بازگشت

عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم


و ديگر عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام بوده است كه مادرش رقيه دختر عبدالله بن حسن است، و او همان كسي است كه نامش را جدي گذارده بود، و او در همان ميدان جنگ يعني وقعه فخ كشته شد. [1]

و اينكه به دنباله داستان حسين بن علي صاحب فخ بازمي گرديم:

علي بن ابراهيم بن محمد - و احمد بن محمد به سندشان از حسين بن زيد ابن علي از مادرش: ريطه دختر عبدالله بن محمد حنفيه - البته حسين بن زيد او را مادر خطاب مي كرد ولي در حقيقت مادرش نبود - از زيد روايت كرده كه گفت: هنگامي رسول خدا صلي الله عليه و آله به فخ رسيد و در آنجا با اصحاب خود نمازي بر جنازه اي [2] خواند، سپس فرمود: در اينجا مردي از خاندان من با گروهي از مردمان باايمان كشته خواهند شد كه كفنها و حنوط آنها از بهشت بيايد، و روانهاي آنها پيش از بدنهايشان به سوي بهشت بشتابد. و سپس فضايلي براي آنها بيان فرمود كه ريطه آنها را يادداشت نكرده است.

علي بن عباس مقانعي به سندش از حضرت جعفر بن محمد بن علي عليه السلام روايت كرده كه گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله از فخ گذشت و در آنجا پياده شد و دو ركعت نماز به جا آورد و در ركعت دوم آن گريست و مردم نيز كه ديدند آن حضرت گريه مي كند، گريستند، و چون آن حضرت نمازش را به پايان رسانيد رو به اصحاب خود كرده فرمود: چرا گريه كرديد؟ گفتند: اي رسول خدا چون ديديم شما گريه مي كنيد ما نيز گريستيم.

رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: پس از اينكه ركعت اول نماز را خواندم، جبرئيل بر من نازل شد و گفت: اي محمد در اين مكان يكي از فرزندان تو كشته خواهد شد اجر هر يك شهيدي كه با او به شهادت برسد، اجر دو شهيد محسوب گردد.

و نيز احمد بن محمد و علي بن ابراهيم علوي جواني به سند خود از نصر بن قرواش روايت كرده اند كه گويد: من شتراني به جعفر بن محمد عليه السلام كرايه دادم تا از مدينه به مكه برود و چون از بطن مر گذشتيم به من فرمود: اي نضر هرگاه به فخ رسيديم مرا مطلع ساز.

گفتم: مگر شما آنجا را بلد نيستي؟ فرمود: چرا ولي مي ترسم خواب مرا فراگيرد و از آنجا بگذريم، چون به فخ رسيديم من به نزديك محمل رفتم، ديدم آن جناب خواب است، سرفه اي كردم از خواب بيدار نشد، حركتي به محمل دادم، آن حضرت برخاست و نشست، گفتم: به فخ رسيديم. فرمود: محمل را بگشا. من آن را گشودم، فرمود: قطار شتر را به هم ببند، من آنها را بهم بستم، آنگاه شتر او را به كناري بردم و بر زمين خواباندم.

فرمود: ظرف آب را براي من بياور. من آب را به نزدش آوردم، حضرت وضو ساخت و نمازي خواند. آنگاه سوار شد، من گفتم: قربانت گردم ديدم در اينجا كاري انجام داديد آيا اين هم جزء اعمال و مناسك حج است؟ فرمود: نه ولي در اين سرزمين مردي از خاندان من با جمعي از مؤمنين كشته خواهند شد كه روحهاي آنها پيش از بدنهايشان به بهشت مي شتابد.

و نيز از موسي بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت: سالي با پدرم به حج رفتيم و چون به فخ رسيديم محمد - برادرم - شترش را خوابانيد، پدرم به من گفت: به محمد بگو شترش را از جا حركت دهد (و اينجا توقف كنيد) من پيغام او را به محمد رساندم و محمد شتر را از جا بلند كرد و (به راه افتاديم) آنگاه من به پدرم گفتم: پدرجان چرا توقف محمد را در اينجا خوش نداشتي؟ پاسخ داد: كه در اينجا مردي از خاندان من كشته خواهد شد كه حاجيان بر سرش اجتماع كنند، و من دلم نمي خواست آن كس محمد باشد.

و علي بن ابراهيم [3] به سندش از حسن بن هذيل روايت كرده كه گفت: من خانه اي را براي حسين بن علي - صاحب فخ - به چهل هزار دينار فروختم، و او بر در همان خانه تمامي آن پول را انفاق كرد و يك دينار آن را هم براي خانواده خود نبرد، آن پولها را مشت مشت به من داد و من براي فقراي مدينه مي بردم.

و نيز علي بن ابراهيم جواني به سندش از حسن بن هذيل حديث كند كه گفت: حسين بن علي - صاحب فخ - به من گفت: چهار هزار درهم پول براي من وام بگير. من دوستي داشتم و به نزد او رفتم و او دو هزار درهم حاضر داشت به من داد و گفت: چون فردا شود نزد من بيا تا دو هزار درهم ديگر را نيز بدهم، من آن دو هزار درهم را برداشته براي حسين بن علي آورده و در زير حصيري كه معمولا روي آن نماز مي خواند گذاشتم و چون صبح شد آن دو هزار درهم ديگر را نيز گرفته و براي حسين بن علي آوردم و آن حصير را بلند كردم تا دو هزار درهمي را كه روز پيش در آنجا گذاشته بودم بردارم ولي هر چه گشتم، آنها را نديدم، از آن جناب پرسيدم، گفت: مردي زرد چهره از اهل مدينه به دنبالم آمد، بدو گفتم: حاجتي داري؟ گفت: نه، ولي مي خواهم سايه ات بر سرم افتد! من آن دو هزار درهم را بدو دادم ولي پيش خود فكر مي كنم كه پاداشي در اين كار نداشته باشم چون علاقه و محبتي بدان پولها نداشتم و خداي عزوجل فرمايد:

لن تنالو البر حتي تنفقوا مما تحبون

(به نيكي نمي رسيد مگر آنچه دوست داريد انفاق كنيد) [4] .

و نيز از يحيي بن سليمان روايت كرده كه گفت: دو جامه براي حسين بن علي - صاحب فخ خريدند و او يكي از آن دو را به خدمتكار خود كه نماش ابوحمزه بود پوشانيد، و آن ديگر را ردا [5] كرده به دوش افكند و به سوي مسجد روان شد، در بين راه سائلي به نزد او آمد و از او درخواست كمك كرد، حسين بن علي رو به خدمتكارش كرده گفت: اي اباحمزه جامه ات را به او بده!

ابوحمزه گويد: بدو گفتم: آيا جامه ام را به او بدهم و خود بي ردا بروم؟ ولي حسين بن علي همچنان سخن خود را تكرار كرد تا سرانجام من آن را به سائل دادم، سائل مزبور جامه مرا گرفت ولي باز هم دنبال حسين بن علي را رها نكرد و همچنان تا در منزل از پي او رفت، حسين بن علي چون به در منزل رسيد رداي خود را نيز برداشت و به سائل داد و گفت: رداي ابي حمزه را ازار [6] كن و آن ديگر را رداي خود ساز.

سائل جامه ها را گرفت و رفت، من به دنبال او رفته، و آن دو جامه را به دو دينار از آن سائل خريدم و به نزد حسين بن علي آوردم، او كه جامه ها را ديد به من گفت: اينها را به چند خريدي؟ گفتم: به دو دينار، حسين بن علي خواست تا به نزد سائل فرستاده و او را بطلبد، من (كه دانستم مي خواهد دوباره جامه ها را بدو بازگرداند) بدو گفتم: زنم مطلقه باشد اگر جامه ها را بدو بازگرداني و او را بخواني. چون ديد من به طلاق همسرم سوگند خوردم از اين كار صرفنظر كرد.

و نيز علي بن ابراهيم به سندش از هاشم بن قريش روايت كرده كه گفت: مردي به نزد حسين بن علي - صاحب فخ - آمد و از او چيزي خواست، وي گفت: چيزي ندارم كه به تو بدهم ولي اينجا بنشين كه اكنون برادرم حسن مي آيد كه بر من سلام كند، و چون آمد تو برخيز و الاغش را بگير، طولي نكشيد كه حسن آمد و از الاغ پياده شد و چون نابينا بود غلامش دست او را گرفت و در مجلس نشانيد، در اين وقت صاحب فخ بدان مرد اشاره كرد كه برخيز و الاغ او را بگير، آن مرد برخاست و به سوي الاغ رفت، غلام جلوي او را گرفت ولي حسين به غلام اشاره كرد كه جلوش را نگير و آن را بدان مرد واگذار، غلام افسار الاغ را به دست آن مرد داد او هم سوار شد و رفت.

حسن مدتي نزد برادر نشست و از هر دري سخن گفتند، آنگاه برخاست كه برود غلامش را صدا زده گفت: الاغ را بياور! غلام گفت: قربان! برادرت دستور داد آن را به مردي بدهم و من هم دادم، حسن روي خود را به سوي برادرش برگردانيده، گفت: قربانت گردم،! الاغ را عاريه دادي يا بخشيدي؟ سپس خود گفت: ولي به خدا تو كسي نيستي كه چيزي را عاريه بدهي، آنگاه صدا زد غلام بيا و دستم را بگير (تا پياده به خانه برويم!)

و نيز از حمدون القرا روايت كرده كه گفت: هنگامي حسين بن علي - صاحب فخ - بدهكاري زيادي به هم زد، به طلبكاران خود گفت: در بغداد، جلوي قصر مهدي خليفه عباسي به نزد من آييد، آنگاه از خانه بيرون آمده به بغداد رفت، به قصر مهدي رسيد و به دربان گفت: به مهدي بگو پسرعموي ينبعي [7] تو بر در قصر است - و حسين در آن وقت بر شتري سوار بود - چون مهدي از ورود او مطلع شد به دربان گفت: واي بر تو همچنان كه بر شترش سوار است او را داخل قصر كن، دربان سواره او را وارد قصر كرد و تا وسط قصر او را برد و در آنجا شترش را خوابانيد، مهدي از جا برخاست و بر او سلام كرده او را در آغوش كشيد و در كنار خود نشانيد و مشغول احوالپرسي از او و خاندانش شد، سپس بدو گفت: اي عموزاده چه سبب شد كه بدينجا آمدي؟

در پاسخ گفت: ديدم مگر ديگر كسي هست كه حتي يك درهم به من بدهد! مهدي پرسيد چرا به وسيله نامه به من اطلاع ندادي (و خودت آمدي)؟ حسين گفت: مي خواستم ديداري هم از تو تازه كنم.

مهدي دستور داد بدره اي [8] دينار و بدره اي درهم آوردند، و جامه داني (چمداني) پر از لباس آوردند و همچنان بر آنها افزود تا ده بدره دينار، و ده بدره درهم، و ده جامه دان پر از لباس شد و همه آنها را به حسين بن علي داد.

حسين از نزد مهدي بيرون آمد و آنچه را بدو داده بود همه را در خانه اي گذاشت و به طلبكاران اطلاع داد، هر كدام كه مي آمدند مي پرسيد: چقدر طلب داري، مي گفت: فلان مقدار، او همان مقدار را وزن مي كرد و به او مي داد، آنگاه دست در ميان درهم و دينارها مي كرد و مشتي ديگر بدو مي داد و مي گفت: اين همه صله ماست. و همچنان همه را مي داد تا اينكه مقدار كمي براي او باقي ماند.

آنگاه از بغداد به سمت كوفه حركت كرد تا از آنجا به مدينه برود، چون به قصر ابن هبيره رسيد در كاروانسرايي منزل كرد، به صاحب كاروانسرا گفتند: اين مرد كه بدينجا آمده مردي از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله است، آن شخص به عنوان پذيرايي يك ماهي سرخ كرده با چند دانه نان نازك براي حسين آورد و عذرخواهي كرده گفت: اي فرزند رسول خدا من شما را نشناختم.

حسين به غلامش گفت: از آن مالها چقدر پيش تو مانده؟ گفت: مقدار اندكي مانده است و راه زيادي در پيش داريم، گفت: آن مقدار را به اين مرد بده، غلام طبق دستور آن باقيمانده را نيز به آن مرد داد.

و نيز علي بن ابراهيم - علوي - به سندش از اسماعيل بن ابراهيم واسطي روايت كرده كه گفت: مردي به نزد حسين بن علي - صاحب فخ - آمد و چيزي خواست و او چيزي نداشت كه بدان مرد بدهد، فكري كرد و آن مرد را نشانيد آنگاه كسي را به اندرون خانه فرستاد و گفت به زنها بگوييد هر كه مي خواهد لباس بشويد آنها را بفرستد، زنها هم لباسها را به نزد حسين بن علي فرستادند و چون آنها جمع شدند بدان مرد گفت: اينها را بردار.

و از قاسم بن خليفه خزاعي روايت كرده كه گفت: مردي در سال 169 حسين ابن علي - صاحب فخ - را سرزنش ‍ كرده، گفت: چرا هفتاد هزار دينار به مردم مقروض شده اي. گفت: من از آن كه روغنها را بسته بندي مي كرد مقداري روغن به هزار دينار خريداري كردم، مرتب مرد و زن مي آمدند و من به هر كدام يك خيك يا دو خيك مي دادم تا تمام شد، آنگاه من بدو گفتم: اگر فلاني از تو چيزي گرفت پاي من بنويس، آن مرد هم آمده و ده هزار دينار (پاي حساب من) از او گرفته، من بدو مي گفتم، اين چه كاري است.

و به سند خود از حسين بن هذيل روايت كرده كه گفت: من با حسين بن علي - صاحب فخ - بودم و او به بغداد آمد و مزرعه اي را كه در آنجا داشت به هزار دينار فروخت و از آنجا بيرون آمده، در سوق اسد فرود آمديم، و بر در كاروانسرا فرشي براي ما گستردند. در اين وقت مردي كه زنبيل در دست داشت پيش آمده به حسين گفت: به غلامت دستور ده اين زنبيل را از من بگيرد، حسين پرسيد، تو كيستي؟ گفت: من مردي هستم كه غذاي خوب تهيه مي كنم و چون مرد بزرگوار شريفي در اين ده فرود آيد براي او هديه مي برم. حسين به غلام دستور داد: زنبيل را از او بگير، سپس رو بدان مرد كرده گفت: بازگرد و زنبيلت را از ما بستان.

در اين هنگام مردي ژنده پوش از راه رسيد و رو به ما كرده گفت: از آنچه خداوند روزي شما كرده، چيزي هم به من بدهيد. حسين به من گفت: زنبيل غذا را به او ده، و رو بدان مرد كرده و گفت: اين ظرف را ببر و هر چه در آن هست بردار و ظرفش را به ما برگردان.

آنگاه به من گفت: هنگامي كه اين مرد سائل زنبيل را آورد پنجاه دينار به او بده، و چون صاحب زنبيل نيز آمد صد دينار هم به او بده. من روي دلسوزي گفتم: قربانت گردم! تو يك قطعه ملك را فروختي كه قروض خود را بپردازي، اكنون سائلي كه به غذايي قانع است به نزد تو آمده و غذا به او دادي ولي اكتفا بدان نكرده، دستور مي دهي پنجاه دينار هم پول بدو بدهند، و آن مرد ديگري نيز غذايي برايت آورده كه شايد يك دينار يا دو دينار ارزش داشته باشد و تو دستور مي دهي صد دينار به او بدهند؟

در پاسخ من گفت: اي حسن ما پروردگاري داريم كه به كارهاي نيك پاداش نيك مي دهد، آنگاه گفت: چون آن مرد سائل آمد، صد دينار به او بده. و چون صاحب زنبيل آمد، دويست دينار به وي ده. سوگند به آن خدايي كه جانم به دست اوست من ترس آن دارم كه خداوند اينها را از من نپذيرد زيرا زر و سيم با خاك نزد من يكسان است.


پاورقي

[1] ابن حزم مي گويد: اسحاق بن ابراهيم فرزندي داشت به نام عبدالله که در وقعه فخ کشته شد و وي داراي فرزنداني است ولي عده آنها اندک است. مصحح.

[2] در اصل صلاة الجنازة است ولي به نظر مي رسد که صلاة المجتاز بوده و تصحيف شده و مراد نمازي است که مسافر به اختصار مي خواند. چنان که از روايت بعد هم معلوم مي شود. مصحح.

[3] وي علي بن ابراهيم بن محمد بن حسن بن محمد بن عبيدالله بن حسين بن علي ابن الحسين بن علي ابن ابيطالب عليه السلام است که معروف به ابوالحسن علوي جواني است، نجاشي او را عنوان کرده و ثقه و صحيح الحديث دانسته. و جواني منسوب به جوانيه يکي از قراء مدينه است. مصحح.

[4] آل عمران: 92.

[5] رداء به جامه اي مي گويند که ندوخته و يا دوخته به صورت عبا بر دوش اندازند.

[6] ازار به جامه اي گويند که به صورت لنگ به کمر مي بندند.

[7] ينبع نام جايي است در نزديکيهاي مدينه که در دست بني الحسن عليه السلام بوده.

[8] بدره هميان يا کيسه اي است که در آن هزار يا ده هزار يا هفت هزار دينار و يا درهم باشد.