بازگشت

عبدالله اشتر


از جمله مقتولين در زمان خلافت منصور عبدالله اشتر بود.

عبدالله اشتر فرزند محمد بن عبدالله بن حسن، مادرش ام سلمه دختر محمد بن حسن بن حسن بود. و عبدالله بن مسعده معلم پس از كشته شدن پدرش محمد او را به هند برد. وي در همانجا كشته شد و سرش را براي منصور فرستادند [1] و فرزندش محمد بن عبدالله ابن محمد را كه كودكي خردسال بود به نزد عمويش موسي بن عبدالله بن حسن آوردند.

و عبدالله بن مسعدة - فوق الذكر - معلم فرزندان عبدالله بن حسن بود و ابراهيم ابن عبدالله به طور تمسخر درباره او گفته:



زعم ابن مسعدة المعلم انه

سبق الرجال براعة و بيانا



و هو الملقن للحمامة شجوها

و هو الملحن بعدها الغربانا



1و2. ابن مسعده معلم چنين پنداشته كه در فضيلت و بيان بر ساير مردان پيشي جسته. و او همان كسي است كه ناله كبوتر را به او ياد مي دهد، و از صدا و بانگ كلاغها ايراد مي گيرد.

شعر اخير او اشاره به داستاني است كه روزي ابن مسعده بانگ كلاغي را شنيد و سر خود را به سوي آن كلاغ بلند كرده و از بانگ او ايراد گرفته، گفت: واي بر تو چرا غلط مي گويي؟ اين غاق، غاق كه تو مي گويي غلط است.

و بالجمله عمر بن عبدالله به سندش از عيسي بن عبدالله نقل كند كه چون محمد بن عبدالله (در مدينه) كشته شد، ما فرزندش عبدالله اشتر را برداشته و از مدينه به كوفه رفتيم و از آنجا نيز به بصره و سپس به سند (هندوستان) رهسپار گشتيم و در چند منزلي سند به كاروانسرايي وارد شديم، عبدالله اين اشعار را به ديوار آن كاروانسرا نوشت:



منخرق اخفين يشكمو الوجي

تنكبه اطراف مر و حداد



شرده الخوف فارزي به

كذاك من يكره حر الجلاد



قد كان في الموت له راحة

و الموت حتم في رقاب العباد [2] .



و در زير اين اشعار نام خود را نوشت، و ما از آنجا گذشته به شهر منصوره وارد شديم و چيزي نيافتيم همچنان رفتيم تا به قندهار رسيديم، در آنجا عبدالله اشتر را به قلعه اي بردم كه پرنده اي را بدان دسترسي نبود. و عبدالله - به خدا سوگند - دلاورترين مرداني بود كه من در زندگي ديده بودم و نيزه در دست او چون قلمي بود (كه به دست گيرند) و ما در ميان مردمي وارد شده بوديم كه اخلاق پست و تنگي نظر مردم جاهليت را داشتند و چنان بودند كه اگر خرگوشي به خانه آنها پناه مي برد آن حيوان را از خانه دور مي كردند، و چون بر خانه ديگري پناه مي برد او نيز از پناه دادن آن حيوان به خانه اش خودداري مي كرد.

بالجمله پس از آنكه او را در آن قلعه جا دادم براي كارهاي شخصي (تجارتي) از آنجا رفتم و پس از رفتن من چند تن از تجار اهل عراق به نزد او رفته و اظهار مي دارند كه اهل منصوره با تو بيعت كرده اند و او را به رفتن بدان شهر تشويق مي كنند و همچنان اصرار مي ورزند تا بالاخره او را از آن قلعه به منصوره مي برند.

و چنان كه گويد: مردي به منصور گزارش مي دهد كه من به سرزمين سند مسافرت كردم و در يكي از قلعه هاي آنجا به نوشته اي چنان و چنين برخوردم و زير آن نيز نام عبدالله ابن محمد نوشته بودم.

منصور كه اين سخن را شنيد دانست كه او همان عبدالله اشتر فرزند محمد است از اين رو هشام بن عمرو بن بسطام [3] را طلبيد و بدو گفت: عبدالله اشتر به سرزمين سند رفته و من حكومت آنجا را به تو واگذار مي كنم تا بدانجا رفته و به هر وسيله مي تواني او را بيابي، و به دنبال همين دستور بود كه هشام به سند آمد و عبدالله را كشته و سرش را براي منصور فرستاد.

عيسي (راوي حديث) گويد: هنگامي كه منصور سر عبدالله را به مدينه فرستاد، من در آنجا بودم و در آن روز حسن بن يزيد والي مدينه بود، پس سر عبدالله را در پيش روي خود گذارده بود و خطبا هر يك برخاسته و در مدح و ثناي منصور سخناني گفتند، از آن جمله شبيب بن شيبه برخاسته گفت: اي مردم مدينه داستان شما با اميرالمؤمنين (منصور) چنان است كه فرزدق گويد:



ما ضر تغلب وائل اهجوتها

ام بلت حيث تناطح البحران [4] .



در اين وقت حسن بن زيد به سخن آمد و مردم را به پيروي از خليفه ترغيب نمود و به دنبال آن گفت: پيوسته خداوند دشمنان اميرالمؤمنين و آنان كه از فرمانش سرپيچي كنند و به مخالفتش برخيزند و به راهي جز راه او روند شرشان را از او كفايت فرمايد.

عتكي به سند خود از ابن مسعده روايت كرده كه گفت: اشتر و يارانش به سرعت راه مي پيمودند تا در جايي فرود آمده، خوابيدند و مركبهاي خويش را رها كرده به ميان زراعت مردم آن سرزمين رفتند و آن مردم (تنگ نظر) با چوب بر سر اشتر و همراهانش ريخته و آنها را به قتل رساندند، و (چون هشام) والي منصور از اين جريان مطلع شد كسي را فرستاد و سرهاي آنها را جدا كرده و براي منصور فرستاد.

ابن مسعده گويد: پس از قتل اشتر من و محمد، فرزند اشتر، همچنان در آن قلعه بوديم تا منصور از اين جهان رفت و مهدي به خلافت رسيد، در آن وقت بود كه من محمد، فرزند اشتر و مادرش را برداشته به مدينه آوردم.


پاورقي

[1] در تاريخ طبري خلاف اين ذکر شده، هنگامي که محمد بن عبدالله در مدينه و ابراهيم برادرش در بصره خروج کردند، محمد پسر خود، عبدالله اشتر را با جماعتي از زيديه به بصره فرستاد تا کره اسبان ماده اي خريداري کند و از آنجا به سند به نزد عمر بن حفص حاکم منصور برند و چون در آنجا کره ماديان از هر چيز ناياب و پربهاتر است لذا مورد اهميت واقع مي شوند شايد بدين وسيله بتوانند عمرو بن حفص را ملاقات کنند زيرا وي به آل ابيطالب زياد معتقد و مايل است و خود با محمد قبلا بيعت کرده است. بدين ترتيب آنها بروند و او را از قيام محمد و ابراهيم باخبر سازند. عبدالله اشتر به دستور پدر عمل کرد و با جماعتي به بصره و از آنجا به سند رفت و ابتدا خود را به عنوان برده فروش معرفي کردند و گفتند به همراه ما کره اسبان عربي خوبي است، عمرو بن حفص دستور داد که اسبان را عرضه کنند، و چون به نزد او بار يافتند از او امان خواسته و چون او امان داد آهسته به گوشش مطلب خود را گفتند، وي قبول کرد که آنها را ياري کند و براي محمد بيعت بگيرند و مقدمات اين امر را فراهم مي ساخت که جمعي از بصره وارد شدند و از جانب خليده بنت معارک، زن عمرو بن حفص، نامه اي آورده بودند که خبر شهادت محمد بن عبدالله را ابلاغ کرده بود. عمرو بن حفص اين خبر را به عبدالله اشتر داد و او را تعزيت گفت، و اضافه کرده گفت: اي عبدالله من پادشاه بزرگي را مي شناسم که با اينکه کافر و مشرک است لکن بسيار رسول خدا را بزرگ مي شمارد و خيلي باوفاست اگر مايل باشي من تو را نزد او معرفي مي کنم اگر تو در پناه او باشي کسي با تو کاري نخواهد داشت. عبدالله گفت مانعي ندارد. عمرو بن حفص او را به پادشاه معرفي کرد و وي او را پذيرفت و کاملا اکرام کرده و بدو نيکويي کرد، و زيديه اين جريان را فهميدند و به سوي عبدالله روي آورده، تا اينکه چهارصد تن اطراف او گرد آمدند؛ وي با آنها به تفريح و شکار مي رفت - الي آخره که بسيار طولاني است - و از قرائني که پيداست آنچه طبري گفته کمتر قابل اعتماد است. مصحح.

[2] ترجمه اشعار در ص 241 گذشته است.

[3] در تاريخ طبري گويد هشام بن عمرو، تغلبي را به حکومت سند فرستاد و اين مأموريت را بدو داد. مصحح.

[4] به قبيله تغلب وائل زيان نرسد چه آنکه آنها را هجا گويم و چه آنکه در آنجا که دو درياي بزرگ به هم رسند بول کنم.