بازگشت

مقتل رشيد هجري


رشيد به ضم «راء» به صيغه ي تصغير و هجري منسوب به هجر به دو فتحه شهر بزرگ بحرين يا تمام آن ناحيت است، او را اميرالمؤمنين عليه السلام رشيد بلايا ناميد و


علم بلايا و منايا وي را آموخته بود او مي گفت: فلان به مرگ چنين و چنان در مي گذرد و فلان به قتل چنين و چنان و همان مي شد كه او گفته بود و در احوال ميثم گذشت كه از قتل حبيب بن مظاهر خبر داد. در تعليقه ي وحيد بهبهاني است چنين در ياد دارم كه كفعمي او را از دربانان ائمه عليهم السلام شمرده است.

و از كتاب «اختصاص» روايت شده است كه چون زياد پدر عبيدالله در جستجوي رشيد هجري بود او پنهان شد، روزي نزد «ابواراكه» آمد و او بر در سراي خود نشسته بود با گروهي از ياران خويش، پس رشيد در خانه ي وي در آمد «ابواراكه» سخت بترسيد و برخاست و در پي وي در خانه شد و گفت: واي بر تو! مرا بكشتي و فرزندان مرا يتيم كردي و هلاك ساختي! رشيد گفت: مگر چه شده است؟ گفت: اينان در جستجوي تو اند و آمدي در خانه ي من پنهان شدي و هر كس نزد من بود تو را بديد، رشيد گفت: هيچ يك مرا نديدند، او گفت: مرا هم استهزاء مي كني و او را بگرفت و بازوهاي او ببست و در خانه محبوس داشت و در را بر او ببست و سوي ياران خويش آمد و گفت چنان در نظرم آمد كه هم اكنون پيرمردي به خانه ي من درآمد گفتند: ما كسي را نديديم، سؤال را تكرار كرد، همه گفتند: نديديم. پس خاموش شد و باز ترسيد ديگران ديده باشند به مجلس زياد رفت تا تجسس كند و بيند سخني از رشيد در ميان هست و اگر آگاه باشند در خانه ي او رفته است وي را به آنها تسليم كند. پس بر زياد سلام كرد و نزد او بنشست و آخسته با هم سخن مي گفتند و در اين ميان ديد رشيد بر استري روي به مجلس زياد مي آيد، تا چشمش بر او افتاد روي درهم كشيد و خويشتن را باخت و مرگ را معاينه بديد؛ پس رشيد از استر به زير آمد و بر زياد سلام كرد، زياد برخاست او را در آغوش كشيد و ببوسيد و پرسيدن گرفت كه چگونه آمدي و آن كسان كه در وطن گذاشتي چونند و در راه بر تو چه گذشت، و ريش او بگرفت و آن مرد اندكي آنجا بماند و برخاست و برفت «ابواراكه» با زياد گفت: «اصلح الله الامير» اين پيرمرد كه بود؟ گفت: يكي از برادران ما از مردم شام است به زيارت ما


آمده است، پس «ابواراكه» برخاست و به سراي باز آمد، رشيد را در آن خانه ديد، چنانكه گذاشته بودش و گفت: اكنون كه تو را اين علم است كه من بينم هر چه خواهي كن و هر طور كه خواهي نزد ما آي.

مؤلف گويد: «ابواراكه» مذكور از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام است و برقي او را در شماره ي اصحاب او از مردم يمن آورده است، مانند اصبغ بن نباته و مالك اشتر و كميل بن زياد و خاندان «ابي اراكه» كه در رجال شيعه مشهورند و روات ائمه در ميان آنها بسيار [1] مانند بشير نبال و شجرة دو پسر ميمون بن ابي اراكه و اسحق بن بشير و علي بن شجره و حسن بن شجره و همه از مشاهير و ثقات اماميه و بزرگانند. و اينكه «ابواراكه» با رشيد كرد از روي استخفاف نبود بلكه بر خويش مي ترسيد، چون زياد بن ابيه سخت در طلب رشيد و امثال وي بود، از شيعه ي اميرالمؤمنين عليه السلام براي شكنجه و آزار آنها، و هر كس اعانت كند يا ضيافت يا پناه دهد ايشان را و از اينجا بزرگواري و جوانمردي هاني دانسته مي شود كه مسلم بن عقيل - عليه الرحمه - را به مهماني پذيرفت و پناه داد در خانه ي خود و جان خويش فداي او كرد - طيب الله رمسه و انزله حظيرة قدسه» -.

و شيخ كشي از ابي حيان بجلي از قنواء دختر رشيد هجري روايت كرده است: «ابوحيان گفت با قنواء گفتم آنچه از پدرت شنيدي مرا بر آن آگاه كن گفت: از پدرم شنيدم مي گفت: خبر داد مرا اميرالمؤمنين عليه السلام و گفت: اي رشيد صبر تو چگونه است وقتي اين حرامزاده كه بني اميه او را به خود ملحق كرده اند تو را بطلبد و سدت و پاي و زبان تو ببرد؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين عليه السلام سرانجام بهشت است فرمود: تو با مني در دنيا و آخرت. دختر رشيد گفت: روزگار بگذشت تا عبيدالله [2] بن زياد دعي سوي او فرستاد و او را به بيزاري از اميرالمؤمنين عليه السلام


بخواند او امتناع كرد ابن زياد گفت: به چه نوع خواهي تو را بكشم؟ گفت: خليل من خبر داد كه مرا مي خواني به بيزاري از وي و من بيزاري نمي جويم، پس دست و پاي و زبان مرا مي بري، گفت: قسم به خدا قول او را دروغ گردانم و گفت: او را بياوريد و دست و پايش را ببريد و زبان وي را بگذاشت، او را برداشتند تا بيرون برند من گفتم: اي پدر با اين زخمها دردي در خويش مي يابي؟ گفت: اي دخترك من دردي نمي يابم مگر به آن اندازه كه كسي در ميان انبوه مردم فشرده شود، و چون او را از قصر بيرون برديم مردم بر گرد وي اجتماع كردند گفت: كاغذ و دوات آوريد تا براي شما بنويسم آنچه تا روز قيامت واقع شود پس حجام فرستاد تا زبان او هم ببريد و او در همان شب درگذشت».

و از فضيل بن نبير روايت است كه: روزي اميرالمؤمنين عليه السلام با اصحاب خود سوي بستاني برني رفت و زير خرمابني بنشست و فرمود: تا ميوه ي آن چيدند، رطب بود آوردند و نزد آنها نهادند. رشيد هجري گفت: يا اميرالمؤمنين! اين رطب چه نيكوست! فرمود: اي رشيد! تو بر تنه ي اين نخله آويخته مي شوي. رشيد گفت: من پيوسته صبح و شام نزد آن درخت مي رفتم و آب مي دادم و رسيدگي مي كردم. حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام رحلت فرمود، يك روز نزديك نخله آمدم ديدم شاخهاي ان را بريده اند، گفتم اجل من نزديك شد، پس يك روز آمدم «عريف»؛ يعني كدخداي محل آمد و گفت: امير را اجابت كن، نزد امير رفتم و داخل قصر شدم چوب آن درخت را ديدم آنجا افكنده است؛ روزي ديكر آمدم نيمه ي ديگر آن درخت را ديدم بر دو دو جانب چاه نصب كرده و چرخ بر آن نهاده آب مي كشند، گفتم دوست من دروغ نگفت پس كدخدا بيامد و گفت: امير را اجابت كن، من آمدم و داخل قصر شدم و آن چوب را ديدم افتاده و پايه ي چرخ چاه را آنجا ديدم، پس نزديك شدم و با پاي بدان زدم و گفتم براي من پروريده شدي و براي من روييدي، پس مرا نزد زياد بردند، گفت: از دروغهاي صاحب خود بگوي! گفتم: سوگند به خداي نه من دروغ گويم و نه او درغگوي بود، مرا خبر داد كه تو دست و پاي و زبان مرا مي بري، گفت: و الله سخن او را دروغ مي گردانم دست و


پاي او را ببريد، و بيرونش بريد چون كسان او او را بيرون بردند روي به مردم آورد و از عجايب سخن مي كرد و مي گفت: «سلوني فان للقوم طلبة لما يقضوها» از من بپرسيد كه اين قوم را نزد من وامي است، پس مردي نزد زياد رفت و گفت: اين چه كار است كه كردي؟ دست و پاي او بريدي و او با مردم شگفتي ها گفتن آغاز كرده است، زياد گفت: او را بازگردانيد! به در قصر رسيده بود، بازگردانيدند و فرمود تا زبان او را هم ببرند و به دار آويزند و شيخ مفيد از زياد بن نصر حارثي روايت كرده كه گفت: من نزد زياد بودم، ناگاه رشيد هجري را آوردند، زياد با او گفت: صاحب تو؛ يعني علي عليه السلام به تو گفته است كه ما با تو چه خواهيم كرد؟ گفت: آري، دست و پاي مرا مي بريد و بر دار مي آويزيد، زياد گفت: و الله حديث او را دروغ مي گردانم. او را رها كنيد برود، چون خواست خارج شود زياد گفت سوگند به خدا كه چيزي از براي او نمي يابم بدتر از آنكه صاحب او خبر داد و دست و پاي او ببريد و دارش آويزيد. رشيد گفت: هيهات! هنوز چيز ديگري مانده است كه اميرالمؤمنين عليه السلام مرا خبر داد، زياد گفت: زبان او را هم ببريد! رشيد گفت: اكنون خبر اميرالمؤمنين عليه السلام درست آمد و دليل راستي او ظاهر گشت.

مترجم گويد: از تشابه مجازات آنها عجب نبايد داشت چون در يك عصر مجازاتها نوعا يكي است چنانكه در زمان مادار است، در آن وقت دست و پا بريدن بود.


پاورقي

[1] حضرت امام حسن عليه‏السلام با معاويه صلح کرد تا اينگونه مردم به خلاف برنخيزند به تقيه عمل کنند وگرنه معاويه همه را مستأصل مي‏کرد و يک تن مؤمن نمي‏ماند و اين همه شيعه که بعد از اين از کوفه برخاستند بازمانده‏ي همانهايند که با ولات بني‏اميه مدارا کردند و حسن عليه‏السلام فرموده بود: «هذا ابقي لکم».

[2] عبيدالله سهو راوي است و صحيح همان زياد است.