بازگشت

ابراهيم بن عبدالله


و از جمله ابراهيم بن عبدالله بن حسن بود. كنيه اش ابوالحسن و مادرش هند دختر ابوعبيده بود.

عمر بن شبه گويد: هر ابراهيم نامي از اولاد ابوطالب كنيه اش ابوالحسن بود، و اما اينكه سديف در شعر خود ابراهيم را مخاطب قرار داده و كنيه اش را ابواسحاق ذكر كرده و گويد:



ايها ابا هنيتها

في نعم تتري و عيش طويل



اذكر هداك الله وتر الاولي

سير بهم في مصمتات الكبول [1] .



در اين شعر كه او را ابواسحاق خطاب كرده از باب مجاز در كلام و تشاكل اسامي و ضرورت شعر و امثال آن بوده است.

و بالجمله ابراهيم بن عبدالله همانند برادرش محمد بود؛ هم در دين و علم و هم در شجاعت و استقامت. و اشعاري دارد، كه از آن جمله درباره همسرش بحيره دختر زياد گويد:



الم تعلمي يا بنت بكر تشوقي

اليك و انت الشخص يعنم صاحبه



و علقت ما لو نيط بالصخر من جوي

لهد من الصخر المنيف جوانبه



رأت رجلا بين الركاب ضجيعه

سلاح و يعبوب فباتت تجانبه



تصد و تستحيي و تعلم انه

كريم فتدنو نحوه فتلاعبه



فاذهلنا فيها في هوي النفس زاجر

اذا اشتبكت انيابه و مخالبه



1. اي دختر بكر آيا از علاقه من نسبت به خود آگاهي، آري تو همان كسي باشي كه همدم و مصاحبش هميشه در ناز و نعمت و راحتي به سر برد.

2. من اينك از فرط محبت چنان در سوز و گدازم كه اگر آن سوز در صخره اي عظيم افتد از همش بپاشد.

3و 4. باري محبوبه ام از دور مردي را در ركاب ديد كه همدم و همرازش جز تير و نيزه و شمشير اسب سواري نبود. نخست از وي دوري گزيد و روي گردانيد و آزرم نمود اما چون نيك نگريست او را مرد كريم النفس و بزرگوار ديد، لذا پيش آمد و با وي مأنوس گشت.

5. دريغا كه آن مرد را از ياد ببرد، هر چند ما نزديكي و همنشيني با او را ناخوش نمي داشتيم و بي ميل نبوديم و زمانه نيز با آن همه كين و ناسازگاريش بر وي خشم نگرفته و دشمني نمي كند.

6. آري روزگار را ناملايمات و حوادثي است كه چون نيش و چنگالش دست به دست هم دهند يكسره از خواهشهاي نفس جلو گيرند.

و عمر بن عبدالله عتكي به سند خود از عبدالعزيز و سعيد بن هريم روايت كرده كه محمد و ابراهيم روزي نزد پدرشان عبدالله بودند، در اين وقت شتراني چند كه از محمد بود سررسيدند و در ميان آنها شتري چموش بود كه هيچ گونه رام نمي شد، ابراهيم شروع كرد با دقت بدان شتر چموش نگريستن. محمد رو بدو كرد و گفت: گويا تو پنداري كه مي تواني اين شتر را رام كني؟ ابراهيم گفت: آري؛ محمد گفت: اگر چنين كاري كردي آن شتر از آن تو. ابراهيم برخاست و عقب شتران آمد تا آهسته خود را پشت سر آن شتر چموش رسانيد و ناگهان دم او را به دست گرفت، شتر كه چنان ديد ابراهيم را برداشت و شروع به تكان دادن دم خود و دويدن كرد تا جايي كه ابراهيم از چشم پدرش ناپديد شد. عبدالله - با ناراحتي - رو به محمد كرده گفت: برادرت را به هلاكت افكندي؟ پس از ساعتي ابراهيم در حالي كه دم شتر در دستش بود بازگشت. محمد بدو گفت: تو پنداشتي مي تواني او را رام كني. ابراهيم دم بريده شتر را كه در دستش بود پيش محمد انداخت و گفت كسي كه چنين مدركي به دست دارد معذور است.

و يحيي بن علي به سندش از مطهر بن حارث روايت كرده كه گفت: ما به همراه ابراهيم بن عبدالله از مكه به سوي بصره حركت كرديم و چون يك شب راه به بصره مانده بود، ابراهيم به تنهايي پيش از ما به بصره آمد و ما روز ديگر وارد آن شهر شديم.

ابونعيد گويد: از مطهر پرسيديم: ابراهيم به كوفه هم رفت؟ پاسخ داد: نه به خدا، هيچ گاه به كوفه نرفت، ابراهيم ابتدا به موصل رفت و از آنجا به انبار و سپس به بغداد و مدائن و واسط رفت.

و يحيي بن علي از عمر بن شبه از بكر بن كثير نقل كرده كه گفت: ابراهيم به ترتيب در نزد ابراهيم بن رباط، و ابي مروان و معاذ بن عون الله پنهان شد.

و نيز از فضل بن عبدالرحمان بن سليمان نقل كرده كه منصور گفت هنگامي كه ابراهيم بر اراضي اطرف بصره دست يافت كار او بر من مشكل شد.

و از نصر بن قديد نقل كرده كه گفت: هنگامي كه ابراهيم در خانه ابي فروه بود از مردم براي خويش بيعت گرفت، و نخستين كساني كه با او بيعت كردند، نميلة ابن مرة، و عفوالله بن سفيان، و عبدالواحد ابن زياد، و عمر بن سلمة، و عبدالله بن يحيي ابن الحصين بودند و به دنبال آنها مردم ديگر به او متوجه شده و بزرگاني از عرب دعوتش را پذيرفتند كه از آن جمله بودند مغيرة بن فرغ - يا فرز - و گويند در دفتر اسامي بيعت كنندگان با او نام چهار هزار نفر ثبت شده بود و تدريجا نامش سر زبانها افتاد و از بصره به واسط آمده و در خانه ابي مروان منزل كرد.

و از عفوالله (يكي از ياران ابراهيم) نقل كرده كه روزي ابراهيم به خانه ما آمد و پريشان حال بود و به من خبر داد كه نامه اي از برادرش محمد رسيده كه در مدينه خروج كرده و به او نيز دستور داده تا خروج كند، و همين نامه سبب گرفتگي خاطر و اندوه ابراهيم گشته بود.

عفوالله گويد: من (براي دلداري و رفع اندوه او) موضوع را آسان در نظرش جلوه داده و بدو گفتم: (غم مخور) كار شما رو به راه شده و اكنون مرداني چون: مضاء و طهوي، مغيره و من و گروه بسيار ديگري با تو هستند و ما شبانه خروج خواهيم كرد و زندانها را شكسته، زندانيان را نيز بيرون مي آوريم و آنها را نيز با خود همراه كرده چون صبح شود يك دنيا مردم همراه تو خواهند بود، اين سخنان باعث شد كه خيالش آسوده و دلش آرام گيرد.

و نيز از علي بن جعفر حديث كرده كه گفت: در آن روزهايي كه مردم كوفه جامه سياه را شعار خود قرار دادند، ديدم كه حتي بقالها براي آنكه زودتر جامه شان را سياه كنند آن را با مركب رنگ مي كردند. [2] .

و از عباس بن سلم روايت كرده كه گفت: هر گاه كسي از مردم كوفه در نزد منصور متهم به طرفداري از ابراهيم مي گشت، منصور (پدرم) سلم را به تعقيب او مي فرستاد، و او نيز صبر مي كرد، چون شب مي شد و مردم به خواب مي رفتند، نردباني به در خانه آن شخص متهم مي نهاد و ناگهان بر او وارد مي شد و او را به قتل مي رساند و انگشتري او را كه مهرش بود برمي داشت.

و گويند: جميل يكي از بستگان محمد بن ابي العباس، به عباس بن سلم مي گفت: اگر پدرت براي تو جز همان انگشتريهاي مقتولين اهل كوفه را به ارث نگذارده باشد تو ثروتمندترين مردم خواهي بود.

و سهل بن عقيل از پدرش حديث كرده كه سفيان بن معاويه - كه فرماندار منصور در بصره بود - و ابراهيم (كه در بصره آمده بود و مخفيانه درصدد تجهيز قوا بود) در مورد خروج او براي هم پيغام مي فرستادند، و سفيان با دو تن از سرلشكراني كه منصور براي كمك سفيان به بصره فرستاده بود و به دو فرزند عقيل معروف بودند، در كار ابراهيم مشورت و همفكري داشت، تا آن شبي كه ابراهيم وعده خروج خود را در آن شب به سفيان داد، سفيان كسي را به نزد آن دو سرلشكر فرستاد و آنها را در نزد خود نگه داشت و چون ابراهيم خروج كرد همه آنها را دستگير ساخت.

و از عمر بن خالد روايت كرده كه گويد: من در آن روزها (كه ابراهيم خروج كرد) بچه بودم، و در كوچه چرخي را كه بچه ها با آن بازي مي كنند، از يكي از آنها ربودم و او دنبالم كرد و من دوان دوان رفتم تا خود را در خانه ابي مروان انداختم و در آنجا مشاهده كردم كه ابراهيم در ميان جمعي از يارانش نشسته و زانوها را در بند شمشيرش كه از بندهاي مدينه و پهن بود كرده و مردي بالاي سرش ايستاده و مركبي نيز در نزد او بود، و اين قصه يك ماه پيش از خروج او بود، و در آن شبي كه خروج كرد پس از اينكه اندكي از مغرب گذشت، صداي تكبيري شنيديم و پس از آن تكبيرهاي ديگري پي در پي بلند شد و ابراهيم و يارانش خروج كرده به مقبره بني يشكر آمدند، و در آنجا مقداري ني بود كه براي فروش گذارده بودند، آنها در هر گوشه اي از مقبره مقداري از آن ني ها را گذارده و آتش زدند، و آن محوطه را بدين وسيله روشن كردند.

كساني كه آماده ياري ابراهيم بودند با شنيدن صداي تكبير و روشن شدن آتش از هر سو بدانجا آمدند و هر دسته اي كه مي آمدند يك بار تكبير مي گفتند، تا چون پاسي از شب گذشت و عددشان تكميل شد، به سوي دارالاماره بصره به راه افتادند.

و نصر بن قديد گفته: ابراهيم در شب دوشنبه غره ماه رمضان سال 145 خروج كرد و با چهارده نفر كه همراهش ‍ بودند به مقبره بني يشكر آمد، و از همراهان او عبدالله بن يحيي رقاشي بود كه بر اسبي تندرو و زرنگ سوار بود و عمامه مشكين بر سر بسته و دوشادوش ابراهيم مي رفت و همچنان تا مقبره مزبور پيش رفتند، و از اول شب تا حدود نيمي از آن به انتظار نميله و ياران ديگرش از قبيله بني تميم صبر كرد تا آنها آمدند.

و يحيي از يونس بن نجده نقل كرده كه: اصحاب ابراهيم در ميدان جلوي قصر (دالاماره) و نزديكي آن حريقي افكندند و آنجا را سوزاندند.

و از عمر از عبدالله سنان حديث كرده كه گفت: منصور (قبل از اين جريان براي مقابله با ابراهيم) جابر بن توبه را با جمع كثيري به بصره فرستاد، و در آن زمان كه ابراهيم خروج كرد اطراف دارالاماره گردشي كرد و در آنجا به مركبهاي زيادي از جابر و گروهي از ياران كه هفتصد تن مي شدند، دست يافت، و از آنها در جنگ با دشمنان خود استفاده كرد.

و ابوعاصم نبيل گفته كه: سفيان بن معاويه (فرماندار منصور) و كساني كه در دارالاماره با او بودند از قصر به زير آمده و از ابراهيم امان خواستند و او نيز امانشان داده، رهاشان كرد.

و از عمر بن خالد ليثي روايت كرده كه چون مردم به دارالاماره وارد شدند، چيزي جز يك قطعه پلاس سياه كه از مو بافته شده بود، نيافتند. مردم آن را قطعه قطعه كرده، بردند و ابراهيم از آنجا خارج شده به مسجد آمد.

و محمد بن مسعر گويد: هنگامي كه ابراهيم وارد دارالاماره شد من نيز به همراه او بدانجا رفته مشاهده كردم كه حصيري براي او در پيش ايوان پهن كرده اند در اين هنگام باد زد و آن حصير را برگرداند، مردم اين جريان را به فال بد گرفتند ولي ابراهيم بدانها گفت: فال بد نزنيد و همچنان كه حصير برگشته بود روي آن نشست ولي آثار ناراحتي به خوبي در چهره اش ديده مي شد.

و از عمر بن خالد و ديگران روايت كرده كه گفتند: ابراهيم به مسجد آمد و همچنان كه مشغول سخن گفتن بود مردي به نزد او آمد و گفت: هم اكنون محمد و جعفر (فرزندان سليمان بن علي) و همراهانش از راه مي رسند، ابراهيم دو تن از طرفداران خود را به نام مضاء و طهوي پيش خواند و بدانها گفت: به نزد اين دو برويد و بدانها بگوييد پسردايي شما مي گويد: اگر مايل هستيد در جوار ما زندگي كنيد در آسايش و سلامتي خواهيد بود، و هيچ گونه ترسي بر شما و هر آن كس كه شما امانش دهيد نخواهد بود، و اگر بودن در جوار ما را خوش نداريد پس به هر جا كه خواهيد برويد و موجب خونريزي ميان ما و خودتان نشويد.

و به دنبال اين دستور ابراهيم اضافه كرد كه: تا آنها اقدام به جنگ با شما نكرده اند مبادا شما اقدام كنيد.

آن دو نفر برفتند و در دارميه ثقفيه به هم برخوردند و مضاء و طهوي سخنان ابراهيم را بدانها گفتند ولي (آنها نپذيرفتند و) حسين (يكي از همراهانشان) تيري بركشيد و به سوي اينان رها كرد، در اين وقت مضاء بر او حمله كرد و دستش را از وسط شانه افكند و همراهان او (كه چنين ديدند) فرار كردند.

عبدالله بن مغيره گويد: من بر در خانه نشسته بودم كه محمد و جعفر را ديدم و قاطرهايي همراهشان بود كه تير بر آنها بار كرده بودند، طولي نكشيد كه بازگشتند و مضاء آن دو را با نيزه اي كه در دست داشت تعقيب مي كرد و بر آنها بانگ مي زد: اي كنيززادگان، خود را نجات دهيد! و چون مضاء به من رسيد توقف كرد.

و سعيد بن مشعر گفته: كه من در آن روز از محمد شنيدم كه رجز مي خواند و نسب خود را ذكر مي كرد و مي گفت: انا الغلام القرشي و چون مضاء آنها را پراكنده ساخت به نزد محمد رفته بدو گفت: اي پسر، آيا پيش روي من نسب خود را به افتخار ذكر مي كني؟ به خدا سوگند اگر آن حقي را كه عمويت عبدالله بن علي بر من داشت نبود، مي ديدي كه چگونه پاسخت را با شمشير مي دادم.

و عمر بن شبه گفته: كه چون مقداري تا فراخي كوچه پيش رفت، عمر بن سلمه به ميان آنها (يعني دو لشكر دشمن) رفت و با نيزه خود بدانها حمله كرد و چون بازگشت مضاء بدو گفت: اي اباحفص گويا تاكنون در جنگي حاضر نگشته اي؟ پاسخ داد: چرا مضاء گفت: پس ديگر چنين كاري مكن زيرا شخص ترسو را نيز وقتي تو ناچارش كني با تو جنگ خواهد كرد.

و از يونس و ديگران نقل كرده كه ابراهيم دو ميليون درهم در خزينه يافت و از آن پول نيرو گرفت و براي هر مردي پنجاه درهم مقرر كرد و مردم مي گفتند: پنجاه درهم و بهشت.

و حكم بن بندويه گفته كه ابراهيم مغيرة بن فرغ را به اهواز فرستاد و حكومت آنجا در آن وقت به دست مردي به نام محمد بن حصين بود، محمد به دفع مغيره پرداخت و در جايي به نام خروخ - كه فاصله اش با اهواز دو فرسخ بود - رو به رو شدند و پس از جنگي كه بين آنها واقع شد، محمد بن حصين فرار كرد و داخل شهر گشت و مغيرة نيز به دنبال او به آن شهر درآمد، و همچنان آمد تا در محله صرافها هر دو توقف كردند.

مغيره لشكريان را رها كرد به مسجد درآمد و بر فراز منبر رفت ولي مردم به سوي او تيرها را رها كردند و او در مسجد شروع كرد به جنگيدن، سپس از مسجد بيرون شد و به جنگ با آنان پرداخت و آنها را مجبور به عقب نشيني كرد و همچنان تا لب جسر اهواز براند.

و از حسين بن سليم از پدرش نقل كرده كه گفت: محمد بن حصين از برابر مغيره گريخت و تا پل هندوان عقب نشيني كرد و در آنجا توقف نمود و به فرزندش حكم بن محمد فرمان داد به جنگ مغيره برود و او نيز به جنگ با او پرداخت تا وقتي كه هوا تاريك شد و سياهي شب آنها را فروگرفت. محمد بن حصين از تاريكي شب استفاده نمود و اثاثيه خود را برداشته شبانه گريخت.

گويد: ابوايوب مورياني كه هواخواه محمد بن حصين بود (براي آنكه عذر اين فرار را در پيش منصور بخواهد) به منصور گفت: هيچ خبر داري كه محمد با هيجده زخم كاري كه بر او برخورده از ميدان جنگ گريخته؟

برخي كه سخنش را شنيدند بدو گفتند: اگر منصور محمد بن حصين را ديدار كند و هيچ گونه زخمي در تنش نبيند چه خواهي كرد؟ مورياني گفت: هرگاه منصور تصميم به ديدار او بگيرد، نخست من هيجده زخم بر تنش مي زنم سپس او را به ديدن منصور مي برم.

و يحيي به سند خود از ربيع حاجب نقل كرده كه گفت: هنگامي كه ابراهيم در بصره خروج كرد (و مغيره به اهواز رفت) ابوجعفر منصور خازم بن خزيمه را با چهارهزار تن به اهواز فرستاد.

و نيز از محمد بن خالد به سند نقل كرده كه گويد: پس از آنكه چند روزي از توقف ما كه از همراهان مغيره بوديم در اهواز گذشت، به ما اطلاع دادند كه خازم به جنگ ما آمده، و از اين رو از اهواز خارج شد و در كنار دجيل اردو زد، و به خريم بن عثمان دستور داد جسر را خراب كند و هر چه كشتي نيز در آن اطرف بود همه را جمع آوري كند.

خريم بن عثمان به دستور او جسر را خراب كرد و هر چه كشتي بود همه را گرفت تا جايي كه يقين كردند كشتي ديگري در آن اطراف نمانده است، از آن سو خازم به سوي اهواز پيش آمد تا در قريه اي از بني هجيم به نام قرقوب كه تا اهواز يك فرسنگ فاصله داشت اردو زد، و لشكريان او به جز پيادگان بالغ بر دوازده هزار سوار بود.

مغيره نيز در برابر او به جز پيادگان پانصد سوار داشت و هنگامي كه خواست از اهواز بيرون آيد عفوالله بن سفيان را به جاي خويش در اهواز گذارد.

خازم براي اينكه از كارون عبور كند، دستور داد كشتي حاضر كنند ولي متوجه شدند كه كشتي نيست، مردي به نزد او آمد و بدو گفت: اگر لشكري به همراه من بفرستي من مي توانم مقداري كشتي برايت حاضر كنم. خازم فوجي به دنبال او روانه كرد و او تا دهي به نام دورقطن كه در سمت جندي شاپور بود آمد و در آنجا چند كشتي بود، آنها را گرفته شبانه به نزد خازم آورد، خازم نيز از تاريكي شب استفاده كرد و تا سپيده صبح زد همراهان خود را به وسيله آنها از روي آب عبور داد و چون صبح شد مغيره ديد كه خازم در كنار دجيل در برابرش اردو زده.

محمد بن خالد گويد: آن روز، روز يكشنبه بود و در اول صبح، باد رو به روي دشمن بود و به سود ما جريان داشت ولي هنگامي كه دو لشكر صف بستند جريان باد عوض شد و به سوي ما وزش پيدا كرد. و به هر صورت خازم لشكريان خود را صف آرايي كرد و براي آن ميمنه و ميسره قرار داد، مغيره نيز لشكريان خود را به صف كرده و ميمنه را به عصب بن قاسم و ميسره را به ترجمان بن هريمه سپرد و خود در قلب لشكر ايستاد، در همين حال عقابي از هوا به زير آمد و بر سر لشكريان ما پرواز كرد و آن قدر پايين پرواز مي كرد كه افراد ما را از هم شكافت، من اين جريان را به فال بد گرفتم.

و از عمر بن ضحاك روايت كرده كه گفت: خازم خواست تا از شط كارون عبور كند ولي معبري نيافت، از اين رو دستور داد طوفي از ني [3] بستند و توانست سيصد نفر را از آن عبور دهد، سپس بدانها دستور داد اقدام به جنگ نكنند ولي آنها آماده جنگ با مغيره شدند. در اين وقت خازم را ديدم كه ريش خود را مي كند و به زبان فارسي بر آنها فرياد مي زد و آنها را از جنگ با مغيره نهي مي نمود، سپس طوف ديگري ساخت و حدود پانصد نفر ديگر را نيز از آب عبور داد و من جزء كساني بودم كه در بار دوم عبور كردم و هنگامي كه با مغيره روبرو شديم حدود هزار نفر بوديم و طولي نكشيد كه آنها را منهزم ساختند.

و نيز به سند از شبيب بن شبه و او از خازم حديث كرده كه گفت: به راستي كه مغيره بن فرغ مرد عجيبي بود، و حقا كه زنها مانندش را نزائيده اند، به خدا سوگند من لشكرهايي را پي در پي به جنگ او روانه كردم و او را مي ديدم كه از اسب خود پياده شده بود و بول مي كرد و اسب سواريش در كنار او بود و كسي هم جز چند تن از افراد معمولي اطرافش نبودند، و در اين وقت از جاي خود برخاست و بر اسب خود سوار شده به جنگ سربازان ما آمد و پس از زد و خوردي واپس كشيد، دوباره به ميدان آمده و همچنين جنگ و گريز داشت تا وقتي كه از چشم من ناپديد شدند، و هنگامي كه لشكريان ما بازگشتند هزار تن از آنها كم شده بود.

و نيز از محمد بن خالد نقل كرده، گويد: مغيره به سواران خود فرياد مي زد، آنها آماده جنگ شده، سپر گرفتند و انتظار مي كشيدند تا تيرهاي دشمن تمام شد. آن گاه بدانها حمله افكنده با نيزه آنها را به عقب راندند و در اثر همين حمله بسياري از لشكريان خازم در ميان شط ريختند.

در اين هنگام شوهر خواهر خازم كه مردي به نام عبدويه و اهل خراسان بود، به ميدان آمده و مبارز طلبيد. مغيره به جنگ او آمد، عبدويه شمشيري حواله مغيره كرد، مغيره سپر كشيد و شمشير عبدويه در ميان سپر فرورفت، مغيره سپر و شمشيري كه در آن فرورفته بود به يك سو افكنده و ضربتي بر شانه عبدويه زد كه تا شش او را دريد، در اين وقت من خازم را ديدم كه از شدت ناراحتي موهاي صورت خود را با دست مي كند.

و به سند خود از پسر عفوالله بن سفيان بازگو كرده كه گفت: از پدرم شنيدم كه مي گفت: به خدا من در آن روز شمشيري بكار نبردم و بيش از پانصد نفر از لشكريان خازم را ديدم كه خود را در آب (شط اهواز) افكندند.

و از مذعور بن سنان و ديگران نقل كرده كه گفته اند: خازم مرداني را گماشت تا در پاي كوهي كه او در آن كوه جاي داشت، فرود آيند.

و محمد بن خالد گفته: مغيره پيوسته در جاي خود بود تا وقتي كه رو به روي خازم قرار گرفت، از آن سو خازم گروهي از سپاهيان خود را مأمور ساخت كه در مقابل مغيره بايستند و چون غلامي را از دور مشاهده كردند فرياد زنند: خازم وارد اهواز شد! تا اين فرياد به گوش مغيره برسد و فرار كند، لشكريان خازم اين كار را كردند و از آن سو خازم كشتيهايي تهيه كرد و لشكريان را در آنها سوار كرد و در بالاي آن كشتيها پرچمها را با نيزه ها نصب كردند، و سالم بن غالب قمي - يكي از ياران مغيره - به نزد او آمده، گفت: خازم داخل اهواز شد؛ در اين وقت افرادي هم كه پاي كوه به دستور خازم ايستاده بودند، چنين فرياد زدند. مغيره رو برگرداند و به سوي اهواز به راه افتاد. مردي از لشكريان خازم كه مغيره را ديد با نيزه بدو حمله كرد، مغيره پهلو تهي كرد و خود از روي اسب به كناري كشيد و نيزه به خطا رفت، ولي مغيره شمشير خود را به او زد و فرياد زد: منم ابوالاسود، و به دنبال اين فرياد و ضربت جامه از بدن سياه آن مرد به كنار رفت و خون ظاهر شد و چند قدمي به جلو نرفت كه جنازه اش به روي زمين افتاد.

مغيره همچنان وارد اهواز شد و بر فراز منبر رفته، خطبه خواند و مردم را آرام كرد، در اين حال بدو گفتند: لشكريان خازم در كوچه باب مشغول تيراندازي شده اند، مغيره به غلام سياه خود كه نامش كعبويه بود فرياد زد: جلوي آنها را بگير، كعبويه برفت و تيراندازان را بازگرداند، و مغيره از منبر به زير آمده، راه بصره را پيش گرفت و ما نيز به همراه او به بصره آمديم.

سالم بن غالب نيز به خاطر آن دروغي كه به مغيره گفته بود (ديگر به نزد مغيره نيامد و) و به رامهرمز رفت.

و مسلم بن سلمه گفته: خازم به لشكريان گفته بود: اگر بتوانيد اهواز را بگيريد (سه روز شهر را بر شما مباح خواهم كرد) و چون دستور ورود به شهر را بدانها داد، آنها شبانه به شهر اهواز آمدند و آن شب و فرداي آن، لشكريان مزبور دست به غارت زدند اما شب دوم خازم از اين كار جلوگيري كرد.

محمد بن خالد گفته: روزي كه مغيره وارد بصره شد همان روزي بود كه خبر قتل ابراهيم بدان شهر رسيد.

و عمر بن خزاز گويد: هنگامي كه مغيره از اهواز به بصره آمد، سوار [4] در ميان جمعي از مردم در مسجد نشسته بود، مغيره يكسره به منبر رفت و شروع به سخن كرد، اين خبر كه به گوش سوار رسيد، دفاتر خود را جمع كرد و در جاي مخصوص آن گذارده نزديك منبر آمد و به مغيره فرياد زد: فرود آي كه تو ستمگري و صاحب تو كشته شد! مغيره از منبر به زير آمد.

ابوالهيثم يكي از اهل فارس - گويد: مردي به نام عمرو بن شداد به همراه سي تن از طرف ابراهيم بن عبدالله به فارس آمد، امير فارس كه اين خبر را دانست ترسيد و فرار كرد و شهرهاي فارس را به عمرو بن شداد واگذارد، عمرو وارد فارس شد و سران شهر به سرعت به نزد او رفتند و مراتب اطاعت خود را به او ابلاغ كردند و چون ابراهيم كشته شد، عمرو بن شداد در يكي از نقاط دوردست فارس بود. هنگامي كه خبر قتل او به عمرو رسيد رؤساي مزبور نيز همراه او بودند، اين خبر آنان را سخت به وحشت انداخت و در خفاي عمرو به شور و مشورت پرداختند و با يكديگر گفتند: چيزي كه دل چركين منصور را از ما پاك نخواهد كرد (و خشمش را نسبت به ما فرونخواهد نشاند) جز اينكه اين مرد را دستگير ساخته به نزد او بفرستيم.

اين تصميم را گرفته به نزد عمرو آمدند، عمرو نيز از اين جريان مطلع شد و به غلامش دستور داد غذا حاضر كند و آهسته آهسته شروع به خوردن غذا كرد و به غلام دستور داد آنها را به مجلس وارد كند، آنها به مجلس عمرو درآمدند و هر كدام در جاي خود قرار گرفتند و پس از ساعتي به غلام دستور كوچ داد و همگي آماده كوچ از آنجا شدند.

رؤساي مزبور از حركات او اطمينان يافتند كه از ميان آنها نخواهد رفت و همراهشان خواهد بود، از اين رو با خيالي آسوده به فكر بازگشت و به نقاط مركزي فارس حركت كردند و پشت سرشان نيز لشكري جرار از اهل فارس بود.

طرفداران عمرو در اين موقع بيش از هفتاد نفر نبودند كه در ميان آنها لشكر جرار - كه همه از اهل فارس بودند و (با شنيدن خبر قتل ابراهيم) تصميم به دستگيري عمرو گرفته بودند - به چشم نمي آمدند، در اين موقع عمرو تصميم گرفت به هر صورت كه شده فرار كند و ياران خود را نيز فراري دهد و (از اين رو) همچنان كه پيش مي رفتند به نزد يك يك ياران خود كه در سمت چپ و راست او بودند رفت و آهسته جريان قتل ابراهيم و تصميم سركردگان لشكر فارس را به آنها گفت و به آنها دستور داد آهسته فرار كنند و جايي را براي ملاقات يكديگر معين كرده كه همگي در آنجا نزد هم گرد آيند. آنها نيز يك يك از ميان لشكريان فارس عقب كشيده فرار كردند و خود عمرو نيز صبر كرد تا چون تاريكي شب فرارسيد از ميان مردم فارس فرار كرد.

لشكريان فارس كه از دره اي سرازير شده بودند، اطلاعي از فرار عمرو نداشتند و هنگامي متوجه فرار او شدند كه عمرو از آن دره بالا مي رفت، خواستند تا او را دستگير سازند ولي عمرو به سرعت خود را به بالاي دره رسانيد و از چنگال آنها گريخت و همچنان با همراهان خود به سرعت راه پيموده تا به كرمان رسيد و والي آنجا را گرفته و دست و پايش را بست و شبانه آنچه را مورد حاجتش بود برداشته خود را به دريا رسانيد و سوار كشتي شده و به بصره آمد و خود و يارانش پنهان شدند.

و خالد، غلام محمد بن اسماعيل، گويد: روزي كه عمرو بن شداد را دستگير كرده و به نزد ابن دعلج (كه ظاهرا فرماندار منصور در بصره بود) آوردند من در آنجا حاضر بودم، ابن دعلج دستور داد دستش را قطع كنند، عمرو دست راستش را دراز كرد و آنها بريدند، و پس از آن به ترتيب پاي راست و پاي چپش را نيز دراز كرد و آنها را جدا كردند، و هيچ كس براي كمك به شخصي كه آنها را مي بريد جلو نرفت و دست به عمرو نگذارد (بلكه خود دست و پايش را كشيد تا قطع كردند) آنگاه ابن دعلج گفت: اكنون سرت را جلو بياور، عمرو سرش را جلو برد ولي شمشير جلاد كند بود و كاري از پيش نبرد، عمرو گفت: شمشيري بران بياوريد.

جلاد اين بار به قوت شمشير را از كمر باز كرد و به دست جلاد داد و به عمرو گفت: به خدا سوگند شمشير بران تو هستي!

محمد بن معروف از پدرش روايت كرده كه آن كس كه خفاگاه عمرو بن شداد را نشان داد غلام او بود كه چون عمرو او را كتك زد بيرون آمده و جاي او را به هيثم بن معاويه و يا ابن دعلج نشان داد، او را كشته در موبد خانه سليمان بن اسحاق به دار آويختند.

و از ابراهيم بن سلام نقل كرده كه گفت: عبدالغفار بن عمرو برايم نقل كرده كه ابراهيم نسبت به هارون بن سعد خشمگين بود و با او سخن نمي گفت، و پس از آنكه خروج كرد هارون بن سعد نزد پدرت آمد و به او گفت: بگو ببينم آيا اين آقاي تو ابراهيم در كار خود به ما هيچ گونه نيازي ندارد! سلام پاسخ داد: چرا به خدا سوگند.

سلام به دنبال اين گفتگو برخاسته و به نزد ابراهيم رفت و بدو گفت: اين هارون بن سعد است كه براي كمك و ياري تو آمده! ابراهيم گفت: ما را بدو نيازي نيست، سلام گفت: با هارون چنين رفتار مكن و از وي بي نيازي مجوي و همچنان سخن خود را دنبال كرد تا بالاخره ابراهيم را راضي ساخت و اذن دخول براي او تحصيل كرد، چون هارون بر ابراهيم درآمد اظهار كرد مهمترين كار خود را به من واگذار، ابراهيم او را به فرمانداري شهر واسط برگماشت.

هشام بن محمد (كه ظاهرا جزء همراهان هارون بن سعد بوده) گويد: ابوجعفر منصور گروهي را براي جنگ با ما به واسط فرستاد كه در ميان آنها ابن مرزبان و صالح ابن يزداد بودند، و اينان با مردم واسط جنگ مي كردند.

و ميان آنها ابراهيم كه در بصره بود خندق (معروف فاصله بود و اينان همچنان در حدود واسط بودند تا وقتي كه ابراهيم كشته شد.

هارون بن سعد و اهل واسط با عامر (بن اسماعيل كه از طرف منصور به جنگ مردم واسط آمده بود) قرار گذاردند (كه دست از جنگ بكشند تا ببينند آيا ابراهيم پيروز مي شود يا منصور) و چون ابراهيم كشته شد، عامر به مردم واسط امان داد (و قرار گذارد) كه كسي را در شهر واسط به قتل نرسانند و بنابراين جستجو كردند و هر كه را در بيرون شهر يافتند به قتل رساندند (و در خود شهر كسي را نكشتند) اما هارون بن سعد نيز (پس از قتل ابراهيم) به بصره گريخت و در همانجا بود تا مرگش فرارسيد.

و نيز به سند خود از معاذ بن شبه و او از پدرش روايت كرده كه گفت: هنگامي كه ابراهيم در بصره خروج كرد كسي را به نزد محمد بن عطيه - كه از طرف منصور حكومت قسمتي از بلاد فارس را داشت - فرستاد و از او مطالبه پول كرد، وي در پاسخ سوگند خورد كه پولي نزد او نيست، ابراهيم كه شنيد محمد بن عطيه سوگند خورده كه پولي نزد او نيست، گفت: رهايش كنيد.

محمد بن عطيه وقتي شنيد با همين سوگند ابراهيم دستور آزاديش را داده از آنجا بيرون آمد و به فارسي مي گفت: اين مرد كسي نيست كه بتواند در برابر منصور قيام كند! و مرد ميدان نيست.

و به سند خود از ابوسلمة بن نجار (يكي از ياران ابراهيم) نقل كرده كه گويد: ما در بصره در نزد ابراهيم بوديم كه جمعي از مالكان و باغداران دهجرانيه به نزد او آمدند و گفتند: اي فرزند رسول خدا ما مردمي هستيم كه نه از عرب هستيم و نه از وابستگان آنها و به همين جهت بيعت كسي در گردن ما نيست، و ما اموالي را كه به نزدت آورده ايم تا از آنها براي پيشرفت كار خود استفاده كني! ابراهيم بدانها گفت: هر كه مالي دارد بايد به برادر ديني خود كمك كند، ولي من اين مال را نخواهم گرفت. سپس به سخنان خود ادامه داده گفت: آيا اين روش نه همان روش علي بن ابيطالب عليه السلام است و غير آن دوزخ؟

و به سند خود از محمد بن طلحه عذري نقل كرده كه گفت: ابراهيم به نزد پدر من كه از ترس او مخفي شده بود فرستاد كه پيش تو اموالي موجود است آنها را به نزد ما آور، پدرم در پاسخ او پيغام داد كه آري نزد من اموالي هست ولي اگر تو آن را از من بگيري منصور غرامت و تاوان آن را از من خواهد خواست. ابراهيم به همين پاسخ اكتفا نمود و از او صرفنظر كرد.

و نيز به سندش از عبيدالله بن عبدالرحمن بازگو كرده گويد: ابراهيم كسي را به نزد عبدالحميد بن لاحق فرستاد كه شنيده ام مقداري از اموال ظلمه يعني موريان [5] در نزد توست؟ وي در پاسخ گفت: آنها مالي نزد من ندارند، ابراهيم او را سوگند داده گفت: تو را به خدا راست مي گويي؟ عبدالحميد گفت: به خدا سوگند چنين است. ابراهيم او را گذارد و فقط بدو گفت: اگر براي من معلوم شود كه مالي از آنها نزد تو بوده، تو را از دروغگويان به شمار خواهم آورد.

و نيز از عبدالحيمد بن جعفر نقل كرده كه گفت: يكي از سرلشكران منصور به نام محمد بن يزيد به دست ابراهيم اسير شد، و اين مرد اسبي قيمتي داشت كه سر اسب محاذي با سر كسي بود كه بر آن سوار مي شد. خود محمد بن يزيد گويد: ابراهيم كسي را به نزد من فرستاد كه اين اسب را به من بفروش، من در پاسخش گفتم: اي فرزند رسول خدا من آن را به تو بخشيدم، ابراهيم به ياران خود گفت: اين اسب چقدر ارزش دارد؟ گفت: دو هزار درهم. ابراهيم دو هزار و پانصد هزار درهم براي من فرستاد و هنگامي كه خواست از آنجا حركت كند، دستور داد مرا آزاد كردند.

و شيبه، كاتب مسعود مورياني، گويد: جمعي از زيديه به خانه من ريخته و گفتند: مالهايي كه از ظلمه نزد توست بياور، و مرا به نزد ابراهيم بردند، و چون به نزد او رفتم اثر ناراحتي او را از اين كاري كه نسبت به من كرده بودند در چهره اش مشاهده كردم؛ ابراهيم مرا سوگند داد كه مالي نزد تو نيست، من براي او سوگند خوردم وي مرا رها كرد.

و پس از اين جريان هرگاه حال ابراهيم را از من مي پرسيدند من براي او دعا مي كردم تا اينكه مسعود مرا از اين كار نهي مي كرد.

و از بكر بن كثير مسندا نقل كرده كه گفت: ابراهيم حميد بن فارس را كه والي ابوجعفر بود، دستگير ساخت. مغيره بدو گفت: حميد را به من بسپار، ابراهيم پرسيد: مي خواهي با او چه كني؟ مغيره گفت: مي خواهم شكنجه اش كنم (تا پولهايي كه نزد اوست بدهد) گفت: من به پولي كه از راه شكنجه به دست آيد نيازي ندارم.

و از ابراهيم بن محمد جعفري با سند نقل كرده كه گفت: ابراهيم بر جنازه اي

در بصره نماز خواند و (مطابق اهل سنت) چهار تكبير گفت، عيسي بن زيد گفت: چرا با اينكه مذهب خاندان خود را كه پنج تكبير است مي داني يك تكبير كم كردي؟ ابراهيم در جواب گفت: اين كار براي اجتماع مردم و (پراكنده نشدن آنها) بهتر است و ما امروز به اجتماع آنها نيازمنديم، و با كم كردن يك تكبير (از نماز ميت) انشاء الله ضرر و زياني متوجه كسي نخواهد شد!

عيسي بن زيد كه اين پاسخ را از ابراهيم شنيد از او كناره گرفت، اين مطلب به گوش منصور رسيد، كسي را به نزد عيسي فرستاد تا زيديه را از اطراف ابراهيم پراكنده سازد، ولي عيسي زير بار نرفت. زماني كه ابراهيم كشته شد، ناچار پنهان گشت، به منصور گفتند: تو درصدد دستگيري عيسي برنمي آيي؟ گفت: نه به خدا من پس از محمد و ابراهيم از ايشان كسي را تعقيب نمي كنم و پس از اين براي آنها نامي به جاي خواهم گذاشت؟

مؤلف گويد: اين سخن درست نيست و ابراهيم جعفري اشتباه كرده، زيرا چنان كه پس از اين خواهد آمد - عيسي بن زيد هيچ گاه از ابراهيم جدا نشد و پيوسته با او بود تا وقتي كه ابراهيم در باخمري كشته شد، عيسي متواري گشت و همچنان متواري بود تا وقتي كه مرگش فرارسيد.

و ابوزيد عمرو بن شبه از سفيان بن يزيد نقل كرده كه گفت: اين سخن را من از ابراهيم شنيدم كه براي مردم بصره خطبه مي خواند و مي گفت:

يا اهل البصرة لقيتم الحسني، آويتم الغريب لا ارض و لا سماء (اي مردم بصره شما كار خيري را ديدار كرديد، پناه داديد كسي را كه نه در زمين چيزي داشت و نه در آسمان.)

فان اولئك اجزاء و ان اهلك فعلي الله الوفاء (اگر من به حكومت رسيدم كه پاداشتان محفوظ است، و اگر كشته شدم، خداي عزوجل به وعده اش وفا خواهد كرد.)

و طايفه زيديه اين جمله را پس از كشته شدن ابراهيم به صورت ندبه مي خواندند و براي او نوحه سرايي مي كردند.

و به سند خود از مردي نقل كرده كه گفت: ابراهيم در يكي از سخنرانيهايش در مورد بني عباس گفت: اينان چيزي را كه خداي عزوجل بزرگ كرده بود، كوچك شمردند، و چيزي را كه خداوند كوچك كرده بود، بزرگ نمودند.

و هر گاه مي خواست از منبر به زير آيد اين آيه را مي خواند:

و اتقوا يوما ترجعون فيه الي الله ثم توفي كل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون [6] .

و به سند خود از جعفر بن سليمان و از حجاج بن بصير روايت كرده كه گفتند: از سخنان ابراهيم است كه بالاي منبر گفت: تمام خير و خوبي كه مردم در نزد خدا عزوجل مي جويند در سه چيز است: گفتار، نگاه و سكوت. پس هر گفتاري كه ذكر (حق) در آن نباشد لغو و بيهوده است؛ و هر سكوتي كه تفكر در آن نباشد، سهو است و هر نگاهي كه پند و عبرت در آن نباشد، غفلت است. پس خوشا به حال آن كسي كه گفتارش ذكر، نگاهش پند و سكوتش تفكر باشد، خانه اش بر او فراخ باشد، بر خطاكاري خود بگريد و مسلمانان از دست او آسوده باشند.

مردم را سخنان او - كه بي منظور هم نبود - به شگفت مي داشت.

سپس دنبال اين سخن صداي خود را بلند مي كرد و مي گفت:

اللهم انك ذاكر اليوم، آباء بابنائهم، و ابناء بآبائهم، فاذكرنا عندك محمد صلي الله عليه و آله، اللهم و حافظ الاباء في الابناء، والابناء في الاباء، احفظ ذرية محمد نبيك صلي الله عليه و آله

(خدايا تو امروز پدراني را به فرزندانشان و پسراني را به پدرشان ياد كرده اي، پس ما را در نزد خويش به محمد صلي الله عليه و آله ياد فرما، خدايا پدران را درباره پسران و پسران را درباره پدران محافظت فرما، و ذريه محمد صلي الله عليه و آله پيغمبرت را نيز نگهداري كن.)

و در چنين موقعي بود كه صداي گريه مردم، زمين را به لرزه درمي آورد. [7] .

و علي بن عباس مقانعي به سند خود از موفق روايت كرده كه: ابراهيم نامه هايي به من داد و مرا روانه كوفه كرد، من نامه ها را رسانده و جوابهاي آنها را گرفتم و در ميان ناني كه همراه داشتم جا دادم و آن را دو نيم كرده در كيسه گذاشتم و به سوي بصره حركت كردم. در بين راه در دروازه پاسگاه گير كردم (و براي استخلاص از دست آنها چاره مي جستم) آنها مرا سوگندهاي محكمي دادند، مانند سوگند به طلاق (همسرم) و آزادي (بردگان) و به حلال و حرام و صدقه دادن به همه داراييم و امثال اينها و من اين سوگندها را خوردم كه من از شيعيان و هواخواهان ابراهيم نيستم و آنچه به زبان آورم همان است كه در دل دارم.

و بدين ترتيب از چنگال آنها آزاد شدم و سه روز پس از آن در وقت نماز صبح به ابراهيم رسيديم، و چون چشمم بدو افتاد گريستم، ابراهيم كه شمشيري در دست داشت به جانب من حركت كرده و پرسيد: چه شده؟ چرا گريه مي كني؟ چه خبر است. در پاسخش گفتم: خير است. ابراهيم گفت: خير با گريه نمي سازد! من جريان گرفتاري خود را به دست آن افراد در پاسگاهها و سوگندهايي را كه خورده بودم، بدو گفتم: ابراهيم گفت: اين جريان تو را به گريه انداخته!؟ گفتم: آري. گفت: همسر و بردگان و اموال خود را نگه دار و چون فرداي قيامت خداي را ديدار كردي بگو: ابراهيم به من دستور داد آنها را نگه دارم و به خدا سوگند وفا كردن به قسمهاي آنان كفر است.

محمد بن عباس يزيدي [8] از عمويش و او از جدش ابومحمد يزيدي نقل كرده كه گفت: روزي ابراهيم (در ميان ياران خود) نشسته بود و حال يكي از ياران خود را كه چندي بود در مجلس او حاضر نمي شد پرسيد؟ يكي از حاضران گفت: او بيمار است و وقتي كه من از او جدا شدم مي خواست بميرد: الساعة تركته يريد ان يموت. حاضرين به سخن او كه گفت: مي خواست بميرد، خنديدند، ابراهيم بدانها گفت: به خدا سوگند بي جهت به سخن او كه عربي صحيح بود خنديديد. خداي عزوجل (در داستان موسي و خضر) مي فرمايد: فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه (در آنجا ديواري يافتند كه مي خواست بيفتد و او آن را به پا داشت). [9] .

ابوعمرو بن علاء [10] كه اين سخن را از ابراهيم شنيد، برخاست و سر ابراهيم را بوسيد و بدو گفت: به خدا سوگند تا امثال تو در ميان ما هست كار ما رو به خير و خوبي است.

و احمد بن عبيدالله به سندش از محمد بن سليمان نقل كرده كه گفت: در آن هنگامي كه ابراهيم در خفا به سر مي برد وقتي چنان شد كه بر مفضل صبي - كه از زيديه بود - درآمد و بدو گفت: قدري از آن كتابهايي كه داري بياور تا در آن بنگرم كه سينه ام تنگ شده، مفضل پاره اي از اشعار عرب به نزد او آورد و ابراهيم از ميان آنها چند قصيده انتخاب كرده و در دفتري جداگانه آنها را يادداشت كرد، مفضل گويد چون ابراهيم كشته شد من آن قصايد را كه جمعا هفتاد قصيده بود، بيرون آورده و به خود نسبت دادم و به نام اختيار المفضل معروف شد، و من قصايد ديگري بر آنها افزودم و جمعا يكصد و بيست و هشت قصيده شد.


پاورقي

[1] اي ابااسحاق گوارا باد تو را و زيادت باد نعمت و عيشت. خداوند بينشت را بيش کند يادآور ظلم و ستم به گذشتگان تو را که چه معامله اي با آنها کردند، در قيد و زنجير محکم.

[2] يعني از ترس آنکه مبادا متهم به مخالفت با بني عباس شوند اين کار را مي کردند، چون لباس سياه شعار بني عباس ‍ بود.

[3] طوف تخته رواني است که با آن مي توان از روي آب گذشت.

[4] سوار بن عبدالله بن قدامه و امير بصره بود، که در سال 138 منصور منصب قضاء بصره را به او داد و تا سال 156 که از اين جهان رفت در همين منصب باقي ماند و در اواخر عمر امارت بصره نيز به او واگذار شد.

[5] صاحب لباب الانساب گويد موريان يکي از قراء خوزستان است، و ابوايوب موريان وزير منصور از اهالي آن قريه است. مصحح.

[6] و بترسيد از روزي که همگي به سوي خدا بازگرديد و هر کس هر چه کرده بدو مي رسد و کسي ستم نبيند (بقره 280).

[7] مصحح گويد: از ابتداي داستان ابراهيم بن عبدالله تا اينجا همه مطالب را مؤلف از يحيي بن علي بن يحيي المنجم از ابوزيد عمر بن شبه از رواتي که نامش در متن برده شده، نقل نموده است. و ابوزيد صاحب کتابي است که در تاريخ بصره که ابن خلکان در ترجمه حالش ذکر کرده بود.

[8] محمد بن عباس يزيدي منسوب به يزيد بن منصور حميري است، وي در علم نحو و ادب استاد بوده، و در نقل نوادر و کلام عرب يد طولايي داشته، مقتدر وي را براي تعليم فرزندانش دعوت کرد و تا چندي به تعليم آنان مشغول بود، در سال 310، هجدهم جمادي الآخر از دنيا رفت. به تاريخ بغداد، ج 3، ص 113 مراجعه شود. مصحح.

[9] کهف. 77.

[10] ابوعمرو بن علاء از قراء سبعه است و ابن خلکان ترجمه مفصلي از او در وفيات، ج 3، ص 136 ذکر کرده و بنابر آنچه ابن قتيبه در المعارف ذکر کرده، در سال 154 در راه شام وفات کرده و اولادان او در بصره تا چندي باقي بودند. مصحح.