بازگشت

برگزيدن مردم پس از رسيدن نامه يزيد به عبيدالله


(طبري) چون نامه يزيد به عبيدالله رسيد پانصد نفر از مردم بصره برگزيد از جمله عبدالله بن حارث بن نوفل و شريك بن اعور كه از شيعيان علي عليه السلام بود و با مسلم بن عمرو باهلي، و حشم و اهل بيت خود، راه كوفه پيش گرفت (ارشاد) تا به آن شهر در آمد، عمامه ي سياه بر سر داشت و لثام بسته بود و روي پوشيده و مردم را خبر رسيده بود كه حسين عليه السلام به كوفه مي آيد چشم به راه او داشتند، چون عبيدالله را ديدند گمان بردند آن حضرت است، پس بر هيچ گروهي نمي گذشت مگر اينكه بر وي سلام مي كردند و مي گفتند: «مرحبا بك يابن رسول الله» خوش آمدي! ابن زياد از خرسندي آنها به آمدن امام عليه السلام بر مي آشفت و چون بسيار شدند مسلم بن عمرو گفت دور شويد كه اين امير عبيدالله بن زياد است. و همان شب رفت تا به قصر رسيد و گروهي گرد او را گرفته بودند به گمان آنكه حسين عليه السلام است. نعمان بن بشير در را به روي او و اطرافيان او بست، يك تن از همراهان بانگ زد تا در بگشايند. نعمان از بالا مشرف بر آنها گشت او هم گمان مي كرد حسين عليه السلام است. گفت تو را به خدا قسم مي دهم كه دور شوي كه من امانت خود را به تو تسليم نمي كنم و حاجت به جنگ با تو ندارم، عبيدالله هيچ نمي گفت تا نزديك آمد و نعمان از بالاي قصر با او سخن مي گفت، عبيدالله گفت: «افتح لا فتحت» در را بگشاي كه هرگز نباشي كه در بگشايي! شب دراز شد مردي


از پشت شنيد و به آن كسان از اهل كوفه كه در پي او افتاده بودند گفت: سوگند به آن خدايي كه غير او معبودي نيست اين ابن مرجانه است. مسعودي گفت بر او ريگ زدن گرفتند اما از چنگ آنها بدر رفت.

(ارشاد) پس نعمان در را براي او بگشود و او داخل شد و در را به روي مردم ديگر زدند و آنها پراكنده شدند و چون بامداد شد منادي كرد نماز به جماعت، پس مردم گرد آمدند و ابن زياد بيرون آمد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد، آنگاه گفت:

«اما بعد؛ اميرالمؤمنين هشر و ثغر وفي ء شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده كه ستم رسيده شما را داد دهم و محرومان را عطا كنم و بر شنونده ي فرمانبردار احسان كنم و بر نافرمان سخت گيرم و من فرمان او را درباره ي شما انجام دهم و پيمان او را انفاذ كنم و من نيكوكار و فرمانبردار شما را چون پدري مهربانم، و تازيانه و شمشيرم بر سر كسي است كه فرمان مرا ترك كند و از پيمان من درگذرد، پس بايد هر كس بر خود بترسد «الصدق ينبي ء عنك لا الوعيد» [1] .

و در روايت ديگري است كه گفت: با اين مرد هاشمي بگوييد سخن مرا، تا از غضب من بپرهيزد و مقصود وي از هاشمي مسلم بن عقيل بود - رضي الله عنه -.

(ارشاد) پس از منبر فرود آمد و بر «عرفا» يعني كدخدايان محلات سخت گرفت و گفت نام كدخدايان را براي من بنويسيد و هر كس را كه از تابعان اميرالمؤمنين (يعني يزيد) است و هم كساني را كه در شما از حروريه اند (خوارج) و اهل ريب، كه عقيده ي آنها مخالفت است و همه را بياوريد كه راي خويش را درباره ي آنها ببينم، و هر كه خدا كه نام آنها را براي ما ننويسد بايد ضامن شود كه در حوزه ي كدخدايي او هيچ كس مخالفت ما نكند و به فتنه جويي برنخيزد، پس هر كس چنين كند ذمت ما از وي بيزار است و خون و مال او ما را حلال و هر


كدخدايي كه در حوزه ي او از ياغيان بر يزيد يافت شود و خبر او را به ما نرساند بر در خانه اش آويخته شود و عطاء او ملغي گردد. (كامل) و به جايي در عمان و «الزاره» [2] روانه گردد. و در «فصول المهمه» است كه جماعتي از اهل كوفه را بگرفت و در همان ساعت بكشت. (كامل، طبري. مقاتل الطالبين).

چون مسلم آمدن عبيدالله و سخن او بشنيد از خانه ي مختار بيرون شد و به سراي هاني بن عروه ي مرادي درآمد و هاني را بخواست، هاني بيرون آمد و او را بديد و سخت ناخوش آمدش، مسلم به او گفت: آمدم تا مرا پناه دهي و مهمان كني. هاني گفت: چيزي فوق طاقت من تكليف كردي و اگر در سراي من داخل نشده بودي و به من ثقه نداشتي دوست نداشتم بازگردي الا اينكه براي دخول تو تكليف بر عهده ي من آمد داخل شو، پس او را منزل داد. و شيعه نزد او رفت و آمد داشتند پنهان و پوشيده از عبيدالله زياد و يكديگر را به كتمان توصيه مي كردند. (مناقب) و مردم با او بيعت مي كردند تا 25000 مرد بيعت كردند و خواست خروج كند، هاني با او گفت: شتاب مكن.

آنگاه ابن زياد مولاي خويش را كه «معقل» نام داشت بخواند و گفت: اين مال را بستان و سه هزار درهم بدو داد و گفت: در طلب مسلم بن عقيل و ياران او شو و با آنان الفت بگير و اين مال را به آنان ده و بگوي كه تو از آناني و از اخبار آنها با خبر شو. معقل چنان كرد و در مسجد نزد مسلم بن عوسجه ي اسدي آمد و شنيده بود كه مردم مي گويند او به نام حسين عليه السلام بيعت مي ستاند. و مسلم نماز مي گزارد و چون از نماز فارغ شد، گفت: اي بنده ي خدا من مردي از اهل شامم. خداوند به دوستي اهل بيت بر من منت نهاده است و اين سه هزار درهم است و خواهم آن را به حضور آن كس برم كه شنيده ام به كوفه آمده است و براي پسر


دختر پيغمبر بيعت مي ستاند و از چند كس شنيدم كه تو از امر اين خانواده آگاهي و نزد تو آمدم تا اين مال را بستاني و مرا نزد صاحب خود بري تا با او بيعت كنم و اگر خواهي پيش از رفتن به حضور او بيعت از من بستاني. مسلم گفت از لقاي تو خرسندم كه مي خواهي به مطلوب خود برسي و خداوند به سبب تو اهل بيت پيغمبر را ياري كند و ليكن ناخوش دارم كه مردم از اين كار پيش از تمام شدن آن آگاه شوند از ترس اين مرد ستمگر وسطوت او، پس بيعت از او بگرفت با پيمانهاي سخت و مغظ در مناصحت و كتمان و چند روز نزد او آمد و رفت تا او را نزد مسلم بن عقيل - رضي الله عنه - برد.



پاورقي

[1] اين عبارت جاري مجراي مثل است و در فارسي به جاي آن گويند: «اگر زنده مانديم به هم مي‏رسيم» يعني هر چه بگويم فايده ندارد تا وقتي که آنچه وعده دادم عمل کنم.

[2] مانند مثل است، چنانچه عوام گويند او را به جايي مي‏اندازيم که عرب ني انداخت. عمان به ضم «عين» در بدي هوا و گرمي مثل است و زاره هم نزديک آنجا ناحيتي است شيرناک و مرزبان الزاره لقب شير است.