بازگشت

داستان بشير رحال، يكي از ياران ابراهيم بن عبدالله كه با وي خروج كرد


يحيي بن علي از ابوزيد و او از عبدالله بن محمد عيسي از پدرش نقل كرده، گفت: هنگامي كه ابراهيم اردو زد من سر و صورت خود را بستم و رفتم تا لشكر او را ببينم. بشير كه چنان ديد گفت: سر و صورت خود را مي بنديد و از دور فقط نگاه مي كنيد، آيا در راه خداي عزوجل آهن به سر نمي گذاريد؟

محمد بن عيسي گويد: من از او واهمه كردم و در جايي در ميان مردم نشستم. و يحيي از ابوزيد به سه طريق در داستان قيام او به ياري ابراهيم و احوالاتش آورد كه هنگامي در بصره گراني شد، مردم براي رفع گراني همگي به صحرا رفتند تا به درگاه خداوند دعا كنند و پس از اينكه اجتماع كردند، سخنگويان برخاستند و هر يك سخني گفته و دعا كردند، بشير نيز برخاسته و سه بار گفت: روهايتان زشت باد، در هر كاري از خداي تعالي نافرماني و معصيت شد و حرمتها دريده گشت، و خونها ريخته شد، و بيت المال به تاراج رفت اما دو نفر از شما گرد نيامديد كه بگوييد: بياييد تا اين وضع را تغيير داده و از خدا بخواهيم اين كارهاي خلاف را برطرف سازد تا اين وضع را تغيير داده تا وقتي قيمتها بالا رفت، هر كيلي به يك دينار رسيد، حالا همه گرد آمده ايد و به درگاه خدا فرياد مي زنيد، تا گراني را برطرف كند، خدا گراني را از شما برطرف نكند، و بلاهاي بيشتري بر شما فروفرستد.

و همچنين او گويد: روزي من در كنار بشير رحال كه پيرمردي بود و سري بزرگ و محاسني طولاني داشت، ايستادم و نماز خواندم و پس از نماز ديدم سرش را پايين انداخته و فكر مي كند و پس از ساعتي طولاني سر خود را بلند كرد و منبر مسجد را مخاطب ساخته و گفت: اي منبر لعنت خداي بر تو و اطرافيان تو باد كه به خدا سوگند اگر اينها نبودند نافرماني خدا شايع نمي شد و به خدا سوگند اگر اين فرزندان كه دور من هستند فرمان مرا مي بردند، من هر يك را در جاي خود مي نشاندم و حق را به اهل حق مي رساندم تا اينكه حق گويند يا دست از اين مقام بكشند. و به خدا سوگند اگر زنده بمانم تا آنچه كه بتوانم در اين راه كوشش خواهم كرد تا آن را انجام داده يا اينكه خداوند مرا از ديدار اين چهره هاي زشت و نامأنوس در اسلام آسوده سازد.

و به خدا سوگند اين سخنان را چنان بلند و بي پروا مي گفت كه ما ترسيديم كه هنوز از جا برنخاسته مأمورين بيايند و در گردن ما ريسمان انداخته و ما را ببرند.

در بعضي از اوقات سائلي پيش بشير مي آمد و از او چيزي مي خواست؛ بشير بدو گفت: اي مرد حق، حق تو نزد مردي است كه در اينجاست و اگر اين مرد مرا ياري كند حق تو را خواهم گرفت و تو بي نياز خواهي شد. آن شخص سائل مي گفت: پس من با اين مردم سخن بگويم، سپس در مسجد جامع نزد مردم مي رفت و بدانها مي گفت: اين پيرمرد معتقد است كه من حقي دارم و آن حق نزد مردي است و اگر شما كمكش كنيد او حق مرا خواهد گرفت، پس شما را به خدا بياييد كمكش كنيد. مردم بدو گفتند: اين پيرمرد شوخي مي كند.

و همچنين او گويد: بشير گاهي به طور كنايه به منصور مي گفت: اي كسي كه ديروز مي گفتي: اگر قدرت به دست ما افتد از روي عدالت رفتار مي كنيم و چنين و چنان مي كنيم، اكنون به خلافت رسيده اي پس كدام عدالت را آشكار كردي؟ و كدام ستم را از بين بردي؟ و حق كدام ستمديده را گرفتي؟ آه كه چقدر شبيه است امشب با ديشب (يعني اين دولت به دولت بني اميه) به راستي كه در سينه من حرارتي است كه آن را خاموش نسازد جز عدالت يا سرنيزه.

و مخاطب او محمد بن سليمان بود، او پس از اينكه اين سخنان را مي گفت مي گريست تا بدانجا كه نزديك بود بر زمين افتد، و مردمان پارسا او را دوست مي داشتند و مي گفتند: بشير به ياد يكي از سلاطين شهوتران افتاده و گناهان او را به ياد آورده و آن گناهان است كه او را به گريه انداخته است.