بازگشت

محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب


كنيه اش ابوعبدالله است، مادرش هند دختر ابوعبيدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود بن... است.

و مادر هند: قريبه (قرينه خل) دختر يزيد بن عبدالله بن وهب بن زمعة بن اسود بن... است.

و مادر قريبه يا قرينه: خديجه دختر محمد بن طليب بن ازهر بن عبد عوف بن عبدالحارث است.

و مادر خديجه: ام سلمه دختر عبدالرحمان بن ازهر بن عبدعوف است.

و مادر ام مسلم: قده دختر عرفجه بن عثمان بن عبدالله بن... است.

و مادر قدة: دنيبه دختر عبد عوف بن عبدالحارث بن زهرة است.

و مادر دنيبه: دختر عداء بن هرم بن رواحه بن حجر بن عبد بن معيص است. و مادرش: رزا دختر وهب بن ثعلبة بن وائله بن عمرو بن شيبان بن... است.

و مادر رزا زني بود از قبيله بني الاحمر بن عبد مناف بن كنانه.

و محمد بن عبدالله را صريح و خلص قريش ‍مي گفتند چون در ميان مادران او تا به قريش برسد، كنيزي وجود نداشت.

و خاندان او وي را مهدي موعود مي دانستند، ولي علما و دانشمندان آل ابيطالب او را نفس زكيه و مقتول احجار الزيت مي دانند. [1] .

و محمد در ميان خاندان خويش از همه برتر و نسبت به علم و دانش به كتاب خدا از همگان داناتر بود، و در امور ديني فقيه تر، شجاعت و جود و صلابت و ساير مزاياي او از همگان بيشتر بود، بدان حد كه كسي شك نداشت كه مهدي موعود است، و اين مطلب در ميان عموم مردم منتشر گشت و بني هاشم چه فرزندان ابوطالب و چه عباس و چه ساير بني هاشم با او بيعت كردند، به جز جعفر بن محمد عليه السلام كه با او بيعت نكرد و خبر داد كه او به حكومت نخواهد رسيد و حكومت به دست بني عباس خواهد افتاد، و همين سخن سبب شد كه آنها به طمع افتاده و درصدد دست يافتن به مقام خلافت افتند.

و هنگامي كه وليد بن يزيد كشته شد و ميان فرزندان مروان اختلاف كلمه پديد آمد، طرفداران بني هاشم براي دعوت مردم به سوي آنها به اطراف پراكنده شدند، و ابتدا از راه ذكر فضايل علي بن ابيطالب و فرزندان آن حضرت و مصيبتهايي كه در سر آنها آمده از كشت و كشتار و در به دري و گوشزد ساير مصيبتهاي آنان مردم را به سوي آنان متوجه كردند.

و چون كار به مراد ايشان پيش رفت و هر دسته مدعي وصيت منصب امامت براي رهبر خويش گشت تا سرانجام بني عباس رقباي خويش را كنار زده، منصب خلافت را ربودند. و چون سفاح و پس از او منصور به خلافت رسيدند براي دستيابي بر محمد و ابراهيم پافشاري داشتند، و اين بدان خاطر بود كه هر دوي آنها با محمد بيعت كرده بودند و بيعت او بر گردن ايشان بود. محمد و ابراهيم نيز از روزي كه آنها سر كار آمدند، مخفي گشته و پيوسته مخفيگاه خود را عوض مي كردند تا سرانجام مأمورين بني عباس كه در تعقيب آنان بودند ايشان را به تنگ آورده، ناچار خود را ظاهر كرده و سرانجام به قتل رسيدند. - درود خدا و رضوانش بر ايشان باد.

و ما در اينجا قسمتي از شرح حال آن دو را به طوري كه از وضع تأليف اين كتاب، كه بر اختصار بنا شده است، خارج نشويم مي نويسيم.

باري (هند مادر محمد بن عبدالله دختر ابوعبيده بود و) ابوعبيده يكي از بزرگان قريش و سخاوتمندان ايشان محسوب مي شد.

زبير بنا به روايت حرمي بن ابي العلاء از سليمان سعدي روايت كرده كه چون ابوعبيده از دنيا رفت، هند دخترش از مرگ او به سختي ناراحت و محزون شد، و عبدالله بن حسن (كه از اين وضع رنج مي برد و به هند علاقه زيادي داشت) محمد بن بشر خارجي را گفت تا به نزد هند برود و سخني گويد تا او را دلداري و تسليت دهد، محمد بن بشر با عبدالله بن حسن به نزد هند رفت، و چون چشمش بر آن زن افتاد اين دو بيت شعر را گفت (كه به جاي اينكه او را دلداري دهد بيشتر او را ناراحت ساخته و داغش را تازه كرد:)



قومي اضربي عينك يا هند لن تري

ابا مثله تسمو اليه المفاخر



و كنت اذا اثنيت اثنيت والد

يزين كما زان اليدين الا ساور



1. اي هند برخيز و لطمه بر ديدگان خود زن كه ديگر پدري مانند او كه همه افتخارات به او منتهي مي شود، نخواهي ديد.

2. و هر گاه ثناي او را مي گويي پدري را ثنا گفته اي كه همانند دستبند موجب زينت دست است.

هند كه اين اشعار را شنيد با دو دست سيلي محكمي بر چهره خود زد و با صداي بلند صيحه كشيد و ناله سر داد. عبدالله (با كمال ناراحتي) به محمد بن بشر گفت: آيا تو بدين خاطر به اينجا آمده بودي؟ او در پاسخ گفت: چگونه من مي توانم در مرگ ابوعبيده ديگري را تسليت دهم با اينكه خود داغدارم.

عمر بن عبدالله به سندش از علي بن صالح روايت كرده كه گفت: عبدالملك بن مروان هند، دختر ابوعبيده و ريطه، دختر عبيدالله بن عبدالمدان را به ازدواج پسرش عبدالله درآورد، چون شنيده بود كه امر خلافت در فرزندان اين دو زن است، ولي عبدالله از دنيا رفت و پس از او هند را عبدالله بن حسن به عقد خويش درآورد، و ريطه با محمد بن علي پدر سفاح ازدواج كرد و ابوالعباس سفاح را براي او آورد.

و ابوزيد اشعار زير را از عبدالله بن حسن درباره هند روايت كرده است:



يا هند انك لو علمت

بعذلين تتابعا



قالا فم سمع لما

قالا و قلت بل اسمعا



هند احب الي من

اهلي و مالي اجمعا



و عصيت فيك عواذلي

و اطعت قلبا موجعا



1. اي هند كاش مي دانستي كه آن دو نفر درباره ازدواج تو چگونه با هم مرا سرزنش كردند.

2. ولي هر چه گفتند گوش به آنها نداده و در پاسخشان گفتم: گوش داريد تا به شما بگويم.

3. كه هند از همه خاندان و مال من در پيش من محبوب تر است.

4. و بدين ترتيب با همه سرزنش كنندگانم مخالفت كرده و از دل سوزان خود پيروي كردم.

و احمد بن سعيد به سندش از عبدالله بن موسي روايت كرد كه گفت: جده ام هند چهار سال به عمويم محمد بن عبدالله حامله بود [2] و هنگامي كه ابوعبيده پدرش به نزد هند آمد و بدو گفت: تويي كه ادعا مي كني از عبدالله بن حسن حامله شده اي از ترس آن كه مبادا زن ديگري بگيرد؟! هند در را به روي پدر بست و گفت: پدر جان ادعاي دروغي نكرده ام و به پروردگار كعبه سوگند كه من حامله هستم.

ابوعبيده گفت: اگر در را باز مي كردي آن وقت مي ديدي كه چگونه سزاي اين كار را به تو مي دادم، و پس از اين جريان در سر سال چهارم هند محمد را زاييد.

و نيز عمر بن عبدالله به سندش از رواحة روايت كرده كه چون عبدالله بن عبدالملك از دنيا رفت، هند همسرش ارث او برد و در نتيجه زني ثروتمند گرديد. در اين وقت عبدالله بن حسن به مادرش فاطمه بنت الحسين گفت: برو و هند را براي من خواستگاري كن! فاطمه گفت: آيا طمع ازدواج با هند داري با اينكه او اكنون به واسطه ارثي كه از عبدالله بن عبدالملك برده زن ثروتمندي شده و تو مال و ثروتي نداري و به همين جهت او حاضر به ازدواج با تو نخواهد شد.

عبدالله بن حسن مادر را رها كرده و براي خواستگاري هند به نزد پدر ابوعبيده رفت و هند را از او خواستگاري كرد، ابوعبيده بدو خوش آمد گفته، اظهار داشت: از طرف من هيچ ممانعتي در اين كار نيست و من او را به عقد تو درمي آورم. اكنون همين جا باش تا من بازگردم، سپس برخاسته به نزد هند رفت، و بدو گفت: دختر جان عبدالله بن حسن براي خواستگاري تو آمده؟ هند گفت: چه جوابي به او دادي؟ ابوعبيده اظهار كرد من ترا به ازدواج او درآورم.

هند گفت: احسنت، من نيز كاري را كه تو كرده اي امضا مي كنم.

و به دنبال هند كسي را به نزد عبدالله فرستاد كه از جاي خود برنخيزي تا به خانه همسرت درآيي و در همان شب مراسم عروسي انجام شد و هنوز مادر عبدالله - فاطمه بنت الحسين - از اين جريان اطلاع نداشت.

و چون هفت شب از اين جريان گذشت روز هفتم عبدالله با جامه عروسي به خانه مادرش رفت، فاطمه كه لباس نو در تن او ديد پرسيد: اين جامه از كجاست؟ گفت: از طرف همان زني كه تو پنداشتي حاضر به ازدواج با من نيست.

و نيز به سندش از مردي كه نزد آل ابيطالب تعلم مي كرد، روايت كرده كه: محمد ابن عبدالله در سال صدم هجرت به دنيا آمد و عمر بن عبدالعزيز كه در آن وقت خليفه بود براي او عطايي مقرر كرد.

در ناميدن محمد بن عبدالله به محمدي

عمر بن عبدالله به سندش از مسمع بن غسان روايت كرده كه فاطمه بنت الحسين خود قابلگي زنان فرزندان خويش و خاندانش را به عهده گرفت و اين كار سبب شد كه پسرانش ‍ بدو اعتراض كرده، گفتند: ما ترس آن را داريم كه به خاطر اين كار تو، مردم ما را فرزندان زن قابله بگذارند!

فاطمه گفت: من گمشده اي دارم كه اگر بدو دسترسي يافتم از اين كار دست مي كشم، و چون محمد بن عبدالله به دنيا آمد به پسران خويش گفت: گمشده ام را يافتم و از اين پس ديگر قابلگي زنان شما را نخواهم كرد، و همين كار فاطمه سبب شد كه نام محمد به اين عنوان سر زبانها بيفتد.

و ابوزيد از سعيد بن عقبه جهني روايت كرده كه گفت: محمد كه به دنيا آمد در ميان دو كتف او خال درشت و سياهي مانند تخم مرغ ديده مي شد، و به او مهدي مي گفتند، و او را صريح قريش مي ناميدند.

و از سفيان بن عيينه روايت كرده كه گفت: عبدالله بن حسن را ديدم كه دست محمد و ابراهيم را گرفته و به نزد عبدالله بن طاووس آورده بود و بدو گفت: حديث براي اين دو بگو شايد خداوند سودشان بخشد.

و عمرو بن عبدالله و احمد بن عبدالعزيز به سند خود از موسي بن عبدالله روايت كنند كه از محمد بن عبدالله نقل كرده كه مي گفت: من در مدينه براي تحصيل علم به خانه انصار مي رفتم و گاهي اتفاق مي افتاد كه بر عتبه در خانه آنها مي خفتم و شخصي مي آمد و مرا بيدار مي كرد و مي گفت: آقايت براي نماز از خانه بيرون رفت و خيال مي كردند من بنده صاحبخانه هستم.

و ابوزيد از سعيد بن خالد روايت مي كند كه گفت: ابوايوب بن ادبر از جانب واصل ابن عطاء آمد و مردم را به سوي او دعوت مي كرد، و محمد بن عبدالله با جماعتي از خاندان ابوطالب دعوتش را پذيرفتند.

و عيسي بن حسين به سندش از عمير بن فضل خثعمي روايت كرده كه گفت: روزي محمد بن عبدالله به خانه پسرش رفته و اسب خود را با غلامي سياه بر در خانه گذاشته بود، ابوجعفر منصور نيز در خانه منتظر او بود، همين كه محمد بن عبدالله از خانه بيرون آمد، دويد و رداي او را گرفت تا سوار شد، و پس از اين كه سوار شد منصور جامه او را روي پايش انداخت و مرتب كرد، محمد از آنجا رفت، من كه محمد را نمي شناختم به منصور گفتم: اين مرد كه تو او را چنين احترام كردي تا بدانجا كه ركابش را گرفتي و جامه اش را روي زين مرتب كردي كه بود؟ رو به من كرده گفت: او را نشناختي؟ گفتم: نه. گفت: اين محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن، مهدي ما خاندان بود.

و محمد بن زكريا به سندش از ابن داب روايت كرده كه گفت: محمد بن عبدالله بن حسن از همان دوران كودكي پيوسته در خفا به سر مي برد و مردم را به سوي خويش دعوت مي كرد و به نام مهدي ناميده مي شد.

و يحيي بن علي و ديگران از ام كلثوم دختر وهب روايت كنند كه گفت: در روايت آمده بود كه مردي به سلطنت رسد كه نامش نام پيغمبر صلي الله عليه و آله است و نام مادرش سه حرف است كه اولش هاء و آخرش دال است، و مردم گمان مي كردند كه آن شخص محمد بن عبدالله است زيرا كه نام مادرش هند است.

و نيز از يكي از غلامان منصور روايت كرده اند كه گفت: منصور مرا به مأموريت به مدينه فرستاد و گفت: پاي منبر برو و آنجا بنشين و گوش دار تا محمد چه مي گويد. من رفتم و شنيدم كه مي گفت: شما هيچ كدام شك نداريد كه مهدي موعود من هستم.

اين سخن را كه من از محمد شنيده بودم به منصور گزارش دادم. او گفت: دشمن خدا دروغ مي گويد، بلكه مهدي فرزند من است (و او مهدي نيست.)

و ابوزيد به سند خود از اسماعيل هاشمي روايت كرده كه گفت: من با ابوجعفر منصور در مسجد مدينه بودم كه ناگاه ديدم برخاست و به سوي مردي كه با استر سوار بود، رفت و دست خود را روي يال گردن استر گذاشت و ساعتي با او بود، سپس بازگشت و به من گفت: از پدرت براي ورود محمد بن عبدالله اذن بگير، من گفتم: خود او به در خانه برود و رخصت بگيرد، منصور مرا سوگند داده گفت: تو را سوگندي مي دهم كه برخيزي، من برخاستم و چون بازگشتم گفت: آيا تو همان نيستي كه براي او اذن گرفتي!؟ گفتم: نه، كسي به من دستور داد تا براي او اذن بگيرم منصور گفت: تو او را نمي شناسي، او محمد بن عبدالله، مهدي ما خاندان است.

محمد خلف به سندش از واقدي روايت كرده كه گفت: عبدالله بن حسن پسرش محمد را به تحصيل علم و تفقه در دين دستور مي داد، و او و برادرش ابراهيم را به نزد ابن طاووس مي برد و به او مي گفت: براي اين حديث نقل كن، شايد خداوند سودشان بخشد.

واقدي گويد: محمد بن عبدالله نافع بن عمر و ابوزياد را ملاقات كرده و از آن دو روايت مي كند و نيز از ديگر محدثين روايت مي كند ولي به طور كلي احاديثي كه از او نقل شده اندك است، و آن احاديثي هم كه از او نقل شده، پس از قتل او نقل كرده اند. از جمله كساني كه از او حديث كرده: عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن بن مسور بن مخرمه است.

و علي بن عباس مقانعي به سندش از مسلم عامري حديث كرده، گفت: كسي كه محمد بن عبدالله را مشهور ساخت، فاطمه بنت علي عليه السلام بود [3] كه چون محمد بن عبدالله متولد شد به نزد او آمده، نگاهي به او كرد و آن گاه انگشت خويش را در دهان او فروبرده و ديد در زبان او گره اي وجود دارد، فاطمه از آن ساعت پرستاري او را به عهده گفت و محمد بيشتر اوقات نزد او بود و كمتر نزد مادر خود (هند) بود، تا اينكه محمد بزرگ شد و از مكتب بيرون آمد، روزي فاطمه غذايي ترتيب داد و عده اي از خاندان خود را به خانه خويش دعوت كرد و چون غذا خوردند گفت: خدا را گواه كه برادرم حسين يك جعبه اي به من داد و به خدا سوگند نمي دانم در آن چيست، من آن را گذاردم تا چون اين پسر به دنيا آيد آن را به او بسپارم. سپس جعبه سربسته را در حضور آنها كه حاضر بودند، به دست محمد بن عبدالله داد و او نيز آن جعبه را به خانه خود برد و معلوم نشد در آن چه بود و همين جريان سبب شهرت محمد شد و موجب شد كه مردم آن سخنان را درباره محمد بگويند.

علي بن عباس به سندش از عبدالله بن حسن روايت كرد كه گفت: عمه ام فاطمه بنت علي عليه السلام مرا طلبيد و گفت: اي فرزند بدان كه پدرم علي بن ابيطالب مي فرمود: كوچكترين فرزندان من مهدي را درك خواهد كرد، و من كوچكترين فرزند پدرم هستم و آن جناب نشانيهايي براي مهدي ذكر كرد كه من آنها را جز در تو در ديگري مشاهده نمي كنم و اگر به راستي تو مهدي هستي راه وسط (و ميانه) را پيش گير يعني راهي كه غاليان به تو بازگردند و كساني كه تقصيركارند به تو بپيوندند [4] آن گاه انتقام ما را از بني اميه بگير.

و عمر بن عبدالله به سندش از ابوهريره روايت كرده كه در اوصاف مهدي گفت: نامش محمد بن عبدالله است، و در زبانش كندي و لكنت است.

و نيز از ابراهيم بن علي رافعي حديث كرده كه گفت: محمد در سخن گفتن روان نبود، او را بر منبر ديدم كه سخن را در گلو و سينه مي چرخانيد، آنگاه دست برسينه خود مي زد و سخن را از دهان خارج مي كرد.

و احمد بن محمد به سندش از عبدالله بن موسي روايت كرده كه گفت: هنگامي كه محمد به دنيا آمد ميان دو كتف او خال درشت سياهي بود، همانند تخم مرغ و او را صريح قريش مي گفتند و مهدي بود.

و سلمة بن اسلم جهني شاعر درباره او گفته است:



ان الذي يروي الرواة لبين

اذا ما ابن عبدالله فيهم تجردا



له خاتم له يعطه الله غيره

و فيه علامات من البر و الهدي



[5] .

و شاعر ديگري گفته است:



ان يك ظني في محمد صادقا

يكن فيه ما تروي الاعاجم في الكتب [6] .



و نيز سلمة بن اسلم جهني گفته است:



انا لنرجو ان يكون محمد

اماما به يحيي الكتاب المنزل



به يصلح الاسلام بعد فساده

و يحيا يتيم بائس و معول



و يملا عدلا ارضنا بعد ملئها

ضلالا و ياتينا الذي كنت آمل [7] .

و نيز گفته است:



ان كان في الناس لنا مهدي

يقيم فينا سيرة النبي



فانه محمد التقي [8] .

و ابراهيم بن علي بن هرمة درباره محمد گويد:



لا والذي انت منه نعمة سلفت

نرجو عواقبها في آخر الزمن



ما غيرت وجهه ام مهجنة

اذا لقتام يغشي اوجه الهجن [9] .



و ابوزيد از عبدالملك بن سنان مسمعي نقل كرده كه گفت: عوام (و توده) مردم محمد را مهدي نام گذارده بودند تا بدانجا كه مي گفتند: محمد بن عبدالله مهدي، و او جامه اي يمني و قبطي مي پوشيد.

و از سهل بن بشر روايت كرده كه گفت: شنيدم از زني جوان كه مي گفت: اي كاش مهدي خروج مي كرد - و مقصودش محمد بن عبدالله بود.

احمد بن سهيل به سندش از عيسي بن عبدالله روايت كرده كه گفت: محمد بن عبدالله از همان دوران كودكي تا به سن بلوغ رسيد، پيوسته در حال غيبت و خفاء به سر مي برد. و او را مهدي مي ناميدند.

و نيز از حميد بن سعيد روايت كرده كه گفت: از هنگامي كه محمد بن عبدالله به دنيا آمده، پيوسته آل محمد او را پنهان مي داشتند، و از پيغمبر صلي الله عليه و آله روايت مي كردند كه نام مهدي محمد بن عبدالله است، و اميد داشتند كه مهدي او باشد و از اين رو به ولادتش مسرور گشته و محبتي به او پيدا كردند و نام او نقل مجالس ايشان بود، و شيعيان به ظهور او يكديگر را مژده مي دادند.

و شاعر در اين باره گفته است:



ليهنكم المولود آل محمد

امام هدي، هادي الطريقة، مهتدي



يسوم امي الذل من بعد عزها

و ابي العاص الطريد المشرد



فيقتلهم قتلا ذريعا و هذه

بشارة جديه علي و احمد



هما انبآنا ان ذلك كائن

برغم انوف من عداة و حسد



امية صبرا طالم اطرت لكم بنوهاشم آل نبي محمد

1. مژده باد شما را اي خاندان محمد به اين مولود كه اوست پيشواي هدايت و راهنماي طريقت، و خرد راه يافته است.

2. همان كسي است كه بني اميه را پس از عزت، خوار كند و هم آل ابي العاص را كه خود آواره و سرگردان گشته اند.

3. آنها را به سختي و هراسناكي بكشد، و اين مطلب مژده اي است كه از دو جد بزرگوارش علي و احمد صلوات الله عليهما به ما رسيده.

4. آنها به ما خبر داده اند كه اين كار به رغم انف دشمنان حسود حتما خواهد شد.

5. اي بني اميه چشم به راه (انتقام) باشيد كه ديرزماني بني هاشم خاندان محمد صلي الله عليه و آله - در برابر شما فروتني كرده و خم مي شدند.


پاورقي

[1] محدث قمي در تتمه المنتهي گويد: محمد را از جهت کثرت زهد و عبادت نفس زکيه لقب دادند. ديگر آنکه پس از ذکر شمه اي احوالات او و جريان ظهور و قيامش در مدينه و قتل او گويد: و مقتل او در احجار زيت مدينه واقع شد، چنان که اميرالمؤمنين عليه السلام در اخبار غيبيه خود به آن اشاره فرمود و به قوله: و انه يقتل عند احجار الزيت .

[2] يعني چهار سال قبل از ولادت محمد بن عبدالله اظهار مي کرد من حامله ام، مبادا شوهرش او را عقيم داند و زني ديگر اختيار کند نه اينکه واقعا حامله بود. مصحح.

[3] اين فاطمه چنان که محمد بن سعد کاتب واقدي در طبقات کبير آورده، دختر اميرمؤمنان علي عليه السلام است و مادرش کنيز بوده و محمد بن ابي سعيد بن عقيل که شرح کشته شدنش در صفحه 120 گذشت با وي ازدواج کرد و از او داراي دختري به نام حميده گشت. مصحح.

[4] اين جمله اشاره به حديثي است که به اختلاف روايات از علي عليه السلام نقل شده که فرمود: خير الناس في النمط الاوسط و يا فرمود: عليکم بالنمط الاوسط .

[5] به راستي که آنچه راويان روايت کرده اند آشکار گردد هنگامي که فرزند عبدالله در ميان آنها ظاهر شود. خاتم و يا خالي دارد که خدا به جز او به ديگري عطا نکرده و نشانه هايي از نيکي و هدايت و راهنمايي در او موجود است.

[6] اگر به راستي گمان من در مورد محمد راست باشد آنچه عجم ها در کتابهاي خويش روايت کنند در او هست.

[7] ما اميد داريم که محمد همان امامي باشد که به وسيله او کتاب منزل قرآن زنده گردد.

به وسيله او اسلام بهبود يابد پس از فساد، و زنده گردد يتيم بيچاره نيازمند و يا عيالوار.

و پر کند زمين را از عدل و داد پس از آنکه پر شد از گمراهي و بياورد براي ما آنچه را آرزو داشتيم.

[8] اگر آن مهدي موعود که روش پيغمبر صلي الله عليه و آله را در ميان مردم آمده باشد بي شک او محمد (بن عبدالله) آن تقي پرهيزکار است.

[9] قسم به آنکه تو را آفريد نعمتي بود که گذاشت و ما سرانجام نيکش را در آخرالزمان اميد داريم مرادم از آن نعمت سالفه آن شخصيتي است که از جانب پدر اصيل و از جانب مادر گرد کدورت بر چهره اش ننشست آنجا که از ناحيه مادر ديگر آن را غبار ننگ بر چهره نشيند.