بازگشت

ذكر اشخاصي از بزرگان و دانشمندان كه با محمد بن عبدالله خروج كردند


علي بن عباس به سندش از حسين بن زيد روايت كرده كه گفت: چهار تن از اولاد حسين بن علي عليه السلام به همراه محمد بن عبدالله خروج كردند: خودم، برادرم، عيسي و پسران جعفر بن محمد: موسي و عبدالله.

و نيز از او روايت كرده كه گفت: عبدالله بن جعفر را ديدم كه در ركاب محمد جنگ مي كرد و به مبارزه يك تن از سپاهيان از اهل خراسان رفت و او را به قتل رسانيد.

و عمر بن عبدالله به سندش از عيسي بن عبدالله روايت كرده كه گفت: از بني هاشم افراد زير با محمد خروج كردند:

حسن، يزيد و صالح كه پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر بودند و همچنين حسين و عيسي كه پسران زيد بن علي بودند.

گويند: منصور درباره اين دو گفت: از خروج پسران زيد شگفت است، زيرا ما بوديم كه قاتل پدرشان را كشتيم همان طور كه او پدرشان را كشته بود، و به دارش كشيديم همان طور كه او پدرشان را به دار كشيده بود. (جنازه او را سوزانديم همان طور كه او را سوزانيد.)

و ديگر از كساني كه با محمد خروج كردند: حمزة بن عبدالله بن محمد بن علي بن الحسين. و علي و زيد و پسران حسن بن زيد [1] بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام بودند.

عيسي بن عبدالله (راوي حديث) گويد: منصور به حسن بن زيد گفت: من اكنون گويا پسران تو را كه دو قبا بر تن و دو شمشير در دست داشتند مي بينم كه بر سر محمد بن عبدالله (سر به فرمان) ايستاده اند! حسن بن زيد گفت: اي اميرالمؤمنين من كه پيش از اين شكايت نافرماني آن دو را به تو كردم (و گفتم كه آن دو گوش به فرمان من نمي دهند) منصور گفت: آري اين سخن به همان خاطر است.

و از جمله آنها: قاسم بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب، و مرجي: علي بن جعفر بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بودند.

عيسي گويد: منصور به جعفر بن اسحاق گفت: اين مرجي كيست كه خداوند او را چنين و چنان كند؟ جعفر گفت: اي اميرالمؤمنين او پسر من است و به خدا اگر مايل باشي او را از فرزندي خود دور مي كنم (و فرزنديش را از خود سلب نمايم؟)

و از جمله آنها: منذر بن محمد بن زبير بود.

عيسي گفت: من او را ديدم كه به حسن بن زيد برخورد، و حسن او را در آغوش كشيد و گريه زيادي كرد، و حسين [2] برايم گفت: كه در ميان همراهان محمد شجاعتر از اين مرد نبود.

و علي بن ابراهيم به سندش از حسين صاحب فخ [3] روايت كرده كه گفت: هنگامي كه من به طرفداري محمد بن عبدالله خروج كردم به من گفت: پسرم! بازگرد شايد پس از من اقدام به اين كار بنمايي.

و احمد بن سعيد به سندش از غسان از پدرش روايت كرده كه گفت: ابن هرمز از كساني بود كه با محمد خروج كرد، و به (واسطه پيري يا بيماري) او را روي تختي گذاشته بودند و همراه محمد مي بردند. و خود او مي گفت: از من كار جنگي ساخته نيست ولي مي خواهم مردم مرا ببينند و به ياري محمد بيايند.

و جعفر بن محمد فريابي و ديگران به سند از مالك بن انس روايت كرده اند كه گفت: من با ابن هرمز رفت و آمد داشتم، و هرگاه به نزدش مي رفتم به كنيزش دستور مي داد در خانه را ببندد و سپس خودش پرده اتاق را مي انداخت و آنگاه اوضاع و احوال امت (و ملت مسلمان) را پيش مي كشيد و نخست بي عدالتيها را يادآور مي شد، آنگاه گريسته تا اينكه محاسنش تر مي شد، و چون محمد خروج كرد او هم به همراه محمد خروج كرد. محمد به وي گفت: از تو كار جنگ ساخته نيست؟ مي گفت: مي دانم ولي مي خواهم مردمان بي خبر مرا ببينند و به من اقتدا كنند.

و نيز احمد بن سعيد به سندش از محمد بن عمر واقدي حديث كرده كه گفت: عبدالحميد بن جعفر، رئيس شرطه و پليس محمد بن عبدالله بود و مرد راستگو و مورد اعتمادي بود كه هيثم و ديگران احاديث زيادي از او روايت كرده اند.

و احمد بن عبدالعزيز و يحيي بن علي از عمر بن شبه و او به سندش از فضل بن دكين روايت كرده كه: عبدالله بن عمر بن ابي ذئب و عبدالحميد بن جعفر پيش از اينكه محمد خروج كند به نزد او رفتند، گفتند چرا خروج نمي كني و به انتظار چه نشستي؟ به خدا سوگند ما كسي را در ميان اين امت شومتر از تو بر آنها نمي بينيم. [4] چرا خروج نمي كني (بدين ترتيب او را به خروج تحريض مي كردند).

و نيز حسين بن زياد روايت كرده كه پس از اينكه محمد كشته شد، ابن هرمز را به نزد عيسي بن موسي بردند و او (از روي تمسخر و تعرض) بدو گفت: آيا پارسايي و داناييت مانع نشد كه تو هم همراه اين مردمي كه خروج كردند، خروج نكني؟

ابن هرمز در پاسخ گفت: فتنه اي بود كه همه اين مردم را فراگرفت و ما نيز مانند ديگران دچار شديم، عيسي بدو گفت: برو به سلامت.

و عمر بن شبه به سندش از علي بن برقي [5] روايت كند كه گفت: يكي از سرلشكران عيسي بن موسي را ديدم كه به همراه جمعي به نزد ما آمدند و سراغ منزل ابن هرمز را گرفتند و ما آنها را راهنمايي كرديم و چون به در خانه اش رفتند او كه پيراهني آستردار به تن داشت از خانه بيرون آمد مأمورين امير از اسب خود پياده شدند و او را بر اسبي سوار كرده، اطرافش را گرفتند و به نزد عيسي بن موسي بردند، ولي عيسي از ديدن او ناراحت نشد.

و نيز گفته است كه ابن هرمز و محمد بن عجلان هر دو از كساني بودند كه به طرفداري از محمد قيام كردند، و هر يك كماني به گردن خود آويختند و (چون هر دو مردان ازكارافتاده اي بودند و نيروي جنگ نداشتند) ما پيش خود اين طور گمان كرديم كه اينها فقط به خاطر آنكه به مردم نشان دهند كه ما نيز آماده جنگ هستيم كمان به دوش آويخته اند (و گرنه نيروي كارزار در ايشان نبود).

و از عباد بن كثير روايت كرده كه محمد بن عجلان را پس از قتل محمد بن عبدالله، جعفر بن سليمان - حاكم مدينه - گرفت و دربند كرد، من كه جريان را شنيدم به نزد جعفر شتافتم و گفتم: نظر تو درباره كسي كه حسن بصري را در بصره به زنجير و بند انداخت چيست؟ گفت: به خدا كار بدي كرد، بدو گفتم: محمد بن عجلان در شهر مدينه همان مقام و منزلت را دارد كه حسن بصري در بصره داشت، اين سخن را كه جعفر شنيد او را رها كرد.

و عيسي بن حسين وراق به سندش از داود بن قاسم روايت كرده كه گفت: محمد بن عبدالله (در آن ايامي كه در مدينه خروج كرد) منصب قضاوت مدينه را به عبدالعزيز بن مطلب مخزومي و دفتر عطاء جوايز و حقوقي را كه بين افراد پخش مي كردند) به عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن واگذار نمود.

و نيز از عبدالحميد بن جعفر روايت كرده كه گفت: محمد بن عبدالله مرا رئيس شرطه و پليس خود كرد و پس از مدتي به سويي روانه كرد و به جاي من عثمان بن محمد بن خالد بن زبير را بدان منصب گماشت.

و يحيي بن علي و شاگردانش از عمر بن شبه و او از ابراهيم بن اسحاق قرشي روايت كرده كه گفت: مردي از عبدالعزيز بن مطلب كه قاضي محمد در مدينه بود، درخواست كرد تا نامه اي براي او به صنعاء بنويسد، عبدالعزيز در پاسخ او گفت: مهلت بده تا نامه ما به حيره (پايتخت منصور) نفوذ كند (آن وقت نامه براي تو به صنعاء بنويسم!)

و ابوزيد از عيسي بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه گفت: از كساني كه به طرفداري محمد بن عبدالله قيام كردند، عيسي بن زيد علي بن الحسين بود كه به محمد مي گفت: هر يك از خاندان ابوطالب با تو مخالفت كرد يا از بيعت با تو سرباز زد او را به من بسپار تا گردنش را بزنم.

و به سندش از جمعي روايت كرده كه از مالك بن انس حكم خروج با محمد را پرسيدند (و نظريه در اين باره خواستند) و گفتند: بيعت منصور در گردن ماست، آيا با اين ترتيب جايز است ما بيعت او را بشكنيم و به طرفداري محمد بر ضد او قيام كنيم؟

وي گفت: شما از روي زور و اكراه با منصور بيعت كرده ايد و وفاي به چنين بيعتي لازم نيست، اين سخن سبب شد كه مردم به بيعت با محمد شتافتند.

و يحيي بن علي و عيسي بن الحسين هر يك به سند خود از ازهر بن سعد روايت كنند كه گفت: محمد بن عبدالله هنگام خروج عبدالعزيز بن محمد دراوردي را نگهبان مهمات جنگي ساخت.

و به سند خود از جهم بن عثمان روايت كرده كه گفت: هنگامي كه ما در برابر لشكر عيسي بن موسي قرار گرفتيم، عبدالحميد بن جعفر رو به من كرده گفت: ما امروز به شماره اهل بدر هستيم، در آن روزي كه با مشركين جنگ كردند. جهم گويد: شماره ما سيصد و چند نفر بود.

و ابوزيد از عيسي بن عبدالله بن عمر بن علي از پدرش روايت كرده كه گفت: خاندان ابوطالب در روز جنگ محمد بن عبدالله هر كدام پرچمي داشتند و پرچم افطس يعني حسن بن علي بن علي بن الحسين پرچم زردي بود كه روي آن شكل ماري نقش شده بود و شعار آنها در آن روز اين بود كه مي گفتند: احد، احد و همين كلام شعار رسول خدا صلي الله عليه و آله و اصحاب او در جنگ حنين بود.

و عيسي بن حسن به سندش از داود بن قاسم و ديگر مردم مدينه روايت مي كنند كه: از كساني كه با محمد بن عبدالله خروج كرد، منذر بن محمد بن منذر بود و او مردي صالح و فقيه بود كه اهل بيت از او حديث نقل كرده اند.

و يحيي بن علي و جوهري و ديگران به سند خود از عيسي بن عبدالله نقل كرده اند كه گفته: من منذر بن محمد را ديدم كه به حسن بن زيد برخورد، و حسن او را در بغل كشيد و گريه زيادي كرد و گفت: سواري از اين مرد دليرتر و در لشكر محمد بن عبدالله نبود.

و عيسي بن حسين از هارون بن موسي روايت كرده كه گفت: و از جمله كساني كه با محمد بن عبدالله خروج كرد، مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير و پسر عبدالله بن مصعب بود، و او مردي شاعر بود كه در مدح محمد شعر مي گفت و مردم را به خروج با او تشويق مي كرد.

و نيز از هارون نقل كرده كه ابوبكر بن ابي سبره فقيه كه واقدي از او حديث مي كند از كساني بود كه با محمد خروج كرد و پرچمي داشت كه به وسيله بند قرمزي آن را نشان كرده بودند.

و عيسي و ديگران از عبدالعزيز بن ابي سلمة روايت كرده اند كه گفت: يزيد بن هرمز و عبدالواحد بن ابي عون و عبدالله بن عامر اسلمي از كساني بودند كه با محمد خروج كردند. و اتفاق افتاد كه هنگامي كه محمد در خطبه خويش مطلبي را گفت و به دنبال آن اشاره كرد، گفت: و اين عبدالله بن عامر اسلمي، قاري شماست كه به گفته من گواهي دهد و عبدالله برخاست و به سخن او گواهي داد.

و از جمله: عبدالعزيز بن محمد دراوردي، اسحاق بن ابراهيم بن دينار، عبدالحميد بن جعفر، و عبدالله بن عطاء و پسرانش كه عبارت بودند: از ابراهيم، اسحاق، ربيعه، جعفر، عبدالله، عطاء، يعقوب، عثمان، و عبدالعزيز به همراه محمد خروج كردند.

و هارون فروي گفته: عبدالله بن عطاء مردي راستگو و از نزديكان حضرت ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين عليه السلام بود و از عبدالله بن حسن نيز روايت كرده و از نزديكان آنها محسوب مي گشت.

و ابوزيد از محمد بن الحسن از حميد بن عبدالله فروي روايت كرده كه چون محمد كشته شد عبدالله بن عطاء متواري گشت و همچنان از اينجا به آنجا مي گريخت تا مرگش فرارسيد و چون جنازه اش را براي دفن به مدينه آوردند و جعفر بن سليمان (حاكم مدينه) خبر يافت، دستور داد او را از تابوت بيرون آوردند و آن را به دار كشيدند و پس از اينكه جعمي با او در اين باره صحبت كردند و وساطت نمودند، پس از سه روز اجازه داد كه او را از دار پايين آورده دفن كنند.

و عيسي بن حسين از هارون بن موسي روايت مي كند كه گفت: از كساني كه با محمد خروج كردند عثمان بن محمد بن خالد بن زبير بود كه عبدالله بن مصعب و ضحاك بن عثمان از او روايت كنند و او مردي صريح اللهجه و بي پروا سخن بود و او را به نزد ابوجعفر منصور بردند، منصور از او پرسيد: آن مالهايي كه داشتي چه كردي؟ گفت: آنها را به اميرالمؤمنين (محمد بن عبدالله) دادم: منصور گفت: اميرالمؤمنين كيست، گفت: محمد بن عبدالله بن الحسن رحمة الله عليه) منصور گفت: مگر با او بيعت كردي؟ عثمان گفت: آري به خدا چنان كه تو و برادر و فامليت - شما مردان پيمان شكن - با او بيعت كرديد. منصور گفت: اي پسر زن بدبوي پست.

عثمان گفت: پسر زن بدبو آن كسي است كه چون مادر تو سلامة او را بزايد. منصور (بيش از اين تاب نياورده) دستور داد گردنش را زدند.

و عمر بن شبه به سندش از محمد بن عثمان، پسرش نقل كرده كه گفت: پدرم به منصور گفت: من و تو هر دو در مكه با مردي بيعت كرديم و من به بيعت خويش وفا كردم ولي تو بيعت را شكستي و بي وفايي كردي، منصور او را دشنام گفت، پدرم پاسخش را داد، در آن وقت منصور فرمان داد گردنش را زدند.

و محمد بن خلف به سندش از واقدي روايت كرده كه گويد: عبدالرحمن بن ابي الموالي [6] از كساني بود كه با بني الحسن (عبدالله بن حسن و برادران و فرزندانش) رفت و آمد داشت، و خفاگاه محمد و ابراهيم را مي دانست و به نزد آنها مي رفت، و معروف شد كه او از كساني است كه براي آنها بيعت مي گيرد، اين مطلب به گوش منصور رسيد، هنگامي كه بني الحسن را دستگير كرد او را نيز به همراه آنان دستگير ساخت.

واقدي گويد: خود عبدالرحمن برايم نقل كرد كه چون منصور بني الحسن را دستگير كرد و آنها را به ربذه برد، به رياح دستور داد كه مرا نيز دستگير كند، و چون مرا به ربذه بردند بني الحسن را ديدم كه همه را به زنجير بسته و در آفتاب نگه داشته اند، در همان حال منصور مرا طلبيد چون بر او داخل شدم عيسي بن علي را ديدم كه نزدش نشسته، منصور رو به عيسي بن علي كرده گفت: اين اوست؟

عيسي پاسخ داد: آري اي اميرالمؤمنين خود اوست، و اگر بر او سخت گيري جاي آنها را به تو خواهد گفت.

در اين هنگام من پيش رفتم و به منصور سلام كردم، منصور گفت: خدايت سلامتي ندهد، ان دو فاسق و آن دو دروغگوي پسران دروغگو كجايند؟

در پاسخش گفتم: اي اميرالمؤمنين اگر به راستي سخن گويم سودي براي من دارد؟ گفت: بگو. گفتيم. زنم مطلقه باشد اگر جاي آن دو را بدانم.

منصور سخنم را باور نكرد و دستور داد تا مرا تازيانه بزنند، در اين وقت تازيانه را آوردند و مرا به چوب بستند و تا آنجا كه يادم هست چهارصد تازيانه به من زدند پس از آن ديگر نفهميدم تا اينكه از زدن دست بازداشتند و مرا بلند كرده به نزد سايرين بردند.

و عيسي بن حسين از هارون بن موسي روايت كرده كه از كساني كه با محمد خروج كردند عبدالواحد بن ابي عون از قبيله دوس بود كه از هواخواهان عبدالله بن حسن بود، و چون محمد بن عبدالله كشته شد منصور فرمان داد تا او را دستگير سازند، وي نيز فرار كرده در نزد محمد بن يعقوب بن عيينه [7] مخفي شد و در (همان سال يعني) سال يكصد و چهل و چهار به مرگ فجاة (سكته ناگهاني) در نزد محمد بن يعقوب بدرود زندگي گفت. و او يكي از راوياني بود كه از او حديث نقل مي كردند و مردي ثقه (مورد اعتماد و راستگو) بود.

وكيع از واقدي نقل كرده كه محمد بن عجلان: فقيه اهل مدينه و عابد معروف نيز از كساني بود كه با محمد خروج كرد و او كسي بود كه مجلسي در مسجد مدينه داشت و براي مردم حديث مي گفت و فتوا مي داد و چون محمد خروج كرد او نيز به طرفداري محمد قيام كرد، پس از آنكه محمد كشته شد و جعفر بن سليمان حاكم مدينه شد، دستور داد او را آوردند و او همچنان خاموش بود، جعفر بدو گفت: تو هم به همراه آن دروغگو خروج كرده بودي؟!

و به دنبال اين سخن دستور داد دست او را ببرند.

ابن عجلان همچنان خاموش بود و سخني نمي گفت جز آنكه لبانش مي جنبيد و كلامي مي گفت معلوم نبود چيست، حاضران گمان كردند كه او دعايي مي خواند.

اشراف و فقهايي كه در مجلس جعفر حاضر بودند با اين دستوري كه جعفر براي بريدن دست ابن عجلان صادر كرد از جا برخاسته از او شفاعت كردند و گفتند: خدا كار امير را اصلاح كند، محمد بن عجلان فقيه اهل مدينه و عابد آنهاست، و امر به او مشتبه شده بود و گمان كرده است محمد بن عبدالله مهدي موعود است كه روايات درباره اش ‍ رسيده، و اين سبب شده بود كه به طرفداري او قيام كرده و از اين سخنان آن قدر گفتند تا جعفر را رها كرد، ابن عجلان از جا برخاسته و همچنان كه ساكت بود بيامد تا به خانه خويش رفت.

واقدي گويد: من او را ديده بودم و از او حديث هم شنيدم و او مردي راستگو و پرحديث بود.

و نيز وكيع از واقدي روايت كرده كه عبدالله بن عمر (كه از نواده هاي عمر بن خطاب بود) با برادرش ابوبكر بن عمر از كساني بودند كه با محمد بن عبدالله خروج كردند و چون محمد كشته شد عبدالله پنهان شد. مأمورين به تعقيب او پرداخته او را دستگير ساختند و به نزد منصور بردند، منصور او را به زندان افكند و چند سالي در سياهچال زندان گرفتار بود تا بالاخره او را طلبيد و چون او را به حضور آوردند بدو گفت: با آن انعام و اكرامي كه من به تو كردم تو با آن دروغگو بر عليه من قيام كردي؟

عبدالله در پاسخ گفت: اي اميرالمؤمنين ما در آن وقت دچار سرنوشتي شديم كه سرانجام آن روشن نبود و فتنه اي بود كه همه ما را نيز فراگرفت! اكنون اگر اميرالمؤمنين لطفي كند و از گذشته ها بگذرد و حرمت عمر بن خطاب را درباره ما رعايت كند، به جاست. منصور از او درگذشت و او را رها كرد.

و واقدي گفته: عبدالله كنيه خود را ابوالقاسم گذارده بود، ولي بعدا به احترام رسول خدا صلي الله عليه و آله كنيه اش را عوض كرد و ابوعبدالرحمن گذاشت و گفت: من كنيه رسول خدا صلي الله عليه و آله را نمي گذارم، و او مردي پرحديث بود كه از نافع رواياتي نقل كرده و عمري دراز كرد و سختيهايي از روزگار ديد و در زمان خلافت هارون الرشيد سال 171 يا 172 از اين جهان رفت.

و علي بن عباس به سندش از عبدالله بن زبير اسدي كه از ياران محمد بود روايت مي كند كه گفت روزي محمد خروج كرد او را ديدم كه شمشير زرنگار (يا زر و زيوردار) به گردنش داشت، بدو گفتم: آيا تو همچنين شمشيري به گردن مي اندازي؟ پاسخ داد مگر چه عيبي دارد؟ اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز شمشير زرنگار (و زر و زيوردار) حمايل مي كردند.

و محمد بن خلف به سندش از واقدي روايت كرده كه عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن مسور از كساني بود كه با محمد خروج كرد. و از ياران مورد وثوق و اطمينان او بود و هنگامي كه محمد متواري بود دستورها و سخنان محمد به وسيله او به مردم مي رسيد، و هرگاه محمد به طور پنهاني وارد شهر مدينه مي شد به خانه او مي آمد، و او نيز به خارج منزل و مجالس امراي شهر مي رفت و اخبار را در منزل خود به اطلاع محمد مي رسانيد.

و او در علم فقه و حديث و فتوي و صداقت از بزرگان اهل مدينه بود و تمام شرايط مقام قضا در او جمع بود.

واقدي از ابن ابي زناد روايت كرده كه گفت: هيچ گاه نشد كه يكي از قاضيان مدينه بميرد يا معزول گردد جز آنكه مردم منتظر بودند عبدالله بن جعفر [8] به جاي او منصوب گردد، چون در علم و فضيلت مقامي ارجمند داشت ولي تا هنگامي كه از اين جهان رفت متصدي مقام قضا نگشت، و جهت اينكه او را به اين مقام منصوب نكردند همان بود كه او از طرفداران محمد محسوب مي شد، و چون محمد كشته شد متواري گشت و همچنان متواري بود تا وقتي كه براي او از حاكم مدينه امان گرفتند و دستور منع تعقيبش صادر شد، و چون به مدينه آمد و نزد جعفر بن سليمان رفت، جعفر بدو گفت: تو با اين علم و دانش كه داشتي چه وادارت كرد كه با محمد خروج كني؟

گفت: من تا وقتي محمد كشته شد هيچ گونه شك و ترديدي نداشتم كه او مهدي موعود است و بدين جهت به طرفداري او قيام كردم، پس از او نيز ديگر فريب احدي را نخواهم خورد، جعفر كه اين سخن را شنيد از او شرم كرده آزادش ساخت.

و جعفر بن محمد بن حسن به سندش از محمد بن اسماعيل بن رجاء روايت كرده كه گفت: در سال 140 سفيان ثوري براي انجام پاره اي از كارهاي شخصي خود به نزد من فرستاد، و پس از اينكه دستورهايي راجع به آنها داد، حال محمد بن عبدالله را از من پرسيد. من در پاسخش گفتم: حالش خوب است، سفيان گفت: اگر خداوند اراده خيري درباره اين امت داشته باشد اصلاح كارشان را به دست اين مرد انجام خواهد داد. بدو گفتم: دانستم كه مرا خوشحال كني!

سفيان گفت: سبحان الله هرگز؛ آيا به نيكان مردم جز شيعه به كساني ديگر برخورد كرده اي (و جز آنها مردمان نيكي سراغ داري؟)

و پس از اين سخن؛ نام زبيد [9] و سلمة بن كهيل و حبيب بن ابي ثابت و ابواسحاق سبيعي و منصور بن معتمر و اعمش را بر زبان جاري كرد. من گفتم: و ابوالجحاف؟! [10] .

گفت: (او بدين پايه نيست) از آن نمونه بياور! سپس گفت: ابوالجحاف چيست؟ او آن قدر غالي است كه اگر كسي در كفر شك هم ترديد كند وي او را كافر داند، و اين سخن را دنبال كرده تا اينكه گفت: جمعي از اين رافضيان و معتزله مردم را نسبت به اين امر بدبين ساختند.

احمد بن محمد بن سعيد به سندش از يحيي بن سعيد قطان روايت كرده كه گفت: عبيدالله بن عمرو هشام بن عروه و محمد بن عجلان از كساني بودند كه با محمد بن عبدالله خروج كردند. و عبدالله بن يوسف مانند همين حديث را از مسدد روايت كرده است.

و نيز به سندش از ابن فضاله روايت كرده كه گفت: واصل بن عطاء و عمرو بن عبيد (دو تن از علماي بصره) در خانه عثمان بن عبدالرحمن مخزومي در بصره گرد آمدند و سخن از ظلم و جور (حكام وقت) به ميان آمد، عمرو بن عبيد گفت: در اين زمان كيست كه قيام كند و شايستگي آن را داشته باشد؟ واصل گفت: به خدا كسي به اين كار اقدام خواهد كرد كه در اين زمان بهترين اين امت است و او محمد بن عبدالله بن حسن است.

عمرو بن عبيد گفت: ما دست به بيعت به كسي كه او را آزمايش نكرده و رفتارش را نديده ايم نخواهيم داد و به طرفداري او اقدام نخواهيم كرد.

واصل گفت: به خدا اگر در محمد بن عبدالله هيچ فضيلتي نباشد جز همان كه پدرش با آن مقام و شخصيت و آن فضيلت و با اينكه بزرگتر از اوست با اين وضع پسرش را بر خود مقدم داشته و او را شايسته اين كار دانسته، همين كافي است! تا چه رسد به اينكه محمد داراي شخصيت و فضيلت جداگانه اي است.

و يحيي گويد: از عبيدالله بن حمزه شنيدم كه مي گفت: جمعي از معتزله بصره، مانند: واصل بن عطاء، و عمرو بن عبيد و ديگران از بصره حركت كرده به سويقه [11] آمدند و از عبدالله بن حسن خواستند فرزندش محمد را به ايشان نشان دهد تا با او از نزديك گفتگو كرده و ديدارش كنند. عبدالله دستور داد خيمه اي براي آنها برپا كردند. سپس با مشاورين و نزديكان خود مذاكره كرد و صلاح در آن ديدند كه ابراهيم بن عبدالله به نمايندگي از طرف محمد به نزد آنها برود، ابراهيم در حالي كه دو جامه بر تن و عصايي در دست داشت بدان خيمه رفت و شروع به سخنراني كرده پس از حمد و ثناي الهي اوصاف محمد بن عبدالله و حالش را براي آنان تعريف كرد و آنها را به بيعت با او دعوت كرده و از درنگ و تأخير اين كار برحذر داشت.

آنها گفتند: بارخدايا ما بدان مردي كه نماينده اش اين شخص است خوشنوديم و با ابراهيم بيعت كرده، به بصره بازگشتند.

علي بن عباس به سندش از حسن بن حماد روايت كرده كه گفت: ابوخالد واسطي و قاسم بن سلمي از كساني بودند كه با محمد بن عبدالله خروج كردند و آن هر دو از ياران زيد بن علي بن حسين عليه السلام بودند.

و (در روايت است كه) قاسم بن مسلم بن محمد بن عبدالله گفت: مردم به ما مي گويند: اين بزرگ شما محمد مرد فقيه و عالم به احكام دين نيست. محمد تازيانه اش را از زمين برداشت و گفت: اگر اين امت مانند تسمه ته اين تازيانه همگي گرد من جمع شوند من خوشحال نمي شوم در صورتي كه يكي از مسائل حلال و حرام را از من بپرسند و من پاسخ آن را ندانم. اي قاسم بن مسلم گمراه ترين بلكه ستمكارترين و بلكه كافرترين مردم كسي است كه ادعاي زعامت اين امت را بكند ولي اگر از حلال و حرام دين سؤالي از او بكنند پاسخش را نداند.

احمد بن محمد به سندش از عيسي بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه ابوجعفر منصور دوبار با محمد بن عبدالله بيعت كرد، يك بار در مدينه، و بار دوم كه من حاضر بودم در مكه در مسجدالحرام بود، و چون محمد از جا برخاست منصور بيامد و ركاب مركب او را گرفت و چون سوار شد بدو گفت: اي اباعبدالله اما بدان كه چون كار خلافت به دست تو افتد امروز را فراموش خواهي كرد و مرا ديگر نخواهي شناخت.

و عمر بن عبدالله به سندش از عبدالله بن عمر روايت كرده كه چون منصور پسر محمد ابن عبدالله (علي بن محمد) را دستگير ساخت او در نزد مردم نام ياران پدرش را گفت، و از جمله كساني را كه نام برد، عبدالرحمن بن ابي الموالي بود كه منصور دستور داد او را دستگير ساخته و به زندان افكندند.

و نيز از جراح بن عمرو و ديگران روايت كرده كه علي و حسن، پسران صالح، در حالي كه هر دو شمشير حمايل كرده بودند، به نزد محمد بن عبدالله آمدند گفتند: اي فرزند رسول خدا ما به نزد تو آمده ايم تا هر دستوري بدهي انجام دهيم! محمد گفت: شما به وظيفه خود عمل كرديد، اكنون بازگرديد تا اگر احتياجي به شما پيدا شد، اطلاع خواهيم داد.

و نيز از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت: محمد بن عبدالله امارت مدينه را به عثمان بن محمد بن خالد واگذار كرد، و منصب قضا را به عبدالعزيز بن مطلب و رياست پليس و شرطه را به عثمان بن عبدالله، و ديوان حقوقي و عطايا را به عبدالله بن جعفر واگذار نمود.

و از عيسي از پدرش روايت كرده كه گفت: عيسي بن زيد با محمد بن عبدالله خروج كرد و به او اظهار داشت: هر يك از فرزندان ابوطالب كه از بيعت با تو سر باز زد او را به من بسپار تا گردنش را بزنم، پس عبدالله بن حسين بن علي بن حسين را نزد محمد آوردند، محمد چشمان خود را بست كه او را نبيند و گفت: قسم خورده ام كه اگر او را ببينم گردنش را بزنم، عيسي بن زيد گفت: اجازه بده تا من گردنش را بزنم، ولي محمد از قتل او صرفنظر كرد و او را نيز از اين كار بازداشت.

و عبيدالله بن احمد به سندش از مدائني روايت كرده كه هشام بن عروة بن زبير با محمد بيعت كرد و او نيز حكومت مدينه را به او واگذار نمود.

و عمر بن عبدالله بن سندش از متوكل بن ابي العجوه روايت كرده كه گفت: منصور مي گفت: شگفت است كه عبدالله بن عطاء كه ديروز در بساط ما بود و از ما طرفداري مي كرد و امروزه با ده شمشير [12] به روي من شمشير مي زند.

و از حميد بن عبدالله روايت كرده كه گفت: چون مردم به كوچه هاي خود در گذارند ما هم خواستيم دري بر كوچه خود بگذاريم، عبدالله بن عطاء ما را از اين كار بازداشت و گفت: پس مردم از كجا به نزد اميرالمؤمنين محمد بروند؟ و چون محمد كشته شد، عبدالله متواري گشت تا اينكه در زمان امارت جعفر بن سليمان از دنيا رفت و او را روي تابوتي گذاشتند تا دفنش كنند جعفر دستور داد او را از تابوت به زير آوردند و به دارش كشيدند، و پس از آنكه سه روز بالاي دار بود، و براي دفن او پيش جعفر وساطت كردند اجازه داد او را دفن كردند.

و اين عبدالله بن عطاء كه يكي از محدثين مورد وثوق بود كه از حضرت اباجعفر محمد بن علي (امام باقر عليه السلام) و از عبدالله بن بريده و ديگر بزرگان روايت نقل مي كند، [13] و مالك بن انس و بزرگاني مانند مالك از او روايت نقل كرده اند.

و از جمله كساني كه با محمد خروج كرد: عبدالله بن عامر اسلمي قاري بود كه كنيه اش ابوعامر است، ثقه است كه وكيع و ابونعيم و عبيدالله بن موسي و ابوضمره (انس بن عياض) از او روايت كنند، و او از زهري روايت كرده است، و يحيي بن معين او را توثيق كرده است. [14] .

و ابراهيم بن عبدالله بن حسن در رثاء گفته است:



ابوعامر فيها رئيس كانها

كراديس تغشي حجرة المتكبر [15] .



و عمر بن عبدالله به سندش از ابراهيم بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت: موسي بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت: موسي بن عبدالله مرا در سياله [16] ديدار كرده و به من گفت: بيا تا به سويقه رويم و من به تو نشان دهم كه اينها با ما چه كردند، من با او به سويقه رفتم و مشاهده كردم كه تمام نخله ها را بريده اند، پس به من گفت: به خدا قسم حكايت ما همانند آن است كه دريد بن صمة گفته است:



تقول الا تبكي اخاك؟ و قد اري

مكان البكي لكن بنيت است لصب



لمقتل عبدالله و الهالك الذي

علي الشرف الاقصي قتيل ابي بكر [17] .



و عبدي يغوث او نديمي خالد

و عز مصابا حثو قبر علي قبر



ابي القتل الا آل صمة، انهم

ابواغيره والقدر يسعي لها آخر الدهر



فانا للحم السيف غير نكيرة

و نلحمه طورا و ليس بذي نكر



يغار علينا واترين فيشتفي

بنا ان اصبنا او تغير علي وتر



بذاك قسمنا الدهر شطرين بيننا

فما ينقضي الا و نحن علي شطر



1. همسرم به من مي گويد آيا براي برادرت گريه نمي كني؟ و من مي نگرم كه جاي گريه هست ولي بنابر صبر گذارده ام.

2. آيا براي كشته شدن عبدالله گريه كنم و يا آن برادر ديگرم كه قبيله ابوبكر (بن كلاب) در آن جايگاه دور او را كشتند.

3. و يا براي عبد يغوث (برادر ديگرم) يا همدم خالد (آن برادر ديگر) و مصيبت دشواري است اين خاك قبر روي قبري.

4. قتل و كشتن خودداري كند جز از خاندان صمه و آنها نيز نخواهند جز كشته شدن را كه تنها همان را خواهند و غير آن را ابا دارند و قدر بر قدر جاري شود. (يعني اين قوم ابا دارند كه بميرند جز به شمشير، و كشته شدن نيز ابا دارد بر كسي نازل شود جز بر اينها و قتل براي اينها خلق شده و اينها براي آن.)

5. تو چنان است كه پيوسته خون ما را در نزد مردماني نشان دهي كه تا پايان روزگار برايش كوشش كنند.

6. و ما چنان است كه هميشه خود را به مخاطره مي اندازيم گاهي طعمه شمشير واقع شويم و گاي دشمن را طعمه شمشير سازيم، و اين هر دو براي ما ناپسند و ناشناخته نيست.

7. براي ما مساوي است چه از روي ستم يا خونخواهي بر ما غارت برند و كام دلجويند و چه ما بر آنها غارت بريم و انتقام جوييم.

8. اين چنين ما روزگار را بين خود قسمت كرده ايم، و هميشه ما در بخشي از آن قرار داريم.

ابوزيد گويد: من اين حديث را براي مدائني نقل كردم و او نام من و آن دو مرد ديگر را كه در سند حديث بودند رها كرده همان نام موسي را ذكر كرد.


پاورقي

[1] ابن اثير گويد حسن بن زيد پدر اين دو تن (يعني علي و زيد) با منصور بود.

[2] ظاهرا حسين بن زيد مقصود است ولي در ص 296 همين روايت آمده است و در آنجا حسن است و مراد حسن بن زيد است.

[3] مراد حسين بن علي بن الحسن بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام است که در فخ شهيد شد. و ترجمه حالش مفصلا خواهد آمد.

[4] در چند صفحه قبل نظير اين حديث گذشت و در آنجا اسام به سين مهمله بود که به معاني دلتنگ تر و ملولتر شد ولي در اينجا چند نسخه اي که نزد ما بود همه اشام بشين بود و ما هم تصرفي در آن نکرديم و چنان که ظاهر آن بود ترجمه شد.

[5] در تاريخ طبري عبدالله بن برقي است.

[6] ابن حجر عسقلاني در تهذيب التهذيب عبدالرحمن بن ابي الموال ضبط کرده است. مصحح.

[7] تهذيب التهذيب در ترجمه عبدالواحد محمد بن يعقوب عتية ثبت کرده. مصحح.

[8] ابن حجر در تهذيب نيز اين مطلب را درباره او از عبدالرحمن بن ابي الزناد نقل کرده است. مصحح.

[9] مراد زبيد بن حارث ايامي است که ترجمه او گذشت. و اما سلمة بن کهيل از حضرت باقر عليه السلام روايت مي کند و بتري مذهب بلکه از رؤساي ايشان است. کنيه اش ابويحيي و از اهل کوفه است. و حبيب بن ابي ثابت پدرش قيس بن دينار بوده و او نيز کنيه اش ابويحيي است و کوفي و اسدي است، فقيه و مفتي کوفه بوده، علماي اهل سنت او را ستوده اند و در سال 119 فوت کرده است. و ابواسحاق نامش عمرو بن عبدالله کوفي است و از قبيله همدان است. دو سال قبل از کشتن عثمان به دنيا آمده و در سال 129 بدرود زندگي گفته است. وي از شيعيان است و از حارث همداني روايت مي کند. ابن حجر از ابي اسحاق جوزجاني نقل کرده که گويد: جماعتي از اهل کوفه با اينکه داراي مذهبي پسنديده نيستند (يعني تشيع) از رؤسا محدثين کوفه اند، مانند ابواسحاق سبيعي و اعمش و منصور بن معتمر و زبيد ايامي و امثال اينها و مردم روي اينکه اينان صادق اللسان بودند از آنها روايت مي کنند. الخ. مصحح.

[10] ابوالجحاف - به تقديم الجيم علي الحاء المهلة المشددة - داود بن سويد التميمي از اهل کوفه است در تشيع غالي بوده، ابن حبان او را ثقات شمرده لکن بيشتر علماء رجال از اهل سنت او را به سبب تشيعش تضعيف نموده اند. مصحح.

[11] سويقه نام جايي بوده در نزديکي مدينه که هميشه مرکز فرزندان علي بن ابيطالب بوده است، و بني الحسن نيز در آنجا سکونت داشته اند، و در زمان متوکل محمد بن صالح بن موسي بن عبدالله بن حسن از آنجا بر ضد متوکل خروج کرد. و متوکل براي سرکوبي او ابوساج را با لشکري زياد بدانجا فرستاد و پس از اينکه جمعي را کشت و محمد بن صالح را نيز دستگير ساخت سويقه را ويران کرد و درختانش را بريد، و پس از اين جريان ديگر سويقه آنچنان که بايد آباد نشد.

[12] مقصودش از ده شمشير خود عبدالله و پسران نه گانه اوست که همه آنها مانند پدر خود به طرفداري محمد بن عبدالله قيام کردند، و در صفحات پيش نام آنها را ذکر کرديم.

[13] به تهذيب التهذيب، ج، ص 322 مراجعه شود.

[14] مطابق آنچه ابن حجر عسقلاني در تهذيب التهذيب آورده ارباب جرح و تعديل متفقا او را تضعيف نموده اند. حتي از يحيي بن معين نقل کرده که درباره وي گويد: ليس بشيء ضعيف و ذهبي نيز در ميزان الاعتدال تحت رقم 4394 نظير اين کلام را در حق وي از يحيي بن معين نقل کرده. ولي در تمام نسخه هاي کتاب مقاتل و وثقه يحيي بن معين دارد. والله العالم. مصحح.

[15] ابوعامر در ميان قوم خود - بني اسلم - چنان نمايد که سواراني پيرامون خانه و حريم مردي صاحب کبريا باشند.

[16] سياله نخستين منزلي است که از مدينه به مکه روند.

[17] دريد بن صمه برادراني داشت يکي به نام عبدالله که او را غطفانيها کشتند، و ديگر عبيد يغوث که بنومره او را کشتند، و ديگر قيس که بنو ابوبکر بن کلاب او را به قتل رسانيدند، و يکي ديگر خالد که او را بنوحارث بن کعب کشتند. و در اغاني ذکر همگي آنهاست. و نيز در ديوان حماسه بوتمام، ص 340 اشعار ذکر شده با اندک اختلاف چاپ شده. مصحح.