بازگشت

محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان


و جهت اين كه احوال اين مرد را در اينجا آورديم، با اينكه از آل ابيطالب نيست، آن است كه محمد بن عبدالله بن عمرو برادر مادري همان فرزندان حسن بن حسن بود و از طرفي هواخواه و حامي آنان بود، و عبدالله بن حسن نيز شديدا او را دوست مي داشت، و از اين رو به همراه آنان به قتل رسيد.

مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود كه پس از وفات حسن بن حسن، عبدالله بن عمرو بن عثمان او را به همسري خويش گرفت و جريان اين ازدواج چنان كه زبير بن بكار و مصعب و ديگران روايت كرده اند، چنان كه گويند: چون هنگام وفات حسن بن حسن رسيد بي تابي مي كرد و مي گفت: من اندوهي دارم كه براي مرگ نيست بعضي از حاضران گفتند: چه اندوهي؟ مگر جز اين است كه تو اكنون بر جدت رسول خدا صلي الله عليه و آله و بر علي بن ابيطالب و حسن و حسين وارد مي شوي و آنها پدران تو هستند!

حسن گفت: بي قراري من براي اين نيست، بلكه مثل اينكه مي بينم چون از اين جهان بروم عبدالله بن عمرو بن عثمان در دو وجه رنگين، يا دو جامه مصري زلف و موي شانه كرده بدينجا آيد و اظهار كند كه من از تيره فرزندان عبد مناف هستم، آمده ام تا در مراسم تشييع عموزاده ام حاضر باشم و شركت كنم ولي از اين كار مقصودي جز خواستگاري فاطمه بنت الحسين را ندارد، بنابراين چون من از اين دنيا رفتم نگذاريد او به خانه من درآيد، فاطمه كه اين سخن را شنيد (از پس پرده) فرياد زد: گوش دار تا چه مي گويم، گفت: بگو. فاطمه گفت: سوگند مي خورم كه اگر پس از تو من با كسي ازدواج كنم هر بنده اي كه دارم آزاد كنم و هر چه دارم صدقه بدهم، حسن كه اين سخن را شنيد سكوت كرد و چيزي نگفت تا از اين جهان رفت. و چون از ميان خانه حسن بن حسن صداي شيون بلند شد، عبدالله بن عمرو بن عثمان به همان ترتيبي كه حسن بن حسن خبر داده بود به در خانه او آمد و خواست داخل خانه گردد، حاضران در مجلس به هم گفتند: آيا اجازه ورود به او بدهيم يا نه؟! برخي موافق بودند و جمعي با ورود او مخالفت كردند تا سرانجام جمعي گفتند: چه زياني دارد كه او هم درآيد و لذا وارد شد.

در آن حال فاطمه بنت الحسين لطمه بر روي خويش مي زد، عبدالله بن عمر يكي از غلامان خود را به نزد او فرستاد و او را از اين كار بازداشت و چون زمان عده فاطمه سررسيد كسي را به خواستگاري نزد او فرستاد، فاطمه گفت: با نذر و سوگندي كه خورده ام چه كنم؟ عبدالله در پاسخ پيغام داد كه هر چه نذر كرده اي من دو برابر آن را به تو مي دهم به عهدت وفا كن، و بدين ترتيب فاطمه با آن ازدواج موافقت كرد.

و در روايت ديگر، احمد بن سعيد به سندش از اسماعيل بن يعقوب روايت كرده كه چون عبدالله از فاطمه خواستگاري كرد، فاطمه خواستگاري او را رد كرد و حاضر به ازدواج با او نشد، ولي مادر فاطمه به اين امر مايل بود و او را سوگند داد تا به همسري عبدالله درآيد و خود به ميان آفتاب رفته و سوگند ياد كرد از آنجا برنخيزد تا وقتي كه فاطمه به ازدواج عبدالله درآيد، فاطمه كه چنان ديد ناچار براي جلب رضايت مادر خويش ازدواج با عبدالله را پذيرفت و به عقد او درآمد.

سبب دستگير شدن عبدالله بن حسن بن حسن و قتل او و يارانش

عمر بن عبدالله به سندش از عبدالملك بن شيبان روايت كرده كه مردم عوام محمد ابن عبدالله را مهدي موعود مي دانستند تا جايي كه او را به نام محمد بن عبدالله مهدي مي خواندند. و او جامه اي يمني و قبطي بر تن داشت.

و نيز از زني به نام شفاه يا شخصي به نام سفيان روايت كرده كه مي گفت: اي كاش اين مهدي - يعني محمد بن عبدالله بن حسن - خروج مي كرد.

و نيز از عبدالاعلي بن اعين و عبدالله بن محمد بن عمر بن علي روايت كرد كه گفت: گروهي از بني هاشم در ابواء [1] انجمني تشكيل دادند كه در ميان آنها: ابراهيم بن محمد (معروف به ابراهيم امام) و ابوجعفر منصور، و صالح بن علي، و عبدالله بن حسن، و پسرانش محمد و ابراهيم، و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بودند.

صالح بن علي از آن ميان گفت: شما خود به خوبي مي دانيد كه گردن هاي مردم تنها به سوي شما كشيده شده است و به شما متوجه است و اينكه خداوند شما را در اين جايگاه گرد آورده، پس همگي يك تن از ميان خود انتخاب كنيد و با او بيعت كنيد و هم پيمان شويد تا خدا كار را بر شما راست آورد و هو خير الفاتحين و اوست بهترين گشايش دهندگان.

عبدالله بن حسن از آن ميان برخاست و پس از حمد و ثناي الهي گفت: شما همه مي دانيد كه اين فرزند من همان مهدي موعود است، پس همگي با او بيعت كنيد! ابوجعفر منصور در تأييد گفتار عبدالله بن حسن گفت: چرا بيهوده خود را گول مي زنيد، به خدا سوگند شما به خوبي دانسته ايد كه توجه مردم به هيچ كس مانند توجهي كه به اين جوان - يعني محمد بن عبدالله - دارند نيست و سخن هيچ كس را مانند سخن او نپذيرند.

همگي گفتند: آري به خدا راست گفتي، اين مطلبي است كه ما نيز دانسته ايم. و پس از اين سخنان همگي با محمد بيعت كردند و دست به دست او دادند. عيسي بن عبدالله (راوي حديث) گويد: در اين ميان فرستاده عبدالله بن حسن به نزد پدرم (عبدالله بن محمد بن عمر بن علي) آمد كه: ما همگي براي كار مهمي در اينجا انجمن كرده ايم تو نيز پيش ما بيا. و شخصي را نيز به نزد امام جعفر بن محمد عليه السلام فرستاد و نظير اين پيام را نيز براي آن حضرت داد.

ولي مطابق حديث ديگران عبدالله بن حسن با اينكه كسي را نزد حضرت جعفر بن محمد عليه السلام بفرستد مخالفت كرد و گفت: با جعفر بن محمد كار نداشته باشيد، مبادا او كار را بر شما تباه سازد.

عيسي بن عبدالله گفت: پدرم مرا به نزد آنان فرستاد تا ببينم براي چه كاري انجمني كرده اند، حضرت صادق عليه السلام نيز محمد بن عبدالله ارقط را به همين منظور فرستاد و ما به نزد آنها رفتيم، و محمد بن عبدالله بن حسن را ديدم كه روي گليمي (يا بوريايي) كه بالايش را تا كرده بود نماز مي خواند، پس من بدانها گفتم: پدرم مرا فرستاده تا از شما بپرسم براي چه موضوع در اينجا انجمن كرده ايد؟

عبدالله بن حسن گفت: ما در اينجا گرد آمده ايم تا با مهدي موعود محمد بن عبدالله بيعت كنيم.

در اين وقت جعفر بن محمد عليه السلام از در وارد شد، عبدالله بن حسن كه آن حضرت را ديد در كنار خويش ‍ جايي براي آن جناب باز كرده و او را پهلوي خويش نشانيد، و همان سخني را كه به من گفته بود به آن حضرت نيز اظهار كرد حضرت صادق عليه السلام بدو فرمود: اين كار را نكنيد زيرا هنوز زمان آن (يعني قيام مهدي) نرسيده است.

و به دنبال اين سخن امام عليه السلام عبدالله را مخاطب قرار داه به سخن خويش ادامه داد و فرمود:

اگر تو گمان كرده اي كه اين پسرت مهدي موعود است، چنين نيست و اكنون زمان آمدن او نيست، و اگر مي خواهي او را وادار به قيام كني تا از دين خدا جانبداري كند و امر به معروف و نهي از منكر كند با اين وضع به خدا ما تو را كه بزرگ ما هستي نمي گذاريم و با پسرت بيعت كنيم!

عبدالله از اين سخن در خشم شد و گفت: تو خود مي داني كه مطلب اين طور نيست كه مي گويي ولي حسدي كه نسبت به پسر من داري شما را وادار به اين سخن كرده است، حضرت فرمود به خدا حسد مرا كور نكرده است تا اين سخنان را بگويم بلكه اين مرد و برادران و فرزندانشان - و دست به پسر ابوالعباس زد - به خلافت مي رسند نه شما.

آن گاه دست به شانه عبدالله بن حسن زد و به او فرمود: به خدا منصب خلافت به تو و فرزندانت نخواهد رسيد، بلكه اين منصب بدانها مي رسد و پسران تو مقتول خواهند شد، اين سخن را گفت و به دست عبدالعزيز بن عمران زهري تكيه كرده از جا برخاست، سپس به من رو كرده فرمود: آنكه رداي زرد بر دوش داشت ديدي؟ - و مقصود او ابوجعفر منصور بود - عرض كردم: آري.

فرمود: به خدا سوگند مي بينم كه او محمد بن عبدالله بن حسن را مي كشد؟ من با تعجب پرسيدم: محمد را مي كشد؟ فرمود: آري.

من پيش خود گفتم: به خداي كعبه سوگند حسد او را وادار به اين حرف كرده، ولي قسم به خدا از دنيا نرفتم، تا آنكه ديدم منصور محمد و برادرش را كشت.

و بالجمله سخن جعفر بن محمد عليه السلام كه به پايان رسيد آنها كه در آن انجمن بودند از جا برخاسته و پراكنده شدند و پس از آن نيز در جايي انجمن نكردند، عبدالصمد بن علي بن عبدالله بن عباس، عموي منصور، و منصور به دنبال امام صادق آمده از آن حضرت پرسيدند: به راستي آنچه گفتي خواهد شد؟ فرمود آري به خدا چنين خواهد شد، و من از روي علم سخن گفتم.

علي بن عباس به سندش از عنبسة بن بجاد عابد روايت كرده كه هر وقت جعفر بن محمد عليه السلام محمد بن عبدالله را مي ديد اشك در ديدگانش مي گشت و مي فرمود: به جان خودم مردم درباره او گويند كه مهدي موعود است ولي او كشته خواهد شد، و نام او در كتاب علي عليه السلام در زمره خلفاي اين امت ثبت نشده است.

عمر بن عبدالله به سندش از اسماعيل هاشمي روايت كرده كه گفت: من و ابوجعفر [2] و در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله در مدينه تكيه كرده بوديم كه به ناگاه ابوجعفر را ديدم كه بيتابانه به سوي مردي كه بر شتري سوار بود دويد، و نزد او رفته، دست خود را روي يال اشتر گذارد و ساعتي با هم ايستاده (سخن گفتند) سپس ‍ بازگشت، من از او پرسيديم كه اين مرد كه بود؟ پاسخ داد: تو او را نمي شناسي اين محمد بن عبدالله مهدي خاندان ما بود.

و نيز عمر بن عبدالله به سندش حديث كرده كه محمد بن عبدالله عمرو بن عبيد (مفتي بصره) را به بيعت با خويش دعوت كرد و او امتناع ورزيد، و عمر بن عبيد در ميان معتزله مردي متنفذ و محترم بود بدان سان كه وقتي نعلين خود را به عنوان احترام يا مخالفت با كسي از پاي درمي آورد، سي هزار نفر به پيروي از او نعلينهاي خويش را در مي آوردند، ابوجعفر منصور از عمرو بن عبيد به خاطر اين عملش قدرداني مي كرد، و حرف عمرو بن عبيد اين بود كه مي گفت: من با هيچ مردي تا عدالتش بر من ثابت نشود بيعت نخواهم كرد.

و احمد بن اسماعيل به سندش از عبدالله جهني روايت كرده كه گفت: ابوجعفر منصور دوانيقي دوبار با محمد بن عبدالله بيعت كرد، و يكي از آنها كه من نيز در آن وقت حاضر بودم در مكه در مسجدالحرام بود، و چون محمد از مسجد بيرون رفت ابوجعفر ركاب براي محمد گرفت كه سوار شود، و هنگام سوار شدن بدو گفت: ولي مي دانم كه اگر كار خلافت به دست شما افتد خاطره امروز مرا فراموش خواهي كرد.

و عمر بن عبدالله به سندش از عبدالله بن ابي عبيده روايت كرده كه چون ابوجعفر منصور به خلافت رسيد، در آغاز كار هدفي جز يافتن محمد بن عبدالله نداشت و مرتبا از احوال و منظور او جويا مي شد، و يك يك بني هاشم را در خلوت مي خواست و از آنها وضع او را مي پرسيد و همگي در پاسخ او مي گفتند اي اميرالمؤمنين تو به خوبي اطلاع داري كه او پيش از اين نيز طالب خلافت بود ولي امروزه از تو بر خويش ترسان است و قصد مخالفت با تو را ندارد و دوست ندارد عليه تو قيام كند، تنها حسن بن زيد بود كه بدو گزارش داد: محمد درصدد قيام است و براي او سوگند ياد كرد كه من هيچ گونه تأميني ندارم از اينكه ناگهان بر تو شورش كند و با اين وضع هر تصميمي در مورد او داري بگير.

و ابن ابي عبيده گويد: همين سخن موجب گشت تا منصور را به دفع محمد و طرفدارانش مصمم سازد.

و نيز عمر بن عبدالله به سندش از محمد بن عبدالله بن عثماني روايت كرده كه منصور در آن سالي كه به مكه رفت از عبدالله بن حسن سراغ فرزندانش را گرفت، و او همان پاسخي را كه بني هاشم مي دادند گفت و بدو اطمينان داد.

اما منصور داشت كه او راضي نيست جز اينكه عبدالله پسران خود را بياورد.

محمد بن اسماعيل هاشمي به واسطه مادرش از جد مادري خود نقل نموده كه وي گفت: من روزي به سليمان (ابن علي بن عبدالله بن عباس، عموي منصور) گفتم: اي برادر من، دامادي را درياب و رحم را نيز درياب! چه مي بيني عاقبت چه خواهد شد؟ (يعني مي توان از منصور امان گرفت و محمد و ابراهيم را ظاهر كرد) سليمان گفت به خدا سوگند يادم هست كه عبدالله بن علي، عموي منصور، هنگامي كه خليفه پس از امان، وي را به زندان افكند؛ او مي گفت اين است آنچه از من كردند، اگر خليفه عفو مي كرد عمويش را مي بخشيد.

وي پذيرفت و اولاد عبدالله بن حسن اين نصح و خيرخواهي را يك نيكويي و خدمت از جانب سليمان مي شمردند.

و نيز عمر بن عبدالله به سندش از حسن بن علي روايت كرده كه گفت: ميان فرزندان عبدالله و عبيدالله، پسران عباس بن عبدالمطلب نزاعي در مورد توليت موقوفاتي كه از پدرشان عباس در ينبع در جايي به نام سعادتيه درگرفت، و محمد بن عبدالله بن حسن در پيش قاضي وقت كه نامش عثمان بن عمرو تيمي بود به نفع فرزندان عبدالله گواهي داد و گفت: فرزندان عبيدالله متولي آن هستند. داود بن علي (كه از فرزندان عبدالله بن عباس بود و برادرزاده اش ابوالعباس سفاح او را حاكم مدينه كرد) وقتي اين قصه را شنيد به نزد محمد بن عبدالله آمد و بدو گفت: به خدا سوگند من نمي دانم اين محبت تو را چگونه تلافي و جبران كنم، جز اينكه كاري كه از من برآيد اين است كه) شما بگوييد - و البته سخنان باطل است - كه خلافت به شما خواهد رسيد، و ما بني عباس نيز مي گوييم - كه امر خلافت به ما خواهد رسيد و من به عنوان حكومت به مدينه خواهم آمد، پس هر گاه به اين شهر آمدم و فرستاده من به نزد تو آمد و از جانب من دستور احضار، تو را ابلاغ كرد، تو اگر در تنوري از آتش هم باشي از آنجا بيرون ميا و نزد من حاضر مشو.

و نيز عقبة بن سلم روايت كرده كه منصور او را طلبيد و نامش را پرسيد، وي در پاسخش گفت من عقبة بن سالم و از قبيله ازد از تيره بني هناة هستم، منصور بدو گفت: من در تو هيبت و مقامي مشاهده مي كنم و مي خواهم كار مهمي را به تو واگذار كنم، عقبه گفت: اميدوارم بتوانم منظور خليفه را انجام دهم.

منصور گفت: پس خويش را تا فلان روز پنهان كن و در آن روز معين به نزد من بيا، عقبه گويد: من چنان كردم و چون به نزد او رفتم به من گفت: اين عموزادگان ما در فلان شهر پيرواني دارند كه با آنها مكاتبه دارند و آنان براي ايشان هدايا و تحف مي فرستند، اكنون من به تو مقداري جامه و هديه مي دهم و تو نامه اي از زبان اهل آن شهر بديشان بنويس و آن را با اين جامه ها و هدايا به نزد ايشان ببر و در چهره اي ناشناس چنان وانمود كن كه از آن شهر به عنوان نمايندگي آمده اي و با آنها نزديك شو و ببين اگر از رأي خويش (در مورد قيام و شورش عليه ما) منصرف گشته اند كه بدانها دوستي كن و به آنها نزديك شو، و اگر ديدي به همان تصميم باقي هستند كه البته خواهي فهميد، خود را واپاي تا به هر ترتيبي هست عبدالله بن حسن را ديدار كني. پس اگر ديدي تو را بيگانه مي داند و از خود مي راند نوميد مباش، برو و ديدار تكرار كن و زياد نزد او رفت و آمد نما تا با تو انس گيرد و هر چه از تصميمات ايشان به دست آوردي به من گزارش ده.

عقبه بن سلم به انجام مأموريت رفت و چون به طور كامل عبدالله بن حسن با او مأنوس شد [3] روزي به او اظهار كرد اينك من تصميم به بازگشت به سوي خراسان دارم و پاسخ نامه اهل شهر را از او مطالبه كرد، عبدالله بدو گفت: اما اگر انتظار داري من چيزي بنويسم من به كسي چيزي نمي نويسم و تو خود نامه من باش به سوي مردم شهر خود برو و سلام مرا بدانها برسان و بگو: فرزندان من در فلان روز قيام خواهند كرد.

عقبه خود را به منصور رسانيد و سخنان عبدالله بن حسن و جريان كار خود را كاملا گزارش كرد.

محمد بن اسماعيل گويد: از جدم موسي بن عبدالله و گروه ديگري از نزديكان عبدالله بن حسن شنيدم كه نقل مي كردند كه چون آن مرد - يعني عقبه بن مسلم جاسوس منصور- به نزد ايشان رفت، خود را به كنيه ابوعبدالله و از اهل يمن معرفي كرد و به پسران محمد بن عبدالله درس مي داد و براي آنها شعر مي خواند و ما مردي سالوس تر و رياكارتر از او نديديم، زيرا شبها نمي خوابيد و روزها نيز روزه بود.

موسي بن عبدالله گويد: روزي موضوعي را كه مربوط به كار نهضت و قيام ما بود از من پرسيد من به پدرم گفتم: به خدا من يقين پيدا كرده ام كه اين مرد جاسوس است، و همان روز پدرم بدو دستور حركت داد، و بعدا معلوم شد كه او همان مردي است كه تمام كارهاي ما را به منصور گزارش مي داده.

ابوزيد از حارث بن اسحاق روايت كرده كه چون منصور به حج رفت از عبدالله بن حسن سراغ پسرانش را گرفت و عبدالله بن حسن در پاسخ او گفت: من از ايشان اطلاعي ندارم، منصور قانع نشد و سخن در اين باره را تكرار كرد تا اينكه كلامشان به خشونت و تندي كشيد و منصور نسبت ناروايي به مادر عبدالله داد و عبدالله گفت: اي اباجعفر آخر تو به كداميك از مادرانم نسبت ناروا مي دهي؟ آيا به فاطمه دختر رسول خدا يا به فاطمه بنت الحسين، يا به خديجه دختر خويلد، يا به ام اسحاق دختر طلحه؟ منصور گفت: به هيچ كدام بلكه به جرباء دختر قسمامة بن رومان. [4] .

مسيب بن زهير [5] رو به منصور كرد و گفت: اي اميرالمؤمنين اجازه بده گردن اين مرد نابكار را بزنيم؟! زياد بن عبدالله (يكي از حاضران مجلس) عباي خود را بر سر عبدالله بن حسن انداخت و گفت: اي اميرالمؤمنين او را به من ببخش و من متعهد مي شوم كه پسرانش را به نزد تو آرم، و بدين ترتيب عبدالله را از دست منصور خلاص ‍ كرد.

و از صالح - صاحب مصلي - روايت كرده كه گفت: سالي كه منصور به مكه مي رفت در اوطاس [6] منزل كرد و سر سفره غذا نشسته بود من هم بالاي سرش ايستاده بودم، و كنار سفره او گروهي از بني هاشم چون عبدالله بن حسن و ابوالكرام و گروهي از بني عباس حضور داشتند، منصور رو به عبدالله بن حسن كرده و گفت: اي ابامحمد مثل اينكه محمد و ابراهيم فرزندان تو از ناحيه من در بيم و وحشت اند، من دوست مي دارم كه آن دو با من انس گيرند و به نزد من رفت و آمد كنند تا به ايشان نيكي كنم و براي هركدام از آنها همسري برگزينم و نيز در كارهاي خويش آن دو را وادار كنم!

صالح گويد: عبدالله مدتي دراز سر به فكر فروافكند و آنگاه سربرداشت و گفت: اي اميرالمؤمنين من از اين دو پسر هيچ گونه اطلاعي ندارم كه آيا در كجاي زمين به سر مي برند و از دست من به كلي بيرون رفته اند، منصور بدو گفت: با ما چنين مكن و نامه اي به پسرانت بنويس و با شخصي آنها را باخبر ساز. و در آن روز منصور دست از غذا كشيد و همه توجهش به عبدالله بن حسن بود و مرتبا تأكيد و تكرار مي كرد و عبدالله سوگند مي خورد كه از مكان آنها آگاه نيست، و منصور پي در پي مي گفت. اي ابامحمد از اين لجاج دست بردار و با من اين چنين مكن.

و سبب اينكه محمد پسر عبدالله بن حسن از منصور گريخت اين بود كه سابقا منصور ميان جماعتي از معتزليان با محمد بيعت كرده بود (و وي را مهدي موعود اين امت مي شمرد، لذا اكنون كه خود به خلافت رسيده ناچار در دفع محمد خواهد كوشيد).

و در حديثي كه سندي بر شاهك نقل كرده، منصور در آن روز به عقبه بن سلم گفت: وقتي كه ما از صرف غذا فراغت يافتيم، من با چشم به تو اشاره مي كنم، تو فوري خود را جلو عبدالله بن حسن آشكار ساز، مي دانم كه چون، تو را ببيند روي برگرداند و هرگاه چنين كرد تو پشت سرش چرخ بزن و با انگشت به پشت وي فشاري بياور تا او بگردد و به تو خيره شود، همين مقدار كافي است، ولي مواظب باش هنگام غذا خوردن او تو را نبيند.

عقبه به دستور منصور عمل كرد و عبدالله كه اين جريان را ديد (احتمال داد قصد كشتن او را دارند) از جا برخاست و نزد خليفه زانو زد و گفت اي اميرالمؤمنين از من درگذر خدا از تو بگذرد، منصور مي گفت خدا مرا نيامرزد اگر از تو دست بردارم. آنگاه فرمان داد تا عبدالله را به زندان بردند.

عمر بن عبدالله به سندش از عباس بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس روايت كرده كه چون در سال يكصد و چهل منصور به قصد انجام حج به مكه آمد، عبدالله بن حسن و برادرش حسن بن حسن به نزد او آمدند و من نيز در آن وقت نزد منصور بودم. منصور سرگرم خواندن نامه اي بود، پسرش مهدي زبان به تكلم گشود و به غلط سخني گفت، عبدالله بن حسن منصور را مخاطب قرار داد و گفت: اي اميرالمؤمنين خوب است كسي را مأمور كني تا طرز سخن گفتن را به اين فرزندت ياد دهد زيرا اكنون همانند كنيزكان تكلم مي كند، منصور متوجه نشد، من به عبدالله اشاره كردم كه اين سخن را تكرار نكند ولي او نيز توجهي نكرد و دوباره سخن خود را گفت منصور به خود آمده و به عبدالله گفت: پسرت در كجاست عبدالله پاسخ داد: نمي دانم، گفت: بايد او را به نزد من آري. عبدالله گفت: اگر در زير پايم باشند آن را از روي او برنخواهم داشت و نيز اگر دسترسي به او داشته باشم هرگز او را تسليم تو نخواهم كرد.

منصور رو به ربيع حاجب كرده، گفت: او را به زندان بيفكن.

در حديث ديگري از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت: منصور عبدالله بن حسن را در خانه مروان در آن اطاقي كه سمت راست حياط قرار داشت زندان كرد، و دستور داد در زير او سه جوال شتري پر از كاه بگذارند، و پس از اينكه او را به زندان بردند منصور از آنجا حركت كرد، و پس از اين جريان سه سال عبدالله در زندان بود.

محمد بن حسين اُشناني به سندش از يحيي - فرزند عبدالله بن حسن - روايت كرده كه گويد: پس از آنكه پدرم عبدالله بن حسن و همراهانش را به زندان بردند برادرم محمد بن عبدالله به نزد مادرم آمد و بدو گفت: اي ام يحيي در زندان به نزد پدرم عبدالله برو و به او بگو: محمد مي گويد اگر يك نفر از خاندان محمد صلي الله عليه و آله كشته شود بهتر است از اينكه متجاوز از ده نفر آنها كشته شوند!؟ [7] .

ام يحيي گويد: من به زندان رفتم و پيغام محمد را به پدرش رساندم، و او در آن موقع بر نمدي تكيه كرده بود و زنجيري در پايش بود، من با ديدن آن منظره بي تاب شدم، عبدالله به من گفت: اي ام يحيي بيتابي مكن كه من شبي را به اين خوبي به سر نياورده ام، ام يحيي گويد: پس من پيغام محمد را رسانيدم، عبدالله كه اين سخن را شنيد برخاسته نشست، سپس گفت: خدا محمد را نگه دارد. نه، به او بگو همچنان به راه خود ادامه دهد و بر تصميمش باقي باشد زيرا به خدا فرداي قيامت كسي جز من در پيشگاه خداوند احتجاج نكند، و من مي دانم كه در آفرينش ما (خاندان) مقدر گشته كه هميشه در ميان ما كسي كه طالب امر خلافت هست باشد.

احمد بن محمد به سندش از حسن بن زيد روايت كرده كه گفت: رياح بن عثمان (فرماندار مدينه) مرا با چند تن مأمور كرد كه در زندان به نزد عبدالله بن حسن برويم و با او درباره فرزندانش گفتگو كنيم، چون وارد زندان شديم او را ديدم كه روي جوالي نشسته و اتاقي كه در آن بود پر از كاه بود، همراهان من هر كدام سخني گفتند و چون ساكت شدند عبدالله رو به من كرد و گفت: اي برادرزاده به خدا سوگند بلاي من از بلاي ابراهيم عليه السلام سخت تر شده، زيرا خداي عزوجل به ابراهيم دستور داد فرزندش را در راه طاعت خدا سر ببرد، ابراهيم عليه السلام فرمود: ان هذا لهو البلاء المبين (به راستي كه اين كار بلاي آشكاري است) و اينكه شما آمده ايد و به من تكليف مي كنيد كه پسرانم را به دست خود به اين مرد بسپارم تا آن دو را بكشد، در صورتي كه اين كار نافرماني از خداي عزوجل است، به خدا اي برادرزاده عزيز! من وقتي كه در خانه خود در بستر مي خوابيدم خواب به چشمم نمي آمد كه اكنون با اين حال آسوده تر مي خوابم و پس از اين جريان عبدالله سه سال در زندان ماند.

و عمر بن عبدالله به سندش از زبير بن بكار روايت كرده كه گفت: رياح بن عثمان رفيقي داشت به نام ابوالبختري و او نقل كرد كه روزي رياح به عنوان فرماندار و والي مدينه وارد شد به من گفت: اي ابوالختري به خدا اينجا خانه مروان است. [8] .

سپس گفت: اكنون دست مرا بگير تا به نزد اين پيرمرد (يعني عبدالله بن حسن) برويم، من دستش را گرفته همچنان كه به من تكيه زده بود به نزد عبدالله بن حسن رفتيم، و چون او را ديدار كرد بدو گفت: اي عبدالله به خدا اينكه اميرالمؤمنين مرا به حكومت اين شهر منصوب كرده نه به خاطر اين بود كه من با او خويشاوندي داشته ام و نه محبتي به او كرده بودم كه خواسته تا آن را تلافي كند، به خدا سوگند مرا به بازي مگير همچنان كه زياد و ابن قسري، حاكمان پيش از من را به بازي گرفتي، به خدا سوگند جانت را به لب مي رسانم و تو را خواهم كشت مگر اينكه پسرانت محمد و ابراهيم را به من تحويل دهي.

سخنان رياح كه به آخر رسيد عبدالله سرش را بلند كرد و گفت: آري، به خدا سوگند تو همان مردك ازرق چشم از قبيله قيس هستي كه سرت را مانند گوسفند از تن جدا كنند.

ابوالبختري گويد: به خدا سوگند رياح كه اين سخن را شنيد بازگشت و دست مرا به دست خود گرفت، و من سردي دستش را كه حاكي از ترس و اضطرابي بود كه از شنيدن آن سخن به او دست داده بود) در دست خويش احساس ‍ مي كردم، و پاهايش به زمين كشيده مي شد، من كه چنان ديدم (براي آرامش دل او) گفتم: اين مرد كه علم غيب نمي داند (سخني گفت)؟

رياح گفت: آرام باش كه به خدا اين مرد سخني جز آنكه شنيده است نمي گويد.

ابوالبختري گويد: به خدا كه همچنان كه عبدالله گفته بود من ديدم كه مانند گوسفند سر رياح را بريدند.

و نيز از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت: فرزندان حسن بن الحسن همچنان در زندان رياح بن عثمان بودند تا سالي كه منصور به حج آمده، رياح براي ديدار منصور به ربذه رفت، منصور به او دستور داد به مدينه بازگردد و زندانيان مزبور را به نزد او برد، و نيز محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان را كه با فرزندان حسن بن حسن از طرف مادر برادر بود و مادرشان فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود، دستگير كرده، به همراه آنها روانه ربذه سازد.

محمد بن عبدالله در آن وقت براي سركشي به مالي كه در بدر داشت بدانجا رفته بود، رياح كسي را فرستاد و در همان جا او را دستگير ساخته به مدينه آورد. و نيز از علي بن عبدالله روايت كرده كه گفت: من به در خانه رياح كه در مقصوره بود رفته بودم، ديدم دربان گفت: هر كه از فرزندان حسن بن حسن اينجاست داخل شود، عمويم عمر بن محمد به من گفت: برو ببين با اينها چه مي كنند، من وارد شدم، ديدم همگي از باب مقصوره وارد شدند و از باب مروان بيرون رفتند. [9] .

و در حديثي كه عبدالله بن مروان روايت كرده گويد: آنها را شخصي به نام ابوالازهر به ربذه برد.

و احمد بن عيسي و ديگران به سند خود از حسين بن زيد روايت كرده اند كه گفت: من در ميان قبر و منبر در مسجد النبي ايستاده بودم كه ديدم فرزندان حسن بن حسن را از خانه مروان بيرون آوردند و به همراه ابوالازهر روانه ربذه كردند، در اين وقت جعفر بن محمد عليه السلام كسي را به سراغ من فرستاد و چون به نزد آن جناب رفتم به من فرمود: چه خبر است؟

گفتم: اكنون فرزندان حسن بن حسن را ديدم كه در كجاوه ها سوارشان مي كردند، حضرت به من فرمود: بنشين، سپس يكي از غلامانش را صدا زد، و پس از دعاي بسياري كه خواند متوجه آن غلام شده به او گفت: اكنون برو و هر وقت ديدي آنها را حركت دادند بيا و مرا خبر كن، غلام رفت و بازگشت و گفت: هم اكنون آنها را حركت داده مي برند، حضرت برخاست و پس پرده اي كه از پشم سفيدي بافته بودند و آن طرفش پيدا بود ايستاد و چون چشمش به عبدالله بن حسن و ابراهيم و ديگران افتاد كه در كجاوه ها سوارشان كردند و در طرف ديگر كجاوه قرين هر كدام يك از آنها غلامي سياه بود.

همين كه جعفر بن محمد عليه السلام آنان را به آن وضع ديد اشك از ديدگانش جاري گشت، سپس رو به من كرده فرمود: اي اباعبدالله به خدا پس از اين وضع ديگر حرمتي براي خدا محفوظ نخواهد ماند، و به خدا انصار اهل مدينه و فرزندان انصار به عهد و پيماني كه با رسول خدا صلي الله عليه و آله در عقبه بستند وفادار نماندند.

سپس آن حضرت در توضيح سخن خويش فرمود: پدرم براي من از پدرش از جدش از علي بن ابيطالب عليه السلام حديث كرد: كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به او فرمود: برو و از انصار در عقبه بيعت بگير، علي عليه السلام پرسيد چگونه و با چه شرطي از آنها بيعت بگيرم؟ فرمود: همين كه با خدا و رسولش بيعت كنند. و در حديث ابن جعد است كه فرمود: بر اينكه فرمانبرداري خداي بكنند و نافرمانيش نكنند.

و ديگران گفته اند كه فرمود: بر اين كه همان طور كه از خود و فرزندانشان دفاع مي كنند از رسول خدا صلي الله عليه و آله و فرزندانش نيز دفاع كنند، و به خدا سوگند اينها به عهد خويش وفا نكردند تا هنگامي كه از ميان ايشان برفت و از اين پس هيچ كس از هيچ كس دفاع نخواهد كرد، پس انصار را نفرين كرد و فرمود: خدايا خشم و انتقام خويش را بر انصار سخت كن (و آنها را به سختي به كيفر برسان).

عمر بن عبدالله به سندش از عثمان بن منذر روايت كرده كه چون فرزندان حسن بن حسن را از مدينه بدان ترتيب حركت دادند، مردي به نام ابن حصين در ميان مردم به پا خواسته گفت: آيا يكي دو نفر نيست كه با من هم پيمان شود و مرا همراهي كند تا من نگذارم اينها را به ربذه ببرند و به خدا من راه را بر مأمورين خواهم بست و اينها را از وسط راه بازخواهم گردانيد؟ ولي كسي پاسخ وي را، حتي يك نفر هم، نداد.

و از محمد بن هاشم روايت كرده كه گويد: هنگامي كه بني الحسن را به ربذه آوردند، من آنجا بودم همراه آنها محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان را نيز كه دستگير ساخته بودند ديدم و آن قدر زيبا بود كه گويي از نقره آفريده شده بود، پس آنها را در مكاني نشاندند، طولي نكشيد كه مأموري از طرف منصور آمد و گفت محمد بن عبدالله عثماني كيست؟ محمد بن عبدالله برخاست و به نزد منصور رفت، كمي پس از رفتن او بود كه صداي تازيانه بلند شد، و پس از اينكه او را بازآوردند از بس بر او تازيانه زده بودند رنگش همانند يك زنگي سياه گشته و خون از بدنش جاري شده بود، و يكي از آن تازيانه ها به چشم او خورده و چشمش از حدقه بيرون آمده بود، بدين وضع او را بياوردند و در كنار برادرش عبدالله بن حسن نشانيدند، در اين وقت محمد بن عبدالله تشنه شد و آب خواست عبدالله رو به تماشاچيان كرده گفت: كيست كه پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را آب دهد؟ مردم از ترس منصور جرئت نكردند بدانها نزديك شوند و آب به او دهند تا اينكه مردي خراساني ظرف آبي آورد و به دست او داده، آشاميد.

پس از لحظه اي منصور كه بر هودجي سوار و ربيع حاجب عديل او بود، بيرون آمده و از نزد اسيران عبور كرد؛ عبدالله بن حسن بدو گفت: اي اباجعفر به خدا سوگند ما در جنگ بدر با اسيران شما اين چنين رفتار نكرديم، منصور در پاسخ او همان لفظي را كه براي دور ساختن سگان مي گويند بگفت و با ناراحتي از آنجا گذشت و توجهي بدانها نكرد.

و از مسكين بن عمرو روايت كرده كه گفت: هنگامي كه محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان را به نزد منصور بردند بدو گفت آيا دخترت [10] همان زني نيست كه خود را براي زنا آرايش و خضاب مي كند؟ محمد گفت: اگر آن زن پاكدامن را مي شناختي مي دانستي كه او نيز مانند ساير زنان فاميل توست (و اين تهمتهاي ناروا را به او نمي زدي؟)

منصور گفت: اي پسر زن بدكاره!

محمد گفت: اي اباجعفر، آيا به زنان بهشتي اين نسبت را مي دهي؟ آيا به فاطمه دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله؟ يا فاطمه دختر حسين بن علي؟ يا خديجه دختر خويلد؟ در اينجا بود كه منصور دستور داد او را زدند و سپس از آنجا بيرون بردند.

و ابوزيد از محمد بن ابي حرب روايت كرده كه منصور بدو گفت: آيا دخترت همسر پسر عبدالله نيست؟ محمد پاسخ داد: چرا، ولي من از ابراهيم بن عبدالله خبري ندارم جز در فلان سال كه در مني او را ديدم.

منصور گفت: آيا دخترت شانه به سر مي زند و خضاب و آرايش مي كند؟ گفت: آري، منصور (با كمال بي شرمي) گفت: پس او براي ديگران اين كار را مي كند. محمد گفت: اي اميرالمؤمنين نسبت به دخترعمويت چنين ناروا سخن مگو. منصور كه سخت ناراحت شده بود گفت: اي پسر زن بدبو و متعفن. محمد گفت: كداميك از مادرهايم چنين بوده اند. منصور بازگفت: اي زنازاده بدكاره و بعد با دست به صورت محمد كوبيد.

و عمر بن عبدالله به سندش از ابن عائشه روايت كرده كه گفت: منصور براي اينكه عبدالله بن حسن را ناراحت سازد، محمد بن عبدالله (ديباج) را چنان كه تفصيلش گذشت با تازيانه زد و دستور داد شتر او را جلوي روي عبدالله بن حسن قرار دهند، و عبدالله كه محمد را خيلي دوست مي داشت هر گاه نگاهش به پشت و پهلوي خون آلود محمد مي افتاد و جاي آن تازيانه ها را مي ديد (شديدا) متأثر و بيتاب مي شد.

و از ابوزيد از موسي بن سعيد از پدرش روايت كرده كه هنگامي كه محمد را بدان وضع تازيانه زدند جامه اش (به وسيله خونهايي كه از تنش بيرون آمد) به پشت او چسبيده بود و خشك شده بود، وقتي خواستند آن جامه را از تنش بيرون آرند و از آن رنج آسوده اش سازند، عبدالله بن حسن فرياد مي زد: نه نه اين طور جامه را بيرون نياوريد، بعد دستور داد مقداري روغن زيتون آوردند و جامه را با آن روغن چرب كردند تا زخم ها را رها كرد سپس از تنش بيرون كردند.

و نيز به سندش از سليمان بن داود بن حسن روايت كرده كه گفت: من نديدم كه عبدالله بن حسن از مصيبتي بيتاب شود جز يك روز كه شتر محمد بن عبدالله ديباج ناگهان حركت كرد و محمد آماده نبود و چون پاي محمد به زنجير و گردنش به غل بسته بود، همان حركت ناگهاني شتر باعث شد كه محمد از ميان كجاوه سرازير شود و من متوجه شدم كه غل گردنش را به سختي فشار مي دهد و محمد بيتابي مي كند، و عبدالله بن حسن را در آن وقت ديدم كه جزع مي كرد و سخت به گريه افتاد.

و نيز به سندش از شخصي از نزديكان محمد بن عبدالله بن حسن روايت كرده كه محمد و ابراهيم (هنگامي كه عبدالله در زندان بود) در (لباس مبدل) لباس عربهاي بدوي به نزد او مي رفتند و از او اجازه خروج مي خواستند و او در پاسخشان مي گفت: شتاب نكنيد تا وقتي كه خوب مسلط شديد. و از جمله كلماتي كه به آنها مي گفت آن بود كه گفت: اگر منصور نمي گذارد شما به طور بزرگواري زندگي كنيد ولي مانع اين نيست كه بزرگوارانه بميريد!

و نيز از موسي بن عبدالله از جدش روايت كرده گفت: هنگامي كه ما را به ربذه بردند، منصور كسي را به نزد پدرم فرستاد كه يك نفر را انتخاب كن و او را به نزد من بفرست و بدان كه او را هرگز پس از اين نخواهي ديد و به سوي تو بازنخواهد گشت، اين پيغام كه رسيد برادرزاده هايش هر يك پيش رفته و آمادگي خود را براي رفتن نزد منصور اعلام داشتند و عبدالله براي هر يك پاداش نيك از خدا درخواست كرد و بدانها گفت: من خوش ندارم كه خاندان شما را به مرگ شما داغدار كنم، آنگاه رو به من كرد و گفت: اي موسي [11] تو به دنبال اين كار برو.

موسي گويد: من كه در آن زمان جواني نورس بودم، به نزد منصور رفتم و چون چشم او به من افتاد گفت: خدا هيچ ديده اي را به ديدار تو روشن نگرداند، اي غلام! تازيانه را حاضر كن.

و پس از اين فرمان داد آن قدر به من تازيانه زدند كه من بيهوش شدم و اگر ندانستم چه مقدار مرا زدند تا اينكه گفت ديگر نزنند، چون به حال آمدم مرا به پيش خود خواند من كه نزديك او رفتم گفت: مي داني اين چه بود؟ اين خشم دروني من بود كه لبريز شده و نتوانستم از آن جلوگيري كنم و مقداري از آن را بر تو ريختم، و به دنبال آن به خدا مرگ است مگر آنكه از آن جلوگيري كني.

من گفتم: اي اميرالمؤمنين به خدا من گناهي ندارم و در كارهاي آنها دخالتي ندارم و از آنها كناره مي گيرم، گفت: پس برو و دو برادرت (محمد و ابراهيم) را نزد من آر.

بدو گفتم: تو اكنون مرا به (مدينه) به نزد رياح فرماندار آنجا روانه مي كني و او براي اطلاع از حال و وضع من ديده بانان و كارآگاهاني مي گمارد، و به هر كجا كه من قدم بگذارم در تعقيب من برآيند و در نتيجه برادران من اين وضع را دانسته و از من مي گريزند (و بدين ترتيب من نمي توانم آنها را به چنگ آورم)!

منصور دستور داد نامه اي به رياح نوشتند كه مرا به حال خود آزاد بگذارد و چند تن پاسبان و نگهبان نيز بر من گماشت كه با من به مدينه بيايند و گزارش كار مرا بدو بدهند.

و ابوزيد از موسي روايت كرده كه گفت: پدرم به وسيله من براي منصور پيغام فرستاد كه من نامه اي به محمد و ابراهيم مي نويسم و مي خواهم تا آنها به نزد تو آيند و تو موسي را به مدينه روانه كن شايد آن دو را ديدار كند و نامه مرا به آن دو برساند. و بدين منظور نامه اي هم به آن دو نوشت كه به نزد منصور بيايند، ولي خصوصي به من گفت: به آن دو بگويم كه هرگز به نزد منصور نيايند، و مقصودش اين بود كه بدين وسيله مرا كه كوچكترين فرزندان (همسرش) هند بودم و بيش از اين ديگران به من علاقه داشتند از دست منصور برهاند. و اين دو شعر را نيز براي آنها فرستاد:



يا ابني اميمة! اني عنكاغان

و ما الغني غير اني مرعش فان



اي ابني اميمة! الا ترحما كبري

فانما انتما والثكل مثلان



1. اي دو پسر اميمة (نام زني است) راستي كه من به سبب شما زار و بيچاره و نحيف گشتم و اين نيست جز اينكه از بي طاقتي اندامم مي لرزد و مردن را احساس مي كنم.

2. و اگر شما دو تن به پيري من رحم نمي كنيد پس زنده بودن شما چون مردن شماست در دل من.

عمر بن عبدالله به سندش از جراح بن عمر و ديگران روايت كرده كه چون عبدالله ابن حسن و همراهانش را همچنان در كند و زنجير از نجف عبور دادند عبدالله رو به همراهانش كرده گفت: آيا در اين قريه كسي نيست كه ما را از شر اين ستمكار برهاند؟ دو برادرزاده حسن و علي در حالي كه شمشيرهاي خويش را حمايل كرده بودند به ديدار او رفتند و گفتند: اي فرزند رسول خدا ما آماده ايم تا هر دستوري داري انجام دهيم؟ عبدالله گفت: شما وظيفه خود را انجام داديد و در برابر اين مردم كاري از شما دو نفر ساخته نيست، آنها كه چنان ديدند بازگشتند. و از ابوزيد از ابراهيم روايت كرده كه منصور فرزندان حسن را در كوفه، در قصر ابن هبيرة كه سمت شرقي كوفه طرف بغداد بود، زندان كرد.

و نيز به سند خود از اسحاق بن عيسي از پدرش روايت كرده كه گفت: در همان اوقاتي كه عبدالله بن حسن در زندان بود، روزي كسي را به نزد من فرستاد و تقاضاي ملاقات كرد، من از منصور اجازه گرفتم و او رخصت داده به ديدنش رفتم وي چون مرا ديد از من آب سرد طلبيد، من كسي را به خانه خود فرستادم و كوزه اي كه در آن آب و يخ [12] بود آوردند و عبدالله بن حسن آن را به دهان گذارد و مشغول خوردن بود كه ابوالازهر (زندانبان منصور) سر رسيد و همين كه چشمش به عبدالله افتاد و ديد مشغول آب خوردن است و كوزه بر دهان اوست چنان لگدي به كوزه زد كه دندان هاي پيشين عبدالله شكست و بيرون افتاد.

من كه آن منظره را ديدم به منصور گزارش دادم و از ابوالازهر شكايت كردم منصور با كمال خونسردي در پاسخم نوشت: اي ابوالعباس از اين گفتگوها درگذر و بدين چيزها اعتنا مكن.

و از ابوالازهر، زندانبان، روايت كرده كه گفت: روزي عبدالله بن حسن از من خواست تا براي او حجامت كننده اي برم، من از منصور براي انجام آن اجازه خواستم، منصور گفت: حجام بزرگ خود سر وقت او خواهد رفت.

و از ابوزيد از فضل بن عبدالرحمان از پدرش روايت كرده كه گفت: در همان روزها كه بني حسن در زندان هاشميه بودند مردي از خاندان ايشان از دنيا رفت، پس عبدالله بن حسن را با همان غل و زنجيري كه بر تن داشت از زندان آوردند تا بر جنازه او نماز بخواند.

و به سند خود از مسكين بن عمرو روايت كره كه گفت: منصور سر محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان (يعني ديباج) را بريد و به خراسان فرستاد و گروهي را نيز به همراه آن سر بدانجا فرستاد كه براي مردم خراسان كه از طرفداران محمد بن عبدالله بن حسن بودند سوگند ياد كنند كه اين سر محمد بن عبدالله - فرزند فاطمه، دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله است [13] .

و به سند خود از عبدالرحمان بن عمران روايت كرده كه گفت: من و شعباني در هاشميه به نزد ابوالازهر رفت و آمد داشتيم و رسم منصور آن بود كه هرگاه نامه اي به ابوالازهر مي نوشت نامه با اين جملات شروع مي شد: اين نامه اي است از عبدالله، اميرالمؤمنين به ابوالازهر مولاي او

و پاسخ ابوالازهر نيز با اين جملات شروع مي شد: اين نامه است به سوي ابوجعفر از ابوالازهر بنده او.

در اين خلال سه روز شد كه از طرف منصور نامه اي به او نرسيد و ما در اين سه روز با ابوالازهر بوديم، پس از سه روز نامه از منصور آمد، و او بعد از اينكه نامه را خواند، داخل زندان بني حسن شد، من آن نامه را برداشتم و خواندم ديدم نوشته است: اي اباازهر آن دستوري را كه درباره مذلة به تو دادم فورا انجام ده! پس از من شعباني نامه را خواند و به من گفت: مي داني مذلة كيست؟ گفتم: نه به خدا سوگند، گفت: مقصود او از مذلة به خدا عبدالله بن حسن است اكنون بنگر تا ابوالازهر چه مي كند؟

طولي نكشيد كه ابوالازهر از زندان خارج شد و به ما گفت: به خدا عبدالله بن حسن از اين جهان رفت، آن گاه كمي درنگ كرد و دوباره به زندان رفت و پس از لختي اندوهناك بيرون آمد و به من گفت: به من بگو علي بن حسن [14] چگونه مردي است؟ بدو گفتم: آيا مرا راستگو مي داني؟ گفت: تو نزد من بالاتر از اينها هستي!

گفتم: به خدا او بهترين مردي است كه آسمان بر او سايه افكنده و زمين بر پشت خود گرفته است. ابوالازهر گفت: به خدا سوگند او هم از اين جهان رفت. عمر بن عبدالله به سندش از مردي از بني دارم روايت كند كه به بشير رحال (كه بر ضد منصور قيام كرد) گفتم: چه سبب شد كه تا در قيام برضد منصور شتاب كني؟ گفت هنگامي كه منصور عبدالله بن حسن را به زندان افكند، مرا طلبيد و خانه اي را به من نشان داد و گفت تا به درون آن خانه روم، من همين كه وارد شدم جنازه عبدالله بن حسن را مشاهده كردم، و چنان بيتاب شدم كه مدهوش روي زمين افتادم، وقتي به هوش آمدم با خدا عهد كردم كه با نخستين كسي كه بر ضد منصور قيام كند، من هم قيام كنم.

و محمد بن علي بن حمزه روايت كرد كه يعقوب و اسحاق و محمد و ابراهيم فرزندان حسن بن حسن هر كدام به نوعي در زندان منصور به قتل رسيدند، و از جمله آنكه ابراهيم بن حسن را زنده به گور كردند، و سقف را بر سر عبدالله بن حسن خراب كردند - رضوان الله عليهم.

و ابراهيم بن عبدالله (فرزند عبدالله بن حسن) در اشعاري كه در مورد دستگيري فرزندان حسن: پدرش و ساير خاندانش سروده چنين گويد:



ما ذكرك الدمنة القفار و اهل

الدار ما ناوا عنك او قربوا



الا سفاها و قد تفرعك الشيب

بلون كانه العطب



و مر خمسون من سنيك كما

عد لك الحاسبون اذ حسبوا



فعد ذكر الشباب لست له

و الا اليك الشباب ينقلب



اني عرتني الهموم و احتضر الهم

و سادي و القلب منشعب



واستخرج الناس للشفاء و حلفت

لدهر بظهره حدب



اعوج استعدت اللئام به

و يجتويه الكرام ان شربوا



نفسي فدت شيبة هناك و ظنوبا

به من قيود هم ندب



والسادة الغر من ذويه فما

روقب فيهم آل و لا نسب



يا حلق القيد ما تصمنت من

حلم و بر يزينه حسب



و امهات من الفوطم احلصتك

بيض عقايل عرب



كيف اعتذاري الي الاله و لم

اشهر فيك الماثورة القصب



و لم اقد غارة ململمة

فيها اسنتة ذرب



حتي توفي بني نتيلة بالقسط

بكيل الصاع الذي احتلبوا



بالقتل قتلا و بالاسير الذي

في القد اسري مصفودة سلب



اصبح آل الرسول احمد في

الناس كذي عرة بن جرب



بوسا لهم ما جنت اكفهم

و اي حبل من امة قضبوا



و اي عهد خانوا الاله به

شد بميثاق عقده الكرب



1. تو را از اين ويرانه خشك و بي آب و علف و ساكنان خانه اي كه از تو دورند يا به تو نزديك اند چه ياد كردن است.

2. مگر از روي ناداني و سبك مغزي، با آنكه گرد پيري چون پنبه سپيد بر سر و رويت فرو نشسته.

3. پنجاه سال تمام چنان كه حسابگران شماره كنند از عمرت گذشته.

4. پس از ذكر سالهاي جواني رها كن كه به تو ديگر بازنخواهد گشت.

5. آري اندوه ها سراپاي وجودم را فراگرفته و تا بستر خوابم راه يافته و قلبم اكنون تباه گشته.

6. مردمان همه در رهگذار مرگ اند و من به روزگار پيري اين مام فرتوت خميده پشت به جاي مانده ام.

7. همان روزگار كج رفتاري كه فرومايگان از او چشم ياري دارند و اما بزرگمردان ماندش را ناخوش مي دارند، هر چند در ناز و نعمتش فرو باشند.

8. جان فداي آن پيرمرد (عبدالله) با ساقهايي كه در آنجا (زندان) نقش غل و زنجير بر آن آشكار بود.

9و فداي آن بزرگان و نيكوروي از خويشانش كه مراعات حسب و نسب در حقشان نشد.

10. اي حلقه هاي زنجير نداني كه چه بزرگزاده و شكيبا و نيكوكاري را در برگرفته اي كه داراي حسبي است فاخر و بزرگ.

11. و مادراني همه فاطميات، و زيباروياني، محترم، شريف، و شوهر دوست او را براي تو پرداخته و اختيار نمودند.

14-12. پس چگونه نزد خداوند جبار معذور باشم در حالي كه هنوز شمشير برنده موروث را كه از پدران به ما رسيده است از نيام برنكشيده ايم و جنبشي براي خونخواهيت نكرده و سواركاراني بر نينگيخته ايم كه در آن اسبان تازي نفس زنند و هنوز مركبهاي پيشرو، سبك خيز و ميان باريك و نيزه هايي زرد فام و نوك تيز به كار نبرده ام.

15. تا حق فرزندان نتيله (مادر عناس) ايفا شود و از روي دادگري با همان كيل و پيمانه اي كه خود دوشيدند جزا گيرند.

16. و برابر هر كشتن كشته ها و در ما مقابل هر اسير كردن اسيران از آنها در بند و ريسمان كشم.

17. آيا بايد خاندان پيغمبر خدا كارشان بدان كشيده باشد كه چون مبتلايان به جرب، مردم از آنها گريزان باشند.

18. بدا به حالشان كه به چه جناياتي دست بيالودند و چه ريسمان محكم و چنگ آويزي را از امت قطع و پاره نمودند.

19. و در چه عهد و پيماني با خدا خيانت كردند، آن چنان كه عهد و ميثاقي كه با ريسماني پيماني هر چه محكمتر و استوار گشته بود.


پاورقي

[1] ابواء نام جايي است ميان مدينه و جحفه و فاصله اش تا جحفه بيست و سه ميل است.

[2] در چند صفحه بعد (در باب ناميدن محمد بن عبدالله بن مهدي) عين همين حديث با مختصر اختلافي به دو طريق ذکر شده که راوي يکي از آن دو همين اسماعيل هاشمي است و در آنجا ابوجعفر به جاي جعفر ذکر شده و همان ابوجعفر صحيح است و مقصود ابوجعفر منصور است، و به احتمال قوي عبارت اينجا هم همان ابوجعفر بوده و لفظ ابو در اول کلمات از قلم نساخ افتاده است، و چون هر دو نسخه اي که در دست ما بود ما هم در متن با علامت تصرفي کرده و در پاورقي آن را توضيح داديم.

مصحح گويد از ذيل کلام که گويد محمد بن عبدالله مهدينا اهل البيت و نيز روايت احمد بن اسماعيل در صفحه بعد از اين کلام معلوم است که قاتل ابوجعفر منصور بوده، و نه جعفر بن محمد و لفظ ابو افتاده لذا بين دو قلاب ابو را اضافه مي کنيم، و نيز بدان که صاحب عمدة الطالب عليه الرحمه اشتباه کرده که در بيان فضيلت سادات حسن به اين روايت تمسک جسته و مراد از جعفر را جعفر بن محمد عليه السلام دانسته.

[3] در تاريخ طبري گويد، عقبه به مأموريت خويش رفت و با عبدالله بن حسن تماس گرفت و نامه اي

بدو داد اما عبدالله نپذيرفت و با تندي گفت من اينها را نمي شناسم. لکن عقبه در آن خانه آن قدر آمد و شد کرد و اصرار ورزيد تا اينکه عبدالله او را پذيرفت و با او مأنوس شد. مصحح.

[4] پيش از اين گفته شد که جرباء نام مادر ام اسحاق، دختر طلحه بود.

[5] در پاره اي از نسخ (مسيب بن ابراهيم) است اما مسيب بن زهير عامل بني عباس بود در سند.

[6] نام جايي است در سرزمين حجاز.

[7] مقصودش اين بود که اجازه دهد تا محمد را تسليم منصور کند و بدين وسيله عبدالله و ديگران آزاد بشوند.

[8] خانه مروان جايي بود که بني الحسن را در آنجا به دستور منصور زنداني کردند.

[9] در تاريخ طبري چنين است که دربان گفت اولاد حسن داخل شوند، پس همه از در مقصوره داخل شدند و آهنگران نيز از در مروان داخل شدند و دستور آوردن غل و زنجير صادر شد مصحح.

[10] دختر محمد بن عبدالله همسر ابراهيم بن عبدالله بن حسن بوده، و منصور بي شرم چون دسترسي به ابراهيم نداشت براي فرونشاندن خشم خويش و ناراحت کردن محمد بن عبدالله اين سخنان رکيک زشت و تهمتهايي را که از دهان هيچ انسان باشرفي خارج نمي شود به محمد مي گويد.

[11] موسي يکي از پسران عبدالله بن حسن و جد موسي بن عبدالله راوي حديث است.

[12] عبارت اصل ماء و ثلج بود و ما نيز بدون تصرف ترجمه کرديم ولي ظاهر آن است که واو زائد است.

[13] از ابن جوزي و ديگران نقل شده که گفته اند: اين کار منصور (يعني سر محمد ديباج را به جاي سر محمد بن عبدالله محض وانمود کردن) بدان جهت بود که اعون حاکم او در خراسان نوشت: مردم خراسان به خاطر مخالفت محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن بيعت ما را مي شکنند، منصور اين کار را کرد تا مردم يقين کنند محمد بن عبدالله کشته شده و دست از مخالفت خويش بردارند.

[14] علي بن حسن بن حسن که شرح حالش پيش از اين گذشت، در عبادت و زهد او احاديث بسياري وارد شده که لطمه اي از آنها نقل شد.