بازگشت

موسي بن عبدالله بن حسن


شرح حال موسي بن عبدالله و دنباله داستان او پس از تازيانه اي كه به دستور منصور به او زدند:

كنيه اش ابوالحسن، و مادرش هند دختر ابي عبيدة بن عبدالله بن زمعه بود. و هند در سن شصت سالگي او را به دنيا آورد.

و زبير از عمويش مصعب اين سخن را حديث كرده كه گفت: هند هنگامي كه موسي را به دنيا آورد شصت سال از عمرش گذشته بود، و جز زنان قرشي در سن شصت سالگي نزايند، و در سن پنجاه سالگي نيز جز زنان عربي فرزند نيارند.

و در هنگام طفوليت موسي، مادرش هند او را مي رقصاند و اين اشعار را مي خواند:



انك أن تكون جونا انزعا

و تسلك العيش طريقا مهيعا



أجدر أان تضرهم و تنفعا

فردا من الاصحاب أو مشيعا [1] .



و عمر بن شبه و ديگران از موسي بن عبدالله روايت كرده اند كه گفت: هنگامي كه ما را به دستور منصور به شرحي كه پيش از اين گذشت به ربذه بردند، منصور به نزد پدرم (عبدالله بن حسن) فرستاد كه يكي از نزديكانت را پيش من بفرست ولي بدان كه ديگر او را هرگز نخواهي ديد، اين پيغام كه رسيد برادرزاده هايش هر كدام پيش ‍ آمدند و به او پيشنهاد كردند كه آنها را به نزد منصور روانه كند ولي پدرم درباره هر يك دعاي خيري كرده بدانها گفت: من خوش ندارم كه خاندان شما را به مرگ داغدار سازم، در آخر كار رو به من كرده گفت: ولي اي موسي تو خود به نزد منصور برو.

من كه در آن وقت جواني نورس بودم به نزد منصور رفتم و چون چشمش به من افتاد گفت: خدا ديده اي را به ديدار تو روشن كند! بعد فرمان داد و گفت: اي غلام تازيانه را بياور!

موسي گويد: آن قدر تازيانه به من زدند كه به خدا سوگند بيهوش شدم و نفهميدم تا چند شماره تازيانه خوردم، وقتي كه از زدنم دست كشيدند منصور مرا پيش خود طلبيد و گفت: مي داني اين چه بود؟ اين عقده هايي بود كه در دل من انباشته شده و قسمتي از آن را بر تو ريختم كه نمي توانستم آن را بازگردانم و به خدا سوگند دنبالش مرگ است مگر آنكه جان خود را از مرگ برهاني!

موسي گويد: گفتم اي اميرالمؤمنين به خدا سوگند اگر گناهي در كار باشد من از آن بركنارم. منصور گفت: پس برو و دو برادرت (محمد و ابراهيم) را نزد من آر.

گفتم: اي اميرالمؤمنين تو مرا به نزد رياح بن عثمان [2] مي فرستي و او نيز كارآگاهان و جاسوساني بر من مي گمارد و با اين وضع به هر كجا كه من پا بگذارم جاسوسان مرا تعقيب خواهند كرد و در نتيجه من از جريان مطلع گشته و از من مي گريزند!

منصور نامه اي به رياح نوشت و در آن نامه به او دستور داد كه در تعقيب من نباشد. آنگاه مرا به همراه نگهباني به مدينه فرستاد و به آنها دستور داد اوضاع مرا با نامه بدو گزارش دهند، و بدين ترتيب من به مدينه آمدم و چند ماه در قصر ابن هشام توقف كردم.

مدائني گفته: رياح نامه اي به منصور نوشت كه موسي اينك در مدينه توقف كرده و درصدد مخالفت با توست و چنان نيست كه تو خيال كرده اي، منصور دستور داد او را به نزد من بفرستند، و چون محمد از اين جريان خبر يافت، در همان وقت بيرون آمده خروج كرد (و به شرحي كه پيش از اين گفته شد موسي را از چنگال مأمورين منصور نجات دادند) [3] .

محمد برادرش موسي را به شام فرستاد كه مردم را به سوي بيعت با او دعوت كند، ولي پيش از آنكه موسي به شام برود كشته شد، و برخي گفته اند: از شام بازگشت و با محمد بود و در جنگ نيز حاضر شد، تا چون محمد كشته شد مخفيانه به بصره رفت و در همانجا ماند.

و احمد بن عبدالله بن عمار به سند خود از بثينه شيبانيه كه موسي را در كودكي شير داده بود، روايت كرده است: كه او چون به بصره آمده به خانه من كه در بني غبر بود درآمد و در نزد من ماند. من بدو گفتم: پدرم به قربانت، برادرانت كشته شدند و حكومت بصره به دست محمد بن سليمان افتاده و او دايي توست و با اين وضع ديگر باكي بر تو نيست، در اين وقت كسي را فرستاد تا غذايي از بازار بخرد، فرستاده رفت و طعامي خريد و آن را به دوش ‍ كودكي از سياهان - كه معمولا در بصره حمالي مي كردند - گذاشت و به خانه آورد و چون آن را بر زمين گذاشت از او پرسيد: مزدت چقدر مي شود؟ گفت: چهاردانگ [4] آنها چهار دانگ به او دادند ولي او راضي نشد و همچنان افزودند تا چهار درهم شد او آن مبلغ را گرفته بيرون رفت.

و به خدا سوگند هنوز موسي دست خود را از غذايي كه خورده بود نشسته بود كه سواران اطراف خانه ما را گرفتند، موسي كه صداي آنها را شنيد مضطرب گشت، من به بام رفته نگاه كردم و بدو گفتم: اينها براي دستگيري شما نيامده اند بلكه اينها به تعقيب مردماني بدكاره كه در همسايگي ما هستند آمده اند، و به خدا سوگند هنوز سخن من تمام نشده بود كه سواران به خانه ما ريختند.

موسي در آن وقت با پسرش و عبدالله و يكي از غلامان و همچنين مردي از شيعيان همراه ما بود، مأمورين داخل خانه شدند و روي اسب يكي از آنها پارچه اي پيچيده بود، آن پارچه را بازكردند ناگاه ديدم همان پسرك سياهي كه غذا را از بازار به خانه آورده بود از ميان آن پارچه بيرون آمد و رو به مأمورين كرده گفت: اين موسي بن عبدالله است، اين پسرش عبدالله، اين هم غلام اوست و اين مرد ديگر را من نمي شناسم، و چنان يك يك آنها را معرفي كرد كه به خدا مانند آن بود كه از شام تا بصره همه جا همراه آنها بوده.

مأمورين آنها را دستگير ساخته به نزد محمد بن سليمان بردند، محمد بن سليمان بدانها گفت: خدا خويشاوندي شما را با من قطع كند و شما را زنده نگذارد، همه شهرهاي روي زمين را گذارديد و بدين شهري كه من در آن حكومت دارم آمده ايد. اينك اگر من بخواهم خويشاوندي شما را با خود مراعات كنم بايد از اميرالمؤمنين نافرماني كنم و اگر بخواهم از او فرمانبرداري كنم ناچارم پيوند خويش را با شما ناديده بگيرم.

آنگاه به سخن خود ادامه داده گفت: و البته اين كار به خدا سوگند كه براي من شايسته است. سپس آنان را به نزد منصور فرستاد، منصور دستور داد پانصد تازيانه به موسي زدند و موسي تازيانه ها را خورد و هيچ گونه بي تابي و جزعي از خود نشان نداد. منصور كه آن شكيبايي را از او ديد به عيسي بن علي [5] گفت: اهل باطل - يعني مردمان ناجنس و خبيث را در اين نوع شكيبايي معذور مي دانستي (و به آنها حق مي دادي كه چنين خونسردي و تحملي از خود نشان دهند) اما نسبت به اين جواني كه در آسايش زندگي كرده و خورشيد (در خوبي) مانندش را نديدي چه مي گويي؟

موسي به خود آمده گفت: اي اميرالمؤمنين وقتي اهل باطل در باطل خود شكيبا باشند، اهل حق سزاوارترند به شكيبايي.

و بالجمله پس از آنكه او را تازيانه زدند از آنجا بيرونش بردند، ربيع (حاجب دربان مخصوص منصور) بدو گفت: اي جوان، من شنيده بودم تو از نجيبان خاندانت هستي ولي امروز خلاف آن را مشاهده كردم. موسي گفت: مگر چه ديده اي؟ ربيع گفت: تو را ديدم كه در پيش روي دشمن خويش سعي و كوشش بيشتري در ناراحت كردن خود داشتي و بر شكنجه و عذاب خود مي افزودي؟ و در تازيانه ها كه به تو مي زدند (با صبر و خونسردي تو) با آنها لجاجت مي كردي و مثل آن بود كه آن تازيانه ها را به ديگري مي زدند و تو هيچ نمي گفتي؟ موسي در پاسخ ربيع اين شعر را خواند:



اني من القوم الذين تزيدهم

قسوا و صبرا شدة الحدثان [6] .



و برخي گفته اند: موسي بن عبدالله (پس از اين جريان) همچنان در زندان بود تا اينكه مهدي (پسر منصور در زمان خلافت خود) او را از زندان آزاد كرد.

و برخي گفته اند، وي متواري گشت تا سرانجام مرگش فرارسيد.

و موسي بن عبدالله از شعر هم بي بهره نبود و اشعاري گفته از آن جمله اشعار زير است كه آنها را براي همسرش ام سلمه، دختر محمد بن طلحه - مادر عبدالله پسرش - كه نسبش به ابي بكر مي رسد، سروده و با اين اشعار از او خواسته تا به عراق برود:



لا تتركيني بالعراق فانها

بلاد بها اس الخيانة والغدر [7] .



فاني مليء أجيء بضرة

مقابلة الاجداد طيبة النشر [8] .



اذا انتسبت من آل شيبان في الذرا

و مرة لم تحفل بفضل أبي بكر [9] .



و يحيي بن حسن و زبير از محمد بن اسماعيل و محمد بن عبدالله بكري روايت كرده اند كه موسي بن عبدالله اشعار زير را در اين باره گفت (و براي همسرش فرستاد).



اني زعيم أن أجييء بضرة

فراسية فراسة للضرائر [10] .



فتكرم مولاها و ترضي حليلها

و تقطع من أقصي أصول الحناجر [11] .



ربيع بن سليمان دوست محمد بن عبدالله و ابراهيم برادرش كه اين اشعار را شنيد در پاسخش دو شعر زير را گفت:



أبنت أبي بكر تكيد بضرة؟

لعمري لقد حاولت احدي الكبائر [12] .



تغط غطيط البكر شد خناقه

و أنت مقيم بين صوحي عباثر [13] .

و عباثر كه در اين شعر است نام كاريزي است از موسي بن عبدالله پس از شنيدن اين دو بيت شعر، دستور داد هدايايي براي ربيع بردند ولي ربيع آنها را نپذيرفته براي موسي پس فرستاد، اين خبر چون به گوش ام سلمه، همسر موسي بن عبدالله، رسيد سوگند خورد كه اين هدايا را دو چندان كند، موسي بن عبدالله هم امضاء كرد. [14] .

احمد بن سعيد به سند خود از عبدالله بن موسي از پدرش روايت كرده كه گفت: من با پدرم بر ابوالعباس سفاح درآمديم - و من در آن وقت جواني نورس بودم - سفاح رو به پدرم كرده گفت: گويا اين پسرت هست كه قصيده لاميه ابوطالب را روايت مي كند؟ گفت: آري.

سفاح گفت: بدو دستور بده آن را بخواند. پدرم رو به من كرده گفت: برخيز و آن قصيده را بخوان. من برخاستم و آن را به تمامي برايش خواندم.

و در احوالات او گفته اند: روزي موسي بن عبدالله به نزد هارون رفت و چون از پيش او برخاست كه برود، پايش به فرش گرفت و به زمين افتاد. خادمان و لشكريان بر او خنديدند، موسي از جا برخاست و رو به هارون كرده گفت: اي اميرالمؤمنين اين ناتواني روزه بود، نه ناتواني مستي!

عتكي به سند خود از اسماعيل بن يعقوب نقل كرده كه گفت: چون منصور اموال عبدالله حسن را در مدينه ضبط كرد به حج رفت، عاتكه، دختر عبدالملك [15] .

(همسر عبدالله) مادر عيسي و سليمان و ادريس - فرزندان عبدالله - در روپوشي مشغول طواف بود (چون چشمش ‍ به منصور افتاد) فرياد زد: اي اميرالمؤمنين، پدر يتيمانم، فرزندان عبدالله بن حسن، در زندان تو مرد و تو دستور داده اي اراضي مزروعي ايشان را نيز بگيرند؟! منصور (كه اين سخنان را شنيد) دستور داد زمينها را بدانها بازگردانند.

عاتكه به نزد حسن بن زيد (كه اموال مزبور در دست او بود) آمد، حسن بن زيد بدو گفت: من اين دستور را نشنيدم، گواهي بر اين مطلب بياور، عاتكه عيسي بن محمد و محمد بن ابراهيم امام را به نزد حسين بن زيد آورد، آن دو گواهي دادند و حسن اموال مزبور را برگردانيد، موسي بن عبدالله كه از جريان مطلع شد گفت: بايد اين اموال طبق وصيت يا برنامه عبدالله بن حسن ميان فرزندان تقسيم گردد و عبدالله فرزندان هند را هنگام تقسيم اموال بر ديگر فرزندانش برتري مي داد.

عاتكه گفت: اين اموال را خليفه گرفته بود و روي تقاضا و خواهش من بازگردانيد.

موسي گفت: به خدا جز برطبق حكم عبدالله بن حسن نبايد تقسيم شود! بدو گفتند: اگر خبر اين اختلاف به گوش ‍ خليفه برسد دوباره اموال را خواهد گرفت؟

موسي گفت: به خدا سوگند اگر خليفه اين اموال را دوباره بگيرد نزد من محبوبتر از آن است كه رسم عبدالله را تغيير دهم.

بالاخره جريان را براي منصور نوشتند و او دستور داد برطبق رسم عبدالله بن حسن آنها را ميان فرزندانش تقسيم كنند.

و از جمله اشعار موسي بن عبدالله اشعار زير است:



لئن طال بالعراق لقد مضت

علي ليال بالنظيم قصائر



اذا الحي منداهم معلاة فاللوي

فمشعر منهم منزل فقراقر



و اذ لا يريم البئر بئر سويقة

قطين بها والحاضر المتجاوز



1. اگر اكنون شب من در عراق دير مي گذرد، ولي شبهاي كوتاهي را در نظيم گذراندم (كنايه است از سختي زندان عراق و راحتي و خوشي كه در حجاز داشتند، و نظيم نام دره اي است در حجاز كه داراي آب شيريني بوده است).

2. آن زمان قبيله و عشيره ام مجلس و محفلي در معلاة و مشعر و قراقر داشتند.

3. و آن هنگام كه از بئر سويقه (آن ده سرسبز و خرم) كسي دل نمي كند و جدا نمي شد، نه آنكه منزل كرده بود و نه آن كس كه در آنجا فرود آمده و رحل اقامت افكنده و با اهلش همسايه گشته بود.


پاورقي

[1] تو هر چند سياه فام و موريخته باشي و در زندگي راه راست و سالمي بپويي بهتر است از اينکه به ديگران آسيب برساني و خود منفعت ببري، حال خواه تنها باشي و خواه با جماعت.

[2] رياح بن عثمان نام فرماندار مدينه بوده.

[3] به صفحه 267 مراجعه شود.

[4] دانگ - چنان که گويند - يک ششم درهم بوده است.

[5] عيسي بن علي بن عبدالله بن عباس: عموي منصور بوده و از سياق عبارت معلوم مي شود که در آن مجلس حضور داشته است.

[6] من از آن تيره مردمي هستم که هر چه پيش آمدهاي ناگوار بر آنها سخت تر شود بر پايداري و شکيبايي آنها افزوده مي گردد، و در مقابل حوادث سخت تر مي گردند.

[7] مرا در عراق رها مکن که اساس خيانت، و بي وفايي در اين سرزمين است.

[8] چون که من توانايي آن را دارم که هووي ديگري برايت بياورم که اجدادش بزرگتر از تو باشد.

[9] و چون نسبت او که از خاندان شيبان و مرة باشد در ميان بزرگان ذکر شود به فضيلت خاندان ابي بکر توجهي نشود.

[10] و من توانايي آن را دارم که هوويي براي تو بياورم که فربه و شکننده (يا درنده) هووهاي ديگر باشد.

[11] به مولاي خود اکرام کند و شوهر خود را خشنود سازد و زير گردن خود را اختصاص به او دهد.

[12] آيا براي دختر ابي بکر نقشه هوو مي کشي به جان خودم سوگند که قصد گناه بزرگي کرده اي.

[13] به روزي دچار خواهي شد که چون شتري که بيني اش بسته باشد در کنار دره عباثر صدا کني.



مصحح گويد: عباثر چنان که در معجم البلدان، (ج 6 ص 104) آمده راهي است که از کوه جهينه سرازير مي شود و هر کس از اضم به ينبع مي رود از آنجا عبور مي کند.

و خطيب در تاريخ، ج 13، ص 26 اين اشعار را در ترجمه موسي بن عبدالله آورده و صوحي را ضوجي ثبت کرده و گويد عباثر نام موضعي است. و ضوجاء دو طرف آن است.

[14] اين قسمت مربوط به بحث تاريخي ما نبود ولي از باب اينکه حديث ذوشجون است و فنون مختلفي دارد و نيز حرف، حرف مي آورد به مناسبت ذکر شد. مؤلف.

[15] وي عاتکه، دختر عبدالملک بن حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومي است.