بازگشت

عبدالله بن حسن و خاندان او انكار داشتند كه محمد، مهدي موعود باشد


اين عنوان و همچنين حديثي كه در ذيل نقل مي كند مخالف است با حديثي كه در يكي از دو صفحه بعد خواهد آمد كه در آنجا به چند سند هنگام نقل داستان اجتماع بني هاشم گويد: عبدالله بن حسن در سخنراني خود در آن مجلس گفت:

اكنون بياييد تا همگان با محمد بيعت كنيم زيرا شما به خوبي مي دانيد كه مهدي موعود اوست. علي بن عباس به سندش از محمد بن بشر روايت كرده كه: مردي به عبدالله بن حسن گفت: محمد در چه زمان خروج مي كند؟ عبدالله گفت: او خروج نكند تا وقتي كه من از اين جهان بروم و خود نيز به قتل خواهد رسيد. من كه اين سخن را از او شنيدم گفتم: انا لله و انا اليه راجعون با اين وضع به خدا سوگند امت هلاك خواهند شد.

عبدالله پاسخ داد: هرگز. پرسيدم: ابراهيم چه وقت خروج مي كند. پاسخ داد: او نيز خروج نخواهد كرد تا وقتي كه من بميرم و خود او نيز كشته خواهد شد. گفتم: انا لله... به خدا امت نابود گردند!

عبدالله گفت: چون من بميرم آن دو خروج خواهند كرد و طولي نمي كشد كه هر دوي آنها كشته خواهند شد، من باز گفتم: انا لله... با اين وضع امت نابود خواهند شد؟ پاسخ داد: هرگز (چنين نخواهد بود) زيرا آن كس كه اينها را نابود خواهد كرد، جواني نورس از خاندان ماست كه حدود بيست و پنج سال از عمرش گذشته و آنها را در زير سنگ و يا ستاره اي كه باشند به قتل مي رساند.

و نظير اين حديث را مقانعي به سند خود از پيرمردي از بني سفيان نيز روايت كرده است. و يحيي بن علي و عتكي و جوهري از عمر بن شبه از محمد بن هذيل روايت كرده اند كه گفت: من از چندين نفر شنيده ام كه عمرو بن عبيد (مفتي اهل بصره) انكار مي كرد كه محمد بن عبدالله، مهدي موعود مي باشد و مي گفت: چگونه ممكن است او مهدي موعود باشد با اينكه كشته خواهد شد.

و ابوزيد به سندش از عثمان بن حكيم روايت كرده، گفت: مطر كه او را صاحب حمام مي گفتند (و از طرفداران محمد بن عبدالله بن حسن بود) به نزد من آمد و روي فرشي كه در اتاق بود دراز كشيد، من بدو گفتم: تو را چه شده؟ گفت: اين عمرو بن عبيد نمي گذارد ما در دنيا زندگي كنيم! سبب را پرسيدم؟ گفت: عمرو بن عبيد معتقد است كه كار ما به پايان نمي رسد و اين جهاد و مبارزه اي كه ما شروع كرده ايم، بيهوده است! گفتم: برخيز تا با هم به نزد او برويم. مطر برخاست و با يكديگر به نزد عمرو بن عبيد رفتيم؛ من به عمرو گفتم: اين ابورجاء چه مي گويد؟ عمرو گفت: راست مي گويد. پرسيدم: چگونه راست مي گويد؟ عمرو گفت: زيرا او (يعني محمد بن عبدالله) در مدينه كشته خواهد شد.

ابوزيد به سندش از مسلم بن قتيبه روايت كرده كه گفت: ابوجعفر (منصور) مرا طلبيد، چون به نزد او رفتم، گفت: محمد بن عبدالله خروج كرده و به مهدي موعود موسوم گشته ولي به خدا سوگند مهدي او نيست، باز هم مي گويم كه او مهدي نيست، و اين مطلب را پيش از اين به كسي جز تو نگفته ام و پس از اين نيز به كسي نگفته ام، به خدا سوگند پسر من نيز مهدي موعود نيست كه روايات درباره اش رسيده ولي چيزي كه هست من او را به فال نيك گرفته ام.

و نيز به سند خود از عباس فلسطي روايت كرده كه گويد: من به مروان بن محمد آخرين خليفه اموي گفتم: به محمد بن عبدالله تنگ گير زيرا او مدعي خلافت است و او را مهدي ناميده اند. مروان گفت:

مرا با او چه كار! او مهدي نيست و اساسا مهدي از اولاد پدر او نيست، بلكه مهدي از اولاد مردي است كه مادرش كنيز است. و مروان تا وقتي كشته شد او را به حال خود گذارد و اقدام تحريك آميزي نسبت به او انجام نداد.

و نيز به سندش از عبدالله بن حسن بن فرات روايت كرده كه گفت: هنگامي كه غروب بود من با عبدالله بن حسن و برادرش حسن بن حسن از يكي از قراء مدينه بيرون آمديم. در راه به داود بن علي بن عبدالله بن عباس و برادرش عبدالله بن علي عموهاي سفاح و منصور عباسي برخورديم - و اين جريان پيش از خلافت بني عباس بود - داود بن علي رو به عبدالله بن حسن كرد و از او خواست تا فرزندش محمد بن عبدالله را ظاهر كند و خلافت را به وسيله او از بني اميه بگيرند. عبدالله در جواب گفت: هنوز وقت آن نشده كه محمد ظاهر گردد. عبدالله بن علي اين سخن را شنيد و رو به عبدالله بن حسن كرده و اين شعر را براي او خواند:



سيكفيك الجعالة مستميت

خفيف الحاذ من فتيان جرم [1] .



و گفت: اي ابامحمد به خدا سوگند منم آن كسي كه بر آنها (يعني بر بني اميه) پيروز خواهم شد و آنها را به قتل رسانيده حكومت را از آنها خواهم گرفت.

و احمد بن سعيد به سندش از عبدالله بن موسي روايت كرده كه گفت: گروهي از علماي مدينه به نزد علي بن حسن (برادر عبدالله بن حسن) آمده به او پيشنهاد قيام (عليه بني اميه) را دادند، او در پاسخ ايشان اظهار كرد كه محمد بن عبدالله به اين كار سزاوارتر از من است، سپس عبدالله بن موسي دنبال اين روايت حديثي طولاني ذكر كرده و تا بدانجا كه گويد: آنگاه علي بن حسن مرا به احجار الزيت [2] برد و گفت: نفس زكيه در اينجا كشته خواهد شد. و ما محمد بن عبدالله را ديديم كه در همانجا كه اشاره كرده بود كشته شد. رضوان الله عليهم.

و علي بن عباس به سندش از محمد بن علي از پدرانش روايت كرده كه فرمودند: نفس زكيه از فرزندان حسن عليه السلام است.

و عمر بن عبدالله به سندش از عيسي بن عبدالله از مادرش ‍ ام الحسين - دختر عبدالله بن حسن - روايت كرده كه گفت: به عمويم جعفر بن محمد عليه السلام گفتم: قربانت گردم! سرانجام كار محمد به كجا مي انجامد.

پاسخ داد: فتنه اي برپا شود و محمد در نزد خانه شخصي رومي به قتل رسد و برادران مادري او و همچنين پدرش نيز در عراق كشته خواهند شد، و دست و پاي اسب او در آن حال در آب است. [3] .

عمر بن عبدالله به سند خود از مسلم بن بشار روايت كرده كه گفت: من در هنگام پخش كردن يا به دست آوردن غنايم خشرم همراه محمد بن عبدالله بودم، وي رو به من كرده گفت: نفس زكيه در اينجا كشته خواهد شد، و نيز در همانجا كشته شد.

و از جمله اشعاري كه در مرثيه محمد بن عبدالله گفته شده، اشعار زير است:



رحم الله شبابا قتلوا يوم الثنية

فر عنه الناس طرا غير خيل اسدية



قاتلو عنه بينات و احساب نقية

فراينا عند خشرم قتل النفس الزكيه [4] .

ابوزيد از عبدالعزيز و عمران زهري از پدرش روايت كرده كه محمد (در كمال سختي و پنهاني زندگي مي كرد و) گاه مي شد كه خيمه مويي (كه در آن به سر مي برد) بر سرش خراب مي شد، و به ما مي نوشت تا در اين باره به او كمك كنيم (يا دوباره آن را برپا كنيم) و به راستي كه او در سخت ترين شرايط و ترسناك ترين وضع به سر مي برد.

عمر بن عبدالله به سندش از عبدالله بن حفص روايت كرده كه چون مي خواست حديثي را كه از محمد بن عبدالله شنيده بود نقل كند، مي گفت:

برايم حديث كرد كه يكي از خلق خدا كه تاكنون بهتر از او نديده و از اين پس هم نخواهيم ديد، يعني محمد بن عبدالله پسرش عبدالله بن اشتر به او مي گفت: اين سخنان را مگو و محمد را چنين به ظاهر مستاي، زيرا اگر ديروز از دست منصور جان سالم به در بردي گردنت نزد اين پسر اوست (كه اكنون بر تخت خلافت نشسته.)

عبدالله بن حفص در پاسخ اشتر مي گفت: پسر جان به خدا سوگند پدرت باكي ندارد كه بر سر اين سخن گردنش را بزنند.

و عمر بن عبدالله به سندش از عبدالعزيز ماجشون نقل كرده گويد: محمد بن عبدالله با من درباره قدر زياد صحبت مي كرد و او قدري مذهب بود. ابن ماجشون گويد اين مطلب را من به موسي بن عبدالله گفتم وي در پاسخ گفت نه اين طور نيست كه او براي دلجويي و استمالت مردم چنين مي گفته.

و نيز عمر بن عبدالله به سندش از سعيد بن عقبه روايت كند كه گفت: در جايي به نام سويقه به همراه عبدالله بن حسن بوديم و در جلوي عبدالله سنگ بود، محمد برخاست تا آن سنگ را از زمين بركند و به همين منظور آن را تا محاذي زانوهاي خود از زمين بلند كرد ولي عبدالله پدرش او را از اين كار منع كرد و او نيز به خاطر منع آن پدر آن را بر زمين نهاد، و چون عبدالله از آنجا حركت كرد، محمد بازگشت و آن سنگ را روي شانه اش بالا برد و بر زمين انداخت، و آن سنگ تخمينا هزار رطل بود. [5] .

حديث فوق را از موسي بن عبدالله نيز روايت كرده دنبال آن گويد: موسي با مرد ديگري از رفقاي او بالاي آن سنگ رفتند و هر چه كردند تا آن را از جاي خود حركت دهند نتوانستند.

علي بن عباس مقانعي به سندش از مضرس بن فضاله و نيز اشناني به سند خود از مضرس روايت كرده اند كه گفت: محمد بن عبدالله در مدينه به منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي گفت:

اي مردم من خوشحال نمي شوم كه همه امت مانند اين حلقه چرمي شلاق من به دور من گرد آيند ولي يك مسئله از حلال و حرام از من بپرسند و من پاسخ آن را ندانم.

و اُشناني به سندش از ارطاة روايت كرده كه گفت: ابراهيم بن ابي يحيي از ما پرسيد: جعفر بن محمد و محمد بن عبدالله كداميك نزد شما برتر بودند؟ بدو گفتم: تو بهتر مي داني چون تو آن دو را ديده اي و ما نديده ايم، گفت: من كسي را در دقت نظر برتر از محمد بن عبدالله نديدم. [6] .

علي بن عباس مقانعي به سندش از حماد بن يعلي روايت كرده كه گفت: به علي بن عمر بن علي بن الحسين عليه السلام گفتم: خدايت عمر دهد آيا از جعفر (ظاهرا مقصود امام صادق عليه السلام است و همچنين در حديث آينده) شنيدي كه درباره محمد و ابراهيم چيزي بگويد؟

گفت: آري هنگامي كه منصور به او دستور داد تا به ربذه به نزدش برود، آن جناب به من نيز تكليف كرد كه همراهش باشم و با هم بدانجا رفتيم او به نزد منصور رفت و من به انتظار بازگشت او ايستادم، هنگامي كه بازگشت ديدم اشك از ديدگانش جاري است و به من گفت:

اي علي، چه ها ديدم از اين ناپاك زاده و به خدا امضا نخواهم كرد، سپس فرمود: خداوند دو فرزند هند (يعني محمد و ابراهيم) را رحمت كند كه آن دو مردان بردبار و بزرگواري بودند، و به خدا آن دو رفتند و آلوده نشدند.

و به سندش از سليمان بن نهيك روايت كرده كه گفت: موسي و عبدالله پسران جعفر عليه السلام نزد محمد بن عبدالله بودند، پس خود نيز به نزد او آمدند بر او سلام كرد. سپس گفت: آيا مي خواهي خاندانت همگي مستأصل شوند (و از بين بروند؟) محمد گفت: نه. من اين كار را دوست ندارم. جعفر فرمود: پس خوب است مرا اجازه رفتن دهي چون عذر مرا مي داني.

محمد گفت: اذنت دادم و چون آن حضرت رفت، محمد به سوي پسران او موسي و عبدالله رو كرده گفت: شما نيز به نزد پدرتان برويد كه من به شما نيز اذن رفتن دادم، حضرت آن دو را ديد بدانها فرمود: شما چرا آمديد؟ گفتند: او به ما اجازه داد، حضرت بدانها فرمود: شما بازگرديد كه من چنان نيستم كه هم جان خود و هم جان شما را يكسره از او دريغ دارم، و آن دو بازگشتند و با محمد بودند. [7] .

و نيز از عيسي بن زيد [8] كه روايت كرده كه گفت: اگر خداوند به محمد صلي الله عليه و آله خبر مي داد كه پس از او پيغمبري مبعوث خواهد كرد آن پيغمبر محمد بن عبدالله بن حسن بود.

و يحيي بن حسن از يعقوب بن عربي روايت كرده كه گفت: پيش از آنكه بني اميه از بين بروند در زمان حكومت آنها از منصور دوانقي شنيدم كه در ميان چند تن از بني عباس مي گفت: در ميان آل محمد صلي الله عليه و آله كسي داناتر به دين خدا و سزاوارتر از محمد بن عبدالله نيست و خود او هم با محمد بيعت كرد، و مي دانست كه من هم با او رفاقت داشته و خروج كرده ام، از اين رو پس از كشته شدن محمد متجاوز از ده سال مرا به زندان افكند.

و يحيي بن علي و عتكي از ابوزيد و ديگران به سندهاي مختلف، حديث زير را با مختصر اختلافي در الفاظ - نقل كرده اند كه عبدالاعلي بن اعين گويد: بني هاشم گرد هم اجتماع كردند، در آن ميان عبدالله بن حسن به پا خواست و پس از حمد و ثناي الهي گفت:

به راستي خداوند شما را به رسالت خويش برتري داده، و بدان مخصوصتان داشته، و در ميان شما اي ذريه محمد صلي الله عليه و آله آن كه بركتش بيشتر است همان عموزادگان و عترت او هستند، و آنها از مردم ديگر سزاوارترند كه در امر دين خدا ترسان و بيتاب باشند، و كيست كه خدا اين موهبت و مقامي را كه به شما نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله داده به او داده باشند، و اكنون شما به خوبي مشاهده مي كنيد كه چگونه كتاب خدا معطل مانده، و سنت پيامبرش متروك گشته، جان باطل زده شده و حق يكسره مرده است.

بياييد و براي رضاي خدا - بدانسان كه او خواهد - پيكار كنيد پيش از آنكه (خداوند) نامتان و شخصيت و افتخارتان را از شما بگيرد، پيش از آنكه در دين سستي كنيد چنان كه بني اسرائيل - با اينكه محبوبترين خلق خدا بودند - سستي كردند.

و اين را همه دانسته ايد كه ما پيوسته شنيده ايم كه هر گاه اين قوم (يعني بني اميه) به كشتن يكديگر دست زدند كار از دستشان به در رود، و اكنون اينها وليد بن يزيد را كشته اند، پس بياييد تا همگي با محمد بيعت كنيم زيرا به خوبي دانسته ايد كه مهدي موعود او است.

حاضران مجلس گفتند: اكنون كه همه حاضر نيستند و اگر همه آمدند ما بيعت خواهيم كرد، و به خصوص ابوعبدالله جعفر بن محمد حاضر نيست، عبدالله كسي را به نزد جعفر بن محمد صلي الله عليه و آله فرستاد، ولي او براي آمدن بدان انجمن حاضر نشد، عبدالله بن حسن برخاسته گفت: اكنون مي روم و او را در اينجا حاضر مي كنم، پس برخاست و تا خيمه فضل بن عبدالرحمان بن عباس آمد و چون بدانجا وارد شد، فضل او را احترام كرد ولي بالادست خود ننشانيد. رواي گويد من دانستم كه فضل از او بزرگتر است، ولي جعفر بن محمد كه حاضر بود برخاست و او را بالادست خود نشانيد و از اينجا دانستم كه عبدالله از آن جناب بزرگتر است.

و بالجمله همگي برخاسته و به نزد عبدالله آمديم و او دنباله سخن قبلي حاضرين را به بيعت با محمد دعوت كرد.

جعفر بن محمد عليه السلام به سخن آمد فرمود: تو بزرگ و شيخ ما هستي اگر بخواهي با تو بيعت كنم اما به خدا من تو را نمي گذارم و با پسرت بيعت كنم.

و عبدالاعلي در حديث خود گفته است: (هنگامي كه خواستند به دنبال جعفر بن محمد بفرستند) عبدالله بن حسن گفت: به سراغ جعفر نفرستيد كه كار را بر شما تباه مي كند، آنها قبول نكرده و كسي را به نزد او فرستادند، و چون آن حضرت كه من نيز همراهش بود بر ايشان وارد شد، عبدالله در كنار خود جايي باز كرده و او را پهلوي خود جا داد و سپس گفت: تو به خوبي مي داني كه بني اميه با ما چه كار كرده اند و ما تصميم گرفته ايم با اين جوان بيعت كنيم، حضرت فرمود: اين كار را نكنيد كه وقت آن نرسيده.

عبدالله خشمگين شده گفت: تو خود مي داني كه مطلب اين طور نيست كه مي گويي، همان حسدي كه نسبت به پسر من داري، تو را وادار كرد تا اين سخن را بگويي.

حضرت فرمود: نه به خدا سوگند حسد مرا وادار به اين سخن نكرد ولي اين مرد - و با اين جمله دست بر پشت ابوالعباس زد - و برادران و فرزندانشان جلوي شما هستند (و آنها به خلافت مي رسند نه شما) اين سخن را گفته و از مجلس آنان برخاست.

عبدالصمد (بن علي بن عبدالله بن عباس، عموي منصور) و ابوجعفر منصور كه اين سخن را از آن حضرت شنيدند به دنبال او بيرون آمده گفتند: اي اباعبدالله به راستي اين سخن را مي گويي؟ فرمود: آري به خدا آن را مي گويم و يقين دارم.

و در حديثي كه ابوزيد نقل كرده، حضرت به عبدالله بن حسن فرمود: به خدا اين منصب نه از توست و نه از فرزندان تو، بلكه مال اينهاست، و بدانكه پسران تو هر دو كشته خواهند شد، پس از اين سخنان اهل آن انجمن متفرق شدند و ديگر پس از آن اجتماع نكردند.

و عبدالله بن جعفر بن مسور گفته: جعفر بن محمد عليه السلام از آن مجلس بيرون آمد و به دست من تكيه زده بود، پس رو به من كرده، فرمود: صاحب رداي زرد يعني منصور - را ديدي؟ گفتم: آري، فرمود: به خدا مي بينم كه او محمد را مي كشد. با تعجب پرسيدم: محمد را مي كشد؟ فرمود: آري من با خود گفتم: به خداي كعبه سوگند كه به محمد رشك مي برد و اين سخن را از روي حسد مي گويد. ولي به خدا زنده ماندم و روزي را كه منصور محمد را كشت به چشم خود ديدم.

و عيسي بن حسين رزاق به سندش از ابن داحه روايت كرده كه گفت: جعفر بن محمد به عبدالله بن حسن فرمود: به خدا اين امر خلافت نه به تو و نه به پسرانت خواهد رسيد، بلكه از آن مرد، يعني سفاح است، و پس از او، از آن اين يك يعني منصور است، و پس از او در ميان ايشان باشد تا وقتي كه كودكان امارت كنند و زنان را طرف مشورت خويش قرار دهند.

عبدالله كه از اين سخن ناراحت شده بود گفت: به خدا اي جعفر، خداوند تو را بر علم غيب مطلع نساخته و اين سخن را جز از روي حسد نسبت به پسر من اظهار كردي.

جعفر عليه السلام فرمود: نه، به خدا من به پسرت حسد نبردم و اين مرد - يعني اباجعفر منصور - او را در احجار الزيت خواهد كشت، و پس از او برادرش را در طفوف خواهد كشت، در وقتي كه دست و پاي اسبش در آب باشد، اين سخن را گفت و خشمناك از آنجا برخاست و در حالي كه ردايش به زمين كشيده مي شد.

ابوجعفر منصور به دنبال او بيرون رفت و بدو گفت: اي اباعبدالله به راستي دانستي چه گفتي؟ حضرت فرمود: آري به خدا دانستم چه گفتم، و به طور حتم خواهد شد.

و از ابوجعفر نقل كنند كه گفت: من از همان ساعت رفتم و به كار خود سر و صورتي دادم و عمال خود را تعيين كردم و مانند كسي كه زمام امور در دست اوست، تهيه كار خويش ديدم و آماده شدم.

راوي گويد: همين جريان سبب شد كه چون منصور به خلافت رسيد، هرگاه نامي از جعفر عليه السلام به ميان مي آمد مي گفت: حضرت صادق جعفر بن محمد به من چنين و چنان گفت و او را به صادق ملقب ساخت. [9] .

و عيسي بن حسين به سندش از سحيم بن حفص روايت كرده كه چند تن از بني هاشم در ابواء كه جايي است سر راه مكه گرده هم جمع شدند و در ميان آنها بود ابراهيم امام، و سفاح، منصور، و صالح بن علي، و عبدالله بن حسن، و دو پسرش محمد و ابراهيم، و محمد بن عبدالله بن عمرو عثمان و ديگران.

پس صالح بن علي (عموي سفاح) رو به حاضران مجلس ‍ كرده گفت: شما مردماني هستيد كه گردنهاي مردم به سوي شما كشيده شده (و همه به شما متوجه هستند) اكنون خداوند شما را در اينجا گرد آورده، بياييد و همگي با يك تن بيعت كنيد و سپس در شهرها پراكنده شويد و از خداوند نصرت بخواهيد شايد خداوند شما را پيروز كند و ياريتان دهد.

ابوجعفر منصور (پس از او) رشته سخن را به دست گرفت و گفت: بي جهت خود را گول نزنيد، به خدا سوگند همه مي دانيد كه مردم حاضر نيستند جز در مقابل اين جوان - يعني محمد بن عبدالله - برابر ديگري گردن نهند، و دعوت هيچ كس را مانند او نپذيرند.

حاضران او را تصديق كرده، گفتند: به خدا راست گفتي ما هم اين مطلب را دانسته ايم، به و دنبال اين گفتگو همگي با محمد بيعت كردند، و از آن جمله ابراهيم امام و سفاح و منصور نيز همگي با او بيعت كردند، و همين آن روز سبب شده بود كه آنها در نابودي محمد اصرار داشتند چون بيعت او در گردنشان بود.

راوي گويد: اينان پس از آن روز ديگر اجتماعي نداشتند تا زمان مروان بن محمد آخرين خليفه اموي كه براي دومين بار گرد هم جمع شدند و همچنان مشغول مشورت بودند، مردي به نزد ابراهيم امام آمده چيزي بدو گفت كه ابراهيم برخاست و به دنبال او بني عباس برخاستند.

علويان كه در مجلس حاضر بودند سبب را جستجو كردند، معلوم شد كه مرد به ابراهيم گفته است: من از مردم خراسان براي تو بيعت گرفته ام و لشكرها در ياريت آماده اند، و چون عبدالله بن حسن اين مطلب را دانست از ابراهيم امام خائف گشته و از او دوري گزيد و نامه اي به محمد بن مروان نوشت كه من از ابراهيم و كارهاي او بيزارم (و با او در اين كارها همراه نيستم.)


پاورقي

[1] جنگجويان قبيله جرم که مردماني جان باخته در جنگ و کم خرج هستند تو را از خريدن مردان جنگي بي نياز خواهند کرد.

[2] نام جايي است در مدينه که محمد بن عبدالله در آنجا کشته شد.

[3] اين جمله در حديث ديگري که يکي دو صفحه بعد آمده است که امام صادق عليه السلام درباره ابراهيم بن حسن فرمود: که او در جايي به نام طفوف در وقتي که دست و پاي اسبش در آب است.

[4] خدا رحمت کند جوانمرداني را که در روز ثنيه کشته شدند، مردم همگي از گرد او گريختند جز جنگجوياني که اينها با نيتها و مقصدهاي پاک از او دفاع مي کردند، ولي با اين حال همه سرانجام مشاهده کرديم که نفس زکيه را در خشرم کشتند. و در بعضي نسخه ها چنين است: قتل الرحمن عيسي قاتل النفس الزکية.

[5] رطل عراقي دوازده اوقيه است. و چنان که در المنجد ذکر کرده، هر رطلي 2564 گرم است، يعني متجاوز از دو کيلو و نيم، و رطل مدينه يک رطل و نيم به رطل عراق است.

[6] معلوم مي شود که امام صادق عليه السلام را درست نديده و برخورد زيادي با آن حضرت نداشته اند.

[7] ظاهرا اين جريان - بر فرض صحت خبر - پس از خروج محمد در مدينه و تسلط او بر آن شهر بوده است که امام عليه السلام با اينکه مي دانسته کار محمد به جايي نخواهد رسيد ولي ناچار بوده در ظاهر با او مخالفت نکند و بلکه روي موافقي هم نشان بدهد، و اين به خاطر جرياناتي بوده که يکي از آنها تقيه آن حضرت از محمد و طرفدارانش بود، زيرا مطابق حديثي که کليني در کافي باب ما يفضل دعوي المحق والمبطل روايت کرده، محمد بن عبدالله پس از خروج در مدينه امام صادق عليه السلام را طلبيد و با تهديد خواست از آن حضرت بيعت بگيرد، و چون حاضر به بيعت نشد فرمان داد امام عليه السلام را به زندان افکندند و اموال آن حضرت را به غارت بردند.

[8] عيسي بن زيد بن علي بن حسين رئيس شرطه محمد بن عبدالله و از مشاورين خاص او بوده و چنان که از روايت کافي که در فوق اشاره شد برمي آيد، مرد خبيثي بوده و در همين کتاب نيز مي آيد که به محمد بن عبدالله مي گفت: هر که از بيعت تو سر برتافت او را به من بسپار تا گردنش را بزنم.

[9] در احاديث بسياري که مرحوم بحراني در کتاب الانصاف آورده و در کتاب ديگر مذکور است که پيش از ولادت امام صادق عليه السلام ملقب بدين لقب بوده، بلکه رسول خدا صلي الله عليه و آله اين لقب را به آن حضرت داده او را به صادق ملقب ساخته است، و خبر از ولادت او و فرزندانش داده، و چنان نبود که منصور اين لقب را به آن حضرت داده باشد.