بازگشت

عبيدالله بن حسن بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب


مادر عبيدالله ام خالد است كه دختر حمزة بن مصعب بن زبير بود، و مادر ام خالد: امينه دختر خالد بن زبير است كه مادش كنيز بوده.

كنيه عبيدالله ابوعلي است.

و چنان كه محمد بن علي بن حمزه گويد: ابومسلم او را به وسيله زهري كه به او خورانيد به قتل رسانيد.

ولي يحيي بن حسن علوي گفته است: عبيدالله بن حسن در زمان حيات پدرش به مرگ طبيعي از دنيا رفت، و چون يحيي بن حسن علوي عنايت بيشتري در جمع آوري اخبار علويان كه خود نيز از آنان بوده است داشته است از اين رو شايد محمد بن علي بن حمزه در اين قسمت از تاريخ اشتباه كرده باشد.

اين بود شرح حال كساني كه از اين خاندان در زمان بني اميه به قتل رسيدند. به جز آن دسته كه حال و وضعشان مورد اختلاف است.

دوران خلافت بني عباس و زمان ابوالعباس سفاح

مؤلف گويد: من سراغ ندارم كه ابوالعباس يك تن از فرزندان ابوطالب را كشته باشد يا در مجلس خود نسبت به يكي از آنها بدگويي و اهانت كرده باشد، جز آنكه محمد و ابراهيم (فرزندان عبدالله بن حسن كه در زمان منصور خروج كرده و به دست او كشته شدند.) از ترس او فرار كردند، و ميان سفاح و پدرشان عبدالله بن حسن درباره آن دو سخناني ردوبدل شده كه قسمتي از آن در ذيل از نظر شما مي گذرد.

عمر بن عبدالله بن جميل عتكي از عمر بن شبه از محمد بن يحيي روايت كند كه چون ابوالعباس سفاح به خلافت رسيد، عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن بن حسن [1] به نزد او آمدند، و سفاح آن دو را اكرام بسياري كرد و به خصوص به عبدالله بن حسن انعام بيشتري داد، تا بدانجا كه عبدالله بن حسن با همان جامه مخصوص ‍ خانه با يك پيراهن بدون لباس رو نزد او رفت و آمد مي كرد، ابوالعباس بدو گفت: كس ديگري را چنين مقامي در نزد خليفه نيست ولي تو چون مانند عمو و پدر من هستي شايسته اين مقام هستي. [2] .

سپس بدو گفت: من مي خواستم مطلبي را به تو بگويم، عبدالله پرسيد: آن مطلب چيست؟

سفاح نام محمد و ابراهيم پسران عبدالله را برد و به دنبال آن گفت: چه شد كه آن دو به نزد من نمي آيند و چه چيز مانع است كه اين دو جوان با خانواده خود از من ديدن كنند؟

عبيدالله در پاسخ گفت: نيامدن آنها به دربار اميرالمؤمنين به خاطر امر نامطلوبي در نظر اميرالمؤمنين نبوده و هرگز از روي تعمد و دشمني با خليفه نيست. ابوالعباس خاموش شد و سخني نگفت.

شبي ديگر در كاخ دوباره سر سخن را عبدالله باز كرد و مدتي دراز با او سخن گفت و در ضمن كلام خود را با نام محمد و ابراهيم به ميان آورد و همان سؤال و جواب تكرار شد تا پس از چند بار مذاكره، نوبتي پيش آمده و ابوالعباس به عبدالله گفت: تو خود آنها را پنهان كرده اي (و از آمدنشان بدينجا جلوگيري كرده اي.) به خدا سوگند ياد مي كنم كه محمد در كنار سلع كشته خواهد شد، و ابراهيم نيز در كنار نهر عياب به قتل خواهد رسيد.

عبدالله كه اين سخن را بشنيد افسرده و پريشان و اندوهناك از حضور خليفه بازگشت و به نزد برادرش حسن بن حسن رفت، حسن بدو گفت: چرا افسرده و پريشاني؟ عبدالله جريان را براي او گفت، حسن گفت: هر چه را من دستور دادم انجام مي دهي؟ عبدالله پرسيد: بگو ببينم چيست؟

گفت: اگر اين بار از تو راجع به آن دو پرسيد بگو: عمويشان حسن به وضع آنها داناتر از من است، عبدالله با نگراني پرسيد تو به جاي من اين استنطاق سخت را مي پذيري؟ حسن گفت آري قبول مي كنم.

ابن بار كه عبدالله نزد ابوالعباس رفت و سخن از پسران او به ميان آمد، عبدالله بلادرنگ گفت: اي اميرالمؤمنين، عمويشان به وضع آنها داناتر است و شما از او تحقيق كنيد، سفاح خموش گشت تا چون عبدالله از نزد او بيرون رفت كسي را به نزد حسن مثني فرستاد، وي چون حاضر گشت جريان را از او پرسيد، حسن گفت: اي اميرالمؤمنين چه نوع با تو سخن گويم، آن طور كه مرسوم خلافت است يا با زباني كه دو عموزاده با هم سخن گويند؟ سفاح گفت: چنان كه دو عموزاده با هم سخن گويند، به همان نحو با من سخن بگوي زيرا تو و برادرت عبدالله در پيش من بزرگترين مقام و منزلت را دارا هستيد.

حسن گفت: من مي دانم كه آنچه موجب شده تا پيوسته تو از احوال ايشان جويا شوي همان سخناني است كه درباره ايشان به گوش تو رسيده است اينها هواي خلافت در سر دارند، اكنون تو را به خدا سوگند مي دهم، اگر چنان چه در علم خدا باشد و مقدر شده باشد كه محمد و ابراهيم به خلافت برسند، و در مقابل تمامي اهل آسمانها و زمينها دست به دست هم دهند و بخواهند جلوي اين تقدير الهي را بگيرند آيا مي توانند؟ و از آن طرف اگر خداوند براي آن دو چنين تقدير نكرده باشد آيا احدي مي تواند آن دو را به مقامي برساند؟

سفاح (فكري كرده) پاسخ داد: نه به خدا، هيچ كاري جز با تقدير و اراده الهي انجام نگيرد.

حسن گفت: پس چرا هر بار با سخنان و سؤالات خود اين پيرمرد را آزار مي دهي و اين نعمتي را كه به او و ما داده اي به كام ما تلخ مي كني؟

سفاح گفت: از اين پس ديگر نام آن دو را تا زنده ام به زبان نخواهم آورد مگر آنكه اختيار از من سلب شود و بي اختيار سخن آنها را به ميان آورم، و همان طور كه گفته بود از آن پس ديگر سخني از محمد و ابراهيم به ميان نياورد، و عبدالله نيز پس از چندي به مدينه بازگشت.

احمد بن سعيد به سندش از اسماعيل بن ابي عمرو نقل كرده كه چون سفاح قصر سلطنتي خود را در انبار ساخت، همانجا كه به رصافة ابي العباس معروف شد، به عبدالله بن حسن پيشنهاد كرد كه به همراه او بدان قصر وارد شود و از نزديك آن را بنگرد. عبدالله پذيرفت و چون داخل قصر شد بي اختيار به شعري تمثل جست و جمله آن را كه جمله الم تر حوشبا... بود (و تمامش بيايد) به زبان آورد ولي ناگهان دهان خود را فروبست و از ذكر دنباله اش خودداري كرد.

سفاح گفت: دنباله اش را بگو.

عبدالله گفت: اي اميرالمؤمنين منظوري جز سخن خير نداشتم.

سفاح گفت به خداي بزرگ سوگند نبايد از اينجا حركت كني تا اين كه دنباله آن را بخواني. عبدالله شعر را به تمامي خواند:



الم تر امس يبني

بيوتا نفعها لبني نفيلة



يؤمل ان يعمر الف عام

و امر الله يطرق كل ليلة



1. آيا حوشب را(نام شخصي بوده) نمي بيني سرگرم ساختن خانه هايي گشته كه سود و نفعش عايد قبيله بني نفيله خواهد شد.

2. اين مرد (با ساختن اين خانه ها) آرزو دارد كه هزار سال زندگي كند در صورتي كه امر خدا مرگ در هر شب به سراغ مردمان آيد و درب خانه همه را بكوبد.

سفاح اين تمثيل تلخ را گوش داد ولي به روي خود نياورد و ناشنيده انگاشت. لكن صعب بن عبدالله گويد: سفاح رو به عبدالله كرده گفت: چه منظوري از خواندن اين شعر داشتي؟ عبدالله در پاسخ گفت: منظورم اين بود كه تو را در اين بناي اندكي كه پايه گذاري كرده و ساخته اي بي رغبت سازم كه دل بدان نبندي.

عمرو بن عبدالله عتكي به سندش از محمد بن ضحاك نقل كرده كه سفاح نامه اي به عبدالله بن حسن نوشت و در آن نامه راجع به غيبت فرزندانش و نيامدن آنها به نزد سفاح به اين شعر تمثل جست:



اريد حباءه و يريد قتلي

عذيرك من خليلك من مراد [3] .



و برخي گفته اند: سفاح نامه اي به پسر عبدالله يعني محمد بن عبدالله نوشت و در آن نامه بدين شعر تمثل جست و محمد نيز در جواب او اشعار ذيل را نوشت:

(و گفته اند اين شعر را براي عبدالرحمن بن مسعود فرستاده شده و او در جواب چنين نوشت:)



و كيف يريد ذلك و انت منه

بمنزلة النياط من الفؤاد



و كيف يريد ذاك و انت منه

و زندك حين يقدح من زناد



و كيف يريد ذاك و انت منه

و انت لهاشم راس و هاد



1. چگونه چنين خواهد (يعني قصد كشتن تو را دارد) در صورتي كه تو نسبت به او چون شريان قلب باشي؟

2. و چگونه چنين خواهد با اينكه تو از او هستي و حاجت و خواسته اش به دست تو انجام شود و چشم اميدش همه تو هستي.

3. و چگونه چنين خواهد در صورتي كه تو از او هستي و نسبت به بني هاشم بزرگ و رهبر آنان هستي.

عمرو بن عبدالله به سندش از حسين بن زيد از عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت: شبي با ابوالعباس به سخن و گفتگو مشغول بوديم و قاعده و رسم ما چنين بود كه هرگاه خميازه يا دهن دره مي كرد و يا بادبزن در دست داشت بر زمين مي گذاشت ما از نزد او برمي خاستيم (تا بخوابد)، آن شب نيز بادبزن را بر زمين نهاد، و ما برخاستيم كه برويم، ديدم دست مرا گرفت و گفت بمان، چون همه رفتند و من تنها ماندم، دست زير مسند خود كرد و نامه هايي را بيرون آورد و به دست من داد و گفت: بخوان، من نگاه كردم ديدم نامه اي است كه (پسرم) به محمد بن هشام عمرو بن تغلبي نوشته و او را به بيعت با خويشتن دعوت كرده است، چون آن نامه را خواندم بدو گفتم: اي اميرالمؤمنين من به عهد و پيمان خدا با تو عهد مي كنم كه تا آن دو (يعني محمد و ابراهيم برادر- در دنيا زنده هستند از ناحيه آنها كاري را كه خوش آيند تو نباشد نسبت به تو انجام ندهند. [4] .

دوران ابي جعفر منصور دوانيقي

(و فرزندان ابوطالب كه در دوران خلافت او كشته شدند.)

هنگامي كه منصور به خلافت رسيد اقدام به تعقيب محمد و ابراهيم كرد ولي به آنان دست نيافت از اين رو عبدالله بن حسن (پدرشان) را با برادران و گروهي از خاندانش كه در مدينه بودند دستگير ساخته و آنان را به كوفه بردند و در آنجا زنداني كرد تا هنگامي كه محمد قيام كرد، سپس منصور دستور داد گروهي از آنها را در همان زندان كوفه به قتل رساندند، و چون ذكر اخبار آنها به ترتيب موجب مي شد كه رشته سخن از دست خوانندگان خارج شود از اين رو قبل از ذكر اخبار ايشان اسامي هر يك از آنها را با قسمتي از فضايلشان جداگانه براي شما نقل كرده سپس دنباله اخبارشان را به طور عموم براي شما ذكر خواهم كرد.


پاورقي

[1] مراد عبدالله محض و حسن مثلث است يعني حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام.

[2] در تاريخ بغداد، ج 7،ص 293 چنين است، فقالوا له يوما ما رأي اميرالمؤمنين علي هذه الحال غيرک و لا اعدک الا ولدا روزي بدو گفتند که امير بر اين مقام جز تو کسي را يکتا پيرهن نزد خود نديده و اين منزلت و امتياز براي تو از آن جهت است که تو را به منزله فرزند خويش به شمار مي آورد. مصحح.

[3] ترجمه شعر سابقا گذشت.

[4] نظير آنچه را نقل کرديم اخبار ديگري نيز مربوط به محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن چه در زمان ابوالعباس سفاح و چه پيش از آن در زمان بني اميه نقل شده که همه آنها موجب اطاله کلام مي شد و به همين مقدار اکتفا مي کنيم. مؤلف.