بازگشت

جريان شهادت يحيي بن عبدالله


احمد بن عبيدالله و علي بن ابراهيم علوي و ديگران، با اختلافي كه اشاره خواهم كرد، روايت كرده اند كه يحيي بن عبدالله جزء همراهان حسين بن علي - صاحب فخ - بود و چون او و يارانش كشته شدند، يحيي بن عبدالله مخفي گشته و به صورت ناشناس از اين شهر به آن شهر فراري بود و درصدد بود تا پناهگاهي بيابد و در آنجا رحل اقامت افكند. تا اينكه فضل بن يحيي برمكي از جاي او مطلع شد و بدو پيغام داد كه از آنجا كوچ كند و به سوي ديلم برود و نامه اي هم براي او فرستاد كه در آن نامه به حكام و فرمانداران دستور داده بود كسي متعرض او نشود.

يحيي به طور ناشناس خود را به ديلم رسانيد، ولي هارون از رفتن او به سوي ديلم آگاه شده و به همين خاطر فضل بن يحيي را به حكومت نواحي مشرق گماشت و مأمور سركوبي يحيي كرد.

و جريان اطلاع يافتن هارون از رفتن يحيي به سوي ديلم چنان است كه علي بن ابراهيم به سندش از ادريس بن زيد نقل كرده كه مردي به نزد هارون آمده گفت: اي اميرالمؤمنين سخني از روي خيرخواهي دارم.

هارون به هرثمه (پيشكار مخصوص خود) گفت: بشنو تا چه مي گويد. آن مرد گفت: سخن من جزء اسرار خلافت است (و به همه كس نمي شود گفت). هارون دستور داد آن مرد در همان جا بماند، و چون نزديك ظهر شد او را احضار كرد، آن مرد گفت: بايد جاي خلوتي باشد، هارون به دو فرزندش كه در حضور او بودند گفت: از اينجا بيرون رويد، آن دو رفتند، و تنها خاقان و حسن كه بالاي سر هارون ايستاده بودند در اتاق ماندند، آن مرد نگاهي به آن دو نفر كرد، هارون به آن دو نيز دستور داد از آنجا بروند و چون خود تنها شد بدان مرد گفت: اكنون سخن خود را بگوي. مرد گفت: به شرط آنكه مرا از سياه و سر رسول خدا كنايه از زندان و كشتن است) امان دهي! گفت: در اماني و به تو احسان هم خواهم كرد.

آن مرد شروع به سخن كرده، گفت: آري من در يكي از كاروانسراهاي حلوان [1] بودم، ناگاه يحيي بن عبدالله را ديدم كه جامه پشمين در بر داشت و عبايي كلفت از پشم سرخ رنگ بر دوش انداخته بود و بدانجا وارد شد، و جماعتي با او بودند كه هر گاه فرود مي آمد و جايي منزل مي كرد آنها نيز فرود آمده و منزل مي كردند و هرگاه او كوچ مي كرد آنها نيز كوچ مي كردند، ولي از او دور بودند، رفتار آنها با وي چنان بود كه مي خواستند نشان دهند و چنان وانمود كنند كه او را نمي شناسند اما در حقيقت از پيروان او بودند، و هر يك از آنها امان نامه سفيدي در دست داشتند كه اگر كسي متعرض آنان مي شد آن را نشان مي دادند و مي گذشتند.

هارون پرسيد آيا يحيي را مي شناسي؟

جواب داد، آري، از قديم او را مي شناختم و همان آشنايي قديم بود كه چون او را ديدم به يقين دانستم كه اوست. هارون گفت: شكل و وضع او را برايم بيان كن. گفت او مردي چهار شانه، گندمگون و سبزه، موهاي سرش از دو طرف سر ريخته، و شكمش بزرگ بود.

هارون گفت: بي شك يحيي بوده، از او چه شنيدي؟

گفت: چيزي نشنيدم جز اينكه او را ديدم كه غلامش - كه من او را مي شناختم - چون وقت نماز او شد جامه شسته برايش آورد و يحيي آن جامه را در بر كرد و آن جبه پشمي را از تن بيرون كرد تا غلام آن را بشويد، و چون بعد از زوال شد، نماز ديگري خواند كه گمان دارم نماز عصر بود كه دو ركعت اول را طولاني كرد و دو ركعت بعدي را اصلا نخواند.

هارون گفت: خدا پدرت را رحمت كند كه چه خوب حفظ كرده اي؛ آن نماز عصر بود و وقت آن همان ساعت است، خدايت پاداش نيك دهد و از كوششت قدرداني نمايد، اكنون بگو: تو كيستي؟ و ريشه ات از كجاست؟

آن مرد گفت: من مردي از فرزندان همين دولت هستم و اصلا اهل مرو مي باشم، و اكنون در بغداد سكونت دارم.

هارون مدتي سر به زير انداخت. آنگاه سر برداشته گفت: آيا تحمل يك ناراحتي را در راه من داري تا ضمنا امتحان خود را نيز در راه اطاعت من نشان داده باشي؟

آن مرد پاسخ داد: آنچه اميرالمؤمنين بخواهد حاضرم انجام دهم!

هارون گفت: پس در اينجا باش تا من بازگردم، آنگاه از جا برخاسته به در اتاقي كه در پشت سرش بود دست زد و از ميان آن اتاق كيسه اي را كه هزار دينار زر سرخ در آن بود، بيرون آورد و بدان مرد داد و بدو گفت: اين پولها را بگير و مرا درباره آنچه به وسيله تو تدبير انجام آن را كرده ام آزاد بگذار.

آن مرد پولها را گرفت و در جامه خود پنهان كرد، آنگاه هارون فرياد زد: اي غلام! مسرور خادم و خاقان و حسن (كه در بيرون اتاق به انتظار ايستاده بودند.) دويدند و خود را به در اتاق رساندند، هارون گفت: اصفعوا ابن اللخناء (اين پسر زن بدبو را با پس گردني از اينجا بيرون كنيد.)

آنها نزديك به يكصد پس گردني به آن مرد زدند و از آنجا بيرونش كردند و كسي ندانست كه آن مرد به هارون چه گفت، و در ظاهر همه خيال مي كردند آن مرد سخنان بيهوده اي گفته كه هارون را ناراحت كرده است.

اين جريان گذشت تا وقتي كه هارون برامكه را از بين برد و نابودشان كرد، در آن زمان پرده از روي كار برداشته شد، (و معلوم شد كه آن مرد در آن وقت به هارون چه گفته و هارون از سخنان او چه استنباط كرده است.). [2] .

و بالجمله: پس از آنكه فضل بن يحيي از جاي يحيي بن عبدالله مطمئن شد بدو نوشت: من دوست دارم ديداري با تو تازه كنم ولي مي ترسم اين ملاقات سبب گرفتاري تو و من گردد و از اين رو با حاكم ديلم مكاتبه كن و من نيز درباره تو با او مكاتبه كردم كه به سرزمين او بروي و از حمايت وي بهره مند گردي.

يحيي نيز چنان كرد و جماعتي از اهل كوفه همراه يحيي بود كه از آن جمله بود فرزند حسن بن صالح بن حي كه او به مذهب بتريه [3] از زيديه بود كه ابوبكر و عمر را خليفه مي دانند ولي در مابقي عمرش او را در زمره كافران مي شمارند، و نيز شرب نبيذ و مسح بر روي كفش را مانند اكثر اهل سنت جايز مي دانند. اين مرد در كارها با يحيي مخالفت مي كرد و يارانش را به مخالفت با او دلير مي ساخت.

خود يحيي بن عبدالله گويد: روزي مؤذن اذان نماز را گفت و من مشغول وضو بودم، آن مرد منتظر من نشده با ياران من نماز را شروع كرد و چون من رفتم و ديدم او با اصحاب من نماز مي خواند، به كناري رفته و خود مشغول نماز شدم و با او نماز نخواندم چون مي دانستم كه او بر روي كفش مسح مي كشد، چون نمازش تمام شد رو به مأمورين كرده گفت: چرا ما خود را در راه مردي كه حاضر نيست با ما نماز بخواند و مذهب ما مورد پسند او نيست به كشتن دهيم؟

و نيز گويد: روزي مقداري عسل براي من هديه آوردند، جمعي از اصحاب نيز نزد من بودند، من آنها را خواندم تا از آن بخورند، در آن حال آن مرد وارد شد و گفت: چرا به امتياز و تفاوت رفتار مي كني، خودت با دسته اي از يارانت از اين عسل مي خوريد ولي ديگران را محروم ساخته ايد؟

يحيي گويد: بدو گفتم: اين هديه اي است كه براي شخص من آورده اند و از آن غنايم و اموالي نيست كه متعلق به همه باشد.

گفت: نه اين كار صحيح نيست، و اگر تو زمامدار بشوي ميان اشخاص تفاوت و امتياز خواهي داد و از روي عدالت رفتار نخواهي كرد. و از اين گونه اعتراضات به من مي كرد.

باري هارون فضل بن يحيي را بر تمام نواحي مشرق و خراسان فرمانروا ساخت و دستور داد به هر نحو مي خواهد يحيي بن عبدالله را آرام كند و اگر بپذيرد از بذل هر گونه مال و جايزه اي در حق او دريغ نكند. فضل بن يحيي به دنبال مأموريت خويش رفت و نامه هايي براي استمالت به يحيي نگاشت و يحيي چون پراكندگي و تفرقه همراهان و اختلاف آراي ايشان را مشاهده كرد، دعوت فضل را پذيرفت ولي به آن وعده ها و شروطي كه فضل نگاشته و گواهاني را كه او تعيين كرده بود، راضي نشد و خود شرايطي جداگانه براي تسليم ذكر كرد و شهودي را كه موردنظرش بود تعيين كرد و آنها را در نامه اي نوشته براي فضل فرستاد، فضل نيز آن را براي هارون فرستاد و هارون همه شرايط و خواسته هاي او را پذيرفت.

احمد بن عبيدالله به سندش از عبدالله بن موسي روايت كرده كه گفت: پس از آنكه عمويم يحيي از ديلم بازگشت و او را امان دادند من به نزد او رفتم بدو گفتم: وقتي براي بازگفتن احوال خود از اين حال بهتر نيست (يا كسي براي ذكر احوال تو از خودت بهتر نيست) اكنون وضع خود را براي من بازگوي.

يحيي گفت: وضع من همان طور است كه حسين بن اخطب يهودي گفته:



لعمرك ما لام ان أخطب نفسه

و لكن من لا ينصر الله يخذل [4] .



فجاهد حتي ابلغ النفس عذرها

و قلقل يبغي العز كل مقلقل [5] .



و به هر حال گويند: هنگامي كه فضل بن يحيي به سرزمين ديلم درآمد، يحيي بن عبدالله گفت: خدايا همين اندازه خدمت را از من بپذير كه دل ستمكاران را ترساندم، خدايا اگر پيروزي ما را به آنها مقدر فرموده باشي ما جز سربلندي دين تو منظوري نداريم و اگر چيرگي آنها را مقدر كرده باشي آن هم به خاطر همان بازگشت كه نيكو و پاداش بزرگ و ارجمندي است كه براي دوستان و فرزندان دوستان خود برگزيده و اختيار فرموده اي.

و چون اين سخن به گوش فضل بن يحيي رسيد، گفت: او از خدا خواسته كه خداوند سلامت را روزيش گرداند و خدا نيز همان را روزيش فرموده.

چون نامه هارون به فضل رسيد، ديد به خواسته او به امضاي خليفه رسيده و در دو نسخه تنظيم شده است كه يكي نزد هارون و ديگري در نزد يحيي باشد، يحيي به همراه فضل حركت كرده و به بغداد آمدند، و چون به بغداد رسيدند هر دوي آنها در يك هودج معادل همديگر روي قاطر قرار داشتند، و مروان بن ابي حفصه كه آن دو را ديد اين دو بيت را خواند:



و قالوا الطالقان يجن كنزا

سيأتينا به الدهر المديل [6] .



فأقبل مكديا لهم بيحيي

و كنزالطالقان له زميل [7] .



علي بن ابراهيم علوي به سندش از اسحاق بغوي روايت كرده كه ما با يحيي بن عبدالله بوديم، كه مردي از او پرسيد: چرا از ميان همه شهرها ديلم را انتخاب كردي؟ پاسخ داد: مردم ديلم به خاطر ما خروجي خواهند كرد و من آرزومند بودم كه آن خروج به همراه من باشد.

و بالجمله، چون يحيي به بغداد آمد، هارون مقدمش را گرامي داشت و هداياي بسيار و شاياني به او داد كه گويند نقدينه اش دويست هزار دينار بود، اضافه بر خلعتها و چهارپاياني كه به او بخشيد، و مدتي به همين منوال گذشت ولي هارون درصدد بود تا نقشه اي بكشد و به هر وسيله اي شده يحيي را به مخالفت خويش متهم سازد و بر او و يارانش بهانه جويي مي كرد تا اينكه به او اطلاع دادند مردي به نام فضاله مردم را به سوي يحيي و بيعت با او دعوت مي كند، هارون دستور داد آن مرد را دستگير ساختند و به زندان افكندند، پس از چندي او را خواست و به او دستور داد به يحيي بنويسد كه گروهي از سرلشكران و نزديكان هارون دعوت او را پذيرفته اند و آماده ياري وي هستند، فضاله نيز نامه را نوشت و به نزد يحيي فرستاد.

چون نامه مزبور به دست يحيي رسيد، بي درنگ آورنده نامه را گرفت و با همان نامه به يحيي بن خالد (وزير هارون) سپرد و بدو گفت: اين مرد نامه اي براي من آورده كه من نمي دانم چيست و آن نامه را به دست او داد، هارون كه اين جريان را شنيد خاطرش آسوده شد، ولي فضاله را همچنان در زندان نگاه مي داشت، برخي (براي وساطت) به هارون گفتند: تو با دوباره زنداني شدن اين مرد به او ستم مي كني!

هارون گفت: مي دانم ولي تا من زنده هستم هرگز اين مرد از زندان بيرون نخواهد آمد. [8] .

فضاله گويد: به خدا سوگند يحيي به من ستم نكرد (كه نامه مرا به يحيي بن خالد داد) زيرا من با او عهد كرده بودم كه اگر نامه اي از من بدو رسيد آن را نپذيرد و بي درنگ آن نامه و آورنده آن را تحويل حكومت دهد. چون مي دانستم كه به وسيله من براي يحيي نقشه اي طرح خواهند كرد.

و گويند: وقتي يحيي بن عبدالله دانست كه هارون درصدد بهانه جويي و گرفتاري اوست اجازه خواست به حج رود و هارون بدو اجازه داد.

ولي علي بن ابراهيم علوي در حديث خود گويد: اجازه حج نخواست اما روزي به فضل بن يحيي گفت: از خدا بترس كه دستت به خون من آلوده شود، و بپرهيز از اينكه فرداي قيامت محمد صلي الله عليه و آله، خصمت باشد. فضل بن يحيي با شنيدن اين سخن دلش به حال يحيي سوخت و او را رها كرد.

هارون به وسيله جاسوسي كه بر فضل بن يحيي گماشته بود، از اين جريان آگاه شد و از اين رو فضل را خواسته بدو گفت: يحيي بن عبدالله كجاست؟ فضل گفت او در جاي خود پيش من است. هارون گفت: به جان من سوگند كن. فضل گفت: به جان تو سوگند كه من او را آزاد كردم و چون مرا به خويشي و نزديكيش به رسول خدا صلي الله عليه و آله سوگند داد، دلم به حال او سوخت.

هارون گفت: احسنت، كار نيك كردي چون من هم تصميم داشتم او را آزاد كنم.

اين سخن را در ظاهر گفت، ولي هنگامي كه فضل از اتاق خارج شد از پشت سر او را نگريست و با خود گفت: خدا مرا بكشد اگر تو را به قتل نرسانم.

و گفته اند: گروهي از مردم حجاز هم سوگند شدند كه از يحيي بن عبدالله در نزد هارون سعايت كنند و شهادت دهند كه يحيي بن عبدالله مردم را به سوي بيعت خويش دعوت مي كند، و پيمان خود را با هارون شكسته است. سعايت و شهادت دروغ اينها با منظوري كه هارون داشت موافق درآمد و كساني كه اين شهادت را دادند عبارت بودند از: عبدالله بن مصعب زبيري، ابوالبختري وهب بن وهب، مردي از بني زهره و مردي از بني مخزوم.

و بالجمله همين سبب شد كه هارون يحيي را از حجاز طلبيد و او را نزد مسرور در سردابي زندان كرد و بيشتر روزها او را مي خواست و با او مناظره مي كرد تا اينكه در همان زندان از دنيا رفت. رضوان الله عليه.

و در اينكه وفات او چگونه اتفاق افتاد سرانجام كارش چه شد اختلاف است كه ما پس از اين به تفصيل آن را ذكر خواهيم كرد.

و احمد بن عبدالله به سندش از احمد بن سليمان از پدرش و ديگران روايت كرده كه روزي هارون يحيي را طلبيد و گزارشهايي كه از وي بدو رسيده بود برايش بيان مي كرد و يحيي براي برائت خود نامه هايي را بيرون مي آورد، هارون آن نامه را مي خواند ولي سر نامه به دست يحيي بود، در اين وقت يكي از حاضران در مجلس به اين شعر تمثل جست:



اني اتيح له حرباء تنضبة

لا يرسل الساق الا ممسكا ساقا



يعني: من برايش ميخ چوبي از درخت تنضيه [9] مي سازم، ساقه را رها نمي كند جز آنكه به ساقه ديگري آويخته و آن را نگاه داشته است.

هارون از شنيدن اين شعر خشمگين شده و از روي خشم به خواننده شعر گفت: آيا يحيي را ياري و كمك مي دهي؟

آن مرد در پاسخ گفت: نه، ولي من در اين طرز احتجاج و مناظره اي كه با تو مي كند او را به گفته اين شاعر تشبيه كردم.

هارون از آن مرد رو گردانيده، متوجه يحيي شده و بدو گفت: از اين مقوله سخن كافي است، اكنون بگو: كداميك از من و تو زيباتريم؟ يحيي گفت: تو اي اميرالمؤمنين سفيدتر و زيباروي تري.

هارون پرسيد كداميك از ما دو تن باسخاوت تر و كريمتر هستيم؟ پاسخ داد: اي اميرالمؤمنين، اين چه سؤالي است كه مي كني، تو كسي هستي كه تمام خزينه هاي روي زمين و گنجهاي آن را برايت مي آورند ولي من هر ساله براي تهيه قوت ساليانه خود در تلاش هستم.

هارون پرسيد: كداميك از ما دو نفر از نظر خويشي به رسول خدا صلي الله عليه و آله نزديكتريم؟

يحيي گفت: من دو سؤال تو را پاسخ دادم ولي از پاسخ اين سؤال مرا معذور دار!

هارون به خدا سوگند ياد كرد كه بايد بگويي.

يحيي اصرار داشت كه او را معذور داد ولي هارون به طلاق زنان و آزادي بردگان قسم خورد كه او را از پاسخ اين سؤال معذور نخواهد داشت.

يحيي كه خود را ناچار ديد رو به هارون كرده گفت: اي اميرالمؤمنين اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله زنده بود و دختر تو را خواستگاري مي كرد تو دخترت را بدو مي دادي؟ هارون گفت: آري به خدا قسم.

يحيي گفت: ولي اگر دختر مرا خواستگاري مي كرد آيا جايز بود كه من دخترم را به او دهم؟ هارون گفت: نه، يحيي گفت: پاسخ سؤال تو معلوم شد.

هارون خشمناك شده از مجلس برخاست. در اينجا فضل بن ربيع نيز برخاست و مي گفت: به راستي كه من دوست داشتم نيمي از داراييم را به خاطر اين مجلس خرج كنم.

گويند: پس از اين مجلس هارون دستور داد يحيي را دوباره به زندان بازگردانند.


پاورقي

[1] حلوان - به ضم حاء - نام چند موضع است که يکي از آنها در مصر و ديگري در عراق و ديگري در نواحي نيشابور بوده.

[2] يعني هارون فهميد که برامکه درصدد انتقال خلافت از بني عباس به بني هاشم هستند و در زير پرده دشمنان هارون را تقويت مي کنند، و هارون صلاح نديد در آن وقت اين مطلب را فاش کند تا تدريجا دست برامکه را از پست هاي حساس مملکتي کوتاه کند و آنگاه يکسره آنها را نابود سازد.

[3] قاموس در ماده بتر گويد والبترية من الزيدية - بالضم - تنسب الي المغيرة ابن سعد الابتر. مصحح.

[4] به جان تو سوگند که پسر اخطب را سرزنش نکند ولي هر که دست از ياري خدا بکشد خوار گردد.

[5] پسر اخطب کوشش خود را کرده تا آنجا که ديگر عذر به جاي نگذاشت و تلاش کرد که به هر وسيله که ممکن است خود را به عزت برساند، ولي خدا نخواست.

[6] و اينها گفتند: که طالقان گنجي پنهان کرده که اين دنيايي که هر روزي کسي را به دولت رساند آن گنج را به دست ما مي سپارد.

[7] پس دنيا به نفع آنها نسبت به يحيي بخل ورزيد و در حالي که گنج طالقان همراه او بود.

[8] يعني اگر خارج شود سر مرا فاش مي کند.

[9] منظوري در لسان العرب اين شعر را نقل کرده و گويد: تنضبه درختي بوده که از چوب و شاخه آن عصا و تيرک خيمه و امثال آن مي ساخته اند.