين خانه در محل خرما فروشان بود و بعد از زهير بن القين بجلي از بني عمرو بن يشكر از بجيله منتزع شده بود و اهل شام بدانجا نمي آمدند، مادر آن سراي پنهان بوديم، سدي گفت: من با آن مرد فزاري گفتم: مرا خبر ده از


آمدن خودت با حسين بن علي عليه السلام، گفت: با زهير بن قين بجلي از مكه بيرون آمديم و در راه با حسين عليهماالسلام با هم بوديم؛ بر ما هيچ چيز ناخوشتر نبود از اين كه در يك منزل با آن حضرت فرود آييم، هر وقت حسين عليه السلام به راه مي افتاد زهير در جاي مي ماند و هر وقت حسين عليه السلام فرود مي آمد زهير پيشتر روانه مي شد تا روزي در منزلي فرود آمديم كه چاره نداشتيم جز اين كه با هم در آنجا منزل كنيم، پس حسين عليه السلام جانبي فرود آمد و ما در جانبي نشسته بوديم و طعامي كه داشتيم مي خوريم، رسول حسين عليه السلام بيامد و سلام كرد و در آمد و گفت: اي زهير! ابوعبدالله الحسين مرا سوي تو فرستاده تا نزد او برمت، هر يك از ما آنچه در دست داشت بينداخت مانند اينكه مرغ بر سر ما نشسته باشد [8] ابومخنف گفت: «دلهم» بنت عمرو، زوجه ي زهير براي من حكايت كرد كه من با زهير گفتم: پسر پيغمبر سوي تو مي فرستد نزد او نمي روي؟ سبحان الله! بر خيز و برو سخن او را بشنو و بازگرد! زن گفت: زهير بن قين برفت و ديري نگذشت شادان و خرم بازگشت و فرمود: تا چادر و باروبنه ي او را برداشتند و سوي حسين عليه السلام بردند و به زوجه اش گفت: «انت طالق» به خاندان خويش ملحق شو كه من نمي خواهم از ناحيت من بتو جز خوبي برسد. (ملهوف) و من قصد صحبت حسين عليه السلام كردم تا خويش را فداي او كنم و جان خود را وقايه ي اوسازم. پس مال زن را به او داد و به يكي از بني اعمامش سپرد تا او را به اهلش برساند. زن برخاست و بگريست و وداع كرد با شوهر خود و گفت: خدا يار و ياور تو باشد و خير پيش تو آورد، از تو همين خواهم كه مرا روز قيامت نزد جد حسين - صلوات الله عليهما - يادكني.

(طبري) آنگاه زهير با اصحاب خود گفت: هر كس دوست دارد، با من آيد، و گرنه اين آخر عهد من است با او و اين قصه براي شما بگويم كه ما غز و بلنجر،


كرديم خداوند فتح نصيب ما فرمود و غنيمتها به چنگ آورديم، پس سلمان باهلي با ما گفت: (در بعضي روايات سلمان فارسي است) آيا شاد شديد از يان فتح كه نصيب شما شد و غنيمتها كه بدان رسيديد؟ گفتيم: آري، گفت: وقتي سيد جوانان آل محمد را صلي الله عليه و آله دريابيد به قتال با او بيشتر شاد شويد از اين غنائم كه شما را رسيد، اما من شما را به خدا مي سپارم. زهير گفت: سلمان پيوسته پيشاپيش آن مردم بود تا شهيد شد - رضوان الله عليه -.

و در «قمقام» گويد: (به نقل از معجم البلدان) «بلنجر» بر وزن «سفرجل» شهري است در بلاد خزر پشت باب الابواب (در بند قفقاز) گويند: عبدالرحمن بن ربيعه آن را بگشود.

و بلادري گويد: سلمان بن ربيعه باهلي از آنجا هم گذشت تا پشت «بلنجر» با خاقان و لشكريانش دچار گشت و سلمان و اصحاب او كه چهار هزار مرد بودند همه كشته شدند. در آغاز كار، تركان از آنها ترسيده بودند و مي گفتند: اينها فرشته اند سلاح بر تن آنها كارگر نيست و اتفاقا تركي در جنگلي پنهان شد و بر مسلماني تير افكند و او را بكشت، در ميان قوم خود فرياد بزد كه اين ها هم مي ميرند، چنان كه شما مي ميريد از چه مي ترسيد، پس حمله كردند و در هم آويختند تا عبدالرحمن كشته شد و سلمان علم برداشت و پيوسته جنگ مي كرد تا توانست برادر خود را در نواحي «بلنجر» به خاك سپارد و خود با بقاياي مسلمانان از راه گيلان بازگشت عبدالرحمن بن جمانه باهلي گفته است:



و ان لنا قبرين قبر بلنجر

و قبر بصينتسان يا لك من قبر



فهذا الذي بالصين عمت فتوحه

و هذا الذي يسقي به سبل القطر



و مرا از بيت اخير ان است كه تركان چون عبدالرحمن بن ربيعه و بعضي گويند). سلمان بن ربيعه [9] و اصحاب او را كشتند، در هر شب نوري بر مصارع آنها


مشاهده مي گرديد و سلمان بن ربيه را در صندوقي گذاشتند، هر وقت خشكسالي مي شد به وسيله ي او طلب باران مي كردند.

و در «تذكرة» سبط است كه: زهير بن قين با حسين عليه السلام كشته شد و زن او با غلامي كه داشت: گفت برو مولاي خود را به خاك سپار آن غلام برفت و ديد حسين عليه السلام برهنه است، گفت: مولاي خود را كفن كنم و حسين عليه السلام را بگذارم نه


بخدا، پس حسين عليه السلام را كفن كرد و زهير را كفني ديگر پوشيد. (ارشاد) عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل اسديين روايت كردند كه ما حج گزارديم و همه ي همت ما آن بود كه پس از حج در راه به حسين عليه السلام ملحق شويم تا ببينيم كار او به كجا مي انجامد، پس ناقه ها را بشتاب مي رانديم تا در «زرود» به آن حضرت نزديك گشتيم، ناگاه مردي از اهل كوفه پديدار گشت، هنگامي كه حسين عليه السلام را ديد، از راه كنار كرد. آن حضرت اندكي بايستاد، گويا ديدار او مي خواست، اما مثل اينكه پشيمان شد او را بگذاشت و بگذشت و ما هم بگذشتيم باز يكي از ما به ديگري گفت: نزد آن مرد شويم واو را از خبر كوفه بپرسيم كه از آن آگاه است پس رفتيم تا به او رسيديم و گفتيم: السلام عليك! گفت: عليكما السلام! گفتيم: از كدام قبيله اي گفت اسدي گفتيم ما نيز اسدئيم نام تو چيست؟ گفت: بكر بن فلان، ما هم نام و نسبت گفتيم و پرسيديم از خبر مردم در كوفه، گفت. آري، خبر دارم، از كوفه بيرون نيامدم مگر مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم پاي آنها را گرفته در بازار مي كشيدند. پس روي به حسين عليه السلام آورديم و بدو رسيديم و با هم مي رفتيم تا شب در منزل «ثعلبيه» فرود آمد، ما نزديك او شديم و سلام كرديم جواب سلام داد. گفتيم: «يرحمك الله» ما خبري داريم اگر خواهي آشكارا بگوييم و اگر خواهي پنهان، پس سوي ما و سوي اصحاب خود نگريست و گفت: من از اينها چيزي پنهان ندارم گفتيم: آن سوار كه ديشب رو به سوي ما مي آمد ديدي؟ فرمود: آري، خواستم از او چيزي پرسم، گفتيم: ما خبر آن دو را براي تو آوريم و آن سؤال كه خواستي كرديم، مردياست از قبيله ي ما صاحب رأي و راستگو و خردمند، مي گفت: از كوفه بيرون نيامدم تا مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كشته بودند و ديدم پايهاشان را گرفته در بازار مي كشيدند، حضرت فرمود: «انا لله و ان اليه ارجعون رحمة الله عليهما» و چند بار اين كلام تكرار فرمود. پس با او گفتيم: تو را به خدا با اهل بيت از همين جاي بازگرد كه در كوفه يار و ياور و شيعه نداري! مي ترسيم مردم كوفه به دشمني تو برخيزند. آن حضرت سوي اولاد عقيل نگريست و فرمود: رأي شما چيست كه


مسلم كشته شده است؟ گفتند: سوگند به خدا كه بازنمي گرديم مكر آنكه خون او را بخواهيم يا همانكه او چشيد ما نيز بچشيم، پس حسين عليه السلام روي به جانب ما كرد و فرمود زندگي بعد از اينها گوارا نيست. دانستيم كه عزم رفتن دارد. گفتيم: خداي تعالي تو را خير پيش آورد، گفت: «رحمكما الله» ياران گفتند: سوگند به خدا كه تو چون مسلم بن عقيل نيستي، اگر به كوفه روي مردم سوي تو بيشتر شتابند. آن حضرت خاموش بماند، آنگاه منتظر بود تا وقت سحر با غلامان و خادمان فرمود. آب بيشتر برگيرند و كوچ كنند.

(ملهوف) و روايت شده است كه: چون صبح شد مردي از اهل كوفه مكني به «ابي هره ازدي» را ديدند، آمد بر او سلام كرد و گفت: يابن رسول الله چه باعث شد كه از حرم خدا و جدت صلي الله عليه و آله بيرون آمدي؟ حسين عليه السلام فرمود: «ويحك يا اباهره»! بني اميه مال مرا گرفتند، صبر كردم، مرا ناسزا گفتند، صبر كردم، خواستند خون مرا بريزند بگريختم، قسم به خدا كه اين گروه ستمكار مرا مي كشند و خداي تعالي بر آنها جامه ي مذلت پوشاند و شمشيري تيز بر سر آنها گمارد و مسلط كند بر آنها كسي را كه زير دست او ذليل تر باشند از قوم سبا، كه زني مالك آنها شد و در مال و خون آنها حكم مي كرد.

و شيخ اجل ابوجعفر كليني روايت كرده است از حكم بن عتيبه گفت: مردي حسين بن علي عليه السلام را در «ثعلبيه» ديد و نزد او آمد و سلام كرد، حسين عليه السلام فرمود: از كدام شهري؟ گفت: از مردم كوفه و گفت: قسم به خدا اي برادر كوفي! اگر در مدينه تو را ديده بودم اثر جبرئيل را در سراي خود وقت نزول وحي بر جدمان به تو مي نمودم. اي برادر كوفي! آيا سرچشمه ي علم مردم از پيش ما باشد و آنها بدانند و ما ندانيم چنين نخواهد شد (حكم بن عتيبه كندي قاضي كوفه بود به سال 115 درگذشت و نزد اهل سنت مقامي بلند دارد).

باز آن حضرت رفت تا منزل «زباله» و خبر كشته شدن عبدالله بن بقطر بدو رسيد.

(ملهوف) و در روايتي خبر مسلم بدو رسيد (ارشاد) و نوشتته اي بيرون آورد و


براي مردم بخواند:

بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد: ما را خبري رسيد جانسوز و دلخراش كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه و عبدالله بن بقطر كشته شدند و شيعيان ما را بي ياور گذاشتند، هر كس از شما خواهد بازگردد بر او حرجي نيست و تعهدي ندارد، پس مردم پراكنده شدند و از راست و چپ راه بيابان پيش گرفتند؛ تنها همانها كه از مدينه آمدند و اندكي از مردم ديگر كه در راه بدانها پيوسته بودند بماندند، اين كار براي آن كرد كه گروهي از اعراب مي پنداشتند به شهري مي روند كار آن راست شده و مردم آن شهر به فرمان او در آمده و نخواست با او همراه باشند مگر آن كه بدانند كه چه در پيش دارند.

مؤلف گويد: شايد براي همين بود كه بسيار ياد مي كرد يحيي بن زكريا را اشاره به اين كه كشته مي شود و سرش را هديه مي برند، چنانكه سر يحيي را، و در «مناقب» از علي بن الحسين عليه السلام روايت كرده است كه گفت: با حسين عليه السلام خارج شديم و در هيچ منزل فرود نيامد و كوچ نكرد مگر از يحيي بن زكريا ياد فرمود و روزي گفت: از پستي دنيا نزد خدا است كه سر يحيي را نزد زناكاري از زناكاران بني اسرائيل هديه بردند.

در «حبيب السير» مسطور است كه: «چون حضرت به منزل زباله رسيد، قاصد عمر بن سعد بن ابي وقاص به شرف خدمت اختصاص يافته مكتوب او را رسانيد و قصه شهادت مسلم و ابن عروة و واقعه ي قيس مسهر به تحقيق انجاميد».

و ابوحنيفه دينوري گويد: چون آن حضرت به زباله رسيد قاصد، فرستاده ي محمد اشعث و عمر بن سعد وي را دريافت و آن نامه كه مسلم - رضي الله عنه - از ايشان خواسته بود بنويسند بياورد، كه كار مسلم به كجا رسيد و اهل كوفه بعد از بيعت او را رها كردند و مسلم اين درخواست از محمد بن اشعث كرده بود و چون نامه بخواند و صحت خبر آشكار گرديد، قتل مسلم و هاني بر او سخت ناگوار آمد و آن فرستاده، قتل قيس بن مسهر را هم بگفت و آن حضرت قيس را از «بطن الرمه» فرستاده بود و گروهي مرد در منازل بين راه همراه شده بودند، به گمان


اينكه آن حضرت يار و معيني دارد در كوفه، وقتي خبر مسلم شنيدند پراكنده شدند و با او نماند مگر خواص اصحاب. (ارشاد) چون سحر شد اصحاب خود را فرمود آب بسيار برداريد و براه افتاد. تا از «بطن العقبه» بگذشت، فرود آمد، پيرمردي از بني عكرمه را ديد نامش «عمرو بن لوذان»، از آن حضرت پرسيد آهنگ كجا داري؟ حسين عليه السلام جواب داد: كوفه، پيرمرد گفت: ترا به خدا سوگند كه بازگرد كه جز سرنيزه و دم شمشير چيزي در پيش نداري! اين مردم كه سوي تو فرستادند اگر رنج قتال را از تو كفايت كرده بودند و كارها را آماده ساخته نزد آنها مي رفتي صواب بود اما با اين حال كه عرض كردم رأي من اين نيست كه بدانجانب روي! حسين عليه السلام فرمود: يا عبدالله رأي صواب بر من پوشيده نيست و لكن فرمان الهي چنانست كه هيچ كس با او بر نيايد، آن گاه فرمود: قسم به خدا مرا رها نكنند تا خون مرا بريزند و چون چنين كردند، خداوند بر آن ها كسي را برگمارد كه از همه فرقه هاي مردم خوارتر گردند.

و شيخ ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه قمي - عطر الله مرقده - روايت كرده است از ابي عبدالله جعفر بن محمد صادق عليه السلام كه: «چون حضرت حسين بن علي بن عقبه ي بطن بالا رفت، اصحاب خود را گفت من خود را كشته بينم، گفتند: چگونه يا اباعبدالله؟ فرمود: خوابي ديدم. گفتند: چه بود؟ فرمود: ديدم سگاني مرا مي دريدند و در آن ميانه سگي بود دو رنگ آنگاه آن حضرت رفت تا منزل شراف.



پاورقي

[1] اسپرک را به عربي «ورس» گويند، از تحف يمن است و در همان جا رويد، رشته‏ها دارد چون زعفران و تخم آن مانند کنجد است و رنگي زرد و زيبا دارد.

[2] و «فرام» بر وزن «کتاب» خرقه است، که زن در ايام معلوم به کار برد.

[3] مؤلف گويد: به «جيم مکسوره» ميان «حا» و «را» هر دو مهمله، منزليست. حاج را در باديه، و «بطن الرمه» به ضم «راء» و تشديد «ميم» و گاهي به تخفيف آن، رودي است معروف در عاليه نجدا که جاده‏ي بصره و کوفه سوي مدينه در آنجا به هم پيوندند.

[4] بقطر به «باء» موحده مضمومه بر وزن «برثن» صحيح است، نه يقطر به صيغه مضارع و اگر کسي گويد: حضرت امام حسين عليه‏السلام شير از پستان نخورد، چگونه برادر رضاعي داشت؟ جواب گوييم: مراد آن نيست که هيچ شير زن نخورد، بلکه غالبا انگشت پيغمبر صلي الله عليه و آله را مي‏مکيد و گاه بود که شير زن هم مي‏خورد، نظير آنکه گوييم فلاني هيچ غذا نمي‏خورد با اينکه حديث ضعيف است و در کافي مرسل روايت شده، و آن که مکرر در حديث آمده است و شکي در صحت آن نيست، آن است که پيغمبر صلي الله عليه و آله بسيار انگشت در دهان حسين مي‏گذاشت. و از بعض احاديث معلوم مي‏شود که اين محض براي بهانه شکستن نبود، بلکه چيزي از انگشت آن حضرت مي‏تراويد و با اين حال بعيد نيست دايه هم گرفته باشند، براي آنکه هنگام ولادت حسين (ع) هنوز حسن (ع) شير خوار بود، شير حضرت زهرا (س) براي هر دو کافي نبوده است، به هر حال ميان دو حديث مخالفت نيست.

[5] مشهور ميان علماي ما آن است که سيد الشهداء عليه‏السلام مي‏دانست کشته مي‏شود، و همين صحيح است. سيد مرتضي رحمه الله را عقيده اين بود که امام عليه‏السلام اميد فيروزي داشت، کوشش و استعانت کردن در روز عاشورا و دفاع کردن و اين نامه نوشتن را نمي‏توان دليل اميدواري آن حضرت به فتح دانست، چنانکه سيد مرتضي رحمه الله اختيار فرموده است، چون انسان با علم به عدم فيروزي در هر حال دست از وظيفه بر نمي‏دارد و دفاع از شر به هر طوري که ممکن شود مي‏کند.

[6] مؤلف گويد: عبدالله بن مطيع بن اسود بن حارثه‏ي قرشي در عهد نبي صلي الله عليه و آله بزاد، آن هنگام که اهل مدينه بني‏اميه را بيرون کردند در ايام يزيد بن معاويه او رئيس قريش بود و عبدالله بن حنظله رئيس انصار وقتي اهل شام بر مردم مدينه پيروز شدند، روز«حره» عبدالله بن مطيع بگريخت و در مکه به عبدالله زبير پيوست و از ياران او بود تا ابن‏زبير کشته شد، او هم با او کشته شد، و در دلاوري و چالاکي در ميان قريش سر آمد همه بود.

و مترجم گويد: سابقا در اول فصل چهارم ملاقات عبدالله مطيع با امام بگذشت با اندکي اختلاف، و به نظر من اين گونه روايات در کمال اعتبار است و اصل واقعه‏ي منقوله قطعا صحيح، چون به دو طريق دو راوي با اختلاف در خصوصيات را ممکن نيست از يکديگر گرفته باشند و اخلتاف آنها محمول بر آن است که خصوصيت را فراموش کرده‏اند؛ مثلا، عبدالله مطيع پيش از خروج از مدينه امام عليه‏السلام را ملاقات کرد يا در بين راه مکه و کوفه، اصل ملاقات چون دو شاهد دارد مسلم است، اما اگر روايتي را دو راوي به يک لفظ نقل کنند، به احتمالي غالب يکي از ديگري اخذ کرده است و آن به منزلت يک راوي است.

[7] يعني اي چشم! بکوش و از اشک پر شو! کيست بعد از من بر اين شهيدان بگريد، جماعتي که مرگ، آنها را مي‏کشاند، چنانکه خدا مقدر کرده است تا وعده او راست گردد.

[8] عبارت از سکوت و آرامش است، چنانکه ما در فارسي گوييم«مانند نقش ديوار» و گويند: شتران را چون کنه بر سر بسيار شود و آرام از آنها ببرد بعضي مرغان بر سر آنها نشينند و آن کنه‏ها را به منقار برگيرند و شتر در آن حال هيچ جنبش نکند تا مرغ نرمد و آن کنه‏ها را تمام برچيند.

[9] مترجم گويد: عبارت بين الهلالين در نسخه «نفس المهموم» سقط شده است، ما از «معجم البلدان» نقل کرديم و «قمقام» هم از آن کتاب نقل کرده است و براي سقط چند سطر و تصحيف کلمه قبل به قتل معني متناقض و مغشوش گرديده است. و ياقوت گويد: مراد از قبر چين قبر قتيبه بن مسلم باهلي است، و شرح فتوح وي در مشرق و سفير فرستادن او براي امپراطور چين بعد از اين بيايد ان شاء الله. ابن عبدالبر گويد: عبدالرحمن بن ربيعه باهلي معروف به «ذي النور» برادر سلمان بن ربيعه است و از او کلانتر بود به سال، و عمر بن الخطاب او را عمل باب الابواب داد و قتال ترکان را بدو گذاشت و او در بلنجر در زمان خلافت عثمان هشت سال گذشته از خلافت او کشته شد. انتهي، مخلصا.

و ابن‏حجر گويد: چون بر ترکان هجوم برد گفتند: اينها جرأت نکردند بر ما هجوم آوردند مگر براي اين که فرشتگان با آنها هستند و عبدالرحمن در آن بلاد مدفون شد و تا کنون مردم به قبر او براي طلب باران توسل مي‏جويند. و از اين‏ها معلوم مي‏شود سالها وي والي قفقاز و خزر بوده است او را پيش از کشته شدن هم «ذي النور» مي‏گفتند و قبر او هم در بلنجر است نه آن که صندوقي نهند و به گرگان برند. و درباره‏ي سلمان برادر عبدالرحمن گويند: وي را عمر، قاضي کوفه داد پيش از شريح، و از ابي‏وائل روايت کرده اند. که گفت: چهل روز نزد او رفتم وقتي قاضي کوفه بود نزد او خصمي نديدم و از اين جا توان دانست صلاح و امانت مردم آن عصر را و گويند: عمر اسبان را به وي سپرده بود، او را «سلمان الخيل» مي‏گفتند و او در غزوه‏ي بلنجر امير لشکر بود، ابووائل گفت: در آن غزا با او بودم ما را از بار گذاشتن بر چهار پايان غنيمت منع کرد اما اجازت داد غربال و الک و ريسمان را به کار بريم. ابن عبدالبر گويد: سلمان در بلنجر در بلاد «ارمنيه» درسال 28 و 29 در زمان خلافت عثمان کشته شد و عمر او را فرستاده بود، پس معلوم گرديد سلمان و برادرش هر دو در آن غزا کشته شدند و بعضي اصحاب فتوح گفته‏اند: سلمان زنده از آن غزوه بازگشت و جسد برادر خود را همراه آورد تا جرجان. و از سخنان عبدالرحمن است وقتي شهريار حاکم باب الابواب (دربند) با او گفت: گروهي ما راضي هستيم که ترکان به ما زحمتي ندهند و ما هم متعرض آنها نشويم، عبدالرحمن گفت: و ليکن ما راضي نيستيم مگر اينکه در مملکت آنها در آييم و با آنها جنگ کنيم، و الله با ما گروهي هستند که اگر امير ما فرمان دهد پيش رويم تا داخل ممکلت روم، شهريار پرسيد: اينها چه کسانند؟ گفت: گروهي که صحبت رسول خدا صلي الله عليه و آله را دريافتند و با نيت در اسلام در آمدند، و کار هميشه در دست آنهاست و فيروزي با آنها تا کسي بر آنها غالب گردد و خوي آنها بگرداند و از اين حال که دارند اعراض کنند.