بازگشت

عيسي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب


عيسي بن زيد از كساني بود كه در زمان مهدي متواري گشت و در همان حالي كه متواري بود از دنيا رفت. [1] .

كنيه اش أبويحيي و مادرش كنيز بوده است، و ولادت عيسي در همان روزهايي اتفاق افتاد كه پدرش زيد بن علي از مدينه به مقصد ديدار هشام بن عبدالملك به سوي شام مي رفت، و مادر عيسي بن زيد در راه همراه زيد بود، و شبي را در كنار دير راهبي نصراني منزل كردند و در همان شب عيسي متولد شد، و زيد به همين مناسبت نام حضرت مسيح، عيسي بن مريم صلوات الله عليهما را روي اين فرزند گذاشت. و اين مطلب را محمد بن منصور از احمد بن عيسي بن زيد برايم نقل كرد.

و (چنان كه پيش از اين گفته شد) عيسي بن زيد در جنگهاي محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم حضور داشت.

در سبب فرار كردن و متواري گشتن او اختلاف است، برخي گفته اند سببش آن بود كه ابراهيم بن عبدالله (هنگامي كه در بصره بود به شرحي كه پيش از اين گذشت و در حديث بعد نيز بيايد) به جنازه اي نماز خواند و در نماز (مانند اهل سنت) چهار تكبير بيشتر نگفت، از همان روز عيسي بن زيد از او كناره گرفت.

و برخي ديگر گفته اند كه تا وقتي كه ابراهيم كشته شد با او بود، آنگاه متواري گشت.

يحيي بن علي و احمد بن عبدالعزيز از عمر بن شبه از ابراهيم بن محمد روايت كرده اند كه هنگامي كه ابراهيم در بصره بود روزي بر جنازه اي نماز خواند و در نماز چهار تكبير گفت، عيسي بن زيد بر او اعتراض، كرده گفت: چرا تكبير پنجم را نگفتي، تو كه خود مذهب خاندان خود را مي داني؟

ابراهيم در پاسخ گفت: اين كار براي گردن آوردن ايشان بهتر بود، و ما در امروز نيازمند اجتماع و هم آهنگي اين مردم هستيم، و در يك تكبيري كه من نگفتم ان شاءالله زياني نخواهد بود، عيسي كه اين سخن را شيند از او كناره جست و چون اين خبر به گوش منصور رسيد، كسي را به نزد عيسي فرستاد و به او وعده داد كه هرچه بخواهد به او بدهد و در عوض عيسي طايفه زيديه را از اطراف ابراهيم پراكنده سازد، ولي اين كار سرانجام نيافت تا اينكه ابراهيم كشته شد و عيسي مخفي گشت. [2] .

برخي به منصور گفتند: آيا كسي را به تعقيب عيسي بن زيد نمي فرستي؟ در پاسخ گفت: نه، به خدا پس از محمد و ابراهيم هرگز كسي از اينها را تعقيب نخواهم كرد و من نامي از آنها به جاي خواهم گذاشت.

و مقانعي به سند خود از عيسي بن عبدالله روايت كرده كه گويد: عيسي بن زيد رياست ميمنه لشكر ابراهيم را در جنگ به عهده داشت، چنان كه ميمنه لشكر محمد نيز با او بود. [3] .

و عيسي بن الحسن از علي بن محمد نوفلي و او از پدرش روايت كرده است كه: عيسي و حسين فرزندان زيد بن علي از كساني بودند كه در جنگهاي محمد و ابراهيم برضد منصور، از سرسخت ترين مبارزان و بابصريت ترين جنگجويان بودند و چون اين خبر به گوش منصور رسيد (از روي گله و اعتراض) گفت: مرا با دو فرزند چكار؟ و آن دو چه دشمني با ما دارند؟ آيا ما نبوديم كه كشندگان پدرشان را كشتيم و اكنون به خونخواهيشان اقدام كرده ايم؟ و سوزش دلشان را به نابودي دشمنان شفا مي بخشيم؟

و عيسي بن عبدالله گفت: عيسي بن زيد به طرفداري محمد بن عبدالله خروج كرد و از كساني كه بدو مي گفت: هر كه از خاندان ابوطالب به مخالفت با تو برخاست و دست از ياري تو كشيد او را به من بسپار تا گردنش را بزنم! [4] .

و از علي بن سلام روايت شده كه گويد، هنگامي كه ما (در جنگ باخمري با كشته شدن ابراهيم بن عبدالله) شكست خورده و منهزم گشتيم به نزد عيسي بن زيد كه سرپا ايستاده بود رفتيم و قدري او را ملامت و سرزنش كرده و خاموش شديم، عيسي (سر را بلند كرده) گفت: پس از ابراهيم ديگر كسي نيست كه برضد اينان قيام كند، (اين سخن را گفته) و به كناري رفت و همچنان برفت تا به ويرانه اي رسيد و ما هم با او بوديم، و در آنجا تصميم گرفتيم به لشكر عيسي بن موسي (كه از طرف منصور به جنگ با ابراهيم آمده بود) شبيخون زنيم، ولي چون نيمه شب شد عيسي بن زيد را در ميان خود نديديم و همين رفتن او نقشه ما را برهم زد.

و عيسي بن زيد در ميان باقيماندگان از خاندانش در دين و علم و زهد و پارسايي سرآمد ديگران بود و در امر مذهب و اقداماتي كه مي كرد بينش كامل داشت اضافه بر دانشي كه داشت، در جواني و پيري يكي از راويان حديث و جويندگان آن بود. وي از پدرش زيد بن علي، و هم از جعفر بن محمد و برادرش عبدالله بن محمد، و سفيان ثوري، حسن بن صالح، شبعة بن حجاج، يزيد بن ابي زياد، حسن بن عمار، مالك بن انس، عبيدالله بن عمر عمري [5] و امثال آنها كه عددشان بسيار است روايت كرده است.

و چون محمد بن عبدالله قيام كرد و عيسي بن موسي براي جنگ با او (به مدينه) حركت كرد، بزرگان زيديه، و دانشمنداني ديگر را كه همراهشان بودند همه را به نزد خود جمع كرد و به آنها سفارش كرد كه اگر در اين جنگ كشته شد كار رهبري (زيديه و جانشيني محمد) با برادرش ابراهيم است، و اگر ابراهيم كشته شد كار به دست عيسي بن زيد است.

و اين حديث را عبدالله بن عمرو روايت كرده و به دنبال آن گفته است: و چون محمد و ابراهيم كشته شدند، عيسي بن زيد به كوفه گريخت و در خانه علي بن صالح ابن حي، برادر حسن بن صالح، مخفي گشت و دختر او را به عقد خويش درآورد، از آن زن دختري پيدا كرد كه در زمان حياتش آن دختر از دنيا رفت و داستانش پس از اين خواهد آمد.

و احمد بن محمد بن سعيد بر سبيل مذاكره و گفتگو برايم نقل كرد، من ننوشتم بلكه در سينه خود ضبط كردم و الفاظش كم و زياد شده و لكن معني يكي است. وي به سند خود از يحيي بن حسين بن زيد (برادرزاده عيسي بن زيد) نقل كرده كه گفت: به پدرم گفتم: من دلم مي خواهد عمويم عيسي بن زيد را ببينم، چون براي همچو مني زشت است كه پيرمرد بزرگي مانند او را نبينم، پدرم گفت من ترس آن را دارم كه به خاطر همين كه تو مي خواهي او را ببيني جاي خود را عوض كند و همين كار باعث ناراحتي او گردد!

اين سخنان مرا از منظور خود بازنداشت و همچنان تقاضاي خود را بدو بازمي گفتم و در هر فرصتي كه دست مي داد به نحوي سخن خود را دنبال مي كردم تا اينكه سرانجام حاضر شد جاي او را به من نشان دهد و مرا به سوي كوفه روان كرد و به من گفت: چون به كوفه رسيدي سراغ خانه هاي بني حر را بگير، همين كه تو را بدان محله راهنمايي كردند به فلان كوچه برو، در وسط كوچه خانه اي است كه درش چنين و چنان است (و نشاني آن خانه را داد) آن خانه را نشان كن و در آن كوچه در فاصله دوري از آن خانه بنشين، و چون نزديك مغرب شود پيرمردي بلند قامت و خوش صورت را خواهي ديد كه در پيشانيش جاي سجده است و جامه اي پشمين بر تن دارد و كارش اين است كه با شتر آب مي كشد (و در آن وقت از كار خود دست كشيده و شتر را به خانه مي برد) و نشاني آن مرد اين است كه گامي زمين ننهد و گامي برندارد جز آنكه ذكر خدا بر زبان دارد و اشك از ديدگانش سرازير است.

چون او را ديدار كردي برخيز و بر او سلام كن و او را دربرگير، نخست آن پيرمرد از تو ترسان شود و مانند آهوان وحشي سراسيمه گردد، تو فورا خود را بدو معرفي كن و نسب خود را بازگوي تا آرام گردد و سر صحبت را با تو باز كند و از احوال ما همگي از تو جويا شود و حال خود را براي تو بازگويد و از نشستن با تو پريشان حال و مضطرب نگردد، و متوجه باش مذاكره ات را با او طولاني نكن و هر چه دستور داد انجام ده كه اگر بار ديگر سراغ او رفتي از تو گريزان شده و ترسان گردد، و مجبور شود كه جاي خود را تغيير دهد و همين امر بر او دشوار است.

يحيي بن حسين [6] گويد: سخنان پدرم بدينجا پايان يافت و من بدو گفتم: دستور تو را انجام خواهم داد و او مرا به كوفه روان كرد، من برطبق دستور او چون به كوفه رسيدم محله بني حي را سراغ گرفتم، چون بدانجا رسيدم همان كوچه اي را كه نام برده بود پرسيدم و هنگام پسين بدانجا رفتم و همان دربي را كه گفته بود نشان كردم و در فاصله دوري نشستم تا خورشيد غروب كرد. در اين هنگام همان مردي كه نشاني داده بود مشاهده كردم كه به جلو مي آمد و شتري را مي راند و چنان كه پدرم گفته بود گامي بر زمين نمي گذاشت و برنمي داشت جز آنكه لبانش به ذكر خدا گويا بود و اشك در ديدگانش مي گشت و گاه گاه قطراتي از آن بر گونه اش سرازير مي شد.

من از جا برخاسته و او را براي معانقه در آغوش كشيدم كه به ناگاه مانند آهوان وحشي كه از انسان مي ترسند از من ترسيد، بدو گفتم: عموجان من يحيي برادرزاده تو هستم! مرا كه شناخت به سينه خود چسبانيد و چندان گريست كه من با خود گفتم عمرش به سر آمد، و پس از آنكه به حال آمد شترش را خواباند و پهلوي من نشست و احوال يك يك از مردان و زنان و كودكان فاميل و خاندانش را از من پرسيد، و من شرح حالشان را براي او مي دادم و او مي گريست. پس از آن گفت: اي فرزند! شغل من اين است كه با اين شتر آب مي كشم و مزد مي گيرم و بدان زندگي مي كنم، و گاه مي شود از آب كشيدن برايم چيزي پيدا نمي شود و آن وقت ناچار مي شوم به صحرا - يعني بيرون كوفه - بروم و خورده سبزيها و بقولاتي را كه مردم در آنجا مي ريزند جمع كرده با آنها سد جوع كنم.

و مدتي است كه دختر اين مرد (يعني حسن بن صالح) را به همسري گرفته ام و تاكنون او نمي داند كه من كيستم، [7] و خدا از آن زن دختري به من داد كه آن دختر بزرگ شد و نمي دانست من كيستم و مرا نمي شناخت، روزي مادرش به من گفت: پسر فلان مرد سقا كه در همسايگي ما بود - به خواستگاري دخترت آمده و وضع و زندگاني آنها بهتر از ماست او را به ازدواج او درآور و در اين باره اصرار كرد، من از ترس آنكه مبادا شناخته شوم نمي توانستم بدو اظهار كنم كه اين كار جايز نيست، و اين جوان كفو و همسر او نيست [8] اما آن زن نيز در اين كار اصرار مي ورزيد، و من از خدا كفايت اين مطلب را مي خواستم تا اينكه خداوند آن دختر را پس از چند روز از اين جهان برد و خيالم از اين باره آسوده گشت، و در دوران زندگي خود تاكنون براي چيزي به اين اندازه تأسف نخورده ام كه اين دختر از اين جهان رفت و تا آخر عمر نسبت خود را با رسول خدا صلي الله عليه و آله ندانست (و نفهميد كه از فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله است).

اين سخنان را كه به پايان رسانيد مرا سوگند داد كه از نزد او برخيزم و ديگر به سراغش نروم، آنگاه با من خداحافظي كرده از من جدا شد. و من پس از اين جريان بار ديگر بدانجا رفتم و به انتظار نشستم تا شايد دوباره او را ببينم ولي موفق نگشتم و ديدار من از او همان يك بار بود.

و احمد بن عبدالله به سند خود از عتبة بن منهال نقل كرده: جعفر بن احمد [9] و صباح زعفراني از كساني بودند كه به كارهاي عيسي بن زيد رسيدگي مي كردند (و هنگامي كه پنهان بود به خدمتش قيام داشتند) و چون مهدي عباسي به وسيله يعقوب بن داود [10] آن جايزه و هدايا را براي عيسي بن زيد پس فرستاد در تمام شهرها جار زدند كه عيسي بن زيد بداند كه (هر كجا هست اگر ظاهر شود) در امان است، عيسي كه اين خبر را شنيد به جعفر احمر و صباح گفت: اين اموالي كه مي بينيد اين مرد به من مي دهد، به خدا سوگند هنگامي كه من به كوفه آمدم قصد خروج بر او را نداشتم، و خوابيدن يك شب در حال ترس و اضطراب نزد من محبوبتر است از تمام اموال و همه دنيا.

و عبدالله زيدان (يا زيد) از پدرش سعيد بن عمر بجلي نقل كرده گويد: عيسي بن زيد با حسن بن صالح به حج رفتند، در آنجا منادي از طرف مهدي ندا در داد كه حاضران به غائبان برسانند عيسي بن زيد چه ظاهر گردد و چه متواري و پنهان باشد در امان است، عيسي بن زيد پس از شنيدن اين ندا نگاهي به صورت حسن بن صالح كرد و ديد كه از اين ندا خوشحال است، بدو گفت: گويا از آنچه شنيدي خوشحالي!؟ گفت: آري، عيسي گفت: به خدا يك ساعت در حال ترس زندگي كردن براي من بهتر از چه و چه است.

و عيسي وراق به سند خود از يعقوب بن داود نقل كرده كه گفت: در سفري كه با مهدي عباسي به خراسان مي رفتيم در يكي از كاروانسراها وارد شديم و بر روي ديوار اتاقي كه ساكن شديم مشاهده كردم كه چند سطر شعر نوشته شده است، مهدي پيش رفت و من هم نزديك رفتم، ديدم اين اشعار نوشته بود:



والله ما أطعم طعم الرقاد

خوفا اذا نامت عيون العباد [11] .



شردني اهل اعتداء و ما

أذنبت ذنبا غير ذكر المعاد [12] .



آمنت بالله و لم يؤمنوا

فكان زادي عندهم شر زاد [13] .



أقول قولا قاله خالف

مطرد قلبي كثير السهاد [14] .



منخرق الخفين يشكو الوجي

تنكبه أطراف مرو حداد [15] .



شرده الخوف فأرزي به

كذاك من يكره حرالجلاد



قد كان في الموت له راحته

والموت حتم في رقاب العباد



من ديدم كه مهدي عباسي زير هر يكي از اين اشعار مي نويسد: از جانب خدا و من در اماني و هر زمان كه مي خواهي خود را آشكار كن، و همچنان در زير آن ابيات اين جمله را نوشت، من به صورتش نگاه كرد و ديدم اشك بر گونه اش جاري شده، گفتم: اي اميرالمؤمنين به نظر شما گوينده اين اشعار كيست؟

نگاهي تند به من كرده گفت: آيا در برابر من خود را به ناداني مي زني؟ جز عيسي بن زيد كيست كه اين اشعار را بگويد! [16] .

ولي روايت نخست صحيح تر است زيرا عيسي بن زيد زمان وزارت فضل و يحيي برمكي را درك نكرده است، پيش از آن از اين جهان برفت.

احمد بن محمد به سند خود از خصيب وابشي كه از اصحاب زيد بن علي و از نزديكان فرزندش عيسي بن زيد بوده، روايت كند كه گفت: عيسي بن زيد سركردگي ميمنه لشكر محمد بن عبدالله را در جنگ به عهده داشت و چون محمد به قتل رسيد به نزد ابراهيم رفت و همين سمت را هنگام جنگ ابراهيم به عهده داشت تا چون ابراهيم كشته شد به كوفه رفت و در خانه علي بن صالح بن حي به طور ناشناس مي زيست، و ما گاهي با ترس و بيم به ديدن او مي رفتيم، و گاهي در بيابان با او مصادف مي شديم كه به وسيله شتري كه از مردي از اهل كوفه بود آب مي كشيد، و چون ما را مي ديد پيش ما مي نشست و با ما به مذاكره مي پرداخت و به ما مي گفت: به خدا دوست مي داشتم كه از طرف اينان (خلفاي عباسي) امنيت داشتيد و با فرصت بيشتري با شما سخن مي گفتم، و از مذاكره و ديدار شما بهره بيشتري مي بردم، و به خدا سوگند من اشتياق به ديدار شما دارم و در خلوت و در بستر خواب به ياد شما هستم، اكنون از اينجا برويد كه مبادا مأمورين از وضع من و شما آگاه شوند و صدمه و زياني از اين ناحيه به شما برسد. و از مختار بن عمر روايت كرده كه گويد: خصيب (بن عبدالرحمن) وابشي را ديدم كه براي بوسيدن دست عيسي بن زيد خم شده بود و عيسي دست خود را مي كشيد و او را از اين كار منع مي كرد، خصيب بدو گفت: من دست عبدالله بن حسن را بوسيدم و او مرا از اين كار ممانعت نمي كرد [17] .

و احمد بن سعيد به سند خود از خصيب روايت كند كه گفت: هر گاه من زيد بن علي را مي ديدم فروغ نور را در چهره اش مشاهده مي كردم. [18] .

و جعفر بن محمد بن جعفر به سندش از علي بن حسن عابد - پدر حسين بن علي صاحب فخ - روايت كند كه گفت: در ميان ما جمع بسياري بوديم كسي بهتر از عيسي بن زيد نبود.

و نيز از محمد بن عمرو فقيمي روايت كرده كه گفت: عيسي بن زيد بر عبدالله بن جعفر قرائت كرده است. [19] .

عبدالله بن زيدان از پدرش از سعيد بن عمر بجلي روايت كرده كه: حسن بن صالح و عيسي بن زيد در مني بودند و درباره مسئله اي از سيره اختلاف كردند، در اين ميان كه آن دو مشغول مناظره و بحث بودند، مردي به نزدشان آمده گفت: هم اكنون سفيان ثوري وارد مني شد، حسن بن صالح گفت: شفا آمد (يعني اختلاف حل شد).

عيسي بن زيد گفت: هم اكنون به نزد او مي روم و در مورد اين مسئله از او سؤال مي كنم، سپس از جا برخاسته، جاي سفيان را پرسيد، او را راهنمايي كردند، و همچنان كه براي ديدار او مي رفت در راه به جناب نسطاس عرزمي برخورد و بر او سلام كرده از هم گذشتند، و عيسي آمد و تا به نزد سفيان رسيد و مسئله مورد اختلاف را از او پرسيد، سفيان متوجه شد كه مسئله (جنبه سياسي) دارد مربوط به حكومت وقت مي شود و بر خود بيمناك شده از جواب خودداري كرد، حسن بن صالح بدو گفت: اين شخص عيسي بن زيد است!

سفيان كه اين سخن را از حسن بن صالح شنيد تكاني خورد و خود را جمع كرده و با دقت به صورت عيسي بن زيد نظر كرد، عيسي كه چنان ديد پيش رفته گفت: آري من عيسي بن زيد هستم. سفيان گفت: كسي را مي خواهم كه تو را معرفي كند. عيسي گفت: جناب بن نسطاس را به نزدت مي آورم. گفت: بياور. عيسي به دنبال اين گفتگو از جا برخاست و به نزد جناب بن نسطاس رفته او را پيش سفيان آورد، و جناب رو به سفيان كرده گفت: آري اي اباعبدالله، اين مرد عيسي بن زيد است.

سفيان كه عيسي را شناخت به گريه افتاده و زياد گريست، آنگاه از جاي برخاسته عيسي را در جاي خود نشانيد و خود پيش روي او نشست و پاسخ سؤالش را داده و با او خداحافظي كرد و از هم جدا شدند. [20] .

و نيز احمد بن محمد به سندش از جعفر بن زياد احمر روايت كرده كه گفت: من و عيسي بن زيد، و حسن بن صالح و برادرش علي بن صالح، اسرائيل بن يونس، جناب نسطاس و گروهي از زيديه در يكي از خانه هاي كوفه اجتماع كرديم. يكي از سخن چينان اين خبر را به گوش مهدي عباسي رسانيد و نشاني خانه مزبور را بدو داد، او نيز به حاكم خود در كوفه نوشت كه افرادي را مراقب ما كند تا هرگاه در آن خانه اجتماع كرديم، بر سر ما بريزند و ما را دستگير ساخته به نزد او ببرند.

يكي از شبها كه ما در آنجا اجتماع كرده بوديم، مراقبين خبر ما را به اطلاع حاكم كوفه رسانيده، ناگهان مأمورين براي دستگيري ما به داخل خانه ريختند، عيسي بن زيد و ديگران چون بالاي خانه موفق به فرار شدند و چون من نتوانستم بگريزم دستگير شدم. مرا به نزد مهدي بردند، وي چون چشمش به من افتاد زبان به ناسزا گشوده نسبت زنازادگي به من داد گفت: اي ناپاك زاده تويي كه پيش عيسي بن زيد مي روي و او را به قيام عليه من تحريك مي كني و مردم را به بيعت او دعوت مي كني؟

من گفتم: آيا از خدا شرم نمي كني و از او ترس و واهمه نداري كه به زنان پاكدامن ناسزا گفته، نسبت زنا بدانها مي دهي؟ در صورتي كه شايسته تو و اين مقامي كه تو در دست داري آن است؟ اگر شخص نابخردي امثال اين سخنان از لبانش خارج گردد حد بر او جاري سازي!

سخنان من تمام شد ولي او بدون آنكه توجه به اعتراض من كند دوباره شروع به دشنام من كرد. آنگاه برخاسته مرا زير دست و پاي خود انداخت و با مشت و لگد مرا مي زد و دشنام مي داد. من گفتم: تو اكنون شجاع و نيرومند هستي كه بر پيرمرد ناتواني چون من دست يافته كه به هيچ وجه نمي توانم از خود دفاعي كنم و ياوري هم ندارم!

در اين وقت دستور داد مرا به زندان افكنند و بر من سخت گيرند، و دنبال همين دستور بود كه مرا به زنجير گراني بستند و سالها در زندان انداختند، و چون خبر مرگ عيسي بن زيد بدو رسيد مرا از زندان به نزد خود طلبيد، چون پيش او رفتم رو به من كرده پرسيد از چه ملتي هستي؟ گفتم از مسلمين. گفت: بياباني هستي، جواب دادم نه. پرسيد از چه مردمي هستي؟ گفتم: پدرم غلام (و برده) مردي از اهل كوفه بود و آن مرد او را آزاد كرد.

در اينجا دنباله پرسش خود را بريد و به من گفت: عيسي بن زيد مرد. گفتم: مرگ او مصيبت بزرگي است. خدايش ‍رحمت كند كه مرد عابد و پارسا و كوشايي در فرمانبرداري بود، و از سرزنش و ملامت كسي در اين راه باك نداشت. پرسيد: آيا از مرگش خبر نداشتي؟ گفتم: چرا. پرسيد: پس چرا مرا به مرگش مژده ندادي؟ در پاسخش گفتم: دوست نمي داشتم تو را به چيزي مژده دهم كه اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله زنده بود و از آن خبر مي يافت ناراحت مي شد.

در اينجا مهدي سر به زير انداخت و پس از مدتي سر به بلند كرده گفت: بيش از اين استعداد شكنجه در بدن تو نمي بينم و ترس آن دارم كه اگر دستور شكنجه ات را بدهم تاب نياوري و در زير شكنجه جان بسپاري و از آن سو دشمن ما هم كه از دنيا رفته، اكنون برو خدا نگهدارت باد و به خدا سوگند اگر بشنوم كه دوباره دست بدين كارها زده اي گردنت را مي زنم.

من از نزد او بيرون شدم، هنگام بيرون رفتن من مهدي رو به ربيع (حاجب مخصوص خود) كرده گفت: آيا نديدي چگونه ترسش (از من) اندك و دلش محكم بود؟ به خدا مردمان روشن دل اين چنين هستند.

و علي بن جعفر از پدرش روايت كرده كه گفت: من و اسرائيل بن يونس [21] و حسن و علي فرزندان صالح نزد عيسي بن زيد رفتيم، حسن بن صالح بدو گفت: تا كي براي خروج امروز و فردا مي كني در صورتي كه ده هزار نفر براي ياريت در دفتر تو نام نويسي كرده اند؟! عيسي در پاسخ او گفت: واي بر تو، آيا رقم زياد مردم را براي من مي شمري و به رخ من مي كشي؟ من به خوبي به وضع آنها آشنا هستم به خدا سوگند اگر سيصد نفر در ميان آنها مي يافتم كه فقط هدفشان خداي عزوجل باشد و حاضر باشند جان خود را در راه او بدهند و هنگام برخورد با دشمنان او به راستي فرمانبردار خدا باشند (هم اكنون) پيش ‍ از آنكه صبح شود خروج مي كردم تا در مورد دشمنان خدا به درگاه او عذري آورده باشم، و كار مسلمانان را به طريقه خدا و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله وادارم، ولي من كسي را كه مورد اطمينان باشد و به عهدي كه در راه خداي عزوجل بسته وفادار باشد و هنگام برخورد با دشمنان او پايدار بماند، سراغ ندارم.

حسن بن صالح كه اين سخن را از عيسي شنيد آن قدر گريست كه بيهوش شده روي زمين افتاد.

و هم او از پدر- جعفر بن زياد) روايت كرده كه گفت: به نزد عيسي بن زيد رفتم و ديدم كه نان و خيار مي خورد، دو گرده نان و دو عدد خيار به من داد و گفت: بخور. من يكي از نانها را با نصف نان ديگر خوردم و همچنين يك عدد و نصفي از خيارها را خوردم و سير شدم و مابقي را كه يك نصف نان و نصف خيار بود به جاي گذاشتم.

چند روز از اين جريان گذشت و دوباره به نزد او رفتم، عيسي باز آن نصفه نان و خيار را كه پژمرده و پوسيده شده بود براي من آورد و گفت: بخور! گفتم: اينها چه بود كه براي من نگه داشتي؟ گفت: من اينها را به تو دادم و مال تو شد، تو قسمتي را خوردي و قدري را گذاشتي، اكنون اگر مي خواهي باقيمانده را بخور و اگر مي خواهي آن را صدقه بده.

محمد بن عباس يزيدي به سند خود از ابي نعيم روايت كرده كه گفت: كسي كه همراه عيسي بن زيد در جنگ ابراهيم بوده برايم نقل كرد كه هنگام بازگشت عيسي بن زيد از باخمري ماده شيري با بچه هايش بر مردم حمله كردند (و راه را بر آنها بستند) عيسي كه جريان را دانست از مركب خود پياده شد و شمشير را در دست گرفت و آن ماده شير را كشت. يكي از غلامانش كه اين جريان را ديد رو بدو كرده گفت: اي آقاي من بچه هاي اين ماده شير را يتيم كردي؟ عيسي گفت: آري من يتيم كننده بچه شيران هستم. و پس از جريان ياران و اصحاب عيسي بن زيد را در تمام مدتي كه او مخفي بود هرگاه مي خواستند نامش را ببرند به عنوان موتم الاشبال (يتيم كننده بچه شيران) از او ياد مي كردند.

و يموت بن مزرع (شاعر) [22] يكي از شعراي اماميه، در قصيده اي كه در نكوهش آنان كه از زيديه خروج كردند، اين نام را آورده است آنجا كه گويد:



سن ظلم الامام للناس زيد

ان ظلم الامام ذو عقال [23] .



و بنوالشيخ والقتيل بفخ

بعد يحيي و موتم الاشبال [24] .



و عيسي وراق از محمد بن محمد نوفلي و وي از پدر و عمويش روايت كرده كه گفتند: عيسي بن زيد از جنگ باخمري كه بازگشت در خانه هاي فرزندان صالح بن حي متواري و پنهان شد. منصور دستور تعقيب او را صادر كرد ولي اقدامي جدي براي دستگيري او انجام نداد، پس از منصور مهدي درصدد دستگيري او برآمد و مدتي هم به سختي او را تعقيب كرد ولي بدو دست نيافت، از اين رو دستور داد منادي ندا كند: عيسي در امان است، تا شايد خود را ظاهر كند و با اينكه خبر امان مهدي بدو رسيد خود را آشكار نكرد.

از آن سو به مهدي گزارش دادند كه سه نفر به نامهاي: ابن علاق صيرفي، حاضر، و صباح زعفراني براي عيسي از مردم بيعت مي گيرند، مهدي حاضر را دستگير ساخت و از روي سياست با رفاقت و مهرباني از او اقرار گرفت، آنگاه بر او سخت گرفت تا بلكه مخفيگاه عيسي را نشان دهد ولي او آنجا را نشان نداد از اين رو مهدي او را كشت. و در تمام مدتي كه عيسي در زندان بود درصدد دستگير نمودن ابن علاق و صباح برآمد ولي به آن دو دست نيافت.

تا اينكه عيسي بن زيد از دنيا رفت، در اين وقت به حسن بن صالح گفت: ببين بي جهت ما به چه سختي و ناراحتي دچار شديم، اينك كه عيسي بن زيد از دنيا رفت، خيال حكومت وقت از جانب او آسوده مي شود و دست از تعقيب ما برمي دارند، پس اجازه بده من به نزد اين مرد - يعني مهدي عباسي - بروم و خبر مرگ عيسي را به او بدهم تا از تعقيب ما دست كشد و ما از ترس و واهمه آسوده گرديم.

حسن بن صالح گفت: نه به خدا سوگند نبايد دشمن خدا را به مرگ دوست خدا و فرزند پيغمبرش مژده دهي و ديده اش را روشن كني و او را شاد گرداني. و به خدا سوگند يك شب را كه مهدي تا به صبح از ترس او به سر برد نزد من محبوب تر است از اينكه يك سال جهاد و عبادت كنم.

اين جريان گذشت و حسن بن صالح پس از دو ماه [25] درگذشت.

صباح گويد: پس از اينكه حسن بن صالح از دنيا رفت من دو پسر عيسي: احمد و زيد را برداشته و به بغداد بردم و در جاي مطمئني پنهان كردم آنگاه يك دست لباس كهنه پوشيدم و به در خانه مهدي رفته و به دربان گفتم: به ربيع (حاجب) بگويند من آمده ام تا او را نصيحتي كنم و مژده اي دهم كه خليفه را مسرور سازد. دربانان بدو خبر دادند و او اجازه داد من وارد قصر شوم، چون مرا به نزد ربيع بردند رو به من كرده گفت: نصيحتت چيست؟

گفتم: فقط براي خليفه خواهم گفت.

ربيع گفت: تا نصيحتت را براي من نگويي به خليفه دسترسي نخواهي يافت. صباح گويد: گفتم: اين را بدان كه من آن نصيحت را براي تو بيان نخواهم كرد، ولي بدان كه من صباح زعفراني هستم كه مردم را به سوي عيسي بن زيد دعوت مي كردم.

ربيع كه اين سخن را شنيد مرا به خود نزديك كرده گفت: اي مرد تو در اين گفتارت يا راستگويي و يا دروغگو، و مسلم بدان كه مهدي در هر دو حال تو را خواهد كشت، زيرا اگر راست بگويي و تو صباح زعفراني باشي كه عقده هاي مهدي را نسبت به خود اطلاع داري كه او در تعقيب و درصدد دستگير كردن توست، و در اين راه از هيچ اقدامي فرو نگذارده، و بدون ترديد همين كه نگاهش به تو بيفتد تو را خواهد كشت. و اگر هم دروغ بگويي و بخواهي اين حرف را وسيله اي قرار دهي كه بدو دسترسي پيدا كني تا حاجتي از تو برآورد، به خاطر اين كار بر تو خشم خواهد كرد و بدين جهت تو را مي كشد، و من بدون اين سخنان حاضرم حاجتت را - هر چه كه باشد بدون استثناء برآورم!

صباح گفت من صباح زعفراني هستم و سوگند بدان خدايي كه جز او معبودي نيست هيچ گونه حاجتي بدو ندارم، و اگر تمام دارايي خود را هم به من بدهد از او نخواهم پذيرفت و مرا بدانها نيازي نيست، فقط مي خواهم شخص او را ببينم و اگر تو نگذاري و مانع من شوي از طريق ديگري اقدام كرده و خود را به او مي رسانم.

ربيع كه اين سخن را از من شنيد (سر به سوي آسمان بلند كرده) گفت: خدايا تو گواه باش كه من ذمه خود را از ريختن خون اين مرد تبرئه مي كنم، اين كلام را گفت: آنگاه دسته اي از مأمورين را بر من گماشت و خود به نزد خليفه رفت، و من همين قدر فهميدم كه پايش به درون اتاق خليفه رسيده و يا نرسيده بود كه صدا زدند: صباح زعفراني را بياوريد و به دنبال اين فرياد مرا به نزد مهدي بردند. وي چون مرا ديد گفت: تو صباح زعفراني هستي؟ گفتم: آري.

مهدي گفت: خدايت روز خوش نياورد و كارت را سامان نبخشد اي دشمن خدا، تو ضد من قيام كرده و مردم را به سوي دشمنان من دعوت مي كني؟

صباح گفت: آري، به خدا من همانم كه مي گويي، و همه آنچه گفتي درست است.

مهدي گفت: پس تو همان خائن هستي كه به پاي خود به سوي مرگ آمده اي، آيا به كار خويش اعتراف داري و با اين وصف با خيالي راحت به نزد من آمده اي؟ صباح گفت: من گفتم من آمده ام تا تو را هم مژده و هم تسليت دهم!

مهدي پرسيد: مژده به چه چيز مي دهي؟ و تسليت براي چه؟

گفتم: مژده به مرگ عيسي بن زيد و تسليت نيز به همان مرگ عيسي بن زيد، زيرا او عموزاده تو و از گوشت و خون تو بود!

مهدي كه اين سخن را شنيد روي خود را به طرف قبله كرد و سجده شكري به جاي آورد و خدا را حمد كرده، آنگاه رو به من كرده گفت: چند وقت است كه مرده؟ گفتم دو ماه، پرسيد، پس چرا تاكنون مرا از مرگ او باخبر نساختي؟ گفتم: حسن بن صالح نگذاشت و سخنان او را برايش بازگفتم: مهدي پرسيد: او چه شد؟ پاسخ دادم او هم مرد، و اگر زنده بود نمي گذاشت من اين خبر را برايت بياورم، مهدي سجده ديگري بجا آورده گفت: سپاس خدايي را كه مرا از دست او هم آسوده كرد، كه به راستي او سرسخت ترين مردم نسبت به من بود و شايد اگر زنده مي ماند شخص ديگري را غير از عيسي به قيام بر من وامي داشت. اكنون هر حاجتي داري بگو كه به خدا سوگند تو را بي نياز خواهم كرد و هر چه بخواهي به تو مي دهم! صباح گويد: گفتم: به خدا من هيچ حاجتي ندارم و چيزي از تو نمي خواهم جز يك چيز. مهدي پرسيد آن يك حاجت چيست؟ گفتم: رسيدگي به وضع فرزندان عيسي و سرپرستي آنها و به خدا سوگند اگر وضع مالي و زندگي من طوري بود كه مي توانستم آنها را اداره و سرپرستي كنم از تو براي آنها چيزي نمي خواستم و آنها را به نزد تو نمي آوردم، ولي آنها كودكاني هستند كه اگر به آنها رسيدگي نشود از گرسنگي و بيچارگي خواهند مرد. زيرا آنها مالي و اندوخته اي ندارند كه آن را به مصرف زندگي برسانند، پدرشان در تمام اين مدت كه مخفي بود آب مي كشيد و به سختي آنها را اداره مي كرد و اكنون جز من كسي كه عهده دار مخارج آنها باشد، يافت نمي شود و من نيز توانايي مالي ندارم كه بتوانم مخارج آنها را متكلف شوم و روزگار آنها به سختي مي گذرد، و تو شايسته ترين مردم به حفظ و حراست آنها هستي و سزاوارترين كسي هستي كه مي تواند متعهد مخارج زندگي آنها گردد چون آنها خويشاوندان تو و گوشت و خون تو و يتيمان خاندان تو هستند.

صباح گويد: سخنان من كه پايان يافت، مهدي گريست تا آنجا كه اشك از گونه اش جاري شد، آنگاه گفت: به خدا قسم تا آن دو هستند پيش من همانند فرزندان خود من خواهند بود و ميان آنها تفاوتي نخواهم گذاشت، و خدا پاداش تو را از جانب من و آنها نيكو گرداند كه به راستي هم حق پدرشان را و هم حق خود آنها را به خوبي ادا كردي و بار سنگيني را از دوش من برداشتي و شادي بزرگي را براي من هديه آوردي.

صباح گفت: آنها در امان خدا و رسول او و امان تو هستند؟ و در پناه تو و پدرانت هستند كه درباره خودشان و خاندانشان و ياران پدرشان آسوده خاطر باشند و كسي به آنها آزاري نرساند و تعقيب نشوند؟

مهدي گفت: آري آنها در امان من و عهد خود و عهد پدرانم هستند و هرگونه شرط و پيماني مي خواهي از اين مقوله بيان كن كه همه پذيرفته است.

صباح گويد: من به هر لفظ و زباني كه ياد داشتم شرط و پيمان از او گرفتم.

در اين وقت مهدي رو به من كرده گفت: اي حبيب و دوست من! آخر اين كودكان خردسال چه گناهي كرده اند، و به خدا سوگند اگر پدرشان نيز جاي آنها بود و به پاي خود به نزد من مي آمد يا من بدو دست مي يافتم هر چه مي خواست بدو مي دادم، تا چه رسد به اينها! خدا پاداش نيكويت دهد. اكنون برو و آنها را به نزد من آر و به حقي كه من بر تو دارم از تو مي خواهم كه جايزه اي را نيز كه ما براي خودت مقرر مي كنيم براي بهتر شدن زندگيت قبول كن.

در پاسخش گفتم: از پذيرفتن آن معذورم، چون كه من مردي از مسلمانان هستم و همانند آنان زندگي خود را اداره خواهم كرد.

اين را گفتم و از نزد مهدي بيرون آمده به سراغ عيسي رفتم و آن دو را به پيش مهدي بردم، مهدي آنها را به سينه چسبانيد و دستور داد جامه هايي زيبا براي آنها آوردند و جايي براي آنها آماده كرد و كنيزي را به خدمتكاري آنها گماشت، و چند غلام نيز مأمور رسيدگي به كارهاي آنها نمود و در كنار قصر خود اتاقي به آنها اختصاص داد.

پس از اين جريان من گاه و بي گاه از وضع آنها جويا مي شدم و اطلاع داشتم كه آن دو همچنان در قصر سلطنتي خلفاي عباسي به سر مي برند و تا اينكه محمد امين كشته شد و اوضاع قصر بغداد به هم خورد و كساني كه در آن زندگي مي كردند پراكنده شدند كه در آن وقت احمد بن عيسي از آنجا بيرون آمد و متواري گشت. و اما برادرش ‍ زيد بن عيسي پيش از اين جريان بيمار شد و پس از چندي درگذشت.

و احمد بن عيسي اين جريان را به نحو ديگري برايم حديث كرد، او به سند خود از فضل بن حماد كوفي كه از اصحاب حسن بن صالح بن حي بود، روايت كرده، گفت: پس از اينكه عيسي بن زيد متواري گشت به خانه حسن بن صالح رفت و در نزد او به سر مي برد تا وقتي كه در زمان مهدي عباسي مرگش فرارسيد. حسن بن صالح پس از مرگ عيسي به اصحاب خود گفت: خبر مرگ او را فاش ‍ نكنيد كه به گوش خليفه برسد و خوشحال شود، و او را به همان ترس و خوفي كه از بودن عيسي بن زيد و حيات او دارد واگذاريد تا به همين حال بميرد.

و همين سخن حسن بن صالح سبب شد كه خبر مرگ عيسي بن زيد مكتوم بماند تا اينكه حسن بن صالح خود از دنيا رفت، در اين وقت مردي كه نامش علاق صيرفي بود به نزد مهدي رفت و مهدي پيش از آن نام او را شنيده بود و مي دانست كه او از اصحاب عيسي بن زيد است.

بالجمله، ابن علاق به در قصر مهدي آمده، و اذن گرفته، داخل شد، به نام خليفه و اميرالمؤمنين بر مهدي سلام كرد. آن گاه گفت: اي اميرالمؤمنين خدا پاداش تو را در مرگ عموزاده ات عيسي بن زيد بسيار گرداند. مهدي گفت: واي بر تو چه مي گويي؟ ابن علاق گفت: به خدا سوگند همين است كه مي گويم. مهدي پرسيد: چه وقت مرگش فرارسيد؟ ابن علاق وقت مرگ عيسي را گفت، مهدي پرسيد: پس چرا پيش از اين خبر مرگ او را به من ندادي؟

ابن علاق پاسخ داد: حسن بن صالح نگذاشت ما اين خبر را به تو برسانيم.

مهدي گفت: اگر راست بگويي جايزه خوبي به تو خواهم داد و رياست كاري به تو واگذار خواهم كرد.

ابن علاق جواب داد: من به خاطر گرفتن جايزه نيامده ام، بلكه چون مي دانستم تو نسبت به كار او نگران هستي و آسوده خاطر نبودم كه مردم هر يك درباره او چيزي نزد تو بگويند، خواستم تا حقيقت كار او را براي تو گفته باشم و خيالت را از ناحيه او آسوده سازم.

مهدي گفت: پس تو با اين ترتيب دو مژده بزرگ براي من آورده اي: يكي خبر مرگ عيسي و ديگر خبر مرگ حسن بن صالح و نمي توانم بگويم كداميك از اين دو خبر مرا خوشحال تر مي كند. اكنون حاجت خود را بگوي؟

ابن علاق گفت حاجت من آن است كه فرزندان عيسي را تحت سرپرستي خود بگيري و از آنها نگهداري كني كه به خدا سوگند هيچ مالي ندارند. و فرزندان عيسي سه پسر بودند. يكي حسن بن عيسي كه در زمان حيات پدرش از اين جهان رفت و ديگر حسين بن عيسي كه دختر حسن بن صالح را به عقد خويش درآورده بود (و در كوفه ماند)، ولي احمد و زيد دو فرزند ديگر عيسي (پس از اين گفتگو) به نزد مهدي رفتند و او كه وضع آنها را از نزديك مشاهده كرد، ماهيانه اي براي آنها مقرر داشت و آن دو از مهدي اجازه خواسته به مدينه رفتند، و زيد پس از مدتي در مدينه از دنيا رفت، و احمد تا اوايل خلافت هارون در مدينه بود و پس از چندي به هارون اطلاع دادند كه احمد دست از كار كشيده و براي خود محلي گزيده و مشغول به عبادت و نقل حديث شده، لذا زيديه به نزد او اجتماع مي كنند، هارون دستور داد او را دستگير ساخته و به زندان افكندند. زماني در زندان به سر برد تا پس از چندي توانست از زندان فرار كند - كه شرح آن پس از اين خواهد آمد - انشاء الله تعالي.

و عمويم حسن بن محمد از محمد بن قاسم بن مهرويه از محمد بن ابي العتاهيه از پدرش ابوالعتاهيه شاعر روايت كرده كه گفت: زماني كه من از گفتن شعر خودداري كردم و از آن دست كشيدم، مهدي دستور داد مرا به زندان مجرمان بيندازند. همين كه مرا به دستور او به زندان بردند، و چشمم به درون زندان افتاد هوش از سرم پريد و دهشت عجيبي به من دست داد و از ديدن آن منظره هولناك وحشت مي كردم. به هر سو نگاه مي كردم تا پناهگاهي پيدا كنم و يا مردي را بيابم كه با او انس گيرم، كسي را نديدم. در اين ميان چشمم به پيرمرد باوقار و خوش لباسي افتاد كه آثار بزرگي و نيكي در چهره اش آشكار بود، همين كه چشمم به او افتاد درنگ نكرده و به سوي او حركت كردم و به واسطه پريشاني و اضطرابي كه داشتم بي آنكه بر او سلام كنم يا چيزي از او بپرسم در كنار او روي زمين نشستم و سر را به زير انداخته در حال خود فكر مي كردم كه ناگاه ديدم آن مرد دو شعر زير را انشاء كرد:



تعودت مس الضر حتي ألفته

و اسلمني حسن العزاء الي الصبر [26] .



و صيرني يأسي من الناس واثقا

بحسن صنيع الله من حيث لا أدري [27] .



من از اين دو شعر خوشم آمد و افكار پريشاني كه داشتم به خود آمدم و رو بدان مرد كرده گفتم: - خدايت عزت دهد - خواهش مي كنم اين دو شعر را بار ديگر بخوانيد!

آن مرد گفت: واي بر تو اسماعيل - و كنيه ام را كه ابوالعتابه بود نگفت - چقدر آدم بي ادب و كم خردي هستي؟ پيش من آمده اي و مانند هر مسلماني كه به مسلمان ديگر سلام مي كند، سلام نكردي و نه از اين وضعي كه من و تو در آن هستيم اظهار ناراحتي كردي؟ و بي آنكه مانند هر شخص ‍ تازه واردي از من سوال بكني در اينجا نشستي تا وقتي كه اين دو شعر را - كه خداوند فضيلت، ادب و زندگي و معاشي جز آن براي تو قرار نداده - از من شنيدي، ديگر نه به فكر رفتار پيش خود افتادي كه تلافي كني و نه از طرز برخورد بي ادبانه خود پوزش خواستي، من همه را فراموش كرده از من مي خواهي كه اين دو شعر را برايت بخوانم. گويا ميان من و تو اُنسي ديرينه و آشنايي كامل وجود دارد و رفاقتي برقرار است كه غم از دل دور سازد!؟

ابوالعتاهيه گويد: بدو گفتم: مرا معذور دار كه هر كس به وضعي كه من در آنم دچار گردد عقل خود را از دست مي دهد!

گفت: مگر وضعت چيست؟ تو فقط به خاطر آنكه مدح درباره آنها - كه وسيله به مقام رسيدن توست - خودداري كرده اي به زندان افكنده شده اي. تا همين سبب گردد دوباره به مدح آنان لب گشايي، ولي وضع من چنان است كه هم اكنون مرا مي طلبند و از من مي خواهند كه عيسي بن زيد را به نزد آنان حاضر كنم، و اگر من اين كار را انجام دهم و جاي او را به ايشان نشان دهم او را خواهند كشت و چون در آن حال من خداي خود را ديدار كنم خون او به گردن من خواهد بود و در روز قيامت رسول خدا(ص) خصم من مي شود، و اگر اين كار نكنم خودم كشته خواهم شد. بنابراين من بايد حيرت زده و پريشان باشم نه تو! و با اين حال مي بيني چگونه بردبار و خويشتن دار و خودنگهدار هستم.

بدو گفتم: خدا كارت را اصلاح فرمايد - و سرم را از خجالت به زير انداختم. پيرمرد رو به من كرده گفت: با اين حال من نه تو را سرزنش مي كنم و نه از انجام درخواست تو خودداري مي كنم. اكنون گوش فرادار تا آن دو بيت را برايت بخوانم و آنها را به خاطر بسپار و به دنبال اين سخن آن دو بيت را چند بار برايم خواند تا حفظ كردم و در اين وقت بود كه من و او هر دو را مي خواستند، و چون براي رفتن برخاستيم بدو گفتم: خدايت عزت بخشد تو كيستي؟ گفت: من حاضر [28] دوست عيسي بن زيد هستم، پس ‍ من و او را به نزد مهدي بردند، مهدي از او پرسيد: عيسي كجاست؟ حاضر گفت: من نمي دانم عيسي كجاست، تو درصدد تعقيب و دستگيري او برآمدي و او را به هراس ‍ افكندي، او نيز در شهرها متواري و فراري شده و از آن سو مرا گرفته و به زندان افكنده اي و من كه در زندان تو به سر مي بردم چه اطلاعي از جاي او دارم!

مهدي پرسيد: به كجا فرار كرده و آخرين ملاقات تو با او در كجا و در خانه چه كسي بود؟

حاضر گفت: از روزي كه متواري شده من او را نديده ام و هيچ گونه خبري از او ندارم.

مهدي گفت: به خدا سوگند يا بايد جاي او را به من نشان دهي يا هم اكنون گردنت را مي زنم.

حاضر گفت: هر چه مي خواهي انجام ده، آيا تو را بر جاي عيسي راهنمايي كنم كه تو او را به قتل برساني و پس از آن خدا و رسولش را در حالي كه مطالبه خون او را از من مي كنند، ديدار كنم، به خدا سوگند اگر عيسي بن زيد ميان جامه و پوست تن من باشد او را به تو نشان نخواهم داد. مهدي فرمان داد گردنش را بزنيد، گردن حاضر را در پيش روي من زدند.

پس از اينكه حاضر را كشتند مهدي مرا پيش خود فراخوانده گفت: آيا درباره ما شعر مي گويي يا تو را هم به نزد اين مرد بفرستم؟ گفتم: نه شعر مي گويم، مهدي دستور داد: مرا آزاد كنند.

و محمد بن قاسم بن مهرويه گفته: آن دو شعري را كه از حاضر شنيده هم اكنون جزء اشعار ابوالعتاهيه موجود است. [29] .


پاورقي

[1] عيسي بن زيد از سران زيديه است و امامت را جز براي قائم به سيف قائل نيست و در مذهب پيرو اهل سنت بوده. و با امام صادق عليه السلام داستاني دارد و چنان که در کتاب مستطاب کافي ذکر شده به حضرتش جساراتي کرده که بعدا خواهد آمد. مصحح.

[2] در صفحه 341 اين حديث رد شده است.

[3] کليني در کتاب شريف کافي در ضمن خبري طولاني نقل کرده که عيسي بن زيد به محمد بن عبدالله هنگام خروجش پيشنهاد کرد که بايد جعفر بن محمد را احضار کني و از او براي خود بيعت گيري تا آن کساني که از اولاد ابيطالب با تو بيعت نکرده اند ناچار به تسليم شوند، محمد فرمان داد تا جعفر بن محمد عليه السلام را حاضر سازند. عيسي بن زيد روي بدان حضرت کرده گفت: أسلم تسلم بيعت کن تا سالم بماني. امام عليه السلام فرمود مگر بعد از محمد صلي الله عليه و آله به پيغمبري مبعوث گشته اي؟! و گفتگو بين حضرت و محمد و عيسي زياد شد و امام همچنين از بيعت امتناع ورزيد تا اينکه محمد دستور داد او را به زندان افکنيد. عيسي بن زيد اظهار کرد اکنون زندانها خراب است و در و پيکر و قفل سالمي ندارد و ممکن است او فرار کند. امام عليه السلام تبسمي کرد و فرمود راستي مرا به زندان خواهيد افکند؟ محمد گفت: آري به خدا سوگند، عيسي اظهار کرد وي را در مخباء - که گويند در آن روز خانه زني بوده به نام ربطه - زنداني کنيد، امام عليه السلام فرمود، به خدا سوگند من سخني خواهم گفت که بعد شما تصديق خواهيد کرد، عيسي بن زيد گفت: اگر لب گشايي، دهانت را خورد خواهم نمود لو تکلمت لکسرت فمک تا اينکه گويد بالاخره شخصي از ياران محمد به طرف امام حمله کرد و همچنان بر پشت حضرت کوبيد تا او را بيرون برده به زندان افکند. و سپس همه اموال او و خويشانش را که با محمد بيعت نکرده بودند غارت به مصادره کردند.

[4] از اين روايت و آنچه از کتاب کافي نقل کرديم اگر راست باشد معلوم مي شود عيسي ابن زيد مرد خطرناک و ناراضي که پاي عقيده خود حاضر بوده که سادات فاطمي را که امام صادق عليه السلام جزء آنهاست به قتل رساند. و از نظر واقع بيني فرق نمي کند. هر کس به کشتن اولاد علي عليه السلام حاضر باشد و به آزار آنها دست گشايد چه منصور دوانيقي باشد و چه ديگري بر باطل و معاقب خواهد بود ولو قائم اليل و صائم النهار و دائم الذکر باشد و يک شبانه روز قرآن را ختم نمايد و از محدثين يا فقهاء بزرگ به شمار رود. مصحح.

[5] وي ظاهرا همان کس است که خطيب در تاريخ بغداد، ج 10 او را عنوان کرده و از نواده هاي عمر بن خطاب شمرده شده است. مصحح.

[6] حسين بن زيد ترجمه حالش پيش از اين گذشت.

[7] اين گفتار مخالف با کلام پيش است که گفت در خانه علي بن صالح مخفي شد زيرا علي بن صالح و حسن صالح هر دو از سران لشکر محمد و ابراهيم بودند و عيسي را کاملا مي شناختند و عبارت عربي چنين است و هو لا يعلم من أنا يعني اين مرد نمي داند که من کيستم چنان که در متن ترجمه شده و مراد حسن بن صالح است نه دخترش، و مورخين گويند عيسي در خانه حسن يا برادرش علي پنهان شد و دختر او را به همسري گرفت و اين روايت با اينکه در بين مردم مشهور شده به داستان و افسانه شبيه تر است تا به حقيقت. مصحح.

[8] ظاهرا در مذهب زيديه نکاح سيده را به غير سيده جايز ندانند. والا رسول خدا فرمود المؤمن کفو المؤمنة مصحح.

[9] جعفر بن زياد الاحمر اهل کوفه و کنيه اش ابوعبدالله يا ابوعبدالرحمن است ابوداود او را صدوق و شيعي شمرد و ابن عدي گويد او صالح شيعي و چنان که عسقلاني در تهذيب گفته در سال 67 از دنيا رفته است و شرح زنداني شدنش بعدا خواهد آمد. مصحح.

[10] اين مرد همان يعقوب بن داود بن عمر بن طهمان معروف است که کاتب ابراهيم (قتيل باخمري) بود و وقتي مهدي عباسي به خلافت رسيد يعقوب بدو تقرب جست و بالاخره در دستگاه وي وارد شد و موقعيتي به سزا يافت داستانش در تواريخ معروف است و ترجمه حالش را ابن خلکان در وفيات الاعيان، ج 6 صفحه 19 تحت رقم، 801 آورده است، بدانجا مراجعه شود. مصحح.

[11] به خدا هنگاميکه ديده هاي مردم به خواب رود چشمان من از ترس مزه خواب را نمي چشد.

[12] ستمگران مرا از خانه و ديارم آواره کرده اند و گناهي نداشتم جز اينکه سخن از معاد و روز رستاخير به زبان آورم.

[13] من به خدا ايمان آوردم ولي آنها ايمان نياوردند و همين توشه اي که من دارم در نزد آنها بدترين توشه محسوب است.

[14] سخني که مي گويم سخني است که از زبان شخصي ترسان بيرون آيد زيرا داراي قلبي پريشان و بي خوابي بسيارم.

[15] ترجمه اش با اشعار بعد در صفحه 221 در احوالات محمد بن عبدالله گذشت.

[16] علي بن سليمان از منذر به جاي شعر دوم و سوم دو شعر زير را روايت کرده است:



شردني فضل و يحيي و ما

أذنبت ذنبا غير ذکر المعاد



آمنت بالله و لم يؤمنا

فطرداني خيفة في البلاد



فضل و يحيي (برمکي دو وزير خليفه عباسي) مرا از وطن آواره کردند و من گناهي نکردم جز اينکه سخن از روز معاد به زبان آوردم.

من به خدا ايمان آورده ام و آن دو ايمان نياورده، پس آنها مرا ترسان در ميان شهرها آواره کردند.

[17] ابن خصيب از اصحاب زيد بن علي است و هنگام قيام او در کوفه در رکاب او جنگ مي کرد، و همچنين در جنگهايي که محمد و ابراهيم کردند همراه آنان بود و از همه آنها روايت کرده است. و اما من حديث مسندي که او از زيد نقل کند نشنيده ام. مؤلف.

[18] پيشتر از اين روايت گذشت.

[19] ابن عبدالله بن جعفر پدر علي بن عبدالله بن جعفر مدني، محدث و از قاريان معروف قرآن و بزرگان محدثين است و کسي است که با محمد بن عبدالله خروج کرد و همچنان با او بود تا وقتي که محمد به قتل رسيد منصور دستور تعقيب او را صادر کرد و او متواري شد، و ما داستان او را در ضمن احوالات ابراهيم بيان داشتيم. مؤلف.

[20] من اين حديث را به همين نحو براي احمد بن محمد بن سعيد نقل کردم و او به سندش از جعفر بن عبدي برايم چنين روايت کرد و گفت:

پس از اينکه ابراهيم کشته شد من و حسن بن صالح و برادرش علي بن صالح و عبدربه بن علقمه و جناب بن نسطاس به همراه عيسي بن زيد براي سفر حج حرکت کرديم، و عيسي به صورت يک ساربان در ميان ما مخفي بود تا اينکه به مکه رسيديم، شبي در مسجدالحرام گرد هم جمع شديم و عيسي بن زيد با حسن بن صالح در پاره اي از مسائل به مذاکره پرداختند و درباره مسئله اي ميان آن دو اختلاف پديد آمد.

اين جريان گذشت و فرداي آن روز عبدربه بن علقمه به نزد ما آمده و گفت: شفاي اختلاف شما آمد، سفيان ثوري به مکه وارد شد، همگي برخاسته و به نزد سفيان رفتند و در وقتي که او در مسجدالحرام نشسته بود بر او درآمده و سلام کردند و نزدش جلوس نمودند.

عيسي بن زيد به سخن آمده و مسئله مورد اختلاف را از او پرسيد، سفيان بدو گفت: اين مسئله اي است که من نمي توانم جواب آن را بدهم زيرا پاسخ اين مسئله مربوط به هيئت حاکمه مي شود.

حسن بن صالح گفت: اين مرد عيسي بن زيد است؟ سفيان به طور استسفار نگاهي به صورت جناب بن نسطاس کرد، جناب گفت: آري عيسي بن زيد است.

سفيان بلادرنگ از جا برخاست و پيش روي عيسي آمده و، او را در آغوش کشيد و گريه سختي کرد و از اينکه پاسخ او را نداده بود عذرخواهي کرد و، آنگاه همچنان که مي گريست پاسخ سؤالش را داد سپس رو به ما کرده گفت:

به راستي که دوستي اولاد فاطمه و دلسوزي و ناراحتي براي آنان از اين وضع رقت باري که آنها دارند از قتل و ترس و آوارگي و غيره هر شخصي را که در دلش مقداري ايمان باشد به گريه مي اندازد.

آنگاه رو به عيسي کرده گفت: پدرم به قربانت برخيز و خود را مخفي کن، مبادا همانند ما که از بيم اينان بيم داريم بر سر تو آيد (و دچار گردي)! ما برخاسته و پراکنده شديم. مؤلف.

[21] اسرائيل بن يونس پسر اسحاق سبيعي همداني معروف است که در سال 100 به دنيا آمده و در 161 بدرود حيات گفته ابن حجر عسقلاني وي را در تهذيب عنوان کرده و کاملا او را ستوده است. و ابن سعد کاتب واقدي نيز او در طبقات، ج 6 ص 210 چاپ اروپا نام برده و گويد در سال 162 در کوفه از دنيا رفت و ايضا علي بن صالح و برادرش حسن را در همان صفحه عنوان کرده و گويد آن دو، دوقلو بودند و علي يک ساعت قبل از حسن به دنيا آمد و علي در سال 154 از دنيا رفت و حسن پس از اينکه هفت سال مخفي بود در سال 162 از دنيا رفت. و عيسي بن زيد 6 ماه قبل از حسن بن صالح وفات يافته بود. مصحح.

[22] يموت بن مزرع بن يموت بن عبدي کنيه اش ابوبکر و از عبد قيس و بصري است. وي خواهرزاده ابوعثمان جاحظ است، ابتدا نامش يموت بود و خود به محمد تبديل نمود ولي غالبا به همان نام اول او را مي خوانند، خطيب يک بار در ج 3، صفحه 308 تاريخ بغداد او را به عنوان محمد ذکر کرده و يک بار در ج 14، صفحه 360 به عنوان يموت آورده است که او مي گفته: بليت بالاسم الذي سما في به ابي فاني اذا عدت مريضا فاستأذنت عليه فقيل: من ذا؟ قلت: انا ابن المزرع، واسقطت اسمي يعني به نامي که پدرم روي من نهاد مبتلا شده ام هرگاه مريضي را بخواهم عيادت کنم نامم را که مي پرسد ناچارم بگويم ابن مزرع و اسمم را نگويم چون غالبا به فال بد مي گيرند. باري وي در سال 303 در طبريه از دنيا رفته است. و ابن خلکان در وفيات، ج 6، صفحه 52، ترجمه مفصلي از وي دارد. مصحح.

[23] وي ابوالسري معدان شميطي اعمي است. و شميطيه فرقه اي از زيديه اند. مصحح.

[24] و همچنين فرزندان آن مرد بزرگ (شايد مقصود محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن باشند) و کشته در فخ پس از يحيي، و موتم الاشبال (عيسي بن زيد).

[25] در صفحات قبل از طبقات ابن سعد نقل کرديم که گويد حسن بن صالح شش ماه بعد از عيسي از دنيا رفت. مصحح.

[26] آن قدر خود را به رسيدن گرفتاري و بلا عادت داده ام که بدان خو گرفته ام، و تحمل نيکويم در ماتم و عزا مرا تحت فرمان شکيبايي درآورده و به دست صبر سپرده.

[27] و نوميدم از مردم، مرا به رفتار نيکوي خداوند از آنجايي که خود نمي دانم مطمئن و اميدوار ساخته.

[28] در اغاني خالص ثبت شده است.

[29] اين خبر را ديگري، غير از ابن مهرويه، به سندي ديگر روايت کرده و در آنجا گفته است: که حاضر کسي بود که مردم را به بيعت با احمد بن عيسي بن زيد دعوت کرده، و اين داستان او با ابوالعتاهيه در زمان هارون الرشيد بود، و هارون از او خواست که احمد بن عيسي را به نزد او بياورد و يا مخفيگاهش را نشان دهد، و چون به اين کار تن نداد او را به قتل رسانيد.