بازگشت

كشته شدن حجر بن عدي و عمرو بن الحمق


حجر بن ضم«حاء» بي نقطه و سكون «جيم» از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام و از ابدال است، و او را «احجر الخير» مي گفتند، به زهد و بسياري عبادت و نماز معروف بود، و حكايت كرده اند كه: هر شبان روز هزار ركعت نماز گذاشتي، و از فضلاي صحابه ي رسول صلي الله عليه و آله بود و باصغر سن از بزرگان آنها به شما مي رفت. در جنگ صفين امير كنده بود و در روز نهروان رئيس ميسره ي سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام. و فضل بن شاذان گفت: از بزرگان تابعين و رؤساي زهاد آنانند


جندب بن زهير قاتل جادو [1] و عبدالله بن بديل و حجر بن عدي و سليمان بن صردومسيب بن نجبه و علقمه و سعيد بن قيس و مانند آنها بسيارند. جنگ آنها را برانداخت باز بسيار شدند تا با حسين عليه السلام به شهادت رسيدند. انتهي.

بدان كه مغيرة بن شعبه چون والي كوفه گشت بر منبر مي ايستاد و ذم اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام و شيعه ي او مي گفت و آنان را دشنام مي داد و بر كشندگان عثمان نفرين مي كرد و براي عثمان آمرزش مي خواست از پروردگار و او را به پاكي ياد مي كرد، پس حجر بر مي خواست و مي گفت: «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله و لو علي انفسكم» و من گواهي مي دهم آن كس كه شما مذمت او مي كنيد برتر و بهتر است از آن كه مدح او مي گوييد، و آن كس را


كه به نيكويي ياد مي كنيد به مذمت سزاوارتر است از آن كس كه عيب او مي گوييد. مغيره با او مي گفت: اي حجر واي بر تو! از اين عمل دست بدار و از خشم سلطان و سطوت وي انديشه كن كه بسيار مانند تو كشته شدند، و ديگر متعرض او نمي گشت. و همچنين بود تا روزي مغيره بر منبر خطبه مي خواند و آخر ايام زندگي او بود، پس علي عليه السلام را دشنام داد و او و شيعيان او را نفرين كرد، حجر برجست و فريادي زد كه همه ي اهل مسجد و خارج مسجد شيندند و گفت: اي مرد نمي داني چه كس را ناسزا مي گويي و چه حريصي به مذمت اميرالمؤمنين عليه السلام و ستايش نابكاران! مغيره هلاك شد در سال پنجاهم، پس بصره و كوفه هر دو را به زياد سپردند و زياد به كوفه آمد و سوي حجر فرستاد و او بيامد و پيش از اين با او دوست بود و گفت: به من خبر رسيده است تو با مغيره چه مي كردي و او بردباري مي نمود، اما من به خدا سوگند كه تحمل مانند آن را ندارم و تو مرا ديدي و شناختي كه دوست علي عليه السلام بودم [2] و مودت او داشتم اكنون خداوند آن را از سينه ي من بركنده است و مبدل به دشمني و كينه كرده است و آنچه دانسته و شناخته بودي از كينه و دشمني معاويه، آن را بگردانيده و مبدل به دوستي و مودت كرده است، اگر تو راست باشي دنيا و دين تو سالم ماند و اگر به راست و چپ زني خويشتن را هلاك كرده و خون تو به هدر رود و من دوست ندارم بي مقدمه شكنجه به تو برسانم و بي جهت بر تو بگيرم بار خدايا گواه باش!.


پس حجر گفت: هرگز امير از من نبيند مگر چيزي كه بپسندد و من نصيحت او را بپذيرفتم. و از نزد او بيرون آمد و سخت مي ترسيد و پرهيز مي كرد و زياد او را نزديك خود مي خواند و مي نواخت. و شيعه نزد حجر آمد و شد داشتند و سخن او مي شنيدند و زياد، زمستان به بصره مي گذرانيد و تابستان به كوفه و خليفه ي او در بصره سمرة بن جندب بود و در كوفه عمرو بن حريث، پس عمارة بن عقبه با زياد گفت: شيعه نزد حجر مي روند و كلام او مي شنوند و بيم آن دارم كه هنگام بيرون رفتن تو شوري بر پاي كند.

زياد او را بخواند و بيم داد و سخت بترسانيد و به بصره رفت و عمرو بن حريث را به جانشيني خود در كوفه گذاشت. و شيعه نزد حجر مي رفتند و او مي آمد تا در مسجد مي نشست و شيعه با او مي نشستند تا ثلث يا نصف مسجد را مي گرفتند و نظارگيان بر گرد ايشان، چنانكه مسجد را پر مي كردند آنگاه بسيار شدند و بانگ و خروش آنها بسيار شد و به مذمت معاويه و دشنام وي و ناسزا گفتن به زياد صدا بلند كردند، و عمرو بن حريث را اين خبر رسيد به منبر بر آمد و اشراف شهر بر گرد وي فراهم شدند، آنها را به فرمانبرداري امر كرد و از مخالفت بترسانيد، پس گروهي از اصحاب حجر تكبيرگويان برجستند و دشنام مي دادند تا نزديك عمرو بن حريث رسيدند، ريگ بر او باريدند و ناسزا گفتند تا از منبر به زير آمد و به قصر رفت و در بر خود ببست و اين خبر را سوي زياد نوشت و چون نامه به زياد رسيد به قول كعب بن مالك تمثل جست:



فلما غدوا بالعرض قال سراتنا

علام اذا لم نمنع العرض نزرع



يعني چون مهتران ما بامداد به روستا آمدند گفتند: اگر اين زمين را از غارتگران حفظ نكنيم چگونه در آن تخم بكاريم.

آنگاه گفت: من هيچ نيستم اگر كفه را از زحمت حجر نگاه ندارم و او را عبرت ديگران نگردانم! واي بر مادر تو اي حجر كه به پيشباز گرگ مي فرستمت «لقد سقط بك العشاء علي سرحان» عبارت مثلي است كه گويند: «مردي به طلب طعام شبانگاه بيرون رفت و خود خوراك گرگ شد».


آنگاه به كوفه آمد و داخل قصر شد و بيرون آمد قباي سندس در بر و ردايي از خز سبز رنگ بر دوش، و حجر در مسجد نشسته بود و اصحابش گرد وي، پس زياد به منبر بر آمد، و خطبه خواند و مردم را بيم داد و اشراف اهل كوفه را فرمود كه: هر يك از شما نزد آن جماعت كه بر گرد حجر نشسته ايد برويد و برادر و پسر و خويشان و هر كس از عشيرت خويش كه توانيد و فرمان شما برند سوي خود بخوانيد تا هر چه مي توانيد از نزد او برخيزانيد آنها چنين كردند و اصحاب حجر را برخيزانيدند تا بيشتر پراكنده شدند و چون زياد ديد انبوه مردم سبكتر شده است، شداد بن هيثم همداني امير شرط؛ يعني رئيس پليس را گفت: حجر را بگير و نزد من آور! پس شداد نزد او آمد و گفت: امير را اجابت كن! اصحاب حجر گفتند: «لا والله و لا نعمة عين» نه قسم به خدا و نه به چشم (چنانكه در عجم در مقام اظهار اطاعت گويند به چشم در عربي در مقام اظهار اطاعت و هم نافرماني گويند: «نعمة عين و لا نعمة عين» اجانب نمي كند، شداد همراهان خود را گفت: با پشت شمشير حمله كنيد آنها شمشير به دست حمله كردند و حجر را فروگرفتند و مردي كه بكر بن عبيد مي گفتندش با پشت شمشير بر سر عمرو بن حمق كوفت چنانكه بيفتاد و دو تن از قبيله ي ازد، ابوسفيان بن عويمر و عجلان بن ربيعه، او را برداشتند و در خانه ي مردي ازدي عبيدالله بن موعد نام بردند او در آنجا پنهان بماند تا از كوفه خارج شد، اما حجر؛ پس عمير بن زيد كلبي با او گفت، و از ياران او بود، مردي كه شمشير با خود داشته باشد با تو نيست جز من و از شمشير من تنها كاري نيايد. حجر گفت: در اين امر چه رأي داري؟ گفت: از اين جاي برخيز و نزد اهل خود رو تا قوم تو تو را حفظ كنند، پس برخاست و زياد بر منبر بدانها مي نگريست و گفت: قبيله ي همدان و تيمم و هوازن و ابناء بغيض و مذحج و اسد و غطفان برخيزند سوي قبرستان كنده و از آنجا سوي حجر روند و او را بياورند، و چون حجر به خانه رسيد و قلت ياران خود را بديد، آنان را گفت: بازگرديد كه توانايي مقابله با اين قوم كه بر شما اجتماع كرده اند نداريد و من دوست ندارم شما را در معرض هلاك افكنم و آنها رفتند تا به منزلهاي خود بازگردند. سواران


مذحج و همدان به آنها برخوردند و ساعتي زد و خورد كردند قيس بن يزيد اسير شد و ديگران بگريختند، پس حجر راه بني حرب از طايفه ي كنده پيش گرفت تا به در سراي مردي از آنان رسيد، نامش سليمان بن يزيد و به سراي او در آمد و آن قوم در طلب او رفتند تا به در سراي سليمان و سليمان شمشير خويش بگرفت و خواست بيرون آيد دختران او بگريستند و حجر او را مانع شد آنگاه از روزني از آن سراي بيرون گريخت و به جانب خانه هاي بني العنبر از كنده رفت و به سراي عبد الله بن حارث برادر اشتر نخعي در آمد و عبدالله براي او فرش انداخت و بساطها بگسترد و با روي باز و خوشي او را بپذيرفت، ناگاه كسي نزد او آمد و گفت: شرطه يعني افراد پليس در مجله ي نخع از تو مي پرسيدند براي آن كه كنيزي سياه، «ادما» نام، آنها را ديده بود و گفته كه حجر در طايفه ي نخع است به سوي آنها رويد، پس حجر و عبدالله به طوري كه كس آنها را نشناخت سوار شدند و شبانه به سراي ربيعة بن ناجذ ازدي فرود آمدند و چون شرطيها درماندند و بر او دست نيافتند، زياد محمد بن اشعث را بخواند و گفت به خدا قسم يا حجر را بايد بياوري يا هيچ نخله اي براي تو نگذارم مگر همه را ببرم و سرايي براي تو نگارم مگر ويران كنم، و با اين همه از دست من سالم جان بدر نبري مگر تو را ريزه ريزه كنم! محمد گفت: مرا مهلت ده تا در جستجوي او شوم، زياد گفت: سه روز تو را مهلت دادم اگر آوردي فبها وگرنه خود را در جمله ي مردگان شمار، و محمد را به جانب زندان بردند رنگش پريده بود او را به عنف مي كشيدند پس حجر بن يزيد كندي از بني مره با زياد گفت: از او ضامن بگير و رها كن او را، زياد گفت: آيا تو ضامن او مي شوي گفت: آري، او را رها كرد و حجر بن عدي يك شبانه روز در سراي ربيعه بماند. آنگاه غلامي رشيد نام را از اهل اصفهان سوي ابن اشعث فرستاد و پيغام داد كه به من خبر رسيد اين ستمگر لجوج با تو چه كرد، از امر او بيم مدار كه من خود نزد تو آيم و تو با چند تن از عشيرت خويش نزد او رو و بخواه تا مرا زينهار دهد و نزد معاويه فرستد و او رأي خويش درباره ي من بيند. پس محمد حجر بن يزيد و جرير بن عبدالله و عبدالله برادر اشتر را برداشت و با يكديگر نزد زياد رفتند


و آنچه حجر طلب كرده بود از زياد درخواستند، زياد اجابت كرد رسولي سوي حجر فرستادند و او را آگاه گردانيدند او بيامد تا داخل بر زياد شد، زياد امر كرد به زندانش بردند و يك «برنس» بر تن داشت. بامداد بود و سرما، و زياد در طلب رؤساي اصحاب حجر بود و جد بسيار مي نمود و آنها مي گريختند و هر كس را توانست دستگير كرد تا دوازده تن به زندان شدند و رؤساي ارباع (يعني چهار بخش شهر) را بخواند آمدند و گفت: بر حجر شهادت ديهد به هر چه ديديد و آنها عمرو بن حرث و خالد بن عرفطه و قيس بن وليد و ابو برده پسر ابوموسي اشعري بودند. گواهي دادند كه حجر سپاه گرد مي كند و خليفه را آشكارا دشنام داد و زياد را ناسزا گفت و بي گناهي ابوتراب را اظهار كرد و بر وي رحمت فرستاد و از دشمن او بيزاري جست و اينها كه با او هستند از رؤساي ياران او و بر رأي اويند. پس زياد در شهادت آنها نگريست گفت: نپندارم اين را شهادتي قاطع و دوست دارم شهود بيش از چهار باشند پس ابوبرده نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم؛ اين شهادتي است كه ابوبردة بن ابي موسي داد براي خدا پروردگار جهانيان، شهادت داد كه حجر بن عدي از طاعت بيرون رفت و از جماعت جدا شد، خليفه را لعن كرد و به جنگ و فتنه مردم را دعوت كرد و سپاه فراهم مي كند و آنها را به شكستن بيعت و خلع اميرالمؤمنين معاويه مي خواند و كافر شده است به خدا كفري فاحش و رسوا».

زياد گفت: اين طور شهادت دهيد و من مي كوشم گردن اين خيانتكار بي خرد بريده شود. پس رؤساي سه محلت ديگر به اين شهادت دادند و مردم را بخواند و گفت: بمانند اين شهادت كه رؤساي چهار محل دادند شهادت دهيد پس هفتاد كس شهادت دادند از جمله اسحق و موسي و اسمعيل فرزندان طلحة بن عبيدالله و منذر بن زبير و عمارة بن عقبه و عبدالرحمن بن هبار و عمر بن سعد و وائل بن حجر حضرمي و ضرار بن هبيرة و شداد بن منذر معروف بن ابن بزيعه و حجار بن ابجر عجلي و عمرو بن حجاج و لبيد بن عطارد و محمد بن عطارد و محمد بن عمير بن عطارد و اسماء بن خارجه و شمر بن ذي الجوشن و زجر بن قيس جعفي و


شبث بن ربعي و سماك بن محزمه اسدي صاحب مسجد «سماك» و اين مسجد از آن چهار مسجد است كه به شكرانه ي قتل حسين عليه السلام در كوفه ساخته شد و دو تن را هم در ميان گواهان نوشتند، اما آنها انكار كردند، شريح بن حارث قاضي و شريح بن هاني. شريح بن حارث گفت: مرا از حال حجر پرسيدند گفتم: او هميشه روزه دار و شبها به عبادت استاده است و شريح بن هاني گفت: از من نپرسيده شهادت مرا نوشتند وقتي خبر به من رسيد تكذيب آن كردم آن گاه زياد اين شهادت نامه را به كثير بن شهاب و وائل بن حجر سپرد و آنها را با حجر بن عدي و ياران وي فرستادند و فرمود: آنها را بيرون ببرند پس شبانه بيرون رفتند و چهارده مرد بودند و پاسبانان همراه ايشان روانه كرد تا چون به قبرستان «عزرم» كه مكاني است در كوفه، رسيدند قبيصة بن ضبيعه ي عبسي يكي از اصحاب حجر كه با اسيران بود چشمش به سراي خود افتاد ناگهان ديد دخترانش از بالاي بام مي نگرند، با وائل و كثير گفت مرا نزديك سراي بريد تا وصيتي كنم، او را نزديك بردند چون به دختران خود نزديك شد آنها بگريستند ساعتي خاموش بود، آنگاه گفت: ساكت باشيد! ساكت شدند. گفت: از خداي بترسيد و شكيبايي كنيد كه من از پروردگار خود در اين راه اميد خير دارم، يكي از دو چيز نيكو، يا كشته مي شوم كه بهترين سعادت است و يا به سلامت نزد شما آيم و آن كس كه روزي شما مي داد و مؤنت شما را كفايت مي كرد خداست - تبارك و تعالي - و او زنده است كه هرگز نميرد و اميدوارم شما را ضايع نگذارد و مرا براي شما نگاهدارد، پس بازگشت و قوم او دعا مي كردند كه خدا او را به سلامت دارد و رفتند تا «مرج عذرا» چند ميلي دمشق و در آنجا بازداشتندشان و معاويه سوي وائل و كثير فرستاد و آن دو را به دمشق آورد و نامه ي آنها بگشود و بر اهل شام قرائت كرد:

بسم الله الرحمن الرحيم؛ سوي معاوية بن ابي سفيان اميرالمؤمنين از زياد بن ابي سفيان! اما بعد؛ خداوند نعمت را بر اميرالمؤمنين تمام كرد و دشمن وي را به دست او سپرد و زحمت اهل بغي را كفايت كرد، اين گمراه كنندگان شيعيان ابي تراب عليه السلام و ناسزاگويندگان كه از آنها است حجر بن عدي، اميرالمؤمنين را خلع


كردند و از جماعت مسلمانان جدا گشتند و جنگي بر پاي خواستند كردن، اما خداوند آن را خاموش كرد و ما را بر آنها پيروز گردانيد و نيكان اهل شهر و اشراف و خردمندان و دينداران را بخواندم تا آنچه ديده بودند و دانسته گواهي دادند و آنها را سوي اميرالمؤمنين فرستادم، و شهادت پارسايان و نيكان اهل شهر را در زير اين نامه نوشتم. چون معاويه اين نامه بخواند با مردم شام گفت: درباره ي اينان چه بينيد؟ يزيد بن اسد بجلي گفت: چنان بينم كه آنان را در قراي شام پراكنده سازي تا سركشان اهل كتاب شر آنها را كفايت كنند. و حجر سوي معاويه كس فرستاد و گفت: با اميرالمؤمنين بگوي كه من بر بيعت اويم آن را فسخ نكرده و نخواهم كرد دشمنان و متهمان بر ما شهادت دادند. چون پيغام حجر به معاويه رسيد، گفت: زياد نزد ما راستگوي تر از حجر است پس هدبة بن فياض قضاعي اعور را با دو تن ديگر بفرستاد تا حجر و ياران او را شب هنگام نزد معاويه آوردند و هدبه را يك چشم كور بود، كريم بن عفيف خثعمي چون او را بديد، گفت: نيمي از ما كشته مي شويم و نيمي نجات مي يابيم پس رسول معاويه نزد ايشان آمد و به رها كردن شش تن فرمان داد كه يكي از رؤساي شام از اصحاب سر معاويه شفاعت آنها كرده بود و هشت تن ديگر را نگاهداشت. و فرستادگان معاويه با آنها گفتند: معاويه امر كرده است كه ما بيزاري جستن از علي عليه السلام و لعن كردن او را بر شما عرض كنيم اگر قبول كرديد دست از شما بداريم وگرنه شما را بكشيم و اميرالمؤمنين مي گويد: كشتن شما بر ما حلال است به سبب شهادت اهل شهر شما بر شما، لكن اميرالمؤمنين ببخشود و درگذشت، از اين مرد بيزاري نماييد تا شما را رها كند. گفتند: نكنيم، پس فرمان داد بند از آنها بگشودند و كفن آوردند آنها برخاستند و همه شب به نماز ايستادند، چون بامداد شد اصحاب معاويه گفتند: دوش شما را ديديم نماز بسيار گزارديد و نيكو دعا كرديد؛ ما را آگاه كنيد كه رأي شما درباره ي عثمان چيست؟ گفتند: او اول كس بود كه در حكم بيداد نمود و به نادرستي رفتار كرد. گفتند: اميرالمؤمنين شما را بهتر مي شناسد، پس برخاستند و گفتند: آيا از اين مرد بيزاري مي جوييد؟ گفتند:


نه، بلكه دوستدار اوييم؛ پس هر يك از رسولان معاويه يك تن را گرفت تا بكشد حجر با آنها گفت: بگذاريد دو ركعت نماز گزارم! سوگند به خداي كه من هرگز وضو نساختم مگر نماز گذاشتم، گفتند: نماز گزار، او نماز گزارد و سلام نماز داد و گفت هرگز نماز كوتاه تر از اين نخوانده ام و اگر بيم آن نبود كه پنداريد از مگر ترسانم دوست داشتم بسيار نماز گزارم. پس هدبة بن فياض اعور به جانب او رفت به شمشير، حجر بر خود بلرزيد، هدبة گفت: تو پنداشته بودي از مرگ نميترسي؟!

از صاحب خود بيزاري جو تا تو را رها كنيم، گفت: چرا جزع نكنم كه قبري كنده و كفني گسترده و شمشيري كشيده مي بينم، قسم به خدا اگر چه جزع مي كنم اما چيزي نمي گويم كه پروردگار را به خشم آورد. پس او را بكشت - رضوان الله عليه -.

مؤلف گويد: در اينجا به خاطرم آمد حديثي كه حجر داخل شد بر اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از ضربت خوردن آن حضرت پس مقابل او ايستاد و گفت:



فيا اسفي علي المولي التقي

ابي الاطهار حيدرة الزكي



تا آخر اشعار، حضرت امير عليه السلام او را ديد و شعر او شنيد گفت: حال تو چگونه است وقتي تو را به تبري از من دعوت كنند و چه خواهي گفت؟ گفت: اي اميرالمؤمنين عليه السلام اگر مرا با شمشير پاره پاره كنند و آتش افروزند و مرا در آن اندازند آن را بر تبري جستن از تو ترجيح دهم، آن حضرت فرمود بهر خير توفيق يابي و خدا تو را پاداش خير دهد از خاندان پيغمبرت.

اما فرستادگان معاويه اصحاب حجر را يكي بعد از ديگري مي كشتند تا شش نفر شهيد شد، عبدالرحمن بن حسان عنزي و كريم بن عفيف خثعمي مانده بودند، گفتند: ما را نزد اميرالمؤمنين بريد و ما درباره ي اين مرد مي گوييم هر چه او بفرمايد. آنها را نزد معاويه فرستادند، چون خثعمي در آمد بر وي گفت: الله! الله! اي معاويه! تو از اين سراي فاني به سراي آخرت باقي خواهي رفت و پرسندت كه خون ما را چرا ريختي؟ معاويه گفت: درباره ي علي عليه السلام چه گويي؟ گفت: قول من


قول تو است بيزاري مي جويم از دين علي عليه السلام كه خداي را به آن دين پرستش مي كرد، و شمر بن عبدالله خثعمي برخاست و شفاعت او كرد، معاويه وي را ببخشيد به شرط آن كه يك ماه او را به زندان كند و تا معاويه زنده است به كوفه نرود. آنگاه روي به عبدالرحمن بن حسان آورد و گفت: اي برادر ربيعه! تو درباره ي علي عليه السلام چه مي گويي؟ گفت: من گواهي مي دهم كه وي از آنها بود كه ياد خدا بسيار كنند و امر به معروف و نهي از منكر، و از زلت مردم درگذرند. معاويه گفت درباره ي عثمان چه مي گويي؟ گفت او اول كس بود كه باب ستم بگشود و درهاي راستي را ببست. گفت: خود را كشتي! گفت: بلكه تو را كشتم، پس معاويه وي را سوي زياد فرستاد و نوشت: اين مرد از همه ي آنها كه فرستادي بدتر است او را به عقوبتي كه سزاي اوست برسان و به بدترين وجهي بكش؛ پس چون نزد زياد آوردندش اورا نزد قيس ناطف فرستاد و زنده در گورش كردند، پس همه آنها كه كشته شدند هفت تن بودند:

1- حجر بن عدي 2- شريك بن شداد حضرمي 3- صيفي بن شبل شيباني 4- قبيصة بن ضبيعه ي عبسي 5- محرز بن شهاب منقري 6- كدام بن حيان عنزي 7- عبدالرحمن بن حسان عنزي (قبيصه بن فتح قاف و ضبيعه به ضم ضاد و فتح باء و محرز به كسر ميم و سكون حاء و فتح را و منقر به كسر ميم و سكون نون و فتح قاف و كدام به كسر كاف و عنز به دو فتحه است).

مؤلف گويد: كشتن حجر مسلمانان را سخت بزرگ آمد [3] و معاويه را بدين


بسيار نكوهش كردند.

ابوالفرج اصفهاني گويد ابومخنف گفت حديث كرد مرا ابن ابي زائده از ابي اسحق گفت از مردم مي شنيدم مي گفتند: اول ذلتي كه مردم كوفه را رسيد كشتن حجر و الحاق زياد به ابي سفيان و كشتن حسين عليه السلام بود. و معاويه هنگام مرگ مي گفت روزي دراز بر من گذرد براي ابن ادبر و مراد وي از ابن ادبر حجر است و عدي پدر حجر را «ادبر» مي گفتند كه شمشير بر سرين وي جراحتي كرده بود. و حكايت شده است كه ربيع بن زياد حارثي والي خراسان بود، چون خبر كشتن حجر و ياران او را شنيد، آرزوي مرگ كرد و دست به آسمان برداشت و گفت: خدايا! اگر مرا در نزد تو خيري است جان مرا به زودي بستان و بعد از آن بمرد.

ابن اثير در «كامل» گويد: «حسن بصري گفت: چهار خصلت است در معاويه كه اگر نبود مگر يكي از آنها هلاك او را كافي بود؛ جهيدن او بر گردن اين امت به شمشير تا امر خلافت را به دست گرفت بي مشورت با اينكه بازماندگان صحابه و صاحبان فضل در ميان امت بسيار بود، و پسرش يزيد را پس از خود خليفه كرد كه هميشه مست و ميگسار بود و حرير مي پوشيد و طنبور مي نواخت و زياد را به


خود ملحق گردانيد [4] .



و پيغمبر فرمود: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» و حجر و ياران او را بكشت واي بر او از حجر و اصحاب حجز».

گويند: اول خواري كه داخل كوفه شد، مرگ حسن بن علي عليه السلام و كشتن حجر و دعوت زياد بود، و هند دختر زيد انصاريه زني شيعيه بود و در رثاي حجر گفت:



ترفع ايها القمر المنير

تبصر هل تري حجر يسير



مترجم گويد: ابوحنيفه دينوري در «اخبار الطوال» گويد: آن وقت كه زياد حجر و ياران او را با صد تن سپاهي از كوفه سوي معاويه روانه كرد، مادر حجر اين


اشعار بگفت:



ترفع ايها القمر المنير

تبصر هل تري حجرا يسير



الا يا حج حجر بني عدي

تلقتك البشارة و السرور



و ان تهلك فكل عميد قوم

من الدنيا الي هلك يصير



و مضامين اين اشعار مناسب با حديث دينوري است.

مؤلف گويد: درباره ي قتل حجر غير اين هم گفته اند كه زياد روز جمعه خطبه مي خواند و خطبه را طولاني كرد و نماز تأخير افتاد، حجر بن عدي گفت: «الصلوة» زياد همچنان خطبه مي خواند و چون حجر ترسيد وقت نماز بگذرد، دست زد و مشتي ريگ برداشت و به نماز ايستاد و مردم با او ايستادند، زياد چون اين بديد از منبر به زير آمد و با مردم نماز بگزارد و خبر را سوي معاويه نوشت و بسيار از حجر بد گفت. معاويه براي زياد نوشتاو را به زنجير بند كند و سوي معاويه فرستد و چون زياد خواست او را دستگير كند، قوم وي به ياري او به ممانعت برخاستند، حجر گفت: چنين نكنيد«سمعا و طاعة» فرمانبردارم، او را در زنجير بستند و سوي معاويه فرستادند و چون بر معاويه وارد شد گفت: السلام عليك يا اميرالمؤمنين! معاويه گفت: اميرالمؤمنين منم، به خدا قسم كه تو را عفو نمي كنم و نمي خواهم معذرت خواهي از من، او را بيرون بريد و گردنش بزنيد! ججر به آنها گفت: بگذاريد دو ركعت نماز بگزارم! گفتند نماز بگزار، و دو ركعت نماز سبك بگذاشت و گفت: اگر نه آن بود مي پنداشتيد از مرگ مي ترسم كه هرگز در انديشه ي آن نيستم، نماز را طولاني مي كردم. و خويشان خود را كه آنجا بودند گفت: بند و زنجير را از من برنداريد و خونهاي مرا مشوييد كه من فردا معاويه را بر سر شاهراه ملاقات مي كنم. و در «اسد الغابه» گويد: حجر 2500 «درم» عطا مي گرفت و كشتن وي در سال 51 است و قبرش در «عذرا» معروف است و مردي مجاب الدعوه بود.

مؤلف گويد: در آن نامه اي كه مولانا ابوعبدالله الحسين عليه السلام به معاويه فرستاد در جمله اي نوشت: آيا تو نيستي قاتل حجر بن عدي كندي با آن نمازگزاران و


عابدان كه ستم را ناپسنديده مي داشتند و بدعتها را بزرگ مي شمردند و در راه خدا از سرزنش كسي نمي ترسيدند؟ تو آنها را به ستم و كينه كشتي، با آن سوگندهاي مغلظ و پيمانهاي محكم كه آزارشان نكني.

اما عمرو بن الحمق - رضي الله عنه - پيش از اين گفتيم كه با حجر در مسجد بود و از آنجا بگريخت و در خانه ي مردي از ازد كه نام او عبيدالله بن موعد بود پنهان گشت، پس با رفاعة بن شداد از كوفه به نهان خارجشدند و به مدائن رفتند و از آن جا به موصل و در كوهستاني بدانجا قرار گرفتند. عامل روستا مردي بود از قبيله ي همدان نام او عبيدالله بن بلتعه، خبر اين دو تن بدو رسيد با چند تن سوار و مردم ده به جانب آنها شتافت آن دو بيرون آمدند، عمرو شكمش آماس كرده بود به استسقا، و نيرو در تنش نمانده اما رفاعه جواني زورمند بود و اسبي تيزرو داشت، بر آن نشست و عمرو را گفت من از تو دفاع مي كنم، عمرو گفت: كشته شدن تو مرا چه سود دارد خويشتن را نجات ده. او بر سواران حمله كرد چنانكه راهي يافت و اسب او را بشتاب از ميان جماعت بيرون برد و سواران در پي او تاختند. مردي تيرانداز بود، هيچ سواري به او نزديك نشد مگر تيري افكند و او را بخست و مجروح كرد يا پي اسب او ببريد، بازگشتند. و تتمه ي سرگذشت رفاعه بعد از اين بيايد ان شاء الله، و عمر بن حمق را اسير كردند پرسيدند: كيستي؟ گفت: كسي كه اگر رها كنيد شما را بهتر است از آن كه بكشيد و نام خود را نگفت. او را نزد حاكم موصل فرستادند و او عبدالرحمن بن عثمان ثقفي معروف بن ابن ام الحكم خواهرزاده ي معاويه بود، اين خبر به معاويه نوشت معاويه جواب فرستاد مردي است كه به اقرار خود بر پيكر عثمان نه طعنه زده است و نبايد تعدي كرد همان نه طعنه بر بدن او فروبر، چنان كردند و عمرو در طعنه ي اول يا دوم بمرد و سر او را براي معاويه فرستادند، در اسلام اين اول سر است كه از جايي به جايي فرستاده شد.

مؤلف گويد: اينها منقول از اهل سير و تواريخ است و اما احاديث ما؛ پس شيخ كشي روايت كرده است كه: حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله سريتي فرستاد يعني لشكري كه


خود همراه آنها نبود و فرمود: در فلان ساعت از شب راه گم مي كنيد سوي چپ رويد! بر مردي بگذريد! چند گوسفند دارد او را از راه بپرسيد به شما راه نشان ندهد، مگر از طعام او بخوريد، پس قوچي براي شما بكشد و شما را به خوراند آنگاه برخيزد و شما را راه نمايد، سلام بر او برسانيد و وي را آگاه كنيد كه من در مدينه ظاهر شده ام! آنها رفتند و راه را گم كردند و فراموش كردند به آن مرد سلام پيغمبر صلي الله عليه و آله را برسانند و آن مرد عمرو بن حمق خزاعي بود؛ به آنها گفت: آيا نبي صلي الله عليه و آله در مدينه ظاهر شده است؟ گفتند: آري، پس روانه ي مدينه شد و به پيغمبر صلي الله عليه و آله پيوست و بماند آن اندازه كه خداي خواست. آنگاه پيغمبر صلي الله عليه و آله او را فرمود بدان جاي كه بودي بازگرد! وقتي اميرالمؤمنين عليه السلام به كوفه رفت تو هم نزد او رو، پس آن مرد به جاي خود باز شد تا اميرالمومنين عليه السلام به كوفه آمد، به خدمت آن حضرت رسيد و در كوفه بماند اميرالمؤمنين عليه السلام وقتي با او گفت: در اينجا خانه داري؟ گفت: آري، فرمود: آن را بفروش و در محله ي ازد سرايي به دست كن كه من فردا از ميان شما مي روم و چون خواهند تو را دستگير كنند، قبيله ي ازد مانع شوند تا تو از كوفه به جانب موصل روي بر مردي مقعد بگذري نزد او نشيني و از او آب خواهي، او تو را آب دهد و از كار تو پرسد، او را آگاه كن و او را به اسلام بخوان مسلمان شود، و به دست خود بر زانوهاي او مسح كن خداوند تعالي درد از او دور كند و برخيزد و با تو روان شود. آنگاه به كوري گذري در راه نشسته آب خواهي آبت دهد و از كارت پرسد، او را خبر ده از كار خويش و به اسلام خوانش، اسلام آورد دست بر چشمانش كش خداي عزوجل او را بينا گرداند و پيروي تو كند و اين دو تن پيكر تو را در خاك دفن كنند. آنگاه سوراني در پي تو آيند چون در مكاني چنين و چنان نزديك قلعه ي رسي آن سواران نزديك به تو رسند، از اسب فرود آي و به غار اندر شو! فاسقان جن و انس در كشتن تو شريك گردند. همه ي آنچه اميرالمؤمنين عليه السلام گفته بود بر سر او آمد و او همچنان كرد كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرموده بود. چون به آن قلعه رسيد آن دو مرد را گفت بالا رويد بنگريد چيزي مي بينيد! آنها رفتند و گفتند: سواراني روي به ما مي آيند


از اسب به زير آمد، به درون غار رفت و اسب او بگريخت؛ چون داخل غار شد ماري سياه او را بگزيد و آن سواران برسيدند، اسب او را ديدند رميده، گفتند: اين اسب اوست و او هم در اين نزديكي است، پس به جستجوي او شدند و در غارش يافتند هر چه دست به پيكر او فروبردند گوشت وي از پيكر جدا مي شد؛ سر او برگرفتند و نزد معاويه بردند و آن را بر نيزه نصب كرد و اين اول سر است در اسلام كه بر نيزه نصب شد.

مؤلف گويد: در ذكر شهادت اصحاب حضرت امام حسين عليه السلام بيايد كه زاهر مولاي عمرو بن حمق كه با آن حضرت شهيد شد همان است كه بدن وي را به خاك سپرد.

در قمقام گويد: عمرو بن حمق (بر وزن كتف) بن كاهن بن حبيب بن عمرو بن قين بن ذراح بن عمرو بن سعد بن كعب بن عمر بن ربيعة الخزاعي بعد از حديبيه سوي پيغمبر صلي الله عليه و آله هجرت رد و بعضي گويند: در سال فتح مكه اسلام آورد و قول اول اصح است، در صحبت آن حضرت بود و از او احاديثي حفظ شده است.

ناشره از عمرو بن حمق روايت كند كه: وي پيغمبر صلي الله عليه و آله را آب داد، آن حضرت درباره ي وي دعا كرد: «اللهم متعه بشبابه» خدياا او را از جواني برخوردار گردان. هشتاد سال بزيست و در ريش او موي سپيد ديده نشد. و پس از پيغمبر از پيروان علي عليه السلام گشت و در همه ي مشاهد جمل و صفين و نهروان با آن حضرت بود و به ياري حجر بن عدي برخاست و از اصحاب او بود. از ترس زياد از عراق به جانب موصل گريخت و در غاري نزديك موصل پنهان شد، عامل موصل سوي او فرستاد تا دستگيرش كنند او را در غار مرده يافتند، مار او را گزيده بود بدانجا درگذشت. قبر او بيرون شهر موصل معروف است، به زيارت آن روند و بر آن قبه كرده اند.

ابوعبدالله سعيد بن حمدان پسر عم سيف الدوله و ناصر الدوله در شعبان 336 آغاز عمارت آن كرد و ميان شيعه و اهل سنت به سبب آن عمارت فتنه برخاست و در رجال كشي گويد: او از حواريين اميرالمؤمنين عليه السلام است و از سابقين كه


سوي آن حضرت بازگشتند. و از كتاب «اختصاص» منقول است كه: در ذكر سابقين و مقربين اميرالمؤمنين عليه السلام گويد: حديث كرد ما را جعفر بن حسين از محمد بن جعفر مؤدب كه: چهار ركن شيعه چهار كسند از صحابه: سلمان - مقداد - ابوذر - عمار و مقربان آن حضرت از تابعين، اويس بن انيس قرني است - آن كه خداي تعالي شفاعت او را در دو قبيله ي ربيعه و مضر مي پذيرد اگر شفاعت كند. و عمرو بن حمق و جعفر بن حسين گفت: منزلت او از اميرالمؤمنين عليه السلام چنان بود كه سلمان - رضي الله عنه - از رسول خدا صلي الله عليه و آله. رشيد هجري، ميثم تمار، كميل بن زياد نخعي، قنبر مولي اميرالمؤمنين عليه السلام، عبدالله بن يحيي - كه اميرالمؤمنين عليه السلام روز جمل با او گفت: اي پسر يحيي! مژده دهم تو را و پدرت را كه شما از «شرطة الخميسيد» خداي تعالي شما را در آسمان بدين نام خواند.

مترجم گويد: «شرطة الخميس» پاسبان سپاه است كه در زمان ما قلعه و دژبان گويند و اين گروه بيش از همه ي افراد لشكر نزد سپهسالار امين وثقه اند كه نظم لشكر بدانها سپرده است، اميرالمؤمنين عليه السلام دوستان خالص و امين را «شرطه الخميس» مي ناميد. جندب بن زهير عامري و بنوعامر، شيعه مخلص علي عليه السلام بودند، چنانكه شايد حبيب بن مظاهر اسدي، حارث بن عبدالله اعور همداني، مالك بن حارث اشتر،العلم الازدي، ابوعبدالله جدلي، جويرية بن مسهر عبدي. و از همان كتاب مروي است كه عمرو بن حمق با اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: «به خدا سوگند كه من نزد تو نيامدم براي مال دنيا كه به من دهي يا منصبي كه آوازه ي من بدان بلند شود و مشهور گردم، مگر براي همين كه تو پسر عم رسول خدايي صلي الله عليه و آله و اولي ترين مردم به آنها، شوهر فاطمه سيده ي زنان عالم و پدرت ذريت رسول خدا صلي الله عليه و آله و نصيب تو در اسلام از همه ي مهاجر و انصار بيش است. قسم به خدا كه اگر مرا فرمايي كوه هاي بلند را از جاي خود بركنم و به جاي ديگر برم و آب درياهاي بزرگ را بكشم و بيرون ريزم، پيوسته در اين كار باشم تا مرگ من فرارسد. و در دست من شمشيري است كه دشمن تو را بدان سراسيمه و بي آرام سازم و دوست تو را بدان قوت و نيرو دهم تا خداي تعالي پايه ي تو را رفيع گرداند


و حجت تو را آشكار سازد، بازگمان ندارم آنچه حق تو است بر من ادا كرده باشم.

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: «اللهم نور قلبه و اهده الي صراط مستقيم» يعني خداوندا! دل او را روشن گردان و او را به راه راست هدايت كن! اي كاش در شيعه ي من صد كس مانند تو بود»!

و از همان كتاب در قصه ي عمرو بن حمق و ابتداي اسلام آوردن او است كه گله باني شتران قبيله ي خود مي كرد و ايشان را با رسول خدا صلي الله عليه و آله عهد و تپيمان بود. مردمي از اصحاب آن حضرت بر او بگذشتند و آنها را به جنگي فرموده بود، گفتند: يا رسول الله صلي الله عليه و آله توشه ي راه نداريم و راه را نشناسيم فرمود: مردي خوب روي را ديدار كنيد شما را طعام خوراند و سيراب كند و راه نمايد و او اهل بهشت است. پس وارد شدن اين صحابه را بر وي و خوراك دادن او ايشان را از گوشت، و نوشانيدن شير و وارد شدن او بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و بيعت كردن او با آن حضرت و اسلام آوردن او را ياد كرده است، تا اينكه گويد: چون كار خلافت به معاويه رسيد به شهر زور موصل از مردم كناره جست، و معاويه سوي او نوشت:

«اما بعد؛ خداي آتش را بنشانيد و فتنه را خاموش كرد و عاقبت را نصيب پرهيزكاران فرمود و تو از همگنان خويش دورتر نيستي و كار تو از آنها زشت تر نيست، همه ي آنان كار بر خويش آسان كردند و به فرمان من در آمدند، تو سخت دير كردي داخل شو در امري كه همه داخل شدند! تا گناهان گذشته ي تو را پاك گرداند و كارهاي نيك تو كه كهنه شده است زنده و تازه گردد، و شايد من براي تو بدتر نباشم از آن كس كه پيش از من بود! اگر بر خويشتن ترحم كني و پرهيز و خويشتن داري و نيكوكاري، پس نزد ما آي ايمن، و در زنهار خداي تعالي و رسول وي محفوظ، زنگ حسد از دل زدوده و كينه از سينه دور كرده و «كفي بالله شهيدا».

عمرو بن الحمق نرفت، معاويه كسي فرستاد كه او را بكشت و سرش را بياورد، آن سر را نزد زوجه ي عمرو بردند و در دامن او نهادند، گفت: مدتي دراز او را از من پنهان كرديد، اكنون كشته ي او را ارمغان آورده ايد «اهلا و سهلا» كه اين هديه را


ناخوش ندارم و آن هم نيز مرا كاره نيست. اي فرستاده! اين كلام را كه من گفتم به معاويه رسان و بگوي كه خداي خون او را طلب كند و به زودي عذاب خود را بر معاويه نازل گرداند كه كاري زشت كرد و مردي پارسا و پرهيزكار را كشت، پس اينكه من گفتم با معاويه بازگوي. رسول آن كلام با معاويه بگفت، معاويه او را نزد خود خواند و گفت: كه تو آن سخن گفتي؟ گفت: آري، از سخن خود بازنگردم و معذرت نخواهم! گفت: از بلاد من بيرون رو! گفت: چنين كنم كه اينجا وطن من نيست و به زندان رغبتي ندارم، در اين كشور شبها بسيار بيدار ماندم و اشك بسيار ريختم قرض من فراوان شد و چشمم روشن نگشت. عبدالله بن ابي سرح گفت: اين زن منافقه را به شوهر خود ملحق كن! زن بدو نگريست و گفت: اي كسي كه مانا ]يعني گويا[ ميان آرواره هاي خود غوك جاي داده [5] چرا نمي كشي آن را كه به تو اين خلعتها را بخشيد و اين كسا را بر دوش تو افكند (يعني معاويه را) آن كس بيرون رفته از دين و منافق است كه سخن ناصواب گفت و بندگان را خداي خود گرفت و كفر او در قرآن نازل گرديد (يعني تو خود منافقي) پس معاويه به دربان خود اشارت كرد كه اين زن را بيرون بر! زن گفت: شگفتا از پسر هند كه با انگشت سوي من اشارت مي كند و به سخنهاي تند و تلخ مرا از گفتار بازمي دارد! سوگند به خدا كه به حاضر جوابي با كلامي تيز مانند آهن برنده دل او را بشكافم، مگر من آمنه دختر رشيد نباشم!

در نامه ي حضرت مولانا ابي عبدالله الحسين عليه السلام به معاويه است: «آيا تو كشنده ي عمرو بن حمق نيستي؟! صاحب رسول خدا صلي الله عليه و آله آن بنده ي پارسا كه عبادت وي را فرسوده بود و جسم او را نزار كرده و رنگ او را زرد، پس از آنكه او را امان دادي و عهد و پيمانهاي محكم بستي، كه اگر مرغ را آن گونه امان دهي از بالاي كوه نزد تو


فرود آيد، آنگاه او را بكشتي و با پرورگار خود دليري نمودي و آن پيمان را سبك گرفتي».

مترجم گويد: مناسب است در اينجا ذكر كميل بن زياد نخعي كه از دوستان اميرالمؤنين عليه السلام و شيعيان او بود و اميرالمؤمنين عليه السلام كشتن وي را خبر داده بود و همچنان شد كه فرمود و خلاصه ي شرح حال او بدين قرار است:

كميل بن زياد بن نهيك نخعي هيجده ساله بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله رحلت فرمود، و مردي شريف بود. علماي اهل سنت او را ثقه و امين شمردند و از رؤساي شيعه است، در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود.

از اعمش روايت شده است كه: «هيثم بن اسود روزي نزد حجاج بن يوسف رفت، حجاج از او پرسيد: كميل در چه كار است؟ او گفت: پيري سالخورده و خانه نشين است. گفت: كجا است؟ گفت: پيري است كلانسال و خرف شده، او را بخواند و پرسيد: تو با عثمان چه كردي؟ گفت: عثمان مرا سيلي زده بود خواستم قصاص كنم او تسليم شد، اما من او را عفو كردم و قصاص نكردم.»

و جرير از مغيره روايت كرده است كه: «حجاج بن طلب كميل فرستاد او بگريخت، پس قوم او را از عطا محروم ساخت و مشاهره ي آنها را ببريد، چون كميل اين بديد با خود گفت: من پيري سالخورده ام و عمر من به سر آمده است، شايسته نيست كسان خود را از عطا محروم گردانم پس خود نزد حجاج آمد. چون حجاج او را بديد، گفت: من دوست داشتم تو را نيكوكار بينم! كميل گفت: از عمر من اندك مانده است هر چه مي خواهي حكم كن كه وعدگاه نزد خداي تعالي است، و اميرالمؤمنين عليه السلام مرا خبر داده است تو مرا مي كشي. حجاج گفت: آري، تو از جمله ي كساني كه عثمان را كشتند، گردن او را بزنيد! او را گردن زدند. در سال 82 از هجرت و بنابراين، او نود ساله بود. قنبر مولاي اميرالمؤمنين عليه السلام را هم حجاج بكشت به جرم دوستي آن حضرت و تفصيل آن در «ارشاد» مذكور است.



پاورقي

[1] قاتل جادو حديثي دارد در تواريخ و سير مسطور، گويند: در زمان خلافت عثمان وليد بن عقبه والي کوفه بود، همان که خمر خورد و مست در مسجد آمد و مردم کوفه از خلاعت وي به عثمان شکايت کردند.

روزي شعبده گري نزد وليد بازي مي‏کرد و چنان مي‏نمود که از دهان خر به درون شکم او مي‏رود و از جانب ديگر بيرون مي‏آيد يا از آن سوي به درون مي‏رود و از دهانش خارج مي‏شود. و گاه چنان مي‏نمود که سر خويش را برکند و بينداخت، آنگاه برجست و آن را بگرفت و به جاي خود نهاد اين مرد قاتل جندب بضم «جيم» و فتح «دال» مهمله ابن‏زبير بن حارث بن کثير بن سبع بن مالک ازدي غامدي از اصحاب پيغمبر است و به روايت ابن‏کلبي آيه‏ي «فمن کان يرجو لقاء ربه فليعمل الي آخر» در شأن او نازل شد و از شيعيان اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام بود، شمشير برداشت و همچنانکه مرد جادو گرم کار بود گردن او بزد و به روايتي ديگر شمشير بر ميان او بزد و او را به دو نيم کرد و مردم را گفت: بگوييد اکنون خود را زنده کند اصحاب وليد پراکنده شدند و وليد جندب و اصحاب او را به زندان کرد و اين قصه براي عثمان بنوشت عثمان جواب داد او را رها کن، رها کرد. و به روايت ديگر برادرزاده‏ي جندب سواري دلير بود بر زندانيان حمله آورد و او را بکشت و جندب را خلاص کرد و اين اشعار بگفت.



افي مضرب السحار يسجن جندب

و يقتل اصحاب النبي الاوائل‏



فان يک ظني بابن سلمي و رهطه

هو الحق يطلق جندب او نقاتل‏



و در اين قصيده عثمان را ناسزا گفته است اما جندب به زمين روم رفت و با اهل شرک جهاد مي‏کرد تا درگذشت، در سال دهم از خلافت معاويه، و گويند: اين مرد جادو ابوبستان نام داشت و بعضي گويند قاتل وي جندب بن کعب بود. (مترجم).

[2] ابوعبدالله جهشياري در کتاب «الوزراء» گويد که: چون علي عليه‏السلام به بصره آمد، زياد پنهان شد وقتي که اميرالمؤمنين عليه‏السلام عبدالرحمن بن ابي‏بکر را ملاقات کرد از او پرسيد اي کل عم تو کجاست؟ عبدالرحمن گفت: تو را بر او دلالت مي‏کنم اگر امان دهي او را؟ گفت: امان دادم و زياد در خانه‏ي مادرش بود آن حضرت را آنجا آورد علي عليه‏السلام فرمود: مال خراج که در دست تو بود کجاست؟ زياد گفت: همچنان برجاست اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرمود: چون تو مردي بايد امين خزانه شود، آنگاه با علي عليه‏السلام آمد و علي عليه‏السلام با اصحاب خود فرمود: کارآمد مردي است. وقتي حضرت امير عليه‏السلام از بصره بيرون رفت خراج و ديوان بدو سپرد. (مترجم).

[3] مترجم گويد: ابوعمرو يوسف بن عبدالله معروف به ابن عبدالبر اندلسي قرطبي از علماي بزرگ اهل سنت در کتاب «استيعاب» گفته است: حجر بن عدي بن معاوية بن جبلة بن الادبر ابو عبدالرحمن باصغر سن از بزرگان صحابه رسول صلي الله عليه و آله و از فضلاي آنها است و گويد: وقتي خبر به عايشه رسيد که زياد با او چه کرد، عبدالرحمن بن حارث بن هشام را سوي معاويه فرستاد تا نگذارد آسيبي به حجر رسد و پيغام داد«الله! الله! في حجر و اصحابه» عبدالرحمن وقتي به شام رسيد که حجر و پنج تن از اصحاب او کشته شده بودند، گفت: چرا درباره‏ي حجر بردباري ننمودي؟ پس از اين عرب تو را حليم و صاحب رأي نداند که اسيران مسلمان را مي‏کشي. گويد: عبدالله پسر عمر بن الخطاب در بازار نشسته بود خبر کشتن حجر بدو رسيد، جامه‏ي احتبا بر پاي و کمر خود پيچيده بود، بگشود و از جاي برجست، زاري کنان و گريان. و از حسن بصري روايت است که گفت: «ويل لمن قتل حجرا و اصحاب حجر» واي بر آن کس که حجر و ياران او را کشت! احمد گفت از يحيي بن سليمان پرسيد: تو را اين خبر رسيد که حجر مستجاب الدعوه بود؟ گفت: آري. و از سعيد مقبري روايت است: آن سال که معاويه حج بگذاشت به زيارت مدينه‏ي طيبه آمد و از عايشه اجازت خواست تا او را ملاقات کند، عايشه اذن داد چون به خانه‏ي او درآمد و بنشست عايشه گفت: اي معاويه! ايمن هستي از اين که در خانه‏ي خود کسي را پنهان کرده باشم تا تو را به قصاص محمد بن ابي‏بکر بکشد؟ معاويه گفت: در خانه‏ي امان داخل شده‏ام. عايشه گفت: از خدا نترسيدي حجر و ياران او را کشتي؟ معاويه گفت: کسي آنها را کشت که شهادت بر آنها داد و عايشه گفته است اگر معاويه مي دانست اهل کوفه را قوتي مانده است، يارا نداشت حجر و اصحاب او را از ميان آنها برگيرد و در شام بکشد، و لکن ابن آکلة الکباد مي‏دانست که مردم رفتند، قسم به خدا که اهل کوفه در عزت و قوت و خردمندي سرآمد عرب بودند.

[4] مترجم گويد: زياد بن ابيه مادرش سميه نام داشت و اين زن کنيز حارث بن کلده طبيب عرب است و او را شوهر داده بودند به عبيد نامي از بندگان زر خريد بني‏ثقيف، و ابن عبدالبر که از بزرگان علماي اهل سنت است گويد: زياد مردي بلند بالا و خوب روي بود و پيوسته يک چشم خود را بر هم مي‏گذاشت، پيش از اين که معاويه او را به خود ملحق کند زياد بن عبيد مي‏گفتندش تا در سال 44 معاويه او را فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند، چون ابوسفيان گفته بود من با سميه زنا کردم و اين فرزند از نطفه‏ي من متولد شد. وقتي ابوبکره برادر مادري زياد پسر سميه قصه معاويه بشنيد، سخت گران آمدش و قسم خورد ديگر با زياد سخن نگويد و گفت: اين مرد مادر خود را به زنا منسوب مي‏کند و خود مي‏گويد: من پسر پدرم نيستم آيا با خواهر معاويه ام‏حبيبه زوجه پيغمبر چه مي‏کند اگر بخواهد ام‏حبيبه را ديدن کند و ام‏حبيبه خود را از او بپوشد و در حجاب رود، زياد را رسوا کرده است، و اگر حجاب نگيرد و زياد او را ببيند مصيبت بزرگي است که هتک حرمت پيغمبر صلي الله عليه و آله کرده است. و زياد در زمان معاويه حج بگذاشت و به مدينه آمد خواست به ديدن ام‏حبيبه رود سخن برادرش ابي‏بکره را به ياد آورد از آن منصرف شد و بعضي گويند: ام‏حبيبه به او اجازت ديدن نداد و بعضي گويند: به زيارت مدينه نرفت براي همين سخن برادرش و عبدالرحمن بن حکم برادر مروان گفت:



الا ابلغ معاوية بن صخر

لقد ضاقت بما تأتي اليدان‏



اتغضب ان يقال ابوک عف

و ترضي ان يقال ابوک زان‏



فاشهد ان رحمک من زياد

کرحم الفيل من ولد الاتان‏



و اشهد انها حملت زيادا

و صخر من سمية غير دان‏



و ديگري گويد:



زياد لست ادري من ابوه

و لکن الحمار ابوزياد.

[5] عبارت عربي اين است «يا من بين لحييه کجثمان الضفدع» و مقصود وي اين که سخن تو به سخن انسان نمي‏ماند، گويا قورباغه در دهان خود گذاشته و اين سخن تو آواز آن حيوان است که از دهان تو شنيده مي‏شود نه آواز آدمي.