بازگشت

دانشمندان و راوياني كه با ابراهيم خروج كردند


يحيي بن علي، و احمد بن عبدالعزيز جوهري، و عتكي به سند خود از محمد بن سلام نقل كرده اند كه گفت: پدرم سلام بن ابي واصل به من گفت: پسرجان ابراهيم در بصره خروج كرده، و تو برو و يك عمامه پشمي و قبا و يك شلوار براي من بخر، من چنان كردم، پس او و سه نفر ديگر حركت كردند و براي ياري ابراهيم به كوفه رفتند.

و جعفر بن محمد وراق از احمد حازم از حسن بن حسين عرني روايت كرده كه گفت: گروهي از زيديه به طور ناشناس به همراه حاجيان بيرون رفتند و خود را به ابراهيم در بصره رساندند، از آن جمله بود: سلام بن ابي واصل حذاء.

حسن بن علي خفاف به سند خود از حماد بن زيد نقل كرده كه گفت: در زمان ابراهيم هيچ كس از مردم نبود جز آنكه رفتارشان مورد پسند ما نبود، از او پرسيدند: سوار [1] چطور؟ گفت: او نيز رفتارش مورد پسند ما نبود.

يحيي بن علي و جوهري و عتكي به سند خود از محمد بن سلام از پدرش سلام بن ابي واصل نقل كرده كه گفت: من در بصره به خانه ابراهيم كه همان خانه محمد بن سليمان بود رفتم و به دربان گفتم: بگو سلام بن ابي واصل است!؟ دربان صدا زد: سلام حذاء دم در است - و لقب معروف مرا ذكر كرد - ابراهيم اجازه داد، من وارد شدم. چون چشمش به من افتاد گفت: چه شد كه دير آمدي؟ گفتم: من در اين مدت افراد جنگي برايت تهيه مي كردم، مرا تصديق كرد و در خانه خود جا داد. در يكي از روزها همان طور كه نشسته بودم ديدم رقعه اي به نزد من آوردند كه ابراهيم در آن نوشته بود: وضع بيت المال آشفته است، تو آن را سرپرستي كن. من از كسي كه در آنجا بود پرسيدم: بيت المال كجاست؟ گفت: در همين خانه است.

من برخاستم و به نزد پيرمردي كه متصدي آن بود رفتم، وي گفت: مأموريتي در اينجا داري؟ گفتم: آري. گفت: پس تو سلام بن ابي واصل هستي، و بدين ترتيب سرپرستي بيت المال به من واگذار شد.

اُشناني به سند خود از نصر بن مزاحم نقل كرده كه گفت: ابوداود طهوي از كساني بود كه با ابراهيم خروج كرد و مقامش نزد او ارجمند بود.

و يحيي و جوهري و عتكي به سند خود از عبدالله بن محمد بن حكيم نقل كرده اند كه گفت: فطر بن خليفه [2] از خروج كنندگان با ابراهيم بود و او در آن زمان پيرمردي سالمند بود.

و مقانعي به سند خود از حسن بن حسين نقل نموده كه: سلام بن ابي واصل و عيسي بن ابي اسحاق سبيعي و ابوخالد احمر از كساني بودند كه براي رسيدن به ابراهيم خود را به صورت ناشناس در ميان كاروان حاجيان انداختند، اينان براي آنكه شناخته نشوند جامه هاي پشمين بر تن كرده و عمامه هاي پشمين به سر بستند و مانند شترداران، شتران را از جلو مي راندند و بدين ترتيب خود را به ابراهيم رساندند و با او بودند تا وقتي كه كشته شد.

و عتكي و يحيي و جوهري به سند خود از قاسم بن ابي شبه روايت كرده اند كه: ابوخالد احمر و يونس بن ابي اسحاق از كساني بودند كه با ابراهيم خروج كردند.

و اُشناني از احمد بن حازم از ابونعيم نيز نقل كرده است كه عيسي بن يونس ابن ابي اسحاق از كوفه خود را به ابراهيم رسانيد و در جنگ با او بود.

و يحيي و عتكي و جوهري به سند خود از محمد بن سلام روايت كرده اند كه گفت: سه تن از اصحاب زيد بن علي با ابراهيم خروج كردند: سلام بن ابي واصل، و حمزة بن عطاء برني، و خليفة بن حسان كيال و او بهترين سواركاران بود.

و محمد بن زكرياي صحاف به سند خود از عريان بن ابي سفيان روايت كرده كه گفت: از جمله مرداني كه با ابراهيم خروج كرد عبدالله بن جعفر مديني بود كه شبي ابراهيم بدو گفت: برخيز تا گردشي در اطراف لشكر بكنيم، عبدالله برخاست و به همراه ابراهيم شروع به گردش كردند، در اين ميان آواز طنبوري از ميان لشكر به گوش ابراهيم خورد و از اين جريان غمگين و ملول گشته به عبدالله بن جعفر گفت: گمان ندارم لشكري كه اين آوازها در آن به گوش بخورد پيروز گردد. و اين عبدالله بن جعفر پدر علي بن عبدالله مديني است.

و نظير اين حكايت را يحيي بن علي و عتكي و جوهري به سند خود از عريان نقل كرده اند.

و از آن جمله هارون بن سعد بود كه داستان وساطت سلام بن ابي واصل براي او پيش ابراهيم و واگذاري حكومت واسط بدو گذشت.

و ابوزيد به سند خود از عبدالله بن سلمه افطس نقل كرده كه گويد: هنگامي كه ابراهيم هارون بن سعد را به حكومت واسط منصوب داشت، من در كشتي خود را بدو رسانيدم و چهار حديث در كشتي از او شنيدم. [3] .

و ابونعيم گفته آنچه أعمش از ابي عمرو شيباني نقل كرده است، همه را از هارون بن سعد شنيده است.

و ابوزيد از هشام بن محمد كه يكي از اهل واسط است نقل كرده گويد: هارون ابن سعد با گروهي به واسط آمدند، من خود او را ديدم كه پيري سالخورده بود و در حالي كه از روي مركب خود خم شده بود، مردم با او بيعت مي كردند.

و نيز از عمر بن عون نقل كرده كه هارون بن سعد مردي صالح بود كه شعبي از او حديث نقل كرده و ابراهيم را نيز ملاقات نموده و مرد فقيهي بود.

و عيساي وراق به سند خود از ابوالصعداء نقل كرده گويد: چون هارون بن سعد به واسط آمد، خطبه اي خواند و در آن خطبه رفتار ناهنجار منصور و كشتاري كه از خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله كرده و ستمهايي كه به مردم روا داشته و اموالي را كه از آنها به زور گرفته و ساير كارهاي زشت او را به مردم گوشزد كرد و چندان در اين باره سخن گفت كه مردم را به گريه انداخت و انقلابي در آنها ايجاد كرد و مرداني چون عباد ابن عوام [4] و يزيد بن هارون [5] و هشيم بن بشير [6] و علاء بن راشد [7] به پيروي او درآمدند.

محمد بن حسين خثيمي به سند خود از نصر بن مزاحم نقل كرده گويد: كسي كه هيثم بن بشير را ديده باشد براي من نقل كرد كه او را در لباسي كه كهنه و مندرس بود ديدم، شمشيري به گردن آويخته و پيش روي هارون ايستاده، مردم را به بيعت با ابراهيم دعوت مي كرد.

و مقانعي به سند خود از هشام بن محمد روايت كرده كه گفت: ابراهيم بن عبدالله هارون بن سعد را با لشكري زياد كه از زيديه بودند به واسط فرستاد و مردم واسط به فرمان او آمدند و هيچ يك از فرمانده هاي واسط با او مخالفت نكرد، و از آن جمله بودند عباد بن عوام، يزيد بن هارون، هشيم بن بشير، و رشادتهايي كه هشيم در جنگها كرده و در تواريخ مضبوط است و پسرش معاويه و همچنين برادرش حجاج بن بشير در بعضي از اين جنگها كشته شدند. و نيز از كساني كه با هارون بودند: عوام بن حوشب [8] و اسامة بن زيد بود [9] و عوام بن حوشب در آن روز پيرمردي بوده سالخورده. در روزي كه ابراهيم كشته شد، هارون بن سعد به بصره آمد و چنان كه گفته اند: پس از اينكه وارد آن شهر شد از دنيا رفت، خدايش رحمت كند و از او خوشنود باشد. يحيي بن علي و عتكي و جوهري به اسناد خود از ابومخارق بن جابر روايت كرده اند كه گفت: هنگامي كه منادي منصور براي امان مردم پيش آمده، فرياد زد: همه مردم در امان هستند جز عوام بن حوشب و اسامة بن زيد. عوام بن حوشب كه اين خبر را شنيد مخفي شد و دو سال تمام در خفاگاه به سر مي برد تا سرانجام معن بن زائده براي او وساطت كرد و پس از مذاكراتي كه با منصور كرد براي وي امان گرفت. و اسامة بن زيد نيز مدتي متواري بود و سرانجام نيز به شام گريخت.

و ابوزيد از عبدالله بن راشد روايت كرده كه هارون بن سعد پنهان شد و همچنان در حال پنهاني به سر مي برد تا وقتي كه محمد بن سليمان در كوفه به حكومت رسيد و براي او امان فرستاد ولي اين امان نيرنگي بود كه زد تا هارون خود را آشكار كند و چون ظاهر شده بدو دستور داده تا هشتاد تن از خاندانش را كه در جنگهاي ابراهيم به ياري او اقدام كرده بودند) به نزدش حاضر سازد، هارون بن سعد نيز پذيرفت و راه افتاد تا آنان را حاضر كند ولي عموزاده اي داشت كه نامش فرافصه بود و چون از تصميم هارون بن سعد مطلع شد، او را از اين كار بازداشت و گفت: محمد به تو نيرنگ زده!

هارون كه اين سخن را شنيد از همان نيمه راه بازگشت و دوباره متواري شد و همچنان متواري بود تا وقتي كه از دنيا رفت، و چون محمد بن سليمان خبر يافت دستور داد خانه اش را ويران كردند.

و ابوزيد نقل كرده كه عبدالواحد بن زياد [10] در نهراءبان بود و قبلا به ابراهيم سفارش كرده بود كه روز خروجش را از او پوشيده ندارد، چون ابراهيم خروج كرد و عبدالواحد خبر يافت در لباس شورشيان از نهراءبان به سوي عبدسي كه نام قصبه اي است بين كوفه و بصره حركت كرد، حاكم آنجا كه چنان ديد گريخت و هفتاد هزار درهم پول در صندوق بيت المال از او به جاي مانده، عبدالواحد آن پول را برداشت و به نزد ابراهيم آورد، و اين اولين مالي بود كه به دست ابراهيم رسيد.

ابوزيد از خالد بن خراش نقل كرده كه: ايوب بن سليمان در نهر ابان در زي مخالفين دستگاه رفت و آنجا را به تصرف خويش درآورد. و اين ايوب بن سليمان يكي از راويان حديث است كه مردم واسط از او حديث نقل كرده اند و از آن جمله سليمان بن ابي شيخ است كه از او روايت مي كند.

اُشناني به سند خود از زفر بن هذيل روايت كند كه گفت: ابوحنيفه از كساني بود كه آشكارا و بدون واهمه مردم را به خروج با ابراهيم دعوت مي كرد و در اين باره فتوي داده است. من بدو گفتم: به خدا سوگند تو سرانجام دست از اين كار برنخواهي داشت تا وقتي كه ما را دستگير كنند و به گردنمان بيندازند.

و نيز گويند: ابوحنيفه و مسعر بن كدام به ابراهيم نامه نوشتند و او را به كوفه دعوت كردند و متعهد شدند كه او را ياري و كمك دهند و مردم كوفه را به همراهي او برانگيزند و همين امر سبب شد كه طائفه مرجئه بدانها عيب گيرند.

و يحيي بن علي و عتكي و جوهري به اسناد خود از فضل بن شعيب روايت كرده اند كه گفت: من مسلم بن سعيد [11] و اصبغ بن زيد [12] را ديدم كه به همراه هارون بن سعد در راه ياري ابراهيم شمشير به گردن آويخته بودند.

قاسم بن ابي شيبه از ازهر بن سعد نقل كرده كه گفت: من هشيم (بن بشير) را ديدم كه شمشيري را حمايل كرده بود و مسوده [13] (سياهپوشان) را از پشت ديوار شهر دور مي ساخت.

عتكي و يحيي و جواهري به اسناد خود از زكريا بن عبدالله معروف به رحمويه، نقل كرده اند كه گفت: مهدي (عباسي) به ابن علاثه [14] گفت: يك نفر قاضي براي شهر وضاح پيدا كن! ابن علاثه گفت: آنكه تو مي خواهي پيدا كردم و عباد بن عوام است! مهدي گفت: چگونه او را بدين كار منصوب داريم با آن (سابقه بدي كه در پيش ما دارد و) خشمي كه ما در دل نسبت بدو داريم.

رحمويه گويد: هارون الرشيد در زمان خلافتش دستور داد خانه عباد بن عوام را ويران كردند و او را از نقل حديث ممنوع ساخت، و پس از مدتي دوباره اجازه نقل حديث بدو داد.

جعفر بن محمد به سند خود از نصر بن حازم نقل كرده: هارون بن سعد با چند تن از زيديه از كوفه بيرون آمدند تا خود را به ابراهيم برسانند و در ميان آنها بود: عامر بن كثير سراج - و او در آن روز جواني چابك و شجاع بود - و حمزه تركي، و سلام حذاء، خليفه بن حسان.

و هنگامي كه آنها بر ابراهيم درآمدند، ابراهيم بيت المال را به سلام بن ابي واصل سپرد، و هارون بن سعد را به حكومت واسط منصوب داشت و لشكر زيادي به همراه او به واسط فرستاد، و چون هارون بن سعد به واسط آمد، لشكريان منصور از آنجا گريختند و مردم به سوي بيعت با هارون بن سعد شتافتند، و كسي از دانشمندان آن شهر نماند كه با هارون بيعت نكند، و از آن جمله بود: عباد بن عوام، و هشيم بن بشير، و اسحاق بن يوسف ارزق، و يزيد بن هارون، و مسلم بن سعيد، و اصبغ بن زيد.

و هارون بن سعد، عاصم بن علي [15] را نيز به بيعت خويش دعوت كرد ولي او ناتواني و كسالت را بهانه ساخت و نزد او حاضر نشد، ولي پيغام داد كه من به مردم فتوي مي دهم تا به همراه تو خروج كنند، و پس از اين پيغام خود از آن شهر گريخت. هارون بن سعد نيز عباد بن عوام را سركرده فقهاي ديگر ساخت، و عباد جزء سركردگان هارون بود و در كارها با او مشورت مي كرد. و چون ابراهيم به قتل رسيد عباد بن عوام متواري گشت و دستور دادند خانه اش را ويران ساخته و اطرافيانش را پراكنده كردند، و همچنان متواري بود تا وقتي كه منصور از اين جهان رفت.

و يحيي و جوهري و عتكي به اسناد خود از سهل بن عقيل روايت كرده اند كه: هارون بن سعد عباد بن عوام را به كار گماشت و رياست لشكر را بدو واگذارد و او را طرف مشورت خويش قرار داد، و يزيد بن هارون و اسحاق بن يوسف ازرق [16] و ديگران از جمله پيروان او بودند.

ابوزيد به سند خود از علي بن عبدالله بن زياد نقل كرده كه گفت: من هشيم بن ابن بشير [17] را در روز جنگ ديدم به خدا او را در هنگام نبرد مردي شجاع و پردل يافتم.

و ابوزيد از دخترزاده هشيم روايت كرده كه به يزيد بن هارون خبر دادند كه علي بن حرمله او را تهديد كرده و گفته است: يزيد به زودي مي داند كه پرچمها بر سر چه كسي به اهتزاز درخواهد آمد، يزيد كه اين سخن را شنيد گفت: او اشتباه كرده و پرچم عباد بن عوام در اهتزاز خواهد بود.

و عاصم بن علي گفت: يزيد راست گفت چون فرمانده عباد بن عوام بود و يزيد ابن هارون در زمره پيروان او قرار داشت.

يحيي بن علي و عتكي و محمد به سند خود از حماد بن زيد نقل كرده اند كه گفت: در زمان ابراهيم كسي در بصره (از بزرگان و سرشناسان) نماند جز آنكه تغييري (نسبت به حكومت منصور) در او پيدا شد مگر ابن عون.

بدو گفتند: هشام بن حسان [18] چطور؟

پاسخ داد: ما او را نپسنديم زيرا در گفتار مخالفت خود را اظهار مي داشت چون هرگاه سخن از منصور به ميان مي آورد مي گفت: خدا منصور را نابود كند. و چون من در اين باره با او سخن گفتم در پاسخ من اظهار كرد: من ترس آن را دارم كه او پيروز گردد و ما را پراكنده سازد.

و ابوعبدالله صيرفي به سند خود از ابواسحاق فزاري نقل كرده كه گفت: من به نزد ابوحنيفه رفتم و بدو گفتم: از خدا نترسيدي كه به برادر من فتوي دادي با ابراهيم خروج كند و سبب قتل او شدي؟!

ابوحنيفه در پاسخ گفت: كشته شدن برادرت در راه ياري ابراهيم همانند كشته شدن كساني بود كه در جنگ بدر در راه ياري اسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله كشته شدند. پاداشي چون پاداش آنان دارد! و شهادتش در ركاب ابراهيم بهتر بود براي او از زندگي. گفتم: پس چرا خودت همراه ابراهيم نرفتي؟

گفت: امانتهايي كه از مردم پيش من بود مانع از اين كار شد.

و اُشناني به واسطه عباد بن يعقوب از عبدالله بن ادريس نقل كرده كه گفت: من خود از ابوحنيفه شنيدم كه به دو نفر مردي كه از او براي خروج ابراهيم سؤال مي كردند و فتوايش را در اين باره مي پرسيدند مي گفت: خروج كنيد.

يحيي بن علي و عتكي و جوهري به واسطه عمر بن شبه از نصر بن حماد روايت كرده اند كه گفت: من پيوسته از شعبه [19] مي شنيدم كه در پاسخ كساني كه در مورد ياري ابراهيم از او سؤال مي كردند گفت: براي چه نشسته ايد! اين خود همانند بدر صغري است.

و ابوزيد به سند خود از ابواسحاق فرازي - كه نامش ابراهيم بن محمد بن حارث ابن اسماء بن حارثه بوده - روايت كند كه گفت: وقتي كه ابراهيم خروج كرد، برادر من به نزد ابوحنيفه رفت و فتواي او را در مورد خروج با ابراهيم پرسيد، و ابوحنيفه بدو دستور داد با ابراهيم خروج كند، و برادر من نيز خروج كرد و در جنگ با ابراهيم كشته شد، و از اين روست كه من هرگز ابوحنيفه را دوست نمي دارم. ابوزيد از نصر بن حماد نقل كرده كه گفت: صالح مروزي از كساني بود كه مردم را به ياري ابراهيم تشويق مي كرد.

ابوزيد به سند خود از عمار بن رزيق حديث كرده كه گفت: من در ايام خروج ابراهيم از اعمش [20] شنيدم كه به مردم مي گفت: چرا نشسته ايد؟ بدانيد كه اگر من چشم داشتم بي شك به همراه او خروج مي كردم.

و خثعمي به سند خود از ابي نعيم روايت كرده كه گفت: مسعر بن كدام [21] كه از طائفه مرجئه بود، نامه اي به ابراهيم نوشت و او را دعوت كرد كه به كوفه برود و وعده هرگونه ياري و مساعدت به او داد، و چون اين جريان شايع شد مرجئه او را در اين كار سرزنش كردند.

و نيز به سند خود از ابونعيم و عبدالله بن محمد نقل كرده كه گفته اند: ابوحنيفه نامه اي به ابراهيم نوشت و به او پيشنهاد كرد به كوفه برود تا از ياري زيديه بهره مند گردد، و در ضمن به او نوشت: پنهاني به كوفه بيا زيرا شيعيان شما كه در اين شهر هستند مي توانند شبانه منصور را بكشند و يا او را دستگير ساخته و به نزد تو آورند. و عمر بن شبه دنبال اين حديث گويد: مرجئه اين كار ابوحنيفه را خوش نداشتند و او را در اين باره مورد سرزنش قرار دادند.

احمد بن سعيد به سند خود از حسن بن حسين و ديگران نقل كرده كه گفته اند: هنگامي كه ابراهيم براي جنگ با عيسي بن موسي از بصره حركت كرد، ابوحنيفه نامه اي به ابراهيم نوشت بدين مضمون:

هرگاه خداوند تو را بر عيسي و لشكريانش پيروز ساخت آن روشي را كه پدرت (علي عليه السلام) در جنگ جمل با دشمنان خود رفتار كرد تو بدان روش عمل مكن، چونكه او فراريان را نكشت و اموال مردم را نگرفت و گريختگان را تعقيب نكرد، و زخميان را نكشت، و اين رفتار او بدان خاطر بود كه آنها دنباله اي نداشتند ولي تو آن روشي را كه در جنگ صفين رفتار كرد بدان روش عمل كن كه در آنجا هم كودكان را اسير كرد، و هم زخميان را به قتل رسانيد و هم غنيمت تقسيم كرد و اين بدان جهت بود كه مردم شام دنباله داشتند و در بلاد خويش ‍ بودند...

و بعدها اين نامه به دست منصور افتاد و او را به بغداد احضار كرد و به وسيله شربتي زهرآلود مسمومش كرد و به همان زهر از جهان رفت و در بغداد دفن شد. [22] .

محمد بن زكرياي صحاف به سند خود از مدائني نقل كرده كه: عباد بن عوام از كساني بود كه با ابراهيم خروج كرد و در ركاب او جنگ كرد و چون ابراهيم كشته شد، منصور او را طلبيد و دستگيرش ساخت، ولي مهدي (فرزند منصور) خواهش كرد تا عباد را بدو ببخشد، منصور پذيرفت ولي بدو گفت: نبايد آشكار شوي و يا حديث نقل كني كه مردم بگويند: اين مردي بود كه با ابراهيم خروج كرد و با اين حال آزادانه براي مردم فتوي مي دهد و حديث بيان مي دارد.

عباد نيز پيوسته متواري بود تا منصور از اين جهان رفت و پس از مرگ منصور مهدي فرزندش بدو اجازه داد تا ظاهر شود و حديث نقل كند.

اُشناني به سند خود از ابونعيم روايت كرده كه منصور به عيسي بن موسي كه در كوفه بود، نامه اي نوشت و در آن نامه به او دستور داد كه ابوحنيفه را به بغداد روانه كند. من (كه از جريان مطلع شدم) حركت كردم تا او را ديدم و وقتي به او رسيدم كه سوار شده بود و براي خداحافظي با عيسي بن موسي به نزد او آمده بود، چهره اش را ديدم كه سياهي مي زد، و در همان سفر همين كه به بغداد رسيد منصور زهري به او خورانيد كه همان سبب مرگش شد و در آن وقت هفتاد سال از عمرش گذشته بود، و ولادتش سال هشتاد هجري بود.

و نيز ابونعيم گفته: منصور ابوحنيفه را سر سفره خود خواند و چون از خوردن غذا فراغت يافت، آب خواست و شربتي از عسل كه با زهر مخلوط شده بود بدو دادند، آن شربت را آشاميد و روز ديگر از اين جهان رفت و او را در شهر بغداد در گورستاني كه معروف به گورستان خيزران بود دفن كردند.

يحيي بن علي و عتكي و جوهري به اسناد خود از سعيد بن مجاهد نقل كرده اند كه گفت: روزي را من با عوام بن حوشب [23] به سر بردم و او به من گفت: من هيجده تير به اين مردم زدم - و مقصودش از آنها سياهپوشان و طرفداران بني عباس بود - و اگر به جاي آنها به مشركين بدر آن تيرها را زده بودم مرا خوشحال نمي كرد (و اين كار اجرش كمتر از جنگ با مشركين مكه نبود). سعيد گويد: (در اين وقت نگاه كردم) در پايش كفش پاره اي بود، بدو گفتم: مسح بر بالاي از اين جايز است؟ گفت: آري در صورتي كه هوا در آن رفت و آمد نكند.

و نيز به سند خود از عكرمه بن دينار روايت كرده اند كه گفت: لبطة بن فرزدق كه پيرمردي جليل القدر بود با ابراهيم خروج كرد، و چون ابراهيم كشته شد من بدو برخورد كردم و او از من پرسيد: چه خبر؟

گفتم: خبر خيري نيست، ياران ما منهزم گشتند!

گفت: پس اينجا بايست تا با همديگر زنده باشيم و يا با هم بميريم!

در پاسخش گفتم: اين كار درست نيست، و گريختم و هنوز چندان از او دور نشده بودم كه ديدم لشكريان دشمن بدو رسيدند و شنيدم كه فرياد مي زد: لا ملجأ من الله الا اليه [24] و او را كشتند و به گوشش رقعه اي آويختند كه در آن نوشته شده بود اين سر لبطة بن فرزدق است. و لبطه با ابراهيم بود و او را از رؤساي لشكر قرار داده بود. [25] .

و ابوزيد از عاصم بن علي و سهل بن غطفان روايت كرده كه چون ابراهيم كشته شد و هارون بن سعد متواري گشت حجاج بن بشير خواست تا به نهراءبان سرازير شود. در راه به وي رسيدند و او را با برادرزاده اش معاوية بن هشيم به قتل رساندند.

ابوزيد به سند خود از حمزه تركي نقل كرده كه گفته است: پس از آنكه محمد كشته شد، عيسي بن زيد مدعي نيابت او شده و گفت: محمد مرا جانشين خود ساخته و زيديه را به بيعت خويش خواند، آنها نيز دعوتش را پذيرفتند ولي مردم بصره زير بار دعوت او نرفتند و حتي به ابراهيم گفتند: اگر مايل باشي آنها را از شهرهاي خود بيرون مي كنيم و ما جز تو را به امامت نمي شناسيم و همين جريان نزديك بود كه ميان آنها اختلاف ايجاد كند تا سرانجام با هم قرار گذارده گفتند: اكنون اگر اين سخنها را دنبال كنيم دودستگي و اختلاف در ما پيدا خواهد شد و منصور ما را شكست مي دهد و از اين رو فعلا همگي با او جنگ مي كنيم و امارت را نيز به ابراهيم واگذار مي كنيم تا اگر بر او پيروز شديم آن وقت تصميمي در اين باره خواهيم گرفت و روي همين قرارداد پيمان بستند و مجتمع گشتند.

يحيي بن علي و عتكي به سند خود از عبدالسلام بن شعيب بن حبحاب روايت كرده اند كه گفت: به عثمان طويل گفتم: اين مرد: (يعني ابراهيم) خروج كرده و شما به ياريش قيام نمي كنيد؟ عثمان گفت: مگر كسي غير از ما او را تشويق به خروج كرد؟ و چون ابراهيم كشته شد به من گفت: اي اباصالح من دوست دارم كه آن گفتگو را فاش نكني.

و نيز از حفص بن عمر نقل كرده اند كه نصر بن ظريف [26] همراه ابراهيم خروج كرد و در جنگ زخمي به دستش رسيد كه آن را ناسور كرد و همين موجب شد تا دستش از كار بيفتد و پس از قتل ابراهيم فرار كرده و مخفي شد.

ابوزيد گويد: عفان بن مسلم برايم گفت كه از كساني كه با ابراهيم خروج كرد ابوالعوام قطان بود كه نامش عمران بن داور [27] بوده، من اين حديث را براي عمر بن مروان گفتم، او گفت: ابوالعوام در جنگ حاضر نشد ولي دو كار از كارهاي ابراهيم را عهده دار شده بود و از بصره بيرون نرفت. [28] .

و از سنان بن مثني هذلي كه از فرزندان سلمه بن محبق است، نقل كرده: از طائفه ما در باخمري افراد زيد همراه ابراهيم بودند: عبدالحميد بن سلمه، حكم بن موسي بن سلمه، عمران بن شبيب بن سلمه.

و ابوزيد در اينجا از علي بن سلام حديثي درباره عيسي بن زيد روايت كرده كه در صفحات قبل گذشت.

و يحيي و جوهري و عتكي به اسناد خود از عمر بن هيثم مؤذن و ديگران نقل كرده اند كه ابراهيم منصب قضاء بصره را به عباد بن منصور واگذاشت.

ابوزيد به سند خود از علي بن ابي ساره روايت كرده كه: هنگامي كه ابراهيم در بصره خروج كرد، سوار بن عبدالله [29] در خانه خود نشست و در همان جا ميان مردم قضاوت مي كرد، ابراهيم كسي را به نزد او فرستاد و او را به ياري خود خواند ولي او به بهانه كسالت و بيماري از آمدن به نزد ابراهيم خودداري كرد، ابراهيم او را رها كرد و عباد بن منصور را به منصب قضاء بصره گماشت، و چون ابراهيم شكست خورد عباد بن منصور ملازم خانه خود شد (و ديگر از خانه بيرون نرفت) و چون منصور به بصره آمد مردم تا جسر اكبر (پل بزرگ بصره) به استقبال او رفتند و از جمله آنها سوار بن عبدالله بود، ولي عباد ترسيد و از خانه خويش بيرون نيامد.

مردم او را رها نكرده اصرار به بيرون آمدن داشتند و پيوسته اصرار كردند تا سرانجام با امان نامه اي كه منصور برايش فرستاد از خانه خود بيرون رفت و چون منصور او را بديد مانند ديگران از او احوال پرسي كرد و از كارهاي گذشته اش سخني به ميان نياورد.

و احمد بن عبدالله و ديگران به اسانيد خود از مفضل ضبي نقل كرده اند كه گفت: در ايامي كه ابراهيم متواري بود، مدتي در خانه من بود و روزها از خانه خود بيرون مي رفتم و او را تنها مي گذاردم، روزي به من گفت: تو كه بيرون مي روي دلم مي گيرد (و از تنهايي حوصله ام تنگ مي شود)، برخي از كتابهاي خود را پيش من بنه تا سرگرم باشم. من قسمتي از كتابهاي شعر را نزد او آوردم و او از ميان آنها هفتاد قصيده را انتخاب كرد كه من نامش را اختيار الشعراء گذاشتم و دنباله اش را به پايان رساندم.

و چون ابراهيم خروج كرد من نيز به همراه او حركت كردم و چون به مربد رسيد بر در خانه سليمان بن علي [30] ايستاد و آبي طلبيد، قدري آب برايش آوردند و نوشيد، در اين وقت چند كودك از آن خانه بيرون آمدند، ابراهيم آنها را در آغوش گرفته گفت: به خدا اينها از ما هستند، و ما از اينها هستيم، اينان خاندان ما و گوشت تن ما و از ما هستند ولي پدرانشان بر ما ستم كردند و حقوق ما را گرفتند، و خون ما را ريختند آنگاه به اشعار زير تمثل جست:



مهلا بني عمنا ظلامتنا

ان بنا سورة من الغلق



لمثلكم نحمل السيوف ولا

تغمز احسابنا من الرقق



اني لائمي اذا انتميت الي

عز عزيز و معشر صدق



بيض سباط كاءن اعينهم

تكحل يوم الهياج بالعلق



1. اي عموزادگان ما از ستم ما دست برداريد كه ما خود دچار ناراحتي تشويش خاطر هستيم.

2. شمشيرها را براي همچون شمايي آورده ايم و ما در حسب هيچ گونه مورد ملامت نباشيم.

3. هرگاه نامي به ميان آيد نسب من به مرداني شوكت مند و گروهي راستگو مي رسد.

4. مردان سفيدروي ميانه بالاي كه در هنگام جنگ گويا (از شدت خشم) در چشمانشان سرمه خون كشيده شده است.

من گفتم: به راستي كه اشعار نيكو و زنده اي است، گوينده اش كيست؟

پاسخ دادند: اينها اشعاري است كه ضرار بن خطاب فهري در آن هنگامي كه (در جنگ خندق) گذشت تا به جنگ رسول خدا صلي الله عليه و آله بيايد آنها را گفت، و علي بن ابيطالب نيز در جنگ صفين بدانها تمثل جست، و همچنين حسين عليه السلام در روز عاشورا، و زيد بن علي در روز سبخه [31] (روزي كه كشته شد) و يحيي بن زيد در روز جوزجان [32] بدان تمثل جستند و امروز نيز ما بدانها تمثل جوييم.

من كه اين سخنان را شنيدم تمثل او را به اشعار مزبور كه هر كه بدانها تمثل جسته به قتل رسيده است، به فال بد گرفتم. سرانجام از آنجا به سوي باخمري حركت كرديم و در نزديكهاي باخمري خبر مرگ برادرش محمد بدو رسيد، از اين خبر رنگش دگرگون شد و آب دهان خود را به سختي فرو داد و با حال گريه گفت:

خدايا اگر مي داني كه محمد فقط به خاطر جلب خوشنودي و انجام طاعت تو خروج كرد، و مي خواست تا فرمان تو والا گردد و دستورهاي تو را فرمان برند او را بيامرز و مورد مهر خود قرارش ده و از او راضي شو، و ورودگاهش را در آخرت بهتر از منزلگاهي كه در اين دنيا داشت و از آنجا انتقالش دادي قرار داده.

و ناگهان صدا را به گريه بلند كرده به اشعار زير تمثل جست:



باالمنازل يا خيرالفوارس من

يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا [33] .



الله يعلم اني لو خشيتم

و اوجس القلب من خوف لهم فزعا



لم يقتلوه و لم اسلم اخي لهم

حتي تعيش جميعا او نموت معا



مفضل (ضبي) گويد: من شروع به دلداري و تسليت كرده و از اينكه بيتابي خود را آشكار ساخته بود سرزنش و ملامتش كردم، در پاسخ من گفت: به خدا سوگند من در اين باره چنانم كه دريد بن صمه گويد:



تقول: الا تبكي اخاك و قد أري

مكان البكالكن بنيت عل الصبر [34] .



لمقتل عبدالله و الهالك الذي

علي الشرف الا علي قتيل أبي بكر



و عبد يغوث أو نديمي خالد

و جل مصابا حثو قبر علي قبر



ابي القتل الا آل صمة انهم

أبو اغيره والقدر يجري علي القدر



فاما ترينا ما تزال دماءنا

لدي واتر يسعي لها آخر الدهر



فنا للحم السيف غير نكيرة

و نلحمه طورا و ليس بذي نكر



يغار علينا واترين فيشتفي

بنا ان أصبنا أو نغير علي وتر



بذاك قسمنا الدهر شطرين بيننا

فما ينقضي الا و نحن علي شطر



در اين وقت بود كه لشكر منصور چون مور و ملخ بر ما ظاهر شدند، ابراهيم كه آنها را ديد بدين اشعار تمثل جست:



نبئت أن بني خزيمة اجمعت

أمرا خلالهم لتقتل خالدا



ان يقتلو لا تصب أرماحهم

ثاري و يسعي القوم سعيا جاهدا



أرمي الطريق و ان رصدت بضيقه

و انزل البطل الكي الحاردا



1. شنيده ام كه بني خزيمه در ميان خود تصميم گرفته اند تا خالد را بكشند (خالد خود شاعر است).

2. اگر اينان مرا بكشند و آنگاه خواهند تا مردي را نظير من بيابند كه شايسته باشد به جاي من او را برگزينند هرگز نيابند اگر چه به حد اعلاي كوشش كنند.

3. من از اين راه هر چند باريك است مي گذرم اگر چه براي كشتنم در راه كمين كرده باشند. و با يكه تاز ميدان نبردشان پنجه در خواهم افكند

من گفتم: اي فرزند رسول خدا اين شعر از كيست؟

پاسخ دادن اين اشعار را خالد بن جعفر در روز جنگ شعب جبلة [35] گفته است و آن روزي بود كه دو قبيله قيس و تميم با هم جنگ كردند.

در اين وقت لشكر منصور پيش آمد و ابراهيم نيزه خود را به يكي از آنها زد و مرد ديگري هم پيش آمد و نيزه اي به او زد، من به ابراهيم گفتم: آيا با اينكه بقاي اين لشكر بستگي به وجود تو دارد با اين حال مباشرت به جنگ مي كني (و خود را در معرض هلاك قرار مي دهي؟)

در پاسخم گفت: اي برادر ضبي مرا به حال خود واگذار كه گويا عويف فزاري [36] ما را در اين روز مي نگرد (كه مي گويد:)



ألمت خناس [37] و المامها

أحاديث نفس و احلامها



يمانية [38] من بني مالك

تطاول في المجد اعلامها [39] .



و ان لنا اصل جرثومة

ترد الحوادث ايامها



نرد الكتبية مفلولة

بها افنها و بها ذامها



1. محبوبه من خناس يا سعاد فكري انديشيده؟ بيايد اما اين جز آرزو و خيال چيزي نيست.

2. محبوب و مطلوب من يمانيه يا محجبه اي است از بني مالك كه پرچمهايش در كمال مجد و شوكت بلند است. (اين دو بيت تغزل است)

3. آري ما ريشه و اصلي است و حوادث را روزگاران به جاي خويش بازگرداند.

4. مائيم كه فوجهاي سپاه دشمن را شكست خورده بازگردانيم در حالي كه وبالشان از نقص و عيب به گردن خودشان باشد.

در اين وقت جنگ سختي شد و دو سپاه به جان هم ريختند. ابراهيم رو به من كرده گفت براي تحريك من چيزي بگو. من به ياد اشعاري از همان عويف قوافي افتاده اين اشعار را خواندم:



ايها الناس فزارة بعد ما

اجدت بسير انما انت حالم [40] .



ابي كل حر ان بيت بوتره

و تمنع منه النوم اذ انت نائم



اقول لفتيان كرام [41] تروحوا

علي الجرد في افواههن الشكائم



قفوا وقفة من يحي لا يخز بعدها

و من يخترم لا تتبعه اللوائم



و هل أنت ان باعدت نفسك منهم

لتسلم في بعد ذلك سالم؟



1. اي كسي كه بني فزاره را پس از سعي و كوششها كه در راه خدا كرده اند بازمي داري، راستي كه تو در خوابي و يا خواب مي بيني.

2. هر آزادمردي چنان است كه اگر خوني از كسي طلبكار باشد آسوده نخوابد و از استراحت خودداري كند همان گونه كه تو در خوابي.

3. من جوانان گرامي را گفتم به هنگام عصر يا شامگاه اسبان لجام كرده را سوار شويد و حركت كنيد.

4.اندكي درنگ كنيد و بدانيد در اين صورت هر كه زنده ماند ديگر خوار نگردد، و هر كس هلاك شد در پي هيچ گونه ملامتي بر او نخواهد بود.

5. آيا به راستي اگر تو از نبرد با آنان خودداري كني و خويشتن را به كناري كشي تا اينكه جان به سلامت بري، فكر مي كني به سلامت ماني؟ هرگز.

ابراهيم گفت: يك بار ديگر اين اشعار را بخوان!

من كه در چهره اش خواندم كه او خود را به كشتن خواهد داد از خواندن اشعار فوق پشيمان شدم و بدو گفتم: بگذار تا اشعار ديگري برايت بخوانم؟ گفت: نه همين اشعار را برايم بخوان. من آن اشعار را بار ديگر خواندم، ناگهان ديدم پاهاي خود را در ركاب فشاري داد، بند ركاب را بريد و سپس حمله كرد، به طوري كه از ديده من پنهان شد و در همين گيرودار تيري - كه پرتاب كننده اش معلوم نشد - بدو اصابت كرد و او را كشت و اين آخرين ديدار من بود با او.

محمد بن محمد باغندي به سندش از اسحاق بن شاهين واسطي نقل كرده كه خالد بن عبدالله واسطي [42] كه از اهل سنت و جماعت بود، هنگام خروج ابراهيم در خانه خود نشست و بيرون نيامد ولي ديگران با ابراهيم خروج كردند. [43] .

احمد بن سعيد به سند خود از حفص بن راشد روايت كرده كه گفت: هشيم بن بشير با ابراهيم خروج كرد و پسرش نيز كه همراه او بود كشته شد.

و به سندش از سليمان شاذكوني روايت كرده كه: هشيم به همراه ابراهيم خروج كرد و پسرش معاويه نيز كشته شد، و مردي بدو گفت: من تو را در وقتي كه پرچمها بر سر ابراهيم در اهتزاز بود در جنگ ديدم.

و نيز از يحيي بن صالح روايت كرده كه گفت: من از يونس بن ارقم كه از ياران ابراهيم بود شنيدم كه مي گفت: مفضل بن محمد ضبي از كساني بود كه هرگاه ما مي خواستيم ابراهيم را ببينيم به خانه مفضل مي رفتيم و او ما را در نزد مفضل مي پذيرفت.

و از يزيد بن ذريع روايت كرده كه: ابراهيم پيش از آنكه خروج كند بيشتر ايام خود را در نزد مفضل ضبي گذرانيد، و او نيز پيوسته كارش اين بود كه به هر وسيله اي كه مي توانست مردم را به طرفداري ابراهيم جلب مي كرد.

و از ابراهيم بن سويد حنفي نقل كرده كه گفت: من در زمان ابراهيم از ابوحنيفه كه مورد احترام همگان بود پرسيدم: پس از انجام حج واجب آيا خروج ابراهيم بهتر است يا رفتن به حج مستحبي؟

پاسخ داد: پس از حج واجب يك بار جنگ كردن بهتر از پنجاه حج است.

و از حسين بن سلمه ارحبي نقل نمود كه در زمان خروج ابراهيم زني به نزد ابوحنيفه آمد و گفت: پسر من مي خواهد به نزد اين مرد (ابراهيم) برود و من از او جلوگيري كنم؟ ابوحنيفه گفت: از او جلوگيري مكن.

و از حماد بن أعين نقل كرده كه ابوحنيفه از كساني بود كه مردم به خروج با ابراهيم تشويق مي كرد و دستور به پيروي از او مي داد.

و از محمد بن خالد برقي نقل كرده كه گفت: ابوحنيفه در زمان ابراهيم سخنان زير را آشكارا مي گفت كه به گوش ابراهيم برسد، مي گفت: علي عليه السلام در جنگ جمل دستور داد زخميها را نشكند و فراريان را براي كشتن تعقيب نكنند، چون مردم (بصره در آن روز پشتيباني و پناهگاهي نداشتند ولي در جنگ صفين اين كار را نكرد چون لشكر و پشتيبان داشتند.

يحيي بن علي به سند خود از سليمان بن ابي شيخ روايت كرده كه هنگامي كه ابراهيم هارون بن سعد را به حكومت واسط منصوب داشت با من خارج شد و از كساني كه براي جنگ (با دشمنان ابراهيم) به ميدان رفت: عامر بن عباد بن عوام، و يزيد ابن هارون، و علاء بن راشد بودند.

و به سندش از جناب بن شخشاخ نقل نموده: هنگامي كه ابراهيم خروج كرد معاذ بن عنبري [44] به پيروي از او قيام كرد.

و به سندش از عمر بن عون روايت كرده كه: (پس از قتل ابراهيم) عباد همچنان در بصره پنهان شد تا وقتي كه منصور بدرود زندگي گفت.

و به سندش از عاصم بن علي نقل كرده كه از كساني كه آن روز در جنگ كشته شدند حجاج برادر هشيم و معاويه پسرش بودند.

و يونس بن نجده گفته، ابراهيم عباد بن منصور را به منصب قضاي بصره منصوب داشت.

و قاسم بن ابي شيبه گفت: ابوخالد احمر [45] از كساني بود كه با ابراهيم خروج كرد.

عتكي و يحيي به سند خود از نصر بن مزاحم نقل كرده اند كه ابوداود طهوي [46] از كساني بود كه با ابراهيم خروج كرد، و او مردي راستگو و ثقه بود كه ابونعيم و حسن بن حسين سعدي و ديگران از او روايت كرده اند.

و نيز از عباد بن حكيم نقل كرده اند كه: جنادة بن سويد يكي از كساني بود كه با ابراهيم خروج كرد، و ابراهيم او را به سركردگي سيصد نفر گماشت و در جنگ باخمري در ركاب او بود، و مفضل بن محمد ضبي راويه نيز همراه با ابراهيم بود. و نيز از عقيل بن عمرو ثقفي روايت كرده اند كه: ازرق بن تمه صريمي در حالي كه دو شمشير حمايل كرده بود به ياري ابراهيم آمد، و او از اصحاب عمرو بن عبيد معتزلي بوده است.

و نيز از ابراهيم بن سالم روايت كرده اند كه ابراهيم اسدي از كساني بود كه طرفداري از ابراهيم مي كرد، او را به نزد منصور بردند، منصور پس از تحقير وي از او پرسيد: تو پيك ابراهيم هستي؟ گفت: آري. گفت: قسم بخور كه اگر او را ديدي به نزد ما بياوري، ابراهيم اسدي قسم خورد و منصور او را آزاد كرد، و چون ابراهيم قيام كرد، او به نزد ابراهيم آمده گفت: منصور مرا قسم داده كه اگر تو را ديدم به نزد او ببرم اكنون به نزد او برويم.

و نيز از حسن بن جعفر ضبي نقل كرده اند كه گفت: از برادرم داود ضبي شنيدم كه مي گفت: در دفتر ابراهيم نام صد هزار نفر از مردم بصره ثبت شده (كه براي ياري ابراهيم نام نويسي كرده بودند).

و نيز از عبدالله بن عبدالوارث نقل كرده اند كه هاشم بن قاسم خود براي من گفت: كه من در باخمري همراه ابراهيم بودم. و اين هاشم بن قاسم كه كنيه اش ابوالنضر است از كساني است كه از سفيان ثوري و شعبة بن حجاج روايت مي كند و پسرش نضر از ثقات محدثين است. [47] .

و از سلم بن فرقد نقل كرده كه عمرو بن عون [48] از كساني بود كه در باخمري همراه ابراهيم بود و او از اصحاب هشام و از كساني است كه حديث از او نقل كرده است.

و از محمد بن بشر نقل كرده كه در زمان ابراهيم من نزد سفيان ثوري بودم، شنيدم كه او مي گفت: شگفتا از مردمي كه مي خواستند خروج كنند با كسي كه خروج مي كند، و اينك مردمي خروج كرده اند و آنان اكنون خروج را جايز نمي دانند.

و دو تن از اصحاب سفيان به نام: مؤمل و حنبص با ابراهيم خروج كردند. و مؤمل همان كسي است كه او را مؤمل بن اسماعيل مي گفتند.

و ابوزيد گفته است: از ابونعيم حال ابن حنبص را پرسيدم، گفت: حنبص از دوستان صميمي سفيان بود و همان كسي است كه شاعر درباره اش گفته:

يا ليت قومي كلهم حنابصا (اي كاش قوم من همگي چون حنبص بودند) و ابن هراسه گويد: دو تن از دوستان نزديك سفيان با ابراهيم كشته شدند.

و عبدالله بن محمد بن حكيم گفته است: داود بن مبارك همداني عموي ابن يحيي از كساني بود كه با ابراهيم خروج كرد و در جنگ كشته شد.

عتكي و يحيي به سند خود از عمر بن نضر روايت كرده اند كه گفت: هنگامي كه ابراهيم كشته شد من در كوفه بودم، پس به نزد اعمش رفتم (چون خود نابينا بود) به من گفت: آيا ناشناسي در اينجا هست؟ گفتم: نه، گفت: اگر شخص ناشناسي در اينجا هست او را به سوي آتش خدا بيرون كنيد، آنگاه گفت: به خدا اگر مردم كوفه حال مرا داشتند و آنچه من مي بينم مي ديدند همه با من حركت مي كردند تا به در خانه منصور برويم. و چون از من مي پرسيدند: اي اعمش براي چه بدينجا آمده اي؛ در پاسخش مي گفتم: آمده ام كه يا من (شوكتت را درهم شكنم و) قصرت را ويران كنم و يا تو مرا از ميان ببري چنان كه نسبت به فرزند رسول خدا كردي.

ابوعباد صيرفي از محمد بن علي بن خلف عطار نقل كرده كه گفت: هنگامي كه ابراهيم كشته شد، سفيان ثوري گفت: من گمان ندارم (در چنين وضعي) نماز پذيرفته گردد جز آنكه خواندنش بهتر از نخواندن است.

و مقانعي از وي نقل كرده كه گفت: هنگامي كه ابراهيم كشته شد، سفيان صاحب ابي السرايا به عامر بن كثير سراج گفت: آيا تو هم با ابراهيم خروج كردي؟ گفت: آري. [49] .

و از جمله اشعاري كه در مرثيه ابراهيم گفته اند، اشعار غالب بن عثمان همداني است. كه گويد:



و تقيل باخمري الذي

نادي فاسمع كل شاهد



قاد الجنود الي الجنود

تزحف الاسد الحوارد



بالمرهفات و بالفنا

والمبرقات و بالرواعد



فدعا لدين محمد

و دعوا الي دين ابن صايد



فرماهم بلبان ابلق

سابق للخيل سائد



بالسيف يفري مصلتا

هاماتهم بأشد ساعد



فأيتح سهم قاصد

لفؤده بيمين جاحد



فهوي صريعا للجبين

و ليس مخلوق بخالد



و تبددت انصاره

و ثوي بأكرام دار واحد



نفسي فداؤك من صريع

غير ممهود الوسائد



وفدتك نفسي من غريب

الدار في القوم الاباعد



أي امريء ظفرت به

أبناء أبناء الولائد



فاءولئك الشهداء والصبر

الكرام لدي الشدائد



ونجار يثرب والابا

طح حيث معتلج العقائد



أقوت منزل ذي طوي

فبطاح مكة فالمشاهد



والخيف منهم فالجمار

بموقف الظن الرواشد



فحياض زمزم فالمقام

فصادر عنها فوارد



فسويقتان فينبع

فبقيع يثرب ذي اللحائد



أمست بلاقع من بني الحسن

بن فاطمة الاراشد



1. و كشته باخمري آنكه نداي حقانيت خود را به هر كس حضور داشت رسانيد.

2. لشكرهايي را يكي پس از ديگري رهبري كرد كه همچون شيران خشمگين پيش مي رفتند.

3. و در دست خويش شمشيرها و نيزه هاي رعد و برق خيز داشتند.

4. او مردم را به دين محمد دعوت كرد، ولي دشمنانش به دين دجال مردم را مي خواندند.

5. او آنها را با سينه هاي اسبان ابلقي كه از سواران پيشي مي گرفتند مي راند.

6. با شمشير برهنه و محكمترين بازو سرهاشان را به يك سو مي افكند.

7. ولي مقدر چنان بود كه تيري سهمگين از دست شخصي منكر خدا به قلبش آيد.

8. و به رو به زمين درافتد، و البته مخلوق خدا ماندني و پايدار نيست.

9. و يارانش پراكنده شدند و او در بهترين خانه يگانه منزل كرد.

10. جانم به قربانت اي كشته اي كه بستري برايت آماده نشده بود.

11. و نيز جانم به قربانت اي غريب آواره از وطن در ميان مردمان دور و بيگانه.

12. كدام جماعتي بر او چيره گشتند همانان كه فرزندان كنيززادگان بودند.

13. و اينان همان شهيدان و بردباران بزرگوار در برابر سختيها هستند.

14. و فاميل ريشه دار مدينه و مكه هستند در وقتي كه هر فاميلي دچار ترديد در حسب گردد.

15. آنها كساني بودند كه به خانه ذي طوي و اهل مكه و مشاهد ديگر خوراك و روزي داده و اطعام مي نمودند.

16. (منزلت) مسجد خيف (در مني) از اينهاست و همچنين جمرات در آن جايگاه كوچ كردن و زيارتگاه مردمان راه يافته.

17. و نيز حوضهاي زمزم و مقام كه محل رفت و آمد مردمان است.

18. از اين پس هر دو سويقه (نام مزرعه اي در اطراف مدينه بوده) و ينبع و گورستان بقيع مدينه.

19. ديگر از فرزندان حسن بن فاطمه خالي شد آنان كه ارشد و بزرگوارتر از ديگران بودند.

و نيز غالب گويد:



كيف بعدالمهدي أو بعد ابراهيم

نومي علي الفراش الوثير



و هم الذائدون عن حرم الاسلام

والجابرون عظم الكسير



حاكموهم لما تولوا الي الله

لمقصولة اشفار الذكور



و أشاحو للموت محتبسي ألانفس

لله ذي الجلال الكبير



أفردوني أمشي بأعضب مجبوبا

سنامي والحرب ذات زفير



غيل فيها فوارسي و رجالي

بعد عز و ذل فيها نصيري



ليتني كنت قبل وقعه باخمري

توفيت عدتي عدة التعمير



كنت فيمن ثوي ثويت تعود الطير

لحمي مبين التعفير



و مجال الخيلين منا و منهم

وأكف تطير كل مطير



قول مستبسل يري الموت في الله

رباحا رئبال غاب عقير



قد تبلبثت بالمقادير عنهم

ملبث الرائحين عن ذي البكور



اذ هم يعثرون في علق الاوداج

حولي في قسطل مستدير



1. چگونه پس از مهدي (مقصودش محمد بن عبدالله بن حسن است) و ابراهيم روي بستر نرم بخوابم.

2. زيرا آنها بودند مدافعان از حريم مقدس اسلام و سر و سامان دهنده به كارهاي پريشان مردم.

3. چون رو به خدا بردند سر و كارشان را به شمشيرهاي بران جلادار آبدار حواله كردند.

4. آنان در حالي كه جان خود را در راه خداوند باشكوه و بزرگ به كف گرفته بودند در جانبازي كوشيدند.

5. مرا در وقتي كه آتش جنگ شعله مي كشيد و نيزه ام شكسته بود تنها گذاردند تا به سوي شمشيرهاي بران و آبدار بروم.

6. سوارگان و پيادگان من به فريب و ناجوانمردي قوم كشته گشتند و عزتمان درهم شكست و ياورانم در اين جنگ خوار گشتند.

7. اي كاش ماهها پيش از جنگ باخمري من از اين جهان رفته بودم.

8 و9. و شبهايي از سالهاي باقيمانده به اضافه دوران عمري كه پس از اين مي خواستم بكنم، همه را به سر برده در ميان مردگان مي افتادم، و پرندگان گوشتم را روي خاك به نوبت مي ربودند و آشكارا پيكر به خاك افتاده ام را مشاهده مي كردند.

10. اسبان ما و آنها جولانها دادند و دستهاي قطع شده بود كه به هوا پرواز مي كرد.

11. گفتار مرد بي باك و خودباخته اي كه كشته شدن يا كشتن در راه خدا را سراسر سود بيند و چون شير بيشه حمله برد.

12. آري تقدير مرا از آنها (رفتگانم) عقب انداخت، لكن به اندازه اي كه مسافرين شامگاه از كوچ كنندگان بامداد عقب مانده اند.

13. زيرا آنها در كنار من در خون گلوي خود فرورفتند در گرد و غباري كه همه جا را فراگرفته بود.


پاورقي

[1] مقصود، سوار بن عبدالله بن قدامه است که در سال 138 از طرف منصور به منصب قضاء بصره منصوب شد و همچنان تا سال 156 که از دنيا رفت در اين منصب باقي بود. (تهذيب التهذيب).

[2] عسقلاني در تهذيب التهذيب وي را عنوان کرده و او را توثيف نموده. و از عجلي نقل کرده که گويد: کوفي ثقة حسن الحديث و کان فيه تشيع قليل. مصحح.

[3] هارون بن سعد عجلي از اهل کوفه و اعور بوده است. ابن حيان او را از جمله ثقات و معتمدين در حديث شمرده، لکن در باب ضعفاء نيز از او نام برده و گويد غالي در رفض بود و روايت از او هيچ گونه جايز نيست. و يحيي بن معين او را از غلاة شيعه شمرده است. و علامه حلي (ره) او را زيدي دانسته. مصحح.

[4] عباد عوام از اهل واسط و از بستگان بني کلاب است. ابن حجر در تهذيب وي را عنوان کرده و از ابن خراش نقل نموده که گويد او صدق بود و نيز از ابن سعد که گويد او تشيع اختيار کرد و هارون ابتدا او را به زندان افکند و سپس رها کرد و در بغداد ماند تا در سال 185 از دنيا رفت. خطيب در تاريخ بغداد او را عنوان کرده و ترجمه مفصلي از او دارد و اختلافي که در سنه وفات اوست مبسوطا ذکر کرده است و مؤلف نيز بعدا راجع به او سخني دارد. مصحح.

[5] يزيد بن هارون وادي از اهل واسط و از اعلام و حفاظ و مشاهير است و گويند: اصلا اهل بخارا بوده و عسقلاني از عجلي نقل کرده که وي بسيار متعبد بوده گويد: کان متعبدا احسن الصلاة جدا و کان يصلي الضحي ستة عشر رکعة (حقير گويد چون صلاة ضحي در مذهب ما نيست و در مذهب اهل سنت است و آن را دو رکعت دانند و وي 16 رکعت مي خوانده) شايد بتوان گفت مراد از صلاة الضحي 16 رکعت نوافل ظهر و عصر بوده است، باري وي در تهذيب شيخ کتاب مکاسب از حضرت صادق عليه السلام روايت دارد، و ارباب جرح و تعديل عامه متفقا او را توثيق نموده اند. مصحح.

[6] هشيم بن بشير بن قاسم سلمي از اهل واسط است و گويند: اصلا اهل بخارا بوده، وي در تهذيب التهذيب ترجمه مفصلي دارد، به ج 11 صفحه 59 مراجعه شود. مصحح.

[7] در کتب رجال و تراجم ذکري از او نيافتيم و به نظر مي رسد که نسخه مصحف است و وي علاء بن زيد يا زيدل باشد که از يزيد بن هارون سابق الذکر روايت مي کند و او نيز از وي روايت مي کند، و عقيلي علاء بن زيد را با علاء بن زيد جدا مي داند و گويد علاء ابن زيد واسطي است. مصحح.

[8] عوام بن حوشب بن يزيد کنيه اش ‍ ابوعيسي و از اهل واسط است جدش به دست علي بن ابيطالب عليه السلام ايمان آورد و حضرت کنيزي به او بخشيد و خداوند از آن کنيز حوشب را بدو عنايت فرمود، عوام را ارباب جرح و تعديل ثقه مي دانند. و گويند در سال 148 از دنيا رفت. در تهذيب عسقلاني ترجمه اي دارد. مصحح.

[9] ظاهرا مراد اسامة بن زيد مدني که از وابستگان بني ليث است. ابن حجر از غالب مشايخ تضعيف او را نقل کرده است. مصحح.

[10] عبدالواحد بن زياد اهل بصره است، وي يکي از اعلام است و ترجمه اش در تهذيب التهذيب، ج 6 ص 434 مفصلا ذکر شده مصحح.

[11] در کتب تراجم و رجال جز منهج المقال نامي از او نيافتم. مصحح.

[12] اصبغ بن زيد بن علي الجهني از اهل واسط و معروف به وراق است و يزيد بن هارون از وي روايت مي کند در سال 157 از دنيا رفته است. بعضي او را توثيق و پاره اي تضعيف نموده اند. مصحح.

[13] يعني طرفداران منصور که شعارشان لباس سياه بود و عموما خراساني بودند.

[14] وي محمد بن عبدالله بن علاثه قاضي حراني است که به بغداد آمد و مهدي او را منصب قضاء لشکر داد. مصحح.

[15] عاصم بن علي بن عاصم بنابر قول عسقلاني در تهذيب اهل واسط است و کنيه اش ابوحسين و از بزرگان فقهاست، يحيي بن معين گويد عاصم بن علي سيد من سادات المسلمين و ابوحاتم او را صدوق شمرده، و ابن المنادي گويد وي در بغداد مجلس درسي داشت که قريب صد هزار نفر در آن حاضر مي شدند. جماعتي گويند وي در سال 220 از دنيا رفته و اگر اين تاريخ صحيح باشد بايد او را از معمرين شمرد زيرا هنگام خروج ابراهيم اهليت فتوي را داشته است. و يا مراد شخص ديگري است همنام او. مصحح.

[16] اسحاق بن يوسف بن مرداس مخزومي است و از اهل واسط است، ابن حجر در تقريب او را عنوان کرده و گويد ثقه است و به سن 75 سالگي در سنه 195 بدرود حيات گفته است. مصحح.

[17] هشيم بن بشير سلمي کنيه اش ابومعاويه است صاحب تأليفاتي است که ابن نديم بعضي را نام برده از جمله: السنن في الفقه، التفسير، القراأت، وي به سال 183 در بغداد فوت نمود. مصحح.

[18] هشام بن حسان ازدي اهل بصره است و چنان که در خلاصه تذهيب الکمال، ص 351 ذکر شده؛ در سال 148 از دنيا رفته است. و ابن حجر در تقريب و تهذيل او را ثقه شمرده است و تاريخ وفاتش را به اختلاف از 146 تا 148 نقل نموده است. مصحح.

[19] شعبه بن حجاج از بزرگان علم حديث در زمان خود بوده و در سال 160 در بصره از دنيا رفت.

[20] نامش سليمان بن مهران است کنيه اش ابومحمد و از اهل کوفه و کاهلي است و بنابر ثبت خلاصه تذهيب الکمال در سال 148 در سن 84 سالگي از دنيا رفته است. مصحح.

[21] کنيه اش ابوسلمه است و ابن قتيبه در المعارف او را از بني عبدمناف بن هلال بن عامر بن صعصعه داند، و گويد: در کوفه به سال 152 از دنيا رفت. مصحح.

[22] ابوحنيفه در بغداد به سال 150 در سن هفتاد سالگي بدرود حيات گفت. (المعارف).

[23] ترجمه اش پيشتر گذشت.

[24] پناهگاهي از خدا جز به سوي او نيست.

[25] لبطه از راويان حديث بوده و حديث مشهوري را که پدرش فرزق گويد که من در صفاح حسين بن علي عليه السلام را ديدار کردم (مراد گفتگوي او با حضرت سيدالشهداء است هنگامي که حضرت از مکه به سوي عراق آمد و در صفاح با وي ملاقات کرد. مصحح) همين لبطه نقل کرده است، و از غير پدرش نيز حديث نقل کرده، و دو برادر ديگر نيز به نامهاي خبطه و حنظله داشته است. مؤلف.

[26] وي از حضرت صادق عليه السلام روايت دارد و از اهل بصره است.

[27] عمران بن داور - به فتح واو راء مهمله - وي نيز از اهل بصره است کنيه اش چنان که در متن ذکر شده ابوعوام قطان است ابن حجر در تقريب و تهذيب وي را عنوان کرده و او را صدوق شمرده. مصحح.

[28] ابوالعوام از محدثين بصره و از اصحاب حسن بصري است و نصر بن ظريف از او حديث کرده و همگي آنها از مشاهير محدثين بصره و ثقات آنها به شمار مي روند.

ابوزيد از سعيد بن نوح نقل کرده که: عبدربه بن يزيد که پيري کهنسال بود و موي سر و رويش سفيد شده بود از کساني بود که با ابراهيم خروج کرد، بدو گفتند: بهتر است خضاب کني؟ در پاسخ گفت: تا من ندانم اين سر از خود من است يا از آنها من اين کار را نخواهم کرد. مؤلف.

[29] عباد بن منصور رياحي کنيه اش ابومسلمه است و از اهل بصره بوده در سال 142 از دنيا رفته است. وي نيز در بصره به منصب قضا نشست. مصحح.

[30] سليمان بن علي، عموي منصور بود که از طرف او در بصره والي بود و در سال 140 معزول شد و مرگش در سال 143 در بصره اتفاق افتاد، و مريد نام محله اي بود در بصره که در آن زمان محله اي آباد و ساکنين بسيار داشته ولي چنان که ياقوت حموي گويد: بعدها به صورت ويرانه اي در خارج شهر قرار گرفت.

[31] موضعي است در بصره.

[32] نام جايي است که يحيي بن زيد در آنجا به قتل رسيد.

[33] ترجمه اشعار در صفحه 337 گذشت.

[34] ترجمه اين اشعار نيز در صفحه 300 گذشت.

[35] مراد روزي است که بني عامر و وابستگان و همقسمانشان از بني عبس بر بني تميم و همقسمانشان از بني ذبيان و بني اسد حمله بردند. به اغاني، طبع ساسي، ج 10، صفحه 33 مراجعه شود.

[36] عويف بن معاويه بن عقبه از بني فزارة بن ذبيان است و او را عويف القواقي گويند زيرا در يکي از اشعار خود گفته:



سأکذب من قد کان يزعم انني

اذا قلت قولا لا اجيد القوافيا



وي از شعراي دولت اموي است که در کوفه مي زيسته و از خانواده هاي قديمي عربي بود. مصحح.

[37] در شرح ابن ابي الحديد، ج 1 صفحه 324 المت سعاد المالها است.

[38] در پاره اي از نسخ ثمانيه و در شرح نهج محجبة است.

[39] در پاره اي از نسخ اعمامها ثبت شده.

[40] در شرح نهج البلاغه انما انت ظالم است و اشعار امالي قالي، ج 1،ص ‍ 258 آمده است.

[41] در اغاني لفتيان العشي تروحوا است.

[42] خالد بن عبدالله بن عبدالرحمن طحان کنيه اش ابومحمد و از اهل واسط است از روات و محدثين ثقات شمرده شده، عسقلاني در تهذيب ميلادش را 115 و وفاتش را به روايتي 179 و به روايت ديگري 182 ثبت کرده است. مصحح.

[43] نظير اين حديث را احمد بن محمد بن سعيد از داود بن يحيي از اسحاق بن شاهين برايم روايت کرد و دنبالش اضافه کرد: که جز او همه اصحاب حديث مانند شعبة بن حجاج، و هشيم بن بشير، و عباد بن عوام، و يزيد بن هارون با ابراهيم خروج کردند. مؤلف.

[44] ظاهرا مراد معاذ بن نصر بن حسان العنبري است که از اهل بصره بوده و قاضي آنجاست و چنان که از خلاصه تذهيب الکمال نقل شده در سنه 190 از دنيا رفته است. مصحح.

[45] نامش سليمان بن حبان يا اسماعيل بن حيان است به تهذيب التهذيب مراجعه شود.

[46] نامش عيسي بن مسلم است و از اهل کوفه است و طهوي چنانکه در تقريب ابن حجر ضبط شده به ضم طاء مهمله و فتح هاء است. مصحح.

[47] هاشم بن قاسم اصلا اهل خراسان و نيزيل بغداد است، خطيب در تاريخ بغداد، ج 14 صفحه 63 وي را عنوان کرده و مفصلا به ترجمه او پرداخته است. مصحح.

[48] وي از بزرگان محدثين عامه است، اصلا اهل واسط و نزيل بصره است، در سال 225 از دنيا رفته. مصحح.

[49] در کتابي که عيسي بن حسين به من داد، ديدم که از مدائني روايت کرده بود که ابومحمد يزيدي مؤدب از کساني بود که با ابراهيم خروج کرد و چون لشکر شکست خورده منهزم گشتند او نيز جزء منهزمين بود. مؤلف.