بازگشت

شيعي بودن شريك ابن اعور


پيش از اين دانستي كه چون عبيدالله زياد از بصره آهنگ كوفه كرد، شريك ابن اعور با او بود اكنون بدان كه اين شريك شيعي بود سخت پاي بسته به تشيع (طبري، كامل) و در جنگ صفين با اميرالمؤمنين عليه السلام بود و كلمات او با معاويه مشهور است. و چون شريك از بصره بيرون آمد از مركوب بيفتاد و گروهي گويند عمدا خود را بينداخت و جماعتي هم با او بودند به اميد آنكه عبيدالله منتظر بهبودي آنها شود و حسين عليه السلام زودتر از عبيدالله به كوفه برسد، اما عبيدالله التفاتي به آنها نمي كرد و مي راند بشتاب و چون شريك به كوفه آمد برهاني فرود آمد وي وي را بر تقويت مسلم تحريص مي كرد. و شريك رنجور شد و ابن زياد وي را گرامي مي داشت و هم امراي ديگر، پس عبيدالله به سوي او فرستاد كه امشب نزد تو آيم، شريك به مسلم گفت: اين مرد فاجر امشب به عيادت من آيد، چون بنشست بيرون آي و او را بكش! آنگاه در قصر امارت بنشين كه كسي تو را مانع از آن نشود و اگر من از اين بيماري رهايي يافتم به بصره روم تا كار آنجا را براي تو يكسره كنم. (ابوالفرج) و چون شام شد ابن زياد براي عيادت شريك بيامد و شريك با مسلم گفت: مبادا اين مرد از چنگ تو بدر رود، و هاني برخاست و گفت: من دوست ندارم عبيدالله در خانه ي من كشته شود و اين كار را زشت شمرد. پس عبيدالله بيامد و بنشست و از شريك حال بپرسيد و گفت: بيماري تو چيست و از


كي بيمار شدي؟ چون سؤال به طول انجاميد و شريك ديد كسي بيرون نيامد و ترسيد مقصود از دست برود اين اشعار را خواندن گرفت.



ما الانتظار بسلمي ان تحيوها

حيوا سليمي و حيوا من يحييها



كأس المنية بالتعجيل اسقوها

دو بار يا سه بار اين اشعار بخواند و عبيدالله نمي دانست قضيه چيست، و گفت هذيان مي گويد؟ هاني گفت: آري، «اصلحك الله» از پيش از غروب آفتاب چنين است تا كنون و عبيدالله برخاست و برفت. (طبري) و گويند عبيدالله با مولاي خود مهران بيامد و شريك با مسلم گفته بود كه چون من گفتم مرا آب دهيد بيرون آي و گردن او را بزن پس عبيدالله بر فراش شريك بنشست و مهران بر سر او بايستاد كنيزكي قدح آب بيرون آورد، چشمش به مسلم افتاد از جاي بشد، شريك گفت: مرا آب دهيد! و بار سوم گفت واي بر شما! مرا از آب هم پرهيز مي دهيد؟ به من آب بدهيد، اگر چه جان من در سر آن برود. مهران متفطن شد و عبيدالله را بفشرد، عبيدالله از جاي برجست، شريك گفت: اي امير! مي خواهم تو را وصي خويش كنم، ابن زياد گفت من نزد تو بازگردم، پس مهران او را بشتاب مي برد و گفت: قسم به خدا مي خواستند تو را بكشند. عبيدالله گفت چگونه؟ با اينكه شريك را اكرام مي كنم آن هم در خانه ي هاني كه پدرم انعامها بر او كرده بود؟! (كامل) مهران گفت: همين است كه با تو گفتم. (ابوالفرج) پس عبيدالله برخاست و رفت و مسلم بيرون آمد، شريك با او گفت: تو را چه مانع شد از كشتن وي؟ گفت: دو چيز؛ يكي آنكه هاني كراهت داشت عبيدالله در خانه ي او كشته شود و ديگر حديثي كه مردم از پيغمبر صلي الله عليه و آله روايت كرده اند: «ألاسلام قيد الفتك فلا يفتك مؤمن» يعني اسلام از كشتن ناگهاني منع كرده است و مسلمان چنين كشته نشود شريك با او گفت: اگر وي را كشته بودي فاسق فاجر كافر مكارم را كشته بودي.

گويند مهران مولاي زياد عبيدالله را بسيار دوست داشت، چنانكه وقتي عبيدالله را كشتند جثه سمين داشت، به پيه تن او يك شب تمام چراغ روشن


كردند، مهران آن بديد قسم خورد هرگز پيه نخورد.

و ابن نما گفت: چون ابن زياد بيرون رفت، مسلمين نزد شريك آمد شمشير به دست، شريك گفت: تو را چه مانع آمد از آن كار؟ گفت: خواستم بيرون آيم زني به من درآويخت و گفت: تو را به خدا قسم كه ابن زياد را در خانه ي ما مكش و بگريست پس شمشير را بينداختم و بنشستم هاني گفت: واي بر آن زن! كه هم خود را كشت و هم مرا و آنچه مي ترسيد در آن واقع شد انتهي. (كامل).

و سه روز ديگر شريك بزيست و درگذشت عبيدالله بر وي نماز گزارد و بعد از اينكه دانست شريك مسلم را به قتل وي ترغيب كرده بود گفت: ديگر بر جنازه ي عراقي نماز نگذارم، اگر قبر زياد در عراق نبود قبر شريك را نبش مي كردم.

و بعد از آن مولاي ابن زياد كه با آن مال آمده بود پس از مرگ شريك با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مي كرد تا او را نزد مسلم بن عقيل برد و مسلم از او بيعت بستاند. و (ارشاد) ابوثمامه ي [1] صائدي را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را مي گرفت و هر چه يكديگر را اعانت مي ردند به دست او بود و سلاح مي خريد و مردي بصير و از فارسان عرب و روشناسان شيعه بود. (كامل) و آن مرد مولاي ابن زياد نزد آنها مي آمد از رازهاي آنها آگاه مي شد و براي ابن زياد خبر مي برد و هاني از ابن زياد بريده بود و به بهانه ي مرض در خانه نشسته، پس عبيدالله، محمد اشعث و اسماء خارجه را بخواند. - و گويند عمرو بن حجاج زبيدي را هم، و رويحه دختر اين عمرو زن هاني و مادر يحيي بن هاني بود. و از حال هاني بپرسيد، عمرو گفت بيمار است. عبيدالله گفت شنيده ام بهتر شده است و بر در خانه اش مي نشيند پس او را ملاقات كنيد و بگوييد آنچه بر وي لازم است ترك نكند. پس نزد او آمدند و گفتند امير از تو مي پرسيد و مي گفت: اگر دانستمي كه او بيمار است عيادتش مي كردم و چنان به وي خبر داده اند كه بر در خانه مي نشيني و مي گفت دير شد كه نزد ما نيامد و دوري و جفاء را سلطان تحمل


نكند، تو را سوگند مي دهيم كه با ما بيايي. پس هاني جامه ي خود را بخواست و بپوشيد و استر خويش را سوار شد، چون نزديك قصر رسيد در دلش افتاد كه شري در پيش است، به حسان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده! من از اين مرد ترسانم تو چه بيني؟

گفت: من بر تو هيچ ترس ندارم اينگونه انديشه ها به خود راه مده. و اسماء هيچ از ماجرا آگاه نبود، اما محمد اشعث مي دانست، پس اين جماعت بر ابن زياد داخل شدند و هاني با ايشان، چون ابن زياد وي را بديد گفت: (ارشاد) «اتتك بخائن رجلاه» يعني خيانتكار به پاي خود آمد، چون نزديك ابن زياد شد شريح نزد او نشسته بود روي به جانب او كرد و گفت:



أريد حياته و يريد قتلي

غذيرك من خليلك من مراد



اين شعر از عمرو بن معديكرب؛ است يعني مي خواهم او را عطايي بخشم و او مي خواهد مرا بكشد، بگو بهانه ي تو چيست نزد دوست مرادي تو؟ (كامل) ابن زياد وي را گرامي مي داشت، هاني گفت: مگر چه شده است؟ ابن زياد گفت: اين چه شوري است كه در خانه بر پا كرده اي براي اميرالمؤمنين، يعني يزيد و مسلمين؟ مسلم را آورده اي و در خانه ي خود جاي داده اي براي او مرد و سلاح جمع مي كني و گمان كردي كه اينها بر من پوشيده است؟ هاني گفت: چنين كاري نكردم، ابن زياد گفت: چرا، و نزاع ميان آنها بر من پوشيده است؟ هاني گفت: چنين كاري نكردم، ابن زياد گفت: چرا، و نزاع ميان آنها طول كشيد، پس ابن زياد آن مولاي خود را كه جاسوس بود بخواند و او بيامد و پيش روي هاني بايستاد، ابن زياد پرسيد اين را مي شناسي؟ گفت بلي، و دانست كه وي جاسوس بود بر ايشان، پس ساعتي متحير بماند، آنگاه به خود آمد و گفت: از من بشنو و باور دار، به خدا سوگند كه با تو دروغ نمي گويم او را من دعوت نكردم و از كار او هيچ آگاه نبودم تا ديدم در سراي من آمده است و مي خواهد فرود آورمش و من از بازگردانيدن او شرم داشتم و تكليف بر عهده ي من آمد او را به سراي خود درآوردم و مهمان كردم و كار او چنان شد كه خبر آن به تو رسيد، پس اگر خواهي اكنون با تو پيماني استوار بندم و به تو گروگاني دهم كه در دست تو باشد و تعهد كنم كه بروم و او را از


خانه ي خويش بيرون كنم و سوي تو باز آيم؟ گفت: نه سوگند به خداي كه از من جدا نشوي تا او را نزد من آوري. گفت: هرگز مهمان خود را نمي آورم كه تو او را بكشي! (ارشاد) عبيدالله گفت: به خدا سوگند بياور! گفت به خدا سوگند، كه نمي آورم (ابن نما) هاني گفت: و الله اگر زير پاهاي من باشد پاي برندارم و او را به تو تسليم نكنم. (كامل) چون سخن ميان آنها دراز شد، مسلم بن عمرو باهلي برخاست، و در كوفه نه شامي بود نه بصري غير او، چون سماجت هاني بديد، گفت: بگذار من با او سخن گويم و هاني را به جانبي كشيد و با او خالي كرد و گفت: اي هاني! تو را به خدا كه خويش را به كشتن مده و خود را در بلا ميفكن. اين مرد؛ يعني مسلم بن عقيل پسر عم اينها است او را نمي كشند و آسيبي بدو نمي رسانند، وي را به آنها سپار كه بر تو ننگي نيست اگر مهمان را به سلطان تسليم كني. هاني گفت: چرا و الله! براي من ننگ و عار است، ميهمان خود را نمي دهم در حالتي كه خود تندرستم و بازوي قوي و ياوران بسيار دارم، و الله اگر يك تن بودم و ياوري نداشتم باز او را تسليم نمي كردم مگر اينكه در پيش او جان بدهم. ابن زياد اين بشنيد گفت: او را نزديك آوريد، نزديك آوردند. گفت: قسم به خدا يا بايد او را بياوري يا گردنت را مي زنم! گفت: اگر چنين كني در گردسراي تو شمشيرهاي فراوان كشيده مي شود- پنداشته بود كه عشيرت وي به حمايت برمي خيزند - ابن زياد گفت: آيا مرا به شمشير عشيرت خود مي ترساني؟ (ارشاد) او را نزديك آوريد! نزديك آوردند با چوب بر بيني و جبين و گونه هاي او بكوفت تا بيني او بشكست و خون بر جامه هاي او روان گشت و گوشت جبين و گونه هاي او بر ريشش بپراكند و عصا بشكست.

و طبري گفت: چون ابن زياد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هاني بفرستاد آنها گفتند: تا امان ندهي او نيايد، گفت: او را با امان چكار؟ كار زشتي نكرده است برويد و اگر بي امان نيامد او را امان دهيد آنها آمدند و او را بخواندند. هاني گفت: اگر مرا بگيرد، بكشد و آنها اصرار كردند تا بياوردندش. روز جمعه بود و عبيدالله در جامع خطبه مي خواند پس در مسجد بنشست و گيسوان از دو سوي


تافته و آويخته داشت. چون عبيدالله نماز بگذاشت، هاني را بخواند و هاني در پي او برفت تا به دارالاماره در آمد و سلام كرد، عبيدالله گفت: اي هاني به ياد نداري كه پدرم به اين شهر آمد و يك تن از شيعه را رها نكرد مگر همه را بكشت جز پدر تو و حجر، و از حجر آن صادر شد كه مي داني، آنگاه پيوسته رفتارش با تو نيكو بود و به امير كوفه نوشت حاجت من از تو آن است كه هاني را نيكو بداري؟ هاني گفت: آري، عبيدالله گفت: پاداش من اين است كه در خانه ي خود مردي را پنهان كني تا مرا بكشد؟ هاني گفت: چنين نكردم. عبيدالله آن تميمي را كه بر ايشان جاسوس بود گفت بيرون آوردند؛ چون هاني او را بديد دانست او اين خبر برده است، گفت: اي امير اينكه شنيده اي واقع شد و من حق نعمت تو را ضايع نمي كنم تو و خانواده ات ايمن هستيد هر جا كه خواهيد برويد.

و مسعودي گويد: هاني با عبيدالله گفت: پدر تو زياد را بر من نعمت و حقوقي است و من دوست دارم او را مكافات دهم آيا مي خواهي تو را به خيري دلالت كنم؟ ابن زياد گفت: آن چيست؟ گفت: تو و خانواده ات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام رويد، چون كسي كه از تو و از صاحب تو به اين امر سزاوارتر است. آمد عبيدالله سر بزير انداخت و مهران بر سر او ايستاد در دستش عصائي پيكاندار بود؛ گفت: اين چه خواري است كه اين بنده جولا تو را در قلمرو حكومت تو امان مي دهد؟ عبيدالله گفت: او را بگير مهران عصا از دست بينداخت و دو گيسوي هاني بگرفت و روي او را بلند نگاهداشت و عبيدالله آن عصا را برگرفت و بر روي هاني زد و پيكان او از شدت ضربت بيرون آمد به ديوار جست و فرورفت و آن قدر بر روي هاني زد كه بيني و پيشاني او بشكست.

جزري گويد: هاني دست به دست شمشير شرطي اي برد و آن را بكشيد، شرطي مانع شد، عبيدالله گفت: آيا تو«حروري اي»؟ يعني از خوارجي؟ خون خود را براي ما حلال كردي و كشتن تو براي ما جايز شد.(ارشاد).

عبيدالله گفت: او را بكشيد، كشيدند و در خانه اي از خانه هاي قصر برده در به روي او بستند و گفت پاسبان بر وي گماريد، پاسبان گماشتند.


(كامل) پس اسماء خارجه در روي عبيدالله بايستاد و گفت: اي بي وفاي پيمان شكن او را رها كن! ما را امر كردي اين مرد را بياوريم، چون آورديم روي او را بشكستي و خون روان ساختي و مي گويي تو را مي كشم، عبيدالله بفرمود: «لهز و تعتع» تا مشت بر سينه ي او كوفتند و با لگد و طپانچه آرام از و ببريدند آنگاه رها كردند تا بنشست.

اما محمد اشعث گفت: راي امير را بپسنديدم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما. و عمرو بن حجاج را خبر رسيد كه هاني را كشتند، پس با مذحج بيامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد من عمرو بن حجاجم و اينها سواران مذحج و بزرگان آنها، از طاعت بيرون نرفته و از جماعت جدا نشده ايم. شريح قاضي آنجا بود، عبيدالله گفت: برو و صاحب اينها را، يعني هاني را ببين و نزد آنها رو و بگوي زنده است. شريح نزد هاني با او گفت: اي مسلمانان! مگر عشيره ي من هلاك شدند؟ دينداران كجايند؟ ياري كنندگان چه شدند؟ آيا دشمن و دشمن زاده ي ايشان مرا اين طور تخويف كند؟ آنگاه ضجه اي بشنيد و گفت: اي شريح! گمان دارم اينها آواز مذحج است و مسلمانان و پيروان منند، اگر ده تن از ايشان اينجا آيند مرا برهانند. پس شريح بيرون آمد و با وي جاسوسي بود كه ابن زياد فرستاده بود، شريح گويد: اگر اين جاسوس نبود سخن هاني را به آنها تبليغ مي كردم و چون شريح بيرون آمد، گفت: صاحب شما را ديدم زنده بود و كشته نشده است عمرو به ياران گفت: اكنون كه كشته نشده است - الحمدلله -.

و در روايت طبري است كه چون شريح برهاني در آمد گفت: اي شريح! مي بيني با من چه مي كنند؟ شريح گفت: تو را زنده مي بينم، هاني گفت: آيا با اين حالت كه مي بيني من زنده ام؟! قوم مرا آگاه كن كه اگر بازگردند مرا خواهد كشت.

پس شريح نزد عبيدالله آمد و گفت: او را زنده ديدم اما بر او نشان ستم و شكنجه ي تو پديدار بود، عبيدالله گفت: آيا چيز زشت و منكري است كه والي رعيت خود را عقوبت كند، بيرون رو نزد اين قوم و آنها را آگاه كن، پس بيرون آمد و عبيدالله آن مرد، يعني مهران را فرمود تا همراه شريح بيرون رفت، شريح گفت:


اين بانگ و فرياد چيست؟ آن مرد زنده است و امير وي را عتابي كرده و آزرده است، چنانكه جان او در خطر نيفتاده، بازگرديد و جان خويش و جان صاحب خود را در معرض هلاك نياوريد؛ آنها بازگشتند.

شيخ مفيد و غير او گفته اند: عبدالله بن حازم گفت: من رسول ابن عقيل - رضي الله عنه - بودم در قصر، تا بنگرم بر هاني چه مي گذرد، چون او را زدند و حبس كردند، بر اسب خويش نشستم و زودتر از همه ي اهل خانه خبر به مسلم بن عقيل دادم و زناني ديدم از قبيله ي مراد گرد هم فرياد مي زدند يا «عبرتاه يا ثكلاه» پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم؛ مرا فرمود تا بروم و در ميان ياران او بانگ برآورم و آنها خانه ها را در گرداگرد او پر كرده بودند، من فرياد زدم: «يا منصور امت» و اين شعار ايشان بود [2] .

پس اهل كوفه يكديگر را خبر كردند و نزد مسلم فراهم شدند (كامل).

پس مسلم براي عبدالله بن عزيز كندي [3] رايت بست و او را بر جماعت كنده امير ساخت و گفت: پيش روي من وي. و براي مسلم بن عوسجه ي اسدي بر جماعت بني اسد و مذجح، و براي عباس بن جعده جدلي بر ربع مدينه، و به جانب قصر روي آورد، چون ابن زياد را اين خبر برسيد در قصر تحصن جست و


در ببست، مسلم گرد قصر بگرفتو مسجد و بازار از مردم پر شد و پيوسته تا شب جمع گرديدند و كار بر عبيدالله تنگ شد، كه با او پيش از سي تن شرطي و بيست تن از اشراف و خانواده و موالي او كس نبود، و اشراف مرد از آن در قصر كه به طرف دارالروميين بود نزد ابن زياد مي آمدند و به او مي پيوستند و مردم ابن زياد و پدرش را دشنام مي دادند، پس ابن زياد كثير بن حارثي را بخواند و امر كرد با هر كس فرمانبردار اوست از قبيله ي مذحج بروند و مردم را از ياري مسلم بن عقيل بازدارند و آنان را تخويف كنند، و هم محمد اشعث را گفت با هر كس از كنده و حضرموت كه مطيع اوست رايتي نصب كند كه هر كس زير آن رايت آمد در امان باشد. و همچنين قعقاع بن شور ذهلي و شبث بن ربعي تميمي و حجار بن ابجر عجلي و شمر بن ذي الجوشن ضبابي را با رايتي بفرستاد و اعيان را نزد خود نگاهداشت تا بدانها استيناس جودي، كه با او اندك كس مانده بود. و آن گروه رفتند و مردم را از ياري مسلم - رضي الله عنه - بازمي داشتند و عبيدالله اشرافي را كه با او بودند امر كرد تا از بالاي قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فريب دهند و اهل معصيت را تخويف كنند و آنها چنين كردند و مردم چون گفتار رؤسا را شنيدند بپراكندند، چنان كه زن نزديك پسر و برادر خود مي آمد و مي گفت: بازگرد مردم ديگر كه هستند كفايت مي كنند، و مرد مي آمد و همچنين مي كرد. و مردم پراكنده شدند تا مسلم - رضي الله عنه - در مسجد با سي نفر بماند چون چنين ديد بيرون آمد و روي به ابواب كنده آورد، (ارشاد) پس به ابواب كنده رسيد و با او ده تن بود و از آن باب بيرون آمد كس نماند و به اين سوي و آن سوي نظر انداخت كسي نديد كه وي را راهنمايي كند و خانه اش را نشان دهد و اگر به دشمني دچار گردد وي را در دفع او اعانت نمايد، پس سرگردان در كوچه هاي كوفه مي رفت، (ارشاد) نمي دانست كجا مي رود تا از خانه هاي بني جبله از كنده بيرون شد و بازرفت تا به در سراي زني كه او كه را طوعه مي گفتند رسيد. و اين زن ام ولدي بود، اشعث بن قيس را و او را آزاد كرده بود و اسيد حضرمي به نكاح خود در آورده و پسري زاده بود نامش بلال، و اين


پسر از خانه بيرون رفته بود با مردم و زن ايستاده چشم به راه او داشت. مسلم بر زن سلام كرد او جواب سلام داد و گفت: «يا امة الله» مرا آب ده! زن او را آب داد، مسلم آب نوشيد و بنشست زن به درون رفت و ظرف آب ببرد باز بيرون آمد و گفت: اي بنده ي خدا آب ننوشيدي؟ گفت: چرا، گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش بماند، زن سخن اعاده كرد باز مسلم خاموش بود، زن بار سيم گفت: «سبحان الله!» اي بنده ي خدا برخيز! خدا تو را عافيت دهد و نزد اهل خود رو كه شايسته نيست تو را بر در سراي من نشيني و اين كار را بر تو حلال نمي كنم، مسلم برخاست و گفت: «يا امة الله» مرا در اين شهر خانه و عشيرتي نيست آيا مي تواني كار نيكي كني و اجري ببري، شايد من تو را بعد از اين پاداشي دهم؟ گفت: اي بنده ي خدا چكنم؟ گفت: من مسلم بن عقيلم، اين قوم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و از مأمن خود بيرون آوردند. زن گفت تو مسلم بن عقيلي؟ گفت: آري. گفت: در آي! پس مسلم به سراي درآمد در خانه؛ يعني اطاقي غير اطاق آن زن، و زن فرشي براي او گسترد و خوراك شام بر او عرضه كرد، مسلم طعام نخواست.

اما پسر زن زود بيامد مادر را درد بسيار در آن خانه رفت و آمد مي كند او را گفت: در اين اطاق چه كار داري و هر چه پرسيد زن او را خبر نداد، پسر الحاح رد، زن خبر بگفت و گفت اين راز پوشيده دار و او را سوگندها داد، پسر خاموش شد.

اما ابن زياد چون بانگ و فرياد نشنيد ياران خود را گفت بنگريد تا كسي مانده است؟ نگريستند كسي را نديدند. ابن زياد به مسجد آمد پيش از نماز عشاء، و ياران خويش را بر گرد منبر بنشانيد و فرمود تا ندا در دادند: بيزارم از آن عسس و كدخدا و رئيس و لشكري كه نماز عشا در بيرون مسجد بگزارد، پس مسجد پر شد و ابن زياد با آنها نماز عشا بگزارد. آنگاه برخاست و سپاس خداي كرد و گفت: اما بعد، مسلم بن عقيل (ابن زياد بي خرد و نادان كلامي در وصف مسلم گفت كه در خور او بود و در ترجمه ذكر آن نكرديم، رعايت ادب را) مخالفت كرد و


جدايي افكند، از پناه ما بيرون رفته است و بيزاريم از كسي كه مسلم را در خانه ي او بيابيم و هر كس او را براي ما بياورد به مقدار ديه ي مسلم (يعني هزار دينار) به او جايزه دهيم. باز مردم را امر كرد به فرمانبرداري و حصين بن نمير را گفت سر كوچه ها را بگيرد و خانه ها را جستجو كند و اين حصين رئيس عسس، يعني پليس بود و از طايفه بني تميم. ابوالفرج گويد: بلال فرزند آن پير زال كه مسلم را منزل داده بود بامداد برخاست و نزد عبدالرحمن بن محمد اشعث رفت و خبر مسلم با او بگفت كه نزد مادرش پنهان شده است، و عبدالرحمن نزد پدر رفت و او با عبيدالله نشسته بود، پس آهسته با پدر سخني گفت، ابن زياد پرسيد چه مي گويد؟ محمد گفت: مرا آگاه كرد كه مسلم بن عقيل در يكي از خانه هاي ماست، ابن زياد عصا بر پهلوي او بزد و گفت: هم اكنون برخيز و او را بياور! ابومخنف گفت: قدامة بن سعد بن زائده ثقفي براي من حكايت كرد كه ابن زياد شصت يا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد همه از قبيله ي قيس و رئيس آنان عبيدالله بن عباس سلمي.

و در «حبيب السير» گويد: با ابن اشعث سيصد مرد فرستاد و سوي آن خانه آمدند كه مسلم بن عقيل بدانجا بود. و در «كامل» بهائي است كه چون مسلم شيهه ي اسبان بشنيد آن دعا كه مي خواند بشتاب تمام كرد آنگاه زره پوشيد و طوعه را گفت: نيكي و احسان خود را به جاي آوردي و بهره ي خويش از شفاعت رسول خدا سيد انس و جان صلي الله عليه و آله دريافتي. آنگاه گفت: دوش، عم خود اميرالمؤمنين را در خواب ديدم گفت: تو فردا با مايي.

و در بعضي كتب مقاتل است كه چون فجر طالع شد طوعه براي مسلم آب آورد تا وضو سازد و گفت: اي مولاي من! ديشب نخفتي! گفت بدان كه اندكي خفتم در خواب عم خود اميرالمؤمنين را ديدم مي گفت: «الوحا الوحا! العجل العجل» زود! زود! بشتاب! بشتاب! و گمان دارم امروز روز آخر من باشد. و در «كامل» بهائي است كه در اين وقت لشكر دشمن به در سراي طوعه رسيدند و مسلم ترسيد خانه را بسوزانند، بيرون آمد و 42 تن از آنها را بكشت.


سيد و شيخ ابن نما گفته اند كه: مسلم زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و به شمشير زد ايشان را تا از خانه بيرون كرد.

مؤلف گويد: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سيد و ابن نما ذكر كرده اند و سيمي براي آنان نيافتم. و مسعودي در «مروج الذهب» صريحا گفته است كه: مسلم پيش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود، گويد از اسب پياده شد و سرگردان در كوچه هاي كوفه راه مي رفت و نمي دانست روي به كدام جانب آورد تا به خانه ي زني از موالي؛ يعني، بستگان اشعث قيس رسيد و از او آب خواست، او را آب داد و از حال او بپرسيد، مسلم سرگذشت خويش بگفت، پس زن رقت كرد و او را منزل داد. و ابوالفرج گفت: چون آواز سم اسبان و صداي مردان بشنيد دانست براي او آمده اند پس دست به شمشير بيرون آمد و آنها به خانه در آمدند، بر آنها حمله كرد، چون اين چنين ديدند بر بامها برآمدند و سنگ باريدن گرفتند و آتش در دسته هاي ني زدن و از بام ها بر او انداختن، مسلم چون چنين ديد، گفت: اين همه شور براي كشتن پسر عقيل است؟! اي نفس! سوي مرگ كه چاره اي از آن نيست بيرون رو! پس با شمشير آخته به كوچه آمد و با آنها كارزار كرد.

مسعودي گفت: ميان او و بكير بن حمران احمري دو ضربت رد و بدل شد بكير دهان مسلم را به شمشير زد و لب بالاي او را ببريد و بر لب زيرين رسيد و مسلم ضربتي منكر بر سر او بزد و ضربتي ديگر بر شانه كه آن را بشكافت و نزديك بود به اندورن شكم او رسد و اين رجز بگفت.



اقسم لا اقتل الا حرا

و ان رأيت الموت شيئا مرا



كل امري يوما ملاق شرا

اخاف ان اكذب او اغرا



محمد اشعث پيش آمد و گفت: با تو دروغ نگويند و فريبت ندهند و وي را امان داد، مسلم تسليم آنان شد او را بر استري نشانيدند نزد ابن زياد بردند و ابن اشعث آن هنگام كه او را امان داد تيغ و سلاح از او بستند و شاعر در اين باره در هجو ابن اشعث گويد:




و تركت عمك ان تقاتل دونه

و سلبت اسيافا له و دروعا



مؤلف در حاشيه گفته است اين شاعر عبدالله بن زبير اسدي است و ابيات اين است:



اتركت مسلم لا تقاتل دونه

حذر المنية ان تكون صريعا



و قتلت وافد اهل بيت محمد

فشلا و لو لا انت كان منيعا



لو كنت من اسد عرفت مكانه

و رجوت احمد في المعاد شفيعا



«تركت عمك» و اين بيت اشاره به واقعه ي حجر بن عدي است كه ذكر آن بيايد. محمد بن شهر آشوب گفت: عبيدالله عمرو بن حارث مخزومي و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ايشان حمله كرد و مي گفت:



هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع

فانت لكأس الموت لا شك جارع



فصبرا لامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله في الخلق واقع



پس از آنها 41 نفر بكشت. محمد بن ابي طالب گويد: «چون مسلم از ايشان گروه بسيار به قتل رسانيد و خبر به عبيدالله رسيد، كسي نزد محمد فرستاد پيغام داد كه ما تو را سوي يك تن فرستاديم تا او را بياوري چنين در ياران تو رخنه بزرگ پديد آورد، پس اگر تو را سوي غير او فرستيم چه خواهد شد؟!

ابن اشعث پاسخ داد كه: «اي امير پنداري مرا سوي بقالي از بقالان كوفه يا يكي از جرامقه حيرة فرستاده اي! نداني كه مرا سوي شيري سهمگين و شمشيري برنده در دست، دلاوري بزرگ فرستاده اي! از خاندان بهترين مردم؟»

پس عبيدالله پيغام داد كه او را امان ده كه جز بدينگونه بر وي دست نيابي. و از بعض كتب مناقب نقل است كه مسلم مانند شير بود و نيروي بازوي او چنانكه مرد را به دست خود مي گرفت و به بام خانه مي انداخت.

و سيد در «ملهوف» گفته است: مسلم صداي سم اسبان شنيد، زره بپوشيد و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبيدالله جنگيدن گرفت تا گروهي بكشت، پس محمد اشعث بانگ زد و گفت: اي مسلم! تو را امان است. گفت: به امان


خيانتكاران فاسق چه اعتبار؟ و روي بدانها آورده كارزار مي كرد و رجز حمران بن مالك خثعمي را در روز قرن مي خواند: «اقسمت لا اقتل الا حرا» آه پس فرياد زدند كسي با تو دروغ نگويد و تو را فريب ندهد، اما التفات به آنها نكرد تا جماعت بسيار بر او حمله كردند و زخم بسيار بر پيكر او وارد آوردند و مردي از پشتش نيزه اي بر او زد كه بر زمين افتاد و او را اسير كردند.

و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه: با تير و سنگ چندان بر پيكر او زدند كه مانده و كوفته شد و بر ديواري تكيه داد گفت: «چون است كه بر من سنگ مي افكنيد مانند كفار، با اين كه من از اهل بيت پيغمبران ابرارم؟ چرا مراعات حق رسول خدا را درباره ي ذريت او نمي كنيد؟

ابن اشعث گفت: خويشتن را به كشتن مده تو در زينهار مني! مسلم گفت: آيا با اينكه توانايي دارم اسير گردم؟ لا و الله! چنين نخواهد شد، و بر ابن اشعث حمله كرد، او بگريخت مسلم گفت بار خدايا تشنگي مرا مي كشد پس از هر سوي بر وي حمله كردند، و بكير بن حمراي احمري لب بالاي او را با شمشير بخست و مسلم بر وي شمشيري بزد كه در اندرون او رفت و او را بكشت و كسي از پشت نيزه اي بر مسلم فروبرد كه از اسب بيفتاد و دستگير شد.

شيخ مفيد و جزري ابوالفرج گفتند: «مسلم خسته ي زخمها شد و از قتال فروماند، پس به كناري جست و پشت به خانه ي همسايه داد، محمد اشعث نزديك او شد و گفت: تو را امان است. مسلم گفت: آيا من ايمنم؟ همه ي آن مردم گفتند: آري، مگر عبيدالله بن عباس سلمي كه گفت: «لا ناقتي فيها و لا جملي» [4] و به كناري رفت. ابن عقيل گفت سوگند به خدا كه اگر امان شما نبود دست در دست شما نمي نهادم. و استري آوردند او را بر آن نشانيدند و مردم اطراف او را گرفته شمشير از گردنش برداشتند، گويا آن هنگام از زندگاني خود نوميد شد و اشك از


چشم او روان گشت و دانست آن مردم وي را مي كشند، گفت: اين آغاز خيانت و پيمان شكني است.

ابن اشعث گفت: اميدوارم بر تو باكي نباشد، مسلم گفت: همان اميد است و بس، امان شما چه شد؟ «انا لله و انا اليه راجعون» و بگريست. عبيدالله بن عباس سلمي گفت: هر كس خواهان آن چيزي باشد كه تو بودي، وقتي بدو آن رسد كه به تو رسيد، نبايد گريه كند. مسلم گفت: به خدا سوگند كه من براي خود گريه نمي كنم و از كشتن خود جزع ندرام اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشته ام و لكن براي خويشان و خاندان خود كه روي به اين جانب دارند و براي حسين عليه السلام و آل او گريه مي كنم. آنگاه مسلم روي به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم كه بتواني از عهده ي اماني كه به من داده اي بيرون آيي و از او درخواست رسولي سوي حسين بن علي عليه السلام بفرستد و او را از واقعه بياگاهاند تا آن حضرت از راه بازگردد».

و در روايت شيخ مفيد است كه ملسم با محمد اشعث گفت: «اي بنده ي خدا! من چنان بينم كه تو از انجام آن وعده ي امان كه به من داده اي فرو ماني آيا مي تواني كار نيكي انجام دهي و از نزد خود مردي را بفرستي تا از زبان من به حسين عليه السلام پيغام برد؟ چون گمان دارم امروز و فردا خارج مي شود و با اهل بيت بدين سوي آيد، به او بگويد كه ابن عقيل مرا فرستاده است و او در دست اين مردم اسير شده است و گمان دارد كه تا شام امروز كشته مي شود. مي گويد با اهل بيت خود بازگرد، پدر و مادرم فداي تو، اهل كوفه تو را نفريبند! اينها اصحاب پدر تو هستند كه آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن يا كشته شدن و اهل كوفه با تو دروغ گفتند و «ليس لمكذوب رأي».

ابن اشعث گفت: «سوگند به خداي كه اين كار انجام دهم».

ابومخنف روايت كرده است از جعفر بن حذيفه كه: «محمد اشعث اياس بن عثل طايي را از بني مالك بن عمرو بن ثمامه بخواند، و او مردي شاعر بود و بسيار به زيارت محمد اشعث مي آمد و او را گفت به ملاقات حسين عليه السلام بيرون رو و اين


نامه به او برسان و آنچه مسلم بن عقيل گفته بود در آن نامه بنوشت و مالي به او داد، گفت: اين توشه ي راه و اين چيزي كه عيال خود را دهي. اياس گفت: مركوبي خواهم كه شتر من لاغر شده است. گفت: اين هم راحله با پالان، سوار شو و برو! آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت، پس از چهار شب در منزل «زباله» به او رسيد و خبر بگفت و رسالت برسانيد، حسين عليه السلام فرمود: آنچه مقدر است مي رسد از خداي تعالي چشم داريم اجر مصيبت خويش را در فساد امت».

و مسلم وقتي به خانه هاني بن عروه رفته بود و هيجده هزار كس با او بيعت كرده بودند نامه سوي حسين عليه السلام فرستاده بود با عابس بن ابي شبيب شاكري و نوشته:

«اما بعد، آن كس كه به طلب آب مي رود با اهل خود دروغ نمي گويد، از اهل كوفه هيجده هزار كس با من بيعت كردند پس در آمدن شتاب فرماي همان وقت كه نامه ي مرا مي خواني كه همه ي مردم را دل با توست و دل به جانب آل معاويه ندارند والسلام.

و در «مثير الأحزان» هم به همين مضمون نامه نقل كرده است و گويد: آن را با عابس بن ابي شبيب شاكري و قيس بن مسهر صيداوي بفرستاد.

(كامل) اما مسلم؛ محمد اشعث او را به قصر عبيدالله برد و محمد تنها نزد عبيدالله رفت و خبر بگفت، و اينكه او را امان داده است. عبيدالله گفت تو را با امان چه كار؟ تو را نفرستاديم او را امان دهي، بلكه فرستايم او را بياوري و محمد خاموش شد. و چون مسلم بر در قصر بنشست كوزه اي ديد از آب سرد گفت: از اين آب به من دهيد، مسلم بن عمرو باهلي گفت: اين آب را به اين سردي مي بيني؟ والله از آن يك قطره نچشي تا در دوزخ از حميم بنوشي، ابن عقيل فرمود: تو كيستي؟ مسلم باهلي گفت: من آن كس هستم كه حق را شناختم و تو آن را بگذاشتي! و خيرخواه امام بودم و تو بدخواهي نمودي! و فرمانبردار بودم و تو عصيان كردي! من مسلم بن عمرو باهليم. ابن عقيل فرمود:


مادرت به سوگ تو نشيند چه درشت و بدخوي و سنگين دلي! اي پسر [5] باهله! تو به حميم و خلود در دوزخ سزاوارتري از من. پس عمارة بن عقبه آب سرد خواست.

و در ارشاد گويد عمرو بن حريث [6] غلام خود را فرستاد تا كوزه اي آب آورد بر آن دستمالي بود و قدحي و آب در قدح ريخت و گفت: بنوش مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد قدح از خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنين قدح را پر آب كردند بار سوم دندان ثناياي او در قدح افتاد و گفت: اگر اين از روزي مقسوم بود نوشيده بودم. پس او را نزد عبيدالله بردند بر او به امارت، سلام نكرد. پاسبان گفت: به امير سلام نمي كني؟ گفت: اگر مرا خواهد كشت چرا سلام كنم؟ و اگر نخواهد كشت فراوان سلام بر او خواهم كرد. ابن زياد گفت: به جان خودم تو كشته شوي! مسلم فرمود: چنين است؟ گفت: آري گفت: بگذار تا وصيت كنم به يكي از خويشان خود، گفت: وصيت كن، پس مسلم روي به عمر سعد آورده گفت ميان من و تو خويشي است و حاجتي به تو دارم كه در پنهاني بگويم؛ عمر سعد نپذيرفت. ابن زياد گفت: از حاجت پسر عمت امتناع مكن! پس ابن سعد برخاست. (ارشاد) و با مسلم به جايي نشست كه عبيدالله آنها را مي ديد. (كامل) پس مسلم گفت در كوفه قرضي دارم هفتصد درهم كه آن را در نفقه ي خود صرف كردم آن دين را ادا كن (ارشاد) از آن مالي كه در مدينه دارم (كامل) و جثه ي مرا از


ابن زياد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاك سپاري و كسي سوي حسين عليه السلام فرست كه او را بازگرداند.

عمر به ابن زياد گفت [7] مسلم چنين و چنان وصيت كرد، ابن زياد گفت: «لا يخون الامين و قد يوتمن الخائن» امين هرگز خيانت نمي كند وليكن گاه باشد دغلي را امين پندارند (طعن بر عمر سعد زد كه مسلم او را امين پنداشت و او خيانتكار بود) مال تو از آن تو است هر چه خواهي كن و اما حسين عليه السلام اگر آهنگ ما نكند قصد او نكنيم و اگر آهنگ ما كند دست از او برنداريم و اما جثه ي او شفاعت تو را درباره ي او هرگز نمي پذيريم. و بعضي گويند: گفت: جثه او را چون كشتيم باك نداريم با آن هر چه كنند. آنگاه با مسلم گفت: اي پسر عقيل! مردم بر يك كلمه اجتماع داشتند تو آمدي و جدايي افكندي و خلاف انداختي. مسلم فرمود: نه چنين است، اهل اين شهر گويند: پدر تو نيكان آنها را بكشت و خون آنها بريخت و ميان آنها كار كسري و قيصر كرد، ما آمديم تا آنها را به عدل فرماييم و به حكم كتاب و سنت دعوت كنيم. گفت: اي فاسق! تو را به اين كارها چه؟ مگر ميان اين مردم به كتاب و سنت عمل نمي شد وقتي تو در مدينه خمر مي خورد؟! مسلم فرمود: آيا من خمر مي خوردم؟ سوگند به خداي كه او خود داند تو دروغ مي گويي و من چنان كه تو گويي نيستم، آن كس را خمر خوردن برازنده است كه خون مسلمانان مي خورد و مردمي را كه كشتنشان را خداي عزوجل حرام كرده است مي كشد به كينه و دشمني و از آن كار زشت خرم و شادان است، گويا هيچ كار زشت نكرده است. ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم چنان كشتني، كه در اسلام كسي را آنچنان نكشته باشند! مسلم فرمود: مناسب با تو همين است كه در اسلام بدعتي گذاري كه پيش از اين در آن نبود


است و كشتن به طرز زشت و مثله كردن و ناپاكي و پست فطرتي را به خود اختصاص دهي، چنانكه هيچ يك از مردم را اين صفات سزوار نباشد مانند تو، پس ابن زياد او را دشنام داد و هم حسين و علي عليه السلام و عقيل را و مسلم ديگر سخن نگفت. مسعودي گفت: چون كلام ابن زياد به انجام رسيد و مسلم با او در جوب درشتي مي كرد او را گفت بالاي قصر بردند و احمري را كه مسلم بر وي ضربت زده بود گفت: تو بايد مسلم را بكشي تا قصاص آن ضربت كرده باشي.

و جزري گويد: «مسلم با پسر اشعث گفت: و الله اگر زينهار تو نبود من تسليم نمي شدم، به شمشير به ياري من برخيز تو، كه امانت شكسته نشود. پس مسلم را بالاي قصر بردند و استغفار مي كرد و تسبيح مي گفت. پس وي را بر آن موضع كه مشرف بر بازار كفشگران است گردن زدند و سرش بيفتاد، قاتل وي بكير بن حمران است كه مسلم وي را ضربت زده بود آن گاه پيكر او را هم به زير انداختند و چون بكير فرود آمد ابن زياد پرسيد: مسلم را چون بالا مي برديد چه مي گفت: جواب داد: تسبيح مي گفت و استغفار مي كرد و چون خواستم او را بكشم گفتم نزديك شو سپاس خدا را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم پس ضربتي فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اي بنده اين خراشي كه كردي قصاص آن ضربت من نشد ابن زياد گفت هنگام مرگ هم تفاخر! بكير گفت: ضربت دوم زدم و او را كشتم.

و طبري گويد: «او را بالاي قصر بردند و گردن زدند و پيكر او را به زير افكندند كه مردم بينند و هاني را فرمود به «كناسه» بردند؛ يعني جايي كه خاكروبه ي شهر را در آنجا ريزند و به دار آويختند».

و مسعودي گفت: بكير احمري گردن مسلم بزد چنانكه سرش به زمين فروافتاد و پيكرش را دنبال سرش بيفكندند، آنگاه فرمود: تا هاني را به بازار بردند و به زاري بكشتند، فرياد مي زد اي آل مراد! و او شيخ و سرور آن قبيله بود چون سوار مي شد با او چهار هزار سوار زره پوشيد و هشت هزار پياده بود و اگر هم سوگندان وي از كنده و غير آن به آنها مي پيوستند، هزار سوار زره پوش بودند


با اين همه يك تن از آنها را نيافت همه سستي نمودند و به ياري او نيامدند».

و شيخ مفيد فرموده است كه: «محمد بن اشعث برخاست وز با عبيدالله درباره ي هاني سخن گفت كه تو منزلت وي را در اين شهر مي شناسي و به خاندان و قبيله ي او معرفت داري، قوم او دانند كه من و دو تن از يارانم او را نزد تو آورديم پس تو را به خدا سوگند مي دهم او را به من بخشي كه من دشمني اهل اين شهر را ناخوش دارم، عبيدالله وعده داد كه انجام هد اما پشيمان شد و فورا فرمود: هاني را به بازار بريد و گردنش بزنيد، پس او را باز و بسته به بازار گوسفند فروشان بردند و او مي گفت: «وامذحجاه! و لا مذحج لي اليوم يا مذحجاه و أين مذحج» چون ديد هيچ كس به ياري برنخاست، دست خويش بكشيد و از ريسمان خلاص كرد و گفت عصايا كارد يا سنگ يا استخواني نيست كه مردي از خود دفاع كند، پاسبانان برجستند و بازوهاي او محكم بستند و گفتند: گردن بكش! گفت در اين باره سخي نيستم و شما را در قتل خويش اعانت نمي كنم، پس يكي از بستگان عبيدالله، تركي رشيد نام، با شمشير بزد و كاري نساخت هاني گفت: «الي الله المعاد اللهم الي رحمتك و رضوانك» يعني بازگشت سوي خداست بار خدايا! به سوي بخشايش و خوشنودي، تو آنگاه ضربتي ديگر زد و هاني را بكشت».

و در «كامل» ابن اثير است كه عبدالرحمن به حصين مرادي اين مرد ترك را در خازر با ابن زياد بديد و او را بكشت. و خارز نهري است ميان اربل و موصل و بدانجاي جنگي بود ميان ابن زياد و ابراهيم بن مالك اشتر و ابن زياد بدانجا كشته شد - لعنه الله - و عبدالله بن زبير (بر وزن شريف) اسدي در مرگ هاني و مسلم ابياتي گفت و بعضي آن را به فرزدق نسبت دهند:



فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري

الي هاني في السوق و ابن عقيل



الي بطل قد هشتم السيف وجهه

و آخر يهوي من طمار قتيل



و سر اين دو شهيد را سوي يزيد فرستاد و يزيد نامه اي به سپاسگزاري او فرستاد و نوشت: «مرا خبر رسيده است كه حسين عليه السلام آهنگ عراق دارد، پس پاسگاهها مرتب كن و نگهبانان بگمار و به پاي و پاس دار! و به تهمت مردم را در


بند كن و به گمان بگير اما تا كسي با تو ستيز نكند وي را مكش. و در «ارشاد» است كه به گمان مردم را در زندان كن و به تهمت بكش و هر خبر تازه را سوي من بنويس ان شاء الله.

مسعودي گفت: خروج مسلم در كوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذي الحجه سال شصتم است و همان روزي است كه حسين عليه السلام از مكه سوي كوفه روانه شد و بعضي گويند: روز چهار شنبه عرفه بوده است. آنگاه ابن زياد امر كرد بدن مسلم را بياويختند و سر او را به دمشق فرستاد و اين اول بدني بود از بني هاشم كه آويخته گشت و اولين سر از ايشان كه به دمشق فرستاده شد.

و در «مناقب» است كه سر آن دو را به همراهي هاني بن حيوه وادعي به دمشق فرستاد و آنها را از دروازه ي دمشق بياويختند.

و در مقتل شيخ فخر الدين است كه مسلم و هاني را گرفتند و در بازارها مي كشيدند خبر آنها به بني مذحج رسيد بر اسبان خويش نشستند و با آن قوم كارزار كردند و مسلم و هاني را از آنها گرفتند و غسل دادند و به خاك سپردند. - رحمة الله عليها و عذب قاتلهما بالعذاب الشديد -.

تذييل - بدان كه هاني بن عروه چنان كه در «حبيب السير» گويد از اشراف كوفه و اعيان شيعه بود و روايت شده بود كه صحبت نبي صلي الله عليه و آله دريافت و آن روز كه كشته شد 89 ساله بود و از سخن او كه با ابن زياد گفت و پيش از اين نقل شد توان دانست جلالت و بلندي مرتبت وي را. و در كلام مسعودي گذشت كه با او چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پياده بود. و پس از اين بيايد كه چون خبر كشته شدن مسلم و هاني به حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام رسيد «انا لله و انا اليه راجعون» گفت و چند بار فرمود: «رحمة الله عليهما» و ايضا نامه بيرون آورد و براي مردم خواند:

«بسم الله الرحمن الرحيم؛ اما بعد؛ خبري دلخراش به ما رسيد، مسلم و هاني بن عروه و عبدالله بن يقطر كشته شدند. و در «مزار» محمد بن المشهدي و «مصباح الزائر» و «مزار» المفيد و شهيد - قدس الله ارواحهم - در سياق اعمال


مسجد كوفه به ترتيب معروف گويند ذكر زيارت هاني بن عروه ي مرادي، بر قبر او مي ايستي و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سلام مي فرستي مي گويي:

«سلام الله العظيم و صلواته عليك يا هاني بن عروة السلام عليك ايها العبد الصالح الناصح لله و لرسوله الي آخر».

آنگاه دو ركعت نماز به هديه براي او مي گزاري و دعاي وداع مي كني. و هاني رحمة الله از آنها بود كه جنگ جمل را با اميرالمؤمنين دريافت و در «مناقب» ابن شهر آشوب است كه رجز مي خواند:



يا لك حرب حشها جمالها

قائدة ينقصها ضلالها



هذا علي حوله اقيالها

اين ابيات اشاره به شتر عايشه دارد و اينكه سران سپاه طلحه و زبير جنگ ناآموزده و بي تدبيرند به خلاف سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام و گويد: واي بر تو اي جنگي كه شتران امر آن را تدبير و اصلاح كنند با سرداري مؤنث كه گمراهي منقصت اوست، اما در اين جانب علي عليه السلام است و بر گرد وي اميران جنگ آزموده.



و از تكمله سيد محسن كاظمي نقل شده است كه وي را از ممدوحين شمرد براي بعض ادله كه ما نيز ذكر كرديم و پس از آن گويد: از سيد مهدي رحمه الله معروف است كه به هاني بدگمان بود در نظره ي اولي آنگاه بر اين مناقب كه ما ذكر كرديم و امثال آن اطلاع يافت و از آن سوء ظن توبه كرد و به عذر خواهي قصيده اي در رثاي هاني سرود. انتهي.

مؤلف گويد: سيد مذكور؛ يعني بحرالعلوم رحمه الله در رجال خود در ذكر احوال هاني مبالغه كرده است و سخن دراز آورده آنگاه گفته است: اين اخبار كه در بسياري چيزها با يكديگر اختلاف دارند در يك امر متفقند كه هاني بن عروه مسلم را پناه داد و در خانه خويش از او حمايت كرد و در كار او بايستاد و ياري كرد و مردان و ساز جنگ در خانه هاي اطراف خود براي او فراهم ساخت و از تسليم او به ابن زياد به سختي امتناع نمود و كشته شدن را


بر تسليم وي اختيار كرد تا او را اهانت كرد و زدند و شكنجه دادند و باز داشتند و به دست آن لعين به زاري كشته شد و اينها در حسن حال و نيكي عاقبت او كافي است و داخل در ياوران حسين عليه السلام و از شيعيان اوست كه در راه او شهيد شد، و او را بس است اين كلام او كه با ابن زياد گفت: «آمد آن كسي كه از تو و صاحب تو به اين خلافت سزاوارتر است» و اينكه گفت: «اگر پاي من بر كودكي از كودكان آل محمد صلي الله عليه و آله باشد بر ندارم مگر آنكه بريده شود» و مانند اين از سخنان ديگر وي كه گذشت و دلالت دارد كه هر چه كرد از روي بصيرت و حجت ظاهر بود نه از روي غيرت و حميت و حفظ عهد و مراعات حق ميهمان و جوار. و مؤكد و محقق اين است كلام حسين عليه السلام؛ وقتي خبر قتل او و مسلم برسيد فرمود: «رحمة الله عليهما» و چند بار مكرر فرمود و قول آن حضرت عليه السلام «قد اتانا خبر فظيع: قتل مسلم بن عقيل و هاني بن عروة و عبدالله بن يقطر».

و آنچه سيد در «ملهوف علي قتلي الطفوف» ذكر كرده است كه چون خبر قتل عبدالله ين يقطر به آن حضرت رسيد و آن بعد از خبر قتل مسلم و هاني بود، اشك در ديده اش بگرديد و گريان شد و گفت: «اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم في مستقر رحمتك انك علي كل شي ء قدير».

و اصحاب ما براي هاني زيارتي ذكر كرده اند كه تا كنون او را به آن نحو زيارت مي كنند صريح در اينكه او از شهدا و نيكبختان بوده است كه نيكخواهي نمودند خداي و رسول را و در راه خدا درگذشته و به بخشايش و خوشنودي او رسيدند و آن زيارت اين است:

«سلام الله العظيم الي آخره» و پس از آن گفت: بعيد مي نمايد كه اين زيارت نه از نصي و از اثري ثابت باشد و اگر اين زيارت منصوص نباشد، در آنچه ذكر كرده اند شهادت است به اين كه هاني شهيد گرديده است و از نيكبختان و بزرگان و خاتمت او بخير بوده است. و شيوخ اصحاب را ديدم مانند مفيد و غير او - رحمهم الله - او را به بزرگي ياد كنند و پس از نام او - رضي الله عنه و رحمه الله -


گويند و هيچ يك از علما را نيافتم بر او طعن زند يا از وي به زشتي ياد كند. اما آنچه از اخبار ظاهر مي شود كه چون ابن زياد به كوفه آمد هاني به ديدن او رفت و با ديگر اعيان و اشراف كوفه نزد ابن زياد آمد و شد داشت تا مسلم به وي پناهنده گشت، موجب طعن بر وي نيست، چون بناي امر مسلم بر تستر بود و هاني مردي مشهور و با ابن زياد آشنا بود و دوستي مي نمود و اگر منزوي مي نشست خلاف او محقق مي گشت و اين با تستر سازش نداشت از اين جهت وي را لازم بود نزد ابن زياد آمد و شد كند دفع و هم او را. و چون مسلم به وي پناه برد از ابن زياد ببريد و خويشتن را رنجور نمود تا او را بهانه باشد، پس چيزي كه گمان نداشت اتفاق افتاد. اما نهي او مسلم را از شتاب كردن در خروج شايد مصلحت را در تأخير مي ديد تا مردم بسيار شوند و ساز جنگ كامل گردد و حسين عليه السلام به كوفه برسد و كار به آساني مهيا شود و قتال آنها يكباره و با امام باشد. و اما منع او از كشتن ابن زياد در خانه اش دانستي كه اخبار مختلف است در بعضي چنان آمده است كه اشارت به قتل عبيدالله او كرد، و هم او خويشتن را به بيماري زد تا ابن زياد به عيادت او آيد و مسلم وي را بكشد. و گذشت كه مسلم در مقام عذر مي گفت: زني به من در آويخت و بگريست و سوگند داد او را نكشم و سيد مرتضي رحمه الله در «تنزيه الانبيا» همين يك عذر را ذكر كرده است. اما قول هاني با ابن زياد وقتي از حال مسلم بپرسيد گفت: سوگند به خدا كه او را به خانه ي خود نخواندم و از كار او آگاه نبودم تا در خانه ي من آمد و خواست فرود آيد من از رد او شرم داشتم و حفظ او قهرا به گردن من آمد، اين را براي رهايي از چنگ او بگفت و دور مي نمايد كه مسلم بي وعده و حصول اطمينان نزد او رود و در امان او در آيد ندانسته و نشناخته و آزمايش ناكرده و هم آگاه نبودن هاني از كار مسلم در اين مدت بعيد مي نمايد، با آنكه شيخ آن شهر و بزرگ و از معاريف شيعه بود تا وقتي ناگهان بر وي در آمد و يكباره او را ديداركرد. و از اينجا دانسته مي شود آنچه در «روضه الصفا» و «حبيب السير» مذكور است كه هاني مسلم را گفت مرا در رنج


و سختي افكندي و اگر در خانه ي من در نيامده بودم تو را بازمي گردانيدم درست نيست با اينكه اين سخن را تنها در اين دو كتاب ديدم و ديگر كتب معتبره از آن خالي است. و ابن ابي الحديد در شرح «نهج البلاغه» دو روايت درباره ي هاني ذكر كرده است يك روايت دال بر مدح اوست و ديگر در ذم او و سيد از روايت ذم جواب داد كه اين قصه را ناقل آن بي اسناد ذكر كرد و به كتابي نسبت نداد [8] و در كتب تواريخ و سير كه مهيا براي اين امور است چيزي مذكور


نگرديده است و در هنگام بيعت گرفتن معاويه براي يزيد هر چه اتفاق افتاد و هر كس از آن خرسند بود يا ناراضي و هر يك چه گفتند اهل خبر همه را نقل كرده اند، و اين قصه را از هاني نياورده اند و اگر صحيح بود اولي بود از ديگر خبرها به نقل كردن براي غرابت آن با اينكه حسن عاقبت هاني رحمه الله كه بيعت يزيد را رد كرد و به ياري حسين عليه السلام برخاست هر تفريط كه پيش از اين كرده بود از ميان ببرد، مانند حر رحمه الله كه توبه كرد و توبه ي او پذيرفته گشت بعد از آن كار كه كرد و آن منكري كه از دست او صادر شد و كار او دشوارتر بود از هاني و از آن هاني ناچيز و به قبول توبه نزديكتر انتهي.

از ابي العباس مبرد نقل شده است كه گفت: «شنيدم معاويه كثير بن شهاب مذحجي را ولايت خراسان داد و او مال فراوان به دست كرد و بگريخت و نزد هاني بن عروة مرادي پنهان شد، خبر به معاويه رسيد، خون هاني را هدر فرمود و او (هاني) در پناه معاويه بود از كوفه بيرون رفت تا به مجلس معاويه حاضر گشت معاويه او را نمي شناخت چون مردم برخاستند و رفتند او همچنان در جاي بماند معاويه از كار او پرسيد، هاني گفت: اي اميرالمؤمنين! من هاني بن عروه ام! معاويه گفت: امروز آن روز نيست كه پدر تو مي گفت:



أرجل جمتي و اجر ذيلي

و يحمل شكتي افق كميت



امشي في سراة بني عطيف

اذا ما سمني ضيم ابيت [9] .



هاني گفت: من امروز از آن روز هم عزتم بيش است. معاويه گفت: به چه؟ گفت: به اسلام يا اميرالمؤمنين! معاويه گفت: كثير بن شهاب كجاست؟ گفت: نزد من در سپاه تو، معاويه گفت: بنگر آن مالي را كه بر گرفته است پاره اي از او بستان و باقي گوارا بادش».


و حكايت شده است كه مردي از ياران حسين عليه السلام در كربلا دستگير شد او را نزد يزيد حاضر كردند، يزيد گفت: آيا پدر تو بود آنكه گفت: «ارجل جمتي» گفت آري، يزيد بفرمود او را كشتند - رحمة الله عليه -.



پاورقي

[1] بثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است.

[2] شعار کلمه‏اي است که افراد لشکر ميان خود قرار دهند که بگويند و شناخته شوند، که گوينده از سپاه ايشان است يا سپاه دشمن.

[3] در تاريخ طبري است که هرون بن مسلم از علي بن صالح از عيسي بن يزيد روايت کرد که: مختار بن ابي‏عبيده و عبدالله بن حارث بن نوفل با مسلم خروج کرده بودند، مختار با رايتي سبز و عبدالله با علم سرخ و مختار بيامد و علم خود را بر در سراي عمرو بن حريث فروکوفت و گفت: من بيرون آمدم تا عمرو بن حريث را سنگري باشم و ابن‏اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعي با مسلم کارزار کردند کارزاري سخت و شبث مي‏گفت تا شب منتظر باشيد خودشان پراکنده مي‏شوند. قعقاع با او گفت: راه گريز را بر مردم بسته‏اي پس کناره کن تا مردم فرار کنند. و عبيدالله به طلب مختار و عبدالله فرستاد و براي دستگيري آنها دستمزدي معين کرد پس آنان را آوردند او به حبس آنها فرمود: و هم طبري گويد: مسلم را جراحتي سنگين رسيد و چند تن از ياران او کشته شدند و فرار کردند پس مسلم بيرون آمد و داخل يکي از خانه‏هاي کنده شد.

[4] اين عبارت مثل است و در فارسي گويند: «در اين کار خرم به گل نخوابيده» يعني دخلي در اين کار ندارم.

[5] مؤلف در حاشيه گويد: مسلم به اين تعبير، تعبير او خواست چون طايفه‏ي باهله فرومايه‏ترين و لئيمترين قبائل عرب بودند. و از اميرالمؤمنين عليه‏السلام روايت شده است که روزي فرمود: طايفه‏ي غني و باهله و طايفه ديگري را نام برد نزد من بخوانيد تا عطاي خود بستانند سوگند به آن کسي که دانه را بشکافت و جنين را بيافريد که آنها را در اسلام نصيبي نيست و در نزديک حوض و مقام محمود گواه باشم که دشمنان من بودند در دنيا و آخرت.

[6] عمرو بن حرث مخزومي قرشي و حريث به «حاء» مضمومه و «راء» مفتوحه کينه‏ي ابوسعيد است هنگامي که پيغمبر اکرم صلي الله عليه و آله رحلمت فرمود دوازده ساله بود و از دست بني‏اميه ولايت کوفه داشت و بني‏اميه را بدو اعتماد بود و او نيز هوادار آنان و دشمن اميرالمؤمنين عليه‏السلام بود در سال 85 از دنيا رفت.

[7] در عقد الفريد گويد: عمر با ابن‏زياد گفت: مي‏داني با من چه گفت؟ عبيدالله گفت: سر ابن عم خويش را مستور دار. عمر گفت: کار بزرگتر از اين است. گفت: چيست؟ با من گفت: حسين عليه‏السلام مي‏آيد با نود تن زن و مرد تو او را بازگردان و براي او بنويس و خبر ده مرا چه مصيبتي رسيد ابن‏زياد گفت: اکنون که تو دليل او شدي کسي با وي مقاتلت نکند غير تو.

[8] ابن ابي‏الحديد در شرح قول اميرالمؤمنين «آلة الرياسة سعة الصدر از کلمات قصار آن حضرت دو حکايت از سعه‏ي صدر معاويه آورده است؛ حکايت اول درباره‏ي هاني است و مشتمل بر مذمت او، سيد بحرالعلوم بدان اشارت کرده و جواب داده است و حکايت اين است: آن هنگام که معاويه براي پسر خود يزيد بيعت مي‏ستانيد به ولايت عهد، اهل کوفه به ديدار او به شام رفتند و هاني بن عروه ميان آنها بود و او سرور قوم خود بود. روزي در مسجد دمشق با مردم که برگرد وي بودند گفت: عجب است که معاويه ما را به قهر به بيعت يزيد اجبار مي‏کند و حال يزيد معلوم است، اين هرگز به انجام نرسد. در ميان آن مردم جواني از قريش نشسته بود، خبر به معاويه برد، معاويه پرسيد: آيا تو شنيدي هاني را چنين مي‏گويد؟ گفت: آري. گفت: باز نزد او برو و در حلقه‏ي او نشين چون انبوه مردم سبکتر شد و پراکنده شدند بگو اي شيخ سخن از تو به معاويه رسيد، تو در زمان ابي‏بکر و عمر نيستي و دوست ندارم ديگر از تو اين سخن صادر گردد، اينها بني‏اميه‏اند و اينکه جرأت و اقدام آنها به چه پايه است، و من اين کلام را جز به خير خواهي و دلسوزي تو نگفتم، پس بنگر تا چه مي‏گويد و خبر آن را براي من بياور. پس آن جوان نزد هاني رفت و چون مردم بپراکندند نزديک او شد و آن سخن باز گفت به صورت نصيحت، هاني گفت: اي برادرزاده نصيحت تو به آن اندازه‏ها که من مي‏شنوم نرسيده است و اين سخن سخن معاويه است، آن جوان گفت: مرا با معاويه چه کار والله او مرا نمي‏شناسد. هاني گفت: باکي بر تو نيست اگر او را ديدار کردي با او بگوي که راهي به اين امر نيست و يزيد به خلافت نرسد برخيز اي برادرزاده! جوان برخاست و نزد معاويه رفت و او را بياگاهانيد. معاويه گفت: از خداي استعانت مي‏کنم بر وي و پس از چند روز زائران را گفت حوائج خويش را بخواهيد و هاني هم در ميان آنها بود نامه بيرون آورد حوائجش در آن نوشته و بر معاويه عرض کرد معاويه گفت: چيزي نخواستي بر اين بيفزاي! هاني برخاست و هر چه به خاطرش گذشت ياد کرد و نامه بر معاويه عرضه داشت معاويه گفت: چنان دانم که کوتاه کردي، مطلب خود را بيفزاي! هاني برخاست و هيچ حاجت براي قوم خود و اهل شهر خود نگذاشت مگر همه را نوشت و نامه بر او عرض کرد و گفت: چيزي نخواستي، بر اين هم بيفزاي! هاني گفت: اي اميرالمؤمنين! يک حاجت مانده است، گفت: آن چيست؟ گفت: آنکه من متولي امر بيعت يزيد باشم در عراق، معاويه گفت: چنين کن که سزاوار اينگونه کارها تويي چون به عراق آمد در کار بيعت بايستاد به معونت مغيرة بن شعبه والي عراق.

[9] يعني زلف خود را شانه مي‏زنم و دامن خود را مي‏کشم و سلاح جنگ مرا اسبي نجيب سرخ فام سياه دم بر مي‏دارد با مهتران قبيله‏ي بني‏عطيف راه مي‏روم و اگر ستمي به من رو آورد گردن کشي مي‏کنم.