بازگشت

خروج محمد بن عبدالله و دعوت او براي بيعت گرفتن از مردم


ابتداي دعوت محمد و پدر و خاندان او از مردم براي خلافت محمد، پس از اين بود كه وليد بن يزيد به قتل رسيد و فتنه پس از او پديد آمد، و اين خبر به گوش مروان بن محمد آخرين خليفه اموي رساندند. ولي مروان گفت: من از اين خاندان نمي ترسم زيرا مي دانم كه اينها بهره اي در خلافت ندارند ولي عموزادگان اينها، بني عباس، به خلافت خواهند رسيد، و به همين خاطر مالي براي عبدالله بن حسن فرستاد و از او خواست كه از اين كارها دست بردارد، و نيز به حاكمي كه از جانب او در حجاز منصوب شده بود، سفارش كرد و نوشت كه به آنها مصونيت دهد و محمد را تعقيب نكند و درصدد دستگيريش نباشد، جز آنكه علنا برضد حكومت اقدامي كند و شورشي برپا نمايد.

پس از كشته شدن مروان در زمان ابوالعباس سفاح، دوباره محمد دعوت خويش را اظهار كرد و مردم را به بيعت با خود دعوت كرد، ولي سفاح نسبت به او سختگيري ننموده بلكه به او احسان كرد و به سرزنش محمد در اين كار اكتفا كرده، دست از او برداشت. ولي منصور كه زمام خلافت را به دست گرفت براي دستگير ساختن او اقدامي جدي كرد، و محمد نيز از آن سو جديت بيشتري در كار خويش كرد تا سرانجام خروج كرد.

يحيي بن علي و ديگران به سند خود از ابوالعباس فلسطي روايت كرده اند كه گويد: من به محمد بن مروان گفتم: محمد بن عبدالله بن حسن را دستگير كن زيرا او مدعي خلافت است و خود را مهدي ناميده، مروان گفت: مرا با او چكار؟ او مهدي نيست و اساسا مهدي از فرزندان پدر او (عبدالله) نيست و او فرزند شخصي است كه مادرش كنيز است، و مروان تا وقتي كشته شد او را به حال خود گذارد. محمد بن يحيي از حارث بن اسحاق روايت كرده كه چون مروان، عبدالملك بن عطيه سعدي را براي جنگ با خوارج فرستاد، به مدينه كه رسيد همه مردم آن شهر به ديدنش رفتند جز عبدالله بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم، عبدالملك جريان را ضمن نامه اي به مروان گزارش داد و در پي آن نوشت من تصميم گرفته ام گردن اينها را بزنم، مروان در پاسخش نوشت: عبدالله و پسرانش را واگذار كه آنها طرف مبارزه ما نيستند و بر ما پيروز نخواهند شد.

و ابوزيد از عيسي بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه گفت: مروان بن محمد ده هزار دينار براي عبدالله بن حسن فرستاد و براي او پيغام داد: جلوي پسرانت را از مخالفت با من بگير. و همچنين نامه اي به حاكم خود در مدينه نوشت كه: اگر ديدي عبدالله بن حسن (حتي) به وسيله جامه اي خود را از تو پنهان كره، آن جامه را كنار مزن (و متعرض مشو) و اگر بر ديواري نيز نشسته بود، سرت را به سوي او بلند مكن.

و نيز از عبدالملك بن سنان روايت كرده كه مروان به عبدالله بن حسن گفت: پسرت محمد را به نزد من حاضر كن، عبدالله گفت: (چه تصميمي درباره او داري و) مي خواهي با او چه كني اي اميرالمؤمنين؟

مروان گفت: كاري با او ندارم جز آنكه اگر به نزد ما آيد بدو اكرام (و بخشش) كنيم و اگر در مقام جنگ و ستيز است با او جنگ كنيم و اگر از ما كناره گيري كرد كاري با او نداريم.

و نيز از مغيرة بن زميل روايت كرده كه مروان به عبدالله بن حسن گفت: مهدي شما چه شد؟ عبدالله در پاسخ گفت: اي اميرالمؤمنين اين سخن را نگو و چنان نيست كه به تو گزارش داده اند، مروان گفت: چرا ولي اميد است خدا او را اصلاح كند و هدايتش كند.

و عيسي بن حسين به سندش از مدائني روايت كرده كه عبدالملك بن عطيه (حاكم مروان در مدينه) به دسته اي از حاجيان كه سر راه مكه بودند برخورد و در همان وقت محمد بن عبدالله بن حسن نيز از دريچه اي سركشيده و آنها را مي نگريست، مردي به عبدالملك گفت: سرت را بلند كن و محمد بن عبدالله را ببين، عبدالملك سرش را پايين انداخت و به آن مرد گفت: اميرالمؤمنين يعني مروان به من دستور داده كه اگر محمد خود را به وسيله جامه اي از تو پنهان كرد، آن جامه را به كنار مزن و اگر روي ديواري نشسته بود، سرت را براي ديدن او بلند مكن؛ اين سخن را گفت و از آنجا گذشت.