بازگشت

اطلاع يافتن ابراهيم از كشته شدن برادرش محمد و حركت او به سوي باخمري


باخمري به فتح را موضعي است بين كوفه و واسط، البته به كوفه نزديك تر است. قبر ابراهيم در آنجاست. يحيي بن علي از ابوزيد از مسعود بن حارث و ديگري نقل كرده و مي گويد: چون روز عيد فطر شد ما نزد ابراهيم (در مسجد بصره) در كنار منبر نشسته بوديم و عبدالواحد بن زياد نيز با ما بود، در اين وقت شنيدم كه ابراهيم به اين اشعار تمثل مي جويد:



ابا المنازل! يا خيرالفوارس من

يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا



الله يعلم اني لم خشيتهم

و اوجس القلب من خوف لهم فزعا



لم يقتلوه و لم اسلم اخي لهم

حتي نموت جميعا او نعيش معا



1. اي مرد ميدان نبرد (و يا اي سرپرست خانوادگان) اي بهترين سواران، كسي كه به داغ چون تويي در دنيا گرفتار شود، به راستي كه داغدار گشته.

2. خدا مي داند اگر من از آنها ترسي داشتم، و يا دلم از ترس آنان مي تپيد.

3. او را نمي كشتند و من برادرم را تسليم آنان نمي كردم تا با هم بميريم يا با هم زندگي كنيم.

اين اشعار را خواند و اشكش سرازير شد و آنگاه گفت: خدايا تو مي داني كه محمد به خاطر تو خروج كرد و خواست تا اين سياهپوشان (ستمگر) را از حريم اسلام براند، و خواست تا حق تو را مقدم دارد، پس او را بيامرز و بر او درود و رحمت فرست و دار آخرت را بهترين بازگشتگاه براي او قرار ده.

اين جملات را گفت ولي گريه راه گلويش را گرفت و ساعتي همچنان آب گلويش را فرومي داد و جملات بريده اي گفت تا سرانجام عقده اش تركيد و با صداي بلند شروع به گريه كرد و مردم نيز گريستند.

مسعود بن حارث گويد: به خدا سوگند من عبدالواحد بن زياد را ديدم كه چنان مي گريست كه از سر تا پاي بدنش ‍ مي لرزيد و اشكهاي او محاسنش را تر كرده بود.

و يحيي بن علي از عمر بن شبه از عبدالله بن شيبان روايت كرده كه: ابراهيم بن عبدالله گفت: پس از كشته شدن محمد هر روزي كه بر من گذشت در نظر من روزي طولاني و بلند بود چون مشتاق رسيدن به محمد بودم.

و نيز ابوزيد عمر بن شبه از نضر بن حماد و ديگران روايت كرده كه ابراهيم از بصره بيرون آمد و در ماجور اردو زد و هدفش رفتن به كوفه و جنگ با منصور بود.

و نيز به سند خود از عبدالواحد و سلام نقل كرده كه گفته اند: رياست ستون چپ لشكر ابراهيم به عهده برد بن لبيد يشكري [1] و ميمنه اش با عيسي بن زيد بود [2] و يحيي و عتكي به سند خود از هاشم بن قاسم نقل كرده اند كه گفت: مضاء (يكي از ياران ابراهيم) خواست تا به سپاه عيسي بن موسي شبيخون زند ولي بشير بن رحال مانع او شد.

و سعيد بن ستيم از عمويش نقل كرده كه عبدالواحد بن زياد به ابراهيم پيشنهاد كرد كه به لشكر عيسي بن موسي شبيخون زنند ولي زيديه (كه جزء طرفداران ابراهيم به جنگ آمده بودند) مانع اين كار شدند و گفتند: شبيخون زدن كار دزدان است.!

عبدالواحد كه چنان ديد به ابراهيم گفت: حال كه چنين است پس تو به بصره بازگرد و جنگ با عيسي بن موسي را به ما واگذار تا اگر شكست خورديم تو به ما از پشت سر كمك كني.

زيديه گفتند: چگونه پس از آنكه دشمن را ديدار كرده اي مي خواهي از برابر آنها بازگردي؟

عبدالواحد گفت: پس اطراف لشكر خود را خندقي حفر كن.

زيديه اين پيشنهاد را نپذيرفته، به ابراهيم گفتند: اتجعل بينك و بين الله جنه آيا ميان خود و خداوند سپر قرار مي دهي؟

عبدالواحد كه ديد هيچ يك از پيشنهادهاي او را نپذيرفتند، گفت: به خدا اگر چنان نبود كه مردم درباره من مي گفتند: من تو را بدينجا آوردم و بازت نگرداندم، مي دانستم چه كنم. [3] .

و عتكي به سند خود از سلام نقل كرده كه به ابراهيم پيشنهاد كرد لشكر خود را به چند فوج تقسيم كن كه اگر يك فوج گريختند فوج ديگري به جاي آنها جنگ كنند ولي زيديه اين پيشنهاد را هم نپذيرفته، گفتند: ما بايد همگي در يك صف بجنگيم چنان كه خداي تعالي فرموده: كانهم مرصوص [4] (خدا دوست دارد كساني را كه در يك صف كارزار مي كنند) چنان كه گويا بنايي استوارند.

و نيز به سند خود از ابراهيم بن محمد جعفري و او از پدرش نقل كرده كه گويد: هنگامي كه دو لشكر در برابر هم صف كشيدند، مردي كبود چشم و بلند قامت از لشكر عيسي بيرون آمد و گفت: اي ياران ابراهيم به خدا سوگند محمد را من كشتم!

ناگاه ديدم كه چهارتن مانند بازهاي شكاري از لشكر ابراهيم به جنگ او رفته و طولي نكشيد كه سرش را آوردند و يك تن از لشكر عيسي به ياري آن مرد نيامد.

و نيز از مسعود رحال كوفي نقل كرده كه گفت: من در جنگ باخمري بودم و ابراهيم را كه در سراپرده اش بود، مشاهده كردم كه پرچمي زربافت در پيش رويش به زمين خورده بود، در آن وقت شنيدم كه صدا زد: ابوحمزه كجاست؟

پيرمرد كوتاه قدي را كه بر اسبي سوار بود ديدم، پيش آمد و چون نزديك شد او را شناختم كه در باب دار ابن مسعود در كوفه كلاه مي دوخت، ابراهيم آن پرچم به دست او داده گفت: اين پرچم را بگير و در سمت چپ لشكر بايست و از جاي خود حركت مكن.

آن پيرمرد پرچم را به دست گرفت و همان جا كه ابراهيم گفته بود ايستاد. دو لشكر به هم ريختند و ابراهيم كشته شد و يارانش پراكنده شدند و او همچنان در جاي خود ايستاده بود. كسي پيش او رفت و گفت: مگر نمي بيني كه ابراهيم كشته شد و يارانش نيز پراكنده شدند؟ پيرمرد گفت: من از جاي خود حركت نخواهم كرد چون ابراهيم به من دستور داد كه از جاي خود حركت مكن.

آنگاه جنگيد تا وقتي كه مركبش را پي كردند و در اين وقت پياده شد و همچنان پياده جنگ كرد تا كشته شد.

و عتكي و يحيي به سند خود از شراحيل بن وضاح نقل كرده كه گفت: من در باخمري در لشكر عيسي بن موسي بودم، و چون جنگ شروع شد ما گريختيم تا بدانجا كه عيسي گفت: اين همان است (راستي اين طور گريختند؟) و من در دل مي گفتم: خدايا پيروزي را نصيب ما مگردان و همچنان فرار كرديم تا به نهر آبي رسيديم و من در آنجا ايستادم تا هنگامي كه با عيسي بن موسي (كه خود جزء فراريان بود) با هم از آن نهر عبور كرديم.

و سلم بن فرقد و ديگران روايت كرده اند كه چون دو سپاه به هم ريختند، عيسي ابن موسي و لشكريانش به سختي شكست خوردند و به طوري منهزم شدند كه جلوي لشكريان شكست خورده عيسي وارد كوفه شدند، و منصور كه چنان ديد دستور داد شتران و چهارپايان را بر دروازه هاي كوفه آماده نگه دارند كه خود و نزديكانش بر آنها سوار شده و از كوفه فرار كنند.

ابوزيد به سندش از سلم بن فرقد نقل كرده كه گويد: در اين وقت ياران ابراهيم لشكر عيسي را تعقيب كردند و محمد بن ابي العباس كه در سمتي ايستاده بود، چون چنان ديد پرچمهاي خود را درهم پيچيد و با همراهانش منهزم گشت و راه سدي را كه در آنجا بود در پيش گرفت و به سرعت دور شد. در آن سد انحرافي بود و همچنان كه محمد بن ابي العباس از كنار آن سد مي رفت و مردم او را نظاره مي كردند ناگهان به پشت پيچ سد رفت و از نظرها ناپديد شد و چنين وانمود كرد كه در آنجا به كمين ايستاده، همين سبب شد كه همراهان ابراهيم فرياد زدند: كمين! كمين! و دنبال همين فرياد بود كه اينها واپس كشيدند و در همين گيرودار تيري بيامد و به ابراهيم اصابت كرد و از روي مركب درافتاد. بشير رحال كه آن حال را ديد پيش آمد و ابراهيم را به سينه خويش چسبانيد و ابراهيم همچنان كه سرش در سينه بشير بود از جهان رفت و بشير نيز كشته شد و در آن حال اين آيه را مي خواند:

وكان امرالله قدرا مقدورا [5] (يعني فرمان خدا حكمي حتمي و مقدر است).

و عتكي و يحيي بن علي به سند خود از حفص بن حكيم و ديگري نقل كرده كه گفتند: منصور (وقتي خبر شكست لشكريان خود را شنيد) چنان از ابراهيم ترسيد كه به ربيع (دربان مخصوص خود) گفت: واي بر تو اي ربيع، پس چه شد كه پسران ما به خلافت نرسيدند؟! فرمانروايي كودكان چه شد؟ [6] .

و نيز به سند خود از هشام بن محمد نقل كرده اند كه گفت: در آن روز چهارصد نفر به همراهي ابراهيم پايداري كردند و به سختي جنگيدند تا وقتي كه ابراهيم كشته شد. آنها گفتند: ما خواستيم تو را به سلطنت برسانيم ولي خدا اراده فرمود كه تو به شهادت برسي، اين را گفتند و همچنان جنگ كردند تا همه كشته شدند. و به سند خود از عبدالحميد نقل كرده كه گفت: من از ابوصلابه پرسيدم كه ابراهيم چگونه كشته شد؟

پاسخ داد: من در آن روز، خود ايستاده بودم و مي ديدم كه ابراهيم سوار بر مركب محمد بن زيد بود و لشكريان عيسي بن موسي را كه همه پشت به جنگ داده و فرار مي كردند مي نگريست، ابراهيم در آن وقت زرهي در تن داشت و چون گرمي هوا او را ناراحت كرده بود بند زره را باز كرد و روي دست او افتاد و گودي گلويش آشكار گشت، در اين وقت تيري - كه پرتاب كننده اش معلوم نشد - به سوي او آمد و در گلوگاهش نشست، ناگهان ابراهيم را ديديم كه دست به گردن اسب انداخت و از ميان لشكر بازگشت و طايفه زيديه اطرافش را گرفتند.

ابوزيد از ابن ابي الكرام روايت كرده كه گفت: من در آن روز نزد عيسي بن موسي بودم كه غلامش به نزد او آمد و گفت: به جان تو سوگند كه سر ابراهيم در ميان توبره من است! عيسي بن موسي (سخن او را باور نكرد) و به من گفت: به همراه او برو و بنگر تا چه مي گويد و اگر ديدي راست مي گويد، سوگند طلاق (همسرت را) براي من بخور تا بدانم كه راست مي گويي ولي اگر ديدي سر او نيست سخني مگوي و ساكت باش.

من به همراه آن غلام رفتم و بدو گفتم: سر را نشان من بده و چون آن سر را بيرون آورد، گونه اش را كه هنوز در حركت بود ديدم و او را شناختم، پس رو بدان غلام كرده گفتم: واي بر تو چگونه بدو دست يافتي؟

غلام گفت: من او را ديدم كه تيري بدو اصابت كرد و او را بر زمين افكند، همراهانش كه چنان ديدند روي بدن او افتادند و شروع كردند دست و پايش را بوسيدن، من دانستم كه او ابراهيم است، پس جاي او را نشان كردم، در اين وقت همراهانش دل از دنيا شسته شروع به جنگ كردند، من صبر كردم تا چون آنها كشته شدند بالاي سر ابراهيم رفتم و سرش را جدا كردم.

در اين وقت من به نزد عيسي بازگشتم و صحت خبر قتل ابراهيم را بدو گزارش دادم، عيسي دستور امان داد (و جنگ به پايان رسيد).

و عتكي و يحيي بن علي به سند خود از علي بن سلام روايت كرده اند كه گفت: هنگامي كه در آن روز شكست خورديم و ابراهيم كشته شد به نزد عيسي بن زيد رفتيم و او مدتي درنگ كرد و گفت: پس از ابراهيم ديگر انتظاري نيست كه كسي با حكومت وقت به مخالفت برخيزد، آنگاه به كناري رفت و ما هم به همراه او رفتيم تا به قصرش درآمديم و تا شب با او بوديم و تصميم گرفتيم كه به لشكر عيسي بن موسي شبيخون بزنيم ولي چون نيمه شب شد، متوجه شديم كه عيسي بن زيد در ميان ما نيست و همين امر سبب شد كه از آن تصميم منصرف شويم.

و نيز به سند از اسماعيل بن علي روايت كرده اند كه گفت: خروج ابراهيم در ماه رمضان سال 145 بود و قتل او در ماه ذي الحجه همان سال اتفاق افتاد و شعار جنگ آنها أحد، أحد بود.

و نيز به سند خود از ابونعيم روايت كرده اند كه گفت: قتل ابراهيم در نيمه روز دوشنبه 25 ذي قعده سال 145 اتفاق افتاد و شب سه شنبه سر او را براي منصور بردند و فاصله منصور تا جايي كه ابراهيم كشته شده بود هيجده ميل راه بود، و چون صبح روز سه شنبه شد منصور دستور داد سر ابراهيم را بر سر بازار نصب كردند و من آن سر را كه محاسنش به حنا خضاب شده بود بر سر بازار ديدم.

و به سند خود از عبدالحميد ابوجعفر روايت كرده اند كه گفت: سر ابراهيم را مي گرداندند و جارچي منصور نيز فرياد مي زد: اين فاسق فرزند فاسق است، و من سر ابراهيم را كه در ظرفي قرمز روي پارچه اي سفيد گذاشته بودند و به عطر خوشبو شده بود، مشاهده كردم و روي او را ديدم كه دو گونه اش كشيده و لاغر و بينيش محدب بود، جاي سجده در پيشاني و بينيش ديده مي شد، سپس آن سر را ابن ابي الكرام به مصر برد.


پاورقي

[1] در بعضي از نسخ يزيد بن لبد ثبت شده است.

[2] اين حديث، آن روايت ديگري را که از جعفري پيش از اين گذشت و دلالت بر کناره گيري عيسي از ابراهيم داشت باطل مي گرداند و صحيح هم همين است - چنان که در آنجا نيز اشاره شده است.

و يحيي به سند خود از محمد بن موسي اسواري روايت کرده که منصور نامه اي به عيسي بن موسي که در مدينه بود نوشت به اين مضمون که: چون نامه مرا خواندي هر کار که در دست داري بگذار و بي درنگ به سوي کوفه حرکت کن. عيسي فورا حرکت کرد، چون به کوفه رسيد، منصور او را براي رياست لشکر خود انتخاب کرد و سلم ابن فتنه را نيز که از سفري بازگشته بود با جعفر بن سليمان به همراهي عيسي روانه کرد، ولي جعفر بن سليمان چون حاضر نبود از عيسي بن موسي فرمان برد خود را به کناري کشيد. مؤلف.

[3] کنايه از اينکه با اين ترتيب من ديگر در اينجا درنگ نمي کردم و دست از ياريت برنمي داشتم.

[4] صف، 4.

[5] احزاب، 38.

[6] اشاره است به کلامي که از امام صادق عليه السلام شنيده بود که آن حضرت خبر داده بود از خلافت فرزندان آنها و امارت کودکانشان.