بازگشت

دنباله داستان محمد بن عبدالله و جريان قتل او


بدان كه سبب اينكه محمد در خروج خويش شتاب كرد و پيش از آنكه فرستادگان او در اطراف به طور كامل از مردم بيعت بگيرند، اقدام به اين كار نمود آن بود كه عبدالله بن حسن (به شرحي كه پيش از اين گذشت) پسرش موسي را به نزد منصور فرستاد و در ظاهر پيغامي براي محمد داد تا بلكه منصور دست از او بدارد، ولي در باطن برخلاف آن پيغام دستور خروج به محمد داد، موسي به مدينه آمد و يك سال در مدينه ماند و در اين مدت به دفاع از رياح بن عثمان (حاكم مدينه) پرداخته بود و از او حمايت مي كرد و پس از آن تدريجا دست از حمايت او بكشيد (اين امر به رياح گران آمد) و نامه اي به منصور نوشت و جريان توقف موسي را در مدينه به او گزارش داد، منصور به او نوشت: موسي را به سوي عراق روانه كن.

رياح موسي را گرفت و به دستور منصور روانه عراق كرد و به مستحفظين او گفت: اگر ديديد كسي از سمت مدينه به قصد شما مي آيد، فورا گردن موسي را بزنيد، چون خبر يافته بود كه محمد قصد خروج دارد، از آن سو اين خبر به گوش محمد رسيد و خروج كرد.

و نخستين كسي را كه محمد پس از خروج از رياح بن عثمان (كه دستگير و زندانيش كرده بود) پرسيد، جريان كار موسي بود. رياح به محمد گفت كه او را(به دستور منصور) به سمت عراق فرستاده و به همراهان و مستحفظين او دستور داده كه اگر كسي از طرف مدينه به قصد آنها و به سراغ موسي رفت فورا گردنش را بزنند.

محمد به همراهان خود گفت: كيست كه بتواند موسي را نجات دهد؟ ابن خضير گفت: من اين كار را خواهم كرد. محمد چند سوار همراه او كرده وي را به دنبال اين كار فرستاد، ابن خضير سواران را برداشته و از بي راه رفت و چرخي زده از سمت عراق سر راه مستحفظين موسي آمده، آنها كه ديدند سواران عراق مي آيند دغدغه به خود راه دادند، ابن خضير نيز پيش آمد چون به آنها رسيد موسي را از چنگ آنها خلاص كرده به مدينه برد.

عمر بن عبدالله به سندش از فضل بن دكين روايت كرده كه عبيدالله بن عمر و ابن اذي ذويب و عبدالحميد بن جعفر پيش از خروج محمد به نزد او رفته، بدو گفتند: براي خروج خود چه انتظار مي كشي (و چشم به راه چه هستي؟) به خدا سوگند اين امت كسي را كه از اوضاع ناراحت تر و گرفته تر از تو باشد نمي يابد، چرا خروج نمي كني اگر چه كسي با تو نباشد و تنها باشي؟ و بدين ترتيب او را به خروج تحريض و تحريك كردند.

و نيز عيسي از پدرش روايت كرده كه گفت: رياح بن عثمان كسي را به سراغ ما فرستاد، پس من و جعفر بن محمد و حسين بن علي بن الحسين، و علي بن عمر بن علي، و حسن بن حسين و چند تن از بزرگان قريش كه از آن جمله بود: اسماعيل بن ايوب مخزومي و پسرش همگي به نزد او در خانه مروان رفتيم و همچنان كه نشسته بوديم آواز تكبير بلند شد و همه را به خود متوجه ساخت، ما گمان كرديم اين آواز پاسباني است كه در خارج آن محل بودند، و پاسبانان هم پنداشتند كه آن صدا از داخل خانه اي است كه ما در آن بوديم.

در اين وقت پسر مسلم بن عقبه كه در خانه نزد رياح بود، برخاسته و به شمشير خود تكيه كرد و به رياح گفت: سخن مرا گوش كن و گردن اين افرادي را كه در اين خانه هستند بزن! علي بن عمر بن علي گويد: به خدا قسم (پس از اين سخن) نزديك بود آن شب ما همه به هلاكت رسيم، تا اينكه حسين بن علي بن الحسين برخاست و بدو گفت: به خدا اين كار را نمي تواني انجام دهي و حق چنين كاري را نداري زيرا ما همگي مطيع حكومت هستيم (و سر جنگ و خلافي نداريم!)

در اين وقت، رياح و محمد بن عبدالعزيز برخاسته و به داخل خانه (اي كه موسوم به خانه) يزيد بود رفتند و در آنجا مخفي شدند، ما نيز برخاسته از راه خانه عبدالعزيز ابن مروان بيرون آمديم تا از ديواري كه در كوچه عاصم بن عمر بود بالا رفتيم و اسماعيل بن ايوب به پسرش خالد گفت: به خدا نمي توانم از ديوار بالا روم ياري كن، خالد پدر را ياري كرده او را از ديوار بالا برد.

ابوزيد به سندش از عبدالعزيز بن عمار از پدرش نقل كرده گويد: ما در همين احوال بوديم كه ناگاه دو سوار از سمت زوراء [1] به سرعت آمدند تا در محل آبي كه ميان خانه عبدالله بن مطيع و ميدانگاهي قضاء بود ايستادند، ما كه آنها را ديديم گفتيم: به خدا موضوع مهم و جدي است.

سپس آوازي از دور شنيديم و پس از اينكه زماني دراز توقف كرديم، محمد بن عبدالله را ديديم كه از مذاد مي آيد [2] و بر الاغي سوار است و دويست و پنجاه نفر پياده همراه او هستند و همچنان رفتند تا به محله بني سلمه و بطحان رسيدند. پس محمد بدانها گفت: از محله بني سلمه برويد كه ان شاء الله سالم بمانيد، در اين وقت باز صداي تكبيري بلند شد، و محمد همچنان رفت و آرام آرام به محله اصحاب اقفاص داخل شد و به طرف جايگاه زندانيان رفت و چون به در زندان كه آن روز خانه ابن هشام بود رسيد، آن را بشكست و همه زندانيان را آزاد كرد، آنگاه به ميدان عمومي (شهر مدينه) آمده و در جلوي خانه عاتكه نشست و مردم هجوم آورده و به قسمي كه مردي از اهل سند كشته شد. [3] .

و يحيي بن علي به سندش از عمر بن راشد كه خود در آن وقت حضور داشته روايت كرده كه گفت: محمد بن عبدالله در شب بيست و ششم ماه جمادي سال يكصد و چهل و پنج خروج كرد، و در آن هنگام كلاهي مصري بر سر داشت و جبه اي زرد رنگ بر تن و عمامه اي كه از دو طرف رها كرده و به كمر بسته بود، و شمشيري نيز به گردن آويخته بود (پي در پي) به همراهان خويش مي گفت: كسي را نكشيد، كسي را نكشيد.

رياح بن عثمان در آن موقع به بالاخانه اي در خانه مروان پناه برده و دستور داده بود پله هايي را كه بدانجا منتهي مي شد همه را ويران كنند (كه كسي نتواند بدانجا رود) ياران محمد از ديوار آن خانه بالا رفته، او را از آنجا به زير آوردند و برادرش عباس بن عثمان و پسر مسلم بن عقبه همه را به زندان افكندند.

عمر بن عبدالله بن سندش از ازهر بن سعد روايت كرده كه گفت: پيش از طلوع فجر بود كه محمد به مسجد مدينه درآمد و براي مردم خطبه خواند و چون وقت نماز شد از منبر به زير آمد و نمازگزارد و مردم با ميل و رغبت با او بيعت كردند، جز عده اي از آنها (كه شرح حالشان بيايد.)

و نيز از مردي كه در وقت خطبه محمد در مسجد حاضر بوده، روايت كند كه گفت: همچنان كه محمد در مسجد مشغول خواندن خطبه بود، اخلاط و بلغم راه گلويش را گرفت، سينه اش را صاف كرد، اخلاط روي زبانش آمد، هر چه نگاه كرد جايي نديد كه آن را بيندازد، سرش را بلند كرد و آن را به سقف انداخت و همانجا چسبيد.

و نيز به سند خود از ربيع بن عبدالله بن ربيع از پدرش ‍روايت كرده كه گفت: ما در بيرون شهر (بغداد كه شروع به ساختنش كرده بودند) در ميان خيمه هايي كه سرپا شده بود به سر مي برديم كه به ما گفتند: خليفه منصور حركت كرده، من هم براي ملازمت ركاب او حركت كردم و به عيسي بن علي برخوردم، در اين هنگام خليفه در حالي كه سوار اسبي خوش يال و كوپال و سبك خيز بود رسيد، ما بر او سلام كرديم، چندان توجهي نكرد و از ما گذشت و ما پشت سرش به راه افتاديم، و او همچنان نگاهش به يال اسبش بود و سرش را بلند نمي كرد تا اينكه به طوسي (يكي از ملازمانش) گفت: ابوالعباس را نزد من آر، او عيسي بن علي را برد. وي در طرف راستش قرار گرفته بود به راه افتاد. سپس گفت: پسر ربيع را نزد من آريد، پس مرا خواندند و من نيز به سمت چپش قرار گرفته و به راه افتاديم، پس از لحظه اي لب بازكرده گفت: پسر عبدالله آن دروغگوي پسر دروغگو در مدينه خروج كرده!

من گفتم: اي اميرالمؤمنين آيا حديثي را كه سعيد بن جعده براي من گفته برايت بازنگويم؟ گفت: آن حديث چيست؟

گفتم سعيد برايم نقل كرد و گفت: در يوم الزاب وقتي كه عبدالله بن علي با مروان جنگ مي كرد من همراه مروان بودم، وي پرسيد: امير لشكر دشمن كيست؟ گفتند: عبدالله بن علي است، مروان او را نشناخت، من گفتم: عبدالله بن علي همان جواني است كه او را از لشكر عبدالله بن معاويه [4] به نزد تو آوردند! مروان گفت: آري به خدا آن روز من وضع او را دانستم و تصميم به كشتن او گرفتم و آن شب را نيز به همان تصميم گذراندم، چون صبح شد عزم آن را نيز داشتم ولي نمي دانم چه شد كه رأيم عوض شد و او را آزاد كردم، و فرمان خدا سرنوشتي تعيين شده است. به خدا دوست داشتم كه علي بن ابيطالب به جاي اين جوان در اين لشكر بود، زيرا من مي دانم كه خلافت در علي و فرزندانش نخواهد بود.

منصور كه اين سخن را شنيد با خوشحالي گفت: تو را به خدا سعيد اين حديث را برايت بازگفت؟ گفتم: دختر ابوسفيان بن معاويه (همسرم) مطلقه باشد و از همسري من جدا شود اگر دروغ گويم! پس رنگ منصور زرد شد و پس از اين گفتگويي كه كرد خموش گشته ديگر سخني نگفت.

و نيز عمر به سند خود از سعيد بربري روايت كرده كه هنگامي كه خبر خروج محمد در مدينه به منصور رسيد جرئتي پيدا كرد (و با خوشحالي) به آن كسي كه خبر را به او داد گفت: به خدا اگر راست بگويي من او را كشته ام (و او به زودي كشته خواهد شد).

و از محمد بن ابي حرب حديث كرده كه چون خبر خروج محمد به منصور رسيد ترس و اضطراب او را فراگرفت، حارثي منجم كه چنان ديد به او گفت: اين چه ترس و بي تابي است كه مي كني؟ به خدا سوگند اگر او تمام كره زمين را بگيرد بيش از نود روز درنگ نخواهد كرد (و قدرت و سلطنتش از سه ماه تجاوز نمي كند.)

و از عباس بن سفيان روايت كرده كه چون محمد بن علي در مدينه خروج كرد، منصور گفت: اين احمق - يعني عبدالله بن علي عمويش كه زنداني بود - هميشه در جنگها نظرهاي خوبي مي دهد و نقشه هاي جنگي دقيقي مي كشد (و رأي او براي تنظيم لشكر و فنون جنگي صائب است) اينك در زندان به نزد او برويد و براي جنگ با محمد از او نظريه بخواهيد، ولي به او نگوييد كه من شما را به نزد او فرستاده ام.

(به دستور منصور جمعي از بزرگان دربار) به نزد او رفتند، همين كه عبداالله چشمش بدانها افتاد پرسيد: پس از مدتها كه از ياد من بيرون رفته بوديد چه پيش آمدي كرده كه دوباره دسته جمعي به ديدن من آمده ايد؟ گفتند: ما از خليفه اجازه گرفتيم و او به ما رخصت داد تا به نزد تو بياييم. عبدالله گفت: اينها نيست، حقيقت را بگوييد؟ گفتند: محمد بن عبدالله خروج كرده. عبدالله گفت: آدم زنداني نظريه اش هم محدود و زنداني است؛ به او بگوييد مرا از زندان بيرون آورد تا نظريه خود را در اين باره بدهم.

چون اين سخن را به منصور گزارش دادند، گفت: اگر محمد پشت اتاق من هم بيايد من عبدالله را از زندان آزاد نمي كنم، ولي عبدالله بايد بداند كه من براي او بهتر از محمد هستم، زيرا هر چه باشد پادشاه خاندان خود است.

عبدالله كه اين سخن را شنيد، گفت: به راستي كه ابن سلامة [5] را بخل كشت.

حال كه چنين است به منصور دستور دهيد تا پولها را ميان لشكريان تقسيم كند و آنها را دلگرم به كار سازد، پس اگر پيروز شد كه پول دوباره به دست آيد و اگر شكست خورد دشمن پس از فتح با تصرف پولهاي او پيروزي ديگري به دست نياورد و ديگر آنكه هم اكنون منصور به سرعت خود را به كوفه برساند و از آنجا بيرون نرود چون آنجا مركز شيعيان است و آنجا را با مردان مسلح محاصره كند. و اگر كسي از آنجا بيرون رفت يا بدانجا درآمد فورا گردنش را بزنند، و از آن سو كسي را به نزد مسلم بن قتيبه - كه در آن وقت در ري بود - بفرستند تا فورا به كوفه آيد و نامه اي نيز به شام بنويسد تا مردان جنگي و شمشيرزنان آنجا هر چه زودتر به كوفه آيند و جوايز آنها را نيكو دهد و آنها را به همراه مسلم بن قتبه به جنگ محمد بفرستد.

اين نظريه را به منصور گفتند؛ او به همان نحو رفتار كرد و دستور او را به كار بست.

و نيز از زيد، غلام مسمع، روايت كرده كه چون محمد خروج كرد، منصور عيسي بن موس برادرزاده اش را طلبيد و به او گفت: محمد خروج كرده و تو بايد به جنگ او بروي.

عيسي گفت: خوب است عموهايت را بخواني و با آنها در اين باره مشورت كني. منصور در پاسخش گفت: پس شعر ابن هرمة چه مي شود كه گويد:



تزور امرءا لا يمحض القوم سره

و لا ينتجي الاذنين في يحاول



اذا ما اتي شيئا مضي للذي اتي

و ما قال اني فاعل فهو فاعل [6] .

مدائني گفته: منصور (هنگامي كه مي خواست عيسي را به جنگ محمد به مدينه روانه كند) به او دستور داد كه وقتي محمد كشته شد اگر بتواني حتي پرنده اي را نكشي چنان كن، و به دنبال اين دستور سه بار به او گفت: آيا فهميدي؟ و او در پاسخ مي گفت: آري فهميدم.

و بدين ترتيب عيسي را با چهار هزار لشكر به مدينه فرستاد، و چند تن از بني هاشم و ساير نزديكان خود را همراه او روانه كرد كه عبارت بودند از: محمد بن ابي العباس، و محمد بن زيد بن علي بن الحسين، و قاسم بن حسين بن زيد، و محمد بن عبدالله جعفري، و حميد بن قحطبه.

و چون خبر حركت عيسي بن موسي به محمد رسيد، روي همان خندقي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله كنده بود خندقي حفر كرد و جلوي هر يك از كوچه ها نيز كه به خارج شهر منتهي مي شد، خندقهاي ديگري حفر كرد.

از آن سو عيسي بن موسي به فيد [7] كه رسيد نامه اي به محمد بن عبدالله نوشت و در آن نامه به محمد امان داد، و آن نامه را با نامه ديگري كه براي مردم مدينه نوشت به همراه محمد بن زيد به مدينه فرستاد، محمد بن زيد به مدينه آمد و به مردم گفت: اي مردم مدينه، من محمد بن زيد هستم و به خدا روزي كه من آمدم اميرالمؤمنين منصور زنده بود، و اين عيسي بن موسي است كه از طرف او آمده و شما را امان مي دهد!

و نظير اين سخنان را نيز قاسم بن حسن بن زيد (كه به همراه او رفته بود) به مردم گفت، ولي مردم در پاسخشان گفتند: ما ابوالدوانيق (منصور) را از خلافت خلع كرديم.

محمد بن عبدالله در پاسخ نامه اي به عيسي بن موسي نوشت و او را به اطاعت خويش دعوت كرد و در آن نامه او را امان داد.

و چون عيسي بن موسي به نزديكيهاي مدينه رسيد محمد با لشكريان خود مشورت كرده گفت: چه صلاح مي دانيد آيا از شهر بيرون برويم يا در اينجا بمانيم؟ هر يك رأيي دادند؛ پاره اي گفتند: مي مانيم و جمعي گفتند: بيرون برويم. محمد رو به عبدالحميد بن جعفر كرده گفت: اي اباجعفر نظر تو چيست؟

عبدالحميد گفت: تو اينك در شهري هستي كه از تمام شهرها مرد، مركب، آذوقه و اسلحه اش كمتر است و مي خواهي با مردمي بجنگي كه از لحاظ مرد، مركب، سلاح و آذوقه از همگان برترند، نظر من اين است كه با پيروان خويش راه مصر را پيش گيري و به وسيله آذوقه و مردان جنگي آنجا با اينان بجنگي!؟

جبير بن عبدالله كه اين سخن را شنيد به محمد گفت: پناه مي دهيم تو را به خدا از اينكه از شهر مدينه بيرون روي، زيرا رسول خدا صلي الله عليه و آله در سالي كه جنگ احد در آن اتفاق افتاد فرمود: من در خواب ديدم كه دست خود را در زره محكمي فرو بردم، و آن را به شهر مدينه تعبير كرد.

محمد كه اين سخن را شنيد در شهر ماند و رأي عبدالحميد را ناديده گرفت، از آن سو عيسي بن موسي همچنان به سوي مدينه مي آمد و نخستين كسي كه آنها را ديد ابراهيم بن جعفر زبيري بود كه در كوخ واقم به آنها برخورد و اسبش به سر رفت و او را به زمين انداخت و كشته شد.

و عيسي بن موسي از بطن (فراة خل) به سوي مدينه پيش آمد تا بامداد روز شنبه دوازدهم ماه رمضان سال يكصد و چهل و پنج بود كه كه در جرف در قصر سليمان بن عبدالملك اردو زد. او تصميم داشت جنگ را تا پس از عيد فطر به تأخير اندازد، ولي شنيد كه محمد بن عبدالله گفته: مردم خراسان با من بيعت كرده اند و حميد بن قحطبه نيز (كه از اهل خراسان است) با من بيعت كرده است، و اگر بتواند از ميان لشكريان عيسي فرار كند به من ملحق خواهد شد، از اين رو عيسي تعجيل كرده و صبح روز دوشنبه نيمه رمضان بود كه مردم مدينه گرداگرد شهر را پر از مرد و مركب مشاهده كردند.

عيسي در آن روز به حميد بن قحطبه گفت: گويا تو سهل انگاري مي كني و به او فرمان داد جنگ با محمد بن عبدالله را او شخصا به عهده گيرد، و عيسي بن زيد متصدي جنگ با عيسي بن موسي شد، و محمد در جايگاه خود بود و بدين ترتيب جنگ شروع شد و رفته رفته كار سخت شد و ناچار محمد بن عبدالله نيز خود پا به ميدان گذارده، شروع به جنگ كرد.

دو لشكر رو به روي هم قرار گرفتند بدين ترتيب كه حميد بن قحطبه (با لشكريان خود) در برابر محمد بن عبدالله، و كثير بن حصين در مقابل يزيد و صالح - پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر - و محمد بن ابي العباس و عقبة بن مسلم در برابر قبيله جهينه.

پس از اينكه جنگ شروع شد، يزيد و صالح از كثير بن حصين امان خواستند، و كثير در اين باره از عيسي بن موسي اجازه خواست ولي او موافقت نكرد و از اين رو يزيد و صالح كه اطلاع يافتند عيسي بن موسي با امان دادن به آنها مخالفت كرده گريختند.

آن روز تا ظهر جنگ كردند و مردم خراسان (كه همراه حميد بن قحطبه بودند) مردم مدينه را تيرباران كردند و همين سبب شد كه بسياري از آنها مجروح و زخمي گردند و از اطراف محمد بن عبدالله پراكنده شوند.

محمد كه چنان ديد به محله مروان آمد و نماز ظهر را در آنجا خواند و پس از آن غسل و حنوط كرد و آماده مرگ شد عبدالله بن جعفر بن مسور كه چنان ديد به او گفت: تو را طاقت جنگ با اينان نيست هر چه زودتر راه مكه راست پيش گير و بدانجا برو. محمد در پاسخ گفت: اگر من از شهر خارج شوم و مرا نبينند اينها يكسره مردم را مانند واقعه حرة قتل عام خواهند كرد. سپس خطاب به او كرده گفت: اي اباجعفر من بيعت خود را از گردن تو برداشتم به هر جايي كه خواهي برو.

عمر بن عبدالله به سندش از فضيل بن سليمان نميري از برادرش كه خود جزء لشكريان محمد بوده روايت مي كند كه مردم خراسان هرگاه چشمشان به ابن خضير زبيري (كه در زمره لشكريان محمد به سختي جنگ مي كرد) مي افتاد، فرياد مي زدند: خضير آمد و از جلوي شمشيرش مي گريختند.

و ديگري گفته است: وقتي كه ابن خضير كشته شد و سرش را براي ما آوردند، از كثرت زخمهايي كه به آن سر رسيده بود نمي توانستيم آن را از زمين برداريم و مانند بادمجان پخته گسيخته شده بود، و از اين رو ما ناچار شديم قسمتهاي اعظم آن را به هم منضم كنيم.

و نيز وي به سندش از ابراهيم بن ابي الكرام روايت كرده كه چون عصر شد عيسي ابن موسي به حميد بن قحطبه گفت: چنان مي بينم كه تو در كار جنگ با اين مرد سستي مي ورزي، حال كه چنين است كار جنگ با او را به حمزة بن مالك واگذار!

حميد در پاسخ او گفت: به خدا اگر شخص خودت هم بخواهي اين كار را به عهده بگيري اجازه ات را نخواهم داد، آيا از آنكه مرداني را كشته و بوي فتح و پيروزي را استشمام مي كنم، اين كار به ديگري واگذارم؟ و پس از اين گفتگو جديت و تلاش بيشتري كرد تا اينكه محمد كشته شد.

و از ازهر بن سعيد نقل كرد كه گفت: حميد بن قحطبه از كوچه هاي اشجع وارد شد و خود را به محمد رسانيد.

و مدائني گفته: چون محمد حميد بن قحطبه را ديد، بدو گفت: مگر تو با من بيعت نكردي، پس اين چه كاري است؟ حميد در پاسخ گفت: ما با مرداني كه راز خود را به بچه ها گويند اين گونه رفتار مي كنيم.

و عمر بن عبدالله به سند خود از مسعود رحال روايت كرده كه گفت: در آن روز هنگامي كه محمد شروع به كارزار كرد، من او را مي نگريستم كه ناگاه مردي را ديدم بدو رسيد و شمشيري به پايين گوش چپش زد، محمد از اين ضربت به زانو درآمد، ديگران از پشت رسيدند و به سر او ريختند، حميد بن قحطبه از پشت فرياد زد: او را نكشيد، آنها به كناري رفته و حميد - كه خدايش لعنت كند - پيش ‍ آمد و سر محمد را بريد.

و از حارث بن اسحاق روايت كرده كه چون محمد (در آن حال به زانو درآمد همچنان از خويش دفاع مي كرد و مي گفت: واي بر شما! من پسر پيغمبر شما هستم كه اين چنين مظلوم و مجروح هستم.

و از ابوالحجاج منقري روايت كند كه گفت: من محمد را در آن روز مشاهده مي كردم و در آن حال كسي از بندگان خدا را نمي توان به او تشبيه كرد، جز آنچه از حمزة بن عبدالمطلب نقل شد.

دشمنان خود را با شمشير دو نيم مي كرد و كسي نزديك او نمي شد، جز آنكه او را به قتل مي رسانيد، تا در آخر مرد سرخ روي كبود چشمي را ديدم كه تيري بدو پرتاب كرد و به دنبال آن نيز لشكر دشمن از هر سو هجوم آورد، و در اين وقت بود كه محمد به ديوار پناه بود و كسي جرئت نداشت بدو نزديك شود تا وقتي كه ديگر محمد به مرگ خويش يقين كرد و شمشير خود را به سختي شكست.

و راوي گويد: من از جدم شنيدم ذوالفقار رسول خدا صلي الله عليه و آله بود. [8] .

و علي بن عباس مقانعي به سندش از محمد بن ابراهيم روايت كرده كه گفت: در آن روز كه محمد كشته شد، به خواهر خود گفت: من امروز به جنگ اين گروه مي روم و چون ظهر شد، اگر آسمان ببارد كشته خواهم شد و اگر پس از گذشتن ظهر باران نبارد و باد بوزد، من پيروز خواهم گشت. و از اين رو چون ظهر شد تو تنور را روشن كن و اين نامه ها را كه اسامي بيعت كنندگان با او در آن است آماده كن اگر ديدي آسمان باريد فورا آنها را در تنور بريز و چون من كشته شدم اگر دسترسي به سرم نداشتيد و بدنم به دست شما افتاد آن را تا تاق بني نبيه ببريد و چهار يا پنج ذرع بكنيد و مرا در آنجا دفن كنيد.

مطابق آن نشاني كه داده بود، چون ديدند آسمان شروع به باريدن كرد به دستور او عمل كردند، و گفتند: نشانه قتل نفس زكيه آن است كه خون تا خانه عاتكه جريان يابد. و بالجمله بدن محمد را آوردند و برايش قبري كندند و در آنجا به سنگي برخوردند، و چون آن سنگ را با ريسمان بيرون آوردند ديدند كه روي آن سنگ نوشته است: اين قبر حسن بن علي بن ابيطالب است، زينب خواهرش كه آن را ديد گفت: خدا برادرم را رحمت كند كه خود بهتر مي دانست كه وصيت كرد كه او را در اينجا دفن كنند. [9] .

و از عبدالله بن عامر اسلمي به سند خود روايت كرده كه گفت: هنگامي كه ما با عيسي بن موسي سرگرم جنگ و كارزار بوديم، محمد بن عبدالله به من گفت: ابري ما را خواهد گرفت و اگر بر سر ما ببارد بدانكه ما پيروز خواهيم شد، و اگر بر سر آنها باريد خون مرا روي احجار زيت ببين.

و به خدا طولي نكشيد كه ابري بالاي سر ما آمد و رعد و برقي به راه انداخت كه من گفتم: هم اكنون بر سر ما خواهد باريد ولي از ما گذشت و بر سر عيسي و لشكريانش باريد، پس از آن چيزي نگذشت كه محمد در احجار زيت كشته ديدم.

و از علي بن اسماعيل بن صالح نقل كند كه چون عيسي بن موسي به مدينه آمد، جعفر بن محمد عليه السلام گفت: آيا او همان است؟ از او پرسيدند: مقصود شما كيست؟ فرمود: همان كسي كه با خون ما بازي مي كند، به خدا اين مرد به هيچ وجه دست بردار نيست.

و از يكي از غلامان آن حضرت به نام رومي نقل كرده كه گفت: جعفر بن محمد مرا فرستاد تا بروم ببينم آنها چه مي كنند، من رفتم و براي او خبر آوردم كه محمد كشته شد و عيسي بن موسي عين ابي زياد را كه از روايت معلوم مي شود از املاك امام بوده است متصرف شده، آن حضرت سر به زير انداخت و پس از مدتي طولاني سر برداشته، فرمود عيسي از اين كار مقصودي جز آزار ما و منظوري جز قطع رحم ندارد، و به خدا سوگند نه او نه فرزندانش هرگز چيزي از آن [10] نخواهد چشيد!

از ايوب بن عمر روايت كرده كه جعفر بن محمد صلي الله عليه و آله منصور را ديد و به او گفت: عين ابي زياد را به من بازگردان تا من از درختهاي خرماي آن استفاده كنم، منصور خشمناك شد گفت: آيا با من اين گونه سخن مي گويي؟ به خدا تو را مي كشم! حضرت بدو فرمود: آرام باش، من اينك عمرم به شصت و سه سال رسيده، و پدرم و جدم علي بن ابيطالب در شصت و سه سالگي از دنيا رفتند و من نذر مي كنم كه بر من چنين و چنان باشد اگر هرگز تا زنده اي تو را بيازارم، و پس از اين نيز اگر زنده ماندم به آن كس كه جانشين توست آزاري رسانم! منصور كه اين سخن را شنيد به حال او رقت كرده او را بخشيد.

و از اسلمي روايت كرده كه گفت: (در همان ايامي كه منصور عيسي را براي جنگ با محمد فرستاده بود) كسي به نزد منصور آمد و به او خبر داد كه محمد فرار كرد! منصور بدو گفت: دروغ مي گويي، چون ما خانداني هستيم كه از برابر دشمن فرار نمي كنيم.

و از ابوالحجاج جمال روايت كرده كه گفت: من بالاي سر منصور ايستاده بودم و او كيفيت خروج محمد و قيام او را از من پرسش مي كرد كه ناگاه به او خبر دادند: عيسي بن موسي گريخت، منصور - كه تكيه داده بود - برخاست و نشست و با چوبي كه در دست داشت روي مسند خود زد و گفت: هرگز! پس بازي كودكان ما با منبرها و مشورتشان با زنان چه مي شود! [11] .

و از ابوكعب نقل كند كه گفت: روزي كه عيسي محمد را كشت من نزد عيسي بودم كه سر محمد را آوردند و او آن سر را پيش گذارد و رو به حاضرين مجلس خود كرده گفت: درباره اين مرد چه مي گوييد؟

ما شروع كرديم به بد گفتن او، يكي از لشكريان رو به ما كرده گفت: به خدا سوگند دروغ گفتيد و سخنان باطل بر زبان رانديد، ما براي اينكه او مرد بدي بود او را نكشتيم بلكه به خاطر آنكه برضد خليفه قيام كرد و ايجاد اختلاف ميان مسلمانان كرده بود وگرنه او مردي بود كه روزهاي خود را به روزه و شبهاي خود را به شب زنده داري به سر مي برد.

حاضرين كه اين سخن را از آن مرد شنيدند، خاموش شده ديگر سخني نگفتند.

و از شخصي به نام علي بن ابيطالب نقل كند كه گفت: محمد بن عبدالله پيش از عصر روز شنبه شانزدهم ماه رمضان كشته شد.

و از ابن زيد و مدائني روايت شده كه عيسي بن موسي قاسم بن حسن بن زيد را فرستاد تا مژده قتل محمد بن عبدالله را به منصور برساند، و سرش را با ابي الكرام روانه كرد و آن سر لب خود را به دندان گرفته بود.

و از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت: زينب، خواهر محمد، و فاطمه دخترش كسي را به نزد عيسي بن موسي فرستادند و پيغام دادند كه شما كار خود را كرده و اين مرد را كشتيد، اكنون به ما اجازه دهيد تا جسدش را دفن كنيم! عيسي در پاسخ به آنها پيغام داد كه: اي دخترعموهاي من اما اينكه من او را كشتم، به خدا نه من دستور دادم و نه اطلاعي داشتم، و اينك شما به هر نحو كه مي خواهيد با كمال آزادي جسدش را دفن كنيد، آنان فرستادند و جنازه را حمل كردند و گويند رگهاي گردنش را با پنبه پر نمودند و در بقيع او را دفن كردند.

و از ام سلمه، دختر محمد بن طلحة، روايت كرده كه گفت: از زينب، خواهر محمد شنيدم مي گفت: برادرم محمد مردي گندمگون بود و چون جسدش را به نزد من آوردند، ديدم رنگش دگرگون و متغير گشته و او را نشناختم تا وقتي كه مقداري از محاسنش را مشاهده كردم [12] و او را شناختم، در آن وقت دستور دادم فرشي گستردند و او را روي آن گذاردند و يك شبانه روز همچنان بود تا اينكه ديدم خون زير فرش را گرفت از اين رو دستور دادم فرش ديگري گستردند و ديدم خون از آن فرش نيز گذشته به زمين رسيد، به ناچار فرش ديگري زير آنها گستردند ولي باز هم خون از هر سه آنها گذشت و به زمين رسيد.

و از علي بن اسماعيل روايت كند كه گفت: سر محمد را در طبقي سفيد گذارده و مي گرداندند و من او را ديدم كه گندمگون بود و خالهايي در صورت داشت.

و احمد بن سعيد به سند خود از هارون بن موسي از مادرش روايت كرده كه گفت: شعار ياران محمد بن عبدالله در آن شبي كه خروج كرد و من آن را شنيدم اين بود كه مي گفتند احد، احد، محمد بن عبدالله،.

و احمد بن حارث خزاز از مدائني روايت كرده كه ابن خضير (يكي از ياران باوفا و شجاع محمد) هنگامي كه ديد مردم از دور محمد پراكنده شدند و محمد كشته شد، فورا به زندان رفت و سر رياح را كه فرماندار قبلي مدينه بود و به دست ياران محمد دستگير و زنداني شده بود بريد و همان طور رهايش كرد تا در خون خود دست و پا زد و از آنجا به سراغ پسر خالد قسري رفت كه او را نيز بكشد لكن پسر خالد پيش از آمدن ابن خضير جريان را فهميد و در زندان را از داخل قفل كرد و چون ابن خضير رسيد هر چه كرد نتوانست در را باز كند و از اين رو ابن خالد را رها كرده، خود را به خالد رسانيد و آن طوماري را كه نام اصحاب محمد در آن بود برگرفت و در آتش انداخته سوزانيد، آنگاه خود را به محمد رسانيده، جنگيد تا كشته شد.


پاورقي

[1] زوراء نام بغداد است.

[2] نام موضعي است در مدينه نزديک آنجا که رسول خدا صلي الله عليه و آله خندق کنده بود و در بعضي نسخه ها من الدار است يعني محمد از جانب دارالحکومه مي آمد.

[3] در تاريخ طبري گويد وي مأمور روشن کردن چراغهاي مسجد بود و يکي از ياران محمد او را کشت. مصحح.

[4] در احوال عبدالله بن معاويه نيز اين حديث با مختصر اختلافي گذشت.

[5] در کتاب المحبر، ص 34 گويد: مادر منصور دوانيقي کنيزي بود بربريه به نام سلامة. مصحح.

[6] ديدار کني مردي را که راز خويش را به مردم نگويد، و کاري را که مي خواهد انجام دهد حتي به دو گوش خود هم نگويد.



هرگاه به کاري دست زند چنان که تصميم گرفته انجام دهد، و هر چه را گفت من انجام خواهم داد، بي گفتگو انجام دهد.

[7] فيد شهري است بين کوفه و مکه که حاجيان کوفه در آنجا بارهاي زيادي خود را مي گذاشتند و چون بازمي گشتند آنها را دوباره با خود به کوفه مي بردند.

[8] چنان که در روايات بسياري از طريق شيعه وارد شده، اسلحه مخصوص رسول خدا جزء ساير مواريث انبياء عليه السلام پس از رسول خدا(ص) دست به دست به ائمه اطهار عليه السلام رسيد و اکنون نيز در نزد حضرت بقية الله اروحنا فداه است، و اگر ذوالفقار نيز از اسلحه هاي مخصوص بوده، بايد گفت به محمد بن عبدالله بن حسن نرسيده است، و به يک نقل مجهول نمي توان اعتماد کرد.

[9] چنان که مي دانم و همه مورخين نوشته اند حضرت مجتبي عليه السلام در بقيع دفن شد، و در طاقي بني نبيه آن حضرت نبوده است. و يکي از دو صفحه از اين بيايد که جنازه محمد بن عبدالله را در بقيع دفن کردند. و ظله بني نبيه را اکنون نمي دانم کجاست، شايد جزء بقيع بوده.

[10] شايد اشاره به خلافت باشد زيرا عيسي بن موسي وليعهد منصور بوده، ولي چنان که مي دانيم خلافت پس از منصور به فرزندش ‍ مهدي عباسي رسيد.

[11] اين سخن اشاره به حديثي است که از رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره خلافت بني عباس نقل شده و مقصود منصور آن است که اين خبر که عيسي بن موسي گريخته دروغ است (مطابق حديث رسول خدا صلي الله عليه و آله خلافت ما دنباله دار مي شود، تا جايي که کودکان ما با منبرها بازي کنند و زنها را طرف مشورت خويش قرار دهند.

[12] عبارت اصل چنين است حتي رايت بقية من لحية فعرفتها لکن مثل اينکه من لحيته مصحف باشد زيرا سر محمد را حميد بن قحطبه پس از اينکه کشته شد از تن جدا کرده و به عراق آورد. و تنها پيکر بي سر را به دختر و خواهرش تسليم کردند. مصحح.