بازگشت

سبب خروج ابوالسرايا


علي بن ابي قربه علجي به من نوشت كه يحيي بن عبدالرحمن كاتب از نصر بن مزاحم منقري ما را حديث كرد هم به آنچه خود شاهد بوده و ديده و هم آنچه را از ديگري كه در واقعه حضور داشته شنيده است. و نيز يحيي بن عبدالرحمن از غير طريق نصر بن مزاحم هم بعض مطالب را نقل كرده است.

و همچنين احمد بن عبيدالله بن عمار از علي بن محمد بن سليمان نوفلي در اين موضوع براي من اخباري نقل كرد كه من همه آن اخبار را نقل نخواهم كرد بلكه گاهي پاره اي از آن را هر كجا كه ناگزير از نقلش باشم، ذكر مي كنم، زيرا علي بن محمد از اماميه است و تعصب ورزيده و مطالب را درست مطابق واقعه نقل نكرده و نسبت هاي ناروا به آنها كه اخبار ابوالسرايا را نقل كرده اند داده و بيشتر مطالبش را در اين موضوع و غير آن تنها از پدرش نقل كرده و حال آنكه پدرش در آن هنگام در بصره بوده و چيزي از اين حوادث نمي دانسته، جز همانها كه مردم عادي و بي خبر بر سبيل حكايات و افسانه نقل مي كنند، و او بدون توجه آنها را در كتاب خود ثبت كرده براي اينكه به قيام كنندگان در اين جريان طعن زند و يا خرده گيرد. لذا من اعتمادم در نقل قضايا به كساني است كه مثل وي نبودند و نسبت ناروا به كسي نمي دادند و بدون تحقيق چيزي نمي نوشتند و آن همان روايت نصر بن مزاحم است زيرا كه او در نقل كاملا دقيق است و خود مطالب را به شخصه از ابوالسرايا شنيده است.

باري، سبب خروج محمد بن ابراهيم - يعني محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف به طباطبايي ابن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب - و ابوالسرايا اين بود كه نصر بن شبيب كه از شيعيان خاندان پيغمبر و مردي خوش عقيده بود و در جزيره سكونت داشت براي انجام حج به حجاز آمد و چون به مدينه رسيد در مورد خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و كساني كه از آنها به جاي مانده و سرشناسان تحقيق كرد و فهميد كه از اين سه تن سرشناسان اين خاندان در مدينه هستند، كه عبارت بودند از: علي بن عبدالله بن حسن بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام، عبدالله بن موسي بن عبدالله بن حسن بن حسن و محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ابن حسن. [1] .

علي بن عبيدالله مشغول به عبادت بود و شديدا تحت نظر (مأمورين) حكومت بود و در عين حال در رعب و وحشت به سر مي برد، از اين رو كسي را بدو دسترسي نبود.

و اما عبدالله بن موسي، او نيز تحت تعقيب و زندگيش با ترس و بيم سپري مي شد و كسي نمي توانست با او ملاقات كند.

تنها محمد بن ابراهيم بود كه تا حدودي آزادي داشت و مي توانست با مردم رفت و آمد كند و در موضوع خلافت با آنها سخن بگويد. نصر بن شبيب به نزد محمد آمد و پس ‍ از تعارفاتي مقدماتي سخن از مظلوميت خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله و غصب حقوقشان به دست مردم و كشت و كشتاري كه به دست ستمگران از آن خاندان شده به ميان آورد و ادامه داد: تا چه وقت بايد حق شما را پايمال كنند و شيعيانتان را تحت فشار قرار دهند و حقتان را ببرند؟ و از اين مقوله چنان گفت كه محمد بن ابراهيم را حاضر به قيام كرد و وعده ديدار را براي قيام رسمي جزيره معين نمود. [2] .

حاجيان - و از جمله نصر بن شبيب - به ديار و شهرهاي خود رفتند، و محمد بن ابراهيم طبق همان وعده به جزيره رفت و بر نصر بن شبيب وارد شد، نصر خانواده و عشيره خود را گرد آورد و جريان قيام در راه ياري محمد بن ابراهيم را عرضه داشت، دسته اي پذيرفتند و دسته اي خودداري كردند و كار اختلاف ميان آنها بالا كشيد تا آنجا كه به روي خود هم برخاسته با عصا و نعلين بر سر يكديگر زدند و بدين ترتيب آن انجمن به هم خورد. سپس يكي از عموزاده ها و نزديكان نصر در خلوت به نزد او رفته و بدو گفت: تو مي خواهي چه بلايي بر سر خود و خاندانت آوري؟ آيا تو چنين مي پنداري كه اگر قيام كردي و خليفه وقت را به خشم آوردي تو را آزاد گذارد تا هر چه مي خواهي انجام دهي؟ نه به خدا با تمام قوا براي نابوديت مي كوشد، اگر به تو دست يابد كه تو را زنده نخواهد گذارد، و اگر رفيقت - محمد بن ابراهيم - نيز پيروز گردد و از روي عدالت هم رفتار كند تو به منزله يكي از اصحاب او به شمار خواهي رفت، و اگر اين چنين نباشد تو را چه نيازي است به اينكه خود و خاندانت را در معرض هلاكت درآوري براي كاري كه اساس و قوام ندارد.

از همه اينها گذشته تمامي مردم اين شهر دشمن خاندان ابوطالب هستند و اگر امروز دعوت تو را پذيرفته و پيرويت كنند، فردا كه در ميدان جنگ حاضر شوند و تو نيازمند به ياري آنها باشي ياريت نخواهند كرد و از برابر دشمن گريزان شوند و تازه اين در صورتي است كه همه آنها دعوت تو را بپذيرند، با اينكه مخالفت آنها با تو قطعي تر از پذيرش دعوت توست. آنگاه با اين شعر تمثل جست:



و أبذل لابن العم نصحي و رأفتي

اذا كان لي بالخير في الناس مكرما



فان راغ عن نصحي و خالف مذهبي

قلبت له ظهرالمجن ليندما



1. من خيرانديشي و مهر خود را نسبت به عموزاده ام انجام مي دهم در صورتي كه او هم نسبت به من در ميان مردم نظر خير و خوبي داشته باشد (يا به خوبي و درستي با من رفتار كند).

2. ولي اگر گوش به نصيحت من نداده و رو گرداند و با نظريه من مخالفت كند من نيز دوستي خود را با او به دشمني تبديل خواهم كرد تا موجب پشيمانيش گردد.

نصر بن شبيب با شنيدن اين سخنان در تصميمي كه در مورد ياري محمد گرفته بود، متزلزل گشت و دودل شد، از اين رو به نزد محمد آمده و از اينكه مردم با او به مخالفت برخاسته و نسبت به خاندان پيغمبر خوش بين نيستند و به همين جهت حاضر به ياري آنها نمي باشند، عذرخواهي كرده و ادامه داد اگر احتمال مخالفت آنها را مي داد، وعده ياري به محمد را نمي داد و در پايان سخنان خود اين وعده را بدو داد كه اگر نتوانستم از نظر افراد جنگي به شما كمك كنم از نظر مالي شما را تقويت خواهم كرد و پنج هزار دينار پول براي شما ارسال مي دارم.

محمد بن ابراهيم خشمناك از خانه او خارج شد و اين اشعار را كه از خود او است انشاء كرد:



سنغني بحمدالله عنك بعصبة

يهشون للداعي الي واضح الحق



طلبت لك الحسني فقصر دونها

فأصبحت مذموما و زلت عن الصدق



جروا فلهم سبق و صرت مقصرا

ذميما بما قصرت عن غاية السبق



و ما كل شيء سابق أو مقصر

يؤول به التقصير الا الي العرق



1. ما بحمدالله خود را از تو بي نياز خواهيم كرد به مردماني كه مايل و آماده هستند براي پذيرش دعوت كسي كه مردم را به حق روشن دعوت مي كند.

2. من براي تو كار خيري را خواسته بودم ولي تو در انجام آن كوتاهي كردي و بدين جهت مرد نكوهيده و دور از صدق و راستي از كار بدر آمدي.

3. آنان تاختند و گوي سبقت را ربودند ولي تو مقصر و نكوهيده گشتي چون در كوشش مسابقه كوتاهي كردي.

4. و هيچ سبقت جو يا مقصري نيست كه گرفتار شود مگر اينكه به ريشه و اصل خود بازمي گردد و اثر ريشه و نسب اوست.

باري محمد بن ابراهيم از آنجا به حجاز بازگشت و سر راه خود به ابي السرايا سري بن منصور يكي از مردان بني ربيعة بن ذهل بن شيبان - برخورد كه از مخالفين حكومت وقت بود و در نواحي سواد شورش كرده بود و در همانجا نيز اقامت گزيد و غلاماني هم همراه داشت كه از آن جمله بود: ابوالشوك، سيار، ابوالهرماس. ابوالسرايا طرفدار علويان و شيعي مذهب بود.

محمد بن ابراهيم او را به بيعت با خود دعوت كرد و او دعوتش را پذيرفت، محمد خرسند شد و بدو پيشنهاد كرد كه به كوفه برود، ابوالسرايا پذيرفت و قرار ملاقات و قيام را در كوفه گذاردند.

محمد بن ابراهيم به كوفه آمد و به تفحص حال مردم پرداخت و شروع به تهيه لشكر كرد و هر كس را كه قابل اعتماد مي ديد او را دعوت مي كرد تا گروه بسياري دعوتش را پذيرفتند و از آن سو چشم به راه آمدن ابوالسرايا بودند.

روزي همچنان كه از يكي از كوچه هاي كوفه مي گذشت نگاهش به پيرزني افتاد كه دنبال بارهاي خرمايي را كه از كوچه ها مي بردند گرفته و دانه هاي خرمايي را كه از بارها به زمين مي ريزد در ميان عباي پاره خود جمع آوري مي كند، محمد حال او را پرسيد، پيرزن جواب داد من زني بيوه هستم و مردي كه زندگي مرا اداره كند ندارم. و از قضا من چند دختر يتيم در خانه دارم كه نمي توانند خود را اداره كنند، اين خرماها را كه مي بيني جمع آوري كرده و قوت خود و آن دختران يتيم مي كنم.

محمد - از ديدن اين منظره - گريه سختي كرد و گفت: به خدا سوگند تو و امثال تو هستند كه فردا مرا وادار به خروج مي كنيد تا خونم ريخته شود. و بدين ترتيب آماده خروج شد.

از آن سو ابوالسرايا طبق وعده اي كه داده بود از حجاز حركت كرده بود و با سواراني كه همراه داشت و هيچ پياده در ميانشان نبوده خود را به عين التمر رسانيد، و از آنجا از راه بين النهرين به نينوي و بر سر قبر ابي عبدالله الحسين عليه السلام آمد.

نصر بن مزاحم از مردي از اهل مدائن روايت كرده كه گويد: در آن شبي كه ابوالسرايا به زيارت قبر حسين عليه السلام آمد، من آنجا بودم؛ شبي باراني بود و باد مي آمد كه ناگاه ديدم سواراني وارد شدند و همگي پياده شده، كنار قبر آمدند و بر آن حضرت سلام كرده و شروع به زيارت نمودند، من يكي از آنها را ديدم كه زيارتش را طول داد و پس از زيارت به اشعار منصور بن زبرقان نمري تمثل جست كه گويد:



نفسي فداء الحسين يوم عدا

الي المنايا عدوا لا قافل



ذاك يوم انحني بشفرته

علي سنام الاسلام و الكاهل



كانما انت تعجبين الا

ينزل بالقوم نقمة العاجل



لا يعجل الله ان عجلت و ما

ربك عماترين بالغافل



مظلومة و النبي والدها

تدير ارجاء مقلة جافل



ألا مساعير يغضبون لها

بسلة البيض و القنا الذابل



1. جانم فداي حسين در آن روزي كه به شتاب سوي مرگ رفت و بازگشت نكرد.

2. آن روز روزي بود كه خنجر خود را براي بزرگان اسلام كه در واقع به منزله اركان و تاج و سنام و كاهل اسلام بودند كشيد.

3. گويا تعجب مي كني تو اي زن (كانه خطابش با زني از اهل بيت است) از اينكه چرا بدان مردم عذاب فوري حق نازل نشد.

4. ولي بدان كه خدا به شتاب تو شتاب نكند و خدا از آنچه تو مي بيني غافل نخواهد بود.

5. آري بانوي ستمديده اي - كه پيغمبر پدر بزرگوارش بود - در آن وادي اطراف چشم خود را چون شخصي پريشان حال به اين سو و آن سو مي گردانيد تا ببيند كه

6. آيا مردماني هستند كه شعله حرب برافروزند و جنگ برپا كنند و براي اين واقعه جانگداز به غيرت آيند و با شمشيرهاي كشيده و سرنيزه هاي تيز قيام كنند؟

گويد: اين اشعار را خواند آنگاه رو به من كرده پرسيد: اهل كجايي؟ گفتم مردي هستم دهقان و از اهل مدائن، گفت: سبحان الله! دوست به اشتياق دوستش ناله مي زند، همانند شتري كه براي بچه اش ناله مي كند، اي شيخ اينجا جايگاهي است كه سپاسگزاريت در پيشگاه خدا بايد بسيار باشد و اجرش نيز بزرگ است.

آنگاه برخاسته گفت، كساني كه از زيديه در اينجا هستند به نزد من آيند، جماعتي از مردم كه در آن سرزمين حاضر بودند برخاسته نزديك او رفتند، آن مرد خطبه اي طولاني كه مشتمل بر ذكر فضايل اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و مختصات آنها بود ايراد كرد، و ستمهايي كه از طرف امت پيغمبر بدانها داده شده و رفتار مردم را نسبت بدانها گوشزد نمود، و نام حسين عليه السلام را ذكر كرد، آنگاه گفت:

اي مردم! فرضا شما در زمان امام حسين عليه السلام نبوديد كه او را ياري كنيد، امروز چرا كسي را كه بدو دسترسي داريد رها كرده و ياريش نمي كنيد؟ و او كسي است كه فردا براي خونخواهي و احقاق حق خود و حقوق از دست رفته پدرانش و برپاداشتن دين خدا قيام كرد، آنچه مانع و جلوگير شماست از اينكه او را ياري و كمك دهيد چيست؟ و من هم اكنون براي قيام به فرمان خدا و دفاع از آيين او و ياري خاندان پيغمبرش به سوي كوفه مي روم و هر كس در اين راه با من هم عقيده است به ما ملحق شود.

اين سخنان را گفت و درنگ نكرد و با ياران خود به سوي كوفه حركت كرد. از آن سو محمد بن ابراهيم در روز موعودي كه با ابوالسرايا وعده ديدار را در كوفه گذارده بود از كوفه بيرون آمد و دعوت خود را آشكار ساخت و علي بن عبيدالله ابن حسين بن علي بن الحسين نيز همراه او بود، و مردم كوفه نيز مانند مور و ملخ براي ياري او از كوفه بيرون ريختند و جز آنكه اسلحه اي غير از عصا و آجر و چاقو در دست نداشتند و نيز تحت نظم و برنامه جنگي هم نبودند.

محمد و همراهانش همچنان چشم به راه رسيدن ابوالسرايا دقيقه شماري مي كردند و چون او در ساعت موعود نرسيد نااميد شده، شروع به دشنام دادن به يكديگر كرده و محمد بن ابراهيم را در كمك خواهي از او مورد سرزنش قرار دادند و محمد نيز از تأخير ابوالسرايا غمگين شده بود كه به ناگاه دو پرچم زرد از سمت جرف نمايان شد و به دنبال آنها سواراني پديدار گشتند، مردم مژده ورود ابوالسرايا را به يكديگر دادند و صداها را به تكبير بلند كردند.

ابوالسرايا همين كه چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد پياده شد و پيش آمده او را در بر كشيد. آنگاه گفت: اي فرزند رسول خدا! چرا اينجا ايستاده اي؟ داخل شهر شو كه هيچ كس نمي تواند جلوي تو را بگيرد. محمد بن ابراهيم داخل شهر شد و براي مردم خطبه اي ايراد كرد. سپس مردم را به سوي بيعت با رضاي از خاندان محمد (آنكه مورد پسند خداست) خواند و به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلي الله عليه و آله و امر به معروف و نهي از منكر، و عمل به كتاب خدا دعوت نمود، خطبه محمد به پايان رسيد و مردم يكسره براي بيعت با او ازدحام نموده و همگي با او بيعت كردند و اين جريان در جايي از شهر كوفه بود به نام قصر ضرتين

احمد بن محمد بن سعيد به سندش از سعيد بن خيثم بن معمر روايت كرده كه گفت: شنيدم از زيد بن علي عليه السلام كه مي گفت: در سال 199 در دهم جمادي الاولي مردم كوفه با مردي از ما خاندان در كنار قصر ضرتين بيعت خواهند كرد كه خدا بدان بر فرشتگانش مباهات خواهد كرد، حسن بن حسين گويد: من اين حديث را براي محمد بن ابراهيم نقل كردم و او گريست.

و نيز احمد بن محمد به سندش از عمر بن شبه از جابر جعفي از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اي مردم كوفه در سال 199 در ماه جمادي الاولي مردي از خاندان ما خطبه مي خواند كه خداوند بدو بر فرشتگان مباهات مي كند.

و نظير همين حديث را محمد بن حسين اُشناني از عمر بن شبه مكي روايت كرده.

بالجمله، در اين وقت محمد بن ابراهيم شخصي را به سوي فضل بن عيسي بن موسي (كه از طرف خلفاي عباسي والي كوفه بود) فرستاد و او را به بيعت با خويش دعوت مي كرد و از او خواست تا به اسلحه و قوا به وي كمك كند، ولي خبر يافت كه فضل بن عباس از شهر كوفه بيرون رفته و در خارج شهر در جايي منزل گزيده و اطراف جايگاه خود خندقي حفر كرده است، و نزديكان و غلامان خود را مأمور و مسلح ساخته تا آماده جنگ باشند و از خانه او دفاع كنند.

محمد كه از جريان آگاه شد، ابوالسرايا را به جنگ آنها فرستاد و بدو دستور داد كه ابتدا جنگ نكند بلكه در آغاز آنها را به بيعت با او دعوت كند، همين كه ابوالسرايا بدانجا آمد، مردم كوفه مانند مور و ملخ به دنبال او آمدند، ابوالسرايا كساني را كه در سور بودند به اطاعت خويش دعوت مي كرد ولي آنها نپذيرفتند و به او و يارانش تيراندازي كردند و مردي از اصحاب ابوالسرايا را مقتول و يا مجروح ساختند.

ابوالسرايا آن شخص را به نزد محمد فرستاد و محمد بدين جهت دستور جنگ با آنها را صادر كرد، در بالاي ديوار خانه فضل، غلامي سياهي ميان دو كنگره از كنگره هاي ديوار به تيراندازي ايستاده بود و تمام تيرهايي كه به سوي همراهان ابوالسرايا پرتاب مي كرد به هدف نمي خورد، ابوالسرايا به غلام خود دستور داد او را هدف تير قرار دهد و او تيري پرتاب كرده و آن تير در ميان دو ديده اش جاي گرفت و با سر از بالاي ديوار به زمين آمد و هماندم مرد. جنگجويان ديگر فضل كه چنان ديدند فرار كردند، بنابراين در قصر باز شد و همراهان ابوالسرايا بدانجا ريخته شروع به غارت كردند، و هر چه اثاثيه خوب و نفيس به دست آنها مي آمد از آنجا بيرون مي بردند، ابوالسرايا از اين كار جلوگيري كرد و دستور داد جلوي اشخاص را بگيرند و هر كس را كه مي خواهد از آنجا خارج شود بازجويي كنند و هر چه همراه برداشته از او بگيرند.

در اين وقت مردي از اعراب كه جامه داني پر از جامه به دست گرفته بود تا بيرون ببرد اين دو بيت را خواند:



ما كان الاريث زجر الزاجرة

حتي انتضيناها سيوفا باترة



حتي علونا في القصور القاهرة

ثم انقلبنا بالثياب الفاخرة



1. به اندازه يك فرياد و نهيبي كه شخص بر سر كسي يا حيواني زند طول نكشيد كه ما شمشيرهاي بران را بركشيديم.

2. و در قصرهاي بسيار بلند وارد شديم و با جامه هاي فاخر بازگشتيم.

فضل از آنجا به بغداد به نزد حسن بن سهل [3] فرار كرد و جريان را بدو گزارش داد و شكايت نهب و غارتي را كه از اموال شده بود به حسن بن سهل كرد، حسن بن سهل وعده همه گونه كمك و جبران اموالي را كه از او غارت رفته بود بدو داد. آنگاه زهير بن مسيب را طلبيد و لشكري همراه او كرد و اموالي هم بدو داد و تأكيد كرد كه همان ساعت براي جنگ با ابوالسرايا حركت كند و در راه توقف نكند تا در كوفه فرود بيايد، محمد بن ابراهيم در آن وقت بيمار شد - همان بيماري كه منجر به مرگش گرديد - و حسن بن سهل چون در امر نجوم و ستاره شناسي معرفتي كامل داشت و در ستاره محمد بن ابراهيم دقت كرده بود و ديده بود كه ستاره اش سوخته و رو به زوال است از اين رو انتظار نابودي او را مي كشيد و مي خواست تا هر چه زودتر او را از بين ببرد، و همين موضوع فكر او را از تجهيز كامل لشكر منحرف ساخته بود و احتمال شكست آنها در مغزش خطور نمي كرد. زهير بن مسيب راه كوفه را در پيش گرفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و در آنجا اقامت گزيد و پسرش ازهر بن زهير را پيشاپيش خود به كوفه فرستاد، و او در سوق اسد اردو زد.

از آن سو ابوالسرايا با لشكريانش از كوفه به هنگام عصر بيرون آمده به سرعت راه پيمودند تا خود را به سوق اسد رسانيدند و هنگامي كه ازهر و لشكريانش در آنجا غنوده بودند بر آنها حمله افكندند و جمع بسياري از آنها را كشتند و باقيمانده نيز به سوي زهير فرار كردند، ابوالسرايا و همراهان نيز مركبها و اسلحه هايشان را به غنيمت گرفتند و به كوفه بازگشتند.

زهير در قصر ابن هبيره بود كه منهزمين به نزدش بازگشتند. اين جريان سخت او را خشمگين ساخت، و فورا از آنجا حركت كرد و يك منزل راه پيمود، در آنجا فرماني از حسن بن سهل به دست او رسيد كه دستور داده بود جز در كوفه فرود نيايد از اين رو زهير به راه خود ادامه داد، تا اينكه در كنار پل (پل كوفه) اردو زد.

ابوالسرايا نيز دستور داد در شهر جار كشيدند و مردم را به خروج از شهر دعوت كردند، هنگام غروب بود كه مردم از شهر بيرون آمده در آن سوي پل كوفه منزل كردند، و تصادفا آن شب شب سردي بود، و از اين رو مردم كوفه آتشها را روشن كرده بودند و براي گرم كردن خود پاي آن آتشها نشسته بودند و مشغول تلاوت قرآن و ذكر خدا بودند و ابوالسرايا نيز براي تشويق آنها به جنگ سخن مي گفت.

از آن سو سپاه بغداد فرياد مي زدند: اي مردم كوفه خواهران و دختران خود را براي ما زينت كنيد كه به خدا ما با آنها چنين و چنان خواهيم كرد، بي شرمانه و با كمال صراحت نام اعمال زشتي را به زبان مي راندند.

ابوالسرايا در مقابل به مردم كوفه گفت: ذكر خدا كنيد، و به سوي او توبه بريد، و از او آمرزش بخواهيد و استعانت جوييد و به هر صورت مردم آن شب را صبح كردند، ابوالسرايا در وقتي كه كلاه خودها و زره و شمشيرهاي لشكر دشمن چشم مردم كوفه را پر كرده و صداي طبل و شيپور جنگي مانند غرش آسماني سر به فلك كشيده بود، در ميان مردم ايستاد و گفت: اي مردم كوفه، نيتهاي خود را پاك كنيد و دلها را براي خدا خالص گردانيد، و از خداوند براي پيروزي بر دشمن ياري بخواهيد و به نيرو و قدرت خود اعتماد نكنيد، و قرآن بخوانيد و هر كس هم مي خواهد شعر عنتره عبسي را بخواند.

راوي گويد: در اين وقت حسن بن هذيل - يكي از سپاهيان كوفه كه در جنگ فخ نيز از همراهان حسين بن علي بود و حديث نيز از او روايت كرده - از جلوي ما عبور كرد و لشكريان را يك به يك به صف مي كرد و مي گفت: اي گروه زيديه!

اينجا جايگاهي است كه گامها در آن بلغزد، و كردارها از ميان برود، خوشبخت آن كسي است كه دين خود را حفظ كند، و راه يافته و سعادتمند كسي است كه به عهدي كه با خدا بسته وفا كند، و حق محمد صلي الله عليه و آله را درباره عترتش مراعات نمايد، هان اي مردم بدانيد كه اندازه عمر هر كس معين و معلوم است و روزها طبق شماره معيني شمرده شده، و هر كه از مرگ بگريزد مرگ او را احاطه كند، آنگاه گفت:



من لم يمت عبطة يمت هرما

لاموت كأس والمرء ذائقها



(هر كه در جواني نميرد در پيري خواهد مرد، شربتي است كه هر انساني آن را خواهد چشيد.)

در اين وقت مردي زره پوشيده و مسلح از لشكر بغداد بيرون آمد و زبان به دشنام مردم كوفه گشود و گفت: اي مردم كوفه با زنانتان زنا خواهيم كرد و بر سر خودتان نيز بلاها خواهيم آورد و چه ها خواهيم نمود، مردي از اهل وزار كوفه - كه نام دهي بود نزديكي دروازه كوفه - و جامه سرخي بر تن و كاردي در دست داشت، خود را در فرات انداخت و شنا كرد تا خود را به آن سوي فرات رسانيد، آنگاه بيرون آمده و جلوي آن شخص رفت و دست در شكاف زره اش كرد. و به جلوش كشيده حركتي داد و او را از جا بلند كرده بر زمين زد و كاردش را بر گلوي آن مرد فرو كرد و او را كشت و پايش را گرفته كشيد تا در فرات افتاد و همچنان كه پاي او در دستش بود شنا مي كرد، گاهي در آب فرومي رفت و گاهي بيرون مي آمد و بدين ترتيب او را به اين طرف فرات رسانيد و جسد را از آب درآورده پيش مردم كوفه آورد، مردم صداها را به تكبير و حمد و ثناي الهي بلند كردند.

پس از آن، مردي از اولاد اشعث بن قيس كندي از ميان لشكر كوفه بيرون آمد و جلوي مردم بغداد رفت و مبارز طلبيد، مردي از اهل بغداد به جنگ او آمد، مرد كندي او را كشت، دومي آمد او را هم كشت، سومي آمد او را هم كشت، و همچنين چند تن را به قتل رسانيد، در اين وقت ابوالسرايا سر رسيد و آن مرد كندي را دشنام داده و گفت: چه كسي به تو دستور داده چنين كني؟ بازگرد!

مردي كندي بازگشت و شمشيرش را به خاك ماليده پاك كرد و آن را در غلاف كرده و سر اسب خود را برگرداند و به كوفه آمد و از آن پس در جنگهاي ابوالسرايا شركت نكرد.

در اين وقت ابوالسرايا به جلوي پل آمد و ساعتي طولاني ايستاد، مردي از اهل بغداد پيش آمد و بدو گفت: اي زنازاده، ابوالسرايا از جاي خود حركت نكرد تا چون آن مرد خواست بازگردد بدو حمله كرد و او را به قتل رسانيد، آنگاه يك تنه به لشكر دشمن حمله افكند و صفوف آنها را از هم دريد و از پشت سر آنها خارج شد، دوباره از پشت سرشان حمله كرد و آنها را از هم شكافت و سر جاي خود بازگشت و نفس زنان در همان جاي نخستين ايستاد و مشغول پاك كردن لخته هاي خون از زره خود شد.

سپس يكي از غلامان خود را طلبيد و گروهي از از ياران را همراه او كرد و بدو دستور داد تا پشت لشكر بغداد برود و در جايي كمين كنند و يك مرتبه به آنها حمله افكنند، غلام با همراهان خود به سوي مأموريتي كه تعيين كرده بود رفتند، ابوالسرايا نيز جلوي پل روي اسب سياهرنگ دم بريده اي كه داشت ايستاده بود و سر خود را به نيزه اي كه در دست داشت تكيه داده بود و به خواب رفت و صداي خوابش هم بلند شد، از آن سو مردم كوفه بي تابانه فرياد مي زدند و از دهشت لشكر مجهز زهيز و تهديدات آنها آرام نداشتند و پيوسته تكبير و تهليل مي گفتند تا سرانجام ابوالسرايا از خواب [4] بيدار شد و هنگامي بيدار شد كه يقين كرد غلامش با همراهان به كمين گاه رسيده اند، در اين وقت نهيبي به اسبش زد و فرياد كرد: جنگ، جنگ، آنگاه دهنه اسب را رها كرد و با دست به سوي كمينگاهي كه غلامش را فرستاده بود اشاره كرد، آنگاه به مردم كوفه فرياد زد: حمله كنيد، و خود نيز حمله كرد و مردم كوفه هم به دنبالش حمله افكندند، زهير و همراهانش چشمها را به سوي جايي كه ابوالسرايا به اسب نشان داده بود دوختند، ابوالسرايا با مردم كوفه خود را به لشكر بغداد زدند و غلام ابوالسرايا كه نامش سيار بود نيز از كمينگاه بيرون تاخته و حمله افكندند، ابوالسرايا به غلامش فرياد زد: واي بر تو اي سيار مگر مرا نمي بيني؟

سيار حمله را متوجه پرچمدار لشكر دشمن كرده و خود را بدو رسانيده او را كشت و پرچم سرنگون شد و لشكر بغداد فرار كرد، ابوالسرايا و يارانش به تعقيب آنها پرداخته فرياد زدند: هر كه از اسب خود به زير آمد در امان است، منهزمين از اسبها پياده مي شدند و ياران ابوالسرايا بر آن اسبان سوار مي شدند، فراريان را تعقيب مي كردند و همچنان آنان را تا شاهي [5] تعقيب كردند و در آنجا زهير رو به ابوالسرايا كرده فرياد زد: آيا هزيمتي بيش از اين خواهي؟ تا كجا ما را تعقيب مي كني؟ ابوالسرايا (كه اين لحن عجزآميز را ديد) دست از تعقيب آنها برداشت و به سوي كوفه بازگشت، و در اين جنگ غنيمت عظيمي به دست مردم كوفه افتاد، سپس به لشكرگاه زهير آمدند و ديگهاي غذايي را كه آنها سر بار گذارده بودند و زهير قسم خورده بود كه غذاي چاشت نخورد جز در مسجد كوفه، آنها را برداشته و مشغول خوردن شدند و سخت هم گرسنه بودند، و هر چه اسلحه و ابزار جنگي به دست آمد همه را غارت كردند. زهير همچنان تا بغداد مي رفت و پنهاني وارد شهر شد، و چون حسن بن سهل از آمدن او مطلع گشت، دستور داد او را حاضر كردند. همين كه چشمش بدو افتاد گرزي آهنين كه در دست داشت به سوي او پرتاب كرد كه يك چشمش در اثر اصابت آن گرز از حدقه بيرون افتاد، آنگاه به يكي از حاضران مجلس گفت: او را بير و گردنش را بزن. حاضران مجلس زبان به وساطت گشوده و آنقدر گفتند تا از كشتن او صرفنظر كرد.

از آن سو ابوالسرايا با گروه زيادي از اسيران جنگي و سرهاي بسياري از كشتگان كه بر نيزه ها نصب كرده بود و يا به گردن اسبان آويخته بودند با اسب و مركب و سلاحها و غنايم بسيار پيروزمندانه وارد كوفه شدند.

جريان هزيمت زهير و پيروزي ابوالسرايا وحشتي در دل حسن بن سهل و عباسيان انداخت و اندوه آنها را گرفت، درصدد چاره برآمدند تا اينكه حسن بن سهل شخصي به نام عبدوس بن عبدالصمد را طلبيد و هزار نفر سوار و سه هزار نفر پياده همراه او كرد و هر چه مي خواست بدو داد و گفت: مي خواهم نامت را بر سر زبانها بيندازم بنگر تا چگونه رفتار مي كني؟ و سفارشهاي لازمه را كرد و دستور داد هيچ كجا درنگ نكند.

عبدوس از بغداد حركت كرد و قسم خورد كوفه را ويران كند و جنگجويانشان را از دم تيغ بگذراند و كودكانشان را اسير كند و سه روز شهر را به لشكريان مباح سازد (و آنها را آزاد بگذارد تا هر چه مي خواهند بكنند)

و بدون آنكه در جايي توقف كند همچنان تا جامع [6] پيش رفت، و حسن بن سهل بدو سفارش كرده بود از راهي كه زهير هزيمت كرده نرود تا مبادا سپاهيانش اجساد كشتگان لشكر زهير را ببينند و سبب ترس و بيم آنان گردد، و از اين رو عبدوس از راه جامع به سمت كوفه رفت و چون بدانجا رسيد توقف كرد. از آن سو ابوالسرايا كه از حركت عبدوس آگاه شد، نماز ظهر را در كوفه خواند و گروهي از سربازان زبده و ياران باوفاي خود را برداشت و به سرعت راه جامع را در پيش گرفت و چون به نزديكي آنجا رسيد همراهان خود را دسته دسته تقسيم كرد و بدانها گفت: شعارتان اين باشد كه بگوييد: يا فاطمي يا منصور (يعني اي فرزند فاطمه، اي ياري شده) [7] و خود او با همراهانش به طرف سوق رهسپار گشت، سيار راه جامع را پيش گرفت، و به ابي الهرماس گفت: تو نيز راه قريه را پيش گير، (تا از سه طرف آنها را احاطه كنيم) و نبايد يكي از آنها جان سالم به در برد، آنگاه يكباره از همه اطراف به لشكر عبدوس حمله كنيد.

لشكريان ابوالسرايا طبق دستور او از سه طرف حمله كردند، جنگ سختي درگرفت، لشكريان عبدوس از ترس ‍ جان، خود را در فرات مي ريختند و همين سبب شد كه بسياري از آنها در فرات غرق شدند و خود ابوالسرايا با عبدوس در ميدان شهر جامع برخورد كرد و چون چشمش به او افتاد كلاهخود خود را از سر برداشته فرياد زد: منم ابوالسرايا، منم شير قبيله بني شيبان، آنگاه بدو حمله افكند، عبدوس كه چنان ديد از ميدان ابوالسرايا رو به فرار نهاد، ولي ابوالسرايا وي را تعقيب كرد و شمشيري بر سرش زد كه كاسه سر او را شكافت و از اسب سرنگون شد.

و بدين ترتيب لشكر ابوالسرايا با پيروزي كامل و غنيمتي بسيار و اسلحه و مركب فراوان به كوفه بازگشتند.

وقتي ابوالسرايا به كوفه بازگشت محمد بن ابراهيم در حال احتضار و جان دادن بود و چون ابوالسرايا را ديد او را از اين كه به لشكر دشمن شبيخون زده سرزنش كرد و ادامه داد كه من از اين كاري كه تو كرده اي بيزارم، چون اولا نمي بايست شبيخون بزني، و ثانيا نمي بايست با آنها جنگ كني تا ابتدا آنها را دعوت به سازش و امان كني، و ثالثا تو حق نداشته اي از اموال آنها برگيري جز آن اسلحه هايي را كه براي جنگ با ما همراه آورده بودند.

ابوالسرايا گفت: اي فرزند رسول خدا، اين تدبير جنگي بود كه من انجام دادم و ديگر از اين پس چنين كاري نخواهم كرد، آنگاه ابوالسرايا متوجه شد كه محمد در حال مرگ است، از اين رو به سخن آمده گفت: اي فرزند رسول خدا هر زنده اي مي ميرد، و هر تازه اي كهنه مي گردد. اينك اگر وصيتي داري به من بگو.

محمد گفت: من تو را سفارش مي كنم به ترس از خدا، و ايستادگي در دفاع از دين و آيينت، و ياري خاندان پيغمبرت صلي الله عليه و آله چون كه جان آنها بسته به جان توست، و مردم را درباره انتخاب جانشين من به اختيار خود واگذار تا هر كه را خواستند از آل علي به جاي من انتخاب كنند و اگر اختلاف كردند امامت با علي بن عبيدالله باشد چون من مذهبش را آزموده ام و دين و مذهبش مورد رضايت و پسند من است.

محمد بيش از اين نتوانست سخني بگويد و زبانش از گفتار بازايستاد، و دست و پايش سرد شد ابوالسرايا چشمان او را بست و پارچه روي بدنش كشيد و كسي را از مرگ او مطلع نساخت و چون شب شد جنازه اش را به كمك چند تن از زيديه برداشتند و در سرزمين غري به خاك سپردند.

روز ديگر مردم را گرد آورد و خطبه اي براي ايشان خواند و خبر مرگ محمد را بدانها داد و تسليت گفت. در اين وقت صداهاي مردم به گريه بلند شد. ابوالسرايا پس از مقداري سكوت به سخنان خود ادامه داده گفت:

و محمد - رحمه الله - علي بن عبيدالله - را كه شبيه خود او بود - به جانشيني خود برگزيد، پس اگر شما هم بدين انتخاب راضي هستيد كه هيچ، و گرنه خودتان ديگري را انتخاب كنيد.

مردم به هم نگاه كردند، و كسي حرفي نزد تا اينكه محمد بن محمد بن زيد كه جواني نورس بود از جا برخاست و گفت: اي آل علي! همانا دين خدا با سستي و بزدلي ياري نمي شود، و اين مرد نزد ما سابقه بدي ندارد، آتش درون را فرونشاند و خونخواهي نمود، آنگاه رو به علي كرده گفت: اي ابالحسن، خدا از تو خشنود باشد تو چه مي گويي؟ محمد ما را سفارش به بيعت با تو كرده، دستت را باز كن تا با تو بيعت كنيم.

علي بن عبيدالله حمد و ثناي الهي را به جاي آورده گفت: همانا اباعبدالله - رحمه الله - در نظر خود كسي را انتخاب كرده و پيش خود نيز از راستي تجاوز نكرده و در حقي كه خدا به گردنش انداخته بود كوتاهي ننموده، و اگر من وصيت و سفارش او را نپذيرم نه به خاطر اين است كه خواسته باشم در انجام فرمان او كوتاهي كنم و يا اينكه بخواهم دستور او را نكول كرده باشم، بلكه من ترس آن را دارم كه با قبول اين مسئوليت از كارهاي ديگري كه ستوده تر و سرانجامش بهتر است باز بمانم، اي محمد خدايت رحمت كند تو اين مسئوليت را بپذير، و به كار آشفته عموزاده ات سر و سامان ده كه ما رياست اين امر را به تو واگذار مي كنيم و تو از هر جهت پيش ما مورد پسند و طرف اطمينان هستي.

علي بن عبيدالله به دنبال اين سخنان رو به ابوالسرايا كرده گفت: نظر تو چيست؟ آيا به رياست او راضي هستي؟

ابوالسرايا گفت،: رضايت من رضايت شماست، و گفتار من همراه و تابع گفتار شما است، در اين وقت دست محمد بن محمد را پيش كشيده و با او بيعت كردند. و پس از انجام بيعت محمد بن محمد عمال و حكامي را بدين شرح براي شهرها و ساير امور منصوب كرد:

1. اسماعيل بن علي بن اسماعيل بن جعفر نايب او در شهر كوفه؛

2. روح بن الحجاج؛ رئيس پليس و شرطه؛

3. احمد بن السري انصاري، رئيس مراسلات و نامه ها؛

4. عاصم بن عامر، قاضي؛

5. نصر بن مزاحم، رئيس امور تجاري و بازار (يا شهردار)؛

6. ابراهيم بن موسي بن جعفر، والي يمن،

7. زيد بن موسي بن جعفر، والي اهواز؛

8. عباس بن محمد بن عيسي بن محمد بن علي بن عبيدالله بن جعفر بن ابيطالب، والي بصره؛

9- حسن بن حسن افطس، والي مكه؛

10. جعفر بن محمد بن زيد بن علي، و حسين بن ابراهيم بن حسن بن علي والي واسط.

و بدين ترتيب اين افردا هر يك به دنبال مأموريت خود رفتند.

اما حسن بن حسن افطس بدون آنكه كسي از ورود او به شهر مكه جلوگيري كند وارد شهر شد و سرپرستي امور آنجا را به دست گرفت و كار حج را نيز در آن سال كه سال 199 بود، او انجام داد.

و ابراهيم بن موسي نيز پس از زد و خورد مختصري وارد يمن شد و مردم آن شهر سر به فرمان و اطاعت او درآوردند.

و اما فرماندار واسط: جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم - اين دو همين كه به شهر واسط رسيدند، نصر بجلي - كه از طرف بني عباس در آنجا حكومت داشت - به جنگ آن دو بيرون آمد و كارزار سختي كرد، ولي چون جعفر و حسين پايداري و استقامت به خرج دادند نصر شكست خورد و منهزم گشت و آن دو وارد شهر واسط شدند و خراج و ماليات شهر را جمع آوري كردند و مردم را آرام ساختند.

اما عباس بن محمد كه به حكومت بصره منصوب شده بود به طرف آن شهر روان شد، و در راه كه مي رفت علي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين نيز از يك سو و زيد بن موسي بن جعفر - كه به دنبال مأموريت خود به سمت اهواز مي رفت - از سوي ديگر بدو ملحق شدند و به سوي بصره به راه افتادند، در آن وقت كسي كه از طرف خلفاي عباسي در بصره حكومت مي كرد شخصي بود از اهل باذغيس به نام حسن بن علي - معروف به مأموني كه به جنگ آنها بيرون آمد ولي تاب مقاومت در برابر آن سه نياورده فرار كرد و لشكرش به دست طالبين افتاد.

و چون زيد بن موسي وارد بصره شد دستور داد خانه هاي بني عباس را در آن شهر بسوازنند و از اين رو او را ((زيدالنار)) ناميدند.

بدين ترتيب هر روز مكتوب تازه اي به دست محمد بن محمد مي رسيد كه حاوي خبر فتح تازه اي بود. از آن سو مردم شام و جزيره نيز بدو نامه نوشتند كه ما چشم به راه فرستاده تو هستيم كه سر به فرمانت درآورده دستورهايت را انجام دهيم.

اين جريانات موجب شد كه حسن بن سهل - حاكم بغداد - به فكر چاره اي بيفتد و براي دفع ابوالسرايا كه شخص ‍ خطرناكي براي او به حساب مي آمد چاره اي بينديشد، و به همين منظور نامه اي براي طاهر بن حسين نوشت و در آن نامه از او خواست به بغداد برود تا او را به جنگ ابوالسرايا بفرستد. ولي نامه اي به دستش رسيد كه نويسنده اش معلوم نبود و در آن نامه اشعار ذيل درج شده بود:



قناع الشك يكشفه اليقين

و أفضل كيدك الراي الرصين



تثبت قبل ينفد فيك امر

بهيج لشره داء دفين



أتندب طاهرا لقتال قوم

بنصرتهم و طاعتهم يدين



سيطلقها عليك معقلات

تصر و دونها حرب زبون



و يبعث كامنا في الصدر منه

و لا يخفي اذا طهر المصون



فشأنك واليقين فقد أنارت

معالمه و أظلمت الظنون



و دونك ماتري بعزم رأي

تدبره ودع مالا يكون



1. يقين پرده از روي شك بردارد، و بهترين چاره تو همان رأي محكم توست،

2. دقت و تأمل كن پيش از آنكه در تو امري جاري گردد كه به خاطر فساد آن درد پنهاني تحريك شود.

3. آيا طاهر را براي جنگ با مردمي مي خواهي بفرستي كه عقيده اش ياري نمودن و پيروي كردن از آنهاست.

4. آري به زودي آنها را آزاد خواهد گذارد در حالي كه پا دربندند آزادي و قدرت ندارند و اگر چنين شود جنگ سختي رخ خواهد داد.

5. و آنچه در سينه پنهان كرده بيرون اندازد، و چيزي كه پوشيده و محفوظ است چون آشكار گرديد بر كسي پنهان نماند.

6. و به هر صورت از روي يقين كار كن كه راههاي آن روشن است و گمانها و خيالات تاريك.

7. و آنچه را قصد كرده اي از روي رأيي كه با تدبير و تصميم مقرون باشد انجام ده و آنچه را كه چنين نباشد واگذار.

حسن بن سهل كه آن نامه را خواند از اين كار منصرف شد و به جاي آن نامه اي براي هرثمة بن اعين نوشت، از او خواست تا به بغداد بيايد و به دفع ابوالسرايا اقدام كند. و سندي بن شاهك را كه از ياران هرثمه بود براي رساندن آن نامه طلبيد و از او خواست كه در رفتن شتاب كند و درنگ ننمايد. چون ميان حسن بن سهل و هرثمه كدورتي بود و حسن بن سهل مي ترسيد هرثمه به نامه او اعتنا نكند و وقعي ننهد از اين جهت سندي را مأمور اين كار كرد تا او را به هر ترتيبي شده بدين كار راضي سازد. سندي بن شاهك نامه را گرفت و در حلوان خود را به هرثمه رسانيد و نامه را بدو داد، ولي هرثمه چون نامه را خواند خشمناك شده، گفت: ما بايد كارهاي خلافت را براي اينها سر و صورت دهيم و اوضاع را آرام كنيم و چون به مقصود رسيدند در كارها مستبدانه رفتار كنند و اعتنايي به گفته ها و تدبير ما نكنند، و چون در اثر نالايقي و بي تدبيري آنها آشفته گردد و شكستي در كارشان پديد آيد مي خواهند آن را به دست ما اصلاح كنند، نه به خدا سوگند من نخواهم رفت، بگذار اميرالمؤمنين خليفه متوجه بي لياقتي اينها بشود.

سندي گويد: چنان با اين سخنان مرا از خود دور كرد كه من از تجديد مذاكره و اصرار در مراجعت او مأيوس گشتم و از اين رو مطلب را دنبال نكردم تا اينكه نامه ديگري در همين باره از منصور بن مهدي بدو رسيد، و چون آن نامه را خواند گريه زيادي كرد، آنگاه گفت: خدا حسن بن سهل را چه كار كند كه پايه هاي اين دولت را متزلزل نموده و دستخوش نابودي ساخته و كارها را تباه ساخته است، آنگاه دستور داد طبل زدند و به سوي بغداد بازگشت.

مردم بغداد كه از آمدن او آگاه شدند تا نهروان به استقبال او رفتند و سركردگان و بني هاشم و بزرگان بغداد نيز همراه آنها بودند و چون او را از دور ديدند همه پياده شدند و هرثمه با شوكت بي نظيري وارد بغداد شد.

حسن بن سهل دستور داد دفترهايي را كه نام جنگجويان در آنها ثبت شده بود به نزد هرثمه بردند تا هر كه را خواهد از ميان آنها انتخاب كند، و درهاي خزاين اموال را نيز به روي او باز كرد تا هر چه خواهد بگيرد، هرثمه نيز در تهيه سپاه و تجهيزات جنگي فروگذار نكرد و با لشكري جرار از بغداد خارج شد و در ياسريه منزل كرد.

هيثم بن عدي گويد: در آنجا من به نزد هرثمه رفتم و لشكريان حدود سي هزار نفر سواره و پياده بودند، با او شوخي كرده گفتم: ايهاالامير اگر محاسنت را خضاب كني ابهت بيشتري در برابر دشمن خواهي داشت و صورتت نيز زيباتر خواهد شد.

هرثمه خنديد و گفت: اگر اين سر مال خودم باشد كه آن را خضاب خواهم كرد، و اگر اهل كوفه آن را ببرند خضاب براي چه مي خواهد! آنگاه دستور داد لشكر از آنجا به سوي كوفه كوچ كنند، و ابوالسرايا در آن وقت در قصر سكونت داشت و محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط ابن عبدالله بن علي بن حسين با عباس طبطبي و مسيب به همراه لشكري بسيار به مدائن فرستاده بود، و آنها با حسين بن علي معروف به ابي البط در ساباط مدائن رو به رو شدند و جنگ سختي ميان آنها درگرفت و سرانجام ابوالبط منهزم گشت و محمد بن اسماعيل بر مدائن مستولي شد.

جريان ديگري كه در اين روزها اتفاق افتاد ظهور محمد بن جعفر بن محمد در مدينه بود كه مردم را به بيعت با خود دعوت كرد و مردم مدينه هم او را به امامت خويش برگزيدند و پس از حسين بن علي - صاحب فخ - با كسي جز محمد بن جعفر بن محمد بيعت نكرده بودند.


پاورقي

[1] علي بن محمد نوفلي از روات شيعه است و در تهذيب کافي و من لا يحضره الفقيه از حضرت جواد عليه السلام رواياتي نقل کرده است. مصحح.

[2] جزيره - را بدان سبب جزيره گويند که بين دجله و فرات مي باشد (مراصد).

[3] حسن بن سهل والي عراق و حجاز و يمن بود که پس از قتل امين در سال 198 مأمون او را بر آن حدود ولايت داد.

[4] ظاهرا خواب مصلحتي و نيرنگ جنگي بوده.

[5] شاهي نام جايي بوده در نزديکي قادسيه.

[6] جامع چنان که از تواريخ برمي آيد نام شهر حله کنوني بوده است.

[7] از دنباله داستان معلوم مي شود که سرکردگي يک دسته را خود به عهده گرفت، و دسته اي را به غلامش سيار سپرد، دسته ديگر را تحت سرکردگي ابوالهرماس غلام ديگرش قرار داد.