بازگشت

در توجه حضرت امام حسين از مكه به عراق


(ارشاد) خروج مسلم بن عقيل - رضي الله عنه - در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي حجه سال 60 بود و قتل او روز نهم كه روز عرفه است، و توجه حضرت امام حسين عليه السلام از مكه همان روز خروج مسلم است، و آن حضرت در مكه، بقيه ي ماه شعبان و رمضان و شوال و ذي العقده و هشت روز از ذي الحجه بماند و آن مدت كه در مكه بود گروهي از مردم حجاز و بصره به وي پيوستند و اهل بيت و موالي آن حضرت با ايشان شدند، و چون حضرت آهنگ عراق فرمود، طواف خانه كرد و سعي بين صفا و مروه به جاي آورد و از احرام بيرون آمد و اين را عمره مفرده قرار داد، چون نتوانست حج را تمام بگزارد و مي ترسيد او را در مكه دستگير كنند و سوي يزيد - لعنه الله - فرستند.(ملهوف) در روايت است كه: چون روز ترويه شد، عمرو بن سعيد عاص [1] با لشكري انبوه به مكه آمد و يزيد او را فرموده بود كه با امام حسين عليه السلام دست به مبارزه و كارزار برد واگر بر وي دست يابد با او مقاتله كند [2] پس حضرت روز «ترويه» بيرون رفت از مكه. و از ابن


عباس روايت است كه: گفت: حسين عليه السلام را در خواب ديدم بر در خانه ي كعبه پيش از آن كه متوجه به عراق گردد، دست جبرئيل در دست او بود و جبرئيل فرياد مي زد: بياييد و با خداي تعالي بيعت كنيد. و روايت است كه چون عزم خروج به عراق فرمود بايستاد و خطبه خواند و گفت: «الحمدالله ما شاء الله و لا قوة الا بالله و صلي الله علي رسوله. خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد افتاة و ما اولهني الي اسلافي اشتياق يعقوب الي يوسف و خير لي مصرع انا لا قيه كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملأن مني اكراشا جوفا واجربة سغبا لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضي الله رضانا اهل البيت نصبر علي بلائه و يوفينا اجر الصابرين لن تشذ عن رسول الله لحمته و هي مجموعة له في حظيرة القدس تقر بهم عينه و ينجز بهم وعده من كان باذلا فينا مهجته و موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانني راحل مصبحا ان شاء الله تعالي».

يعني «سپاس خداوند راست آنچه او خواهد همان شد، هيچ كس را قوت بر كاري نيست مگر به اعانت او و درود خداوند بر رسول او باد! مرگ بر فرزندان آدم چنان بسته است كه قلاده بر گردن دختر جوان، و چه سخت آرزومندم به صحبت اسلاف خود چنان كه يعقوب مشتاق يوسف بود، و براي من برگزيده و پسنديده گشت زميني كه پيكر من در آن افكنده شود بايد بدان زمين برسم و گويي من بينم بندبند مرا گرگان بيابانها از يكديگر جدا مي كنند، ميان نواويس و كربلا، پس شكمهاي تهي و انبانهاي گرسنه ي خود را بدان انباشته و پر مي سازند، گريزي نيست از آن روزي كه به قلم قضا نوشته شده است، هر چه خداي پسندد پسند ما خاندان رسالت همان است، شكيبايي نماييم بر بلاي او كه او مزد صابران را تمام عطا كند، قرابت رسول صلي الله عليه و آله كه به منزلت پود جامه به آن حضرت


به هم پيوسته اند از وي جدا نمانند، بلكه در بهشت براي او فراهم گردند و چشم پيغمبر بدانها روشن شود، و خداي وعده ي خود را راست گرداند، هر كس خواهد جان خويش را در راه ما در بازد و خود را براي لقاي پروردگار خود آماده بيند با ما بيرون آيد كه من بامدادان روانه شوم - ان شاء الله تعالي -.

مؤلف گويد: شيخ ما محدث نوري رحمه الله در كتاب «نفس الرحمان» گفته است: «نواويس گورستان نصاري است چنانچه در حواشي «كفعمي» نوشته اند و شنيده ايم كه اين گورستان در آنجا واقع بوده است كه اكنون مزار حر بن يزيد رياحي است در شمال غربي شهر. و اما كربلا، معروف نزد مردم آن نواحي، پاره ي زميني است در كنار نهري كه از جنوب باروي شهر روان است و بر مزار معروف به ابن حمزه مي گذرذ، پاره اي از آن باغ و قسمتي كشتزار است و شهر ميان اين دو است، انتهي».

(ملهوف) در آن شب كه امام حسين عليه السلام مي خواست صبح آن از مكه خارج شود، محمد بن حنفيه نزد او آمد و گفت: اي برادر! اهل كوفه همانها هستند كه مي شناسي، با پدر و برادرت غدر كردند و مي ترسم حال تو مانند حال آنها شود، اگر رأي تو باشد اقامت كن كه در حرم از همه كس عزيزتر و قوي تر باشي. فرمود: اي برادر! مي ترسم يزيد بن معاويه مرا ناگهان در حرم بكشد و به سبب من حرمت اين خانه شكسته شود. محمد بن حنفيه گفت: اگر از اين بيم داري سوي يمن شو يا ناحيتي از بيابان كه در آنجا قويترين مردم هستي، و كسي بر تو دست نتواند يافت. فرمود: در اين كه گفتي تاملي كنم؛ چون سحر شد، حسين عليه السلام به راه افتاد و خبر به محمد رسيد، نزد او آمد و زمام ناقه ي او بگرفت و گفت: اي برادر! با من وعده دادي در آن چه از تو درخواست كردم تأمل فرمايي، چه باعث شد كه با اين شتاب خارج شوي؟

فرمود: پس از آن كه تو جدا گشتي، رسول خدا صلي الله عليه و آله به خواب من آمد و گفت: اي حسين! بيرون رو كه خدا خواست ترا كشته بيند، ابن حنفيه گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» پس مقصود از بردن اين زنان چيست و چون است كه تو با


اين حال آنها را با خود مي بري؟

فرمود كه: پيغمبر به من فرمود: خداوند مي خواهد آنها را اسير بيند، با او وداع كرد و بگذشت.

مترجم گويد: سخن محمد بن حنفيه با آن حضرت در وقت خروج از مدينه به وجهي ديگر بگذشت.

و از حضرت ابي عبدالله صادق روايت است كه: «چون حسين بن علي عليهم السلام خواست به عراق رود، كتب و وصيت خود را به ام سلمه سپرد و چون علي بن الحسين عليه السلام بازگشت ام سلمه آنها را به وي داد.

و مسعودي در «اثبات الوصية» مكالمه ي حضرت سيدالشهداء را به ام سلمه آورده است نظير آنچه در حديث بيست و چهارم و بيست و نهم از چهل حديث اول كتاب، و در ضمن گزارش خروج آن حضرت از مدينه بگذشت و براي احتراز از تطويل به تكرار نپرداختيم.

و مسعودي در «مروج الذهب» گويد: «چون حسين عليه السلام آهنگ رفتن به عراق فرمود، ابن عباس نزد او آمد و گفت: اي پسر عم! مرا خبر رسيده است كه به عراق خواهي رفت با آن كه آنان خيانتكارند، تو را تنها براي جنگ دعوت كرده اند و بس، شتاب مفرماي! و اگر خواهي حتما با اين جبار؛ يعني يزيد كارزار كني و ماندن در مكه را ناخوش داري، سوي يمن شو كه آن كشوري است در كنار افتاده و تو را بدانجا ياران و اعوان است. در آنجا بمان و دعاة خويش را در بلاد پراكنده ساز و با اهل كوفه و ياران خود در عراق بنويس، امير را از خود برانند، اگر توانستند و امير خود را راندند و دور كردند چنان چه كسي در آنجا نبود تا با تو در آويزد، نزد آنها رو و من از خيانت آنها ايمن نيستم، و اگر اين كار نكردند، در جاي خود باش تا خداي چه پيش آورد، چون در كشور يمن قلعه ها و دره ها است.

امام حسين عليه السلام فرمود من مي دانم تو خير خواه و مهرباني با من، وليكن مسلم بن عقيل سوي من نامه نوشته است كه اهل شهر بر بيعت و ياري كردن من اجتماع كرده اند و عازم رفتن شده ام ابن عباس گفت: «انهم من جربت


و جربت» يعني اعتماد بر قول آنها نيست همانها هستند كه پيش از اين با پدر و برادر تو بودند و فردا كشندگان تواند با امير خود، اگر تو خارج شوي و اين خبر به ابن زياد برسد آنها را به جنگ تو خواهد فرستاد و همانها كه نامه براي تو نوشتند از دشمن تو بر تو سخت تر باشند و اگر قول مرا نپذيري و خواهي حتما سوي كوفه روي پس زنان و فرزندان را با خود مبر! سوگند به خدا مي ترسم كشته شوي، چنانكه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندان به او نگاه مي كردند [3] .

سخني كه امام در جواب ابن عباس گفت اين بود كه: به خدا سوگند اگر من در چنان مكان كشته شوم دوست تر دارم از اين كه حرمت مكه به من شكسته شود، پس ابن عباس از او نااميد شد و از نزد او بيرون رفت و بر ابن زبير گذشت و گفت چشم تو روشن اي ابن زبير و اين اشعار خواند: [4] .




يا لك من قبرة بمعمر

خلالك الجو فبيضي و اصفري



و نقري ما شئت ان تنقري

اينك حسين عليه السلام سوي عراق رود و حجاز را با تو گذارد. و چون ابن زبير شنيد آن حضرت به كوفه خواهد رفت و بودن آن حضرت بر وي گران مي آمد و از آن دلتنگ بود و مردم او را با حسين عليه السلام برابر نمي داشتند، براي او چيزي بهتر نبود از آن كه امام عليه السلام از مكه بيرون رود.



پس گفت: يا اباعبدالله نيك كردي كه از خداي تعالي بترسيدي و با اين قوم جهاد كردن خواستي براي ستم ايشان و اينكه بندگان نيك خدا را خوار كردند. حسين عليه السلام فرمود: قصد كردم به كوفه بروم، ابن زبير گفت: خدا تو را توفيق دهد اگر من در آنجا ياراني داشتم مانند تو از آن عدول نمي كردم، آنگاه ترسيد امام او را متهم دارد، گفت: اگر در حجاز بماني و ما را با مردم دعوت كني بياري خود تو را اجابت كنيم و سوي تو شتابيم و تو به اين امر سزاوارتري از يزيد و پدر يزيد.

ابوبكر بن حارث بن هشام [5] بر حسين عليه السلام درآمد و گفت: اي پسر عم! خويشي سبب مي شود كه من با تو مهربان و غمخوار باشم و نمي دانم در نيكخواهي مرا چگونه داني؟ فرمود: اي ابوبكر! تو كسي نيستي كه بتوان تو را متهم داشت! ابوبكر گفت: رعب و مهابت پدر تو در دل مردم بيشتر بود و بدو اميدوارتر بودند از تو و از او شنواتر بودند، و بيشتر پيرامون او اجتماع كرده بودند، پس به جانب معاويه رفت و همه مردم با او بودند، مگر اهل شام و او قويتر بود از معاويه، با اين حال او را رها كردند و گراني نمودند براي حرص دنيا و بخل به آن، دل او خون كردند و مخالفت نمودند تا سوي كرامت و رضوان الهي خراميد و پس


از وي با برادرت آن كردند كه كردند و همه ي آنها را حاضر بودي و ديدي باز مي خواهي سوي آنان روي كه با پدرت و برادرت آن آزارها و ستم ها كردند و به اعانت آنها مقاتله كني با اهل شام وعراق، و كسي كه از تو ساخته تر و آماده تر و استعدادش بيشتر و زورمندتر است، و مردم از او بيمناكتر و به فيروزي او اميدوارترند، و اگر به آنها خبر رسد تو بدانجا روانه شده اي مردم را به مال دنيا برانگيزند و همه آنها بنده ي دنيايند پس همان كس كه وعده ي ياري داده است، با تو به ستيزه و جنگ برخيزد، و همان كس كه تو را بيشتر دوست دارد تو را بي ياور گذارد و ياري آنها كند، پس خداي را ياد كن وخويشتن را بپاي! حسين عليه السلام فرمود: خدا تو را جزاي خير دهد اي پسر عم! كه رأي خويش را درست گفتي مخلصانه و هر چه خدا مقدر فرموده است همان شود.

ابوبكر گفت: اجر مصيبت تو را از خداي چشم داريم.

و شيخ ابن قولويه از حضرت ابي جعفر عليه السلام روايت كرده است كه: «حسين عليه السلام يك روز پيش از «ترويه» از مكه بيرون رفت و ابن زبير از او مشايعت كرد و گفت: يا اباعبدالله! حج فرارسيد و تو آن را رها مي كني و سوي عراق مي روي؟ گفت: اي پسر زبير! اگر در كنار فرات به خاك سپرده شوم دوست تر دارم كه در پيرامون كعبه».

و در تاريخ طبري است كه ابومخنف گفت از ابي خباب يحيي بن ابي حيه از عدي بن حرمله اسدي از عبدالله بن سليم و مذري بن مشمعل، كه هر دو از بني اسد بودند، گفتند: «از كوفه سوي حج رفتيم تا روز«ترويه» به مكه در آمديم، حسين عليه السلام و عبدالله بن زبير را چاشتگاه ايستاده ديديم ميان حجر الاسود و در خانه كعبه نزديك آنها شديم، شنيديم ابن زبير با حسين عليه السلام مي گويد: اگر خواهي در همين جاي اقامت كن و ما تو را ياري مي كنيم و غم تو مي خوريم و با تو دست بيعت مي دهيم، حسين عليه السلام فرمود: پدر من حكايت كرد كه در مكه قوچي است كه به سبب او حرمت مكه شكسته مي شود و دوست ندارم من آن قوچ باشم! ابن زبير گفت: اگر خواهي بمان و كار را به من بسپار و من تو را فرمانبرم و


از رأي تو در نمي گذرم! فرمود: اين را هم نمي خواهم، آنگاه سخن پوشيده از ما گفتند و پيوسته با هم نجوا كردند تا شنيديم بانگ مردم را هنگام ظهر كه به منا مي رفتند. گفتند: پس حسين عليه السلام طواف خانه بگزارد و سعي بين صفا و مروه به جاي آورد و موي بچيد و از احرام عمره بيرون آمد و روي به كوفه آورد و ما با مردم به منا رفتيم».

و در «تذكرة سبط» است كه چون محمد بن حنفيه را خبر رسيد كه آن حضرت روانه گرديد، وضو مي ساخت و طشتي پيش او نهاده بود گريست، چنانكه طشت را از اشك پر كرد، و در مكه هيچ كس نماند مگر از رفتن آن حضرت اندوهگين بود، چون بسيار سخن گفتند در منع آن حضرت از رفتن، اشعار اين مرد اوسي بخواند:



سامضي فما في الموت عار علي الفتي

اذا ما نوي خيرا و جاهد مغرما



و واسي الرجال الصالحين بنفسه

و فارق مثبورا و خالف مجرما



و ان عشت لم اذمم و ان مت لم الم

كفي بك ذلا ان تعيش و ترغما



آنگاه اين آيت بخواند: «و كان امر الله قدرا مقدورا».

و معني اشعار در حكايت قصه ملاقات حر بيايد.

چنانكه خوانديم و ديديم همه ي مردم حضرت امام حسين عليه السلام را از رفتن به كوفه منع مي كردند و مي گفتند: اگر بدانجا روي كشته گردي و كوفيان به عهد و بيعت وفا نكنند و قدرت و مال بني اميه نگذارد بيعت بسر برند و آن حضرت هم مي دانست. و آنچه ابن عباس و ابن زبير و محمد بن حنيفه و فرزدق و ديگران را معلوم باشد، از آن حضرت پوشيده نبود و او بني اميه را بهتر مي شناخت و پيش بيني او درباره ي ابن زبير درست آمد. و گمان ابن عباس با آن فطانت و ابن زبير با آن دها و زيركي خطا شد، كه مي گفتند: مكه حرم خدا و جاي امن است و بني


اميه حرمت كعبه را را نگاه نداشتند و ابن زبير را در مسجد الحرام كشتند و كعبه را با منجنيق ويران كردند.

به هر حال انبياء و اوصياء را سنت و سيرتي است به خلاف ساير مردم، بلكه بزرگان فلاسفه الهي و آنها كه دون مرتبه اوصيايند و مرامي را پسنديده اند و رواج آن را خواهند، نظر به همان مرام و مقصد دوخته حفظ جان و مال خويش نخواهند، بلكه رواج مرام خود را خواهند، هر چند جان در سر آن نهند. نشنيدي كه سقراط حكيم مردم را به خدا و معاد دعوت مي كرد، يونانيان بت پرست بودند،او را بگرفتند و به زندان كردند و بكشتند، او توبه نمي كرد كه سهل است، در همان زندان هم سخنان خود را تكرار مي كرد و عقايد خود را مي گفت و از كشتن باك نداشت، وقتي آنها چنين بودند اوصياء و انبياء بر چسان باشند.

آري، اگر مصلحت در خاموشي بينند مانند اميرالمؤمنين عليه السلام در زمان خلفا و حضرت امام حسن و امام حسين عليه السلام در زمان معاويه در خانه بنشينند و بيعت كنند و به خلاف برنخيزند، و اگر صلاح وقت را در نهي از منكر دانند صريحا بگويند از هيچ چيز باك ندارند، و اگر حسين عليه السلام حفظ جان خود مي خواست چرا در يمن رود و به كوه ها و دره ها ريگستانها پناه برد، در شهر و وطن خود مدينه مي نشست و با يزيد بيعت مي كرد و آسوده مي زيست - چنانه ده سال در زمان معاويه چنين كرد - مخالفت با خليفه و سلطان و فرار به بيابانها و كوه ها كار قطاع الطريق است نه كار اوصياء و انبياء، كه از آن فسادها خيزد و خونهاي ناحق ريخته شود و مال ها به يغما رود، و چنانكه ديديم آن حضرت راضي نشد از بيراهه به مكه رود، چگونه راضي مي شد كار راهزنان كند؟!. و نيز اگر حفظ جان خود مي خواست، پس از آن كه دانست عبيدالله زياد به كوفه آمده است و مسلم بن عقيل را كشتند و اميدي به ياري اهل كوفه نيست، مي توانست در صحراي عربستان متواري شود، تا با حر ملاقات نكرده بود، بلكه پس از ملاقات حر نيز مي توانست قهرا فرار ند و ليكن مقصود وي كه خدا و رسول او را بدان مأمور كرده بودند انجام نمي گرفت. خواست مردم را دعوت به متابعت دين كند و زيان


دنيا پرستي و شهوتراني را باز نمايد تا بدانند دين خدا براي آن نيامد كه بني اميه آن را وسيله ي سلطنت و قدرت و خوشگذراني خود كنند؛ اگر مردم ياري او كردند فهو المطلوب و اگر نپذيرفتند و به شهادت نائل آمد، باز مدرم بدانند كه دين آن نيست كه دنيا طلبان بني اميه دارند. و پسر پيغمبر كه صاحب اين دين است آن اعمال را بر خلاف دين دانست كه در اين راه كشته شد، و آن نفرت كه در دل مردم از رفتار بني اميه بود، موجب نفرت از دين نگردد، با مصالح بسيار ديگر كه از ما پوشيده است. و اگر امام تصديق اعمال آنها را مي كرد، مردم تازه مسلمان مي گفتند: اين دين كه ظلم و اسراف و فسق و خوشگذراني بني اميه را تجويز كند باطل است.

اما اينكه آن حضرت عراق را اختيار فرمود، براي اين بود كه شيعه ي آنجا برگزيده ي مسلمانان، و خردمندتر و ديندارتر بودند و سالها زير منبر اميرالمؤمنين عليه السلام نشسته و آن حضرت تخم علوم ومعارف در دل آنها كشته بود، و آنها سر مجاهدت پسر پيغمبر را بهتر ادراك مي كردند.

عراق عروس مشرق است و مهد تمدن بود در قديم، و بعد از آن هم همه ي علوم اسلامي از اين كشور سرچشمه گرفت، نحويين يا كوفي بودند يا بصري كه اميرالمؤمنين عليه السلام به آنها نحو آموخته بود، و هم فقها و متكلمين و اهل حديث و قراء و مفرسين از عامه و خاصه كوفي يا بصري بودند، و پس از آنكه بغداد عاصمه ي كشور اسلام شد باز همان مردم كوفه و بصره در آنجا فراهم آمدند. و آن مدارس و كتب و علما كه در بغداد جمع آمد در هيچ زمان نبود كه هنوز آثار آن علوم باقي و همه ي روي زمين از آن معارف بهره مي گيرند، حتي بت پرستان هند و چين و ترسايان فرهنگ مأخذ آنها معارف و علوم عربي است و اصل آن بغداد بود، و آن از كوفه و شاگردان اميرالمؤمنين عليه السلام، و هنوز هم نجف مركز علوم شيعه است و چون امام حسين عليه السلام مي دانست كشور عراق و عاصمه آن كوفه، در آينده ي عالم اسلام، اين مقام دارد دعوت خود را در آن جا اظهار كرد و قبر خود را در آنجا برگزيد.



پاورقي

[1] مؤلف کتاب در حاشيه گويد: عمرو بن سعيد بن العاص اموي معروف به أشدق تابعي است، از دست معاويه و پسرش يزيد امارت مدينه داشت، در سال 70 عبدالملک مروان او را بکشت و آن کس که گويد وي صحبت رسول را دريافت، غلط گفت و وي مردي بود گزاف کار و مسرف در فسق.

[2] و هم مؤلف در حاشيه گويد: در نامه‏اي که ابن‏عباس به يزيد نوشت اشارت به اين معني است گويد: آيا فراموش کردي که اعوان خود را به حرم خدا فرستادي تا حسين عليه‏السلام را بکشند و پيوسته در پي او بودي و او را مي‏ترسانيدي تا به جانب عراق روانه کردي از کينه که با خداي و رسول و خاندان او داري که اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا.

[3] مؤلف گويد: در «تذکره‏ي سبط» پس از نقل اين کلام گويد: اين است معني کلام علي اميرالمؤمنين عليه‏السلام که فرمود: «لله در ابن‏عباس فانه ينظر من ستر رقيق» ابن‏عباس خدا برکت دهادش که از پشت پرده‏ي نازک چيزها مي‏بيند، و هم ابن‏عباس چون ديد امام عليه‏السلام بر رفتن اصرار دارد ميان دو چشم او ببوسيد و گفت: «استودعک الله من قتيل» من تو را به خدا مي‏سپارم تو که کشته مي‏شوي.

مترجم گويد: ابوحنيفه دينوري سخن ابن‏عباس را بدين نحو آورده است که: آيا تو سوي گروهي مي‏روي که امير خود را رانده‏اند و مملکت را در تصرف خود در آورده؟ اگر چنين است برو و اگر تو را دعوت مي‏کنند و امير آنها بر آنها تسلط دارد و عمال خراج مي‏ستانند براي او، پس بدان که تو را سوي جنگ دعوت مي‏کنند و ايمن نيستم از اين که تو را رها کنند چنانکه پدر و برادر تو را.

[4] نخستين کسي که اين ابيات گفت، طرفة بن عبد بود، و قصه‏اش اين است که با عم خويش مي‏رفتند و او کودک بود و بر آبي فرود آمدند چند «قبره» که به فارسي «چکاوک» گويند بدانجا بود، طرفه‏ي دامي کوچک نهاد تا از آن مرغان شکار کند و همه روز بنشست چيزي به دام نيفتاد دام را برچيد و نزد عم خود آمد چون از آن جا کوچ کردند آن مرغاو را ديد دانه برمي‏چينند آن ابيات گفت که ذکر شد، و بعد از آنها اين است.



و رفع الفخ فماذا تحذري

لابد من صيدک يوما فاصبري‏



يعني: اي چکاوک که در معمر هستي! جاي خالي شد براي تو، پس تخم بگذار و بانگ کن و منقار بر زمين زن هر چه مي‏خواهي بر چين که دام بر داشته شد، ديگر از چه مي‏ترسي و ناچار روزي بايد تو را شکار کرد صبر کن. و «معمر» نام آن آب است.

[5] مترجم گويد: به نظر چنان مي‏رسد که اين مرد ابوبکر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام باشد و نام عبدالرحمن سقط شده باشد و حارث بن هشام برادر ابوجهل است و دعوي نسب براي آن است که وي از بني‏مخزوم است و امام عليه‏السلام از بني عبدمناف و هر دو قرشي هستند، و اين ابوبکر از فقهاي سبعه است که پيش از چهار مذهب اهل سنت، مرجع فتوي بودند. وفات او در سال 94 بود و ابن‏خلکان ذکر او کرده است و بدين نام و نسب، ديگري را جز او نيافتم.