بازگشت

عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب


كنيه اش ابومعاويه است، و منظور ابراهيم بن هرمه در اشعار زير اوست كه گويد:



احب مدحا ابامعاوية الما

جد لا تلقه حصورا عييا



بل كريما يرتاح للمجد بسا

ما اذا السؤال حييا



ان لي عنده و ان رغم الاعداء

ودا من نفسه وقيفا



ان امت تبق مدحتي و ثنايي

و اخايي من احياة مليا



يا ابن اسماء فاسق دلوي فقد او

ردتها مشربا يثج رويا



1. من ابومعاويه را كه مردي صاحب مجد و شوكت است دوست دارم و تو نيز او را مردي بخيل و ناتوان نخواهي يافت.

2. بلكه شخص كريم و شوكتمند و خنداني است، چون سؤال كننده او را حركت دهد، و بسيار باحيا و آزرم است.

3. مراد در نزد او - اگر چه ناپسند دشمنان باشد - دوستي و خصوصيتي است.

4. پس از مرگ من مدح و ثنايم و نيز برادري و دوستيم با او زمانهاي درازي باقي بماند.

5. اي فرزند اسماء (مقصودش همان عبدالله بن معاويه است) جام مرا بنوش كه آبي شيرين و گوارا در آن ريخته ام.

و مقصودش از اسماء مادر عبدالله است كه كنيه اش ام عون بوده و دختر عباس ابن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است.

عبدالله بن معاويه مردي بخشنده و دلاور و شاعرپيشه بوده ولي شخصي بدرفتار و لاابالي و آدمكش نيز بود، و با بي دينان انس مي گرفت و از مردمان لاابالي طرفداري مي كرد، و اگر ترس آن نبود كه مبادا كسي خيال كند احوال او به دست ما نرسيده ما نامي در اين كتاب از او نمي برديم و به ناچار بايد در اينجا شمه اي از احوالات او را بياوريم.

باري در حالات او نوشته اند كه شخصي را به نام عمار بن حمزه براي نامه نگاري خويش استخدام كرده بود كه به بي ديني معروف بود، و همنشينان مخصوصش يكي مطيع بن اياس بود كه هم بي دين و هم مابون بود [1] ، و ديگري شخصي بود معروف به بقلي (كه او نيز شخص لامذهبي بود) و جهت اينكه او را بقلي مي گفتند آن بود كه معتقد بود انسان مانند بقله علف سبز است كه چون از اين جهان برود ديگر مبعوث نگردد، و بقلي را منصور دوانيقي پس از اين كه به خلافت رسيد كشت، و اين سه تن كه گفتيم هر سه ندماء (و همنشينان) خاص عبدالله بن معاويه بودند.

و عبدالله بن معاويه، رئيس انتظاماتي داشت به نام قيس كه از طبيعي ها به ملاحده معروف بود و هيچ گونه ايماني به خدا نداشت، و شبها كه مي شد پاسداري مي كرد و هر كه را مي ديد به قتل مي رساند، او روزي بر عبدالله بن معاويه درآمد عبدالله كه چشمش بدو افتاد اين شعر را گفت:



ان قيسا و ان تقنع شيبا

لخبيث الهوي علي شمطه



ابن تسعين منظرا و مشيبا

و ابن عشر يعد في سقطه



سپس رو به مطيع كرده و گفت: دنباله اش را بگو، مطيع گفت:



و له شرط اذا جنه الليل

فعوذوا بالله من شرطه



1. اگرچه قيس سر و صورت را به موي سپيد پيري پوشانده ولي با اين حال هواپرست است.

2. از نظر سن و پيري نود ساله است ولي از نظر رسوايي ها و كارهاي زشتش بايد ده ساله او را به شمار آورد.

3. پاسباني دارد كه چون شب شود بايد از شر آنها به خدا پناه ببريد.

ابن عمار و ديگران نقل كرده اند كه عبدالله بن معاويه چنان كه به مردي خشم مي كرد دستور مي داد او را با تازيانه بزنند، و خود به گفتگو و سخن با ديگران مي پرداخت و به طوري كه گويا اصلا خبر از آن محكوم ندارد، و مأمورين آنقدر تازيانه بر آن محكوم مي زدند تا زير تازيانه جان بسپارد، و همين كار را نسبت به مردي انجام داد و آن مرد هر چه بدو استغاثه كرد توجهي ننمود، و در پايان فرياد زد: اي بي دين تويي كه پنداري به تو از جانب خدا وحي مي شود: باز هم به او توجهي نكرد و مأمورين همچنان او را زدند تا مرد.

احمد بن عبدالله از نوفلي از پدر از عموي خود عيسي نقل كرده كه گفت: عبدالله بن معاويه در سنگدلي بي نظير بود، روزي من در غرفه اي - در اصفهان - نزد او نشسته بودم كه ديدم نسبت به غلامي خشم كرد، پس دستور داد آن غلام را از آن غرفه به زير اندازند، و چون به زيرش انداختند آن غلام دستش را به در آبزين [2] گرفت و بدان آويزان شد، عبدالله دستور داد دست او را از آويز در قطع كنند، طبق دستور او دستش را قطع كردند. و آن غلام بر زمين افتاده جان سپرد.

و با تمام اين احوال وي از ظريفان بني هاشم و شعراي ايشان بود، و اشعار زير را راوي آن يحيي بن معين از وي روايت كرده:



الا تزع القلب عن جهله

و عما تونب من اجله



فيبدل بعدالصبي حكمة

و يقصر ذوالعذل عن عذله



فلا تركبن الصنيع الذي

تلوم اخاك علي مثله



و لا يعجنب قول امري

يخالف ما قال في فعله



و لا تتبع مالا تناپروردگار

و لا تنال سل الله من فضله



و كم من مقل يبين الغني

و يحمد في رزقه كله



1. آيا دل را از جهل خويش و از آنچه به خاطر آن سرزنش شوي بركنده و جدا نمي نمايي.

2. تا پس از دوران كودكي به حكمت گرايد و ملامتگرت از ملامتها كوتاه آيد؟

3. هرگز به كار زشتي كه برادر خود را به مثل آن نكوهش كني دست ميالاي.

4. و هيچ گاه تو را به شگفت (و يا ناراحتي) نيندازد گفتار كسي كه رفتارش مخالف با كردار اوست.

5. و هيچ گاه چشم به دنبال آنچه بدان نرسي مينداز و هر چه خواهي از خدا بخواه.

6. چه بسا مستمندي كه در ظاهر خود را توانگر جلوه دهد و به هر چه روزيش شده خداي را سپاس گويد.

و محمد بن علي بن حمزه نيز به روايت ابن معير اين اشعار را از وي نقل كرده است:



اذا افتقرت نفسي قصرت افتقارها

عليها فلم يظهر لها ابدا فقري



و ان تلقني في الدهر مندوحة الغني

يكين لا خلاي التوسع في اليسر



فلا العسر يزري بي اذا هو نالني

والا اليسر يوما ان ظفرت هو الفخر



1. هرگاه فقير گردم نيازها و خواهش هاي نفسانيم را كوتاه كنم و از اين رو هرگز فقر و نداري بر من چيره نشود.

2. و هرگاه توانگري در روزگار به من رو آورد فراخي و گشايش آن نصيب دوستانم نيز گردد.

3. از اين رو نه تنگدستي - وقتي كه در رسد - مرا مورد سرزنش خويش قرار دهد، و نه گشايش زندگي - اگر روزي بدان رسم - موجب فخر و بزرگي من شود.

و به نقل يحيي بن الحسن عبدالله درباره حسين بن عبدالله بن عبيدالله بن عباس (كه وي نيز از زناديقه بوده است) گويد:



قل لذي الود والصفاء حسين

اقدر الود بيننا قدره



ليس للدابغ امقرظ بد

من عتاب الاديم ذي البشرة



1. به صاحب دوستي و صفا يعني حسين بگو كه محبت و دوستي ميان ما را اندازه نگه دارد.

2. پوستي كه زير دست دباغ قرار گرفته خواه و ناخواه مورد عتاب و درشتي دباغ واقع خواهد شد و بر دباغ در كوبيدن و زجري كه به پوست مي دهد سرزنش نيست.

و نيز گفته است:



ان ابن عمك و ابن امك

معلم شاكي السلاح



يقص العدو و ليس يرضي

حين يبطش بالجراح



لا تحسبن اذي ابن عمك

شرب البان اللقاح



بل كالشجا تحت اللهاة

اذا تسوغ بالقراح



فانظر لنفسك من يجيبك

تحت اطراف الرماح



من لا يزال يسوءه

بالغيب ان يلحاك لا حي



1. همانا عموزاده و برادرت كسي است كه در وقت جنگ با نشان و مسلح است.

2. دشمن را خرد مي كند و به اينكه زخمي ببيند دست بردار نبوده و اكتفا نكند.

3. اگر به پسرعمويت آزاري رسد آن را آسان مگير و چون شير گواراي شتران مپندار.

4. بلكه چون خاري است كه در گلويت گير كرده باشد و آب خوش نتواني فروبري.

5. پس بنگر تا چه كسي در زير نيزه ها و (و هنگام جنگ) تو را ياري كند.

6. او آن كسي است كه اگر پشت سرت كسي تو را عيب جويي و دشنام گويد او را بد آيد و ناچار از تو دفاع كند.

سبب خروج عبدالله بن معاويه و قتل او

از نوفلي و ديگران نقل شده كه چون مردم با يزيد بن وليد كه به يزيد ناقص معروف بود به خلافت بيعت كردند؛ عبدالله بن معاويه برضد او در كوفه قيام كرد، و از مردم خواست تا به طرفداري آن كس از آل محمد كه مورد پسند و رضاست با او بيعت كنند و جامه پشمين پوشيد و ظاهر خود را به خير و صلاح آراست و گروهي از مردم كوفه نيز با او بيعت كردند ولي همه مردم شهر به بيعت با او حاضر نشدند و گفتند: ديگر كسي در ميان ما نمانده و بيشتر بزرگان ما به طرفداري اين خاندان به قتل رسيده و نابود گشته اند، لذا به او پيشنهاد كردند كه براي انجام اين منظور به سمت فارس و نواحي مشرق برود، او نيز نپذيرفت و گروهي را از آن نواحي با خود همراه كرد و عبدالله بن عباس تميمي نيز به طرفداري او خروج كرد.

عوانه گويد: پيش از آنكه عبدالله بن معاويه به صوب مشرق حركت كند در كوفه قيام كرد و مردم را به سوي خويش خواند، و حكومت كوفه در آن وقت از طرف يزيد ناقص به مردي واگذار شده بود كه نامش عبدالله بن عمر بود، و عبدالله بن عمر كه از خروج عبدالله بن معاويه مطلع گشت به جنگ با او آمد و در بيرون كوفه از سمت حيره جنگ سختي با او كرد.

مدائني نقل كرده كه عبدالله بن عمر يكي از ياران نزديك عبدالله بن معاويه را به نام ابن ضمره تطميع كرد و وعده بسياري به او داد كه هنگام جنگ از كنار عبدالله بن معاويه بگريزد و ديگران را نيز بدان وسيله فراري داده، و منهزم سازد. اين خبر به گوش عبدالله بن معاويه رسيد، به ياران خود گفت: هر گاه ديديد ابن ضمرة فرار كرد، شما هراس نكنيد (و بدانيد كه اين نقشه اي است كه براي شكست ما كشيده اند) و فرار نكنيد، ولي با اين حال هنگامي كه جنگ شروع شد ابن ضمرة فرار كرد و ديگران نيز فرار كردند و عبدالله بن معاوية تنها ماند و يك تنه شروع به جنگ كرد و اين شعر را مي خواند:



تفرقت الظباء علي خراش

فما يدري خراش ما يصيد [3] .



سپس رو به فرار نهاده و خود را از معركه نجات داد، آن گاه به نواحي و اطراف رفته جمعي را با خود همراه ساخت و بر شهرهاي كوفه و بصره و شهر همدان و قم و ري و قومس و اصفهان و فارس تسلط يافت و اصفهان را پايتخت خود قرار داد.

و كسي كه در فارس براي او از مردم بيعت مي گرفت شخصي بود به نام مخارق بن موسي، وابسته طائفه بني يشكر، و او با نعلين و ردايي به درالاماره فارس رفت و هنگامي كه مردم گرد او را گرفتند وي شروع كرد از آنها بيعت گرفت. مردم پرسيدند: به چه چيز با تو بيعت كنيم؟ گفت: به هر چه شما دوست داريد و هر آنچه از آن بدتان آيد، مردم نيز به همين شرط با او بيعت كردند.

و بنابر روايت محمد بن علي بن حمزه كه به سند از محمد بن جعفر بن وليد نقل كرده: عبدالله بن معاويه به شهرها نامه نوشت و مردم را تنها به بيعت با خويشتن دعوت كرد تا آنكه مورد پسند و رضا از خاندان محمد صلي الله عليه و آله باشد، و برادر خود حسن را بر اصطخر حاكم ساخت، و برادر ديگرش يزيد بر شيراز، و برادر ديگرش علي را بر كرمان، و همچنين برادر ديگرش صالح را بر قم و اطراف آن فرمانروا ساخت. بني هاشم كه از وضع او مطلع شدند از گوشه و كنار به سوي او رو آوردند كه از آن جمله سفاح و منصور عباسي بودند، او نيز به هر كدام طبق درخواستشان عطايي مي كرد، هر كه حكومت مي خواست بدو حكومت مي داد و هر كه پول مي خواست حاجتش را روا مي ساخت و همچنان بر آن نواحي حكومت مي كرد تا مروان بن محمد معروف به مروان حمار بود به خلافت رسيد، در آن وقت مروان عامر بن ضباره را با لشكر انبوهي به جنگ او فرستاد، عامر نيز براي جنگ با عبدالله تا نزديك اصفهان آمد، عبدالله از آمدن او خبر يافت و ياران خود را براي جنگ با عامر دعوت كرد ولي آنها اجابت نكرده، حاضر به جنگ با عامر نشدند؛ از اين رو عبدالله با دهشت و اضطراب با برادران خويش به سمت خراسان حركت كرد، و اين در وقتي بود كه ابومسلم خراسان را گرفته و نصر بن سيار را از آنجا رانده بود، هنگامي كه مي رفت به يكي از سرشناسان محلي كه با مردي باگذشت و پرنعمت بود درآمد و از او خواست تا بر دفع دشمنش او را ياري دهد، آن مرد از عبدالله پرسيد: تو از فرزندان رسول خدا هستي؟ گفت: نه. گفت: آيا تو ابراهيم امام هستي كه در خراسان به طرفداري او مردم را دعوت كنند؟ پاسخ داد: نه. آن مرد گفت: با اين ترتيب مرا با تو و ياري كردنت كاري نيست.

عبدالله از آنجا به طمع اينكه ابومسلم خراساني او را ياري كند به نزد او رفت، ابومسلم او را گرفته زنداني ساخت، و در اينكه آيا عبدالله بن معاويه پس از زنداني شدن نزد ابومسلم به چه سرنوشتي دچار شد اختلاف است.

برخي گفته اند: او همچنان نزد ابومسلم زنداني بود تا وقتي كه آن نامه معروف را [4] به ابومسلم نوشت كه آغازش چنين است:

اين نامه اي است از اسير دست ابومسلم و آن كس كه بدون جرم و گناه در نزد او زنداني است.

و چون اين نامه به دست ابومسلم رسيد دستور داد او را به قتل رساندند.

و برخي ديگر گفته اند او را به وسيله زهري كه به خورد او داد، مسموم ساخته و كشت و سرش را به نزد عامر بن ضباره فرستاد و او نيز آن سر را به نزد مروان بن حمار برد. و گروه ديگري گفته اند: ابومسلم او را زنده تحويل عامر بن ضباره داد، او عبدالله را به قتل رساند و سرش را به نزد مروان برد. [5] .

عتكي به سند خود روايت كرده كه سعيد بن عمرو گويد: روزي كه مروان حمار در زاب (موصل) به جنگ با عبدالله بن علي (عموي ابوالعباس سفاح) مشغول بود من در نزد او بودم، مروان پرسيد اين شخص (يعني عبدالله بن علي يا ابوالعباس سفاح كه عبدالله بن علي را به جنگ با او فرستاده بود) كيست؟ گفتند: همان جوان زردپوشي است كه وقتي سر عبدالله بن معاويه را نزد تو آوردند بدو دشنام مي داد، مروان گفت: به خدا چند بار مي خواستم او را بكشم ولي در هر با مانعي پيش آمد و هر چه خدا خواهد همان مي شود، و به خدا سوگند من دوست داشتم علي بن ابيطالب به جاي اين مرد با من جنگ مي كرد!

به او گفتم: آيا درباره علي با آن موقعيت و وضعي كه داشته است اين سخن را مي گويي؟ پاسخ داد: منظورم موقعيت و وضع او نيست، ولي منظورم اين است كه علي و اولاد او بهره اي از سلطنت و خلافت ندارند (و اي كاش اين شخص هم از اولاد علي بود كه من مي دانستم تلاش او بي فايده است.)

و روزي كه به ابوجعفر منصور (خليفه دوم عباسي) خبر رسيد كه ابراهيم بن عبدالله بن حسن (كه داستانش پس از اين بيايد) عيسي بن موسي (كه فرمانده لشكر منصور) را منهزم ساخته، منصور تاب نياورد و خواست بگريزد (و خلافت را به ابراهيم بن عبدالله) واگذار كند و در آن وقت من اين سخن را كه مروان گفته بود برايش گفتم، منصور گفت: تو را به خدايي كه معبودي جز او نيست راست مي گويي، (او اين سخن را گفت)؟ گفتم دختر سفيان بن معاويه سه طلاقه باشد اگر دروغ بگويم [6] مطمئن باش كه من راست مي گويم.

و بالجمله خروج عبدالله بن معاويه در سال 127 اتفاق افتاد، و ابومالك خزاعي درباره او گفته:



تنكرت الدنيا خلاف ابن جعفر

علي و ولي طيبها و سرورها [7] .




پاورقي

[1] مابون به کسي گويند که به مرض ابنه مبتلا باشد و به معناي شخص کينه توز و عيب جو نيز آمده است.

[2] ظاهرا دستگيره اي را مي گفته اند که از آن آويزان بوده است.

[3] آهوان از گرد سگ شکاري پراکنده گشتند و سگ ندانست کدام را شکار کند.

[4] تمام نامه در اغاني، ج 12،ص 230 طبع دارالکتب مندرج است.

[5] ابونعيم صاحب تاريخ اصفهان، در ج 2ص 43 گويد: عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر در ايام مروان سال 128 بر اصفهان استيلا يافت و ابوجعفر منصور با وي بود تا آخر سنه 129 سپس از اصفهان گريخت و به خراسان نزد ابومسلم حاکم آنجا رفت. وي او را به زندان افکند و همچنين در زندان بود تا در سال 131 بدرود حيات گفت. مصحح.

[6] سوگند به طلاق همسر در ميان عرب مرسوم بود، ولي در مذهب ما صحيح نيست و طلاق محسوب نمي شود و دختر سفيان بن معاويه همسر خود او يا همسر منصور بوده است.

[7] دنيا برخلاف هدف پسر جعفر (عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر) با من ناآشنايي کرد و خوشي و سرورش از دست رفت.