بازگشت

داستاني از امام صادق با منصور پس از قتل ابراهيم بن عبدالله


علي بن الحسين به سند خود از يونس بن ابي يعفور روايت كرده مي گويد: من به گوش خود از جعفر بن محمد عليه السلام شنيدم كه فرمود: هنگامي كه ابراهيم بن عبدالله بن حسن در باخمري به قتل رسيد ما از مدينه به سمت كوفه حركت كرديم و هيچ يك از افراد بالغ خاندان ما در مدينه نماند و همگي به همراه ما آمدند، تا چون به كوفه درآمديم يك ماه در آن شهر مانديم و در اين مدت انتظار مي كشيديم كه دستور قتل ما از جانب منصور صادر شود، تا روزي ربيع حاجب به نزد ما آمد و گفت: اي فرزندان علي از ميان خود دو تن مرد خردمند انتخاب كنيد و به نزد اميرالمؤمنين بفرستيد، امام عليه السلام فرمود: من و حسن بن زيد به نزد منصور رفتيم و چون پيش روي او قرار گرفتيم رو به من كرد و گفت: تويي كه علم غيب مي داني؟ گفتم: كسي جز خدا علم غيب نمي داند، منصور گفت: تويي كه مردم اموال خود را برايت مي آورند؟ گفتم: اموال را تنها اي اميرالمؤمنين به نزد شما مي آورند. منصور گفت: مي داني براي چه شما را به اينجا خوانده ام، گفتم: نه، منصور گفت: مي خواهم تا سيادت و آقايي شما را درهم شكنم، وحشتي در دلتان افكنم، نخلستانهايتان را از بيخ قطع كنم و شما را به بالاي كوهها پراكنده سازم تا ديگر نه احدي از اهل حجاز و نه مردي از اهل عراق با شما تماس بگيرد، چون شما موجب فساد هستيد!

من در پاسخش گفتم: اي اميرالمؤمنين همانا خداوند سليمان را مشمول عطاي خويش قرار داد و او سپاسگزاري كرد، و ايوب به بلا گرفتار شد و صبر كرد، و به يوسف ستم شد ولي او صرفنظر كرد و تو هم از نژاد آنها هستي!

در اينجا منصور تبسمي كرد و گفت: اين سخنان را يك بار ديگر بگو.

من آن جملات را تكرار كردم.

منصور (فكري كرد) گفت: به رهبر مردم شخصي چون تو بايد باشد. آنگاه ادامه داده گفت: من از شما درگذشتم و جرم مردم بصره را نيز به شما بخشيدم، اكنون حديثي را كه از پدرانت از رسول خدا صلي الله عليه و آله براي من گفته اي بار ديگر برايم بگو.

گفتم: پدرم براي من حديث كرد از پدرانش از علي بن ابيطالب از رسول خدا صلي الله عليه و آله كه فرمود:

صلة الرحم تعمر الديار، و تطيل الاعمار، و ان كانوا كفارا (صله رحم شهرها را آباد و عمرها را دراز گرداند اگر چه كافر باشند.)

منصور گفت: (منظور من) اين حديث نيست.

من گفتم: پدرم از پدرانش از علي عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود: رحمها (پيوندهاي خويشي) به عرش آويخته و فرياد مي زند:

اللهم صل من وصلني واقطع من قطعني (خدايا پيوست كن هر كه مرا پيوست كند، و جدا كن هر كه مرا جدا كند.)

منصور گفت: اين هم نيست. گفتم: پدرم از پدرانش از علي بن ابيطالب عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده كه آن حضرت فرمود:

خداي عزوجل مي فرمايد:

انا الرحيم، خلقت الرحم، و شققت لها اسما من اسمي فمن وصلها وصلته و من قطعها بتتته (منم خداي رحمان و رحم، من آفريدم و نامي از نام خود براي آن مشتق كردم پس هر كه آن را پيوند كند من او را پيوند كنم و هر كه آن را ببرد من او را خواهم بريد.)

منصور گفت: اين حديث هم نيست. گفتم: پدرم از پدرانش از علي بن ابيطالب عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود:

اين ملكا من الملوك في الارض كان بقي من عمره ثلاث سنين، فوصل رحمه، فجعلها الله ثلاثين سنة (پادشاهي از پادشاهان زمين بود كه از عمرش فقط سه سال باقي مانده بود، پس صله رحم كرد و خدا عمر او را سي سال كرد.)

منصور گفت: همين حديث مقصود من بود، (اكنون بگو) كداميك از شهرها پيش تو محبوبتر است؟ زيرا به خدا مي خواهم نسبت به شما صله رحم كنم.

در پاسخ وي گفتم: شهر مدينه. منصور ما را به مدينه فرستاد و خداوند بدين وسيله شر او را از سر ما دور ساخت.

عتكي و يحيي بن علي به سند خود از عيسي بن رؤبه روايت كرده اند كه گفت: هنگامي كه سر ابراهيم را براي منصور بردند و در پيش رويش نهادند، منصور گريست به حدي كه دانه هاي اشك به گونه هاي ابراهيم افتاد، آنگاه ابراهيم را مخاطب قرار داده گفت: به خدا سوگند من اين روز را خوش نداشتم ولي تو به من دچار گشتي و من نيز به تو دچار شدم. [1] .

و احمد بن محمد همداني به سند خود از حسن بن زيد نقل كرده گويد: هنگامي كه سر ابراهيم را براي منصور آوردند، من نزد او بودم و آن سر را كه در ميان سپري بود آورده و پيش روي منصور گذاشتند، همين كه چشم من بدان سر افتاد غصه از عمق دلم برخاست و راه گلويم را گرفت ولي به هر ترتيبي بود خودداري كردم، مبادا منصور متوجه شود در اين وقت منصور رو به من كرده گفت: اي ابامحمد آيا اين سر ابراهيم است؟ گفتم: آري اي اميرالمؤمنين ولي من دوست داشتم كه خداوند او را به فرمان تو درآورده بود و چنين وضعي براي تو پيش نمي آمد و روزگار تو با او چنين نمي شد.

منصور كه اين سخن را شنيد سخت ترين سوگندهايي را كه معمولا مي خورد - و آن سوگند معمولا طلاق همسرش ‍ بود - همان سوگند را بر زبان آورد، گفت: ام موسي [2] از همسري من رها باشد اگر خلاف گويم. من هم دوست داشتم كه خداوند او را به فرمان من درآورد و براي من چنين روزي پيش نمي آمد، و اين خود ابراهيم بود كه مي خواست چنين وضعي براي خودش پيش آورد، ولي جان ما از جان او در نزدمان عزيزتر بود.

و احمد بن سعيد به سند خود از عبدالله بن نافع نقل كرده گويد: هنگامي كه سر ابراهيم را پيش روي منصور گذاشتند، منصور به اين شعر تمثل جست:



فالقت عصاها و استقرت بهاالنوي

كما قر عينا بالاياب المسافر [3] .



عتكي و يحيي بن علي به سند خود از حسن بن جعفر روايت كرده اند كه گفت: روزي كه لشكر شكست خورده عيسي بن موسي به كوفه آمد، من آنها را ديدم و چون شب شد مرداني را در خواب ديدم كه گويا نعشي را به سوي آسمان بالا مي برند و مي گويند:

من لنا بعدك يا ابراهيم (اي ابراهيم ما پس از تو ديگر كسي را نداريم: مانند تو)

در اين وقت برادرم مرا از خواب بيدار كرد، و چون سبب را پرسيدم گفت: من صداي تكبير از خانه منصور مي شنوم و به خدا سوگند بي جهت تكبير نمي گويند، پس طولي نكشيد كه خبر قتل ابراهيم منتشر شد.


پاورقي

[1] اما والله ان کنت لهذا کارها و لکنک ابتليت بي و ابتليت بک.

[2] نام همسرش أروي دختر منصور حميري بوده است که مادر مهدي عباسي است.

[3] ترجمه و شرح اين شعر در ص 60 گذشت.